م.فرهود سرمدی
جهانکِ پیر بر نوکِ چند صد سر انگشتِ پیرتر از پیر می رقصد
در جهانکِ پیر
محفل هاش از شور می جوشند
شوری به زیبایی نبودِ حقیقت
حقیقتی به قشنگی فقدان ِ شور
اعتبار ِ خودمانی ِ محفل در صمیمیتِ گلهای کاغذی و میزدوازده ستاره ای خطابه ، گم
می گردد
در زیر جال ِ محفل
کله از تن میشرمد
دست از دست
بُلند از بُلند میترسد
پَست از پَست
هوشیار از هوشیار میلرزد
مست از مست
روشنفکر از روشنفکر میگریزد
شست از شست
طلا از طلا می کفد
جست از جست .
* * *
برای هر 12 پوند چربی انسان
آب 10، کوارت
سود محرق یک پوند
این مخلوط باید بین 2 تا 3 ساعت بجوشد و بعد خنک شود .
* * *
محفلی که آدمهاش
برای نقدِ کپسولی خویش
پیراهن گمشده ی پرستو ها را می پوشند
آدمها ،
حافظه ی بیدار شانرا
در آبروی جیبسای روزانه میکارند
قدمهای واقعی شانرا برای رسیدن به کرانه های بی مقبرۀ دریا ، پس انداز می کنند
آدمها ،
ازشیرۀ انجیل و بمب های آزادیبخش
برای آواره ترینان عالم ،
نان و رهایی وعسل میسازند
کلاه فیلسوفِ بازار را بر فرق آفتابسوخته ی کودکِ علفخوار
میمالند
و کلاه ِ مقدس پاپ
برای روز های مبادای فاجعه
به دستبوسی بلندای حافظۀ راهبه ها آویزان می ماند
آدمها ،
هنوز هم
از نیشکر،
میله ی تفنگ می تراشند
واز زنبق
حلقه ی های دار میبافند
با دور بین های قد سانی
حُجله های محرم جفت های عاشق را
در دامنه های وحشی تر از گور های دسته جمعی عکاسی میکنند
کوهی را که من حس میکردم
بلوطپوش بود
کوهی را
که جسد های شقه شقه شدۀ بته کن ها می شناختند
جَرسپوش بود
کوهی را
که دوشیزگان ِ ذوب شده در کوزه ها و زلفها زلزله شدند
فلزپوش بود
آری
کوهی که در خریطۀ شیطان ِ آبی
از هشتادیان ِ هشتک نشانی گشته بود
در صداقتش
گلهای تعلیمی و خاربن های باد آوردۀ عربی نمیروید
ولی ،
آدمها
برای کشف گل های ریشدار ِلادنی
کوهِ " توره بوره " را با آزمایش یورانیم های مهربان از زمین بر داشتند
بمباردمان شریفانۀ آزمایشی اکتوبر 2001 توره بوره
* * *
مادر رودخانۀ زولا را بیاد داری ؟
بچیم ،
من آنجا جاریستم !
* * *
آدمها ،
عنکبوتِ آز را برای خود
سنگپُشتِ قناعت را برای من ،
جهانی ساخته اند .
خرچنگِ بربط و ناز را برای خود
بوفِ ماتم را برای من ،
جهانی ساخته اند .
این آدمها کیست ؟
که سپاه ِ دوهزار ملیاردی ِ
بیتلی های سبزینه دندان را بر گِرد زمین
به فرمان سر انگشتی
در یک پلک زدن
مرش میدهند
این آدمها کیست ؟
که ذخیرۀ دوهزار ملیونی
گلوی رخ به بامداد ِ جوانان را
در زیرزنجیر ِ تانکهای سکس و اعتیاد و تسلیم
در ثانیه های رکلام
فرش میکنند
آدمها ست،
که مازاد قهوه وگندم را برای ماهیان ِ بی تذکرۀ دریا
خشخاش و چراعهای سرخ و سیب های ممنوعه را برای خواهران
گلوبال ساخته اند .
* * *
در خانۀ بشر چقدر بند حواله شد
در آسمان سبز
چقدر گند زباله شد
این کیست ؟
عاشقی که زند در بلندِ ناف
یک خانه را به " سه صد و پنجاه " شریفترین
کمربند ِ فاعلون
این کیست ؟
عاقلی که دلش از قلاب و تیر
از پُشت هر فواره و هر خنده ، هرشمار
جاری کند به خانۀ عالم
جناب ِ خون
این کیست ؟
عاملی که زند مُهر سِکه را
با ایدز ِ حلقه اش
بر صبر ِ غافلون
روزی شود که آب بپرَ د از قدِ جنون ! ؟
روزی شود که غول بکفد از از غم ِ درون ! ؟
از خشم ِ عا قلون !
از پای جاهلون !
* * *
مادر، قلعۀ کرنیل را بیاد داری ؟
بچیم ،
بقچه های پس گرفته ام
پیش چشمانم همیشه مثل بیرقکها میلرزند
* * *
آدمها ،
احترام را برای سگ وآرامش ِ معدن را برای کودک ،
بیکاری را در شکنجۀ دقیقه
گلوله را برای نظم شقیقه ،
گلوبال ساخته اند .
* * *
تو ،
حتا روزی اگر نباشی
شکستن قفسها وغلطاندن ِ زندانهای عالم را
در درون مُشتت
جهانی میسازی !
تو ،
زوال تبعید و شکنجه و درد را
درنشیبِ پُشتت
جهانی میسازی
تو ،
نان و گلبرگ و خندۀ کودکان را در باغ کوچک
جهانی میسازی
تو،
بجای گلوبال شدن مرگِ انرژی در آشویتس بازار
تقاضای خنده وعرضۀ تبسم را.
در بازار های بُن بست
جهانی میسازی !
تو ،
از این جهانک ِ پیر- مایه
در کهکشان واژه های عتیقه
جهانی بیسر- مایه ودنیای جوان - مایه خواهی ساخت .!
تو در حمام نمره
عاشق آواز گشته ای !
اقیانوس را با گیلنه اندازه میگیری !
خدا بیامُرزد واژه های جوانمرگِ دره های وحشی را
* * *
آتشفشان درد نباشد درین جهان
آوردگه و نبرد نباشد درین جهان
تنپوش سیاه و زرد نباشد درین جهان
بر چشم ِ کس گرد نباشد درین جهان
قمچین به دستِ مَرد نباشد درین جهان
زمین بزیر...
* * *
جهانکِ پیر بر نوکِ چند صد سر انگشتِ پیر تر از پیر میرقصد
آدمهاست ،
که در محفل ،
سکوت را بی نقطه تدریس میکنند
در خُم ِ الصفر
نشه می شوند و بی دغدغه پیر می شوند
آدمهاست ،
که در پُشت ِ چوکی های محفل ،
گم نمی شوند
در حضور سوبژکتیو خویش
درمغاکِ دایروی دوازده مقوله ی زرنگ
غیب میگردند .
آدمهاست ،
که بر فرش مُخیل محفل
با تیشه ها ی روشن ، میرقصند
تیشه های روشن
در کوره ی رقصهای عبثناک و سنگپشتی ،
ذوب می شوند
فاعلان ِ شناسا نیست ،
که انقسام محفل را می آرایند
تبخیر محفل است ،
که وقار ِ نکتایی و گردنبندِ آدمها را زینت می بخشد
آدمها ست،
که عقل ِ دولفین را
بر دیواره های سپید ِ تماشا نمی آویزند
کباب ِ دولفین را بر کورۀ عواطف ، پکه میزنند
مشترییان اتفاقی
در تالار ،
سطر های روی دیوار را نمی نوشند
چشمان غایب جوی شان
در شیشه ها ی سطور
به نغمه های میخی ،
تجزیه و ته نشین می شوند
محفل در شعور ک ِ بیضوی می جوشد
تکرار
تکرار ِ سرشار از تکرار ِ پوچانگیز
حادثۀ نوتر از وسوسۀ چنگیز
پوستِ جو
بجای ِ حرفِ نو
از دهانهای بی دندان بیرون می ریزد
یابوی عتیقه را برای مصرف کنندگان خاموش
در ستیژ ماهرویان
پرستیژ می زنند
محفلک ،
پر از احساسهای در جان زد ن
و جان زدن های احساساتی ست
خنده های ساختگی در گردش گردنها گم می گردند
دستِ دروغ بر سینه
چرخش ِ سلام بر چپ
گردش ِسلام بر راست
و با به احتزازدر آوردن درفش چند رنگِ انگشتان ،
سلام برپیش سلام بر پس
سلام بر خس
سلام بر ریش
سلام بر شف شفِ تشویش
سلام های مصنوعی بر زیر بیرقها می پوسند
نگاه کوچکی از دور بر شاعر
نقاش از سوراخ لست پایین می چکد
خفاش صدر مجلس میماند
فیلسوف ِ مُرقع ،
دور تر از هرچه گردش گردنهاست
دور تر از هرچه هُلهلۀ دستان به نافانست
به دنجی در خود ایستاده و با صدای انگشتان ِ شینا شین ،
پشت گردن می خارد
محفل از شور می جوشد
قسمتی از شورش ِ شور
در زیر پاشنه های قدمهای بیرون مانده از تالار ، خاصه در با زار
سرگردانست
آدمهاست ،
که چمدانهای خالی استدلال را در پُشت
آفتابی می کنند
و بقچه های خللی را در مُشت
زندانی می مانند
آدمها ست،
که بر تفِ قیمتی
بوسه میزنند
انتظار بی صفحه ی شانرا از شرم مخاطب ، ورقگردانی می فرمایند .
* * *
در جهانکِ پیر همۀ آواها از سوی آرکسترِ باشگاهِ انگشتان کنترول میگردد
رمق از سمفونی متن میگریزد
منشور هفت رنگِ
سایه ایست که در تکصدای حق ازهیکل بازار بر میخیزد
آوا های دگر را
خط بزنید !
خواهر! به تآخیر انداختن معانی را در چوتی مادرجانت پنهان کن
..... که زمانه خونریز است
* * *
خواهر ، راه غمفرش ِ پُلچرخی را بیاد داری ؟
برادر جان ،
چه میگویی
هنوز مُهرهای هفت دربِ پُلچرخی
به گوشهایم فلش بک میزنند دایم
* * *
شیون
سبزینه ای ،
درپیراهن سبز ِ متن چیغ میزند
سبزینۀ که از خوردن کروموزوم های همرنگ واژه ها ستر ون مانده است
سبزینۀ که از شر ِ واژه های موذی
به سر زمینی که بار ها و یارها و دار ها
رنگهای گاومیشی را مجانی تر از نرخ جمجمه های قاق میفروشند ،
کوچ کرده است
سبزینه میخواند
ما مگر
درین جهانکِ بی نقطه
مکالمه ایم ؟ !
واژه ،
دانه نیست
که بخورم و بی معنایی اش را چون فضلۀ صحبگاهی
پس بریزم
سبزینۀ مادر ندیده
مرگِ تقلید را در پر واز و تنهایی ،
در حافظۀ قراردادی خویش
چیغ می زند
:
" تقلید ، برادر ِ خودکشی ست
تقلید ، خواهر ِ گمشدۀ با خود بیگانگی ست
تقلید ، گنده شدن سلام و کلام و رکلام
درآبگینه های کوچک و فریبای خودمانی ست
تقلید ، چاپلوسی ناگفتۀ ذبح هلالین
به مؤلفی که
چون سپاهی گمنام ، گمنام است
تقلید ، پُتعریان شدن
در زیر ناخنهای ِ خا لقین بیخوابی ست
مثله کردن بند بند حروف
بند بند کردن فقراتِ ناسورحلزونهاست
در جهانکِ پیر
مالکِ پیر ِ اَبرکمپنی سکس و شعبده های لایف
مرا می بوسید
وقتی که شبها در سالون زیبا و فرعونکوبش تکرار میخواندم
- دوشیزگان نو جوان ملیتها را بدون ایدز تجربه کنید -
- برای مشتریان دایمی قمار ،
هوتل مجانیست -
آقای پیر
طوطای ِ جلالتمآ ب ، !
خطابم میکرد
در شعور زیبای سالون معطر ِ قفسی
پرواز های مستقل و بی سجده را
از یاد می بردم
روزانه مرز تکراری بندگی را
برای مشتریان خر نابغه
علامه گذاری میکردم
از بالهایم می شرمیدم
یک خوش آمدید
یک دهن خنده
و تکرار یک چند جملۀ هوس انگیز،
برای مشتریان ِ شیک نفس و پنجه قماری !
دلم میشد بگویم
تقلید ،
امر انفجاری نیست ، آ قای پیر
مرجع جاودان نمایت را میشکنم ، آقای پیر
دمل تکرارهای سرطانی ات را نشتر میزنم ، آقای پیر
تا بشکنی بالم
تلاش و پرواز ِ مصرفی ام را بریزانی
در بخاری مشتریان دیوار
که درقاموس ِ جان کندن کبوتر ها ی تیر خورده ،
می نوشتنش
اعدام فضایی "
من از آشنایی با انسان خسته ام
سخن های تقلیدی را از گلویم بردارید
میخواهم بی کوله بار ِ جنایت
با خیل پرندگان
پچ پچ بخوانم
* * *
در جهانکِ پیر
محفلها از شور می جوشند
شوری به زیبایی نبود حقیقت
حقیقتی به قشنگی فقدان شور
مکالمه . . . ،
رهگذر یک لنگه است
زبان . . . ،
نه تولید است نه تفهیم نه آواز های بیرون گشته از ققنوس ِ رنگارنگ
زبان پُستِ گاومیش است
که می گردد فدای ساختِ تازیانه
متن ،
جنگِ زرگریست
به مؤلف ، تیر از کمان زدن
با واژۀ پتاقی
در پشتِ پای مؤلف گمان زدن
متن به تابوی ارثی ی میماند در یک قبیلۀ ساق ِ گاو پرست .
* * *
در جهانکِ پیر که پوقانۀ مکالمه بر نوکِ انگشتان ِ آشنا میترکد
محفل نقادی ،
درشعلۀ شعور مصنوعی میسوزد
بُتواره ها در وسوسۀ شروع مجلس جانکنی میکنند
برای چی ؟
برای کشفِ ناشناخته ها ؟
برای لمس بغل جیب و ویزه کارت ؟
شاهد
در بالا پوش ِعقل
بر محرابِ محفل ایستاده می خندد
ناظم وار،
واژه ها را در آون می کوبد
مُشت ها را در اکسیژن
ناظم ،
این شیطان واژه ها بر دوش
گلواژه های شرمش را بموقع از چهره ی اضطراب می چیند
عکس فوری خودرا
در قاب شکسته ی تماشاییان می بیند
بین واژه ودرازنای فاژه
در درۀ بیمناک ِ ذهن
پُلی از فلسفۀ ِ خوشبختی می آراید
میل دارد مشتری را در خالیگاه ِ سونیا قمچین بزند
و پس ازخوش طبعی
و ترنمی ،
رهاتر از رقص ِ پرنده در شهکار فروردین
به پوستِ زبان
که " تجسم مادی تفکرست "
می چسپد
محفل ،
نقدِ زبانلرزه ست
ناظم
شعر ِ " ز با ن لر ز ه " را
برای سلاخی ، در چنگک
و برای تماشا
بر گردن ِ صبر های جمیل می آویزد
شاهد ،
مقدمه چینی را
رسم ِ پسا پیش مدرنیته ، می خواند
از عمود ،
شنا در بینا متنیت
نزدش پُست مدرنیته ست
به شکستن شیشه های دودی مراجع و قطعیت ،
بعد از مرگِ گل ابریشم
بعد ازشاریدن دیوار برلین
و احیای بمب های آزادیبخش ایمان آورده است
شاهد نظم محفل را دلارا می کند
حبابِ تازی ِ سلام را از جهیل آوازش بر میدارد :
فراهنگا
مرا دریاب درون شیشه زار ِ وب
مرا دریاب درون قرص ِ شبتاب ِ خدای نان
مرا دریاب اگر خشکی
بزیر ِ نهضتِ ابری که دارد مکتبِ باران
خوشا بر شعر اگر باشد براستی آن نوشتاری که دارد کار ِ کارستان
بدا بر شعر و آوازی که میره سوی ترکستان
منم شاهد منم ناظم که از خشم شما دارم تمنای جدل یا صبر ِ صبرستان
سخن امشب متنها را کند گهواره ی لرزان
حضور قلقله در خون ِشارح از تقابل میزند فوران
S o r r y
S o r r y
هزار ساری که وقت تنگست و من آتشفشان ِ واژه و سُرنا
بهر صورت درین محفل
سخنرانان ما چند تاست ، که هریک با کلاه " شین " ، عصای نقد ،
می جوشند
منم شاهد
منم شینم
سراسر جوشش رگ های گردن در تن ِ شین هاست ! ؟
متن سنج اول
موضوع به موضوعش
سخن در باره ی نقدِ " ضبا ن لر ز ه " ست
سخنران سفر سنجیست که در شعر و شرف پوشیده از آواز ِ معصوم دوصد قورباغه ، پیراهن
دلش خواهد
به میتودِ هوا بازی
که در فرهنگ امروزش بگویندش متن - بازی
دهان را پر کند از پند
زبان را مست از لرزه
دلش خواهد
عسل سازد ز تقصیرات
شرینتر از متاع شعر و شهکاری که دارد طعم پیش و پس ویا هردو ویا
پس پس مدرنیته
و اینک ما و شارح با صد و چند گوش ِ آرام و پُر از پایان ِ خمیازه
بفرمایید
قبایینه
* * *
شا رح ، که دریا در دهنش به شطقحطی و خشکحالی میلان دارد
اقناعی را از جنس آواز های عسکری
بر نوکِ پلکانش میچرخاند
* * *
" برادر ها ، خواهر ها و کس هایی که از جنس مخنث در میان باشد
سخن بهتر که از جوش افاعیل در هوا پیچد
نه آن منثور که از نول ابابیل در زمین ریزد
برادر ها خواهرها مخنثها :
بعد از سلام و سنگ
بعد از نماز و بنگ
فرهنگ تان رضایت و تشویش تان درنگ
در لحظه های ثابت ،
گوشهای تان به زنگ
گر مُلتفید شوید به خدا .... . . . .
گپ چی ، حتا سکوتک من بهر شما نثر مُسجع ست
قولم به قلبِ هر یکِ تان
نور ِ مرجع است
حرف حرف من شکسته عروضیست شور و شنگ
گر مُلتفت شوید
هر واژه ام گلوله و هر سطر من تفنگ
گر منقلب شوید
نیما به پای من نرسد در زمین جنگ
گر مقتضب شوید
چار آسمان بُلندم
از کهکشان تنگ
میدانییم اگر برسد دست تان به گوش
گر معتکف شوید
من فهم ِ قدس ِ فهمم ،
تو خُمم ِ رنگ رنگ ،
گر ملتفت نمیشی ،
اینست که د نگ د نگ
* * *
شاهد
کشید چشمی که میفرمود :
عمامه در سرت زیباست
گمشکو ای عروض گردان
بیا از آسمان بگذر
که من هشت کهکشان بالاتر از مرگِ اناری ها ، کلیدِ ناکجا آباد را پایین می آرم
بیا قفل دهان ها را بزن بیرون
زپشتِ سنگر ِ موضوع
زره ِ واژه در بر کن
ندا را از زبان سر کن
به باغ گفتگو درس ِ صنوبر کن
بیا یک لحظه در بابِ ضبا ن لر ز ه ،
که در پیشانی ِ تالار ما درج است نمای نقد و مضمونش
تمنا باد ، گل ِ نقدی که بو دارد براندامش بیافشانی .!
* * *
" احسَن عزیز من ،
در کهکشان فهم
غرق ِ تلاوتم
دنیای فلسفه
رامست به من چو زمزمه ی رفته از رمه
گفتی زپشتِ سنگر موضوع کشم تفنگ
روی ِ سیاه را بزنم با سپیده ،
رنگ
راوی ِ شعر که در صفِ عقلی نشسته است
شاید که از بلوغ غطاسی سرود ه بود :
- در آستین مُرقع پیاله پنهان کن -
آنجا اگر به بیتکِ آخر نمی سرود :
- بشکستن آن روا نمی داند مست -
شعرش به اقتضای لف و نشر محترم
شاید به هیچ میرفت
یعنی به پیچ میرفت
گویی که شاعرک
اخبار نخوانده است که به تکرارفسانه بود :
" دیروز237 بوتل ودکای خارجه ، بوسیلۀ تانکهای پلنگی پوش آیساف شکستانده و حریق شد و 15 بوجی چرس پخته معۀ دوصد خریطه هیرویین به بگرام ارسال و ضبط گردید ، شراب فروش کوته قلفی ست و قاچاقبران مخدر در برابر ضمانت مالی رها گردیده اند ."
از فیض افاعیل که بگذریم
در مصرع های سرکش ،
خشمست و موج ِ الحاد ،
اسطوره گوی ِ زندیق
دهریست و ذبح و برباد . . .
شاهد :
خدا صبر جمیلی بر دهد ما را
که غم از پردۀ عصمت برون آرد شراب خواه را
قیامت میکند واژه
ضمانت میکند فاژه
اگر خورشید را حبس ابد کردند
قصیده در قصیده من نظامی بهتر از شمسی خواهم ساخت
نمیدانم که رخسار کدامین سفسطه اینک به دستان سپیدی می شود قیری
نمیدانم چگونه این شبِ محفل شود شیری
بیا شارح ،
عمامه بر زمین بگذار
شعور مبتدی بشکن
سرودی از فنومن گو
به ساختار ضبا نلر ز ه بریزان فهم وتنقیدِ دریدایی !
* * *
در جهانکِ پیر
شا رح افعی پرشناکیست ،
که بر خاک واژه های مرده پوست می اندازد .
* * *
پدر ، از فرزندت احوال داری ؟
بچیم ،
بقچۀ پس نگرفته ام را با تو تقسیم میکنم
* * *
" چه فرمودی ؟
اگر خورشید گروگانست و یا جای حقیری بوده در تبعید
اگر آسمان به گریانست
ویا پیاله وعینک ،
شده از زندقه بی آب ، بی شیشه
نمیدانید اگر پلکم شود بیخود
زمین ِ قلبِ تان از دست خواهد داد
سرودِ چرخش نفسی
مگر در باره ی موضوع
چو گفتم محسنات اینک بگویم عیبنات
براستی گوییا شعر بلندی گفته بود شاعردر آن شعر ِ " چطو لرزه "
عجب نظمی " صبان لرزه " ! ؟
چه توهینی به خلق الله
چه درکی از متن شویی
خدایا در صراط المستقیمش مرحمت فرما
ببینید که دراین شعرک ،
اذل گم شد
غزل تبعید به جورستان گندم شد
نه اوزان نی قوافی نی تپش در خون قالب نی طلسمات میشکند بهر مسلمانی ...
سراسر متن انگورست و زیتون را پشیمانی . . .
شاهد
تمنا میکنم از خنده ی سود و زیان بس کن
نقابِ واژه را پس کن
ترازو از قفس بر گیر
تمایز بین گلبرگ ِ وِمخمس کن
شا رح
مرا پندی مزن غافل
ترازو را بزن بیرون
بمان حیران به گفتاری که دارد کن ویا کن فیکون
شعور ملحدین از نغمه ی وزن عروضی و قوافی که خدا دادست
پریشانست
درختش برگریزانست
زبان از بهر ایمانست
در انجا نعره لرزانست
خلاقیت کار ِ یزدان است
بقول ِ دیگری
کنتُ کنزآ رَحمتهً مخفیتهً
فانبعثت اُمته مَهد یتهً
الشیخ و المُلا
قدسند و بی بلا
* * *
در... انکِ پیر نوکهای انگشتان ِ باشگاه نشینان همرنگ ا...
سخن در ایستایی ِ خویش می گندد
محفل
گم اندر گم اندر گم
شاهد با زبان ، بازی نمی کند
با زبان ایازی می کند
شاهد زبان را بازی یاد نمی دهد
زبان را بازی می دهد
شاهد با شین اندر شین همچون شین می شورد :
و اینک نوبت از مردیست که می خواهد بگوید از تلالوی ضبا ن لر ز ه ،
شهردارست
شهرداری که میفهمد زبان ِ شعر ِ شهروندی
شنیدستم
نجوم در زیر پا دارد
به جیبش پیش مُدرنیته
شهردارا
نمیدانی
بزیر ِ پای من صد چشمه آهنگ است
به جیبم پس مُدرنیته
شهردارا
بفرمایید
بفرمایید
شهر د ا ر بی ورق جاریست :
Usted viene las calles del lado Usted viene se pierde se pierde en.
Sus cuatro temporadas eran inviernos. Y ahora usted es el huésped bajo la flor
ترجما ن یک
واژه هارا در جیب خود تول می کند
هر سطر برایش
نقدینۀ بی عاطفه است
چار زمزمۀ نا آشنا در چار کنج خودبینی
چارمیخ میماند :
نمیدانم که اینحا ها
چرا هرکسکی شال افاعیل میزند بر سر
همه همرنک و هم آوا
اگرچه من نمیدانم که موضوع اساسی بر چه می چسپد
به وجدانم کدام ربطی نخواهد داشت
به هر صورت
همه دانند
حتا مُرغان ممنوعه
که من گرچه درایام جوانی بس شنا کردم پس از رودِ هراکلیتوس درون جوی افلاطون
ولی اینک شنا دارم بروی انگبینک های هانتینگتون
همه در مشتِ خود مفلس
حتا فوکوی تن تاراج
و من از عقل ِ خود در خانه یا گلخانۀ قارون
درین تاریخ ِ قدکوتاهِ همجنس باز پر مجنون
زبانم لرزه میگیرد
اگر گیرم سراغ ِ کون
اگر خواستید که از مرد مقالات مستفید گردید
چه از گولاک چه از گوراس چه از فصل گل قمچین چه از فصل گل زنجیر
سرم ...
شاهد :
الا ای همزبانِ من
بقول ِ باختری استاد
" چه نادان همسرایانیم "
زبان هم چه میدانیم
پرنده در قفس هرگز نمیخواند زبان ِ یک شکاری را
عفابان در زمین معنای پرواز را به فرمان مگس هرگز نخواهند کرد برگردان
همه عاقلتر از هگل
به جیبِ هرکسی یک یا دوصد نیچه
بدون آنکه در مَردُ مکِ چشمم شوند مرموز
همه در مُشتِ خود ایسمی نهان دارند
بزن یک لحظه بر گردان تو آن حرفهای آقا را که گفته در پسا متن ِ ضبا ن لر ز ه
تر جما ن یک :
ببخشایید ! شهردارا !
بخوان تکرار که من چند غنچه از خود در سبد ماندم ،
درینجا هر کسی در خویش می جوشد
کسی پارو زند بر آبِ خارستان
ولی نامش نهد منشور ِ تاکستان
ببخشایید
بفرمایید
شهردار :
Vous venez des rues du côté.
Vous venez vous perdez vous perd dans.
Vos quatre saisons étaient des hivers.
Et maintenant vous êtes l'invité sous la fleur.
ترجمان دو :
شهر دار عزیز ازبرج اُندلس تا منارچۀ مظاهرۀ لیون ، بی افاعیل فیر کرده ولی من آنرا می افاعیلانم ، نثر ذاتآ متنیتِ میت و کومایی ست. نقدِ حال ،وقتی لنگر اندازمی شود ، که متکی به پندِ رشید وطواط یا بوالو باشد ، سطور
جناب عالی را می وزنانم :
" تو که از جاده های پیر ابریشم می آیی
به خدا سر بسر گم اندر گم می آیی
تو که چار فصلت زمستان بود و اینک زیر گل مهمان
عاقبت از ناسپاسی ها
دربدر در زیریک سُم نی که در زیر حریق سُم اندر سُم می آیی "
* * *
محفل در بنبستِ آواز جاریست
شبکلاهِ شین ِ شاهد
بر چرمینه سخن یا ابریشم واژه ها لولیده است
ناظم پیر
با هر زمزمه ای ضم میگردد
واژه ها در ذهن گوشها منفجر میشوند
نظم نوین مجلس ،
مثل مترسک میلرزد
* * *
برادر ، از برادر گپ نو داری ؟
نی
همه میگویند فاتحه بر پا کن
* * *
شوریده
سر بخود منفجر میگردد
توته های روحش
محفل را محاصره می کند :
تمام شهر خون خواند شبانه
برای مغز ِ بیدارم ترانه
منم جولانگه ی متن ِ کلانتر
زمانه در زمانه در زمانه
سرودِ برچه و ا نجیر و آهن
بیاید از کفِ پایم به شانه
بیاد آرید مرا در وقتِ قمچین
اگر دربند ِ زندانید اگر در بندِ خانه
دوبار مِرسی
نمیدانم کجا بودم ،
کجا هستم
بدوش ِ ایده ها مستم
مُثل ها می پرد از پشت و از دستم
شهردار در فضا مانده و ما در بوتل جادو
کجا رفت نقد پر زورش ، کجا ماند آن لبا ن لر ز ه
زمان تنگ است
متن های شما سر تا سرش سنگ است ......
* * *
شهرد ا ر که با سبابه اش حرکت زمین را ایست میدهد
بهای خون مخاطب های تبعیدی
قیمتِ مرگِ سخنرانان
در شمارۀ چارصفری کتابچۀ بانکش غلت میزنند
از گلوی تاریخی اش آواز میکشد :
. Sono non vede un uomo con
un nome allegro
me dietro il sito web
non dietro un viola
. . .
تر جمان سه :
فیل خوشبختِ شهردار یاد سقوط امپراطوری روم کرده است ، بیانش این جلوۀ افاقیل را میطلباند :
" خودم تآ ویلگر خوشنام ِ یک قاره
زبانها را به آیین شکستن میکنم پاره
مرا از پُشتِ وب سایتم کنید تقلید ،
نه از پُشتِ مُلی سرخک
مرا از عدل ِ لیبرالم بر انگیزید ،
نه از لطف ِ گل ِ میخک
اگر پنگوی نادانی که میخواند کنار آب ،
: وغ وغ وغ
..........................................
تنی که
دسته دسته
در غضب شط
می ایستد
تضمین شناست
ناخدا
و گلوله
و مالکین جزا یر را
تیرۀ پروازیان زیر آب نمی بخشند
از هر خشکی
و هر تبعید ،
آهنگی دارم
من که ،
مهاجر زادۀ جنگلهای آزاد بومیستم
حق پناهنده گی ام
به تمدید آبهای تلخ شهربندِ اقیانوس ،
معلق مانده است
شهردار که آواز شهروندانش را از بَر میشناسد
واژه هایش را قیمت گذاری میکند :
...................
............................................
ترجمان سه :
- مهاجر زاده را غسل ِ شنا در شوکران لازم
مهاجر زاده در کوه زغال
، فصل عرق
باید شود نادم و بعدعازم
شهردار :
................................
..........................................
ترجمان سه :
غلط کردی تو پنگو گک
دگر هرگز نگویی که شما مهمان اقیانوس و طوفانید
و در آبِ خداوند مالکِ دریا
اگر آبی که در پایت شنا را میکند جاری
شود نامهربان باری ،
بدست ما
صدایت می دهد باجی که می آید ز خاموشی
بخور سوگند به بالکهای بی زورت که از پرواز نمیدانند ...
بخور سوگند به آن کوتاهی ِ اندام
که بی سجده به آستان شهردار مقیم آب
به هیچستان خواهید رفت
شهردار شهیر شهر کمی در بارۀ موضوع محفل نیز
صدای محکم و روشن
ادا کردند :
اگر چینم بساط نقد
درون متن تان یافتم چیزی نزدیک به د ین لرزه
مگر هوشدار
سخن گفتن ز جابلسا
نه دین لرزه
زمین لرزه به جابلقاست ...
* * *
می کندUpdateشاهد عقلش را هر لحظه
وبر گردِ موضوع جاندارمحفل
دایرۀ فرار از نقد
رسم می کند :
تشکر از شما ، آقا
غلط کردم ، دوبار آقا
فقط یک جمله ی آخر ، بشارت ده و ارزانی
ندایت را به مثل ِ نعره ی تاچر بلرزانی
بگو یک جمله در بابِ ضبا نلرزه
زپیش من هوایی شد
نمیدانم که موضوع از ضبان لرزه ست، ویا چیزی شبیه به هر چه دارد واژۀ لرزه
مترجم جان
فقط ... یک دو ... دقیقه
که وقتِ تان به حمدالله به گلدانست
شهر د ا ر :
Dos minutos que yo me par alivian.
تر جما ن سه :
شهردار جان فرامایید :
" دو دقیقه سکوت را اعلام می کنم ! "
* * *
حضار با سر های خمیده بپا می ایستند
معنای دو دقیقه ، خودرا در حرکتِ ثانیه گردِ ساعت های سرگینی
گم می کند
آدمها گذاره والاست !
آدمها ،
در مربع ِ سکوت ،
مرثیه ی متساوالساقین میخوانند
ساختار ساده ی مهاجر را اگر صد بار بشکنی
در غوره ی معرفت
مهاجر تر باقی میماند
انسان کله سیاه
مهاجر مادر زادِ حرفوی نیست
مالکِ حقیقی خنده و خوشبختی و گند مست
تبعیدی ِ فیلسوف را در پیاله ی ولگردان ِ میخانه و بازار ،
شوکران مینوشانند
دفترچه ی شاعر مهاجر را در کافه ها
برای دود کردن ماری جوانا
برای نوجوانان می بخشند
تا پاهای عمودی از سرک ها با پاهای افقی در کافه ها برابر گردند
خنده ی کوچک را از دهان ِ دوخته ی غربت نشین میگیرند
چنانچه لرزه را از زبان
مهاجر از شنیدن ِ عدد چار میلرزد
چون اورا در پاورقی های قوانین نا نوشتۀ بازاری
به سختی آدمکِ شماره چارمی نویسند و ازعدد چار ، در وسوسه اش
چارمیخ شدن روی تختۀ آزادی تداعی میگردد
حتا شیشه ی نامهربان ِ کمپیوتر
چشمان غزلی
و ناخن نرگسی ِمهاجر را میشناسد
کوچه ها ی فاتح
از گامهای مدیون ،
مالیه و باج میگیرند
مغازه های ویتامین
برای مخترعین ِ بوسه و بمب
کامپلکس می بخشند B
و برای تبعیدی
که موضوع اختراع ست
پنجاه و دو B
به مهتاب میگویند بر دامنه ات ننویس
مهرو BB
از دامنه ات بریز
زایکلون B
گلوله بان مولتی چهره
مهاجر دایمی سرزمین پرواز ِ پرستوها ست ! نیست ؟
نی ، نیست ،
* * *
در جهانکِ پیر
در پنج سویش میکارند تیر
روی سپیده دم را میمالند قیر
چه کسی می اندیشد برای نجاتِ انسان ، تدبیر ؟
چه کسی می شکند از دست و پای انسان ، زنجیر ؟
* * *
محفل در جوی صداهای منفجره جاری ِ جاریست
شقیقه
ز تالار زبانلرزه
نه انگشتان
که چیغی از بناگوشش
چو رگباری بشد فوران سر بالا :
" دیوار قاطعیت
همه سو لر کرده است
خرگوش گفتگو
همه را خر کرده است
سُرنای مُفتییان
گوشهای مالکین قلم ، کر کرده است
قفل کلان کلان
کلیدِ ماده را زهوس ، نر کرده است
آن عقلای محض
تنبان خویش به یک پتکه ، تر کرده است
نقدی زده به قمچین
آخر گلوله را زلبی ، سر کرده است
تار های پند و پوده
با کورگرۀ شرم همه را ، جر کرده است
* * *
کاکا ، جنازه را یافتی ،
جان ؟
جسد را یافتی ؟
جان ؟ ؟
* * *
شاهد :
به دوستان بایدا گفتن
که هیچکس سر بخود بانگی نباید بر کشد از پای
که گویند سر بریدن لازم آید مرغ بی هنگام را
کنون هیچکس نمیداند که صحبت از کدام لرزه ست
درین صورت زمن بگذر که صدها لرزه در مُشت و بغل دارم
اگر گویم
که در شام ِ دلارای کنار آبِ
خودم هستم به تنهایی زنا ن لرزه
و در بزم ِ عقل جنگی ،
کنم خود را جها ن لرزه
نمیدانی که آیینه
ز رزم خفته در عکسم
کند در خود فغا ن لرزه
* * *
شاهد ز پشتِ بیرق ایستاده در هوا
از مورچه های کاغذ خود
میخوانه بر مَلا
دُردانه های سیاه
* * *
یاران ارجُمند
اینک چه مهربان
نوبت به یار و یاور آقای شاعر ست
آنکس که از فضای هزار لر ز ه باخبر
عالیجنابِ درک
شبنم بروی برگ
شاگردِ پر وثیقه و پر از حضور تیر
دستش بدستِ واژه و پایش به پای ِ پیر
باید که کف زنان
گوشی نهیم به او
تا باز شود گره
از لرزه تا ضبان
شا گر د :
مرا ببخشید !
رایگانیا !
نقدی که بر دل لرزه ها نوشته بودم ، قسمتی از آن در زیر انتقادِ جوندۀ موشها ابترانیده شد و قست دیگر آن را یک قریحه گک که سایه اش را قبلن در پیاده روثور فروخته بود آنرا بنام سایۀ خود در وب سایت - بوشامبر- پی دی افی کرده ، بناچارخودرا کبریت میزنم و اگر کسی آنرا انشاد میکرد با ذکر نام فی البدیهه گوی ،
" ندانستی ؟
نی !
نمیدانی که ایندم کهکشان واژه بر دوشم
تلالوی معانی می پرد از کلکِ خاموشم
نگنجم در عتیقه سر به سر موج می زند ابداع
تخیُل می شگوفد بر درختِ اطلسی پوشم
به تنهایی چنان جوشم به مثل خوشه ی پروین
که دندانش بریزد ، شبنمی نوشد اگر ا زکام ِ اقیانوس ، فروردین "
* * *
صدایی از گلوها در فضا شارید
زهر کس چیغکی بالا ،کسی با ریش کسی بی ریش ، اما چیغها همه تشویش :
کمی از جوش خود کم کن
درنگی بر سر موضوع آن پیرانه شبنم کن
ترا بر واژه های خدمتی سوگند
که هر چند قیمتش در حلقۀ صفرست
کمی از شعر استادت
کمی از غم
کمی از چند صدایی در ضبانلرزه . . .
شا گر د :
" من استاد را دوست دارم اما حقایق مطلقه و قاطع را بیشتر از ریش غیر ثابتۀ استاد ! ! پس ،
سلام بر کوه ِ سپتامبر
سلام بر هوش پالانبر
سلام بر تیغ ِ دالامبر
سلام بر نیش بوشامبر
سلام بر قیفِ ریشامبر
سلام بر کاه ِ اپریلها
سلام بر خون زنبیلها
سلام بر اشکِ ترمیدور
سلام بر شرم شرمیدور
سلام بر عزم رزمیدور
سلام بر بوف سلام بر کور اندر کور
سلام بر سوف سلام برانزوای گور اندر گور "
* * *
خاله ، گور مادرم کجاست ؟
خاله صدقۀ سرت !
گفتم گور مادرم کجاست ،؟
....................................... در حویلی !
* * *
جهانکِ پیر که بر نوکِ چند صد سر انگشتِ پیر تر از پیر میرقصد
کورۀ مذکر نمای گیسو هاست
آواز های غور ِ بلند گوهاست
در جهانکِ پیر
شرا ره بود
که بی ادعا ز آوردگۀ نامردان کمی چادر به بالا زد
صدایش نعره میزایید
ولی محکمتر از شین های پرخاش گوی فی نفسه :
چه شد محفل ؟
کجا ماند آن ز بان لرزه ؟
چرا در خویش پنهانید
چرا با عقل خود در کنج زندانید
سلامی بس دروغین میزنیداز پشتِ تقویم تا ضبانلرزه
دگر بس کن خدارا تا کجا با فاژه ی ذهن این چنین بازی
به خرمن های واژه میزنید شاخی
تهی از بو
تهی از حق
بنام نسترن ساری
به جای گل عمامه یا کلافه در دهن جاری
بیا یک لحظه از پلکها بریزانید تموز ِ گردِ خود خواهی !
بگویید از شگردی که بیارد در جهان ........................... لرزه
عدالت را بگیریم با طنابِ جنگ .............................. اندازه
درین محفل
نمیدانید
نقادی ها
که موضوع جدلخورست و ته مانده
درینجا واژه ها لافِ مذکر زادۀ پوچند
حبابک های شینی را
بترکانید
بترکانید
نبوغ بی حلاوت را بشارانید
بشارانید
وجودِ بی صلابت را بر اندازید
بر اندازید
جهان در جاده و جوی جنایت بی کفن جاریست
شما در شهر شبهای شکایت از شمایلها
شما در شور بی شور شغالک های تالاری
شما دل خوشکنک های به نرخ روز و بازاری
شما مفتی
شما زنجیر بدستان دهن پاره
شما هرگز نخواهید ماند به زخم کوچکِ افکار ، اسطوره
شما عاقل تر از عاقل
شما جاهل تر از جاهل
شما از فیض خود خواهی
هزاران حلقه را زنجیر نخواهی کرد
نخواهی کرد
شما از کبر ِ دوری از درختِ فهم ،....................... میشارید
میشارید
گلوبال زادۀ بازار
شما را می کند رسوا در انظار
اگر فکر محبت در شما ای صاحبان هیچ
نگیرد ریشه در پندار
گلوبال زادۀ بازار شما را می دهد یک دهان چاکلیت ِ سرکاری
که تا حجم زمان جاریست
بگویید از شلاق ِ شرم
بگویید از هجوم بُرقه و چادر
* * *
شا گر د که کرتی ِ عقلی ِ کلانتر از شانه های خود می پوشد
خودرا در ترازوی بلوط فروشان تول نمی کند
سرش از گردنش یک نیزه بالاست .
* * *
نیم شاگرد
زمانی من بودم شاگرد که در فلم های عشقی گریه می کردم
زمانی من بودم شاگرد که در مجنون و تیتانیک
به قصدِ خود کشی بودم
ولی اینک
حضور آشنایی در پسا جنگم که بر استاد
زبان الماس و هوشم کوه و دل سنگم
همان متنی ست که هردم لرزه ای دارد ز تلوار کمین لرزه
زبانش لرزه ی رنگست
ندانستم چرا لرزه
بروی پوستِ گنجشکها ویا جنگست
مگر شعر بلندی از چکاوک مانده در مُشت های آسیابان ؟
مگر تندیس واژه در خیابان می دَوَد چون عسکر ِ گمنام ؟
اگر ارتش کند واژه
منم بیشک سپه سالار
اگر عقل شمار میشد
به حمد الله
نمی گنجم درین تالار
چه بود شعری که استاد گفته بود باری به وزن ِ یک " چنان لر زه " ؟
صدایی آذرخشید از میان جمع همآهنگ :
" ضبان لرزه "
بلی اینست که میگویم زمین ریگست و ضب لرزان "
* * *
سکوت چون جوی حرف جاری
کسی در خود کسی در جیب کسی در انتهای گپ سرگردان
کسی در مُشت کسی در چاه کسی در زیر صد ناوه بی تنبان
ندایی در هوا تابید
به مثل رعد روشن شد
کلاهم را ببین شین است
منم مجبور که با لحن شما لحنی بگردانم
منم شیطان
منم آزرده از کمبهرۀ بهتان
همه شین های محفلگای ِ محفلزای
اگر کار شریفی در دهن کردند
خدا را می دهند اختیار
اگر عزم شلف کردند به زیر ناف
مرا چار میخ کنند با واژه ها سنگسار
منم شیطان
خلایق میفریبم بی غش و بی غل
ولی شین های چند چهره
بزور ِ غش و غل های ذلیل ، خود چی که منرا از عقبگاهم تهی سازند
ندایم را بلندتر خوان
آشویتس را در پولند
داخاو را در آلمان
ماوت هاوزن را در اطریش
بلزن را در بلژیک
پلچرخی را در افغانستان
گوانتانامو را در کوبا
ابو غریب را در عراق
تبسم من ساخته است یا قهقۀ انسان
من از آیینه
میترسم
که مبادا روزی بجای خود عکس نازنین شما را ببینم
* * *
شاهد
با خواندن بسم ا لله . . .
نعره های منفردانۀ تکبیر
مخاطب های شوکه شدۀ سالون را تداوی کرد
و شاگرد را بزیر ناوۀ مشت و لگد خواباند :
بمان شاگرد ،
زبانت را درون کام ، سرمایه
بزیر ِ برگِ خود بنشین
که دارد بولعجب ، سایه
منم سالار
اگر در خواب اگر بیدار
سکوتم از صدا سرشار
نمیدانی که در مشتم
هزار واژه هزار بمب است
زبان در لانۀ کامم
زرهپوش در زره جوش ست
نمیدانی
مگر " فهم " تو در ترکیب ِ آهنگش خدا ناکرده میروید ز " ح " حلوا ؟
که در عمرت نیاسودی
بزیر خوشه ی مهر ِ کما ن لر ز ه ؟
کنون خواهش کنم از چند مین یا نازنین مردِ سخن آور
بجای ِ بازی با موشها
کند با کوه آوازش تن آسایی
شود پیشگام یک نقدی
که می خواهد بلند داور
زبانش را بلرزاند بروی غنچه ی شعری که تا ایندم هنوز آرام بر تابوت خوابیده
هوایی در گلو دارد که میخواند ز بیلتون تا به بتهو وَن
اما ای بنده ی غافل
نمیدانی که صد ضربه
به صد اجرا
درون سینه ام با صد زبان مصروفِ سمفونی ست
فراهنگا
بفرمایید ، جنابِ سبز ِ
شا رلا تا ن
* * *
صدایم را جدی تر کن که در بیخ درختِ خشک
منم نیز در صفِ شینم
اما شینی که میگویند فدایت باد شا ر لا تا ن
مرامیگن افاعیل گو
و نقدی هزرلی و نابز
مرا میگن که تو روشنکفر ِ معجونی
صدای روشنت کفرست ودر ذهن مست و ملعونی
اینجا که از ترازوی عدلی به نرخ کاه
تجلیل میشود
ای شین شناوران
بر مرگ واژه های چشم بسته و مریض
بر انفجار واژه و بر انفجار لفظ
بر لحطه های سقطِ معانی تان قسم
من بعد از این به سلطه ی لفظ و درختِ وهم
تیشه میزنم
- یعنی بقول شاهپره ها
اندیشه میزنم -
گنگواژه را سلام ندهم در سپیده دم
مغ نیستم که سجده کنم در حریم غم
من بعد از این چو باد
یا اینکه چون شیاد
سُرنای واژه را بزنم از سر ِ گشاد
د رد
د زد
د د
این واژه ها ز شش طرفش دال دال دال
مدلول تکصدایی
فرزندِ قال قال
چرمست و زمزمه
تازیانه در نهاد
سُرنای ِ واژه را بزنم از سر ِ گشاد
توگفته ای مُلا
من خوانده ام الم
توگفته ای که مُغ
من خوانده ام که غم
تو گفته ای کشیش
من سر زدم ز شک
تو گفته ای که بت
من خوانده ام که تب
تو گفته ای که سرخ
من خوانده ام که خرس
تو لول زدی به شام
من خواند مش که ماش
سرنا ی واژه را که زدی از سر ِ گشاد
* * *
شرابی ،
دست... به با..لایم ...نمی بینید
منم یک ....یک ...چند دهن حرف .. میزنم از خُم..... از خُم و از لرزه
اگر باشم ...... نشه از گر...... دش پیکهای جا نا نه
ت ... تمام .... جان میلرزه
نه با چش ......... مم .... که با دستان خود بینم
ج .... جهان ..... لرزه
د ......د ...هان لر ....... زه
زب ........... بان لرزه
نمیدان ....... م چرا یک ....یک ....بوتلک را در دهن ... قر قر نمی نوشید
که پا ..... بالا و سر.... سر پایین
ب .... بدانید معن ............ ی لرزه
و و و این مح ...... فل شود پایان و پُ ر لرزه .
* * *
همسایه ، از دخترک همسایه خبر داری ؟
خجالت میکشم آقا !
بگو چی شد ؟
قومندان با نکاح بُردش
* * *
شکاریستم
نمیدانید
گلوله در کمر جوشان
خطابم تا الف - یا است
اگر عاقل نمی گردید
فقط یک یک گلوله در گلو کافیست
چه می جویید ازین لرزه
کدام لرزه ؟
اگر در سینه زارتان دومیله را کنم خالی
هماندم که دهان لرزید
زبان لرزید
ودر جان کندن آخر که انگشتان بی خون هم بلرزیدن
به لرزه میکنید باور
اگر کوتاه نمیخوانید
یکایک را زنم کارطوس
که چیغ تان شود بالا چون طاووس
تفنگم رو بروی شارله تانست
اگر از سُرنی واز چک چکِ بیجا نمی مانی
تماشا کن درونت را به موج ِ یک دو مجهولی که با خود می کند جنجال
بگو حرفی که لوله را زند صیقل
وگرنه مثل قشقل میشوی داغ بر سر ِ منقل .
* * *
یابوی گفتمان من از پای مانده است
تنبان اعتماد ِ من از کون فتاده است
گلوله بان پیر !
در وقتِ زنده باد
سُرنای واژه را تو زنی از لبِ گشاد !
بدنام من و جلاد
در ده و در بلاد
در لوله های عدل و قفس خوانده ای که جنگ
من گفته ام که گنج
در جوچۀ جهانی ِ بازار ریخته ای :
- شیر شیر شیر -
من خواندمش که ریش ریش ریش
شامپاین واژه های تو شد گرم گرم گرم
من خوردمش صدای منست مرگ مرگ مرگ
در جشن واژه ها
ورود مفت و رایگان
هر کس به سبکِ باور خود میکند پُفی
سُرنای واژه را به خدا از سر ِ گشاد
هر کس کشد معانی خودرا ازین نشیب
گاه از برای خلق خدا گاه برای جیب
چند شین مُحترم بزدند مشتِ اقتدار
آراسته اند ز فیض زمین در ستاره ، دار
شاعر که خواسته است بدمد لرزه بر زبان
دندان واژه را نکشد از پس ِ دهان
یک شین محترم
صد شین محترم
از عقل ِ پیرهن
دندان واژه های سپید ، کرده بی دهن "
* * *
رودلف فرانتس هوس
دون کیشوت هنوز هم سرگردان است
جرنگانه و تیل
بازی های سخنی را اخطار میدهد
در دامنه های خورشید
دیالک تیک اشباح ِ را می جویند
* * *
شاهد که در مغاکِ سخن جمله ها را می دزدید
بادِ شکم و خنده ها ی مجهولش را یکجا به برون می افشاند :
عزیزا ، شارله تانا
به جز از من همه در پُفِ خویش ویران
همه در متن یک شعر گشته سرگردان
ز شارح تا شهرداری که میداند پناه لرزه
ز شاگرد تا به سرنایی که مینالد بدستِ پاکِ شارلاتان
کنون از شین شاکی ، مالکُُ الشعر ِ ضبا ن لرزه
تمنای چلندی میزنم چموشتر از چاری که میترسد هنوز از هی هی ِ چاپار .
* * *
در جهانکِ پیر
فتوای آخری در باشگاهِ صفر یک تنظیم میگردد
در میان انگشتان ِ یک شاخه دست
دو کلک ،
متهم به خیانت است
و شا عره دربست
متهم به دیدگاهِ لوکرسیوس ، آخرین زندیقه ی - نظام طبیعت -
شاعره متهم به افشای راز عتیقه ایست
که گل ابریشم ، زن و افیون را
در بند کرده است
شاعره که خود نوعی از شروع شین است
از ماجرای لرزه میلرزد :
من چهل شبکلاه شین آلود را بر آتش احترام میگذارم
من دستهایم را به چکاوکهای پایان ده می بخشم
دستی نمی ماند
که پشتِ قوچ های جنگزدۀ معرکۀ شین را ببوسم و با قمچینی که ندارم قمچین بزنم
کی میداند
سایه هایم
متهم به گوزن بودند
کابوسهای قبیله ام
محکوم به حلقه ی مفقوده .
اگر می خواهی ازملاقاتِ مجسمۀ آزادی نلرزی
از جادۀ مزدحم وال ستریت
به خیابان سپاهی گمنام منحرف شو
درذوذنقه ی ذهن خاموشت شش تا ستاره ی مفقوده رسم کن
و آرمانهای شغال
در نگاهت میشکند
و آنگاه بی خیال
در پیراهن قدیمی
جوان تر از گلهای شبآلود می شوی
* * *
کراچی بان !
درین روز ها چه بار میزنی ؟
نپرس
بگو خیرست !
توته های گوشت ِ بنی آدم در کابل
* * *
جهانکِ پیر
بر نوکِ انگشتانی میرقصد
که با سلیقۀ ارقام و تقریر
به همه چیز میزند مُهر و بر همه چیز میزند زنجیر .
در جهانکِ پیر
شهرزاد
این زیبا ترین قصه گوی تآخیر معانی
این تناقض هستی و نیستی
قندیلچۀ چشمانش را در درون سیاهی های مکرر آواز های محفل
روشن می کند
از حلقه های مفقودۀ سنتی
شرنگ شرنگِ زنجیر میسازد
به قیمتِ بی خوابی
از تیشه و تفنگ و تریاکِ کنج خانه
انار معرفت ودرختی از گل ِ انجیر می سازد
بر گوش های کر
زمزمۀ سلامتی و سپیده دم میپاشد
با سر انگشتان افگار ومنزوی
گردنهای بالغین را از زیر خود سوزی به سوی گردنبندِ مروارید میبرد
به کرشمۀ شین های شاریده
تمکین نمی کند
اگر سلام بدهد
سلام بر موش سپتامبر
نمی گوید
سلام برکوهِ فروردین
سلام بر التیام ِ زخمهای شین در شین
خواهد گفت ؟
ولا ، نمیدانم
با ا لله ، نمیدانم
به سر هایی که تر کردم
و هیچ یک تا سراشیب تراشیدن نیامد پیش ، نمیدانم
به آوازی که از خود در گلو داشتم اما هرگز نیازمودم ، نمیدانم
به گلهایی که با کفش صنوبر زیر پا کردم ، نمیدانم
به تلواری که از شرم شهابکها نبوسیدم ، نمیدانم
به فتوایی که من هرگز نمیدانم ملامت کیست درین زندان ، صعودآ من نمیدانم
زمیخ سومری تا میخ بازتاب یافته در چشمان ، نمیدانم
چرا نمیدانم /
نمیدانم
نمیدانم
همین و هیچ .........
* * *
جهانکِ پیر بر نوکِ چند صد سر انگشتِ پیر تر از پیر میچرخد
در جهانکِ پیر
آدمها ست،
که از زیر جال محفل میگریزند !
آدمهاست،
میرقصند که موش ِ تعلیمی سپتامبر در پستلک ِ تاریخ گیر کرده است ! ؟
آدمهاست ،
میگریند که اشتهای اژدهای سپتامبری
عروس های نوجوان می خواهد
آدمهاست ،
میترسند که سپتامبر
در زیر ِ بیداری درختِ نارنج
ریشش را نتراشد
آدمها درسراشیب خود جاریستند
وقتی ازجثۀ خود به بالا برخیزند
گیچزبانک در حرکتِ فنری ِ گفتمان های همنشین بیدار می شود
جهانکِ پیر
بروی سر انگشتان پیرتر از پیر مینشیند در درون گپ
خدای من ، جوانکهای مو بلند کنترول را از دست داده اند
خدای من ، اسطورۀ فاوست خود آگاهی را بی مزه از دست داده است
تا آنزمان که من نیز چو ایشان، درهم شکسته شوم .
و بی هیچ ترسی در کام دریای خروشان فرو بروم .
و به حق !
زیرا هر آنچه آید به وجود
حقش آنست که به ذلت شود نابود
افسوس
ساقه های سقیم
ستاره های سلیم
سربازان ده سبز
سنده های سنجد پوش
در پتنوس های سرکاری
سر گمشدۀ ابو مسلم میپالند ..................