زندگی

   داستان                                                   

عشق درغربت  

 دستگیر نایل

        ساعت 8 شب ماه مارچ سا ل 1994 میلادی بود.« نبی» که از رستورانت «زرافشان» بیرون میشد،بسیا ر خسته ود رما نده بنظر می رسید. زیرا چند جام ودکای تلخ روسی را به سلامتی سر دخترانی نوشیده بود که با  ندام های سفید ولخت، در اطرافش نشسته بودند وبا صدای مست وشاد موسیقی، پیچ وتاب  می خوردند ومی رقصیدند.بنظر نبی،این دخترها حتی از«پریرویان کشمیری وترکان سمرقندی» که در اشعار شاعران فارسی زبان، هزار ها بار وصف شده اند، زیبا تر و دلربا تر، جلوه میکردند.

  برطبق معمول عصر روز های شنبه ساعات گشت وگذار مردم، بخصوص جوانان در پا رکها، جاده ها و رستورانت ها بود.همان روز نبی، هم چند ساعت را در رستورانت «زرافشان» شهر تاشکند، برای غم غلط کردن، گذ شتانده بود.نبی، همان روز میخواست در آیینهء چشمهای آبی وبی غبار دختران روسی و ازبکی، سیمای غبار آ لود بیوطنی وغربت خود را تماشا کند. باز هم تنها یی، آزارش میداد.

در استقامت جادهءزرافشان که به پارک« امیر تیمور» ختم میشود، روان شد.در سرک های فرعی و پیا ده روها، پسران و دختران جوان مانند جفت کبوتران در گشت وگذار بودند.می خندیدند وشوخی میکردند. آنها، وطن خود را بدون جنگ وخون ریزی ونسل کشی، پس ازهفتاد سال، صاحب شده بودند و در آبادانی آن، سخت کار میکردند.

 

 کوچه کوچک زرافشان، از زیبا ترین وپرجنب وجوش ترین قسمت شهرتاشکند است. طراوت و تازه گی پارک این ساحه که در باز سازی آن کار زیاد صورت گرفته، حیرت آور است.فواره های آب، درختهای چنار سر بفلک کشیده، ناژوها و گلهای نورس بهاری، همچون عطر گیسوان دختران،شسته وپاکیزه اند ومشام آدم را تازه گی و صفا میبخشند. این پارک که قبلا به نام « کارل مارکس» بود، اکنون بنام امیر تیمور، امپراطوربزرگ ترک، یاد میشود.

 نبی،خود رابه « مترو» رسانید تا به آپا رتمانی  که چندی قبل به کرایه گرفته بود، برود. در مترو، منتظر قطار ماند وبه ستون بزرگی تکیه داد که از سنگ مرمر، ساخته شده است. ستونهای بزرگ وقندیل های رنگین چون گوشواره های الماس که به زیبایی مترو، می افزود، نبی را به چرتها و اندیشه ها برد. به فکر وطن ویران شده و درخاک وخون نشستهء خود رفت که طی سالهای جنگ،به خاک سیه، نشانده شده است. و هنوز هم از راکت و توپ و مرمی تفنگ، دیوار های زخمی و برج و باره اش، خون چکان است!

  آنطرف تر، یک پسرجوان قازاخی با یکدختر روسی که موهای کوتاه حنایی داشت، مشغول عشقبازی بودند. پسر جوان که بینی پهن و فراخش مانند تونل دهن باز کرده بوده، همچون بازی که تذروی را شکار کرده با شد، دست خود را دور کمر دختر جوان حلقه کرده و زیر بنا گوش و پشت گردن او را غرق بوسه ها میکرد.چشمهای پر از تمنای نبی، به سینه های بلند وسفید دختر که از چاک پیراهن نازک و جالی دارش نمایان بود، و لاکت طلایی که بروی گنج سینه اش چون مارافعی خوابیده بود، دوخته شده بود. صدای دلخراش«قطار»،افکار نبی را برهم زد و با عجله خودرا به واگون قطار، انداخت.وتا آخرین ایستگاه به یاد همان مار وهمان گنج سینه ها،بدنیای خیالات خود فرو رفت.وقتی ازمترو پایین شد،در کنار جاده، که درختان سبز بی ثمروگلبوته های خوشبو آن را زینت داده بودند، مرد روسی ای را دید که بیحال زیر درختی بروی سبزه ها ا فتاده وچنان بنظر میرسد که از زیاده مستی، مرده باشد.ورهروان هم با بی تفاوتی، به او، نگاه میکنند.نبی،این حالات را درکوچه های شهر تاشکند،فراوان دیده بود.در همان حال، با خود گفت:

_« اگر من هم با چنین حالت بمیرم! مرا کسی کمک خواهد کرد؟ بخصوص آدمی مثل من که بی وطن باشد، از خویش و تبارش بریده شده باشد، در کجا دفن خواهند کرد؟ شاید مردهء مرا مانند سگ!به گودالی خواهند انداخت، هه؟»

 و با این تصورات غم انگیز چند قطره اشک از چشمهای تنگ و بیفروغش، بروی خنک و رنگ پریده ا ش، فرو ریخت و با ریختن این اشک ها، غباری را که روی قلبش نشسته بود، شست و زنگ دلش پاک شد و با خود گفت:

_« توبه خدایا! آدم مسافر و آواره و بیوطن را در دیار غربت نکشی که بی نام و نشان میماند»

  نبی در شهر تاشکند در یک آپارتمان کرایی تنها زنده گی میکرد. او، هنگام آمدنش به این شهر، ماجرا های زیادی را پشت سر گذاشت.در ماه جدی سال 1373 ، هنگامی که جنگها میان دولت مجاهدین و مخالفان آن در کابل شدت یافت،در اثر فیر راکت مخالفان، زن و دو کودک نبی، شهید شدند و خودش که در آن وقت به مزار شریف بود، با قطع شدن راههای مواصلاتی کابل_مزار، به تا شکند رفت. در سفر راه حیرتا ن ترمذ هم ،چند صد دالر خود را به یک مرد

 افغان، امانت داد که در تاشکند پس میگیرد. اما آن مرد در راه غیبب زد وپولهای نبی را با خود برد هنگامی که در قطار از ترمذ به تاشکند می آمد، به همکاری چند نفر محصل افغان که در شوروی سابق مشغول تحصیل بودند، مال اتجارهء دو نفر افغان را ازبکها درفاصلهء راه سمرقند_تاشکند، دزدیدند. این واقعات بود که نبی از افغانهای مقیم تاشکند بریده و گوشه گیری اختیار کرده بود.

  نبی، از گلفروشی مقابل مترو، دسته گلی به گلدان خانه خرید و در راه  روان شد. از مقابل، دختر جوان روسی ای را دید که بسوی او می آید.شب بود، اما جاده ها و سرکها و درختا نیکه همچون جنگلی کنار سرکها و بلا کها را پرکرده بود،در روشنی نیمرنگ چراغها، تماشا یی بودند. نبی، با دیدن آن دختر،لبخند زورکی کرده سیمای او را در روشنی چراغها مانند ماهی دید که از میان ابر ها میگذشت. دختر جوان، نگاه مستا نه ای کرده پرسید:

_ « آقا! این گل قشنگ را چند خریدی؟»

نبی جواب داد: « 30 صوم» دختر جوان گفت:

_ « بسیار قیمت هه! بسیار قیمت. با این مبلغ درخا نواده یی مانند ما میتوان دو روز نان خرید و خورد.» نبی گفت:

_ « شاید، اما برای زینت گلدان خانه هم بد نیست! آدمی بغیراز نان، به چیزهای خوب دیگر هم نیاز دارد.» دختر جوان پرسید:

_ « خوب اینطور که هست، این گل قشنگ را به من نمیبخشی ؟ »

نبی، از طنین آواز و خواهش دختر جوان، تنش داغ شد و گفت:

_ « چرا نه، جان و دلم! مگراین گل از تو برتری دارد؟ توخود زیبا تراز گلی!»

دخترجوان، قاه قاه خندید مژه های بلندش تیری برجگرگاه نبی حواله کردوگفت:

_« از تعریفی که مرا کردید، ممنون.» نبی دستهء گل را بدست او داد  وگفت:

_« نام من نبی است»  دختر گفت:

_ « واز من، « لاریسه» متولد سا ل 1975 شهر سنت پطرز بورگ.»

_ « چه نام قشنگی است!»  لاریسه شانه های خود را بالا انداخت و گفت:

_« بلی،نام قشنگی است مثل خودم!» نبی سرخود راجنباند وتعریف بیشتر کرد:

_« زیبایی خودش برای آدم، خوشبختی است تودختر خوشبختی هستی!»

لاریسه، چند لحظه سکوت کرد.هردوبه استقامت بلاکها روان شدند. چشمها و تن نیمه برهنه اش، هوس انگیز بودند. قد بلند وساقهای سفیدش که تا زیر سرینش برهنه بودند، هوس چشمها را بیشتر تحریک میکرد. هنگام سخن گفتن، کلمات را از راه بینی خود ادا می نمود. گویا این نوع سخن گفتن، علامت ناز کردنش بود. لاریسه که چند قدم پیش رفت،  گفت:

_ « راستی زیبایی، یک خوشبختی است اما گاهی هم شده که برای آدم ها بدبختی را آورده است. همین زیبایی،دشمن خوشبختی های آدم شده! همینطورنیست؟» نبی خاموش بود و چرتی و نگران بنظرمیرسید.در دل با خود میگفت:

_ « نکند این دختراز جمله دختران هرزه ای با شد که مردان سا ده دل و نا بلد را به دام، می اندا زند!» لاریسه، رشته تخیلا ت نبی را قطع کرد و پرسید:

_ «آغای نبی! وقت دارید که با من تا یک جایی بروید؟ در راه قصه هم میکنیم و برایت می گویم که د ر کجا زنده گی میکنم، چه کار میکنم و...»

نبی، کله سنگین و بزرگ خود را با تایید جنباند. لاریسه در حالیکه دستش با برگ گلها بازی میکرد، گفت:

_ « در تخنیکم برق درس میخوانم، یکسال قبل با یک جوان ازبک ازدواج کرده بودم اما وقتیکه شوهرم با یک دختر تا تار آشنا شد، مرا رها کرد! میبینید مرد ها تا چه حد بیوفا هستند؟!»

نبی با شنیدن کلما ت طلاق و جدایی جتکه خورد.لاریسه حالت نگرانی نبی راحس کرد و پرسید:

_ « چرا، مگراز این سخنان من حواست پرت شد؟ من که راست خود راگفتم آغا» و سپس قاه قاه خندید و ضمن خنده ها دهن خود را با دست پوشاند و افزود:

_« حالا خانهء شوهرم می رویم. فهمید؟» نبی حیرت زده پرسید:

_ « چرا خانهء شوهرت؟ مگردیوانه یی، با بودن من نمیترسی که ماجراخلق شود؟» خنده اش بلند و بلند ترشد و گفت:

_ « نترس! باشما کاری ندارد.دلم و خیالاتم. به کس چی؟ میدانی؟هر روز خبرش را میگیرم.مگراو مصروف عشقبازی با معشوقهء تا تار خود است!به فکر من هرگزنیست.توجه کردید؟جوان مغرور وخود خواه!بی اعتنا به زندگی و

خانواده،عاشق و هوسباز! پول هم ندارد، اگر پولدار میبود بازهم غرورش معنی داشت.دلم برایش میسوزد که جوان تحصیل کرده است نمیدانم آن دختر در وجود او چی دیده که اینقدر خود را چسپانده! تا تار ها چندان وفا ندارند وهزار بار حسود تراز روسها اند. میدانید، استالین از زنان  تا تار، ترسیده بود! میگفتند اگر به استالین زن تا تار بدهند، رام می شود!نبی که سرا پا گوش بود و لا ریسه را دختر عجیبی یا فته بود، گفت:

_ « تو یک زن عجیبی هستی! واقعا هیچ زنی برای شوهر از دست رفتهءخود تا این حد فکرنمیکند، مخصوصا که جوان و زیبا هم باشد.من همچو زنی را ندیده ام.» لاریسه، موهای پریشان خود را که همچون ابری آ فتاب رویش را پوشانیده بود، عقب زد و گفت:

_ « برای من محبت و انسان ارزش دارد، نه پول و از این دست چیزها! میدانی، بسیاری ها همین محبت را هم از دوست خود، دریغ می دارند! اگر گاهی بخانهء من آمدی، فقط با یک بوطل ودکای روسی بیا و بس. من قدرت پذیرایی مهمان خود را با این چیزها ندارم. در خانهء یک مرد پیربا یک خواهرخوانده ام زنده گی میکنم.او، آدم خوب و مهربان است و بکارهای خوب و بد ما ،کاری ندارد. روز و شب را به میخواره گی و مستی میگذراند، دایم الخمر شده است!» سخنان لاریسه تمام نشده بود که بخانهء شوهرش رسیدند:

_ « نبی آغا! همینجا منتظر من باش، زود بر میگردم .» بعد مثل چلپاسه ای به زینه ها بالا رفت و به زودی برگشت وگفت:_ « لعنتی! در خا نه نبود،خدا میداند با معشوقهءخود به کدام « دسکوتک» رفته » و سرخود رابا حسرت شور داد و به راهی که آ مده بودند، برگشتند:

_ « می رویم خانهءما خواهر خوانده ام منتظراست.خانه ءما چندان دورنیست( اشاره به بلاک های مقا بل کرد) درخانه با آنها هم آشنا میشوی.راستی نگفتی که در اینجا چی کار میکنی،هرکس راکه بپرسی، می گوید بزنز مین استم،تجا رت میکنم»

_ نه، من بزنز مین نیستم.اینجا آواره ام ! کسیکه وطن خود را از دست داده

زن و بچهءخودرا از دست داده؛ خانه و زنده گی اش را از دست داده و تباه شده است! من، چهل و دو سال دارم. اما می بینی که پیرشده ام.آدم چهل و دو ساله مثل من است.؟»

_ « چی، گفتی چهل ودو ساله یی همین تو، تجارت هم نمی کنی؟خوب برای من مهم نیست که کسی تاجر هست ویا نیست. برای من مهم اینست که آدم با محبتی است یا نه، انسان را دوست دارد یا نه، عشق و دوستی را می پسندد یا نه؟ اگرهست، آدم خوشبختی است. حا لا توهم مرد خوشبختی استی که با یک دختر نزده سا لهء روسی ، آشنا شده ای! همینطور نیست ؟ »

و روی نبی را با گفتن این سخنان، با محبت بوسید! نبی گرمای لبهای او را حس کرد تنش گرم آمد وعرق از پیشانی و گردنش جاری شد. وقتی به زینه بالا می شدند، نبی گفت:

_ « در وطن، انجینیر ساختمانی بودم. مگراز مدتی به اینسو، روزانه چند بار طول وعرض سرکها و خیابا نهای شهر تاشکند را گز و پل میکنم. زن، فرزند ان و روزگار خوبی داشتیم! اما اکنون همه چیز را از دست رفته و برباد شده حساب کن!»

لاریسه چرتی شد. به سیمای نبی با تعجب نگاه کرد و با دلسوزی گفت:

_ « وای بیچاره!راست میگویی؟حالا د یگربه چیزی فکر نکن، بی فایده است»

و سپس دروازهء آپار تمان را بشدت کوبید و صدا زد:« د روازه را باز کنید »

دروازه آهسته باز شد و مرد چاق و کوتاه قد که چشمهای آبی مثل پشک داشت، بی حال ولایعقل به آنها نگریست و بعد، مثل خزنده ای در آشپز خانه داخل شد.روی میز آشپز خانه، یک پارچه نان سیلو و کمی زردک خلال شده و یک بوطل بیر خالی بنظر می رسید. لاریسه نبی را به آن مرد معرفی کرد:

_ « این دوست من، نبی نام دارد و همین امشب با هم آشنا شده ایم.»

و در حالیکه گلها را به گلدان روی میز می گذاشت،ا فزود:میبینی پدر؟(صاحب خانه را پدر خطاب می کرد) این گلها را نبی آورده.چه گلهای زیباست هه؟ نبی جان! اینهم فیود ور فیود ورویچ صاحب خانه.» و به سخنان خود ا فزود:

_« خواهر خوانده ام« مارینا» در خانه دیگر خواب است. با اوهم آشنا شو.» فیودور فیود ورویچ در حالیکه با لکنت زبان گپ می زد و چشمهایش از حدقه برآمده بودند، به نبی نزد یک شده دستش را روی میز گذاشت و خود رامعرفی کرد:« نام من فیودور فیودورویچ!» و دست نبی را به سختی فشرد.لاریسه قهرشد:« من یکبار معرفی تان کرد م دگر ضرورتی نیست. پدر، تو زیاد گپ می زنی مخصوصا که زیاد نوشیده باشی.امشب هم که من در خانه نبودم، زیاد نوشیده یی»

_ « چه نوشیدم؟ چی بود در خا نه که من مینوشیدم؟» لاریسه بیشتر غرید:

_ «از بوطلهای روی میزمعلوم است، از چشمهای تنگ وفرو رفته ات معلوم است. کسیکه روزانه یک « کپیک» عاید نداشته باشد و ده کپیک مثلا خرچ کند، معنی اش چیست؟ از صبح تا شام و از شام تا صبح شراب بنوشد و مست شود! تو میدانی که چه کار هایی میکنی؟»فیودور فیودو رویچ ، کج کج به لا ریسه نگاه کرد و گنگه شد.لاریسه دست نبی راگرفته به خانهء دیگر برد.روی تخت خواب، زنی خوابیده بود که تقریبا 28یا30 سال عمر داشت. در

 تنش یک خلاد(لباس خواب) بود و بس و آنهم پاهایش تا زیر دنبه اش برهنه شده بودند و در روشنی چراغ خانه سفید می زدند.سینه های بزرگ وآویزانش، تا پشت نافش می رسیدند! بینی پهن و سوراخهای فراخش وحشتناک بودند. نبی، با دیدن آن زن، به آشپز خانه بر گشت. لاریسه با خنده پرسید:

_ « نبی آغا،! از مارینا خوشت نیامد؟»

نبی سکوت کرد و چیزی نگفت. پدرش چوکی اش را نزدیک نبی کرد و بیخ گوش او چیزی گفت. نبی گپ اورا نفهمید. لذا جوابی هم برایش نداد. لاریسه دروازهء یخچال را باز کرد تا چیزی بخورد.اما یخچال خالی بود.ازمرد پرسید:

_ « پدر،اینجا که چیزی به خوردن نیست!» مرد که زبانش به سخن گفتن بند می شد، با لکنت زبان گفت:

_«البته که چیزی نیست و یخچال خالیست، مگر تو نمی دانستی؟ دولت،پنجصد صوم ازبکی که معادل ده دالر امریکایی میشود، ماهانه معاش باز نشستگی میدهد، یخچال ازکجا پرشود؟من چند روزپیش دریک گزیت(روزنامه) خواندم که نوشته بود:« فقیر ترین مردم دنیا روزانه ا قلا یک دالر امریکایی که ماهانه سی دالر میشود، معاش دارند.» مگرخبرند ارند که ما بازنشستگان شوروی، یک بر سوم این پول را دریکماه دریافت میکنیم وبه مصرف می رسانیم. این معاش در حکومت سویتی ( شوروی)، معین شده بود.حالا که حکومت سویتی نیست و آن نظام از میان رفته است، میدانی،نرخ مواد خوراکی هم ثابت نمانده. در نظام سویتی ( شوروی) یک خلب( نان) ده تا پا نزده کپیک بود، حالا دوازده صوم شده است. برای ما همان نظام خوب بود که هیچکس بیکار نبود و هیچکس هم گرسنه نبود.گرباچف این نظام را برباد داد ویلتسن هم.هردو رهبر، خانهء ملت شوروی را خراب کردند! خود شان هم یک روزی تباه و برباد خواهند شد!! کسی که خانهء ملت را خراب کند،خودش هم تباه و خراب میشود.چطور دوست عزیزغلط میگویم؟ »

   نبی با علامت تایید سر خود را تکان داد. لاریسه با قهر گفت:

_ « گفتم تو بسیار گپ می زنی پدر، مخصوصا وقتیکه مست باشی.آخراین موضوعات به این مرد چه ربطی دارد که تو چند صوم معا ش بازنشستگی می گیری و چند مصرف داری؟ این را بگو اکنون که نبی را درکنار خود داریم، چه بخوریم و چی بنوشیم؟»

 فیودور فیود ورویچ به تایید سخنان لاریسه سرجنبانی کرد:« ا لبته که من این حرف ها را از روی مستی نگفتم. چیزیکه حقیقت است، گفتم. بازهم به گذشته ها صلوات! بیایید بخاطر دوستی این آغا، چند پیک ودکا بنوشیم!» سپس بوطلی را که روی میز بود، بلند کرد تا آخرین قطره اگر در بوطل مانده باشد، در گیلاس خالی کند. اما چیزی حاصلش نشد. لاریسه با خشم گفت:

_« مگر دیوانه شده ای پدر؟ این بوطل بیربود، نی ودکا که آنراهم قبلا خورده یی» فیود ور فیود ورویچ با گردن پتی به نبی نگاه کرد و گفت:

_ « دوست عزیز، حا ضرید به مغازه برویم و یک بوطل ود کا بیا وریم؟ البته می دانید که زنان و مردان روسی ، بی ودکا زنده نیستند! » لاریسه به تایید او افزود:

_ « مقداری خوردنی هم اگر با شد، کیفش بیشتر میشود!»

   ساعت ده شب بود. نبی احساس ناراحتی میکرد. نگرانی اش البته بیشتراز مامورین پلیس شهر بود که گاه گاهی خانه های مردم را بدون اجازه تفتیش، می کردند و به پیگرد خارجی ها، بخصوص افغانها بودند.این عمل حتی در رستورانت ها، کافه ها، خیابانها و حتی راهروها هم صورت می گرفت.حتی ترافیک شهری هم بخود حق می داد از افغانستانی ها ویزه و سند اقامت را پرسان کند. در آنجا واقعا یک رژیم پلیسی حاکم بود و مردم خود کشور آنها نیز از حق آزادی قلم و بیان ، محروم بودند به همین سبب بود که نبی اصرار به  رفتن داشت. مگر لاریسه با طنازی وعشوه گری ها مانع رفتن او میگردید، نبی را می بوسید، درآغوش خود می کشید، ناز میداد ا ما نبی با الحاح و زاری می گفت:

_ « به من اجازه بده که بخانهءخود بروم. فردا شب حتما می آیم و شب را خوش سپری میکنیم.»

 و با این سخنان،ا ز جایش بلند شد. مگر لاریسه ما نع رفتنش شد. و گفت:

_ « عزیزم! جان و دلم، چرا تو نمی خواهی شب خوشی را بگذرانیم؟ مگر  ازمن، خوشت نیا مد؟ دوست نداری کمی بنوشیم هه؟!»

 نبی که چون پرنده یی اسیرآن دختر شده بود، چند صد صوم ازبکی از جیب خود کشید ه بدست او داد و گفت:

_ « شما با این پولها ودکا و خوردنی بخرید و بنوشید. من فردا شب می آیم.»

لاریسه که پولها را گرفت، روی نبی را با گرمی بوسید و گفت:

_ « خوب، حالا که به رفتن اصرار دارید، فردا شب منتظر تان هستیم. فکرمیکنم، ترسی به دل شما راه یا فته است. من بشما اطمینان میدهم که بی ترس بیایید» نبی وقتی به خا نه رسید، خودرا تنبل و بیحال روی تخت خواب انداخت و چشم های بی فروغ و خسته اش را به قندیل کوچک خانهءخود دوخت زنده گی تنهایی، رنجش می داد واینگونه حادثه ها و پیش آمد ها، به رنجهایش می افزود. غم زن و کودکان از دست رفته اش، مال و منال و زنده گی و هست و بودش و نبودن امکانات برای بازگشت به وطن همچون کوهی از غمها درگوشه صحرای دلش نشسته بودند و هیچگاه رهایش نمیکردند. چراغ خانه را که خا موش کرد و چشمهایش را بست، درسکوت شب، همراه با خیا لاتش فرو رفت.

  صبح که از خواب بیدار شد، ستونهای طلایی خورشید از پس پنجره ها، قد کشیده بودند و بخانه نور می ا فشاندند.هوای مطبوع و گوارایی بود نسیم ملایم سحرگاهی با رایحهء دل انگیزش ،تن و دماغ آدم را نوازش می داد. مگر نبی همچنان خودرا تنبل و نا راحت حس میکرد.به ساعت نگاه کرد که وقت کمی از دیدار با دوستش مانده است. دست و روی خود را با آب سرد شست.روی خودرا چندبار در آیینهء دیوار خانه دید.چشمهایش فرورفته و رنگ و رویش، بی فروغ بنظر آمد. خشم درونی تهدیدش کرد. دروازه خانه را محکم بست وبا عجله خود را به محلی رسانید که با « لعل آغا وعده گذاشته بود.« لعل آغا» یعنی دوست نبی آدم نیمچه تاجری بود که در زمان حکومت مجاهدان کسب و کار وتخصص رارها کرده تاجر شده بود وبین مسکو و آسیای میا نه، داد وستد تجارتی داشت و در همین روز ها تازه از مسکو به تاشکند آمده بود. بدین ترتیب، تاجر نو به دوران رسیده یی شده بود و می گفت که پس از این زیر یوغ دولت مجاهدان گردن گذاشتن،احمقانه است زیرا که از اسلام و مقد سات مردم، وسیله یی برای منا فع خود ساخته اند و مانند حکومات گذشته ،دست نشاندهء خارجیها اند! نبی که لعل آغا را  دید، پرسید:

_ « بسیار انتظار ماندی هه؟ خوابم برده بود که دیرشد، مرا ببخش !»

لعل آغا در حا لیکه به اطراف خود با اضطراب نگاه می کرد، گفت:

_«خوب شد که آمدی، داد از دست پلیس این شهر!هرآن دقیقه میپرسند: برای چی در متروایستاده یی، منتظر کی هستی برو خود را گم کن.اسناد و ویزه داری یا نه؟ دربکس دستی ات چیست؟ به فکر شان ما از جمله کسانی استیم که در کیسه و بکس خود « بم» یا « مین» آورده ایم تا مترو را انفجار بدهیم! ما که از دست همین بم و مین گذاریها و کشت و خون گریخته بخاطر زنده ماندن، اینجا ها آمده و آواره شده ایم دیگر از ماچی می خواهند؟»

 نبی دست بشانهء لعل آ غا برد و در حال خارج شدن از مترو گفت:

_ « نگران نباش، پلیس این کشور ها همین طوراند، از ارادهء مردم،می ترسند به آزادی های بیان وعقیده، حق قایل نیستند، اینجا  کمونیزم هفتاد سال استبداد، کرده و هنوزهم همان شیوه استبداد ادامه دارد! فقط نام نظام تغییرکرده و بس.»

لعل آغا ، غم غم کنان زیر لب چیزی گفت که بیانگر حقایق تلخی بود:

_ « برخی ما افغان ها هم به دروغگویی و کلاه برداری عادت کرده ایم بعضیها که به اینطرف سرحد میگذرند، انسانیت را از دست می دهند و برخی هم که به تجارت مشغول گشت، از اینهم بد ترمیشوند از بسکه فریب کاری،کلاه برداری و سود جویی،جای راستی و صداقت را گرفته، نیات پاک و خوشباوری ها را از میان برده دوستی و برادری را خدشه دار کرده! میدانی، نبی؟ بی این کارها، تاجر هم شده نمیتوانی. تاجر، یعنی آدم دروغگو،منفعت پرست،کلاه بردار،و آدم فاقد آبرو و عزت! و حتی آدم بی وطن!» به جادهءعمومی که رسیدند، نبی گفت:

 «د یروز یک خانم روس تیلفونی آدرس خانهء خود را به من داد و گفت که یک آپارتما ن سه اتاقه به کرایه دارد که تمام اثاث البیتش هم هست.میرویم و آن آپار تمان را می بینیم  لعل آغا، کلهء خود را به علامت تایید جنباند و گفت:

«خوب است باید عجله کرد.» هردو، به همان نشانی ایکه زن روس داده بود، رفتند.زنی قد کوتاه و چاق که گردنش میان شانه هایش فرو رفته و بیشک به یک ماده خوک! شباهت داشت، در را با ز کرد. نبی پرسید:

« ماریا پتروفنا شما هستید ؟» زن جواب داد:« بلی، ماریا پتروفنا من هستم نبی یک قدم جلوتر به دهلیز قدم گذاشت و پرسید:

« دیروز شما آدرس خانهء خود را تیلفونی بمن دادید، بلی؟»

زن،کلهء بزرک وسنگین وگردن گوشتالود خود را با زحمت شور داد و گفت:

« ها، شما همان مرد افغان استید که آپا رتمان کرایی کار داشتید؟ »

نبی و لعل آغا هردو یکصدا جواب دادند:

_« بلی، بلی آپارتمان کرایی میخواهیم» ماریا پتروفنا هردو را به درون خا نه، راهنمایی کرده دروازهء دهلیز را بست و ضمن آنکه اتاق ها را نشان می داد، گفت:

_« برای خارجی ها آپارتمان کرایی دادن برخی مشکلات را دارد. با آن هم اگر ما باهم جور بیا ییم، مساله ای نیست. خود مان، بین خود، حل می کنیم.»

مبل های زیبا با الماری های زینتی، ظروف کرستال درعقب شیشه های الماری ها با سلیقهء خاصی گذاشته شده بودند.یک تخته قالینچه گران قیمت سا خت بخارا در دیوار غربی صالون و یک تابلوی خانوادهء اشرافی عصر تزاری  بارنگ روغنی کار شده در دیوار دیگر صالون، نصب شده بود و نشان می داد که این خانه قبلا متعلق به یک خانوادهء اشراف روسی بوده که پس از فروپا شی شوروی،آنرا فروخته است.نبی، با دیدن خانه  ذوق زده پرسید:

_« بسیا رخوب است! اما نگفتید کرایهء ماهانهء آن چند است؟ »

زن پیر، با کرشمه جواب داد:

_«پنجاه هزار روبل روسی، این میشود25 دالر.فکر میکنم ارزانتراز این، آپارتمان پیدا کرده نمی توانید. لعل آغا با بیحوصله گی پرسید:

«چه وقت کلید آپارتمان را به ما میدهید؟» ماریا پتروفنا قاه قاه خندید و گفت:

_«چراعجله دارید؟ بنشینید یک گیلاس قهوه یاچای بنوشید بعد گپ میزنیم.حالا کلید آپارتمان نزد دخترم است.که در منزل دوم زنده گی می کند.»

زن جوانی وارد شد و درحالیکه موهای افشان و طلایی اش را از پیش چشمهایش عقب میزد، همچون طاووسی خرامان کرده آمد و به گوشه ای نشست. ما ریا پطرفنا، زن را به نبی معرفی کرد:

_« تانیا» جان! دخترم! و بعد رو به تانیا کرده افزود:

_«آقایان آمده اند تا دربارهء آپارتمان  گپ بزنیم.» تانیا نیم خیز شده بطرف نبی که جوان تر از لعل آغا بود، نزدیک شد ودست داد. نبی، دست اورا فشرد.تا نیا، با کرشمه دست خود را تا زیر زنخ نبی بلند کرد، تا ببوسد. نبی، گرمای دست لطیف اورا به لبهای سرد خود، احساس کرد. لعل آغا، سرد و جمود، به جای خود نشسته بود.تانیا با جنبانیدن سر، به اوسلام گفت. دو دندان طلایی اش که در میان دندان های سفیدش مانند دو ستارهء نور، می درخشیدند، زیبایی اورا دوچندان ساخته بود. تانیا از مادرش پرسید:

_«آقایان می توانند  یکساله و یا شش ماهه کرایهءآپارتمان را پیش پرداخت بدهند؟» ما ریا پطروفنا جواب داد:

_« اول تو در بارهء پرابلم های خودت گپ بزن بعدا از کرایه پرسان کن آقا یان! شوهر تانیا در خط  آهن کار می کند و هفتهء یک بار به خانه می آید.اما از چند ماه به اینسو، به خانهء خود، نیا مده است. چنین مرد های بی پروا و خود سر را ملاحظه می فرمایید؟ زن جوان و زیبایی مثل این( اشاره به تانیا) را در خانه بدون خرچ و خوراک ماندن، معنی اش چه است؟ تمام مصارف او را من میدهم.شما بگویید که انصاف وعدالت همین است؟آخر تابکی؟»

لعل آغا که بیحوصله شده بود، مثل این که شکارخوبی دستگیرش شده باشد، گفت:

_« نگران نباشید. وقتی این آپارتمان بمن تعلق گرفت، پرابلم های تانیا هم حل می شود.»

تانیا که ازسخنان لعل آغابوی هوس را استشمام کرد، وهمین مطلب هم آرزویش بود، مداخله کرد:

_« مادر! تو چی میگویی ؟ صاف و پوست کنده بگو که شوهرم مرا جواب داده و دیگر نمی خواهد با من زنده گی کند. مردها، فکر میکنند که زنها فقط وسیله ای برای کسب لذت اند! واین لذت باید برای شان، تازه گی داشته باشد.چی؟ ما زنها ابزار کار نیستیم که با گذشت زمان، جدید تر و تازه تر شویم! ما، کار می کنیم، کودک به دنیا می آوریم، تربیت میکنیم، وهزار ها مشکل دیگر داریم. و لذا زود پیر میشویم.»

ماریا پتروفنا، پیک های پر از ودکا را روی میز گذاشت و با کرشمه گفت:

_« راستی اگر من، زن جوان و زیبا می بودم با آدمهایی مانند شما آقایان دوستی و عشقبازی میکردم!»

تانیا با این سخنان مادرش، بلند بلند خندید و گیسوان افشانش را که چون ابری به یک طرف ماه رویش سایه افگنده بود، پس زد و گفت:

_« آخ! این چه گپهایی است که تو میگویی ما در؟ مگر در جوانی ات کسی دلباخته ات نشده بود و دوستت نداشت؟!»

ماریا پتروفنا آهی از جگر داغدار خود کشید و در حالیکه به پیچه های ماش و برنجش دست می کشید، گفت:

_« چطور نشده بودند، چه مرد های نازنینی که هوا خواه من بودند مگراین قدر صمیمی و مهربان که این آقایان اند، نبودند.دخترجان! پیری، همانقدر بازار جوانی وعشق آدم را از رونق می اندازد که زنگ، آهن را. این برف پریشان (اشاره به موی سرش) که در بام عمر من است، با آنروزگا ر جوانی از دست رفته، بسیار فرق دارد. شما که امروز جوان هستید، قدر این نعمت بزرگ را نمی دانید. وقتیکه پیر شدید، دریغ این روز های از دست رفته را میخورید.»

تانیا با دلتنگی سخنان ما درش را قطع کرد:

_« بس است مادر،از روز های جوانی ات بسیار سخن گفتی آن وقت ها دیگربر نمی گردند.درآن زمان، یک بوطل ودکا چند بود؟ خلیب(نان) رااز مغازه بچند می خریدی؟ کلباسه کیلویش به چند بود؟ خودت بهتر ازما، میدانی. امروز همهچیز، عوض شده، آدمها عوض شده اند؛ و زنده گی هم!»

در صالون، فضای نشاط آوری حکمفرما بود. نگاههای تانیا ولعل آغا و نبی بهم دوخته شده بودند. فقط لازم بود که چراغها خاموش گردند و شمع ها روشن شوند.تا در فروغ آن فضاء عا شقانه تر گردد. لعل آغا که مست شده بود، از تا نیا پرسید:

_« خانم تا نیا، کلید آپا رتمان را کی بما تسلیم می کنید؟»

_« اگر خواسته با شید، همین حالا بفرمایید مشروط بر آنکه یکساله پیش پرداخت آن را بپردازید.»

لعل آغا که نمی خواست چنین آپارتمانی و چنین شکاری از دستش برود،با عجله بندل نوت های یکصد دالری را از جیب خود کشید و پرسید:

_« بگو شش ماهه کرایه اش چند میشود؟ بگیرید.» تانیا که بندل نوت ها را دید چشمهایش برق زد ند و با خوشحالی جواب داد:

_« یکصد و پنجاه دالر» و این مقدار پول را در میان چاک سینه های سفیدش که از لای پیراهن نازک جالی دارش نمایان میشد، گذاشت و گفت:

_«خوب همه کارها جور شد فردا ساعت شش بعد از ظهر بیایید و کلید را تسلیم شوید. چو.ن امشب من، بعضی جنس هارا جابجا کنم وچیز های مورد ضرورت را با خود بگیرم.سپس از جایش بلند شد و در حالیکه لبهایش به خنده باز شده بودند، و دندان های طلایی اش در روشنی نیمرنگ چراغ می درخشیدند، پا بدهلیز گذاشت و گفت:

_« من بخانهء خود می روم و زود برمی گردم، میبخشید کار عاجلی پیدا شد.»

پس از نیم ساعت که برگشت، شاد و خندان تر بنظر می آمد. بر خوردش با لعل آغا مهربان ترشده بود.مادرش درآشپز خانه،مصروف جمع و جورکردن ظرفها بود. تانیا روبه نبی کرد و گفت

_« من امشب از آشنایی با شما بسیارخوش شدم! محفل امشب واقعا لذت بخش و فراموش نا شدنیست! اگر مریض نمی بودم، شمارا به خانهء خود مهمان میبردم.خوب این را به وقت های دیگر میگذاریم گفته اند که یار زنده و صحبت با قی»

صدای زنگ دروازه بشدت بگوش آمد. نبی ولعل آغا حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند. اما تانیا و مادرش، آرام و سر حال بنظر می رسیدند. ماریا پتروفنا لم لم کنان در حا لیکه نفسش میسوخت، در را باز کرد.دو مرد که یکی با لباس شخصی و دیگری یونیفورم پلیسی داشتند، وارد دهلیز شدند.و از ماریا پتروفنا پرسیدند:

_« پیره زن! در خانه ات چه ماجراست که همسایه ها شکایت دارند؟ »

ماریا پترو فنا غم غم کنان و زیر زبانی جواب داد:

_« دو نفر دوستان افغانی هستند دیگر کسی نیست. چرا کی شکایت کرده ؟»

کسیکه لباس پلیسی بتن داشت، خانه ها، آشپز خانه و تشناب و با لکن را ازنظر گذراند و دیگر آن، با نبی و لعل آغا وسط صالون ایستادند. ماریا پتروفنا گفت

_« آغای پلیس!این آقا یان آمده بودند که آپارتمان ما را به کرایه بگیرند»

پلیس، چینی به پیشانی خود انداخت و گفت:

_«خوب،آمده بودندکه خانه بکرایه بگیرند، یا اینکه بنوشند وعیاشی کنند هه؟»

سکوتفضای صالون راپرکرد..پلیس گفت:

« می توانم پاسپورت و ویزهء شما را ببینم؟»

 لعل آغا پاسپورت خود را بدست او داد اما نبی گفت که پاسپورتش به شعبهء ویزهء وزارت امور خارجه است پلیس، بد بد به نبی نگاه کرد و پرسید:

« شما افغانستان!» نبی جمله اش را تکمیل کرد:« بلی ما از افغانستان »پلیس گفت:« هه ،افغانستان، یمان! (بد!) کومه های نبی داغ شد با خشم پرسید:

« چرا افغانستان یمان؟» پلیس با تندی جواب داد:« برای اینکه مردمش دزد و آدمکش است! از کشور شما تریاک و مواد مخد ربه کشورهای دیگر، صادر می شود، بخاطری که شما، تروریست هارا به وطن تان جای و لانه داده اید.و از آنجا به همسایه های افغانستان،بنیا د گرایان را به خاطر نا امن ساختن و کشتن ،روان میکنند!و..» نبی، جدی ترشد:

_«راست میگویی! ازکشورهاییکه سلاح برای کشتارجمعی انسانها صادرمیشود و این مواد مخد ر را برای نا بودی نسلها خریداری میکنند، چی؟»

پلیس،جوابی نداد و به تلاشی جیب های آنها شروع کرد. نبی ولعل آغا هرچه درجیب های خود داشتند، روی میز گذ اشتند. یاد داشت های معاملاتی،آدرسها، عینک ذره بینی، قلم و ورق پاره ها، صوم ازبکی و دالر امریکایی و..پلیس که دالرها را دید، به رفیق خود اشاره کرد و از لعل آغا پرسید:

_« چرس، تریاک و هیرویین در جیب های تان که نیست هه ؟!»

این سوال،بازمثل خنجری به سینهء نبی ولعل آغا خلید.پلیس، پاسپورت لعل آغا را پس داد اما پولها و یاد داشتها را به رفیق خود داد و گفت« این ها را با خود بگیر.به دفتر که رفتیم، گپ می زنیم. رفیقش که دالر ها را حسا ب کرد، نهصد و پنجاه دالرشد در میان دالرها،1500 صوم ازبکی هم بود.پلیس از لعل آغا پرسید:

_«از این دالر ها « دیکلیراس » دارید؟ » لعل آغا دست و پاچه شده جواب داد:

_« بلی دارم.اگر ضرورت شد ، می آورم دیکلیراس ها در اتا قم مانده است.»

پلیس از نبی پرسید:« با این زن (ا شاره به تانیا) همبستر شد ید؟! زن زیبایی است هه؟!»  تانیا هق هق به گریستن شد.کلهء نبی به گردنش سنگینی کرد گفت:« خواهش میکنم مارا توهین نکنید! بما تهمت نزنید! این یک توطیه علیه ماست.ما از دست شما، شکایت خواهیم کرد.»

پلیس، نبی را با خشم بعقب تیله کرد و گفت:

«تو که پول و ویزه نداری، حق گپ زدن را هم نداری.فردا، هردوی تان با دیکلیراس دالر ها، به ادارهء پلیس، بیایید واسناد و پولهای خود را تسلیم شوید.»

نبی، درما نده و مضطرب، پرسید:

_« فردا شما را از کدام دفتر و اداره، پیدا کرده می توانیم؟

_« به ادارهء پلیس که آمدی،بگو به اتاق شماره 12 جوره بایف کیست،مرا پیدا میکنی.من، آمر همان شعبه استم، فهمیدی؟»

 با این وعده، هردو نفر، از آنجا برآمدند.لعل آغا، غم غم کنان قدم به دهلیز گذا شت و ملامت کنان به نبی گفت:«راستی، تو هیچوقت اینقد ر آدم بیمعنی وساده لوح نشده بودی ومن هم تااینحد، احمق!میگویند،آدمی سالی یکبار،خر!میشود، شاید همین روزخر شدن ما بوده است! من فکر می کنم میان این زن و پلیس، بند وبست و ساخت و بافتی صورت گرفته باشد. تانیا همینکه پس از گرفتن کرایهء آپارتمان از خانه برآمد، دل من گواهی بدی داد.»

نبی، خاموش بود وچون او لعل آغا را به خانهء زن روسی برده بود، ملامتی را به گردن گرفت. وقتی هرد و از آپارتمان ماریا پتروفنا برآمدند، کوچه های پرنور و شبچراغهای رنگین کمان، بنظر شان بی فروغ و تاریک می آمد ند.درخانهء خود که رسیدند، خودرا بیحال و از دست رفته و برباد شده روی تخت خواب انداختند.لعل آغا، بیشتر از نبی مضطرب بنطر می رسید.روی تخت خواب،به پشت افتاده و هردو دست را د ورگردن خود،حلقه کرده بود.و چشم ها یش، طول وعرض خانه را گزو پل میکرد.زیر لب، چیزی گفت.فقط منگ منگ صدایش را نبی شنید.و بس. خوابش نمی برد.و اینکه فردا چه اتفا قی می افتد، هیچ نمی دانست.

   فردا ساعت نه صبح هردو بسوی د فتر پلیس روان شدند. تشویش ونگرا نی هردو را تهدید میکرد.زیرا نبی، ویزه نداشت و لعل آغا هم، دیکلیراس برای دالرهای خود. لعل آغا، در بیرون منتظر ماند و نبی که زبان روسی را بلد بود، داخل رفت.دهلیز ها، پر از آدمها بودند. برخی ها، روی چوکی ها نشسته بودند و بعضی هم ایستاده بودند. منتظرین، اکثرا زنان و مردان سالخوردهء روسی بودند که با فروپاشی نظام گذشته، جمهوریت های مسلمان نشین آسیای میانه را ترک میگفتند.بابوشکه ها(زنان پیر) خشماگین وعصبی بنظر می آمدند:« اینقدر کپ و دلیل، برای چی؟ اینقدر بهانه برای چی؟ چند هفته میشود که رفت و آمد داریم کرایهء افتوبوس ومتروچند میشود؟ دریک هفتهء یک روز پذیرش،وآنهم اینقد ر بیرو کراسی و بهانه جویی هه؟»

   نبی وقتی به اتاق نمبر 12 که پلیس آدرس داده بود داخل شد، آنجا عقب میز یک مرد ازبک نشسته بود که لباس ملکی به تن داشت و با یکنفر از مراجعین خود، گپ می زد. نبی پرسید:

_« آقا، جناب جوره بایف در همین شعبه کار می کند؟ »

 مرد ،جواب داد:

_« بلی جوره بایف منم، امر و خدمتی بود؟» نبی چرتی شد و پرسید:

_« غیر از شما کس دیگری هم در ا ین اداره به نام جوره بایف هست؟ »

_« نخیر، دیگر جوره بایفی نیست!»

نبی شرمنده شد و رنگش پرید پس سر خود را خارید و گفت:

_« میبخشید جناب! من اشتباه کردم آن جوره بایف، آدمی هست چاق و قد بلند، دندان های پیش رویش طلایی است؛ چشمهایش مایل به آبی، بینی فراخ خلاصه همچو یک آدمی که به من، گفتند.»

مرد، با تعجب به نبی نگاه کرد و گفت:

_ « نخیر، چنین آدمی در ا ین اداره کار نمی کند.»

نبی مثل سرباز، شاگرس کرد.تنش داغ گشت، عرق از گردن و پیشانی فراخش سرا زیر گردید در بیرون، لعل آغا منتظرش ایستاده بود.نبی با افکار پریشان و کلهء سنگین و عصبانی، از دور نمایان شد.لعل آغا با شتاب دوید و پرسید:

« چطور شد نبی؟ چی کردی ها ؟» نبی ، پیشانی خود را مالید و تقریبا با خشم جواب داد:

_« آغا، چنین آدمی در این اداره کار نمی کند. آنها، ما را فریب دادند.شب، من برایت گفتم که بند وبستی و راه جوری یی صورت گرفته. ظالم ها،پولها واسناد ما را بردند.تباه شوند، ما را تباه کردند.»

   لعل آغا گیچ و سر کوفته بنظر می رسید. لبهایش خشکی میکردند وبه سخن گفتن، پیش نمی آمد. نبی و لعل آغا به خانهء ماریا پتروفنا رفتند.دروازهء آپا رتمان او را آ نقد ر کوبید ند که تا همسایه ها برآمدند.یکی از همسایه ها که وضعیت را بد، دیده بود، گفت:

_« ماریا پتروفنا و دخترش تانیا، منتظر پول بودند. دیشب از کسی پول گرفتند وبه«کرسنادار» برای گذشتاندن روز های رخصتی رفتند.و تادو ماه دیگر،برنمی گردند.»

لعل آغا، خشما گین به آن زن گفت:

« بلی، آن احمق ها، ما بودیم که پولهای مان را گرفتند و رفتند!!»

 و نبی، از گناهی که کرده بود، شرمنده به زمین نگاه کرد!!

_______________________( هالند _ جنوری 1999 )