هایدگر و هرمنوتیک هستی شناسانه
م. کاظمی
هایدگر با رویکردی هستی شناسانه از هرمنوتیک استفاده می کند. او با استفاده از هرمنوتیک کل سنت مابعدالطبیعی غرب را به پرسش می گیرد. وی معتقد است کل فلسفه غرب پرسش از موجود است نه وجود ( هستی ) . وی معنای بودن ( هستی ) را پرسش اصلی می داند.
منظور از موجود در فلسفه غرب چیست که هایدگر در تقابل با آن به دنبال فهم وجود (
هستی )
می باشد؟ کانت در معرفت شناسی خود امور را به دو دسته تقسیم می کند : 1- بُود ( یا
امر فی نفسه) 2- نُمود ( پدیدار)
در معرفت شناسی کانت ما تنها می توانیم درکی از پدیدار یا نُمود یک چیز داشته باشیم و هیچ امکانی برای ما برای درک چیزها به مثابه امر فی نفسه وجود ندارد. لذا ، علوم صرفا" خصلت پدیدار شناسانه دارند نه ذات شناسانه.
حقیقت یا امری که در نزد ما ظاهر می شود و یا به عبارتی موجود می گردد حاصل اعمال مقولات ذهنی بر امور بیرونی است. بدون اعمال قواعد ذهنی ، امکانی برای حصول به حقیقت وجود ندارد.
رابطه ذهن ما با امور بیرونی همانند رابطه ژله با قالب است. ذهن ما قالبی است که با ریختن داده های بدست آمده از طریق حواس ( که ژله مانند و بی شکل هستند ) به آنها هویت می بخشیم. در واقع ، موجودیت و پدیداری یک شی محصول فعل و انفعالات ذهنی ما بر روی داده های حسی است.لذا، هوسرل بر این اساس « واقع بودگی هستی را نیز داده ی آگاهی می شمارد». در واقع ، بدون آگاهی ، هستی نیز وجود ندارد.
اما ، هایدگر معتقد است که واقع بودگی هستی هنوز امری بنیادی تر از آگاهی و علم انسان است. از نظر هایدگر ، مفهوم پدیدار شناسی به معنای رخصت دادن به ظهور اشیاء می باشد در مقام آنچه هستند بی آنکه مقولات ذهنی خود ما را به آنها تحمیل کنیم.
در این تفسیر از آگاهی ، آگاهی محصول قدرت نمایش شی ء است. هر میزان که شی ء قدرت بیشتری برای ظاهر کردن ونمایش خود داشته باشد ما آگاهی بیشتری نسبت به آن کسب خواهیم کرد. در این رویکرد آگاهی چیزی نیست که ما بر شیء می افکنیم بلکه هستی شی ء است که ظهور پیدا می کند و ظهور آن همان آگاهی ما به آن است.لذا، ما پدیدار را کشف نمی کنیم بلکه اوست که خود را بر ما مکشوف می کند. وفهم انسان بصورت تاریخی ضمن تجربه مواجه شدن با پدیدار شکل گرفته و متراکم شده است.
هستی امور در اثر نگاه تحلیلی کشف نمی شود بلکه ما زمانی به درک کاملی از کارکرد یک چیز نائل می شویم که نقص و شکستی در آن روی دهد. یعنی زمانی که فهم با مانع برخورد کند یا شاید وقتی که شی ء چیزی را که باید داشته باشد از دست می دهد .
هایدگر ، برای توضیح مفهوم فوق ، مثال چکش شکسته را می زند. تا زمانی که چکش دردسترس بوده کارکرد ابزاری خود را به انجام می رساند کمتر موضوع فهم می باشد ولی آنگاه که به علت شکسته شدن کارکرد آن متوقف می شود به مساله تبدیل شده هستی آن مورد توجه قرار می گیرد.
انسان در درون جهان می اندیشد. مراد از جهان ، کلی است که انسان همواره خود را در آن مستغر می یابد. جهان ، مجموعه ای نسبت ها و روابط قبلا" تأویل شده یعنی کلی به هم پیوسته و مرتبط است که فهم در آن ، عمل میکند.جهان ، درست همان چیزی است که در هر عمل شناسایی، باشنده پیش فرض گرفته است.
تاویل ، صرفا" صراحت بخشیدن به جهان است. در واقع ، تاویل هیچ گاه درک بی پیش فرض چیزی از پیش داده شده نیست . آنچه از موضوع ظاهر می شود آن چیزی است که آدمی ظهور آن را رخصت و اجازه می دهد و بدین سان آنچه این مضمون و موضوع یافتن در جهان در فهم او به عمل آورده معلوم می شود.
علم هرمنوتیک در نزد هایدگر عبارت است از نظریه ای بنیادی درخصوص چگونگی به ظهور رسیدن فهم در وجود انسان.
مبنای علم هرمنوتیک نه فاعلیت ذهن شناسنده بلکه در واقع بودگی جهان و در تاریخمندی فهم قرار دارد. یعنی اینکه ، محقق بودن ایجاب نمی کند که با موضوع رابطه داشته باشیم. ما با امور رابطه ی سوژه – ابژه برقرار نمی کنیم. بلکه ما به مثابه سوژه و پدیدارها به مثابه ابژه ، در اثر قرار گرفتن در جهان مشترک – یعنی مجموعه ای از روابط – با یکدیگر مرتبط می گردیم. این جهان مشترک عامل پیوند ما با شی ء است نه سوژگی محقق یا ابژه گی پدیدار.