تکه یی از منگنه
قدیر
حبیب
جن های
کافر
جلال
نواسه خورد سال خو د، بهلول را بر شانه نشانده بود و از دنبال ماد گاو
شیریش، سوی خانه می آمد.
آفتاب صبحگاه، تازه از تیغهء کوه سر برکرده بود و سایهء دراز جلال و بهلول،
برپشت گاو و گوساله اش تا و بالا میرفت. بهلول تلاش داشت، با سایهء دستش از
شاخ گاو محکم بگیرد اما نمیشد. هر باری که خود را به این
سو و آنسو تاب می داد
جلال میگفت :
ــ
خیزک نزن که می افتی.
بهلول می گفت:
ــ نمی افتم بابه، من شاخ گاو را می گیرم
.
به نزدیک دکان سر کوچه که رسیدند، چشم جلال بردو طالب مسلح افتاد که با
دکاندار گپ می زدند.
به سه چار قدمی شان که رسید بهلول را از شانه پایین آور
دو سلام کرد. طالبی که مسنتر از دیگرش بود
و
موهای چرب سرش بر شانه هایش پا یین شده بود ،به دست معیوب بهلول نگاه کرد.
از سبد دکان، چاکلیت سبز رنگی را
برداشت و سویش گرفت. بهلول سوی جلال به بالادید .جلال گفت :
ــ بگیر بچیم ، کاکایت است .
و با سپاسگراری
بر روی طالب خندید :
ــ خیر ببینی ملا صاحب ، رحم خوب چیز است ، پیش خدا گُمی ندارد .نواسه گکم
بی مادر است .
دکاندار با چَورِی دُم اسبش مگس های سبد انگور را فرار داد و آ هسته گفت :
ــ مو لوی صاحبها ترا کار دا رند .
طالب مسنتر گفت :
ــ نام تو جلا ل الدین است ؟
ــ هان صاحب ، جلال الدین و لد کمال الدین ... خیریت که بود ؟
ــ ترا شورا خواسته است .
رنگ از رخ جلال پرید:
ــ شورا مرا چی کار دارد ؟
طالب تفنگش را بر شانه استوار کرد و با لحن خشکی گفت :
ــ برو این بچه را به خانه ببر زود بیا که برویم . به ما امر شده .
د کاندار دلد ا ریش داد :
ــ برو ماما ان شا الله هیچ گپی نیست ، خیر خیر یت است .ملا صاحبها خوب
مردم استند ، خدا کامیاب شان داشته باشد.
دست بهلول از دست جلا ل ، رها شد . بیهدف به زمین نگریست .باری هم به چشم
طا لب نگاه کرد . لبخندی آ میخته با ترس بر لب هایش نشست . میخواست چیزی
بگوید اما نگفت . نواسه و گاوش را به خانه برد ، برگشت و در کنار دو طالب
به را ه افتاد .
و قتی از کو چه های ده میگذشت و چشمش بر کسی می افتاد بی اختیار بر زبانش
می آ مد :
ــ اگر صالح را دیدی بگو مرا به شورا خواسته اند مگر هیچ گناهی ندارم . خدا
مهربان است .
آ ن کس هم میگفت :
ــ بیغم برو ، خبر میدهم .
جلال در دل میگفت :
ــ خدا یا تو فضل کن من که هیچ کاری نکرده ام .
از کو چه های ده بیرون شدند ، راه شان از میان مزرعه گندم و تر یاک میگذشت
. طالب جوانترکه زیر لب ، یک آهنگ فو لکلوریک زاد گاهش را زمزمه میکرد ،
دست انداخت یک غوزهء پر شیر کو کنار را از بته اش کند و به طالب مسنتر گفت
:
ــ این غو زه ها هر قدر که کلان با شند بازهم به کو کنار ارغنداب رسیده
نمیتو انند .
طالب مسنترکه چرتی روان بود ،با لحن نیشداری ،گفت :
ــ حتما همان صد جریب زمینت را در ارغنداب کوکنار گشت کرده ای ؟!
ــ من اگرزمین میداشتم حالا هردوی مابر دو اسب سیاه و سپید سوار میبودیم .
طالب مسنتر که علی رغم قد بلند و تنهء بردارش ،صدایی زنانه داشت ، کشاله
دار گفت :
ــ خیرتو چی ناحق خوشی میکنی ی ی ی ؟! این غوزه کلان است ...این غوزه خورد
است...
میان کشتزار گندم بو دند که طالب مسنتر ازسر شانه ، کج سوی جلال نگریست .
جلال با قد کوتاه ، شانه های کمبر استخوانی وریش بی قُوَتِ تار تارش ،غرق
چرت و سودا روان بود .طالب برای کو تاه کردن راه ، پر سید :
ــ مردم در باره طالبان چی میگو یند ؟
پاسخ بر نوک زبان جلال بود :
ــ مردم میگویند طالبها خو ب مردم هستند ، کسی را ناحق آ زار نمیدهند . ..
صاحب مرا کجا میبرید ؟ من که هیچ گناهی ندارم .
طالب بی خیال جواب داد :
ــ ترا میبریم به شورا .
ــ کناه من چیست ؟
ــ خدا میداند . که رسیدی باز می فهمی که گناه تو چیست .حتما کدام گپی هست
که ترا خواسته اند.
بند های دل جلال پاره شدند :
ــ صاحب به خدا به قر آ ن قسم میخورم که من هیچ گناهی ندارم .
ــ حتما کدام گناهی داری که اینطور وار خطا معلوم میشوی ،اگر نی شورا هر
روز مردم را جلب میکند ، هیچکس را من مثل تو وار خطا ندیدم .
جلال تکان خورد ، خود را در دل سر زنش کرد : «مرا خدا زده است ، راست میگو
ید ، من ناحق وار خطا هستم » . ... :
ــ صاحب تو حق میگویی ، من چرا وار خطا باشم . صاحب دزد نیستم ، نماز
میخوانم ، همراه مجاهد از اول گوشت و کارد بودم .
از گپ های جلال، فقط نام مجاهدبه گوش طالب گیر کرد.از قو طی نسوارپُر نقش
ونگارش با دو انگشت مقداری نسوار گرفت ودر پشت لب جاداد . قو طیش را سوی
جلال گرفت :
ــ نسوار میزنی ؟
جلال هردو دستش را درهوا به چپ و راست شور داد :
ــ نی نی صاحب ، نه چرس نه چلم نه نسوار ، هیچ عمل ندارم هیچ هیچ ...
ــ در قریهء شما کی مجاهد است؟
ــ حالا هیچکسی نیست . بودند مگر رفتند گُم شدند . خانهء مجاهد را خدا خراب
کند که مرا خانه خراب کرد .
ــ چطور خانه خرابت کرد ؟
جلال که یگان بار، یکی دو قدم ازش پس میماند حالا برای رساندن گپ خود به
گوشش ، در حال نیمه دویدن بود . سرش را با لا گرفته بود و میگفت :
ــ راکت زد ، راکت آ مد در خانهء من خورد . حالی را بر سرم آ ورد که کس بر
سر یهود نمی آ رد . دخترم ، عروسم ، نواسه ام به هوا پر یدند . تکه تکه
شدند .توته های دست و پای شان را از شاخ های درخت پا یین کردم . مغز بچه ام
تکان خورده ، بی سُر است . دلم میلر زد که همو کدام گپ بیراه نزده باشد .
.. عقلش چندان به جای نیست . نامش صالح است . صوفی صالح محمد .
اما گوش طالب از آ نگونه شکوه ها پر بود . هوش و حواسش ز یاد در بند گپ های
جلال نماند. او هم گذشته و یاد هایی داشت . بر بال خیال ازآ ن شهرو دیار نا
آ شنازود زود میپرید و میرفت به ملک و دیار خود و با یاد های گذشته درمی
افتاده . ازبی تو جهی طالب ا ضطراب بار دیگر بر دل جلال چنگ زد :
ــ شما خوب مردم هستید مگر همراه من بختم چَپ است . از بخت خود میتر سم .
طالب در چرت های خود غرق بود ، نر مباد صبحگاهی گپ های جلال را پریشان
میساخت ، به گوش طالب نمیر سانید:
ــ صاحب من چی گناه کرده ام ؟
طالب که در آ ن لحظه با یاد شیرینی پیچ خورده بود با غیظ نگاهش کرد ، از سر
شوخی به طالب جوانتر گفت :
ــ گناهش را برایش بگو .
طالب جوانتر که آ دمی شوخ و سر حال بود گفت:
ــبه شو را اطلاع داده اند که تو، هم در آ ب جاری جو ی، شاش کرده ای وهم در
ست ختنه نشده ای .
رنگ از رخ جلال پر ید :
ــ دروغ است صاحب .بیخی دروغ است . صاحب من دشمن دار هستم .
هردو طالب، زیر لب خندید ند اما جلال به فکر فرو شد .غسل هایی راکه در گرما
و سر مای سال ، در جویباران ِده کرده بود ، یک یک به یاد آ ورد . اما هیچ
به خاطرش نرسید که در آ ب جاری گاهی شا شیده با شد. از تصور آ ب های سرد
جویباران در زمستان های پر برف ، تنش لرزید و ناگهان حس کرد که میل شدیدی
به شا شیدن دارد . چند قدم بعد گفت :
ــ اگر اجازه باشد من یک رگ میزنم .
ــ برو .
به پشت تنهء ستبر درختی پیچید و به شاشیدن نشست . کارش که تمام شد ، نگاهی
به دور وبرِ آ لت تناسلی خود کرد . خاطرش آ رامتر شد ،با خود گفت :«این
حرامزاده ها مرا ریشخند میکنند . به گمانم که من بی جای وار خطا شده ام ...
مرا کجا میبرند؟ حتما صالح کدام گپ زده است . »
صدای طالب بر خاست :
ــکاکا خوابت برده ؟بخیز .
جلال ایزار بند ش را بست و از پس درخت بر امد. طالب جوانتر گفت :
ــ تو نماز نمیخوانی ؟
ــ چطور نمیخوانم . پنج وقت نمازم قضا نیست صاحب .
طالب گفت :
ــ خیر چرا وضو یت را خشک نکردی ، کالایت کُلش بی نماز شد .
دل جلال گرپ صدا کرد و پایین افتاد :
ــ صاحب هو له کی شدم. هوش به سرم نیست ، راکت خانه خرابم کرده .
طالبان میان خود گپ میزد ند اما جلال پس از دقایقی با اضطراب تازه یی دست و
گریبان شد : « حتما فکر کرده اند که من نماز نمی خوانم . اگر ازم امتحان
بگیرند ؟»
نماز های پنجگانه را در دل با خود مرور کرد و لی ناگهان ترتیب رکعتها در
ذهنش با هم گد خورد . دعای قنوت را هم از نیمه به بعد فراموش کرده بود .
زانو هایش چنان لر زیدن گرفتند انگار هردو طالب را با همه سنگینی شان بر دو
ش گرفته با شد . دلتنگ شد و بی اختیاربا صدای گریه آ لودی به تضرع افتاد:
ــ از برای خدا ، از برای قر آ ن مرا کجا میبرید ؟ .
دل طالب مسنتر به حالش سو خت . خیره خیره نگاهش کرد ، د لداریش داد:
ــ توکلان آ دم هستی مگر بسیار کمدل . چند ساله باشی تو ؟
جلال چرت زد و گفت :
ــ من چی میدانم ، به خدای حق معلو م است ... مگرهمینقدر یادم می آ ید که
در خشکسالی کلان ، همان روز که ملک ما عبدالو دودخان، خیرات کرده بود مرا
شب شیطان بازی داد جوان شدم
. طالبان با لبخند هایی پنهان در زیر ریش و بروت ،سوی یکدیگر دیدند .
اینبار طالب جوانتر گفت :
ــ خوب ، تو قصه کن که شیطان چی رقم بازی دادت؟
جلال سر را فرو انداخت و باشر مخنده یی بر لب ، گفت:
ــ شما خوب مردم هستید صاحب . مجاهدین بسیار بی رحم بو دند.
قرار گاه طالبان در یک قلعهء کلان چار برجه مو قعیت داشت . دم در وازهء
قلعه ،چند تانک جنگی، تا نیمه فرو رفته در گل، مانند پیلان رمیده از یکدیگر
، خر طوم های شان را به بالا رو به آ سمان گرفته بو دند .چون از جنگ زود رس
خبری نبود ، بیشتر طالبان لباس های سپیدی به تن داشتند وتفنگ یر شانه ،
خرامان خرامان ،اینسوو آ نسو در رفت و آ مد بو دند . جلال با هر گامی که
سوی قلعه بر میداشت، خطوط مبهم سر نوشتِ خود را روشن و روشنترمیدید . شیرهء
جانش ،قطره قطره روبه خشکیدن بود.همه جا را غبار آ لود میدید . به طالبان و
به ریش های انبوه شان که نگاه میکرد به نظرش میر سید که هر کدام یک چایجوش
سیاه دود زده را از گردن فرو آ ویخته است . سر انجام ازحلقوم دروازهءقلعه
،عبور کردند. دم در وازه ء یک اتاق ، طالبی با تفنگش به محافظت ایستاده بود
. طالب مسنتر گفت :
ــ قاضی صاحب است ؟
ــ است .
در وازه را تک تک زده به درون رفتند.
اتاق سر و وضعی طالبانی داشت، آشغته و بی نظم . هیچ چیز بر جای خود قرار
نداشت، انگار همان روز به آ نجا کو چیده با شند . یک مرد تنو مند ریشدار،
در صدر اتاق به دیوار تکیه زده بود و به گپ دونفری که کنار در وازه زانو
خوابانده بو دند ، گوش داشت . طالب مسنتر از همان دم دروازه گفت :
ــ جلال الدین را آ وردم صاحب .
قاضی با اشارهء دست ، داد خواهان را خاموش ساخت و به چهرهء جلال خیره ماند
. جلال که دستها را بر سر ناف بهم حلقه کرده بود از نگاه های خیرهء قاضی ،
نفس دست و پا ها یش گریخت. دستها یش بی اختیار از هم رها شدند . قاضی چشمها
را به نشانه ء شک و پر سش، تنگ کرد:
ــ تو جلال استی ؟
جلال فکر کرد که ترس زیاد شاید گمانِ بدِ آ نها را در حق او، مبدل به یقین
کند ،پس دستهارا بر رانها چسپا نیدوشخ ایستاد :
ــ بلی صاحب . جلال الدین و لد کما ل الدین ، از قریهء نهر بلند . ملک
ماعبدالجبار است ، حاجی عبدالجبار خان .
قاضی همچنان ساکت به او مینگریست . جلال حلق خشکش را با قورت کردن لعاب دهن
، تر کرد وبا انگشتان خود شروع کرد به دادن حساب :
ــ صاحب دزد نیستم ، حرام نمیخورم ، در همه قریه که پر سان کنید کس نخواهد
گفت که جلال بد است یا بیراه است مگر دشمن دار استم صاحب . مجاهد خانه ام
را خراب کرد .
اما چون دید که قاضی به گپ هایش اعتنایی ندارد ،خاموش شد . قاضی در آ ن
لحظه با همه هو ش و حواس خود در قر یهء نهر بلند بود و یک یک خانه ها و
نشانه های آن قریه را از زیر توده ءیاد هایش بیرون می آ ورد . جلال نیمی از
گوشتش را باخته بود . پیراهن به تنش گشادی میکرد .گردنش مانند دُمچه گک
سیب، از یخن عرقکرده اش بیرون بر امده بود و سرش به چپ و راست نو سان داشت
.. هنگامیکه قاضی از جا بر خاست او کمی به عقب رفت و به دیوار فشرده شد.
فکر کرد که این قاضی آ دمی دیوانه است اما قاضی ، آ غو شش را گشود و با
هیجان صدا کرد :
ــ مرا شناختی یا نشناختی او خانه خراب ! من رزاق هستم ، طالب قریهء نهر
بلند .
جلال مانند آ سمان ابر آ لود بهاری ، که ناگهان از یک گوشه اش دندانها ی
سپید خور شیدنمایان شوند ، دهن به خنده باز کرد و صدای شاد مانیش مثل رکه
های الماسک، در اتاق دویدو آ نگاه مثل دو پهلوان نا برابر با هم در آ
میختند
آ ن روز تا مدتی ،هردو از گذشته ها گپ زد ند اما فردا شب ، ملا رزاق در
خانهء جلا ل مهمان بود . در اتاق کو چکی که ار سیش روبه حویلی باز میشد ،
روبه روی هم نشسته بود ند .
زنده گی جلال بد نبود. چند جریب زمین و یک ماد گاو شیری داشت . بر سر سفره،
ماست،چکه و یک کاسه قور مه از گوشت گو سپند را کنار غوری برنج گذاشته و یک
چوچه مرغ گوشتی راهم در زیر برنج، پنهان کرده بود . تا پیش از انفجار راکت،
روز گارش به شادی میگذشت امازن، عروس ونواسه اش که رفتند ،دو شیدن گاو و
نان پختن بردوش او افتاده بود . نواسه ء ده ساله اش فاطمه ، اتاقها و صفه و
زینه های گلین را میروفت ، از چاه آ ب میکشیدوکالای شان را میشست. جمیله
نواسهء هشت ساله اش، همیشه مراقب بود که بهلول، در چاه یا تنور نیا فتدویا
خروس مغرور جلال،به حمایت ماکیان گلبا دامی خود ، نو لش نز ند .
ملا رزاق لقمهء کلانی را به دهن برد و با کومهء پندیده ، گفت :
ــ گلدسته به یادت می آ ید ؟
جلال سر ش را با حسرت شور داد :
ــ هی هی ، چطور نی ؟ مثل دیر وز بود .
گپ های شان آ هسته آ هسته از حال به گذشته ها راه میکشید ، به آ ن روز گاری
که رزاق در طلب علم دین، به قر یهء نهر بلند آ مده بود و از ملای مسجدآ مو
زش مید ید. همسن و همراز ش، جلا ل بود . یگان شبِ تفزده ء تابستان که گرما
و پشه خواب را از چشم رزاق میربود ،از حجرهءمسجد بیرون میشد ، در کو چه های
پیچ در پیچ ده ، مثل َشبَحِ سپید پوش ، از میان دوده ء تاریکی شب ، خود را
بر سر خرمن نزد جلال میر سانید . جلال چشم بر ماه و ستاره ها و گوش به آ
هنگ چر چرکها میداشت . هردو ، تخته به پشت بر سر خرمن میخوابیدند و از هر
دری سخن میگفتند . جلال زن و یک بچه داشت اما رزاق یک طالب مجرد بود و درآن
روز ها ،عاشق گلدسته شده بود .
شامها که غبار سر مه یی رنگ در افق مشرق ،آ ماس میکرد وعطر بته های وحشی از
زندان تنور ها آ زاد میشد ، صدای رزاق از پشت در وازه های ده ، شنیده میشد
:
ــ و ظیفه طالب را بیارید !!
گلدسته با نیم نان به پشت در وازه می آ مد و از میان دو پلهء نیمه باز ش
نان را به دست رزاق میداد. زبان نگاهها ، پردهء راز های درون شان را
میدرید.بعد از آ نکه روزی رزاق ، هنگام گرفتن نان از دست گلدسته ، انگشتانش
را فشر ده بود ، خواب شبانه ، دیگر از چشمان شان فراری شده بود . رزاق که
به قد و قامت اعتبار خود در آ یینه ء باور های مردم نگاه میکرد ، میان خود
و گلدسته هفت کوه سیاه را حا یل می یافت . یکروز با دلتنگی به جلال گفته
بود :
ــ دیروز برایم گفت ، اگر مرا همراهت برده میتوانی با تو میگریزم .
جلال هم قهقه خندیده و گفته بود :
ــ خوب است بعد ازین هردوی تان در پشت در وازه هاصدا کنید « و ظیفه طا لبها
را بیا رید .»
رزاق در خیالات شیرین عا شقانهء خود گاهگاهی داماد میشد،درشب عروسی خود
،مردم ده را نان های رنگا رنگ میداد .تابه گاه صبح، برای شان مو سیقی
میشنواند و صبح که عندلیب های شاخساران بلند مژ دهء سحر میدادند ، او
گلدسته را بر پشت اسب سپیدی از خانهء پدر ش بیرون می آ ورد ولی در بیرون
حیران میماند که عروسش رادم دروازهء کدام خانه از اسب فرود آ ورد . به خود
بر میگشت ، زهر خندی بر لبانش میشگفت ، اشیای دور وبر خود را از پشت پردهء
اشک، شکسته شکسته مید ید .میرفت در لب جو یبار پر شکن ده ، و ضو میگرفت ،
نماز میخواند و نشسته بر قطیفهء نیلی رنگش ، به غروب آ فتاب خیره میماند
.جهان با همه پهناوریش برای او تنگ میشد ، روحش در آ ن تنگای دلگیر،احساس
خفقان میکرد اماچون راه فرار نمییافت ، خسته و زخمی به بودن در همان دخمهء
تاریک خو کرده بود تا ا نکه یکروز مرد خوش قسمتی از دور دستهارسید و در د
مد مه های صبح، گلد سته را بر پشت اسب سپیدی از جمع دختران ده جدا کرد و در
پس کو ه های زنجیری به ملک نا آ شنایی برد . از ا ن به بعد رزاق در پشت در
وازه ها صدا نمیکرد که : « و ظیفه طالب را بیار ید .»رزاق به جلال گفته بود
که از آ ن ده میرود .
شبی که قر یهء نهر بلند، رزاق را از آ غوش خودبه دور میراند ، مادر جلا ل
برایش نان های روغنی پخته بود . هنگامیکه رزاق به قریه پشت کرد، شب هنوز
نفس میکشید و در تاریکی قیر گونش اشک های رزاق راکس ندید . رزاق رفت و
درسیاهی شب گم شد . دیگر کس نفهمید که این طالب خوش سیما یی که از جنوب آ
مده بودبا کوله بار غصه های خود ، به کدام سو رخ کرد وبه کجا رفت .
نان را خوردند. صالح محمد، بچه ءغمگرفته و خا موش جلا ل، چرتی در گوشه یی
نشسته وبه قصه هایی می اندیشید که ملا رزاق از کرامات اولیا الله ، نقل
کرده بود .فاطمه با چادر کلانی بر سر، آ فتابه و لگن را جلو رزاق گذاشت
.جمیله دستپاک در دست ،کنارش ایستاه بود و انتظار میکشید که نوبت خد مت او
فرا برسد ، هردو خواهر مثل جوره ء کمسایی،همیشه از دنبال هم بو دند . .عمه
اش گفته بود که ملارزاق هم مثل جلال، پدر کلان شان است .
رزاق به چشم های فاطمه نگاه کرد و با تبسم گفت :
ــ نان را تو پخته بودی ؟
فاطمه از حیا سرخ شد . سر را خم انداخت و چیزی نگفت . جلال که مشغول جمع
کردن دستر خوان بود گفت :
ــ عمه اش آ مده بود . فاطمه هنوز خورد است .نان از پیشش میسوزد .
ــ چند ساله است ؟
ــ باشد یگان ده ساله .
ــ زیاد خورد نیست .نان پختن را یا دش بده که بعد ازین نان خانه را او پخته
کند .
دستها را صا بون زد و با تاٌ نی مشغول شستن شد . دو سه بار به چهرهء کو
دکانه فا طمه از زیر چشم نگاه کرد . پس از سالیان درازحرمان ، زن نا محرم
رو بازی را از آ ن فاصلهء کو تاه نگاه میکرد .نفس های گرم فاطمه ،
مانندصاعقه ،اژ دهای به خواب رفته یی را در درون ملا به پا خیزاند . .میان
آ دمیت و غرایزش ، جدال سختی بر پای شد .عرق از گردن و پیشانیش نیش میزدند
. معصومیت کودکانهء فاطمه بر تنور شهوتش ، سر پوش میگذاشت اما عقده های
دیرینسال جنسیش ، ناگهان مثل بمبی منفجر شدند . از زبان هر پاره اش میشنید
: « بی بی عایشه که به عقد پیغمبر خدا درآ مد، نه ساله نبود؟ . ..» .
صوفی صالح تسبیح در دست ، از ار سی باز اتاق، شب را در حویلی نگاه میکرد .
یگان بار بر ریش انبوه خود دست میکشید و زیر زبانی با خود چیزی میگفت . ملا
رزاق تصمیمش را گرفته بود . با خیال آ رام رو سوی صوفی کرد و گفت :
ــ تو چرا همراه ما نان نخوردی ؟ تو اگر این طور از هر چیز خود را گو شه
بگیری من بسیار نا آ رام میشوم . زمین به آ سمان برود ، آ سمان به زمین
بیاید من برای تو زن گر فتنی هستم . خود را تکان بده استوار شو که همین روز
ها ان شا الله داماد میسا زمت . پدرت اگر این کار را نکرد ه است من میکنم
من ، کا کایت .
جلال ا ز دم دروازه رویش را دور داد :
ــ صوفی شب وروز در چرت انتقام گرفتناز مجاهدین است . هرچی میگو یمش که آ ب
و نانت را به وقت بخور ، غم وغصه زیاد از پایت می اندا زد ، گپم را قبول
نمیکند . مجاهد میگوید و میتپد، مجاهد میگو ید و دندان میخاید .
نا وقت شب که ملا رزاق در محافظت دو طالب مسلح ، سوار بر موتر تو یو تای
خود ، سوی خانه روان بود ، در عالم خیال با جلا ل گپ میزد و ار شادش میکرد
که دختر جوان را نباید بی شو هر در خانه گذاشت . ***
حالا ملارزاق داماد خانه بود . فاطمه ده ساله را به عقد نکاح خود در آ ورده
بود . همان روزی که صوفی صا لح رهسپار محل ر یا ضتکشی فدا ئیان بود، ملا
رزاق موافقتش را گرفت و دو سه روز بعد چند طالب به خواستگاری نزد جلال
رفتند و چند ساعت بعد برایش نقل و دستمال آ وردند .یک هفته بعد سی چهل طالب
و ملا از دنبال شیخ عثمان به محل بود وباش ملا رزاق رفتند،در محفل عروسیش
پلو خور دند و فا طمه زن ملا رزاق شد.
ملا رزاق چون هنوز در همان قلعه با مردان مجرد زنده گی میکرد ، تا گرفتن یک
خانه ء مستقل ، بعد از ختم کارش به خانه جلال می آ مد و شب را در آنجا سپری
میکرد .
روز ها که نشسته بر مسند قضا ، مشغول صدور اوامر و نواهی میشد ،ارچند که
چشم بر دهن داد خواهان میداشت اما هو شش در خانهء جلال، پیش فاطمه میبود
.گاهی که نظم فکریش بر هم میخورد و در تامین عدل الهی در میماند ،شیطان
ملعون را به رگبار آ یات قرآ نی میبست و ضمیر خود را از شر وسوسه هایش می ا
سود ..پس از خاتمهء کار، با سبد های پر از میوه و مرغ های پای بسته ، در
پشت خانه ء جلال از موترش پیاده میشد ، به جلال هدایت میداد که چند همگذر
مومن و گپ شنورا برای گرمی بیشتر مجلس ، به خانه فرا بخواند .آ دم پیشانی
باز و مجلس آ رایی بود .نان و چای و میوه که صرف میشد ، ساعتی از معجزه های
پیامبران بر حق خدا میگفت،بعد گذری به دیار کفر میکرد ،از پا مال شدن حق و
کرامت انسان در آ ن ملکها ، مثالها می آ ورد بعدتر از عالم فانی چرخی میزد
به دار البقا و سر راست خود را میر سانید به بهشت مو عود ودرست مانند یک
رهنمای خوش نیت معا ملات ،که یک یک خانه ها و پسخانه ها و دالان ودر و
دریچه و گل وبرگ باغچهء خانه رادر برابر چشم مستاجران به نمایش گذارد
،شنونده گان بهتزدهء مجلس را، طبقه به طبقه از دنبال خود تا و با
لامیدوانید . ازکنار جوی های شیر وعسل عبورشان میداد .ازوصف لب ود ندان و
سینه وسُرین حور و غلمان، حلق های شان را به خشکی مینشانید وبعد دست به دعا
بر میداشت که اگرخدا بخواهد ویک بلست جایی را در آ ن مکان قد سی ، نصیب همه
کلمه گویان محمدی بسازد .به نظر او کو تاه ترین راه برای رسیدن به آ ن نعمت
های جنتی ، معبر شهادت بود .
شب که با فاطمه تنها میشد ، با قولی که به جلال داده بود، مثل آ ب سر دی ،
آ تش درونش را خاموش میساخت . با کف دست اشک های فاطمه را خشک میکرد گاه
خواب و گاه بیدار ، با مشت و مال تن بی گوشت و صاف فاطمه ، شب را به صبح
میر سانید وصبح با پیشانی نه چندان باز از خانه بیرون میشد .
آ ن شب نمازش را خوانده و با لای بسترش نشسته بود ، چشم به در وازه داشت .
در پس در وازه خواهر صوفی صالح، که زن شو هر داری بود وبرای کمک به فا طمه
به خانه پدر خود جلال آ مده بود ، صراحی و گیلاس آ ب را درپتنوسی گذاشته و
به فا طمه میگفت که به داخل ا تاق، نزد ملا رزاق ببرد اما فاطمه با چشمان
پر از اشک در پشت در وازه ایستاده بود .سر مهء چشم هایش در دو خط ِعمودِ
چرکین، بر رخسارش پا یین دویده بود . پتنوس در دستها یش میلر زید . عمه اش
میگفت:
ــ برو جان عمه ، ملا صاحب برایت بیگانه نیست ، شویت است . هر دختر باید
شوی بگیرد . مادر خدا بیا مرزت هم شوی داشت . پدرت شویش بود .د ختر که
نمیتواند تا به آ خر عمر در خانه پدرش بماند . گناه دارد که دختر در خانه
پدر بی شوی بماند. ملا صاحب برایت هر چیز میخرد . لباس های نو برایت میخرد
.بوت های نو میخرد . برایت خانه میسازد . در موترش ترا به شهر میبرد
اما فاطمه به گپ هایش گوش نداشت ، هر باری که به کار های ملا رزاق در آ ن
چند شب می اندیشید ، مو بر تنش راست میشد و جر ئت نمیکرد که پا به درون
اتاق بگذارد .
اودر گیر و دار جنگها به ده ساله گی رسیده بود هیچکس حتی یک کلمه از مسایل
زنا شوهری نگفته بود ش . شب اول که ملا رزاق میخواست برهنه اش کند ، چیغی
کشیده، گریسته و پا به فرار گذاشته بود . شب های دیگر هم با گر یه و اشک
ریختن، عیش ملا رزاق را تلخ کرده بود و چون ملا رزاق از شرم اهل خانه بر دل
خود سنگ کلانی گذاشته بود، فاطمه فکر میکرد که با گریه و امتناع، میتواند
از چنگش رهایی یابد. عمه هنوز نصیحتش میکرد که صدای سرفه های بلند ملا رزاق
بر خاست و به دنبال آ ن صدا کرد :
ــ فاطمه چی شدی ، یک گیلاس آ ب بیار!
فا طمه با چهرهء متشنج از هراس ، به تضرع افتاد :
ــ عمه جان ، تو برو .
عمه اش در وازه را اندک گشودو فاطمه را با صراحی و گیلاس آ ب به داخل تیله
کرد .
ملا رزاق از درون جوش میزد اما در ظاهر آ رام نشسته بود . فاطمه آ مد گیلاس
و صراحی را در کنار بسترش گذاشت و با رنگ پریده در گوشه یی نشست . ملارزاق
گفت :
ــ یک گیلاس آ ب بده .
برایش آ ب ریخت . ملا یک دستش را بر سر گذاشت و آ بش را نوشید . به زیر
لحاف فرو شد،یک گوشهء لحاف را با لا گرفته گفت :
ــ بیا وقت خواب است .
فا طمه با همان خیال خام ، با ز شروع به گریستن کرد اما ملا دیگر تحمل
نداشت. دسش را گرفت و به زیر لحاف کشیدش . چادر را از سرش دور کرد . یک دست
را از زیر گردنش گذشتاند و دست دیگرش را بر سرینش گذاشت ، سوی خود کشش کرد
:
ــ فردا برایت چی بخرم ؟
لب های فاطمه قفل شده بود . ملا گفت :
ــ فردا میروم به بازار برایت چادری میخرم . بو ت میخرم . شیرینی و میوه
برایت می آ ورم که دهنت شیرین شود .
دهنش را بوسید .ریش دراز و درشتش، مثل جاروب خارین ،گردن و سینهء صاف فاطمه
را میخراشید . پای جامه اش را که پا یین میکشید فاطمه به مقا ومت بر خاست.
انگشتان کوچکش مثل پنجه های یک کبوتر خوابیده در زیر تیغ ، بر دست های پر
موی ملارزاق چسپیدند اما ناگهان سلی سخت ملا رزاق بر صورتش پا یین آ مد .
فا طمه بر جا ی خشک شد . ملا رزاق با خشمی وحشیانه برهنه اش کرد . لباس های
خود را هم در آ ورد و برای تلافی شب های گذشته،آ ماده شداما از چهره ء
رنگپریده و اشک های بلافصل فاطمه ، دلش به رقت ا مد ، چشمها را بست و
یکپهلو بر بستر دراز کشید. لحظهء بعد به بو سیدن برهنه گی های تنش پر داخت
، ساعتی بعد تر،فتیلهء اریکین را پا یین کشید و همانطور لبریزاشتیاق ، به
خواب رفت .
درکنارسلطانهءپشاوری دراز کشیده بود سلطانه به خواب رفته و خُر میزد
.اوهمان زنی بود که سالها قبل، ملا رزاق را به خاطر یوی نسوار دهنش با
خشونت از کنار خود رانده بود . ملا رزاق تلاش داشت که دست خود را حلقهء
گردنش بسازد اما نمیتوانست .دست هایش گران شده بو دند مثل دو ستون سربی .
سلطانه چشم از خواب گشود و گفت :
ــ اگر به من نزدیک شوی چیغ میکشم .
ملا رزاق گفت :
ــ فردا برایت لباس پنجانی میخرم .
صدای خُر زدن سلطانه که بر خاست ،ملا رزاق به مشکل دست گران خود را دور
گردنش حلقه کرد .دهنش را بو سید .سلطانه سرش را با کراهت به این سو و آ نسو
برد. خشم ملا رزاق بی لگام شد .بر موهایش چنگ زد. با خشونت رویش خم شد.درد
شدیدی در پایین تنهءسلطانه پیچید، چیغ کشید. لب های ملا رزاق بر دهنش
چسپیدند . لب های داغ سلطانه را چوشید و چوشید ...بعد جوید شان .حس میکرد
که کباب نیم گرم شور مزه یی را میجود . صدای چیغ سلطانه که بر خاست ،دست
های کلفت ملا رزاق دور گلویش حلقه شدند . صدای سلطانه خاموش شده بود اما
ملاحس میکرد که از هر سو در خود فشرده میشود ، مثل نیرویی در حال ترآکم که
بخواهد ازروزنی تنگ عبور کند . حس میکرد که انگشتانش در یک ستون مقاوم به
نرمی فرو میروند. مثل ببری رهیده از بند که گلوی صیادش را به چنگ آ ورده
باشد از فشار انگشتانش در گرمای شا دیبخشی غوطه میزد .
کم کمک نفس هایش به شماره افتادند . یک موج لذت از سراپای تنش عبور کرد،
گره های دیرینسال روانش از هم باز شدند، بی غم و بی غصه ، مانند جنازهء غسل
کرده در مردابِ عرق ، بر روی سلطانه هموار شد .یک لحظه بعد مثل اینکه کسی
بر سرش آ ب سردی فرو ریخته با شد ناگهان چشم گشود واز جا بر خاست . فتیلهء
اریکین را با لا برد .در بسترش فاطمه خوابیده بود . هردو با چشمان از حدقه
برامده یکدیگر شان را نگاه کردند . ملا رزاق سرخود را تکان داد که اگر خواب
بوده با شد بیدار شود ولی خواب نبود .
عقل و تنش از هم فراری شدند نمیدانست چی بکند .سراسیمه به کفشکن برامد ،
تاپشت دروازهء اتاق جلال هم رفت اما پشیمان شد ، بر گشت ودر وازه رااز داخل
محکم بست .
تا به صبح مثل مار زخمی به خود پیچید . هر چند فکر کرد عقلش راه به جایی
نبرد . از پیران وپیشوایان بسیار مد د خواست ولی هیچکس به دادش نرسید. در
پایان شب تکیه به دیوار پینه کی میزد که صدای اذان نماز صبح، از گلدسته های
مساجد بر خاست . ملارزاق به خود بر گشت . در همان بیخودی کوتاه مدت، سفر
درازی کرده بود .التجاهایش را رسانده بود به بار گاه خدا و پر از امید
برگشته بود به بساط مصیبتی که جلوش هموار بود . حس میکرد که زوایای تاریک
ذهنش از منبعی یزدانی، نور باران است .به بیرون گوش داد ، همینکه صدای پایی
از کفشکن به گوشش رسید ، بر خاست،درو دیوار خانه را با مشت و لگد کوبیدن
گرفت . سر وصدا به راه انداخت . آ یه های کوتاه کوتاه و پر از سجع های
مطنطن قرانی را با لحن رزمی بر سر وصورت مهاجمین نا مریی ، تگرگوار فرود آ
ورد و بعد از نبردی فیصله کن، خود را نقش زمین ساخت .
از بیرون هرچی تک تک زدند و فر یاد کشیدند ،صدایی بر نخاست، در باز نشد ،
سر انجام دروازه را شکستند . فاجعه آ فتابی شد . صدای شیون مرد وزن ، فضای
خانه را پر کرد . ملارزاق با رضایت خاطر از نتیجهء نبردش ، همه را دلداری
میداد :
ــ گریه نکنید ، شکر خدا را به جا بیاورید که من بودم اگرنی فاطمه کافر از
دنیا میرفت .جن های کافر بر سرش حمله آ وردند . پنج جن یهودی ودوتا هندو
.شش تای شان را هلاک کردم مگریکی شان زخمی شده بود ، فاطمه رابه شهادت
رسانید وفرار کرد . فاطمه مسلمان از دنیا رفت .من شاهد هستم که جان میداد ،
کلمه محمدی بر زبانش جاری بود .
صوفی صالح که با چشمان سرخ وبیخواب، دم در وازهء کفشکن ایستاده بود وقامت
پندیدهءملا رزاق را با اعجاب نگاه میکرد ،شور درون راطاقت نیاورد،سوی
ملارزاق خیز بر داشت وپیش پا هایش بر زمین افتاد . همچنان که بر پا هایش بو
سه میزد ، پیوسته میگفت :
ــ قر بان پا هایت شوم پیر جان ... شکر که تو بودی ... هزار بار شکر ...
مبارک باشد پیر جان... مبارک باشد ، من جمیله گکم را به تو دادم .
***
|