زندگی

 داستانک کوتاه

  تـحـفــــــه

  سلیمان راوش

 

ساعت چهار بعد از ظهر بود که میرزا حمید برایم تلفن کشید و پس از احوال پرسی گفت :

ـ وقت دارید ؟

ـ گفتم چرا ؟  خنده کرد و گفت :

ـ امروز سالگره شیر جان است  57 ساله شد به نظرم که یک محفلک گرم گرفته ، فقط چند تا دوست نزدیکش را خبر کرده ، به من گفت که به شما هم تلفن کنم و دعوت تان نمایم ، اگر وقت دارید ، خیلی خوش خواهد شد که بیاید و یکجا با هم برویم .

ـ پرسیدم که غیر از من وخودت دیگر کیست؟ گفت:

ـ کسی نیست غیر از من و شما قادر جان است و ، داکتر موسی ، و چند تای دیگر که نام های شان را فراموش کرده ام ، اما وقتی که نام گرفت همه اش آدمهای خوب بودند همه را هم  شما می شناسیند وهم من  .

گفتم حمید آغا تصادفآ من امروز یک مهمان بسیار عزیز دارم که دیر بعد توفیق یافتم که به دیدارش موفق شوم .

 پیش از آنکه گپ من تمام شود  خنده کرد و گفت :

تصادفآ شیر جان برایم به تلفن گفت که اگر یکی دو کسی دیگر راهم  خبر می کنید  ، خبر کنید که بیایند ،که یک چند دقیقه صحبت کنیم ، شما میدانید که شیر جان زیاد میخواهد که همراه همه دوستی و رفت و آمد داشته باشد ، خدا عمرش را دراز کند آدم غنیمتی است و پرسید :

ـ کی است مهمان خودت  لالا جان ؟

 گفتم  : یکی از نویسنده های بسیار زبر دست کشور ،  شاعر، نویسنده ، محقق ، ژورنالیست ، و مورخ  دانشمند و فرهیخته .

حمید لحظهء سکوت کرد ، فکرکردم تلفن قطع شده ، پرسیدم :

ـ حمید  جان صدای من را میشنوی؟

گفت : بلی بلی

گفتم پس چرا چپ شدی گفت :

گفت :

ـ لالا جان یک پرسان کنم خنده  نمی کنی ؟

ـ گفتم نی  چرا پرسان کن

گفت :

این قسم آدم را که تعریف کردید در  جایی  که باشند  همه باید خاموش بنشیند .

پرسیدم چرا ؟

گفت : بخاطریکه گپ شان را کس نمی فهمد ، و باز هم فکر نمی کنم این آدمهای بزرگ همراه ما در راه روان شوند .   گفتم : نی اینطور انیست می آید اینها دوست دارند که در محافل و مجلس اشتراک کنند .

گفت اما می دانید مشکل در کجاست .

گفتم نی چه مشکلی ؟

گفت بدی گپ در اینجاست که اگر در گپ های این بزرگ مرد کسی چکچک نکند خفه می شود  ؛ شما میدانید که نه من و نه شیر خان عادت چکچک کردن را نداریم شاید دیگران هم مثل ما باشند . باز چطور می شود . این گپ را بخاطری زدم که باز نگویی که چرا .

 گفتم نی فرق نمی کند شاید اگر چیزی بگوید گپ های خواهد بود که مردم چندین بار برای  گپ هایش چکچک کرده باشند  ، و دیگر نخواهد که بازهم کسی چکچک کند .

گفت لالا جان اینطور نیست اگر همه مردم  چکچک کنند باز  هم توقع چکچک دارند ، خی بهر حال، حالی که می گویی آدم مبارک  است همرایتان بگیرید شان ، دعوت شان کنید پناه به خدا .

 فورآ من به سالون رفتم  و دیدم که ایشان مصروف نوشیدن کنیاک که برای شان آماده کرده بودم ،  هستند ، با لبخند بزرگوارانه یی که بر لبش نقش  بود ، با لهجه نیمه مخصوص به خود ، از من پرسید .

ـ کجا بودی آغا ، تنها یم ماندی .

گفتم استاد تصادفآ یک دوست من تلفن کرد و وقتی خبر شد که شما  مهمان من هستید من و شما را در یک سالگره خبر نمود  اگر می خواهید تیار شوید که یکجا با هم برویم . و اگر نی همین جا سر خود را گرم می سازیم

 دیدم به چرت رفت و در پیشانیش خطوط درهم و برهم پیدا شد ،  در حالیکه پیک خود را از این دست به آن دست می گرداند پرسید 

ـ کی هست دوست تو ؟

 گفتم : یک آدم بیچاره و غریب و مثل من ، مهاجر.

پرسید مرا می شناسد ؟

گفتم استغفرالله استغفرالله ، مگر کسی پیدا می شود بزرگ مردی مانند شما را نشنا سد .

دیدم که گردن خود را راست کرد و پیکک خود را سر کشید  یک توته گوشت ماهی از بشقاب گرفت و در حالیکه قواره خود را از بوی کنیاک کج و وج می کرد ، توته ماهی را بد دهان خود انداخت و پس از آن گفت :

 ـ میرویم  چون دوست توست به احترام تو میروم .

یک ساعت بعد  به خانه شیر جان رسیدیم . شیر جان مثل اینکه ما را از پشت شیشه ها دیده باشد فورآ خود را پایین آپارتمان رساند و بعد از انکه با جناب نویسنده معرفی شد . وارد سالون که در آن حدود هفت هشت نفر نشسته بودند  شدیم . حین ورود به سالون چون من ، همه را می شناختم ، ضمن احوال پرسی به عجله به هر کدام ، جدا جدا  جناب نویسنده عزیزرا معرفی می کردم ، و اقای نویسنده با تمکین و عارفانه با هریک دست میداد و بسوی شان بدون آنکه چیزی بگوید لبخند بزرگوارانه میزد . تصادفآ  این نویسنده عزیز ما را در ان جمع  هیچکدام  از مهمانان نمی شناخت ، و من هم دروغ خود را هیچ به روی خود نیآوردم . 

جناب استاد  روی کوچ یکنفره که در بالای اتاق  پهلوی گلدان گل پلاستکی کلان گذاشته شده بود نشست . ، تصادفآ وقتی استاد را من با شد ومد که نشریات ، دوستان و همکاران نویسنده و شاعر خود را معرفی میدارند ، معرفی کردم، آنگونه که حمید گفته بود کسی جرئت نمی کرد گپ بزند، حدود گپ فقط در حدی( دیگر چطور هستید) ؛ بود  تا سر انجام باقی جان جرئت نموده گفت :

ـ برادر ها ؛ خوب حالی وقت نان می شود  باید نان بخوریم ، اما پیش از آن بیاید ببینیم که کی برای شیر جان چی تحفه آورده ، تحفه هایش را بدهیم که نان در جانش بنشیند .

همه برای بار اول خندیدند و شیر جان گفت :

 ـ کدام سالگره ، نه پدرم سالگره گرفته بود و نه پدر کلانم ؛ بخدا که بهفمم که در کدام سال تولد شیدیم و چند ساله هستم ؛ اولادها از روی پاسپورت المانی که وقت آمدن برای پولیس مقصد ، یک   دروغی  به راست برابررا گفتم که در این سال ، و ماه و روز تولد شدیم  ، حالا برایم سالگره می گیرند . کدام سالگره  ، مقصدم  ،جمع شدن دوستان بود و یک چند دقیقه خنده وگپ.

استاد فیلسوفانه خندید ، باقی جان گفت :

شیر جان ! هیچ چرت نزن  ، کدام چیز ما راست است ، یا خبر هستیم، که سال تولد ما چه وقت است ، از کلان کلان آدم های مشهور هم تاریخ تولد شان معلوم نیست ، بعد از خودشان ،مقصد برای شان یک چیزی ساختند ، در ملک های ما و شما کسی این گپها را نمی نداند .

عزیز جان ، یکی دیگر از مهمانان گفت : حالی میدانند لالا جان.

باقی جان گفت: که خیر به هر حال میدانند یا نمی ندانند من برای شیر جان تحفه آورده ام ، سالگره گفته .

و از جایش بلند شد و یک پاکت کلان را که کاغذ رنگه داشت و با فیته سبز گل زده شده بود از پهلوی خود از روی چوکی برداشت و آورد به شیر جان داد ، شیر هم ایستاد شده و رویش را بوسید و هر دو یک دیگر را در بغل گرفتند.  

به همین ترتیب همه تحفه آورده بودند و برای شیر جان دادند  من هم تحفه خویش را که یک بوتل کنیاک بود که برای استاد خریده بود م به شیر جان تحفه کردم. همه در جاههای خود آرام نشستند که استاد شور خورد و اندکی خود را در چوکی به پیش لغزاند و با همان لبخند همشیگی بزرگ منشانه که معمولآ در شروع سخن بر لب میزد ، روی به شیر جان نموده گفت :

ـ بهر حال سالگره شما مبارک باشد، خداوند عمر خضر نصیب بگرداند ، اما من واقعآ خبر نداشتم و تحفه نیاوردم ، شما میدانید که تحفه ما ها چیزی جز یک پارچه شعر یا یک مقاله نیست و بیشتر از این ، معمولآ یا یک قلم است یا کدام دانه کتاب .

و انگاه دست خود را به جیب خود برد و یک کتابچه کک خورد ی که پوش پلاستکی آبی  رنگ باخته داشت  ، بیرون کشید ، و  در حالیکه به کتابچه می نگریست خطاب به شیر جان گفت :

ـ این یک جنتری است ،  میخواهم که این را به حیث تحفه قبول کنی ،

میخواست که از جا بر خیزد و آن را به شیر جان بدهد، که شیر پیش دستی کرد و به تیزی از جای بر خاست و آمد در کوچ کلان پهلوی استاد نشست و دست دراز نمود و جنتری  را استاد برایش داد .

 شیر جان چند مرتبه تشکری کرده  گفت :

ـ استاد این تحفه شما برای من بزرگتر از هر چیزی دیگر است  واقعآ با این تحفه شما مرا افتخار بخشیدید .

 میخواست  که جنتری کک را ورق بزند و درون آن را بنگرد که استاد گفت :

 ـ  اما شیر عزیز!  بسیار ببخشید که این جنتری از امسال نیست ؛ از پار سال هم نیست نمی دانم از کدام سال است  که پیش من مانده است .

 کریم جان که تا به همین لحظه هیچ گپ نزده بود و تنها حیران حیران طرف استاد می دید ، ناگهان سر گپ آمد و گفت : : تحفه نویسنده  های گرانمایه ماهمیشه تاریخ تیر شده است .

استاد  خندید  و گفت:     ـ در آن بعضی از یاداشت ها و نمرات  تلفن است که فکر می کنم به دردی شما نمی خورد .

کاکا سمندر که در کابل دوکان برنج فروشی داشت ، ناگهان قهقه خندید و به شیر جان گفت :

 بادار جان ! تحفه این بزرگان فقط به درد خوشان میخورد  ، پس بده که یاداشت های شان گم نشود.

استاد بازهم خنده مسخره آمیز کرد و گفت: .

    ـ نی جنتری ماهها و روز خود ما نیست از عیسوی است  جنتری خارجی است .

 عظیم جان که او را هم استاد می گفتند و تا به حال خاموش بود گفت:

ـ بزرگ های ما همیشه به تقویم خارجی ها می نویسند .

استاد اندکی رنگ باخت ، اندکی سرخ شد   سکوت نمود و چشمش به قاب که در دیوار مقابل ،  آویزان بود، خیره ماند .

 در قاب با آب طلا  در وسط ،  یا محمد و در چهار سوی ان ابو بکر ، عمر ، عثمان و حیدر،  با خط نستعلیق نوشته شده بود .

 سکوت بین همه برقرار گشت  ، نگاههای استاد همچنان به قاب دوخته شده  بود و هیچ از آن چشم نمی گرفت ، وقتی دیگران متوجه شدند که نگاههای استاد به قاب دوخته شده ، به فکر این که حتمآ چیزی جالبی در آن وجود دارد همه به طرف قاب روی گشتاندند، و مات و مبهوت  در حالیکه  دهن های شان باز مانده بود به آن می نگریستند .  در همین لحظه خانم شیر جان که زن شیرین و باعصمت اما شوخی بود و همشیه شوهر خود را به شوخی ، متهم به چشمچرانی می کرد ، اهسته سر خود را از در دروازه سالون به درون پیش کشید و دید که همه با دهان های باز به طرف قاب ،  مات مانده اند ، آهسته خندید و گفت :

او مردمها ! نی که کدام خارجی را دیدین ، بیایند که نان یخ می کند .

 همه به طرف خانم شیر جان نگاههای خود را پایین آوردند و استاد گفت :

نخیر داخلی  هارا می دیدیم  که اگر میشد به تقویم آنها شعر بگویم. 

 

   دوم جنوری 2006 المان

14 جدی 1384