تاريخ مباحث نظرى در تاريخ؛ بررسى مكاتب تاريخنگارى انسانگرا و خردگرا
دكتر
هادى التيمومى
ترجمه: مهران .ا
مورخِ انسانگرا، در اروپا و در عصر رنسانس مىزيست؛ رنسانسى
كه از ايتاليا آغاز
شد. تاريخنگارىِ او از ميانههاى سدهى پانزدهم (سقوط قسطنطنيه
در 1453 يا پايان
جنگهاى صد ساله) آغاز شد و تا پايان قرن شانزدهم (بيانيه نانت(3) در 1598 يا اعدام
برانو(4) فيلسوف ايتاليايى در 1600) ادامه يافت. سدهى
هفدهم، دورهگذارى به عصر
روشنگرى، در سدهى هجدهم بود.
اهميتى ندارد بدانيم مورخان انسانگرا چه كسانى
بودند و چه نامهايى داشتند. آنچه اهميت دارد اين است
كه در ميان آنان ديدگاه
مشتركى نسبت به تاريخ شكل گرفته است. اين ديدگاه، به مراتب
مهمتر از تفاوتهاى
ثانويهاى است كه مايهى تمايز آنها از يكديگر مىشود. با اين
حال مورخان
انسانگراى اين دوره را مىتوان اين گونه برشمرد:
لورنزو والا(5) مورخ
ايتاليايى، بيتوس رهنانوس(6)(7) مورخ آلمانى، هوگو
گروتيوس(8) مورخ هلندى و مورخان
فرانسوى چون: ژان بودَن(9) و ژان مابيلُن.(10)
علايم ظهور رنسانس در اروپا، از آغاز سدهى چهاردهم و در
ايتاليا، نمايان شد و
از آن پس به بقيهى مناطق اروپاى غربى سرايت كرد. پرچم چنين
نهضت عظيمى در اختيار
طبقهى جديدى بود كه به مرور، در بطن جامعهى فئودالىِ اروپا،
شكل گرفت و طبقهى
بورژوا ناميده شد. رنسانس در سه حوزهى اقتصاد، سياست و هويت به سه دستاورد اساسى
براى بشر دست يافت؛ سرمايهدارى در حوزهى اقتصاد،
دموكراسى در زمينهى سياست و
دولتهاى ملى در عرصهى هويت. دستيابى به چنين نتايجى، طى روندى
از اواخر سدهى
چهاردهم تا سدهى پانزدهم صورت گرفته بود.
بورژوازى، حركت خود را در دورهى
رنسانس، با انقلابى فرهنگى به نام «انسانگرايى» آغاز
كرد. از آن جا كه فرهنگ،
آميزهاى از خاطرت به جا مانده از گذشته و تصوّرات، ارزشها،
رموز، تعابير و
نوآورىها است و به ملت يا قوم معينى كمك مىكند تا در تعاملى كه با جوامع بشرىِ
ديگر دارد از هويت خاص خود محافظت كند، روشنفكران
ارگانيك(12) وابسته به طبقهى
بورژوا، به دورهى يونانى - رومىِ باستان بازگشتند تا براى رشد
خود و بيدارى از
خوابِ «قرون وسطايى» جام شيرين فرهنگ يونانى - رومى را سركشند. آنان بر خلاف
انديشمندان قرون وسطى، به ميراث بتپرستانهى باستان
اعتبار بخشيدند؛ هر چند براى
روشنفكر آن عصر، فرهنگ يونانى - رومى، در حدى نبود كه به عنوان
مرجعى خدشهناپذير،
به تقليد كوركورانه منتهى شود، بلكه تنها از آن الهام مىگرفت.
آنها نمىخواستند
دنياى گذشته را بازسازى كنند بلكه به دنبال گفتوگو با آن بودند چون از نظرشان،
دورهى باستان رمز آزادى انديشه و حكمت بود؛ چرا كه در
آن دوره هيچ گونه بدبينى يا
خوشبينى، نسبت به بشر وجود نداشت و انسان شوم نبود. در زمينهى
سياست، انديشمندانِ
عصر رنسانس با مطالعهى دورهى باستان، آموختند كه زندگى انسان
در شهر، صرفا شأنى
انسانى دارد و با نيروهاى غيبى كاملا بىارتباط است. هنر باستان نيز اشتياق سرشارى
را به جهت كمال در ضميرشان مىآفريد.
مايهى تأسف است كه نوشيدن از چشمهى
تمدنهاى بزرگ خاورميانهاى - بينالنهرين، مصر و تمدن
اسلامى - كه در چند قدمى
تمدن يونان و روم قرار داشتند، به ذهن و انديشهى روشنفكرِ
دورهى رنسانس خطور
نكرد. اين تمدنها را «شرقى» دانستند و تعلق به تفكرى داشتند كه
شرق را در شرق و
غرب را در غرب مىديد و هيچ تعامل و رابطهاى ميان شرق و غرب، جز برخورد و درگيرى
قائل نبود. آنها لحظهاى را كه تمدنهاى رومى و يونانى
از تمدنهاى شرقى بهره برده
بودند به ياد نمىآوردند و فراموش كرده بودند كه دينشان -
مسيحيت - پيش از اين، در
همين شرقى كه مورد بىتوجهى قرار گرفته بود، تولد يافته است.
انسان در
ايدئولوژىِ نخبگانِ عصر رنسانس، موقعيتى زيربنايى پيدا كرد. پيش
از اين، حرف اول و
آخر آن، متافيزيك بود. بدين ترتيب محوريت خداوند در انديشهى بشرى، كنار نهاده شده
و انسان به عنوان محورى نو، جاىگزين آن گرديد. اين بدان
معنى نبود كه مورخ
انسانگرا، وجود خدا را ناديده بگيرد بلكه او به شأن بشرى در برابر شأن الهى،
اهميتى چون محور سنگِ آسياب بخشيده بود. او به خدا ايمان
داشت، امّا گاه تصور
مىكرد كه خدا و هستى يكى است و گاه همچون پاسكال(13) فيلسوف
فرانسوى، به رغم شك
به وجود خدا، در دل مىگفت:
من به خدا ايمان دارم چون امكان وجودش هست. اگر بود
آخرت را از دست ندادهام و اگر نبود، تمامى چيزى كه در
زندگى خود از دست دادهام
عبارت است از زمانى كه براى اداى مناسك دينى صرف كردهام.
روشنفكر عصر رنسانس از
صميم دل، شجاعت برونو(14) در ابراز عقايدش را تحسين
مىكرد. برونو معتقد بود، زمين
مركز جهان هستى نيست و خداوند، در درون هستى و جزيى از آن است و
نه خارج از آن؛ از
اينرو و به حكم كليسا، در سال 1600 زندهزنده سوزانيده شد.
بر اساس ايدئولوژى
انسانگرايانهى اين عصر، انسان ديگر تنها به خاطر
خداوند و آخرت،
زندگى نمىكرد
بلكه براى خودش مىزيست و از اينرو بايد به دنبال سعادت
در همين جهان باشد، به
گونهاى كه گويا براى هميشه زندگى خواهد كرد. در نتيجه زندگى،
اتاق انتظار آخرت
نيست و انسان نبايد با ذهنيتى كه مسيحيت، القا مىكند خود را گناهكار بداند؛ بلكه
او از عقل بهرهمند است و شجاعت، توان و آرزوهايى دارد
كه مىتواند مالك هستى و
خليفهى خدا در زمين باشد. او مىخواهد طبيعت را محكومِ ارادهى
خود گرداند و بنابر
مصالح خودش، آن را تغيير دهد و بدين خاطر بر علوم دنيوى متكى
باشد، و بر خلاف گذشته
به علوم دينى بسنده نكند.
ارزش انسان در اين دوره، ديگر با كرامت نياكان
جنگجويش تعيين نمىشد بلكه در فعاليتِ خلّاق، و توانايى
او در كار و توليد، خلاصه
مىشد. از نظر نخبگان، فئوداليسم با تحميل عوارض تجارى بر
بازرگانان و ملزم ساختن
انسان به حرفهاى خاص در طول حيات مىنمود، واقعيتى منافى با
طبيعت بشر داشت. سرودى
كه فئوداليسم مىسرود، سرود ارزشهاى نظامى، اسراف و درماندگى
بود؛ امّا وقت آن
رسيده است كه شعار «بگذار برود، بگذار انجام دهد» عملى شود. از نظر آنها اين شعار،
به بهترين شكل بيانگر طبيعت ثابت انسان بود، چرا كه با
مبانى عقلى و حقوق طبيعى
تطابق داشت. انسان از نظر فكرى بايد مستقل باشد، هر چند اين امر
به رويارويى او با
نقابهايى بيانجامد كه كليسا رواج داده است. از نظر منطقى امكان ندارد بشر به امر
خاصى يقين جدّى پيدا كند، از اينرو انسان بايد
شكگرا(15) بوده و مانند مونتنى(16)
فيلسوف فرانسوى، به نسبيت و يقينگريزى(17) پايبند باشد چرا كه
حقيقتِ انسان آن است
كه او هيچ حقيقتى را در اختيار ندارد، يگانگىاش بدان معنى است
كه وحدتى ندارد و
هويتش بىهويتى است. آيا اكتشافات جغرافيايىاى كه با كلمبو آغاز شد، به اثبات وجود
ملل و اقوامِ غير قابل شمارش و آداب و رسوم گوناگون و
متفاوت از آنچه اروپاييان
بدان مأنوس بودند، منجر نشد؟
انسان هم چنين بايد از عقل خود به خوبى استفاده
كند. هر چند بنا به گفتهى دكارت(18) فيلسوف فرانسوى،
عقل، در ميان همگان عادلانه و
برابر توزيع شده است، امّا عموم مردم براى بهرهگيرى از عقل روش
مناسبى به كار
نمىبندند؛ از اينرو به نظر دكارت، بشر در تعاملِ خودش با انسانهاى ديگر و نيز با
اشيا، بايد آنچه را از طريق عادت يا نقل قول دريافت
مىكند، كنار نهد و طى عملياتى
روشمند، تنها بديهيات را بپذيرد. انسان بايد مفاهيم پيچيدهى
خود را قبل از هر چيز
به مفاهيم ساده و بديهى تجزيه كند و در تصديق خود از پذيرش
مفاهيم ساده، به سمت
گزارههاى پيچيده گام بردارد و پيش از هر نتيجهگيرى، همهى
دادههاى لازم را،
فراهم آورد.
انسان بايد بپذيرد كه فردگرايى(19) ارزشى حقيقى است و
بنا به طبيعت خودش
- همانگونه كه فلاسفهى گذشته گفتهاند - موجودى اجتماعى نيست بلكه او موجودى
خودخواه است كه مصلحت و منافع و علاقه به حفظ خود، ثروت
و خانواده، محرك اوست. همچنين
انسان به گفتهى هابز(20) فيلسوف انگليسى، آماده است تا بخشى از آزادىهاى
شخصى خود را واگذارد و اطاعت دولت را بپذيرد؛ هر چند آن
نظام، نظام مستبد «لوياتان»(21)
باشد. پذيرش حاكميت دولت ربطى به دين ندارد چون دولت قدرتش را تنها
از مردم مىگيرد و برخلاف تفكر پيشينيان قدرت دولت،
برگرفته از خدا نيست. انسانى كه
چنين ديدگاه لائيكى نسبت به دولت داشته باشد مىتواند دولت را
نقد و بازخواست نمايد
و در صورت لزوم عليه آن بشورد.
روشنفكر انسانگرايى مانند ماكياولى(22) انديشمند
ايتاليايى، اعتقاد پيدا كرد كه سياست بايد از هرگونه
قداست دينى منفك باشد. از آنجا
كه سياست از نظر او، علم دستيابى به قدرت و نگهدارى آن، با
استفاده از آميزهاى از
نرمى، قساوت، بخشندگى، بُخل، پاكى و نفاق است و «شهريار» آشنا
به سياست، همزمان هم
شير است و هم روباه؛ چون انسانهايى كه او بر آنها حكم مىراند،
موجوداتى هستند كه
ميل به ثروت، منفعت و مصالح شخصى، آنان را به حركت وامىدارد و از قدرت، بيش از
ملايمت و منطق هراس دارند.
چنين تحول فرهنگىِ عظيمى كه در نگاه جديد به انسان
متبلور شد، انقلابى دينى به نام «پروتستانتيزم» را در پى
داشت؛ اين انقلاب از
انسانِ مسيحى، روابطش با خدا، زندگى دنيا و كليسا ديدگاهى جديد
ارائه كرد. انسان (مسيحى) ديگر
مسلوب الاراده نبود و مىتوانست هم در دنيا و هم در آخرت نجات يافته
باشد؛ امّا با تكيه بر خودش، نه بر كليسا و راهبان. اگر
خداوند در گذشته، نجات
يافتگان و بهشتيان را از ميان بندگانش برگزيده باشد، بىشك
كسانى كه در اين دنيا
موفقاند حتماً جزء برگزيدگان و نجات يافتگان خواهند بود. معيار
موفقيت در اين دنيا
برخلاف آنچه در عهد فئودالى رايج بود - كسالت و به هدر دادن
ثروت - كار و تلاش،
پسانداز و اسراف نكردن تعيين شد. انسان مسيحى نو، براى آگاهى
از مضمون تورات و
انجيل به زبانهايى چون لاتين، عبرى و يونانى كه تنها خواص با آن آشنا بودند نيازى
نمىديد. كتابهاى مقدس به زبانهاى اروپايى ترجمه شد و
در اختيار كسانى قرار گرفت
كه مىتوانستند به آلمانى، فرانسوى، ايتاليايى و... بخوانند و
بنويسند. لوتر(23) مؤسس فرقهى
پروتستان و پيشگام اين حركت، خود انجيل را به آلمانى برگرداند.
دو
نظريهى جديد فرهنگى و دينى، يعنى انسانگرايى و پروتستانتيزم،
منجر به پيدايش
نگرشىنو نسبت به علم شد و دانشمندان به مرور دريافتند كه بايد ايدهى كهنهى لزوم
سازگارىِ دادههاى علمى با دادههاى دينى را كنار نهند؛
و در همين حال، باور به «انديشهى
ترقى» شكل گرفت. انديشهى ترقى، فكر بزرگى بود كه با ديدگاه مسبوق برخورد
يعنى حركت دورى(24) در تاريخ كاملاً متناقض بود.
دانشمندان متوجه شدند همانگونه كه
بيكن،(25) فيلسوف انگليسى مىگويد درك حقيقت در روندى تدريجى
امكانپذير است و
دادههاى علمى نسبىاند و قوانين طبيعت، با تجربه و مطالعات ميدانى كشف مىشوند.
پزشكان برخلاف حكم حرمت صادره از سوى كليسا و پس از
دورهاى نسبتاً طولانى، دوباره
تشريح بدن انسان را از سر گرفتند. برخى از دانشمندان با نقد
نظريهى «زمين مركز
هستى است» با ارائهى دليل، از ناچيز بودن كرهى زمين در نظام
هستى سخن گفتند (نظريات
كوپرنيك،(26) كپلر،(27) گاليله(28) و نيوتون(29)). انقلاب كوپرنيكى يكى از
مهمترين مبانى انديشهى دينى را متزلزل كرد و به همان
سان اكتشافات جغرافيايى،
نظريهى «اروپا مركز جهان است» را به بطلان كشانيد.
مورخ بزرگ ما، عبدالرحمن بن
خلدون هنگامى كه، از اواخر سدهى چهاردهم مىنوشت، متوجه
آغاز روند تحولات شگرف
علمى در اروپا شده بود:
شنيدهايم كه... علوم فلسفى در سرزمينهاى فرنگ از
سرزمين روم تا سواحل شمالى رونق خوبى دارد... و مجالس
يادگيرى فلسفه متعدد است،
منابع آن جامع و آموزگاران آن در دسترس و دانش آموختگان آن، به
آن اهميت
مىدهند.(30)
در نگاه انديشمند دورهى رنسانس، طبيعت ديگر تقدسى
نداشت؛ چرا كه از
نظر فلاسفهى آن عهد پديدههاى طبيعى مىتوانستند به معادلههاى رياضى و ثابت
تبديل شوند. جاى تأسف است كه انديشمندان و به ويژه
مورخان عصر رنسانس، در گذر اروپا
از ظلمات قرون وسطى به نور رنسانس، نقش عرب را درنيافته يا بدان
اقرار نكردهاند. دستاوردهاى
عظيم تمدن اسلامى و عربى، از طريق پلهايى چون اندلس و سيسيل به اروپا
منتقل شد. اى كاش مورخ انسانگراى عصر رنسانس در حدّ
نيچه فيلسوف قرن نوزدهم از
كاستىها مبرّا بود. نيچه در كتابش پيش از مسيح(31) چنين
مىگويد:
مسيحيت ما را
از برداشت محصول فرهنگىِ تمدن باستان محروم كرد و كمى پس
از آن، همين كار را با
تمدن اسلامى انجام داد. در حقيقت تمدن فوقالعادهى عربى در
اسپانيا، بسيار به ما
نزديك است، چون اين تمدن بيش از روم و يونان بر حواس و ذوق متكى
است. اين تمدن
لگدمال شد - بهتر است نگوييم با پاى چه كسى - چرا؟ چون تراوشِ خواستههاى اشرافى
مردانهاى بود؛ چون پاسخى به نداى زندگى بود و چه
زندگىاى؟ بياييد آراستگى بسيار
شيرين زندگى عربى را به ياد بياوريم... صليبيان با چيزى جنگيدند
كه بهتر بود براى
اداى احترام به آن، در برابر آن بر خاك مىافتادند، چرا كه تمدن ما در قرن نوزدهم
نسبت به تمدن عربى، به نظر فقير و عقب مانده مىرسد.
مورخ انسانگرا از اعضاى نهاد كليسا نبود و باور داشت سلطهى
بزرگان كليسا بر
علم تاريخ و تحميل مفاهيم دينىِ خدشهناپذير آن برگذشتهى تاريخى، به راستى
واقعهاى بس هولناك بوده است. او در دانش(32) خود علّامه
و متبحّر بود و با
ماجراجويى سعى مىكرد هر كوچك و بزرگى كه براى مطالعهى گذشته اهميت دارد جمع كند.
او به صورت گروهى و در يكى از ديرهاى اروپا، مثل انجمن
دير سنتمور(33) يا در
كتابخانهاى متعلق به شاه يا شهريار و يا در آكادمى علمى چون
آكادمى شاهىِ آثار و
هنرهاى زيبايى كه كولبر(34) وزير فرانسوى در سال 1663 تأسيس كرد
كار مىكرد. مورخ
ما حداقل يك بار هم كه شده به ايتاليا، مهد رنسانس سفر كرده تا نسيم عهد جديد را
استنشاق كند، در آن زمان چنين سفرهايى متعارف بود. آنان
شيفتهى بررسى آثار كهن و
نسخ خطى بر جاى مانده در گنجينههاى كليساها، ديرها و
خاندانهاى اشرافى بودند. با
تلاش آنان برخى نسخ خطى مفقود و متعلق به سيسرون،(35) اُويد(36)
و تاسيت(37) و... كشف گرديد.
او با زبانهاى باستانى چون، يونانى و لاتينى و برخى از
لغات سامى كهن چون،
آرامى و سريانى آشنايى داشت و شيفتهى يادگيرى زبانهاى ديگر بود؛ چرا كه
زبان بود كه او را قادر مىكرد به نوعى از تفسير متن(38)
دست يابد. به عبارت ديگر
او مىتوانست متون كهن دينى را تحليل و با تطبيق آنها با يكديگر
و كشف معانى آن،
صحت مندرجات آن را بررسى كند. علاقهى او به گذشته باعث گرايش او به علوم جديدى چون
باستانشناسى، سكهشناسى، پاپيروسشناسى و
كتيبهشناسى(39) گرديد.
مورخ ما با
تكيه بر مبانى استوار، به خوبى توانست علم نقد اسناد را بنيان
نهد و اسناد صحيح را
از اسناد جعلى بازشناسد. او، با تكيه بر روش دكارت و با بررسى
دوات، زبان، خط،
كرونولوژى و عبارتهاى به كار رفته در سند، اين كار را انجام مىداد. مورخ ما در
تنظيم قوانين هم خبره بود. نمونهى برجستهى آن ژان
مابيلن مورخ فرانسوى، عضو انجمن
سنت مور و مؤلف كتابى به نام دربارهى ديپلماسى(40) (1681) است
كه در تمامى اروپا
شهرت خاصى پيدا كرد. مورخان و انديشمندان، ژان مابيلُن را به عنوان «گاليلهى علم
تاريخ» مىشناسند.
مورخ انسانگراى ما از انگارهى «دورهى طلايى» دست
برداشت؛ انگارهاى
كه در تمام جوامع پيشامدرن رواج دارد و گذشته را بهتر از امروز و امروز
را بهتر از آينده مىداند. بياييد نگاه ديگرى بر عبارت
زير از كتاب الاغانى
بيندازيم:
محمد بن جرير طبرى از ابوسائب سالم بن جناده، از وكيع،
از هشام بن عروة،
از پدرش، از عايشه، نقل كرد كه او شعر لبيد را مىخواند:
ذهب الذين يعاش
فى اكنافهم
و بقيت فى خلدٍ كجلد الاجربِ
آنهايى كه در پناهشان زندگى
مىكرديم همه مردند و در ميان جمعى ماندهام كه هيچ خيرى
آنها را نيست.
عايشه مىگفت: خداوند لبيد را بيامرزد اگر روزگار ما را
مىديد چه مىگفت!
عروة گفت: خداوند عايشه را بيامرزد، اگر روزگار ما را مىديد چه مىگفت!
هشام گفت: خداوند پدرم را بيامرزد، اگر روزگار ما را
مىديد چه مىگفت! وكيع گفت:
خداوند هشام را بيامرزد، اگر روزگار ما را مىديد چه مىگفت! ابوسائب گفت: خداوند
وكيع را بيامرزد، اگر روزگار ما را مىديد چه مىگفت!
ابوجعفر گفت: خداوند ابوسائب
را بيامرزد، اگر روزگار ما را مىديد چه مىگفت! ابوالفرج در
پايان افزوده است: خدا
به فرياد رسد كه داستان بزرگتر از آن است كه حكايت شود.(41)
مورخ انسانگرا به
وجود دورهى طلايى اوليهاى كه با سپرى شدنش، هنوز مورد
توجه انسانهاى بعدى باشد،
عقيدهاى ندارد. از نظر او انسانها در آغاز تاريخ، وحشى بودند
ولى به مرور از
جنبهى حيوانى آنها كاسته شد و ترقى و تطور يافتند. بنابراين امروز بهتر از گذشته و
آينده بهتر از حال خواهد بود؛ انديشهاى كه جاحظ، اديب و
عالم عرب - سدهى دوم و
سوم هجرى -
بدان اشاره كرده است:
... راه ما براى آيندگان بايد همچون راه
گذشتگان براى ما باشد. ما بيش از گذشتگان پند گرفتيم و
آيندگان هم بيش از ما پند
مىگيرند.(42)
و اى كاش جاحظ كسى از اعضاى تمدن خود را مىيافت تا
ايدهاش را تكامل
بخشد؛ ديدگاه ابن خلدون در تاريخ، بر نظريهى پيشرفت مبتنى نبود.
مورخ
انسانگراى ما در آغاز به لاتينى مىنوشت، اما پس از مدتى نوشتن
به زبانهاى
آلمانى، فرانسوى و ايتاليايى را آغاز كرد تا تاريخ خود را در اختيار شيفتگان آثار
تاريخى به ويژه نمايندگان بورژوايى پارلمانها قرار دهد؛
كسانى كه عطش خود به شناخت
جهان باستان را، با آثار مورخ ما برطرف مىكردند. نخبگان سياسى
با مطالعهى آثار
مورخ ما، به چگونگى پيدايش اقوام و نيز پيامدهاى منفى نابسامانىهاى سياسى و تحجر
دينى پى بردند.
مورخ ما گوتنبرگ(43) مكتشف آلمانى دستگاه چاپ (1455) را
ستود، چرا كه چنين
اختراعى به او كمك كرد تا آثار خود را در تمامى نقاط جهانِ متمدن آن
روز منتشر كند.
اكتشافات جغرافيايى، مورخ انسانگرا را قانع كرد كه بايد
از بوتهى تنگ نگاه
اروپايى خارج شده دامنهى فعاليتش را به ديگر نقاط دنيا گسترش دهد.
او با اشتياق، عادات ملل تازه كشف شده را بررسى كرد و
اساطير مضحك و خرافاتى را كه
پيش از اين، دربارهى آنها شنيده بود بىاساس دانست؛ خرافاتى
چون انسانهايى با شاخ
و دم و....
مورخ انسانگرا پس از رويارويى با واقعيتِ روزمرهى خارجى،
دريافت كه نسبت به
عصر رنسانس بيش از حد خوشبين بوده است و واقعيت همانگونه كه در آغاز تصور مىكرد،
گلگون نيست. به ويژه پس از آنكه دريافت آزادى، كرامت و
سعادت، در انحصار و اختيار
اقليتِ مالكِ ابزارهاى توليد درآمده است و اينگونه بود كه شك و
ترديد بر او چيره
شد.
بورژوازى ارزشهايى را كه مدعى بود بدان ايمان دارد و
براى گسترش آن
مىكوشد، زير پا نهاد؛ اولين اعتراضى كه عليه اين امر، طنين افكند از توماس مور(44)
شنيده شد. او شاهد مصادره و انضمام(45) اراضىِ خرده
مالكان بريتانيا، توسط بورژواها
و تبديل آن به مزارع پنبه، براى تأمين مواد خامِ صنايع
پارچهبافى بود. اعتراض دوم
از يك كشيش اسپانيايى به نام برتولمى دولاس كازاس(46) مطرح شد.
او با شجاعتِ تمام
اعتراض خود را، عليه كشتار فجيعِ سرخپوستانِ قارهى آمريكا توسط اسپانيايىها و
پرتغالىها، ابراز داشت و هيچگاه در اين امر، سستى به
خود راه نداد.
مفهومى كه،
مورخ انسانگرا در سر داشت و بدو جهت مىدهد به رغم نو بودنش
كاستىهايى نيز داشت. براى او
قرون وسطى از آنجا كه عصر سلطهى راهبان دينى و كليسا بود همچنان به صورت
مطلق، دورهاى منفى تلقى مىشد، اما عصر باستان، شگفتىِ
غير قابل توصيفى برايش داشت
تا جايى كه بسيارى از خرافاتِ رايج باستان را باور كرده بود.
مورخ انسانگرا بر
اين باور بود كه تنها انسان تغيير مىكند و جمادات و
حيوانها متحول نمىشوند، از
اينرو تنها به آثارى مىپرداخت كه از انسان عاقل و آگاه بر جاى
مانده بود؛ اما
چنانچه با آثارى مواجه مىشد، كه چيزى بر آن حك نشده بود يا امرى، حاكى از قصد بشر
در آن نمىيافت، بدان اهميت نداده و آن را به آثار
انسانِ ما قبلِ تاريخ، نسبت
مىداد.
علم تاريخ براى مورخ انسانگرا از ادبيات جدا نبود، از
اينرو به حسابِ
روش، اهميت فراوانى به بلاغت متن داد و با اشتياق فراوان، مشغول بررسى اديب
- مورخانِ دورهى باستان هم چون تاسيت(47) و پلوتارك(48)
يا سيسرون(49) گرديد و در
نتيجه مورخان ديگر عهد باستان همچون پوليب(50) و توسيديد(51)
در مرحلهى بعدىِ
توجه مورخ قرار گرفتند. مورخ ما نثرى متكلّف و سنگين داشت؛ آنچه به عنوان اديب به
دست آورد به عنوان مورخ از دست داد.
مورخ انسانگرا متأسفانه مقدمهى ابن خلدون
را نخواند و گرنه گرفتار برخى اشتباهات در علم تاريخ
نمىشد. شايد به خاطر
يادمانهاى جنگهاى صليبى و درگيرىهاى پى در پى ميان عثمانيان
و اروپا، دشوارى
ارتباط زمينى و دريايى ميان جهان عرب اسلامى و اروپا و رواج نداشتن كتاب در اروپا
تا پيش از گسترش چاپخانهها بتوان او را معذور دانست.
اى كاش مورخ انسانگراى ما
آنچه ابن خلدون دربارهى علم تاريخ نوشته بود را مىخواند:
در ظاهر چيزى بيش از
اخبار روزگاران، دولتها و پيشينيان در سدههاى اوليه
نيست؛ اما درونش تحليل و
بررسى است و علت يابى موجودات است و مبادى آن دقيق است و علم به
نحوهى اتفاقهاست
كه اسباب آن عميق است...، اختلاف شرايط نسلها به خاطر اختلاف و تفاوتها در معاش
آنهاست و كسب با تلاش و قصدِ تحصيل به دست مىآيد...،
ناگزير در هر كسبى بايد اعمال
انسانى رخ دهد....
مورخ انسانگرا در حيات سياسى غوطهخورده بود و در دربار
پادشاهان و امرا، حضورى ملموس داشت. او هر چند دين را از
كانون توجهاتش بيرون كرد
اما سياست را جاىگزين آن نمود و در آثار خود از تمجيد كليسا و
وابستگان و شهداى
آن، دست برداشت و به تعريف و تمجيد از امراى دولت شهرها(52) و دولتهاى ملى نوظهور
پرداخت. او نسبت به اصل تمركز قدرت سياسى و محو تشتت
سياسىِ فئودالى، هيجان زده و
علاقمند مىنمود و براى حمايت از مالكيت شخصى ابزارهاى توليد،
بر ضرورت تحكيم
قانونگذارىِ مبتنى بر خرد، اصرار داشت (مابيلُن در قانون خبره بود) مورخ انسانگرا
در زمينهى سياست، همگان را به حاكميت قانون دعوت مىكرد
و از آنها مىخواست تا به
نهادهاى دولت، احترام بگذارند. او همچنين مخالف بروز هر گونه
جنگ، به ويژه جنگهاى
دينى بود؛ جنگهايى كه وبال گردن اروپا در آن دوره به حساب
مىآمد.
مورخ
انسانگرا از نظامهاى پادشاهى از جمله، پادشاهى مطلقه حمايت
كرد، چرا كه آن را بر
آشوب دورهى فئودالى، تشتت سياسى، جنگهاى فرسايشى و عوارض
فئودالى ترجيح مىداد؛
عوارضى كه موجب ركود تجارت مىشد و به طور كلّى مانع پيشرفت
توان توليد بود. اين
نظامها از مورخان حمايت مىكردند تا با بهرهگيرى از
فعاليتشان، نام و ياد خود را
جاودانه كنند؛ اما نظارتهاى حكومتى بر امر كتابتِ تاريخ، طاقت
را پس از صبرى
طولانى تاب كرد. از اينرو در آغاز، سكوت اختيار كرد تا گردباد بگذرد و از فرصتى به
دست آمده دارد براى نگارش تاريخِ ادبى استفاده كند؛
تاريخى كه شامل حوادث اعجاب
برانگيز و اخبار عجيب و نادرِ فراوانى بود.
مورخ انسانگرا علاوه بر نظارتهاى
حكومتى در شعلهى درگيرىهاى ميان كاتوليكها و
پروتستانها گرفتار آمد. او به اين
منازعات پيوست و يا خود را مجبور ديد به آن بپيوندند و اينگونه
بود كه مجدداً در
گرداب نزاعهاى بىنتيجهى دينى، گرفتار شد. او تمامى تلاش خود را به كار گرفت تا
با بررسى گذشته، دلايلى را براى مبارزه با خصم فراهم
سازد. تاريخ جهان براى او به
صحنهى درگيرى خير و شر مبدل شد. اگر مورخ ما پروتستان بود شر
را «خانه كردن شيطان
در رُم» تعريف مىكرد و اگر كاتوليك بود، «راهب ديوانهى
ويتنبرگ» را شر مىناميد. در
صورتى كه مورخ ما طرفدار هيچ يك نبود يا به ندرت نمىخواست در چنين منازعاتى
وارد شود، متعصبان دينى او را وادار به سكوت مىكردند.
بدين وسيله تفكر انتقادى
تاريخ، به عقب نشست به عنوان نمونه ژاك بوسوئه فرانسوى،(53) در
كتابش گفتارى از
تاريخ جهانى (1681)، تاريخ بشريت را ثمرهى ارادهى الهى تعريف كرد و مدعى شد كه
مورخ در فهم حوادث دنيايى، بايد به دنبال فهم مقاصد الهى
باشد امّا چه ضررهايى كه
منفعت در پى دارند؛ درگيرىهاى فرقهاى، موجب احياى بسيارى از
اسناد دينى شد. از
جمله آثار برخى از انديشمندان و بزرگان كليسا چون، سنت اگوستين،(54) سنت سيپرين(55)
ترتوليان(56) كه تقريباً دفن شده بودند.
انزواى انديشهى انتقادى تاريخ، تنها به
دليل استبداد سياسى يا سختگيرىهاى دينى صورت نگرفت،
بلكه شيفتگى به علوم و
رياضيات به ويژه در سدهى هفدهم نيز، در اين زمينه مؤثر بود.
بسيارى از دانشمندان
ارجمند همچون دكارت، علم تاريخ را بىفايده دانستند. امّا
اتفاق جالبى كه افتاد
اين بود كه دانشمندى چون دكارت در كتاب خود گفتارى در روش،
مفاهيم علمى همچون، شك
انقلابى و چگونگى رسيدن به حقيقت را با به كار بردن مقولاتى
چون، بداهت، تجزيه،
تركيب و استقصا ارائه كرد و همين مقولات بعدها به مورخان (به
عنوان مثال مورخان
اثباتگرا كمك كرد تا علم خود را ارتقا بخشند.
در پايان اين بخش مىتوان گفت،
مورخ انسانگرا به رغم كوتاهىها و لغزشهايش، از
نشانىاى كه انديشمندان دورهى
رنسانس ارائه نمودند، به هر صورت ممكن، استفاده كرد. اين نشان،
امرى نبود جز
اعتباربخشى مجدد به انسان به جاى سلطه و برترى متافيزيك و نيز اقرار به نامتناهى
بودن طبيعت هستى، به جاى ديدگاه اشتباه پيشين. مورخ
انسانگرا از اواخر سدهى هفدهم
و اوايل سدهى هجدهم، يعنى زمانى كه طلايههاى عصر روشنايى
آشكار شد، توانست به
مرور از بندهاى خود رهايى يابد.
سدهى هجدهم كه در اروپاى غربى به دورهى روشنايى معروف است،
نه تنها در اروپا،
بلكه در سطح انسانى و تمدنى، دورهاى چشمگير و متمايز است. كانت(57) فيلسوف آلمانى
در بيانات خود در سال 1784، اين دوره را اينگونه توصيف
كرده است: ...
دورهى
رهايى انسان از پستىهايى است كه هيچ كس جز خودش مسئول آن نيست.
كوتاهى بشر در
استفادهى مستقلانه از عقل و بدون نظرخواهى از ديگران، باعث گرفتارىاش شده
بود.
علم تاريخ تا آن جا كه مىتوانست از اين دور بهره برد.
طبقهى بورژوازى در اروپاى غربى به نام آزادى، همچنان به
حملات خود عليه
قلعههاى سست فئوداليسم ادامه مىداد و دستيابى به موقعيتهاى اقتصادى و فرهنگى و
سياسى را دنبال مىكرد. اين در حالى بود كه اقتصاد
بازار، متحول و داد و ستد شكوفا
مىشد و ظهور اختراعات تكنولوژيك و نو همچون ماشين بخار، تأثير
بسزايى بر سلطهى
انسان بر طبيعت مىنهاد.
انگارهى آزادى، تفكر مسلط و غالبى(59) بود كه در تمام
دنيا منتشر شده و اذهان همگان را به خود مشغول كرده بود.
اين انگاره، غير قابل
مقابله و شكستناپذير بود و تأثيرى جادويى بر جاى مىنهاد.
روشنفكران اين دوره به
انگلستان به عنوان يك آرمان نگاه مىكردند و به آنجا به عنوان
سرزمين علم، آزادى و
پيشرفت سفر مىكردند.
روشنفكران در برابر هر گونه زور ايستادگى مىكردند،
بردگى را محكوم
كرده و بهبود وضعيت و برخورد با زندانيان و مجرمان را خواستار شدند. به
همين صورت كندرسه(60) فيلسوف فرانسوى، خواستار برابرى
حقوق زن و مرد بود. مارى
اولمپ دوگوژ(61) كه معتقد بود در اعلاميهى حقوق بشر و حقوق
شهروند - كه در 1789 و
پس از انقلاب فرانسه منتشر گرديده بود - برابرى حقوق زن و مرد
رعايت نشده است، به
شدت به نقد آن پرداخت و اعلاميهى حقوق زنان را در سال 1791
منتشر نمود.
روشنفكران همچنين ايمان راسخى داشتند كه رسالتشان، به
ترويج افكار
روشنگرانه و تربيت مردم، بر اساس الگوها و آرمانهاى نو، همچون ايمان به خرد،
علم، تسامح، آزادى، قابليت تكامل و پيشرفت بشرى، مقابله
با خرافات و ترس از ماوراء
طبيعت، ايستادگى در برابر فسادِ متوليان دين، استبداد حاكمان و
مخالف با هر نوع جنگ
محدود مىشود.
ايمان نخبگان به ضرورت تربيت اخلاقى مردم، پيدايش آموزش
را تبيين مىكرد.
به همين جهت آنها باور داشتند كه سواد و علم بايد در ميان تودهى مردم
گسترش يابد و به همين دليل از سال 1752 تا 1772 بيست و
هشت جلد دائرةالمعارف منتشر
شد و در اين كار بزرگ از همهى معارف عصر از ساخت سوزن تا ساخت
توپ، بحث شده بود.
اعتماد روشنفكران اين دوره به خرد، مطلق بود. از نظر
آنها عقل تنها منبع
شناخت و علم ضامن تحقق پيشرفت بشرى و پيشرفت امرى حتمى و
گريزناپذير شمرده مىشد. كندرسه
در اواخر عمرش كتاب طرح تاريخى تعالى روح بشر را منتشر كرد تا درگيرىهاى
طولانى بشر، عليه استبداد سياسى و تعصب متوليان دين را
به تصوير بكشد. او تأكيد
كرد: انسان خداى خود است، انسان شايستهى پيشرفتى پايانناپذير
است، او مىخواهد
تفاوتى ميان ملتها و نيز اعضاى يك ملت نباشد.
روشنفكران برخلاف مسيحيت، انسان
را نجس، فاسد و خطاكار نمىدانستند و بر استعداد انسان
براى پيشرفت تأكيد داشتند و
خواستار عقلانى شدن دين بودند. برخى از آنها، خداوند را باور
داشتند؛ امّا خواستار
زدودن غبار بدعت، خرافات و تعصب از چهرهى مسيحيت بودند. برخى
ديگر به تفكر
ربوبى(62) ايمان داشتند كه مىگفت: خداوند پس از خلق جهان، آن را رها كرده، تا بر
اساس قوانينى كه برايش تعريف شده حركت كند و خداوند حتى
با معجزهى پيامبران نيز،
در جريان حركت جهان، دخالت نخواهد كرد. ديدگاه ربوبى، تلفيقى از
ايمان به خدا و علم
بود. برخى روشنكفران هم ملحد بودند. كانت خداوند را در سطح
نظرى، ايدهاى عقلانى و
در سطح عملى، ضرورتى اخلاقى مىدانست.
شايد بتوان گفت كه سدهى روشنايى براى
نخبگان اروپاى غربى، سدهى گرايش به تفكر لائيك بود. در
سدهى هجدهم، افق ديد
اروپائيان به خاطر روابطشان با تمدنهاى ديگر گستردهتر شد.
جهان، ديگر محدود به
دنياى كهن يونانى - رومى و مسيحى - يهودى نبود بلكه تمدنهاى
ديگرى هم با ارزشهاى
اخلاقى متفاوت وجود داشتند. تماس با عوالم غير اروپايى، ايمان
به نسبيتگرايى را،
در برابر تفكر كلاسيك از هستى(63) تقويت كرد.
مورخ ما همگام با بسيارى از مورخان عصر رنسانس، به نوشتن خود
به زبانهاى محلى و
ديگر زبانهاى قديمى ادامه داد. در اين دوره مرز خاصى ميان
مورخان و فيلسوفان وجود
نداشت. غالب مورخان فيلسوف و بسيارى از فيلسوفان هم مورخ بودند؛
از جمله وُلتِر(64) فرانسوى و
هيوم(65) انگليسى.
پارادايم پيشرفت از مسلماتى بود كه مورخ خردگرا
بدان ايمان داشت و اثر آن را مىتوان در همهى كتابهايش
ديد. به نظر او تاريخ در
خطِ سيرى صعودى(66) حركت مىكرد. پيش از اين، تفكر حركت
دورى(67) در تاريخ رايج و
پذيرفته شده بود. به نظر ژاك تورگو(68) مورخ فرانسوى، تمدن هر
چه پيچيدهتر و داراى
اجزاى بيشترى شود، سرعت تقدم بشرى افزوده خواهد شد و در نتيجه
پيشرفت كه در گذشته
بسيار كند بود، در دورهى جديد سرعت گرفته است. سن سيمون(69)
مورخ سوسياليست
فرانسوى، از ضرورت علمِ اجتماع براى تعيين جهت حركت بشريت به سوى پيشرفت سخن گفت.
سن سيمون براگوست كنت،(70) فيلسوف اثباتگرا، تأثير قابل
ملاحظهاى نهاد.
اولين
انتقاد مورخ خردگرا از مورخ انسانگرا، به غور او در دانش(71)
باز مىگشت، چرا كه
مورخ انسانگرا در غور علمى خود، ميان عناصر اصيل و ثانوى
تفاوتى قائل نبود و تنها
گردآورى، انباشت و كميّت برايش اهميت داشت.
مورخ خردگرا به سنت ديگرى كه از
دورهى رنسانس، رايج شده بود انتقاد داشت؛ حالتى از
شگفتى و حيرت كوركورانه كه نسبت
به انديشمندان، هنرمندان و ادباى يونانى و رومى به وجود آمده
بود، مانعى براى
انديشهى پيشرفت به شمار مىآمد. شكّى نبود كه پيشينيان در زمينههايى چون: فلسفه و
هنر بر تمدن سدهى هجدهم برترى داشتند امّا ترديدى هم
وجود نداشت كه اين تمدن در
علم و صنعت، بر همهى دنياى قديم پيشى گرفته بود.
مورخ عقلگرا از تفسير سياسى
تاريخ دست برداشت و به «تاريخ فراگير» كه در آن جوانب
سياسى، مادى و فرهنگى زندگانى
بشر ملاحظه مىشد متمايل شد و بدينوسيله از سياست به تمدن و از
فرد به جامعه، روى
آورد و اين دستاورد بسيار مهمى بود. او تاريخ سياسى خود را هم، انتقادى مىنوشت چرا
كه به بورژوازى نوظهورى منتسب بود، كه از كليسا و
اريستوكراسى فئودالى، كينهاى
ديرينه بر دل داشت. اين سخن را به ولتر نسبت مىدهند:
تاريخ اروپا جلسهاى
طولانى بود كه سخن از ازدواجها، تاريخ خاندانها و
اختلاف بر سر القاب اشرافى در
آن طنينافكن شده بود. همين مسأله تاريخ را به دنيايى تاريك و
خشك تبديل كرده بود
كه از حوادث بزرگ، در آن هيچ اثرى نبود. قوانين و آداب بيشتر
شايستهى توجه بودند
و اين تاريخ، مانعِ شناخت آن به حساب مىآمد. من مايلم ويژگى
جوامع و مردم را
بشناسم، آنها چگونه در خانوادههايشان زندگى مىكردند و به چه هنرهايى
مىپرداختند.
ولتر در يكى ديگر از آثارش گفته:
به نظرم تاريخ تا امروز
چيزى نبود جز فرايند كرونولوژيكى انباشت. چنين تاريخى نه
از موضع شهروندى نوشته شده
و نه از موضع فلسفه... من تا جايى كه مىتوانستم سعى كردم تاريخ
آداب و رسوم، علوم،
قوانين و خرافات را بنگارم. تا امروز فقط تاريخ شاهان را بررسى
مىكردم و اكنون
مىخواهم به تاريخ بشر بپردازم.
توصيف حيات مادى بشر براى مورخ خردگرا اهميت
والايى پيدا كرد. فيلسوف مورخانى چون، دَلامبر(72) و
ديدِرو(73) از نخستين كسانى
بودند كه با ترسيم تاريخ و روند پيشرفت تكنولوژيك و دستاورهاى
مادى بشر، از دورترين
دورهها تا سدهى هجدهم، مبانى تاريخ مادى را بنيان نهادند.
مورخ ما هم چنان با
شور فراوان به ردّ و انكار خرافات و نگرشهاى لاهوتى كه
انسانها بنا به عادت در
تحليل تاريخىِ خود استفاده مىكردند، ادامه داد. زمانى كه
دانشمندانِ علوم طبيعت و
زمينشناسى ثابت كردند كه تاريخ خلقت بسيار پيش از زمانى است كه
علماى يهودى و
مسيحى تعيين مىكنند، از شادى به وجد آمده و هورا كشيدند.
به باور مورخ ما خرد
بشرى در هر نقطه از جهان كه باشد يكى است و تفاوتها، از
شرايط جغرافيايى و به ويژه
آب و هوايى و نيز نظام حكومتى و دين، ناشى مىشد. هر كه با امرى
مواجه مىشد كه به
نظرش منفى بود، بدون هيچ ترديدى، آن را به نقش باور يا آيينى نادرست، نسبت مىداد؛
امرى كه، مايهى تباهىِ طبيعت نيكوى انسانى، شده است. از
اينرو هيچ جاى شگفتى نيست
كه مورخ ما به چينى خوب و مسلمانان خوب و هندى خوب... توجه
مىكند؛ كسانى كه عقايد
ناپاك، آنها را آلوده نكرده است. به همين روى آنتوان گلان(74)
مستشرق فرانسوى، قرآن
و داستانهاى هزار و يك شب را به زبان فرانسه باز گرداند.
همچنين ولتر و ادوارد
گيبون(75) انگليسى، آثارى پيرامون تاريخ اسلام تأليف كردند. كه
اروپا آكنده از
دشمنى با اسلام و مسلمانان بود، بسيارى از تأليفات آنها نسبت به تمدن اسلامى از
عينيت و انصاف برخوردار بود؛ در شرايطى كه اروپا از
دشمنى با اسلام و مسلمانان
آكنده بود.
مورخ خردگرا تقسيمى را كه بزرگان مسيحيت از تاريخ بشرى
ارائه كرده بودند و
طى آن تاريخ را به دو دورهى وَثَنى و مسيحى تقسيم مىكرد را مورد انتقاد
قرار داد و خود در تقسيم ديگرى تاريخ را به سه دورهى
باستان، ميانه و جديد تقسيم
نمود. اختلافى كه در ميان مورخان خرگرا درگرفت اين بود كه
كداميك از پيدايش
پروتستانتيزم و اكتشافات جغرافيايى، يا سقوط قسطنطنيه در دست تركان عثمانى در سال
1453 را آغاز دوره جديد بدانند؟
او همچنين بر ايجاد احساس ملى در سرزمين خود،
پافشارى مىكرد، اما بايد تأكيد كرد كه باور ملى او فاقد
هر گونه تعصب بود. به
عنوان نمونه، در فرانسه فرضيهاى كه خاستگاه ملت فرانسوى را شهر
تروا(76) مىدانست،
مقبوليت خود را از دست داد و اختلاف جدى ميان دو فرضيهى رقيبِ
ديگر يعنى: فرضيهى
ژرمنگراها(77) و فرضيهى رومگرايان(78) در گرفت. ژرمنگرايان
عقيده داشتند اقوام
ژرمن بر سرزمين گل(79) مسلط شدند، امّا فرانسويان اصيل،
يورشگران را در خود هضم
كرده و نهادهاى خود را بر آنها تحميل كردند و ساكنان گل به مرور
زمان فرانسوى شدند
و اشرافيت و اريستوكراسى فرانسوى از نوع ژرمنى آن، شكل گرفت. رومگرايان معتقد
بودند كه اقوام فرانك(80) به عنوان مهاجم به سرزمين گل
نيامدهاند بلكه بنا به
خواست رومىها آمدند و فرانكها، رومىها و اهالى گل باهم كاملا
سازگار زيستند.
مورخ خردگرا تلاشهايى را براى نقد منابع تاريخىِ مورد
استفادهاش به كار بست
امّا توجه عمدهى او به مضمون بود. تمام همّ و كارش اين بود كه
حقايق خاصى را به
اثبات برساند. خرافات كهن را رد كند و انديشهى پيشرفت را متبلور سازد،... او
برخلاف مورخ انسانگرا به دنبال گردآورى حوادث، انباشت
دادهها و جزييات و مشروح
حوادث نبود. همهى تلاش او اين بود كه تفاسيرى عقلى از گذشته
ارائه كند، ايدههايى
را دربارهى آينده پيشنهاد نمايد، و آنچه را كه مردم براى
تصميمگيرى آزاد،
دربارهى آيندهشان نياز دارند تأمين كند. به نظر ولتر نقش مورخ، عبارت است
از:
بيرون آوردن تاريخ انديشهى بشرى از زير انبوه حوادث و
تحولات
اين
فيلسوفِ مورخ، در تفسير خودش از تاريخ، تنها به سه امر اهميت
مىداد: شرايط، نوع
حكومت و دين كه از نظر او سه كليد بودند.
مورخ عقلگراى ما ايدهآليست(81) بود و
ايمانى تهى از هر گونه شك، به اين قضيه داشت كه تنها،
عوامل فكرى (و نه مادى - مترجم)
در تكامل بشرى مؤثرند و به رغم اهتمامى كه به عوامل مادى در كتاب خود نشان
مىداد، آن را ثانوى بر مىشمرد. او در حالى كه تاريخ و
اخلاق را درهم مىآميخت،
نگاهى سودجويانه نيز به تاريخ داشت. از نظر او، تاريخ محتوايى
آموزنده دارد و بايد
از آن درس گرفت. تاريخ به انسان مىآموزد چگونه بتوانند به روشى
معتبر يكديگر را
بشناسند و نسبت به هم تسامح بيشترى داشته باشند. به اختلاف نظر خود با ديگران حق
بدهند و در برابر متوليان دين، كه دست از شعلهور ساختن
جنگهاى ويرانگر
برنداشتهاند و افكار تاريك خود را دنبال مىكنند ايستادگى كنند.
مورخ ما تاريخ
گذشته را با كينهاى عميق از نهاد كليسا و متوليان دين،
نوشت. از نظر او دورهى
قرون وسطى، دورهى لغزش و خطاست و بايد به شدت لگدمال شود.
دورهى ميانه كه دورهى
تسلط بلامنازعِ كليسا است دورهاى تاريخى نيست كه بتوان با
آرامش و اتقان به فهم و
تعامل با آن پرداخت.
مورخ ما روشنفكرى پايبند به مسايل عصر خودش بود و از
اينرو به تاريخ
دورهى حاضر يا بىواسطه(82) علاقمند بود. به عنوان نمونه ولتر، تاريخ
باستان يا گذشته را به مدالهاى عتيقهاى تشبيه كرده كه
انسانها در گنجينههاى خود
مخفى مىكنند، ولى تاريخ عصر كنونى را همچون اسكناسهاى رايجى
مىداند كه در زندگى
روزمره به كار مىروند.
مورخ خردگرا در ادبيات نوشتارى خود، به تفنن روى آورد و
معمولاً اين امر، به حسابِ محتوا و مضمون نهاده مىشد
مثلاً ولتر در كتابش لويى
چهاردهم (1751)، اولويت را، به محسنات بديع و واژگان درشت داد و
آن را دقت علمى
دانست. ولتر، مورخ - فيلسوف ما به روشنى، از علم تاريخ در عصر «روشنايى» با همهى
انتظارات، تناقضات، نقاط قوت و ضعف و كنجكاوىهاى علمىِ
آن، نمايندگى مىكرد.
در
پايان مىتوان گفت شعارى كه مورخ خردگرا در عصر روشنايى طرح و
دنبال كرد عبارت بود
از «گمان، دروغ است، تنها پيشوا خرد است»؛ همانگونه كه معرّى
شاعر بزرگِ عرب گفته
است. اين اشعار گام بزرگى به جلو بود. به رغم كاستىهاى مورخ
عقلگرا، مىتوان عصر
روشنايى را مرحلهى گذار ناميد كه در تاريخ در آن آميزهاى بود
از عناصر منفىِ
گذشته و عناصر پيشرفت گرايانهاى كه تحولات شگرفى را در سده نوزدهم نويد
مىداد.