حفیظ حاذم
صنم
دل و دین من اگر برد
نمکم چو قند بس خورد
نکنم شکایت از او
که چگونه و چنین برد
من از هوشیاری هستم
قدح و پیاله دستم
به نبات و گر نجویم
چو خراب تلخی هستم
صنمم اگر بیاید
ره راه ما بجوید
بخدا به خاک پایش
سفر بهشت پویم
بتو چونکه بسته ام من
سر خود شکسته ام من
به طواف سیر کوهت
به دعا نشسته ام من.
درد دل
دریا !
من هم عاشقم
چون تو
و...
اندیشه سیر ترا دارم
که آنچه بر دل داری
با خود
در سفرش داری
و تحمل بی پایانت را
از قبول و گزشت
و من
از شکیبایی تو
حسرتم میشود.
دیوار
در قرار گاه تاریخ
لحظه ها می شمارم
از اولین سنگ ها
و از آدمهای با اسطوره ها
و از تهداب خاک
تا خشت ها به سرم نهادند
و فراوان آب و گل در من ریختند
تا حاملی شوم
بر دو سقف
بر دو پوشش
بر دو ماجرای جدا و نا همگون
و من از طبیعت این دو هوا
نفس میکشم
گرم میشوم و به پختگی میرسم
و شلوغ زیر سقف ها بازارش گرم است
و زیر این پوشش ها
حوادث میزایند
میمیرند و محو میشوند
و من نگهبانی را مینانم
بر این سقف ها
چون.....
دو زندگی
دو ماجرا
دو پیوند
در من بستگی های دارند
و من این بسته شهادتم را
در دل این خشت ها
پنهان دارم.