جهان زيست و جهان نظام؛
تلفيق عامليت و ساختار دراندیشه يورگن هابرماس
مهدی کاظمی
(بخش اول)
اشاره: يورگن هابرماس بي شك مهمترين انديشمند در قيد حيات دوران ماست. آخرين بازمانده مكتب فرانكفورت ادامه دهنده راهيست كه هوركهايمر و آدورنو در دوران آشويتس و گولاگ آغاز كرده بودند ؛ هرچند كه رفته رفته از آنها فاصله گرفته و خود صاحب نظام مستقلي شده است . نظام فكري هابرمارس ميداني فراخ ، از حملاتي منظم بر پيكر پوزيتويسم ، عقلانيت پوپري با تلاش براي احياي ماركسيسم به عنوان يك ابزار انتقادي گرفته تا نقد شالوده هاي محافظه كارانه هرمنوتيك گادامري و دفاع از توانايي هاي روشنگرانه مدرنيته در برابر پسا مدرن هاي محافظه كار را دربر مي گيرد . اخيرا مهمترين اثر هابرماس - نظريه كنش ارتباطي - با ترجمه دكتر كمال پولادي منتشر شده است . بعد از ترجمه « دياليكتيك روشنگري » ، ترجمه « نظريه كنش ارتباطي» براي نسل من كه از تاريخ انديشه و « شرحي بر انديشه ... » خواندن كلافه شده ، امري مبارك است .
ترجمه « نظريه كنش ارتباطي » بهانه اي شد تا دوست عزيزم « مهدي كاظمي » مقاله اي را دراين زمينه تهيه كند . به علت حجم نسبتا زياد ( در قياس با محدوديت هاي وبلاگ ) اين نوشتار در دو بخش ارائه مي شود .(ا.ز)
اكثر شاخههاي نوماركسيستي و به تبع آن متفكران نوماركسيست بندرت دامنه فكري و پارامترهاي تحقيقاتي خود را فراتر از حدود نظريه اجتماعي و اقتصادي ماركس قرار دادهاند! در وهلة اول بنظر ميرسد كار اينان بازخواني دوبارهاي از انديشه هاي ماركس بوده است، بدون آنكه آن را فراگيرتر و وسيعتر نمايد. يعني بنوعي فلسفيدن دربارة فلسفه ماركس؛ اينكار هر چند به ساخت و ايجاد يك انگارة جديد ماركسيستي كمك ميكند، اما هرگز آن را به سمت يك فرانظريه كلي نخواهد كشاند لذا پيكربندي ساختار جديد انتقادات ماركس هرگز كامل و جامع نخواهد بود و اصل تماميّت دربارة آن صدق نخواهد كرد چرا كه متغيرهاي ساير تئوريها، و دكترينها و آيينهاي نظري و فكري را بهمراه ندارد. تأمل در كارهاي لوكاچ، گرامشي، لوئي آلتوسر و نيكوسپولانزاس و حتي تاريخ گراياني چون والرشتاين و يا تد اسكاكپل بيانگر اين نكته است كه مواد اصلي تفكراتشان جزئيات فكري خود ماركس است. البته قابل انكار نيست رستههاي مختلفي كه از عقايد ماركس انشعاب يافتهاند، روي مواد اصلي تبديلات زيادي صورت دادهاند و تركيبات كاملاً جديد و ضروري ايجاد كردهاند. ولي بايد اين را پذيرفت كه رسيدن به نقطهاي بلندتر از قالب ماركس سنتي، در اكثر اين شاخهها بندرت رخ ميدهد. اما در همين فلسفه سيستماتيك نوماركسيستي، يورگنهابرماس فيلسوف مكتب فرانكفورت بنيان فكري عميقاً وسيعي دارد. وي كه در پي پايهريزي يك علم انتقادي است در همان حال هدف آن را كمك به رهايي بشر از زير يوغ استعمار ميداند و نيز كشف قوانيني كه به ظهور ارتباطات آزاد و خلاق و تفاهمآميز ميان آدمها سرعت خواهد بخشيد. هابرماس در قالب علم جديد اعتقاد شديدي به آينده دارد و در اين ميان حتي طرح نوگرايي و جهان فعلي مدرن را مطلوب و تمام شده تلقي نميكند و امكان آيندهاي روشنتر و ارائه طرح نظري فراتري را محتمل ميداند. اين همان عنصري است كه به طرح فرضيهايِ وي خصلتي باز ميدهد و آن را در ارتباط مداوم با تفسيرهاي ذهني گوناگون قرار ميدهد.
هابرماس كار فكري خود را با تلاش در جهت ساخت انگارهاي كه بتواند
عامليت(كنشگران
سطح فردي)
و ساختار(الزامات
كلان)
را بهم پيوند دهد، آغاز كرد.
قبل از آن تصويري درست و قابل اعتماد از دو مقولة عامليت و ساختار بدست داد.
و حدومرز هر دو را به طور آشكار روشن كرد؛ دربارة مبناهاي نظري، نگرشهاي سياسي و
اصول روششناسي علمي و جهتدهي تحقيقات تجربيِ هر دو مقوله الگويي ارائه داد
و كار خودش را به
«نمونه
آرماني وبر»
نزديكتر ساخت، به عبارت ديگر معياري براي سنجش و ارزيابي خطاهاي احتمالي مدل خود و
مصدايق خارجي آن، طراحي كرد.
دورنماي نظري هابرماس در 3 مبحث مرتبط بهم ارائه ميشود: نخست يك برداشت كلي از رويكردهاي مربوط به مسئله عقلانيت شامل تعاريف و شاخهبندي تاريخي آن، ارائه ميدهد. در اينجا تأكيد عمدهاي بر عقلانيت ارتباطي دارد و بدبيني خود را از نحوة تكامل آن بيان ميكند؛ دوم يك اتكاره دو سطحي و دو وجهي تحت عنوان جهان زيست(حياتي) و سيستم(نظام اجتماعي) ساخته و پرداخته ميكند. و با پيداكردن سرنخهايي از هر كدام در جهان واقعي آنها را بهمديگر پيوند ميدهد. تلاش عمده هابرماس در مبحث دوم اين است كه خصلتهاي تناقضي حيات اجتماعي را نشان دهد و انواع انحرافات و كج رويهاي اجتماع را طبقهبندي كند. در مبحث سوم، او بدنبال يك طرح نظري از مدرنيته است كه انواع آسيبهاي اجتماعي موجود در جوامع سرمايهداري و صنعتي امروزي را تحت سلطه و خواست ارادة انسانها در آورد لذا قابل درك است تاريخشناسي(historiology) تضادها و تقابلهاي دوتايي و دو وجهي دغدغة اصلي هابرماس است:
«نظريه كنش ارتباطي بر آن است كه مفهومبندي حوزه زندگي اجتماعي را متناسب با پارادوكسهاي تجديد مسير سازد» بر آن (نظرية كنش ارتباطي، ج1، ص50)
يورگن هابرماس فراگرد 4 مرحلهاي عقلانيت وبر را به فراگرد دو مرحلهاي كاهش داد. در يكسوي اين فرايند، عقلانيت ناشي از كنش معقول و هدفدار قرار دارد كه بهترين صورت آن كار و توليد در جهت حداكثر كردن سود سرماية اجتماعي و اقتصادي است. اين همان مكان استراتژيكي است كه ماركس آن را ريشه و اساس تلقي كرده و ديدگاه اصالت كار را بر روي آن بنا نهاده است. اما طرف ديگر فرايندِ عقلانيت دو وجهي از نظر مابرماس داراي اهميت فراواني است؛ عقلانيت بر گرفته از كنش ارتباطي كه درست نقطة مقابل عقلانيت مبتني بر كار است. كنشگراني كه قرار است با هدف و حسابگريهاي معقول به ماكزيمم خواستههاي منطقي برسند، بيش از يك واحد فردي نيستند و لذا اگر جوهرة ارتباطات متقابل در رفتارهاي هدفمند نقص شود، هنجارمندي(Mormativeness) روابط اجتماعي چندان دچار اختلال نميگردد كه تعادل خود را با محيط از دست دهد. شايد براي مقابله كردن، به ابزارهاي شي واردكننده نيز نياز نباشد؛ در عقلانيت صوري، رسيدن به كميتي زياد با هزينهاي كم و كارائي فريب دهنده(مكدوناليزه شدن)* قانع كننده خواهد بود. در وجهه دوم اما چندين كنشگر درگير هستند و ماهيت كنش ارتباطي عقلانيت ذاتي است و منطقي را داراست كه ريشهاي دروني و مستحكم دارد. اين استحكام به دليل وجود كنشهاي آزاد و بر پايه توافق و تفاهمات ميان آدمهاست. از آنجايي كه اين دو نوع عقلانيت(صوري و ذاتي) پارادوكس قدرتمندي را تشكيل ميدهند، در يك قلمروي مشترك قابل پياده شدن و به اجرا درآمدن نيستند. از اينرو ميدان و زمينه عمل هر كدام متفاوت است. عقلانيت مبتني بر كنش ارتباطي در جهان زيست(حياتي) كاربرد دارد. هابرماس كه در اين بحث شديداً تحت تأثير پديدارشناسان و از جمله«آلفردشوتس» است جهان زيست را قلمرويي معنا ميكند كه همه فهمها و دركها دروني و از چشمانداز ذهنيتِ شناساها(انسانها) رخ ميدهد. هدف اين جهان آزادانه كردن كنشهاي متقابل آدمها است طوريكه هر ارتباطي بيان يك خلاقيت ذهني باشد، ميان آدمها به غير از تفاهم و توافق پديده ديگري حكمفرما نباشد و اصول و قواعد قلمرو و مقولههاي ديگر در آن نفوذ نكند. جهان زيست تركيبي از جامعه، فرد و فرهنگ است كه براي رسيدن به عقلانيت اين جهان(يعني ارتباطات آزادانه) بايد هر يك از اين عوامل رشد كنند و در جاي مناسب قرار گيرند. اساساً در جهان زيست اين 3 عامل نبايد متمايز از هم تلقي شوند و مابين تجربه هاي حاصل از هر كدام جدايي رخ دهد. در حالي كه در جوامع نوين، اين 3 عامل پيوند چنداني با هم ندارند. بدليل همين گسستگي، پديده استعمار، با واسطهگري نظام يا سيستم اجتماعي شروع بكار ميكند.
*ـ اصطلاحي از جورج ريترز كه بر عقلانيتي اطلاق ميشود كه از تركيب 4 نوع عقلانيت ذاتي ـ صوري ـ علمي و نظري؛ نوع صوري را دربر دارد و مرتباً آن را تقويت ميكند
جهان زيست و جهان نظام
(بخش دوم و پایانی)
مهدی کاظمی
در«جهان نظام» درك چشماندازها از طريق پارامترهاي بيروني و از منظر شاهدان ديگر رخ ميدهد. هر يك از 3 عامل فرد، فرهنگ و جامعه عناصر خاص خودشان را در داخل سيستم اجتماعي دارا هستند كه تأثير مستقيمي روي كنشهاي متقابل ميگذارد. هابرماس بيان ميكند: هر چند شالودة نظام اجتماعي، جهان زيست است و ريشه در آن دارد اما همين نظام ساختار خاص خودش را دارد و پس از شكلگيري، از جهان حياتي فاصله ميگيرد و شديداً«خودبسنده» ميشود، قدرتي پيدا ميكند و آن را روي جهان حياتي پياده ميكند. بنابراين اولين نقص رخ ميدهد و جهان حياتي به عوض اينكه بر اساس منطق دروني خودش عقلاني شود، اصولي از خارج تحصيل ميشود و همه چيزش را محدود و در معرض خطر و تهديد قرار ميدهد. بخصوص اينكه معمولاً الزامات و هنجارهايي كه از طريق نظام اجتماعي حاكم ميشود يك حالت«خود تنظيمكننده» دارد كه به شكل خارجي و بيگانه درك ميشود. يعني در عين حال كه خصلتي«ساختاردهنده» دارد، اما داراي خصلتي«ساختاربندي شده» نيست. به عبارت ديگر نظام اجتماعي از طريق الزامات كامل به كنشهاي انسانها شكل و جهت ميبخشد ولي از طرف كنشگران جهت نميگيرد بنابراين به راحتي هر چه تمامتر تمام نهادهاي انتقادي كه ميتوانستند با«نقد درماني» (therapeutic critique) به رهايي انسانها از بار محدوديت و اجبار كمك كنند، حذف ميشود. پس ملاحظه ميگردد آنچه در جهان زيست جريان دارد بر پايه آزادي و تفاهامات است كه جبر و زور حاصل از نظام اجتماعي آن را به نابودي ميكشاند. هابرماس با بررسيهاي تاريخي و تكاملي نشان ميدهد در گذشته، جهان حياتي و نظام اجتماعي داراي رابطه ديالكتيكي بودند و نرخ عقلانيت صوري و ذاتي بصورت برابري حاكم بود. اما در جوامع شبيهسازي شده و صنعتي امروزي(كه نوعاً مرحله رشد يافته سرمايهداري هم محسوب ميشود) اين رابطه پويا قطع شده و به نفع يكي تمام شده، طوريكه نظام اجتماعي جهان زيست را تحت سلطة خود درآورده است. هابرماس اعتقاد دارد هر تغييري در آينده اتفاق بيفتد متوجه همين قضيه خواهد بود كه جهان حياتي را از وابستگي رها سازد و تكية آن را بر زبان عاطفه و احساس قرار دهد. همان زباني كه ابزار كنشهاي متقابل روزمره است و ضعف آن موجب حاكميت ابزارهاي غيرزباني و نهادهاي رسمي همچون سياست ـ اقتصاد ـ خانواده و مذهب گرديده است؛ طوريكه تمام جهان زيستي شيء واره شده و الزامات وارد شده بر آن بيش از توان واقعياش است. در چنين فضايي نوعي از بدترين كج شكلي روي كنشگران رخ ميدهد كه كليه فعل و انفعالات آزادانه و ذهني خودشان را از دست ميدهند و ديگر تأثيري در معناكردن جهان اجتماعيشان نخواهند داشت چراكه همين ابزارهاي سلطهگر جهان را بر ايشان معنا خواهد كرد.
اين تفاسير، برداشت تازهاي از كشمكش هاي جوامع سرمايهداري جديد است كه بجاي تأكيد بر استثمار بر استعمار(خلاف ماركس) توجه دارد و لذا هابرماس از خودبيگانگي و دو پارگي را نه فقط در حيطه كار بلكه در تمام كنشهايي كه دوطرفه هستند شناسايي ميكند. و راهحلهايي از اين رويارويي دو طرفه و خطرناك را، جايگزيني«انسان عاقل» به جاي «انسان تفهيم شده» ميداند. يعني انساني كه مشاركت اجتماعياش داراي يك عمل گفتاري و زباني دروني است و اين پارة گفتاري حالتي بنياذهني ندارد و آدمها در دادن معاني ذهنيشان به رويدادها و حوادث و يا نسبت دادن ميل و احساس به خودشان نگرشِ كنشي خود را حفظ ميكنند و «منِ ذهني» ديگران را در پشت سرشان قرار ميدهند. اين همان قرارداد اساسي جهان زيست است است كه بايد تمام دركها و فهمها از طريق بينشهاي دروني اعضايش رخ دهد. و همين توافقات مشترك، شناخت افراد را مرتبط و سازگار با هم ميگرداند.
-----------------------------------------------
براي مطالعه بيشتر رجوع كنيد به:
1ـ هابرماس، يورگن، نظرية كنش ارتباطي، 2 جلد، ترجمة كمال پولادي، انتشارات ايران1384.
2ـ ريترز، جورج، انديشه هاي جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثي، نشر علمي1382.
3ـ استونز، راب، متفكران بزرگ جامعه شناسي، ترجمة مهرداد ميردامادي، نشر مركز1384.