زندگی

  سلیمان راوش

  کشمش

 

مسافری با چهره ی خسته و نگاههای اندوهگین ، کنار پنجره ی قطار نشسته بود .

انسوی شیشهء پنجره در برابر سرعت تند قطار ، زمانها و مکانها با زیبایی ها و نا زیبایی هایش به عقب می رفت و به گذشته تعلق می گرفت .

مسافرین قطار روی در روی هم در چوکی های نرم و مخملین نشسته بودند و لبان شان گاهی به سوی یکدیگر، بی هیچ صوتی و صدایی به خنده های کوتاه گشوده می شد.

در برابر مسافر خسته یی که نگاههای اندوهگین داشت ، کسی نشسته بود ، با روی پر موی و ابرو های تند ، چشمان گشاد و زنخ کوتاه ، کلاه قرقلی بلندی بر سر داشت و لبخند ناگشوده ی برلب .

چهره های اندوبا هم  آشنا می نمود و هر دو تقریبآ مطمین بودند که ازیک سر زمین اند و گریخته از آبادانی خویش و آمده به غربت . چند مرتبه نگاههای  آنها رد و بدل گشت . تا اینکه حوصله ی مسافری که کلاه قرقلی داشت سر آمد و گردن پیش آورد و لب گشود و زبان شوراند و گفت :

ـ آغا ببخشید مثلی که وطندار هستیم ، صاحب ؟

مسافری با چهره خسته و نگاههای اندوگین ، دلسوزانه و بی میل به کلاه قرقلی والا نگریست و پس از مکث کوتاهی بدون سلام و احوال پرسی پاسخ داد :

ـ نه ، نیستیم ، بودیم ، نیستیم .

کلاه قرقلی والا پس از شنیدن این کلمات  فهمید که هر دو هموطن هستند . و با لخند دوستانه یی گفت :

ـ چرا ؛ خدا نکند ، چطور صاحب این گپ را می زنید ؟

مردی با چهره خسته جواب داد.

ـ زیرا( دار) ، به معنی داشتن است و دارنده معنی می دهد . حالا وطندار کسی را میتوان گفت ، که وطن دارد ، من و تو وطن نداریم .

مردی کلاه قرقلی والا مثلی اینکه چیزی نفمیده باشد باز گفت :

ـ خیر ، پس هموطن هستیم ؛

مردی با چهره خسته و نگاههای اندوگین بار دیگر گفت :

ـ هموطن هم نیستیم ؛

ـ چرا صاحب ؟

چون « هم » پیشوند است که معنی همانندی و اشتراک را می دهد و ما همانند و شریک هم نیستیم .

مردی کلاه قرقلی دار با تعجب پرسید :

ـ چرا صاحب ؟

ـ به خاطری صاحب ؛ که ما نه همانند فکر می کنیم و نه همانند عمل و نه دیگر همانندی ها داریم .

ـ چطور صاحب ؟

مسافری خسته پاسخ داد :

ـ به خاطری که تو از جایی و در جایی می اندیشی ، و من از جایی و در جایی می اندیشم . در حالیکه وطن جای واحدی را گویند . حالا بگو که چگونه میتوانیم هموطن باشیم ؟

مغز کلاه قرقلی والا از شنیدن این کلمات منگ شد ، اندیشمندانه پرسید :

ـ خی بفرماید بگوید ، کی هستیم صاحب ؟

مردی با چهره خسته ، سر خود را نزدیک گوش کلاه قرقلی دار آورد و آهسته گفت :

ـ کشمش !

چشمهای مردی کلاه قرقلی والا از شنیدن این کلمه ، الق و بلق شد و چند مرتبه زیر زبان تکرار کرد :

ـ کشمش ، کشمش !

ناگهان خندید و با این خنده خواست نشان بدهد که به معنی پی برده است ، و خندان گفت :

شما مردی عاقلی هستید ، ماشاالا ، افتخار من خواهد بود تا بدانم با کی همصحبت هستم .

مردی با چهره ی خسته جواب داد :

من « آدم» هستم

   مردی کلاه قرقلی دار از شنیدن این پاسخ ، ناگهان مانند دلقکان دست ها را بالا برد و کلاه خود را چب و راست نمود ، لبخندی مسخره ای بر لب آورد و در میان پرسید :

چطور صاحب ؛ الحمدالله  همه آدم هستیم نه تنها شما ؛ مگر دیگران آدم نیستند صاحب ؟

آدم جواب داد :

ـ نه دیگران آدم نیستند و شاید تو هم نباشی ؛

مردی کلاه قرقلی دار که انتظار چنین حرفی گستاخانه ی را نداشت ، ابرو های خود را درهم کشید و غضب آلود گفت :

ـ از شما چنین حرفی را انتظار نداشتم صاحب ؛ من که شما را عالم گفتم ، دیگر این حق را ندارید که همه خلق الله  را دشنام بدهید و توهین کنید .

پره های بینی مردی کلاه قرقلی دار از غضب می پرید .

آدم با خونسردی گفت :

ـ برادر ؛ من حرفی بدی نزدم ، فقط به خواهش شما خود را معرفی کردم که من آدم هستم توچرا قهر شدی ؟ نمی دانم .

مردی کلاه قرقلی دار با دو انگشت ، کف دو گوشه ی دهان خود را پاک کرده گفت :

ـ همه را حیوان ساختی و تنها خود را آدم ، این مگر درست است برادر ؟

آدم گفت :

ـ آغای گل ؛ من کسی را حیوان نساختم .

مردی کلاه قرقلی دار ، حرف آدم را برید و گفت :

ـ چطور نساختی ، گفتی من آدم هستم ودیگران آدم نیستند .

آدم باز هم با خون سردی ادامه داد :

ـ بازهم می گویم که من آدم هستم و دیگران نی ؛

مردی کلاه قرقلی دار غضبناکتر پرسید:

ـ پس دیگران کیستند ، آقای آدم ؟

آدم مکثی کرد و گفت :

ـ دیگران ؟

مردی کلاه قرقلی دار غضب آلود گفت :

ـ بلی دیگران ؟

آدم بلا فاصله گفت :

دیگران غلام ، عبدل ، خادم ، غلام محمد ، خادم علی ، عبدالحسین یا عثمان و یا عمر .

کلاه قرقلی دار ، یک پله از زینه ی قهر و خشم خود پایین آمده گفت :
ـ بسیار خوب همین غلام محمد و عبدالعمر و خادم علی  ، همه آدم هستند

آدم بازهم بدون درنگ جواب داد:

ـ نه آدم ، من هستم ، اما دیگران غلام ، عبد و خادم و عبدل و . . . هستند

کلاه قرقلی والا پله دیگری از زینه ی غضب پایین آمد و گفت :

ـ همه ی اینها که تو گفتی نام است ، و خودشان آدم است .

آدم پرسید :

نام شما چیست ؟

کلاه قرقلی دار گفت :

عبدالخالد .

آدم دوباره پرسید :

 اسم تان چیست ؟

کلاه قرقلی دار وارخطا شد ، وارخطا از اینکه مباد چیزی غلط گفته باشد . یا شاید کدام فرق میان معنی  کلمه اسم و کلمه نام باشد،و شمرده شمرده گفت :

 ـ عبدالخالد ولد عبدالولید .

 آدم خندید و گفت :

  ببخشید ،من اسم تان را پرسیدم ، نه شغل و صفت شما را .

 مردی کلاه قرقلی دار  مثلی اینکه در تلک ناخواسته بند آمده باشد ، چشمهایش لق لق بر آمد و گفت :

ـ چه می گویید شما ، من اسم خود را برای تان گفتم عبدالخالد ، نه شغل خود را ، شغل من تجارت است .

آدم خندید و گفت :

ـ این عبدالخالد و عبدالولید نه اسم تو است و نه اسم پدرت ، بلکه شغل و صفت شما است .

مردی کلاه قرقلی دار گفت : چه می گویی برادر ، من خود بهتر می دانم که این نام من و پدر من است ، نه شغل ما ، تو از کجا میدانی که این ها شغل و صفت ما است ؟

آدم گفت :

من از معنی عبدالخالد دانستم که این نه نام تو ، وبلکه شغل تو است ، چون از روال عبد و عبید است و معنی بنده ، غلام ، نوکر، چاکر و برده را می رساند ، که این گونه معانی صفت و شغل را بیان می کند ، نه فردیت و اسم فرد را ، خالد باید کسی دیگر باشد که شما غلام او هستید، یعنی غلام خالد .

مردی کلاه قرقلی دار متحیر گشت و با سرگیجی و اعجاب ، چشم به چشم آدم دوخت . باری اول بود که می شنید کسی به نام ونشان او پدر و جدش تردید روا میدارد . بر ذهن خود فشار وارد کرد تا مگر جواب بیابد ، اما پاسخی نیافت .

چند لحظه سکوت بین هردو مسافر حکمفرما گشت . آدم از پشت شیشه قطار به بیرون می نگریست و عبدالخالد به بند های بوت خویش چشم دوخته بود .

قطار با سرعت می گذشت و زمان و مکانها به عقب می ماند . ناگهان مردی کلاه قرقلی دار سکوت را شکست و خطاب به آدم گفت :

پس نام ما چیست؟

آدم خندید و سر خود را نزدیک گوش عبدالخالد آورد و گفت :

ـ کشمش

عبدالخالد خندید و پرسید :

 ـ از کی فتره ؟

آدم هم که می خندید دستی به زانوی عبدالخالد زد و گفت :

ـ از وقتی که نوکر خالد شدی .

سپس آدم خاموش ماند و به کلاه قرقلی عبدالخالد چشم دوخته بود ، گویی به چیزی می اندیشید .

حرکت قطار آهسته شد ، و در ایستگاه ایستاد . هنگام خدا حافظی آن دو ، دست یکدیگر را فشردند و عبدالخالد برای آدم گفت :

ـ من از عبد و غلام می گذرم ، شما هم لطف کنید از کشمش بودن در گذرید ، ورنه همه را به خارج صادر می کنند .

و در حالیکه از شدت خنده شکم چاق و بزرگش می جنبید از آدم دور شد ......   .