در ادامه ی " گله های سراسر جهان متحد شوید"
قسيم اخگر
نوشته ی عالمانه
ی استاد سپنتا؛ در شماره ی 66 نشریه ی وطندار باوجود اختصار وایجاز و شاید امساک و
نا بگوهایی که در آن وجود دارد؛آموزه هایی را واجد است که در کمتر نوشته ای به این
کوتاهی میتوان یافت و خواند. باوجود آن این نوشته ناتمام است وانتظار آن بود که
حضرت ایشان در پاسخ به پرسشیکه درپایان مقاله ذهن شان را به خود مشغول داشته است
نیزانگشت و قلم رنجه میکردند وادامه میدادند. بعید به نظر میرسد که استاد و
پژوهشگرصاحب نظری مانند ایشان با نگاه دقیق و ذهن روشنی که دارند از پاسخ گفتن به
سوالی که در آخر مقال مطرح کرده اند عاجز باشند .کما اینکه مروری دقیقتر بر نوشته ی
خودایشان میرساند که استاد سوال خود شان را کاملاً هم بی جواب نگذاشته اند و بصورت
سر پوشیده وشایدمحتاطانه پاسخ گفته اند . استاد در آخرین پاراگراف مقاله ی شان
نوشته اند که: پرسشی که ذهن مرا بخود مشغول نگهمیدارد اینست که چگونه انسانها
میتوانند، شرف شهر وندی را باذلت گوسفندی عوض کنند؟ البته استاد میدانند که شرف شهر
وندی چیزی مثل نکتایی یاعمامه نیست که پوشیدن یا نپوشیدن آن به اختیار و اتتخاب
افراد مربوط باشد . یا نام نیست که کسی بر خود بگذارد و اگر نگذاشت تعجب برانگیزد.
آنهم در کشوری که حتی در قانون اساسی اش ؛ افراد تبعه (همان رعیت سابق یعنی گله )
به حساب می آیند و نه شهر وند (که اساتیدرسمی ادب و حقوق و سیاست آنرا واژه ای
ایرانی ووارداتی میدانند و در ردیف واژه های ضاله ای مثل دانشگاه ودانشکده ؛ غیر
ملی و چه بسا ضد ملی).
استاد سخنش را با نقل قولی از مانیفست حزب کمونیست "پرولتاری سراسر جهان متحد
شوید." آغاز میکند ودر تشابه با آن طنز وکنایه ی "گله های سراسر جهان متحد شوید" را
عنوان می کند تا در قدم اول خواننده را مطمئن سازد که نویسنده نه چپ است و نه
مارکسیست و انقلابی وخواننده با اطمینان میتواند به خود جرأت خواندن وحتی پذیرفتن
مقال ایشان را بدهد. به عقیده ی من که هیچگاهی مار کسیست نبوده ام و حتی آن زمانیکه
کمونیزم و مارکسیزم مد روز بود و یک نقل قول از لنین واستالین درمیان مارکسیست های
دوامامی و چار امامی و پنج امامی وشش امامی افتخار انتساب به طایفه ی روشنفکران را
به ار مغان می آورد از این افتخار بی نصیب ماندم ، منصفانه وجوانمردانه نیست که کسی
با مسخره کردن گفته ای هر چند نادرست ازفرزانه آزاده ای که رهایی انسان تنها دغدغه
اش بود؛ مخاطب یابی کند. امروز که ورق برگشته است ،بسیاری از چپی های تند و تیز
دیروزی در پرداختن به هر کاری وقبل از هر چیز میکوشند با ایجاد استحکاماتی در منتها
الیه جبهه راست خودرا واکسینه کنند و در برابر حملات احتمالی مخالفان ؛ مأمن امنی
بیابند از اینرو مجدانه میکوشند بصورت آبرومندانه از گذشته اظهار ندامت نمایند وحق
وناحق به مسخره کردن و گاهی دشنام دادن به راه ورسم ومعلمان ومرادهای دیروزی شان
بپردازند . چنانچه یکی از چهره های شناخته شده ی سوپر چپ که با غرش اولین طیاره ی
ب-52 دموکرات شده است، در همین انتخاباتی که گذشت در زیرنشان انتخاباتی اش که به
تصادف دو دست پهلوی هم برآمده بود نوشته بود که : نشا ن انتخاباتی من دودست دعاست
که به در گاه رب العزت بلندشده است و از خداوند برای مردم افغانستان صلح و امنیت
و.................. می طلبد . میترسم چنین گمانی در مورداستاد نیز ایجاد شود. که
میدانم شأن ایشان بالا تر ازاین است . چنانچه در همین نوشته و در اولین پاراگراف ،
تهی کردن روح انتقادی و دمو کراسی خواهی از اندیشه ها ی آن دو بزرگوار توسط بلشویسم
و آنانکه توهم درک تئوری انتقادی آن دورا داشتند را مورد اشاره قرار میدهد ونشان
میدهد که بین او (نویسنده) و توابینی که دمو کراسی را با دشنام دادن به کذشته ی شان
آغاز میکنند ، شباهتی وجود ندارد.
از نوشته ی استاد چنین بر می آید که تبار گرایی توسط شکستی های چپ و راست که از قضا
هردو طرف انتر ناسیونالیست نیز بودند ودرگذشته نوعی رسالت جبری برای خود احساس
میکردند ، رونق گرفته است وهمین ها هستندکه امروزه علمبردار ناسیونالیزم تبار
گراشده اند. این ادعا نادرست نیست ؛اما یک کمبود دارد و آن اینکه این جریانات قبل
بر این نیز چنین بودندو در گذشته نیزانتر ناسیونالیزم را در خدمت همان ناسیونالیزم
تباری بکار میگرفتند. چنانچه علت بسیاری از انشعابات وفراکسیون بازیهای حزبی اینها
،گرایشات منطقوی وسمتی و نژادی بود. این چیزی نیست که استاد زآن بیخبر باشد. اما
اینکه چرا خود را به بی خبری زده اند!! برای اینست که در آنصورت نوشته ی شان جهت
دیگری می یافت و به نتایجی خلاف آنچه توقع داشتند میرسید. این درست است که شکستی
های چپ وراست که بنابر دلایلی واز جمله فقر وافلاس علمی وفرهنگی ووابستگی مزدور
منشانه به از ما بهتران به شکست مواجه شدند،در جستجوی ایدئولوژی دیگری که هستی شان
را از خطر برهاند وتوجیهی برای ادامه ی موجودیت سیاسی شان عرضه کندوبی آبرویی
وافتضاح شان را به فراموشی بسپارد ونه فقط ازانان اعاده حیثیت کند که بالا تر ازآن
امکان غلبه بر تزلزل موقعیت های در حال زوال شان را به آنان بدهد بر آمدند. اما آیا
همه ماجرا همین است؟
البته استاد خیلی شتابزده و موجز،پیش زمینه ها و برخی از عوامل ذیدخل را
برمیشمارد،اما در قسمت های بعدی نوشته آنها را به یادنمی آورند ونمی خواهند بگویند
که تداوم همان عوامل و تقویه آنها به اشکال دیگر و امروز نه زیر عنوان اسلام یا
کمونیزم بلکه در سایه ی لوای دمو کراسی و "ملت سازی "و " دولت سازی"در دستور کار
است . کیست که نداند آنچه بنام باز سازی یاد میشود احیا و تجدید وترمیم همان روابط
و ساختار های سنتی وروابط قدرت است که از کودتای ثورواوجگیری مقاومت ضد شوروی تا
سقوط طالبان تدریجاً از هم گسیخته بود. درنتیجه ی همین روند بود که ناسیونالیزم
تباری رونق بیشتر یافت.یا بهتر است گفته شود که سررشته داران امور برای پیشبرد
اهداف شان رونق بخشیدن به تمایلات جاهلانه ی تبار گرایی را ضرورتی یافتند ،که از
یکسو آنان را قادر به ادامه ی حاکمیت شان می ساخت وازجانب دیگرتوجیهات لازم را برای
عملکرد های ضد مردمی شان آماده می کرد.چنانچه از اغاز اداره موقت تا حال و در صد ها
مورد ماشاهد نقش دولتیان در تشدیدگرایشات قومی وزمینه سازی برای آن هستیم.این موارد
در نوشته ی استاد سپنتا مورد آشاره قرار نمیگیرد.به آسانی میتوان با استاد توافق
کرد که"نژاد گرایی به عنوان جریانی نیرومندبر قلمرو فرهنگ وسیاست کشور سایه انداخته
است وبه یک گفتمان بدل گردیده است. گفتمانی که به حق آنرا گفتمان گله گرا نام داده
اند. اما این فقط کمونیستها و یا مجاهدین نیستند و نبودند که چنین گفتمانی را شکل
دادند ، بلکه کنفرانس بن تحت فشار وارده از جانب پاکستان نیز بر آن صحه گذاشت. همان
زمان بود که پرویز مشرف از حق ریاست جمهوری یکی از اقوام افغانستان سخن به میان
آورد وهمین موجب روی کار آمدن آقای کرزی شد. به این ترتیب آنچه را استاد گفتمان گله
گرایی می نامند در تشکیل حکومت ،تدویر لویه جرگه ها، تدوین قانون اساسی،تنظیم سرود
ملی، انتخابات ریاست جمهوری و سپس انتخابات پارلمانی و انتصابات مشرانو جرگه و در
نهایت انتخاب رئیس ولسی جرگه به عنوان ضابطه ای مسلط بکار گرفته شد، که کوشش ناکام
آقای کرزی در به ریاست نشانیدن آقای سیاف یک نمونه ی روشن آن است. آقای محقق بصورت
نا خواسته در مصاحبه با تلویزیون طلوع افشا کرد در ائتلافش با سیاف تشویق (بخوانید
درخواست یا دستور )آقای کرزی نیز دخیل است. از قضا پس از شکست سیاف – محقق، آقای
کرزی نیز با ستایش از اقدام آقای محقق در ائتلاف با سیاف به نوبه ی خود از این راز
مگو پرده برداشت. آقای کرزی در همین اظهار نظرش نشان داد که تعریف وی از وحدت ملی
تعریفی ست کاملاً قبایلی و عقب مانده و خان خانی وبه تعبیر استاد گله گرایانه .
زیرا این در نظام خان خانی و قبایلی ست که اتحاد و دوستی سرداران قبایل و بر عکس
دشمنی و مخالفت آنان، معیار است. از قضا در همین شماره نشریه وطندار و در اولین
صفحه ی آن ، نوشته ای زیر عنوان "حرکت آقای محقق گامی بسوی وحدت ملی" به چاپ داده
شده است که در سطر سطرآن ، گفتمان گله گرایی مورد انتقاد استاد موج می زند. هنگامی
که لشکر خونخوار طالبان با کشتن و سوختن و ویران کردن بسوی شمال در حال پیشروی بود
،اعلیحصرت ظاهرشاه
خان که هنوزبه بابا یی نرسیده بود، از قتل عام و نسل کشی آنان صدای گام هایی بسوی
وحدت ملی را شنید و اعلام کرد. نمیدانم چه رمزی وجود دارد که هر گام اکابر گامی
بسوی وحدت ملی به حساب می آید، اما باوجود اینهمه گا مهای بلند ما به سرمنزل وحدت
ملی نمی رسیم. پرسوناژهای وحدت ملی درنگاه آقای کرزی ، سران قبایل هستند ووطندار
نیز در تو جیه همین باور است که به تفسیرفرمایشات ولینعمت خویش می پردازد و به
اعتبار"اگر شه روز را گوید شب است این –بباید گفت اینک ماه و پروین" خوش قلمی
میکند، که نمیشود انتظار دیگری از وی داشت زیرا بقول دانشمندی هرکسی سخن همان جایی
را میزند که از آنجا نان میخورد.
آنچه واقعاً از ارزش نوشته ی استاد می کاهدهمین است که ایشان فقط یک جانب قضیه را
میبینند و طرف دیگر قضیه را که بخصوص در اوضاع وشرایط کنونی پیش آهنگ علمبرداران
تبار گرایی ست از قلم می اندازد ودر عوض از خودش میگوید که : من به مثابه شهروند
جمهوری ، خودم را به هیچ تبار وهویت گله ای منسوب نمیدانم، بر این باورم که فقط
انسان وتعهد او به همنوعان و پاکیزه گی وعفت سیاسی اوست که او را مورد قبول یا رد
می سازد.سخن زیبا و آرمانی و کاملاً متعالی ست اما چه چیزی را در اینجا اثبات
میکند! استاد در برابر کدام اتهام واز جانب چه کسی از خود دفاع میکند؟ شاید استاد
میخواهد بگوید که هرچند مشاور رئیس جمهور است در این رابطه مسئولیتی بر عهده ندارد
زیرا زمینه ی کارش روابط بین المللی ست. یا اینکه موجودیت خویش را بعنوان مشاور،
دلیلی برای اثبا ت اینکه در بالا ها چنین چیزی وجود ندارد گرفته اند. اما موجودیت
یک یا چند نفر شهروند چه چیزی را اثبات میکند؟آقای کرزی و وزرا وشرکایش نیز شهر وند
هستند و حتی بالا تر از شهر وند ، کشور وند هستند (لطفاً وند را به معنای مجاهدی آن
نگیرید و با فند هم اشتباه نکنید.) ظاهرشاه وخانواده اش نیز همیشه شهروند بوده اند
وحتی در زمان امیر کبیر آهنین ضیا المله والدین مقررشده بود که هر فرد خانواده محمد
زاییان از زن ومرد وکودک معاش ماهیانه داشته باشند.این بر علاوه سایر امتیازاتی بود
که اهل بیت داشتند. استادبدون شک همانگونه هست و می اند یشد که گفته است اما در
مجاورت چند قدمی ایشان کسانی هستند که سردار به حساب می آیند و به همین اعتبار
میتوانندارگ سلطنتی را رهنمای معاملات درست کنند وآنچه را که در طول حکومت خانوادگی
تاراج و انبار کرده بودند به لیلام بگذارند. آیا استاد میتوانند در تذکره ی خویش
بنویسند والا حضرت سردار رنگین دادفر اسپنتا!! میدانم که استادهیچگاهی چنین نخواهند
کرد زیرا عنوان استادی بالا ترین و شریفترین عنوانی ست که دارند.اما اگر خدای
نخواسته بخواهند آیا میتوانند؟ آیا استاد واقعاً شهروند هستند؟ اگر هستند چرا با
وجود فضیلت علمی وشرافت و شایستگی وپاکیزگی شان از اعطای منصب وزارت به ایشان دریغ
میشود و در مشاور خانه ای که اغلباً مشروطی های کورس اکابروبرخی از متهمین به ار
تکاب جنایات ضد حقوق بشری ،درآن جا داده شده اند ،مصروف مشوره نویسی شده اند.
استادمیتوانند خود را شهروند احساس کنند. بی تردید ایشان در این احساس صادق هستند،
اما با درد و دریغ که این احساس در ایشان صادق نیست . این احساس یک احساس کاذب است
و واقعیت ندارد زیرا در نظم ونظام قبایلی نه فرد وجود دارد ونه شهروند. البته تمام
کسانی که ازآنسوی ابحار صادر شده اند نیز شهروند هستند و آنانیکه تفنگ دارند نیز،
من واقعاً نمیدانم استاد به کدام اعتبار خود را شهروند به حساب می آورند! که نه
تفنگ دارند و نه صادر شده اند.
حضرت استاد ! شهروند کریم آقا خان است که میتواند جاده های جلو هوتل کابل را برای
چند روز ببندد، نه آن راننده ایکه باید نیمی از کابل را دور بزند تا به مقصد ی برسد
که دوصد متر دورتر نیست. یا آن زن در حال زایمان که در تکسی درد می کشید. شهروند
زلمی خان خلیل زاد است که گاهی به جای رئیس شما دستور میداد و تصمیم می گرفت و
برنامه میداد ورئیس هم سخنگوی او میشد. مقاله ی استاد از لحاظ نظری ، تردید نا پذیر
است بویژه آنجا که وجه مشترک تبار گرایان را فهرست میکند ویا از پی آورد های و
حشتناک منطق گله گرایی و از جمله ار جح شمردن جنایتکاران وقاتلان خودی برافراد
وشخصیت های نیالوده وشریف غیر خودی صحبت میکند.
نکته ای را که استاد میتوانستند به عنوان حسن ختام نوشته ی شان یادآورشوند این است
که : کاسبکاران ومنادیان تبارگرایی ،خود به آنچه تبلیغ و ترویج میکنند ذره ای باور
ندارند ودر عمل نه فقط بر قوم وقبیله ی خویش ترحمی ندارند،که در صورت لزوم به سادگی
همراهان یاران شانرا ترور مینمایند و بر قوم و قبیله ی
خویش
همان را روا میدارند که بر دیگران.مفهوم خودی برای گله گرایان در نهایت امر به
خانواده و فامیل تقلیل می یابد ودر نهایت به شخص، محدود میشود . در همین هنگام است
که با چشم پارگی عجیبی ،همدست و همداستان با کسانی می گردند که تا دیروز در خصومت و
دشمنی با او هزاران نفررا به کشتن دادند تا کسب وجاهت نمایند.
اما آنچه مردم را وامیداردتا از چنین رهبرانی اطاعت نمایند ترس ازبی هویتی ست. زیرا
در جامعه ی قبایلی این افراد نیستند که دارای هویت هستند. در چنین جوامعی افراد
خودرا ناگزیر از پناه بردن به هویت موهومی می بینند که صرفاً در تبار گرایی تعریف
میشود. بنابر این در برخورد با انحرافات تبار گرایانه و نژاد پرستانه ، لبه ی تیز
مبارزه باید متوجه آن سیاست ،فرهنگ ، نهاد ها و اداره ای باشد که بقا و استمرار
مناسبات وروابط قبایلی را تضمین کرده اند و می کنند. آن سیستم ونظامی را باید افشا
کرد ومورد حمله قرار داد ،که با ایجاد غرور کاذب و خود برتر بینانه در یک قوم عملاً
آنانرا نژاد برگزیده معرفی میکند ودر واکنش به این تعامل اقوام وطوایف دیگر را بسوی
تبار گرایی میکشاند تا برای مقابله با عقده ی حقارتی که در برابر نژاد بر گزیده
دارند سرداری از تیره و تبار خویش بیابندو بر فرق سر بنشاند وهمه چیز خویش را به او
هدیه کند و بانفی خودش خودش را در سیما و قامت سردار خویش اثبات نماید. اگر هم
نیافتند ،می تراشند و می سازند. استاد می نویسدکه " بر این باورم که فقط انسان
وتعهد اوبه همنوعان و پاکیزگی اوست که اورا قابل قبول یا رد می سازد. البته این
تجربه ایشان در دانشگاه آخن است ، ولی در افغانستان هیچگاهی چنین نبوده است. در این
جا سیاست پدر مادر و بهتر است گفته شود خواهر و مادر نمی شناسد وتعهد نشانه ی پا
بندی به ایدئولوژی به حساب می آید که فقط انسانهای ما قبل مدرن و روستایی میتوانند
داشته باشند.حتی جوانمردی ووفاداری و برسر پیمان ایستادن جزو اخلاقیات بدوی ،شمرده
میشود .از همینرو اکابر سیاسی ما هر روز پیمان تازه ای می بندند وروز بعد آنرا
میشکنند.در این مرز بوم انسان به اعتبار اینکه انسان است ،هر گز حرمتی نداشته است
وهنوز هم نیافته است. آیا حمایت آقای کرزی از استاد سیاف بر اساس همان معیار ها یی
بود که استادبر می شمارند، یا قومیت و قبیله گرایی ؟ آیا استاد از سیاست فیلمرغی
سردار هاشم خان خبر دارند که گفته بو د مردم افغانستان مثل فیل مرغ هستند که اگر
گرسنه باشند با یک مشت ریزه نان میشود آنانرا به گرد خود جمع کرد و اگر سیر باشند
بر عکس. استاد حتماً این روایت را از زنده یاد غبار خوانده اند که اعلیحضرت نادر
شاه خان هنگام عبور از کنار مرقد مرحوم!! مغفور! جنت مکان خلد آشیان! یعنی امیر
عبدالرحمن خان وپس از اتحاف دعا بر روح آن امیر آهنین به اطرافیان گفته بود که این
مرد بزرگ مردم افغانستان را خیلی خوب شناخته بود ومیدانست با آنان چه رویه ای داشته
باشد .
دراین کشور رد یاقبول هیچکس بر اساس تعهد وپاکیزگی سیاسی نبوده است که دیده اید و
می بینید تا حال بر عکس است. در کابینه و حکومت و منصوبین مشرانو جرگه و منسوبین
وزارت ها و ریاستها نه تعهد بلکه تفنگ نه پاکیزگی بلکه پول ؛نه وارستگی بلکه
وابستگی به قدرت یا قبیله معیار است.
پایان