زندگی

داســـــتان

اولین عشقم تو بودی!

  د ستگیر نا یل

     « سرور» تا به حال که سی سال عمر خود را گذشتا نده بود،هرگز عاشق کسی نشده بودوکسی هم به اونگفته بود که دوستت دارم و عاشق تواستم.در پایانی روزهای زمستان که بهار نزدیک میشد، سال نوتعلیمی مکتب هاهم آغاز شده بود.سرور که درهمین روز ها به لیسه دختران مقررشده بود، خود را آدم خوشبخت احساس میکرد.چون در تمام دوران معلمی اش هرگز او را به مکاتب مرکزی شهر وولایت،مقرر نکرده بودند و میگفتند که سرور، آدم ضد حکومت! است.

لیسهء دختران،در حاشیهء شهر،در میان یک جنگل سبز درختان میوه دار و ناژو های بلند قامت وهمیشه پدرام و گلهای مرسل وفرشی که دور ازغوغا ورفت وآمد موترها و عا برین بود، قرار داشت.جوی آب از دو کنارش میگذ شت وبهارش سبز وتابستانهایش همراه با عطر گلهای پتونی ،دل ودماغ آدم را تازه میکرد.آن روزها هوا کم کم بارانی، ملایم وگوا را وروشن بود.آفتاب،سخاوتمندانه نورمی پاشید وطبیعت، زیبا ودوست داشتنی میشد.

« سرور» اولین روز که به لیسه رفت، روز خاطره انگیزی برایش بود.زنگ مکتب که نواخته شد، سرور ساعت اول در صنف یازدهم درس تاریخ داشت.با شاگردان صنف آشنا شد.سا عت دوم به صنف دوازدهم درس فارسی داشت با داخل شدن درصنف همه دخترها از جا بلند شدند و ادای احترام نمودند.اما درآخر صنف متصل به ارسی ها یک دخترسبزه که گیسوان بلند و چشمهای آبی داشت، نیم خیز شد و زود بجای خود نشست معرفی استاد با شاگردان و از شاگردان با استاد شان پا یان یا فت.اما از بی اعتنایی آن دختر،در دل سرور وسوسه خانه کرده بود میخواست دلیل این کار را بداند.با دست بسویش ا شاره کرد وگفت:

_ « میبخشید شما یکبار دیگر خود را معرفی کنید.»

دختر،کلک خود را به سینه گذاشت وپرسید:« مرا میگویید؟ »

سرور گفت:« بلی، شما را.»

_ « نام من، مریم است.» سرور،گفت:

_ « چه نام زیبایی است نام مقدس، نام مادر حضرت مسیح! روز اول سال، آدم باید شاد باشد،عاشق باشد؛عاشق طبیعت،عاشق بهار،عاشق زنده گی اگر روز اول سال را با غصه آغاز کنیم، تا پایان سال غمگین خواهیم بود.همینطور نیست؟

لبخند شکرباری برلبهای مریم نقش بست مژه های بلندش راکه مثل نخلستان سبز بر چمنزار حسنش قد کشیده بودند بر روی چشمهایش حایل کرد وآهسته گفت:

_ « درست میگویید استاد.من هم همینطور فکر میکنم.»

و خجالت زده درحالیکه به بیرون از صنف به درختان ناژو وگلبوته های مرسل که چمن مکتب راسبز وروشن ساخته بودند نگاه میکرد،به جایش نشست.کسی از آخر صنف آهسته گفت:

_ « استاد،در دل شما چیزی نگردد،مریم همیشه چنین است افسرده و دل شکسته! »

سرور سخنان آن دختر را قطع کرد:

_ « دراین بهار عمر،چرا باید چنین بود؟ پس از این باید شاد بود وبدنبال خوشبخت شدن ،قدم گذاشت.اولین گام خوشبخت شدن، غلبه یافتن بر دشواریها است.»

همه دخترها به معلم تازه وارد شان با تعجب نگاه میکردند زیرا چنین کلمات صریح تا کنون از زبان دیگر استادان خود نشنیده بودند.سرور،درختم ساعت درسی که از صنف می برآمد،به مریم نگاهی انداخت وگفت:

_« مریم، وعده میدهی که افسرده گی را از خود دورکنی ؟»

 مریم با خنده جواب داد:

_ « وعده می دهم استاد وعده میدهم»

از خطوط چشمهای مریم،دو خط نور چون براده های الماس، بر بلور چشمهای سرور خط کشیدند.چشمها مثل اینکه سالها باهم آشناباشند،بهم خیره ماندندسرور که حالت غیرعادی داشت از صنف برآمد.

 درسها ادامه داشت وهفته ها و ماهها یکی پس از دیگر سپری میشدند.اما همان روز اول آشنا شدن با مریم،یک روز فراموش نشدنی بود.اولین باربود حس میکرد یک نیروی مرموز درزیرپوستش درحرکت است.یک کشش واحساس درونی او رابسوی خودمیکشاند حس میکرد که قلبش برای کسی میطپد، شور و غوغایی در دلش خانه کرده است مریم، با نگاههای پراز تمناها، هرروز صبر دلش رابه یغما میبرد مریم درصنف با یک دختر سیاه چرده که«رعنا»نام داشت دریک میز وچوکی می نشستند وهمیشه باهم نشست وبرخا ست وگشت وگذارداشتند.چه تفاوتهای عجیبی میان این دودخترخواهر خوانده، دیده میشد.مریم با آن قد و بالا، سبزهء با نمک،چشمها ی آبی، مژه هایی همچون نخلستان سبز،گیسوان افشان! و رعنایی سیاه چرده،با بینی کلوله وموهای گردخرمنی،لبهای لک وچشمهای تنگ واندام بد ریخت! وگویا به دو پرنده ای مانند بودند که یکی، طاووسی است زیبا با با لهای سبز روشن وطوق زرین وگردنی افراشته نشسته برکنگرهء ایوان خسروی! و دیگری، زاغی بر شاخ درختی خشک وخزان زده! گاهی آدمی فکرمیکند که آیا می شود خوبیهای انسانها را با ظاهر زیبا و آراسته آ نها محک زد؟ هرگز نه، زیرا درپس بسیار زیبایی ها، نیات پلید اهریمنی هم هستند که حس کردنی نیستند!

رعنا درهمسایگی سرور زنده گی میکرد.و هرصبح که از خانه می برآمدند، یکدیگر را در راه می دیدند.یکروز که سرور رعنا را در راه تنها دید، از او پرسید:

_ « راستی رعنا مریم چگونه دختری است،با کی زنده گی میکند توکه ازهمه بهتر در زنده گی شخصی اش وارد هستی،همینطور نیست؟ »

رعنا شرمیده چادر خود را گرد گردنش پیچانید وگفت:

_ « مریم درخانه برادر نا تنی خود زنده گی میکند.مادر و پدرش مرده اند او،در زنده گی شخصی خود تنهاست وخیلی هم روزگار بدی دارد.سال گذشته درهمین صنف ناکام ماند میدانی استاد؟ مریم آرزو داشت پس از فراغت ،شامل دانشگاه شود تا از این بدبختی نجات یابد.مگر ناکام ماندن، پروبالش را شکستاند،آرزوها وامید هایش رابرباد داد استادان ریاضی و فارسی درحقش، جفا کردند.ازآن پس ما،خنده های از تهء دلش را نشنیده ایم.میدانی؟ خیلی دل آدم برایش میسوزد.برادرش آدم خشن، خود خواه و مغرور است، یک آدم دیروزی است،یک مرد سنتی است.ازهمین سبب است که مریم، در خانهء برادرش خسته و دلگیر شده است.از وقتیکه شما به لیسهء ما آمده اید،من در رفتار و افکارش یک نوع شورو شوق،یک نوع حرکت وسوزوساز درونی را مشاهده میکنم. فکرمیکنم دلش بجایی بند است مریم،در گذشته هاچنین نبود وهیچگاه از عشق و دوستی کسی سخن نمیگفت.»

دختر جوانی که در وسط  پیاده رو ایستاده بود، صدایش کرد:

_ « رعنا، رعنا! زود بیا که نا وقت میشود.من منتظر تو ایستاده ام .»

رعنا،سخنانش را قطع کرد وبسوی آندختر قدم ها یش را سریعتر گذاشت وبه سرور گفت:

_ « استاد میبخشید.گفتنی های دیگرهم دارم که در باره مریم بگویم،مگر ..»

این سخنان رعنا، سرور را چرتی ساخت نگاههای پر ازتمنا ومعنی دار مریم برای او،پیام آور یک نیاز قلبی و راز های درون دل او بود.ومیدانست که ازهمان روز اول هردو، دل باختگان یک دیگر شده اند.سرور،ماه یکبار کتابچهء نوت شا گردان خود را بخانه می برد وکار های خانگی آن ها را می خواند و راه نمایی های لازم رامیکرد.در یکی از ماهها که کتابچهء مریم را میخواند،درلای آن نا مه ای را یا فت که در آن نوشته بود:« عزیز من سلام! میدانی چرامن ترا عزیز خطاب کردم؟ من کلمه ای زیبا ترو دوست داشتنی تر از عزیز،نیافتم که نثارت می کردم.خبرشدم که رعنا درباره من خیلی گفتنیها را برایت حالی کرده رعنا دختربسیار مهربان و دلسوز است. اما آن گفتنی ها کافی نیست و باید بیشتر از این به زوایای تاریک زنده گی من آگاهی حاصل کنی.آیندهءمن هنوز تاریک وگنگ ونا پیداست.من، در دوراهی زنده گی قرار گرفته ام وانتخاب راه، برای من خیلی دشوار است. میخواهم سخنان دلم را ا ز زبان فروغ فرخزاد وسیمین بهبهانی بشنوی.گفتنی های بیشتر را در نامه دیگر خواهم نوشت:

« ترا افسون چشمانم ،زره بردست،میدانم

چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

نمیدانی،نمیدانی که من جز چشم افسونگر

در این جام  لبانم، بادهء مرد افگنی  دارم!

.....................................................

« چون درخت فرور دین،پر شگوفه شد جانم

 دامنی  ز  گل    دارم،  به   چه  کس  بیفشانم

 ای  نسیم  جان  پرور،  یکشب  از  برم بگذر

ورنه  اینچنین    پرگل،   تا  سحر  نمی    مانم

 نخستین بار بود که نامه یی به چنین مضمون عاشقانه از یک دختر جوان گرفته بود.با خواندن آن چند کلمهء کوتاه و آن شعرها، پاک حیرت زده شده بود.پس از آن بود که دیگر نتوانست شعله سرکش عشق راکه ازسینهء سوزانش زبانه میکشید،خاموش کند.به زنده گی خود،به زن و فرزندان، به آینده های دور وبه مریم می اندیشید. گاه گاه در خلوت دل میشد و با خودمیگفت:« مریم چرا این نامه را به من نوشته است؟ او درمن چی دیده است که اینگونه شیفتگی وجنون نشان میدهد،؟چه دیده است،هه؟ »

 فردا که به لیسه رفت، جرات داخل شدن به صنف از او سلب شده بود.تنش گرم بود وعرق از دور گردن وپیشانی اش مثل باران فرو میبارید.به صنف که داخل شد، شاگردان به پا ایستادند.درچشمهای مریم نوعی شرمنده گی خوانده میشد.سرور،به درس خود ادامه داد درختم ساعت درسی که کتابچه ها را پس میداد، واز صنف بیرون میشد،مریم قدمهای سست ولرزان و تن گرم سرور را احساس می کرد گویا اینکه جادویش کرده بود. وقتی کتابچه را باز کرد جواب سرور را بخواند که چی نوشته است،چیزی بنظرش نیامد. روزها وماههای زیادی سپری شدند.مریم،خواهر خوانده دگری بنام زهره داشت که اوهم در همسایگی سرور زنده گی میکرد.زهره،دختر زیبا وفتنه انگیزی بود مرد جوانی را دوست داشت که فریبش داده بود ازهمین سبب،دل پرعقده داشت خا نواده اش شکایت داشتند که آبروی شان را ریخته است! زهره یکروز بخانهء سرور می آید و به « عایشه» زن سرور میگوید:

_ « خاله جان!چطور زن ساده وبی خبری هستی هه؟ »

 عایشه می پرسد:

_ « چرا،ازچی بیخبرهستم زهره جان، مگر گپی و سخنی هست که من نمی دانم؟»

_ «استاد سرور،یک دختر رادوست دارد.نامش مریم است.مریم هم او را دوست دارد.همه دختر ها خبر دارند، مردم خبر دارند، شهر و بازار خبر دارند! مگم خودت»

عایشه که کمی احسا ساتی وغضب آلود میشود،میگوید:

_« من باور نمی کنم یک مرد زن دار وبچه دار را کدام دختر بی سروپامگر دوست داشته باشد.آن دختر مگر دیوانه است؟»

 زهره میخندد ومیگوید:

_ « چرا،مگر زن وبچه داشتن، جلو دوست داشتن ها وعشق کسی را گرفته میتواند؟به مردهای امروزی، اعتبار نیست.مرد،از زن سیر نمیشود.به گپ های ظاهری آنها آدم فریب نخورد که دل و زبان شان یکی نیست.»

سخنان زهره عایشه را پاک دیوانه میکند.چشمهایش را که بانم اشک ترشده بودند پاک میکند و برای آنکه خود را سر حال و بی تشویش نشان بدهد؛ می گوید:

_ « خوب،خداوند مردهای ما را انصاف بدهد.زن های عاجز و بیکس، چی کرده میتوانند؟ با بای من هم،پنج _شش زن گرفت و از هیچکدامش خیرهم ندید.حالا فرزند هایش با لای میراث او دعوی دارند.عا قبت این کار ها چیست؟ جز بدبختی! »

زهره میبیند که عایشه درحالت بدی قرار دارد، با دلداری میگوید:

_ « پیرها و پیامبر های ما هرکدام شش _هفت زن گرفتند! پیروان شان که میگیرند برای مرد ها بهانه کم نیست.این زن های مظلوم اند که همیشه قربانی میدهند! »

عصر همان روز که سرور بخانه آمد،برغم دیگر روزها عایشه را غمگین وافسرده دید.در حویلی،مرغابیها  قاغ  قاغ کنان جمع شده چوچه مرغ هارا که مصروف دانه چیدن بودند، با نول زدن دور کردند.عایشه با کلوخی آنها را دور راند و به سرور گفت:

_ « امروز خبر خوشی شنیدم! کاش همانطور بیخبر می ماندم که نظاره گر رسوایی ها و آبرو ریزی ات میبودم! »

سرور،حیرت زده به عایشه نگاه کرد.اوهر گز انتظار چنین حرکت و گفتار از عایشه را نداشت.عایشه تا هما نروز به سرور نگفته بود بالای چشمت ابروست،نگفته بود که بر رویت چند خال است.لذا بیصبرانه گفت:

_« نفهمیدم امروز در این خانه چی ریخته وچه بیخته! چه قیامت آمده!منتظرکدام رسوایی و آبرو ریزی من بودی هه؟»

عایشه چادرش را بگردن خود حلقه کرد و چشمهایش را کشید:

_ « از دوستی ها و عاشقی هایت میگویم! که نام و نشانت را به زمین زده و آبرویت را در کوچه و بازار ریخته است! دیگر چی شده باشد ؟»

سرور،دستهای خودرا زیر بغل گرفت وبا دلداری گفت:

_ « آخ، زن ساده!من فکر کردم که چی گپ مهمی است،آدم کشته شده ویا.... عشق وعاشقی که عیبی ندارد، دوست داشتن که گناه نیست؛ من و تو که همدیگر را به عاشقی نگرفته ایم، معنی عشق راهم نمی فهمیم.گناه ما نیست،گناه کسانی است که دلهای سرد و بیروح را بهم وصل کرده اند که هنوزهم گرم نیامده اند.تو فکر میکنی دو نفر که همدیگر را دوست داشتند، حتما باید زن وشوهر شوند؟ نه اینطور نیست.دنیا همیشه به کام آدمی نبوده و نخواهد بود.»

 عایشه سخنان سرور را قطع کرده با خشم گفت:

_ « راست میگویی همان پدران گور سوختهءما بودند که این کاررا کردند.همان ها بودند که بخت مرا سیاه کردند وگرنه ترا کی میگرفت؟ دامن رسوایی ات را جمع کن که باز به کدام مکتب دور مثل سنگ فلاخن پرتابت نکنند.به لحاظ خدا! بگذار که چند روز در همینجا آرام زنده گی کنیم.»

سرور خندید و با کنایه گفت:

_ « آخ،در بگیرد این زمانه! اگر ترا بمن نمی دادند، من چه خاکی بسرم میکردم؟!»

 مادر سرور که در داخل خانه مصروف خیاطی بود،با شنیدن سر و صدا ها سر خود را از ارسی بیرون کشید وپرسید:

_ « زنکه! چه داد وبیداد است،چه قیامت بر پا کرده اید هه؟ کمی شرم وحیا خوب است همسایه ها چه میگویند؟ بینی بریده ها!!»

عایشه،هق هق به گریستن شد و با صدای لرزان و توام با ریختن آب بینی اش گفت:

_ « سرور،زن گیر شده است! میدانی؟ زنگیر! باکدام ارگاه و بارگاه تو زن میگیری هه،با کدام پول و دارایی؟ با کون لچ وجیب خالی؟ من چه کم خدمتی کرده ام،خدمت قوم وخیشا وندان تان را نکرده ام، خدمت خسر وخشو را نکرده ام؛چه کمبود ی دارم، هه؟ »

مادر سرور که این کارها بنظرش کاملا بیگانه بود، حیرت زده پرسید:

_ « هه دختر، چه گفتی؟ گفتی سرور زنگیر شده؟ برای چی مگر زن و فرزند ندارد،مگر خانه و زنده گی ندارد؟ چی ندارد؟ دخترم،ساده نشو،به گپهای مردم با ور نکن، بعضی ها دروغ هم میگویند.زن گرفتن، کار آسان نیست،خوب،مرد ها را چهار زن رواست!پدر من،هفت زن گرفت پنج پنجهء شان مثل پنج چراغ بودند.مگر خداوند،برایش خوشبختی را که نصیب نکرد، گرفتن زن بسیار هم خوشبختش نساخت از دشمنی و حسادت زنها بود که زهر دادند وکشتندش.دخترم! هیچکس خیر وشر خود را نمی داند برو طرف دیگ و کاسه ات که شب مهمان می آید.تا من زنده باشم سرور، زن کرده نمی تواند.»

گلوی عایشه،با این سخنان مادر سرور از غصه وبغض،پاک شد ولم لم کنان طرف آشپزخانه رفت تابرای مهمان شب،نان پخته کند.پس ازآن،حس بی اعتمادی فضای خانهء سرور را پر کرده بود.عایشه،دیگر آن زن صاف و ساده که گردنش زیر تیغ ستم شوهر و خشوخم باشد؛نبود.گندم صبر سرورهم زیرچند سنگ آرد میشد.خشم و قهر مادر، تشویش ونگرانی واوقات تلخی عایشه وعشق وشوریده گی و شیدایی مریم،هر کدام روح وهستی او را به استحاله می برد.

حالا فصل خزان رسیده بود.یکروز سرور از مکتب برآمد که بخانه برود،مریم را سرراه خود دید که منتظر او ایستاده است.مریم نزدیک آمد و با لبخند همیشگی که بر لب داشت، سلام داد و گفت:

_ « استاد، فردا عصر روز می توانی به خانهء ما بیایی؟ »

_ « خانهءشما،برای چی؟ »

مریم،برگهای زرد خزان زده را از پیش پایش پس زد:

_ «بلی،بخانهءما وقت میوه است،وقت انگورو سیب و شفتا لوهای خزانیست، میدانی،باغ خانه ئ ما چه میوه هایی دارد! مردم محل، حسرت باغ خانه ما را دارند»

_ « خوب، من که باغ شما را ندیده ام »

_ « پس باید ببینی آدرس خانهء ما را که میدانی هه؟»

_ « می دانم، می دانم »

_ مطمین باشم که می آیی؟ »

_ « مطمین با ش، قول میدهم که می آیم »

_ « خوب، منتظرت هستم استاد.»

فردا ساعت چهار عصر بود که سرور بخانهء آنها رفت.دررفتن،دل و نا دل بود و میترسید که ازجانب برادرش توطیه یی درکار نباشد.اما بصداقت مریم،ایمان داشت.درحا شیهء باغ صفهء بزرگی قرار داشت که مریم آنرا با قالین و تشک فرش کرده بود ودرکنار صفه، درختهای انگور و شفتا لو وسیب دیده میشدند.که شاخهای پر از میوه آنها بسوی زمین، خم شده بودند.گلبوته های مرسل  آفتاب پرست نیزرنگینی خاصی به باغ بخشیده بودند.سرور،به منظرهء شگفت انگیز باغ که فصل پاییزی به برگهای درختان داده بود، نگاه میکرد.مریم،همان روز پیراهن قشنگ جالی داری بتن کرده بود.او، درآن لحظه، زیبا تراز هر روز دیگر بنظر می رسید.همه چیز درسیمایش ظریف،پاک ومهر انگیزمی نمود.آفتاب،از لای برگهای درختان چنار،به گیسوان زرین وگردن سفیدش نور افشانی میکرد.زنبورها وزوز کنان روی علفها و شاخه های درختان، می نشستند واز دور،صدای پرنده گان چیغ چیغ کنان بگوش میرسید مریم، پطنوسی از میوه ها را پیش روی سرور گذاشت و تعارف به خوردن کرد.از چاک پیراهن نازک جالی دارش، سینه های سفید و مرمرینش هویدا میشدند.ومثل همیشه که از لبهای پرخنده اش شکر می بارید، گفت:

_ « اگر در امتحا نات کا نکور کامیاب شدم،  دانشگاه رفتم،چه سعا دتی نصیب من خواهد شد!می دانی استاد؟ رهایی ازاین زندان لعنتی و رفتن به دانشگاه، یکی از آرزوهای دیرین من است!!»

سرور که مصروف خوردن انگور بود، با تایید سخنان مریم گفت:

_ « آرزوی بزرگی است،یک آرمان انسانی است؛ اما نخست باید امتحان سالانه را با گرفتن نمرات بلند پشت سر بگذاری که امتیاز شرکت در کانکور را بدست بیاوری»

_ « میدانم،میدانم.سال گذشته درمضامین ریاضی ودری ناکام ماندم چانس کانکور هم از دستم رفت.استاد! میخواهم خوشبخت باشم،میخواهم آدم مستقلی باشم،میخواهم تحصیل کنم؛ آخر تاکی منت برادر نا تنی را بردوش بکشم؟ مگر این آرزوهایم را بر باد داده و قلبم را شکستند.آنقدر نا لایق وتنبل هم نیستم.چرا چنین کردند؟ نمیدانم از دست استاد ریاضی ودری بودکه من چنین شدم.درمیان همه دختران لیسه فقط مرا ناکام کردند. قانون وعدالت را برمن تطبیق نمودند گویا اینکه دیگران همه ممتاز و فیلسوف بودند.»

 سرور،به سخنان مریم سرا پاگوش بود.دلش به حال اوکه آرزوی تحصیل و خوشبخت شدن ونجات یا فتن از فشار خانوادهء برادر ناتنی را دارد، میسوخت:

_ « من ترا خوب درک میکنم، نیازهای ترا واحساس ترا اما آن نامه را چرا به من نوشته بودی؟ میدانی، پس از خواندن آن نامه ،من کاملا عوض شده ام.من یک آدم شوریده و گمکرده راه و سرگردان در وادی عشق تو گشته ام! تو، زنده گی مرا تغییر داده ای، تو نظم خانواده و حیات مرا تغییر داده ای میدانی؟ زهره درباره من وتو سخنان زیادی به زنم گفته وروزگار مرا تیره ساخته آیا براستی تو مرا دوست داری؟ براستی،تو مرا میخواهی؟ تو،با زنده گی من سازگا ری کرده میتوانی؟ باید به این پرسش ها،پاسخ قانع کننده ای داشته باشیم من وتو،هردو آیامن، ترا خوشبخت کرده میتوانم آیا براستی عاشق پاکباختهء تو استم،و می توانم این احساسم راثابت کنم؟ اگر از خودم بگویم، واقعا دوستت دارم! دوست داشتن کافی نیست،میخواهم بگویم که ترامی پرستم! مثل خدا، مثل یک معبود! مثل یک الهه!!»

مریم سکوت کرده خود را به جمع کردن بشقاب ها وپطنوس میوه مصروف ساخت رنگش سرخ گشت وکومه هایش مثل انار،رنگ کشیدند:

_ « آن نامه،سخنان دلم بود، گپهای قلبم بود،ندای ملکوتی ضمیرم بود؛ سخن ازعشق بود! دوست داشتن هما نطوریکه خودت گفتی،با زبان،بیان نمی شود.باید نشان بدهی،باید ثابت کنی،باید بسوزی، باید امتحان بدهی خودت یکروز بیتی از حافظ شیراز را در صنف خواندی که گفته:

 سخن عشق، نه آنست که آید به زبا ن

 ساقیا می ده وکوتاه کن این گفت وشنود

_«سرور،من هم دوستت دارم!می خواهمت، باهمه کمبودی ها وحرف هاییکه گفتی،باهمه دشواریها ییکه در پیش رو داریم میخواهمت.اگر بمیرم هم،دل از توپس نمیگیرم!»

آفتاب،آهسته آهسته درپس ابرهای غلیظ و کوههای بلند،پنهان میشدند درختان خزان زده که حالا ازبرگ تهی شده بودند،با وزش باد تند وسرد خزانی، اینسو وآنسو، سر میجنبا ندند.شور وغوغای مینا ها و گنجشکک ها برشاخهای درختان نیمه عریا ن گوشها را کرمیکرد.سرور که دلش نمی خواست ازمریم جدا شود، دل ونا دل ازجا بلند شد و گفت:

_ « من باید بروم که روز نا وقت شده، هرچند که جداشدن، مشکل هم است »

مریم از زیرچشم نگاه معنی داری کرد و سرور را تا کوچه مشایعت نمود.پس از آن بودکه محبت ها و رفت وآمد ها و راز ونیاز های عاشقانهء این دوبه هرمحفل ومجلس گفته میشد.وترانهء دوستی و سرود عشق آنها از زبان پرنده گان درجنگل ونی ها درنیستان ها شنیده میشد.روزهای امتحان سالانه بود.معلم ریاضی که دوست نزدیک سرور بود، روزی او را به خلوت دعوت کرد وبرایش گفت:

_ « گوش کن سرور، از دوستی این دختر هرزه! وهوسباز بگذر.منظورم مریم است.تا درس نخواند و سوالات امتحان را حل نکند کامیابش نمی کنم.صد بارهم اگر امتحان بدهد، کامیابش نمی کنم! او از دوستی با تو، استفاده سوء میکند.او، عیب های خود را در وجود تو پنهان میکند این رفت وآمد ها همه اش فریبی بیش نیست.وقتی بمقصد خود رسید، مثل یک تکهء چرکین! مثل یک نعش مردار!دورت می افگند.من گوشت را باز کردم، اگر باورت نمی آید، این چیز دیگر است.»

سرور چرتی شد.کلهء خود را میان هردو زانویش گذاشت وبفکر واندیشه غرق شد هردو، لحظه ها بسکوت فرو رفتند.سرور سکوت را شکستاند وگفت:

_ « من با این برداشت تو از مریم موافق نیستم.هیچ دختر جوانی وبخصوص درچنین محیط سنتی وعقب مانده حاضر نمیشود بخاطر رسیدن به مقصد خیلی هم عادی خود را قربانی بدهد وبد نامی را قبول کند.این ماهستیم که احساس پاک وعواطف درونی همچو انسان ها را هوس آلود وفتنه انگیزانه تعبیر می کنیم این ما مردها هستیم که حق تبارز دادن نیاز عاطفی زن ها را از آنها گرفته ایم. وما مردها هستیم که سنتهای مرد سالاری را برجامعه ومحیط اجتماعی وضع میکنیم تو فکر میکنی که با این کار خود انصاف وعدالت در وظیفه را عملی کرده ای؟ نظم وقانون را بوجود آورده ای،وآیا این کار و طرز برخورد برهمه یکسان تطبیق شده است؟من تاهم اکنون ازهیچ دوست خود تمنا نکرده ام که مریم را در امتحا ناتش کمک کنند و نخواهم کرد.»

معلم ریاضی، بهچشمهای سرور نگاه کرد که با نم اشک،تر شده بودند.کرتی خودرا که روی دست خود گذاشته بود، بشا نه انداخت وآهسته سرور را ترک گفت.

عایشه زن سرور،زهره را وظیفه داده بود که از رفتارو کردارشوهرش در لیسه ا و را باخبر سازد.اما زهره ازبیم روز های امتحان دیگر جرات نکرد که به عایشه اطلاع رسانی کند.از اینرو، بد خلقی و بگو مگو هاهم در خانه ا ش فروکش شده بود.

در روز های پا یانی امتحا نات و اعلام نتایج آن، قلب مریم لبریز از شادی بود.روزی که سند فراغت را از دست مدیر لیسه می گرفت، اشک شادی در چشمهایش جاری بود و درحالیکه ورق کامیابی را بدست داشت،به خواهر خوانده هایش نشان می داد ومیگفت: « _« ببین رعنا،ببین چه نمرات عالی ای! هرگز باورم نمی آمد هرگز!»

ورعنا میگفت:« تو امسال خوب درس خواندی!هم درس مکتب و هم درس عشق!!را دلت پر بود مریم.اما کمکهای استاد سرور را هم فراموش نکنی.»

ومریم،چشمکی به رعنا میزد وبه دهلیزهای لیسه اینسوو آنسو زود زود قدم می زد.همان روز،آخرین روز آمدن به لیسه بود وقتی بخانه می رفت،نزد سرورآمد و گفت:

_ « استاد! خدا نگهدارت، من میروم خانه که امروز کار مهمی در پیش دارم.تشکر میکنم که مرا کمک کردی امسال، محبت های تو بود که مرا تشویق به درس خواندن کرد، عشق بود که مرا دوباره روح تازه بخشید! همه اینها از محبت توبود...»

سرور خیره خیره نگاه میکرد و دلش پر از گفتنی ها بود :

« خوب شد که تو،به آرزوهای خود دست یافتی! من هم همین را می خواستم اما حالا،این منم که شامگا هان غماگین عشق خودم را به تماشا می نشینم! این منم که پس از این با درد دوریها وجدایی ها میسوزم.آری، این منم که ا فق زنده گی آینده ام تاریک است.»

مریم، که در خلسهء عاشقانه فرو رفته بود،به چشمان اشک آلود ورنگ باختهء سرور مینگریست با انگشتان ظریفش، اشک چشمهای خود را پاک کرد وبیتی از امیر خسرو دهلوی را خواند:

_ ابر می بارد ومن، میشوم از یار، جدا       من جدا گریه کنم، ابر جدا، یار، جدا

وبعد در حالیکه دست سرور را محکم گرفته بود،گفت:

_ « چرا اینطور فکر میکنی،سرور من! من هنوز به امید های خود نرسیده ام آرزو های من هنوز دور و پایان ناپذیر است.هنوز من در این وادی سر گردان، اندرخم یک کوچه ام! تو فکر میکنی محبتهای من بخا طر گرفتن همین سند بود؟ من اگر خودم را پست و هرزه میساختم، این سند لعنتی را به هر وسیله ای میتوانستم بدست بیاورم مگر آمدن تو در این لیسه،مرابکلی تغییر داد وخودم را در وجود تو استحاله کردم!دیگر نخواستم با زیچهء کودکان کوی هرکس و ناکس شوم! »

 سرور خجالت زده گفت:

_ « مرا ببخش مریم! مرا غلط درک نکن و....»

 دیگر حرفی به زبان نیاورد مثل این که گنگه شده باشد.مریم که به رفتن عجله داشت، با زاری گفت:

_ « من امروز میخواهم زود بخانه برگردم فردا پیشت می آیم وبا دل جمع وخاطر آرام،گپ می زنیم جاییکه هردوی ما تنها باشیم وهیچ حجابی در میان ما نباشد.فقط درهمین جا تنها باشیم مثل دو روح در یک بدن!»

 سرور گفت:

_ « می رویم خانهء خودم من تنهاستم، تنهای تنها!»

_ « چرا،مگر زنت در خانه نیست؟ »

_ « نه،زنم رفته بخانهء پدرش، زمستان را آنجا سپری میکند.گوشت گوسفند ولاندی پلو ها را خورده می آید.»

_ « خوب، از این چه بهتر!چه سعادتی! آخ خدای بزرگ من! دیگر چی میخواستم؟ »

_ « پس منتظرت هستم! »

سرور،همان شب رادر روءیاهای شیرین سپری کرد.خواب ازچشمهایش پریده بود.چهرهءسبزینه، گردن بلند،و چشم های آبی مریم هرلحظه پیش نظرش ظاهرمیشدند،.ساعت یک پس از ظهر،به میعاد گاه رفت و به انتظار مریم کوچه ها و سرک های محل را گز وپل میکرد وچهار چشمه آدمها وموتر هایی را که در سرکها وکوچه ها در رفت و آمد بودند، از نظر می گذراند.مریم، از یک موتر تکسی پایین شد وبه کوچه ایکه به لیسه منتهی میشد به حرکت افتاد.سرور،به پیشواز او رفت و پس از احوالپرسی، بسوی خانه خود روان شدند.آن روز،یک روز سرد بارانی بود ابر ها مثل دل عاشقان، پر غصه بودند ومی گریستند باد سرد وآزار دهنده ای می وزید وبه سر و روی راهروها گویا اینکه با سیلی می زد.سرور ومریم که بخانه رسیدند، با روشن کردن آتش به بخاری ونوشیدن چای،گرم آمدند قلب سرور با آمدن مریم بخانه اش، از شادی میطپید او، تمنا های دلش را با این سوال مطرح کرد:

« مریم، یادت هست که یکروز شعری از فریدون مشیری را در راه برایت خواندم وتو هم آن را پسندیدی؟ »

مریم جواب داد:

_ « تو بسیار شعر ها برایم خوانده ای از بسکه شعر شنیده ام، دارم که شاعرمی شوم» و قاه قاه خندید و ضمن خنده،ء ظریفانه گفت:

« سخن بگوکه کلام تو سخت شیرین است!»

سرور درحالیکه به نکته سنجی وظرافت او آفرین میگفت، با نگاههای پراز تمنا به سینه های بلندش که ازچاک پیراهنش هویدا بودند،نگریسته چند بند آن شعر را زمزمه کرد:

  _در باغ سینه ات، دو شگوفه است          گلبوی  و  نو شگفته    و شا داب

     پروردهء    نواز ش     خورشید            آبستن        لطا فت        مهتا ب

 _      بر تاج سینه ات، دو ستاره  است          کز  روشنی دو چشمهء نور است

         بر  بخت   بی  ستارهء   من  بین           دست از ستاره های تو دور است

مریم که رخساره هایش گلابی رنگ شده بودند، خجا لت زده سرش روی زانوی سرور گذاشت و گفت:

« عزیزم!مگر من با تو نیستم که دستت از ستاره ها دور است؟»

ودیوانه وار سرور را در آغوش خود کشید وغرق بوسه ها کرد! برای اولین بار بود که سرور اورا در آغوش گرم وپر ازمحبت خود میکشید و لبهایش را غرق بوسه کرده از باغ سینه های گرمش، گل آرزو میچید! هردو،غرق در رویاءهای خود بودند وغرق تمنا ها و آرزو های ناتمام که پس از یکسال سوختن ها و امیدها دست داده بود.سرور، رادیو را روشن کرد که برنامهء آهنگ های فرمایشی را بشنوند.همزمان با روشن شدن را دیو، این آهنگ شنیده شد:

« شاید آخر بمیرم،زهجران تو

روز محشر،دست من و گریبان تو،های گریبان تو!»

مریم،با شنیدن آهنگ به چرت رفت و کمی خودرا از آغوش سرور عقب کشید و گفت:

_ « آهنگ را شنیدی؟هه! چه به دل می نشیند!»

و در حالیکه اشک چشمهای خود را پاک میکرد، ا فزود:

_ « کاری نکن که روز محشر دستم به گریبانت بیفتد!»

سرور با کشیدن آه سوز ناکی ازسینهءپر دردش،گفت:

_ « من بیشتر ازتو می ترسم که جوان وزیبایی و با آرزوهایی که داری،مرا قربانی این ماجرا نسازی با این حال،اگر سوختن من ترا خوشبخت کند،من احساس خوشبختی خواهم کرد!»

سرور در دل با خود میگفت:

« اگر ازمریم کام بگیرم وبعد نتوانیم باهم ازدواج کنیم، این رسوایی را چگونه جبران کرده میتوانم، آیا من، جوابده بد بخت شدن او نخواهم بود؟»

همان آهنگ وهمان سخنان چند لحظه پیش مریم باهمه خواستن ها و تمنا هایش به یادش آمد و با خود گفت:

« نه، نه هرگز! جوانی،لحظه های حساس،ونفس آدمی هم سرکش است ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم ودوست داشتن،همیشه به معنی کام دل گرفتن نیست.دوست داشتن، سوختن و فنا شدن هم دارد!»

همین افکار،ذهن او رامشغول میکرد و مانع میشد کار آ نها به جاهای باریک کشا نیده نشود.تا شام همان روز که مشغول راز ونیاز عاشقانه بودند،فقط با بوسیدن لب های آتشین مریم، ساعت ها را گذشتاندند.

شام روزبود وهوا،سرمه ای رنگ میشد.مریم اجازه خواست که خانهءخود برود.سرور که سرمست از شراب لبها وتن گرم مریم بود،با تقا ضای رفتن،غمزده به او نگاه کرد.مریم که حالت نگرانی ا ورا حس میکرد، با دلداری گفت:

_ « تشویش نکن عزیزم.پس از امتحان کانکور که دانشگاه رفتم،برایت نامه می نویسم که بیایی اینهم آدرس کابل من غصه نکن، میدانم که دوری از من برایت چقدر خسته کننده و ملا ل آور است.»

سرور،مریم راتا ایستگاه تکسی ها مشایعت کرد.مریم که سوار تکسی شد،سرور گفت:« « نامه ات که رسید، حتما می آیم »

مریم خندید و گفت:می دانم که می آیی:امیر خسرو چه زیبا گفته است:

« کششی که عشق دارد،نگذاردت بدین سان

   به جنازه گر نیا یی، به مزار خواهی آمد!»

و سپس، دستش را بعنوان خدا حافظی از پس شیشه های تکسی بلند کرد وتکسی حرکت نمود.با رفتن مریم،سرور با خود گفت:

_«مریم خیلی دختر حساس ونکته سنج شده همه اش حاصل دوست داشتن هاست،حاصل یک عشق سوزان و عا رفانه است.افسوس که بخت با من یار نیست!»

همان سا ل،به اساس فیصله ریاست دانشگاه کابل، امتحا نات کانکوردر ولایات هم گرفته شد.به همین منظورهیاتی ازکابل به ولایات هم آمدند تا ازفارغان صنوف 12 امتحان کانکور اخذ نمایند. لذا ضرورت نیفتاد که مریم به کابل برود.در پا یان سال که نتایج کانکور ابلاغ شد،مریم به انستیتوت عالی تربیهءمعلم روشان معرفی شده بود.مریم پیش از آنکه با سرور تماس بگیرد،به کابل رفت.چند ماه پس از آن بود که نامه اش به شرح زیر به سرور رسید:

_« عزیز دلم،سرور! خیلی خوشحالم که نامه ام دستهایت را می بوسد! از اینکه نتوانستم درطول زمستان پیشت بیایم، احساس شرمنده گی میکنم.تو میدانستی که من آرزوی شا مل شدن به دانشگاه کابل را داشتم مگر بخت یاری نکرد وبه انستیتوت تربیهءمعلم رو شان معرفی شدم با این حال، از اینکه از خانوادهء برادرم بریده شده ام،خیلی احساس خوشبختی میکنم! چون حالا میدانم که یک آموزگارمیشوم و در ضمن به کسانی که دلهای ا فسرده و قلب های شکسته دارند،درس دوستی وعشق ومحبت میدهم.سرور من!د وستی و محبت ما، در آغاز، به دریاچهء کوچکی می ما ند،اما چون پاک و زلال بود،به دریاهای خروشنده وتوفا نزا تبدیل شد.ولی هیچگاه نتوانست عطش سیری ناپذ یر کاجستان محبت ما را فرو بنشاند ومزرعهء امید های مان را آبیاری کند.همیشه از پایان شبهای یلدا سخن می زدیم ورسیدن به روز های آفتابی را آرزومی کردیم.حال آنکه بهارعشق ما همیشه سبز و آفتابی بود ومیشد که از آن،گلهای آرزو را بچینیم!من همیشه با دامنی پر از گل،پیش تو می آمدم، من خودم ترا به باغستان دلم به مهمانی می بردم! تا گلی بچینیم ومیوه یی بخوریم! اما با دریغ! که.شاید از نهایت پاکی قلب وعشق عارفانهء تو بود که دست به گناه نمی زدی و شاید هم ترس از آینده بود؛آینده ایکه هردوی مان نمی توانستیم آن را بساده گی رقم بزنیم!با وصف اینها،تو یک مرد استثنایی هستی! تویک قلب بزرگی!تو، مظهر عشق خدایی میخواهم بگویم حالا که به کابل آمده ام،زنده گی ام عوض شده است.بدبختی وسیه روزی،هیچگاه دامن مرا رهانمی کند.اینجاهم که آمده ام، دشواریهای دیگری مرا می آزارد.من در خانواده سرپرستی ندارم که بمن دل بسوزاند ودر باره آینده ام فکر کند.کاش درهمانجا می ماندم تا درآتش عشق یکدیگر،می سوختیم. حالا من وارد دنیای دیگری شده ام،واگربه آیندهءخود فکرنکنم،بدبخت میشوم.تو، از دشواری های خانواده گی ات، از موانعی که برسر راه وصلت ما قرار داشت،سخن میگفتی.حالا احساس میکنم که آن نگرانی ها،به حقیقت نزدیک می شود.اگر زن و فرزند نمی داشتی، اگر دلت جای دیگری بند نمی بود،جز توهیچکسی مالک زنده گی وعشق من نبود. اما افسوس که من،جز تسلیم شدن به سرنوشت، دیگر چاره ای ندارم مردی در زنده گی من داخل شده که دوستم دارد.من،دوستش ندارم چراکه آدم در زنده گی فقط یکبار عاشق میشود! اگر با او ازدواج نکنم،چی کنم؟ به کجابروم؟تاکی منتظر عشق خود بنشینم؟!می دانم که با وصف داشتن زن وفرزند، دوستم داری و قلبت همیشه بامن است! من هم دوستت می دارم! قلب وروحم با توست، دلم وعشقم با توست! اگر بمیرم، دل از تو پس نمیگیرم!! »( دوست دارت مریم )

سرورکه نامهء مریم راخواند،برایش باورنکردنی بود.دلش از آدمها، از دنیا وآنچه که به نام صداقت و راستی بود،کنده شده بود.با خود میگفت چطور ممکن است که مریم به این زودی تصمیم به ازدواج گرفته است؟ عشقی که مثل خون دررگهای بدن و مانند روح در تن ما جاری بود! بنظرش می آمد، حالا که مریم به آرزوی های خود دست یا فته است، بازندهء این ماجر ا فقط خودش است این اوست که خود را برباد رفته و بازندهء داستان یا فته است! سخنان معلم ریاضی به یادش می آمد که گفته بود:

 « مریم که مقصد خود را بدست آورد،فراموشت میکند،مثل تکه ی چرکین! دورت می اندازد!! اگر باورت نمی آید.......»

با همه این گذشته ها وحالت غم انگیز پیش آمده، عشق مریم برایش مقدس!بود چون اولین بار بود که عاشق شده بود!

______________(بغلان_ بهار 1357 )

**********

   د ختر د شتی!

                            دستگیر نایل

ای دختر دشتی،

ای حور بهشتی!

که با سیخک و گیرا،

آراسته یی زلف قشنگت

                 آه ا زدل سنگت! 

در دامن کهسار،

در پهنهء صحرا،

آزاده چو آهو

سرمست وخرامان به هرکوچه دوانی

                                     توجان جهانی!

این کرتهء نیلی،

سرانداز گل سیب،

به اندام تو زیباست

دل ازبردهقان بچه ها بردهء ای ماه

                              با حسن دل آراء

مغروری وسرکش

آزادی و سرمست

چه زیبا و قشنگی!

درقلب پراز مهر تو آثار جفا نیست

                       جزصدق وصفا نیست

می بینمت ای ماه،

هر روز سحرگاه

رقصیده و خندان

یک کوزه سرشانه سوی چشمه روانی،

                                        با دخترکانی!

________( بغلان_ 1353 )

         شهر آرزوها

 دستگیر نایل

رسیدم چون به  شهر آرزوها

لب دریای سیحون،خانه کردم

دماغم، از  نسیم  صبحگاهی

معطر ای   دل  دیوانه  کردم

 

چه روح افزاست،باد سردجنگل

عجب  زیباست،  مرغابی  دریا

مرا   بر ساحل    دریا   رسانید

که   نوروز  آمد و   امید   فردا

 

پرستوهای  سرگردانم، ایدوست

ازاین شاخی،به آن شاخی نشینم

بهار    آمد،    امید    من   نیامد

همان   مرغم   که:  آزادی  نبینم

 

مرا   با   کشور   عشق  آَشنا   کن

که این دنیا به من،تنگ است امروز

پریدم،   چون  کبوتر  های  وحشی

به  صحرای دلم، جنگ است امروز

 

قلم، تقدیر ما را  چون  نوشتست؟

که هرجا می روم درد است وفریاد

ازین  درد و  از این  رنج   زمانه

خدا جان! ملک ما، کی گردد آزاد ؟

____________( 20 مارچ 1997 )