زندگی

فکر آدمی در لحظه های تاریخ 

م. فرهود

      Text Box: به سایت وزین "زندگی"؛
بر حسب پيشنهاد معقول شما، اينک ميکوشم تا بحث بُغرنج تاريخ تکامل آگاهی انسان را، بزبان خيلی ساده به طور دنباله دارد، بنويسم، تا باشد نوجوانان و جوانان به بحث های عميق و ارگانيک روی بياورند.
م. فرهود

 

  قرن بيست و يکم از لحاظ انديشه و تکنالوجی به گذشته های دور و نزديک قابل مقايسه نيست. آدمهای اين عصر با انترنت و سيارات کهکشان سر و کار دارند. فراموش نکنيم که تمام پيشرفت های اين زمان، ريشه در تمدن های گذشته دارد. مجموعه دستاورد های بشريت در هر لحظهء تاريخ، عبارت است از انرژی و تفکر انسانهای ديروز و امروز. وقتی که يک امريکايی کمپيوتر را بر اساس محاسبات رياضی ميسازد و برنامه ريزی ميکند، اين سوال سمارق وار سبز ميشود که آيا رياضی را نيز همان امريکايی به قوهء نبوغ خود ساخته است؟!

جوابش را هرکس ميداند که نی! رياضی سد ها سال پيش از اختراع کمپيوتر وجود داشته است و در تکامل آن از عمر خيام و الخوارزمی تا ده ها رياضيدان هندی و چينی نقش داشته است. مثلاً آيا ميدانيم که اگر عدد صفر را در قديم هندی ها وضع نمی کردند، امروز رياضی بشر بدون صفر می بود؟ و هيچ کسی نميتوانست کمپيوتر بسازد. اين موضوع را بخاطر آن بيان کردم که خاصتاً نوجوانان بدانند که هر چيز امروز به پيش چشمان ما به حيث معجزه جلوه نمايی ميکند، محصول تراوش فکری يک فرد يا يک قوم خاص نيست. هر پيشرفتی، هر اختراعی، هر کشفی مربوط به تفکر جمعی بشريت است. به همين خاطر است که ميخواهم به فرزندان نازنين کشور، تا آنجا که برای يک نوشتهء مجله يی ممکن باشد، سير تحول و تکامل افکار منسجم آدمی را تشريح نمايم.

ميشل اُنفری فيلسوف معاصر فرانسوی با درک اهميت مسئلهء نوجوانان و اطفال ميگويد:

"فلسفه برای اطفال و نوجوانان فقط يک شرح متن های پايه ای نيست بلکه ميتواند در جهت حفظ و تقويت پرسش های طبيعی خرد سالان که در واقع فلسفی استند، عمل کند."

براستی ما در جامعهء عقب ماندهء تربيه شده ايم و گمان کرده ايم که فلسفه کار نوابغ و فيلسوفان است و هيچکس حق ندارد در آن دست بزند. حالا که زمان عوض شده است، فلسفه را برای رشد ذهنی خورد سالان توصيه ميکنند.

چرا فلسفه را؟ برا اينکه فلسفه مجموعهء فکر منظم و منسجم جامعهء بشری را در خود دارد و هر کس ميتواند بقدر توان خود از آن گُل پچيند.

پس اگر بخواهيم يک معلومات حد اقل منسجم از پيدايش انديشه و تکامل آن بدست بياوريم، ناچار استيم که به تاريخ های قديمی انسان سفر کنيم و ببينيم که دين، هُنر، علم و فلسفه در کدام سرزمين ها و در ميان کدام ملل بوجود آمده اند و تجربه و تمدن و فرهنگ بشری چگونه از جايی به جايی و از قومی به قومی انتقال يافته است.

اگر 3500 سال قبل از ميلاد در سرزمين بين النهرين (يعنی بين دو دريای "دجله" و "فرات") که سرزمين عراق امروز را در بر ميگيرد،

اولين الفبا يعنی رسم الخط که به الفبای ميخی مشهور شده، بوجود آمد، آن را سر آغاز تاريخ خطی يعنی تاريخ مکتوب بناميم، تا امروز که 5500 سال را در بر ميگيرد، فکر آدمی در ساحهء معنوی و ساحهء مادی چيز های زيادی را بوجود آورده است.

برای يک انسان بسيار مشکل است که تمام افکار نوابغ و فيلسوفان را بخواند، ولی برای همه ضرور است که قطره گکی از اين دريا ها بنوشد. وقتی به آيينهء تاريخ فکری آدمی نگاه کنی، به سادگی آدمهای بزرگ را در آيينه پشت هم می بينی و دلت ميخواهد که دربارهء بيوگرافی و نو آورای های آنها چيزک هايی بدانی.

وقتی خبر می شوی که صد ها نابغه وجود داشته که هر کدام با هزاران مشکلات و فقر، توانسته اند چراغ تمدن را روشن نگه دارند، بدون اراده ميخواهی به تمامی آنها سر احترام فرود بياوری و به خود ميگويی که ميخواهم شما را بشناسم، کجاييد هان!! و آنها ميگويند که ما زنده ايم، ما ايستاده ايم، ما را دانه دانه حساب کن که بکجا ميرسی!

هومِر، سقراط، هراکليت، دموکريت، افلاطون، ارسطو، اپيکور، ديوژن، اقليدس، فيثاغورس، اريستوفان .... زرتشت، کنفيسيوسف بودا ... فلوطين، مزدک، مانی... فارابی، ابن سينا، خيام، حافظ، منصور، مولوی، فردوسی، رازی، خوارزمی، غزالی، ابن رشد، ابن خلدون، ابن عربی.... گاليله، بيکن، دکارت، داوينچی، دانته... اسپينوزا، کانت، ديدرو، روسو، مونتسکو، وُلتر، هگل، مارکس، نيچه، شوپنهاور، داروين، فرويد، انشتين، هايدگر، سارتر.... تا دريدا، هابرماس، فوکو، آلتوسر ...

بايد به بيوگرافی و شمه يی از عقايد اين بزرگان و نوابغ عرصه های گوناگون علمی و هنری و عرفانی، آشنا شد و به اين سوال که چرا وقتی از فکر عالی آدمی سخن بميان می آيد، نويسندگان از سکندر مقدونی و چنگيز و ناپليون و هتلر و ملکه ويکتوريا حرفت نمی زنند، بلی برای اينکه اينان برای آسايش انسان و بشريت چيزی نياورده اند که در صف بزرگان عالم قرار بگيرند، اينان با وجود زور و زر و شان و شوکت، هزاران تای شان به گَرد پای گاليله ها، مولوی ها، حلاج ها، انشتين ها، ... نمی رسند. به همين خاطر است که تنها نام آنانی در صف بزرگان ثبت تاريخ است که با فکر خود برای آسايش بشر با قبول فقر و زندان، تحولات علمی، هنری، ... را به وجود آورده اند.

اين مقدمه ای بود برای آنکه نوجوان و کودکان بالای هفت سال افغان، بدانند که دانش های بشری چقدر دراز و بزرگ است و برعلاوهء درس های مکتب، به شکل معلومات آفاقی، از کجا بياغازند که در آينده به تشريح نو آوری های بزرگترين چهره های فلسفه، علم، هنر، عرفان ... خواهم پرداخت.

علل پیدایش رنسانس

جستار (3)

 به ادامۀ نوشتۀ قبلی اینک جوانان عزیز را به فهمیدن علل پیدایش رنسانس در قرون وسطای اروپا که بعداً مرکز انقلابات علمی، هنری و تکنالوجیک می گردد، دعوت می نمایم.

چه گپ شد که اروپای فقیر و عمدتاً بیسواد به یک اروپای غنی و متمدن تبدیل گردید؟! جواب این سوال کوتاه، عمر دراز و نوشته های بسیار زیاد می خواهد، چرا که جواب دادن به این سوال مراجعه به علوم مختلفه را طلب می کند؛ مثلاً مراجعه به علم تاریخ، جامعه شناسی، علمی اقتصاد، سیاست، انسانشناسی، فلسفه، ....

ولی من می خواهم با مرور کوتاهی مانند نوشته های کوتاه قبلی علل پیدایش رنسانس را توضیح نمایم و بعداً در نوشته های دیگر در بارۀ خِرَدگرایان رنسانس بپردازم.

برای دانشمندان در دوره های گوناگون تاریخ این مسأله مطرح بوده که چرا بعضی کشور ها در یک دورۀ معین تاریخ، متمدن و پیشرفته و برخی از کشور ها عقب مانده و غیر متمدن هستند؟! مثلاً افغانستان قرن یازدهم (خراسان) و فرانسۀ قرن یازدهم میلادی را اگر مقایسه کنیم، می بینیم که در این دوران در افغانستان یک امپراطوری بزرگ و تجاوزگر وجود دارد که با چپاول ثروت های ملت های دیگر، خود را غنی و پیشرفته ساخته بود و مرکز امپراطوری غزنوی به محل تجمع دانشمندان، شاعران، فیلسوفان ... تبدیل شده بود. در هنگامی که خراسان هزار ها هنر آفرین را در بغل داشت و در شهر های مختلفه اش هزاران جُلد کتاب (کتابخانه ها) وجود داشتند، فرانسۀ آن زمان حتا شاهان و وزیرانش بیسواد بودند، از کتابخانه های غیر کلیسایی خبری نبود. در بعضی از نقاط اروپا اگر با چراغ می پالیدی دانه، دانه شاعر، فیلسوف و دانشمند را می یافتی!!

این فرق بزرگ کدام جادوگری و طلسم نبود، بل یک حرکت اقتصادی ـ اجتماعی و چپاول و تاراج (هند) را نشان می دهد.

از مثال افغانستان قرن یازدهم میلادی می خواهم به این نتیجه برسم که در یک کشوری که از لحاظ اقتصادی و اجتماعی پیشرفته باشد، در آن کشور مدنیت نیز شگوفا می گردد و در کشوری که از لحاظ اقتصادی ـ اجتماعی عقب مانده باشد، مدنیتش نیز زار و پریشان می باشد. شما از تاریخ بپرسید که چرا تا قرن سیزدهم در سراپای اروپا یک شاعر جهانی و صاحب شهکار ندارد و چرا شهکار "کمیدی الهی" دانته در مراحل پسین قرن 13 می روید؟!

اگر دقیق فکر شود، هر شخص عاقلی می تواند از طریق مقایسه تطبیقی به علل ظهور پسمانی و ترقی یک ملت پی ببرد! القصه این که پیدایش رنسانس در اروپا یک سمارق نبوده است که دفعتاً از پاریس یا لندن سر کشیده باشد، بل مبارزۀ طبقۀ متوسط سرمایه دار (بورژوازی) بر علیه تاریک اندیشی نظام "فیودالیته" بوده که باعث یک سلسله حرکت های نوین فکری گردید. اعدام شدن خردگرایان که از ترقی دفاع می کردند، یک عامل درخشان عصر رنسانس اروپاست. چقدر خون در پای درخت رنسانس ریخته شد تا درخت رنسانس قد کشید و به میوه نشست.

رنسانس از واژۀ فرانسوی به معنای تولد دوباره آمده است و مرکز این تولد دوباره از لحاظ حضور فیلسوفان و شاعران و طبقۀ جدید تاجران، شهر فلورانس در ایتالیا بوده است. به اتکای اسناد و شواهد میتوان خلاصه کرد که پایتخت رنسانس "فلورانس" Florance بوده است. در قرون وسطا که از قرن پنج میلادی تا قرن پانزده میلادی را در بر می گیرد، باز هم می بینیم که جرقه های خرد در آسمان فلورانس درخشیده است. (دانته و داوینچی).  هومانیزم به معنای انسانیت انسان به معنای استفاده از خرد و دانش انسان برای بار اول در شهر یا جمهوری فلورانس شکل می گیرد. پس با ابراز سپاس باید نوشت که پایتخت هیومانیزم نیز فلورانس بوده است.

عامل اساسی پیدایش تفکر هومانستی و رنسانسی در پایان قرن 15 رشد و تکامل اقتصادی و اجتماعی یعنی پیدایش سرمایه در فلورانس ایتالیاست. این حرکت سرمایه بود که در فلورانس آن دوران طبقه سرمایدار،  تجارت و تأسیس بانک را بوجود آورد. زیاد شدن سرمایه و انباشت آن در بانک های فلورانسی، تفکرات نوین را در عرصه های گوناگون شعور اجتماعی بوجود آورد. زمانی که ما از یک حرکت تازه در فلورانس صحبت می کنیم، در عین زمان در سایر مناطق ایتالیا (و در مجموع اروپا) نظامهای فیودالیته و ملوک الطوایفی استقرار داشته است.

مبارزۀ طبقۀ سرمایه دار با فیودالیزم کهنسال و بی عقل نه تنها در عرصۀ اقتصاد بل در عرصۀ فلسفه و علم و دین نیز صورت گرفته است. مبارزه بین سرمایه داری و ارباب رعیتی با مبارزۀ فلسفه و علوم و هنر بر علیه کلیسا و انگیزسیون در آمیخت و طلوع یک دورۀ جدید یعنی هومانیزم و رنسانس را ببار آورد.

هومانیزم (خرد مستقل انسان) و مقدمات رنساس در واقع یک نوع گسست مغرورانه اما در آن زمان غیر رادیکال (ریشه یی) از کلیسا و تیولوژی (الهیات) و ارسطو ... و امثال هم بوده است.

انقلاب کوپرنیک (1473 – 1543)

 آغاز تکان دهندۀ رنسانس، علم نجود است که بنام انقلاب کوپرنیک یاد می گردد. کوپرنیک لهستانی در 25 سالگی به ایتالیا آمد و به حیث استاد ستاره شناسی تدریس می کرد. البته در آغاز کوپرنیک همان نجوم کهن بطلیموس را تدریس می کرد. تا قبل از کوپرنیک، تیوری بطلیموس در جامعه و کلیسا و الهیات عیسوی ترویج و تدریس می گردید. بطلیموس می گفت که زمین مرکز عالم است و همۀ ستارگان بدور زمین می چرخند. اما کوپرنیک متوجه شد که چرا مهتاب نسبت به خورشید و سایر ستارگان سریعتر حرکت می کند. چون در زمان کوپرنیک تلسکوب اختراغ نشده بود، کوپرنیک از عقل و چشمان خود استفاده کرد. زمانی که کوپرنیک در  کلیسا وظیفه داشت، در ده برج بالایی کلیسا سوراخ های را ایجاد کرد و از این سوراخ ها حرکت مهتاب و خورشید را تماشا می نمود. کوپرنیک بزرگ از روی محاسبات ریاضی و فزیکی و نجومی به این نتیجه رسید که اگر خورشید مرکز عالم فرض شود، جدول های نجومی به شکل بهتر قابل محاسبه می گردد. مسألۀ غلط دیگری که از بطلیموس به یادگار مانده بود، مسألۀ چار فصل است که کوپرنیک آن را نتیجۀ حرکت زمین  به گرد خورشید دانست. انقلاب کوپرنیک که آخر قرن 15 و آغاز قرن 16 را در بر می گیرد، تمامی اندیشه های مروج زمان را از ارسطو تا بطلیموس از جا بیجا ساخت. مسألۀ ساکن بودن زمین و مرکز بودن زمین با انقلاب کوپرنیک یعنی خورشید مرکز سیارات منجمله زمین و حرکت زمین به دور خورشید، جهان را تکان داد. اول کلیسای ایتالیا و بعد خرد ستیزان عالم را به نبرد غیر مترقبه فراخواند. کوپرنیک یک نفر بود ولی اروپا صد ها هزار عسکر و چاپلوس و جلاد داشت. می بینیم که شمشیر و گیوتین (تیغ کله بُر) نتوانست از ترویج عالمگیر این انقلاب جلوگیری نمایند. کتاب کوپرنیک، این انقلاب آفرین و خردگرای بزرگ تاریخ بشر بنام "چرخش کرات سماوی" در هنگام مرگش یعنی 1543 چاپ شد.

با وجودی که کوپرنیک با ابراز این نظریات که بر خلاف عقاید مذهبی و فلسفی و نجومی زمان بود، چون درختی در مزرعۀ رنسانس ببار نشست.

خردگرایان گل های سر سبد تاریخ بشری اند، جامعه ای که از لحاظ آفرینش علمی ـ هنری عقیم گردد، از لحاظ جامعه شناسی به آن می گویند "جامعۀ ایستا". اروپا حدود هزار سال در حالت ایستایی به سر برد و چنانچه هم اکنون اکثر کشور های آسیایی و افریقایی و لاتین از برکت چپاولگران امریکایی و اروپایی به جوامع عقب نگهداشته شده، فقیر و ایستا تبدیل شده اند.

این نوشته را با گفتار شکوهمند توماس مور (1478 ـ 1535) نگارندۀ کتاب اُتوپی Utopi که نمونۀ برجستۀ هیومانیزم در دیباچۀ عصر رنسانس می باشد، به پایان می بریم:

"اُتوپیایی (ناکجا آباد) باید ساخت که در آن انسانها بدون قید و شرط، آزاد و آرام زندگی اشتراکی نمایند." اُتوپیای توماس مور انگلیسی در یک جزیرۀ خیالی ترسیم می شود که در آنجا عدالت بین انسانها وجود دارد، فقیر و غنی در سرزمین توماس مور وجود ندارد، همه چیز به وسیلۀ منطق و خرد انسانی حل می گردد. ما اکنون که در عصر آفت و بلای "جهانی شدن" قرار داریم، بیش از توماس مور به جامعۀ عدالت  گستر و انسانی نیاز مندیم.

به امید سلامتی همۀ خوانندگان

    

تفکر در قرون وسطی

انگیزسیون

جستار (4)

 قرون وسطی سیاه ترین لحظه های تاریخ جامعۀ بشریست که قصۀ دردناک آن چند بوجی کاغذ می خواهد. قرون وسطی را عمدتاً از قرن پنجم میلادی تا قرن 15 میلادی که آغاز عهد رسانس است، دانسته اند.

تقسیم بندی تاریخ به شکل مدرن آن بوسیلۀ مؤرخین و جامعه شناسان ... دانشگاهی غرب صورت گرفته است . از پیدایش رسمالخط (الفبا) ی میخی و هیروغلیف یعنی از 3500 تا 3000 سال قبل از میلاد تا سقوط امپراطوری روم ، را دورۀ باستان نامیده اند ، واز سقوط امپراطوری روم تا انقلاب صنعتی انگلستان را و پایان رنساس را قرون وسطی نامیده اند و از انقلاب صنعتی  تا  عصر روشنگری وانقلاب کبیر فرانسه را عصر جدید نامیده اند و قرن 19 و 20 را عصر مدرن خوانده اند و فلاسفۀ امروز تاریخ بشریت را به عصر باستان ،پیش مدرنیته ، مدرنیته و دهۀ اخیر را عصر پست مدرنیته یاد میکنند. و فیلسوفان قماش دیگر منجمله کارل مارکس تاریخ بشر را 5 دورۀ تاریخی میداند و درین باب یعنی تقسیم بندی تاریخ عقید دینی ( البته ادیان مختلفه ) از تاریخ بشریت تقسیم بندی خود را ارایه کرده اند .

من به خاطر اینکه ذهن نوجوانان دچار پراگندگی نشود، سیر فکر آدمی را در قرون وسطی به دو بخش تقسیم میکنم:

1- بخش غربی  

2- بخش شرقی

داستان علم و هنر و سایر اشکال تفکر مثل فلسفه، تاریخ خونبار و زجر مند بوده است. تقریباً هزار سال مردم اروپا کدام کشف و اختراعی نداشته اند، چون انگیزسیون یعنی تفتیش عقاید نمی گذاشت که دانشمندان، فیلسوفان و هنرمندان به طور آزادانه بیان عقاید شانرا بیان نمایند.

دستگاه تفتیش عقاید در تمامی کشور های اروپایی وجود داشت که مرکزکاتولیک آن در ایتالیا به وسیلۀ پاپ رهبری می گردید.

فیلسوف و دانشمند مجبور بودند تا بنا به عقاید پذیرفته شدۀ آن وقت، آنچه انجیل و ارسطو و افلاطون گفته اند، همان حرفها و سطرها را تفسیر نمایند چون  انجیل کاملترین متن بشری به شمار می رفت و کسی نمی توانست از انجیل بیشتر بگوید. همچنان تصور می شد که تمام چیز ها را ارسطو و افلاطون گفته اند و دیگر جایی برای نوگرایی و کشف و اختراع باقی نمی ماند.  اگر کسی چیزی می نوشت که با انجیل و ارسطو مطابقت نمی داشت، سر گوینده یا به زیر گیوتین میرفت یا تمام عمر را در زندانهای نمناک سپری می کرد و آثارش نیز آتش زده می شد. البته باید بدانیم که در قرون سطی کسی مستقیماً مقولات ماتریالیسم و ایدیالیسم را از ترس به کار نمی برد و بجای آن دو گرایش دیگر به نام نومینالیزم (نامگرایی) و ریالیزم (واقعگرایی) را به کار می بردند که فیلسوفان نامگرا در واقع همان مادی گرایان بوده اند و فیلسوفان ریالست همان ایده گرایان را نمایش میدادند.

جوانان ما باید بدانند که اروپای قرون وسطی به اندازۀ انگشتان یک دست هم فیلسوف و هنرمند درجه یک ندارد که ما مفصلاً به توضیح هر بزرگمرد آن بپردازیم ولی یاد این بزرگمردان لازم پنداشته می شود:

جان اسکات  Jon Scot  (877- 815)  میلادی

اسکات می گفت فلسفه از دین جداست و فلسفه خادم دیانت نیست. این اولین فیلسوف اروپایی بود که در برابر زورمندان و روحانیون ایستاد و گفت که احکام عقل معتبر تر از عبارات تورات و انجیل است. به نظر اسکات الهیات علم نیست چون به برهان و استدلال و تجربه جور نمی آید. الهیات ایمان و تعبد است.به نظر اسکات ماده وجود دایمی دارد. در تاریخ فلسفۀ غرب جان اسکات را یکی از برگترین نامگرایان ماتریالیست گفته اند چون وی اسم ( کلیات ) را جز در ذهن قبول نداشت و فقط به اشیا حضور عینی قایل بوده و دیده میشود که با وجود شمشیر کلیسا، فلاسفه حرفهای خود را به قیمت مرگ و زندان میگفته اند... و چه روز هایی که بر اسکات گذشته است.

راجر بیکن  1214 – 1292  میلادی

فیلسوف و دانشمند بزرگ انگلیسی که در قرن سیزدهم میلادی می زیست، به تجربه و مشاهدات علمی باور داشت. چون در زمان راجر بیکن (قرون وسطی) مراجعه به انجیل و ارسطو از شرط های گفتگو و کتاب نویسی بوده است، راجر بیکن می گفت: برای رسیدن به حقیقت ضرور نیست که به گذشتگان مراجعه کنیم. ریاضی را خیلی جدی می انگاشت .

این فیلسوف قسمت زیاد عمر خود را در زندان سپری کرد. نامش جاودان باد!

دانته 1256-1321 میلادی، از ایتالیا

ویکتور هوگو 700 سال بعد از دانته نوشت: دانته یک فیلسوف رویایی به شمار می آید. او دیوانه ایست خردمند.

دانته شاعر و فیلسوف یکتا بود. این دانته بود که در زیر ریش روحانیون و خشونت کلیسا کتاب منظوم”کمیدی الهی“ را نوشت. اگر خوب توجه کنیم، پی می بریم که چگونه دانته شهامت به خرچ داده و واژۀ ”کمیدی“ را با واژۀ ”الهی“ ترکیب کرده است. کمیدی الهی دو بخش دارد: دوزخ و بهشت. دست زدن به آفریدن خیالی دوزخ و بهشت جرم است چون خلقت مربوط به خداوند است و بس.

و این دانته چکاره است که از مسند خدایی، دوزخ و بهشت را می آفریند؟ البته این بحث جداگانه است که دانته در منظومۀ ”کمیدی الهی“ چقدر از سنایی غزنوی و محی الدین ابن عربی بهره برده است.

دانته با نبوغ بلندی که داشت، وقتی می خواهد شاعر باستانی لاتین یعنی ویرژیل را از دروازۀ دوزخ به درون ببرد، بر سر دروازه لوحی آویخته که در آن 9 سطردانته یی میدرخشد:

      از من به شارستان ِ دردها گام می نهند
        از من به قلمرو رنج جاودانه در می آیند
        از من به جرگۀ گم شدگان می پیوندند
        معمار والای مرا، انگیزه، عدالت بود
        و صانع من، قدرت ملکوتی و
        فرزانگی ی مطلق و عشق الاولین
        پیش از من هیچ آفریده ای نبود که جاودانه نباشد
        هم از این گونه که من خود جاودانه ام
        ای زمره ی به درون آیندگان،
                         از همه امیدی دست شسته باشید!

درینجا ازآ وردن نام فیلسوفانیکه مثل جیوردو برونو در برابر تیغ انگیزسیون  ایستاد و اسطورۀ توبه کردن را شکست. به فرمان کلیسا بانان  خود و آثارش را در آتش انداختند. میگذریم  .عجب زمان ای بوده است ؟! نابغه و قلم و نوشته هایش را  یکجا به کام آتش متبرکانه تقدیم میکردند .

قرون وسطای شرقی:

جوانان ما باید خردمندان را بدون انگیزه های نژادی و سرزمینی و قومی بنگرند و توجه شان به اختراعات، کشفیات و دستاورد های انسانمند آنان باشند. اینکه این دانشمند از کلکته هندوستان برخاسته یا از سمنگان، از نیویورک  بلند شده یا از خیرخانه مهم نیست. مهم این است که ببینیم این خردمند چه چیز تازه ای را به فرهنگ جامعۀ بشری اضافه کرده است.

قرون وسطای شرق هم از لحاظ تفتیش عقاید و مراسم کتاب سوزی کمتر از تاریکنای غرب نیست. اگر چند تایی هم آثار شان باقی مانده است، از نادرات روزگار به شمار می آید و یا اینکه از طریق منتقدین دینی ما به آثار آنان پی می بریم.

یکی از مشاهیر فلسفه و علم در شرق ابن سیناست!

ابن سینای بلخی 980 ـ 1036 میلادی

مشهور ترین چهرۀ فلسفی و علمی قرون وسطی ابن سینای بلخیست، اما از آنجاییکه انگیزسیون اسلامی (امر بالمعروف و نهی از منکر) یعنی دستگاه تفتیش عقاید، مانند غربی ها فلاسفه و دانشمندان را نمی گذاشتند که چیزی جدا از قرآن کریم و احادیث نبوی و مکتب ارسطو و افلاطون بگویند. چون قصه دراز است، به نقل قولی از خود ابن سینا میپردازم که عمق جهالت دوران را بیان می کند.

ابن سینا می نویسد: ”... نزد ما اصول و قواعد دیگری نیز است غیر از ارسطو ولی چون می بینم مردم در ین زمان اقبال به فلسفۀ ارسطو دارند، از ین رو مطلب را از زبان او بیان می کنم.“

ابن سینا مانند سایر معترضین زمان  از طرف معتصبین و متکلمین اسلامی، زندیق و دهری و نامسلمان خوانده شد، به زندان رفت و مریض شد تا اینکه مرد.

ابن سینا فیلسوف بزرگ، طبیب توانمند بود که دو کتاب مهمی یعنی »شفا در فلسفه« و »قانون در طب« نه تنها در شرق بلکه در اروپا نیز بار بار دستنویسی شد و بعد از اختراع چاپ، این دو اثر از آثاری بود که به پیمانۀ وسیع چاپ گردید و در حوزه های علمی (دانشگاه) های غرب تدریس می گردید.

ولی با تأسف که سلاطین نادان مثل سلطان محمود غزنوی که فقط در فکر تاراج ملل و گسترش جغرافیا می اندیشید، به فلاسفه اصلاً توجهی نداشت.

قصه کوتاه که ابن سینا درد خود و همخردان روزگارش را این گونه موزن میکند:

کفر ِ چو منی گزاف و آسان نبود
   محکمتر از ایمان من ایمان نبود
   در دهر یکی و آن هم کافر
   پس در همه دهر یک مسلمان نبود

این که گفته می شود که دربار سلاطین غزنوی  و... صد ها شاعر داشت، بلی درست است؛ آن شاعرانی که مثلی عنصری به خاک پای سلاطین بوسه میزدند و در غیر آن مانند ناصر خسرو و مسعود سعد در تبعید و زندان می پوسیدند.

توجه شود که خلیفۀ عباسی، المتنجد در سال 1150 میلادی امر کرد که مؤلفات ابن سینا را در بغداد بسوزانند. نام ابن سینا جاودانه باد که بیش از دو صد جلد کتاب را نگاشت و حدود 500 سال حوزه های علمی دنیا از آن استفاده می کردند.

درپایان اضافه میدارم که پدر ابن سینا از بلخ بوده و خودش در خرمیثن بخارا از مادری بنام ستاره به دنیا آمده است .

ابن رشد Ibn Rushd  (1126-1198)

یکی از فیلسوفان بزرگ است که در حوالی اندلس به دنیا آمد و از اینکه کلامش تند و ماده گرا بود، در تمامی عمر خود مورد زجر، طعن و لعن و جزاها قرار داشت و روحانیون او را دهری و ملحد خطاب می کردند و از طرف کلیسا (در اسپانیا) آثار او منسوخ اعلان گردید.

در قرن دهم در هنگام خلافت عباسی در اندلس، کتابخانۀ خلیفۀ اموی بن ناصر سوختانده شد و در چاه ها انداخته شد تا همه بشارند و بپوسند.

زکریای رازی 864 ـ 925 میلادی

رازی یکی از بزرگترین فیلسوفان روزگار بوده است.  این فیلسوف، طبیب، کمیادان، مخترع ... نسبت به همۀ همعصران خود علنی تر ماده گرایی داشت و از همین سبب است که بیشتر مورد زجر و شکنجه قرار گرفت. رازی نیز بیشتر از 130 اثر تألیف کرده است. رازی کاشف الکول و مخترع قرع و انبیق نیز است. زکریای رازی در عصر خود آنقدر بزرگ بود که او را ”جالینوس العرب“ لقب داده بودند.

رازی به تجربه اعتقاد داشت نه به گفتار پیشینیان . رازی کاشف الکول ،تیزاب گوگرد ، سنگ گرده  و غیره  بوده است ولی سلاطین زمان آنقدر جورش دادند که سر انجام کور شد .

الکندی 800 ـ 879 میلادی

کندی از لحاظ زمانی یکی از فیلسوفان اولیۀ شرقی به حساب می آید. به این خاطر او را ”ابوالحکما“ می گفتند. کندی اولین کسی بود که به آثار یونانی دسترسی داشته و به ترجمۀ آثار ارسطو نیز پرداخته است. میگویند که وی بیش از 240 اثر نگاشته است.کندی وضع هوا را نیز پیش بینی میکرد هزار حیف که بشریت جه گنجینه هایی را برباد داده است .نبوغ و حوصله مندی را بنگرید که یک فیلسوف در امورات مختلف  بیش از صد کتاب مینویسد .اگر خلفای بغداد و سلاطین خراسان به عقلانیت تمکین میکردند ، امروز سیمای جهان اینطور زار و پریشان و جنگزده نمی بود .

خیام 1048 -1133 میلادی

عمر خیام شاعر و فیلسوف بزرگ بوده و میتواند بنا به قولی با لوکرسیوس، اپیکور، گوته و شکسپیر مقایسه شود. آثار خیام با تأسف مانند خروار ها ورق از دیگران از بین رفته است ولی همین چند تا رباعی ، و نوروزنامه ..که از وی باقی مانده، می تواند آیینۀ تمام نمای جهان بینی خیام را منعکس نماید. چون خیام فلسفۀ دستوری (ارسطویی) و مذهبی را رد می کند، در کتاب ”اخبار العلما“ که در سنه 464 نوشته شده، راجع به خیام آمده است:  ”... باطن آن اشعار برای شریعت، مارهای گزنده و سلسله زنجیر های ضلال بوده و وقتی که مردم او را در دین خود تعقیب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشته شدن  ترسید و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت و اسرار ناپاک اظهار نمود... و او را اشعاری مشهور است. خفایای قلب او در زیر پرده های آن ظاهر می گردد و کدورت باطن   او جوهر قصدش را تیره گی  می دهد.“

صادق هدایت، خیام را فیلسوف ماتریالست و شکاک میداند و میگوید که خیام در کلیه رباعیات خود بر علیه تلقیات مُروج زمان و روحانیان تاخته است.

صادق هدایت می نویسد: ”امروزه اگر کسی بطلان افسانه های مذهبی را ثابت کند، چندان کار مهمی نکرده است؛ زیرا از روی علوم خود به خود باطل شده است ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم، کار او بی اندازه مقام او را بالا می برد.“ یاد هدایت همیشه باد!

یک دو نمونه از رباعی خیام:

      من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد 
        با موی سپید قصد می خواهم کرد
        پیمانۀ عمر من به هفتاد رسید
        این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟

                        * * *

       این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست

       در بندِ سر زلفِ نگاری   بوده  ست

       این دسته که بر گردن او می بینی

       دستیست  که بر گردن یاری بوده ست

                       * * *

جوانان افغان باید بدانند که اگر در قرون وسطی مسیحی، تمامی عقاید و آرأ در الهیات بدور اثبات تثلیث مسیحی و در علوم بدور شمردن دندان های اسپ از روی متون یونانی دور میزد، در قرون وسطای شرقی (اسلامی) مجموع آرای رسمی به دور اثبات وجود خداوند و ... دور میزد و به عقاید ممنوع جزای مرگ میدادند. مثلاً در مورد ابن عربی که کتاب ”فصوص“ را نگاشته، به کتابش ”فضول“ می گفتند و سمنانی در کتاب العروة نوشته: ”ابن عربی دهری غیر قابل ارشاد، غافل بی حاصل بی معرفت...“ و یا ابن صلاح شهر زوری در بارۀ فلسفه می نویسد: ”فلسفه اساس سفاهت، مایۀ گمراهی و مدخل زندقه است. نزدیکی به فلسفه خواه به عنوان تعلیم خواه به تعلیم موجب تسلط شیطانست، منطق مدخل فلسفه است و مدخل شر، هر کسی که گمان می کند که در فلسفه و منطق سودی است، فریب شیطان را خورده است.“

قرون وسطای اسلامی به یک تعبیر و تداعی  چشم را پت کرده ، و دستگاه ”امر بالعمروف...“ طالبان ، آخوند ها و شیوخ عربی  را مجسم  کنید، آنگاه در فضای تفتیش عقاید قرون وسطا قرار می گیرید. قرون وسطای اسلامی آگنده از اشک و خون، بیداد سلاطین و خلفای نادان (اموی و عباسی) بوده که عین القضات می نالد: ”روزگاری برین سوخته جان می گذرد که از وجود خود نیز ننگ دارم. اگر بگویم نشاید و اگر نگویم نیز نشاید.“

”چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن“ براستی که اگر از قرن نهم تا حملۀ چنگیز سلاطین خراسانی و خلفای اموی و عباسی به فلسفه و علم و به کشف و اختراع خیانت نمی کردند، امروز شرق به مراتب در عرصۀ علوم و تکنالوژی پیشرفته تر از غرب می بود. به یک حادثۀ غم انگیز توجه کنید: مؤولف مجمل التواریخ می نویسد:

”محمود بن سبکتگین به ری آمد با سپاه و روز دوشنبه تا سبع جامدی الاول سنه عشرین و ارلعمائه. ایشان را جمله قبض رکد و چندان خواسته از هر نوع به جای آمد که آن را حدود و کرانه نبود و تفصیل آن در فتحنامه نوشته است که سلطان محمود به خلیفه القادرباالله فرستاد و بسیار دار ها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت آویختند... مقدار پنجاه خرورا دفتر (نوشته) روافض و باطنیان و فلاسفه را از سرایهای ایشان برون آورد و زیر درختهای آویخته گان بفرمود سوختن.“ جنایت کتابسوزی و فیلسوف کشی در سرزمین شرق تا هنوز ادامه دارد. همین اکنون در افغانستان ( قرن 21 ) کسی نمی تواند عقاید خود را علنی بیان کند و هر که بیان می کند، سرنوشتش به آقای مهدوی و آقای محقق نسب گره می خورد.

در قرن دوازدهم که اوج شگوفایی خراسان زمین است، شاه نادانی می آید و میگوید:

علاوالدین حسین بن حسینم           که باقی باد ملک جاودانم
برآن بودم که از اوباش غزنین       چورودنیل جوی خون برانم

سراپای تاریخ سده های میانه پر از آدمکشی، نسل کشی، جنگ های دینی، جنگ های قبیله وی و در کنار آن کتابسوزی، مغز کُشی رایج بوده است. یک نمونۀ آن ریاضی دان بزرگ »الخوارزمی« است. از او آثار زیادی به یادگار ماند و یکی از آثارش ”جبر و مقابله“ است. وقتی که در اوایل قرن 12 آثار الخوارزمی به زبان لاتین برگردانده شد و اسم ”الخوارزمی“ به تلفظ لاتین ”الگوریتم“ و پسانها لوگاریتم خوانده شد... و امروز که لوگاریتم می گوییم، هدف از نام ”الخوارزمی“ است که در دوران خلافت مامون میزیست و برای ریاضی تحولات زیادی را ببار آورد.

هزار حیف که اگر زکریای رازی، الکندی، راوندی، ابن سینا، فارابی ( ریاضیدان و موسیقیدان)، ابن رشد، ابن خلدون ... حافظ، مولوی، گنجوی ... و ده ها چهرۀ دیگر اگر آزادی بیان می داشتند و کلیسا و مسجد و معبد و درمسال و حامیان متعصب روحانی شان، قلم های شان را نمی بریدند، امروز ملت افغانستان و منطقه اینگونه دربدر و خاک به سر نمی بودند.

بحث انگیزسیون و قرون وسطا را با یک تمثیل مولوی به مثابۀ حسن ختام، می بندیم:

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا وای الله

تو کجایی تا شوم من چاکرت
   چارقت دوزم کنم شانه سرت

      دستکت بوسم بمالم پایکت
        وقت خواب آیم بروبم جایکت

                      ای فدای تو همه بزهای من
                        ای بیادت هیهی و هیهای من

                              زین نمط بیهوده میگفت آن شبان
                                گفت موسی با که هستی ای فلان

 

به امید خوشبختی شما نوجوانان و مردم افغانستان،