نظريهی هرمنيوتيک
نوشتهی فان ا. هاروی
ترجمهی س. ح
لفظ هرمنيوتيک [hermeneutics] مشتق از فعل يونانی hermēneuein (تأويل کردن) است و به آن نظام معرفتی عقليی گفته میشود که به بحث از طبيعت و پيشفرضهای تأويل بيانهای بشری میپردازد.
مقدمه
اين لفظ يونانی با نام هرمس (Hermes) خدای يونانی، پيامآور خدايان و ربالنوع حدود و ثغور، از جهت ريشهی لغوی قرابتهايی دارد. برخی اين قرابت را در ساختار ذاتاً سه وجهی فعل تأويل منعکس ديدهاند، يعنی: (١) نشانه، پيام يا متنی که منبعی مشخص دارد و محتاج (٢) واسطه يا تأويلکنندهای (هرمس) است تا (٣) آن را به مخاطبی مشخص انتقال دهد. بدين ترتيب ديده میشود که اين ساختار سه وجهی بسيط به گونهای فريبآميز و ضمنی متضمن مسائل مفهومی عمدهای است که در نظريهی هرمنيوتيک از آنها بحث میشود، يعنی: (١) طبيعت متن؛ (٢) مقصود از فهميدن متن چيست؟ و (٣) پيشفرضها و اعتقادات (افق) مخاطبی که متن را تأويل میکند تا چه اندازه در فهم و تأويل تعيينکننده است. تأمل جدی در خصوص هريک از اين سه مسئله آشکار میکند که چرا تأويل خود مسئلهای فلسفی و موضوع تأويل است.
از آنجا که تأويل برای همهی نظامهای معرفتی عقلی بنيادی است — هم علوم طبيعی و هم معارف انسانی — میتوان متوقع بود که نظريهی هرمنيوتيک بسی زودتر از اين در فرهنگ غربی تدوين شده باشد. با اينکه در يهوديت و مسيحيت در خصوص تأويل کتاب مقدس مباحثات بسياری صورت گرفته است — انسانگرايان پيش از دينپيرايی نيز به همين گونه از تفسير متون باستان بحث کرده بودند — نظريهی جديد تأويل تا اواسط قرن نوزدهم هنوز زاده نشده بود. تصديق عمومی بر اين است که فريدريش شلايرماخر (١۸٣٤– ١۷۶۸) بنيانگذار نظريهی جديد هرمنيوتيک است، اما، در واقع، ويلهلم ديلتای (١۹١١– ١۸٣٣) بود که نخستين بار رؤيای توسعهی نظامی معرفتی و بنيادی را برای علوم فرهنگی (Geisteswissenschaften) در سر پرورد که بتواند نتايج اين علوم را از همان عينيت و اعتبار علوم طبيعی برخوردار سازد.
رؤيای ديلتای با ظهور سريع و رشد بسياری از معارف تخصصی که اکنون از ارکان سازمانی دانشگاههای جديد شمرده میشوند، و اين مقام را نيز حفظ کردهاند، مصادف شد؛ اين معارف عبارتاند از: تاريخ هنر، باستانشناسی، اقتصاد، تاريخ، شاخههای گوناگون ادبيات، علوم سياسی، روانشناسی، فلسفه و از همين قبيل. هريک از اين معارف به سرعت مباحث فکری و رهبردهای دستوری خاص خود را برای عرضه و حکم دربارهی استدلالهای محدود در حوزهی خودشان توسعه دادند. و بدين ترتيب، روششناسیها در حاکميت بر حيات فکری ارجحتر از نظريهی هرمنيوتيک شمرده شدند.
با اين همه، در سالهای اخير جريانهای فکری نيرومندی سبب شدهاند که نظريهی هرمنيوتيک بار ديگر مطرح شود. لذا توجه به آن در ميان منتقدان ادبی، جامعهشناسان، انسانشناسان، مورخان، متألهان، فيلسوفان و پژوهندگان دين رو به افزايش گذاشته است. اين جريانها مشتمل بر (١) نظريههای تازهای دربارهی رفتار انسان در علوم روانشناختی و اجتماعیاند که در آنها بيانهای فرهنگی انسان تجليات دواعی ناآگاه و غريزی يا بازتابهای مصالح طبقاتی شمرده میشوند؛ (٢) گسترشهايی در معرفتشناسی و فلسفهی زبان که منجر به دعاويی شدهاند مبنی بر اينکه آنچه در هرفرهنگ مفروضی واقعيت شمرده میشود کارکرد ساختارهای زبانشناختی منطبق با تجربه است؛ و (٣) استدلالهايی که فيلسوفانی مانند لودويگ ويتگنشتاين و مارتين هايدگر اقامه کردهاند، مبنی بر اينکه هر تجربهی انسانی اساساً مبتنی بر تأويل است و اينکه همهی احکامی که در چهارچوب تأويل صورت میگيرند به ميانجی فرهنگ و زبانیاند که رفتن به فراپشت آن ناممکن است. زيرنهاد تمامی اين جريانها اين فرض است که آگاهی انسانی در تاريخ واقع شده است و نمیتواند از آن فراتر برود. بدين ترتيب، اين فرض در خصوص نقش مشروطکنندهی فرهنگ در هرگونه فهم پرسشهای مهمی را مطرح میکند.
با اين همه، خطا خواهد بود که از اين توجه تازه به نظريهی هرمنيوتيک نتيجه بگيريم که رؤيای ديلتای در خصوص يک نظام معرفتی بنيادی و کلی برای علوم فرهنگی در شرف تحقق يافتن است. حتی نگاهی سطحی به صحنهی فکری معاصر آشکار میسازد که توافق در خصوص چگونگی تلقی از نظريهی هرمنيوتيک يا چگونگی عمل آن تا چه اندازه اندک است. معارف عقليی که اساس دانشگاههای جديد را پی ريختهاند اکنون خود به صورت احزاب متفرقی در آمدهاند که هريک روش و نحوهی تأويل خاص خود را دارند. محض نمونه، در روانشناسی از رفتارگرايان، روانشناسان معرفتی، فرويديها، يونگيها و معتقدان به نظريهی گشتالت میتوان نام برد و به همين سان در علوم اجتماعی نيز میتوان کارکردگرايان، ساختارگرايان، مردمرَوشان (ethnomethodologists) و مارکسيستها را ذکر کرد.
اما، به گونهای محالآميز، درست همين رشد احزاب است که تا اندازهی بسياری احيای علاقه و توجه به نظريهی هرمنيوتيک را در روزگار ما سبب شده است. تنوع و تغاير تأويلها از حيث تاريخی محرک و لزوم اکتساب فهم و توافق را سبب شده است. بهطور نمونه، ديلتای خاطر نشان میکند که چگونه پيدايش نظريهی هرمنيوتيک جديد خود از نزديک با مناظرات پس از دينپيرايی، که در ميان پروتستانها و کاتوليکها بر سر تأويل شريعت پيش آمد، مرتبط بوده است و به همين سان کوشش خود شلايرماخر نيز برای تأسيس نظريهی کلی هرمنيوتيک بی هيچ انکاری برخاسته از کوشش برای غلبه بر بدفهمی بوده است. چشماندازهای مقايسهناپذيری که اين معارف در خصوص موضوعی واحد (مانند يک متن، زبان يا طبيعت انسانی) میتوانند اتخاذ کنند پرسشهای عميقی را دربارهی طبيعت تفکر مفهومی انسان، عينيت، فهم، تبيين و ترجمه مطرح میکند. بنابراين جای شگفتی نيست که چرا در نزد بسياری از ارباب معرفت نظريهی هرمنيوتيک به گونهای روزافزون حائز همان مقامی میشود که معرفتشناسی تا چند دههی قبل داشت.
مسائل نظريهی هرمنيوتيک در مطالعهی عالمانهی دين، هم به دلايل مفهومی، و هم به دلايل تاريخی بيش از هر معرفت دانشگاهی ديگری اجتنابناپذير است. از حيث بحث مفهومی اديان خود میتوانند امتهای اهل تأويل محسوب شوند، لذا مطالعهی عالمانهی آنها صورت تأويلِ تأويل به خود میگيرد. از آنجا که تأويل عالمانهی دين علیالاغلب مبتنی بر مفروضات متفاوتتری با تأويل دينی است، متدينان شريک در اين بحثها، تأويل محققان را غالباً تقليلگرايانه (reductionistic) و بيگانه میشمرند. از اين رو، بحث هميشگی در ميان محققان دين اين است که تأويل عالمانهی دين تا چه اندازه بايد نسبت به ديدگاه خود مؤمنان منصف باشد.
از حيث تاريخی، مطالعهی عالمانهی دين — و نيز پيدايش نظريهی هرمنيوتيک — از نزديک با سنت دينی مذهب پروتستان ليبرال مرتبط میشود. در حقيقت، گفتهاند که مذهب پروتستان ليبرال از ميان مجموعه بحثهای تأويلی تلخی در خصوص اطلاق روشهای تاريخی – انتقادی به کتاب مقدس مسيحی سر بر آورده است. اين بحثها مثال بارز پديدارهای مورد بحث در ابتدای اين مقال محسوب میشوند. مذهب پروتستان ليبرال اين مسئله را با تعريف ذات ايمان به تجربه و نه تعليم يا اعتقاد تاريخی حل کرد.
شلايرماخر بنيانگذار نظريهی هرمنيوتيک و نيز بنيانگذار مذهب پروتستان ليبرال، بهويژه، در بيان نکات اساسی اين آشتی پرنفوذ بود. او اديان مختلف را از حيث فرهنگی به صورتهايی از يک عاطفهی دينی بنيادی و کلی مشروط میشمرد. بدين ترتيب، او نه فقط جايگاه ايمان را از اعتقاد به تجربه منتقل کرد، بلکه همچنين مبانی علم توصيفی دين را پی ريخت که رودلف اُتو (١۹٣۷– ١۸۶۹) و يوآخيم واخ (١۹۵۵– ١۸۹۸) و ديگران نيز به پديد آمدن آن ياری کردند. اين ارتباط نزديک ميان مذهب پروتستان ليبرال و مطالعهی عالمانهی دين تا اندازهای از اين بابت است که متألهان ليبرال بهويژه به نظريههای تأويل حساس بودند.
بسياری از محققان مصرند که برای پاسخ گفتن به بسياری از پرسشهای برخاسته از عمل مبادرت به تأويل داشتن نظريهای تأويلی ضروری است. اما، برخی ديگر مصرند که اشتباه بزرگی که همهی تأويلهای عصر جديد را به انحراف کشانده است دقيقاً همين شوق به داشتن چنين نظريهای است. من با مرجح شمردن اين پيشداوری که مسئله را از بيرون مینگرم، يعنی نظريههای تأويل بديل را وصف میکنم، چهار طريق را توصيف میکنم که در آنها تلقی جديد از نظريهی هرمنيوتيک و پرسش متمايزی را که بر هريک از آنها حاکم است میتوان ملاحظه کرد:
١) از متن چه چيزی فهميده میشود و شرايط امکان آن چيست؟
٢) علوم فرهنگی از حيث روش و صورت چگونه از علوم طبيعی متمايز میشود؟
٣) چه شرايطی است که هرگونه فهم انسانی را ممکن میسازد؟
٤) چگونه میتوانيم برخی معماهای مفهومی مقترن با مفاهيمی مانند فهم و معنا را حل کنيم، و چگونه چنين راه حلی میتواند در فهم وظيفهی تأويل به ما کمک کند؟
هريک از اين پرسشها و تلقيی که از نظريهی هرمنيوتيک به دست میدهد، اغلب با ديگری تداخل میيابد، و نظريهپرداز يک سنخ میتواند از مسائل خاص سنخ ديگر نيز بحث کند. با اين همه، اين چهار طريق به گونهای مستوفی، برای اينکه تمهيدی اکتشافی و مفيد برای سامان بخشيدن به آنچه خواهد آمد باشند، از يکديگر متمايزند.
نظريهی هرمنيوتيک در مقام تحقيق در تأويل متون
سرچشمههای نظريهی جديد هرمنيوتيک در کوششهايی نهفته بود که برای حل مسائل و اختلاف نطر در خصوص تأويل متون اعمال میشد؛ از اين حيث شلايرماخر را همواره شخصيتی آغازگر شمردهاند. با اينکه قبل از روزگار او نيز در خصوص تفاوت ميان تأويل متون مقدس و غيرمقدس مباحثاتی وجود داشت، همان طور که ديلتای بهدرستی گفته است، شلايرماخر «کانت نظريهی هرمنيوتيک» است، چون شلايرماخر مدلل ساخت که برای تأويل متون مقدس حاجت به اتخاذ شيوهی تأويلی خاصی نيست، و نيز دريافت که مسئلهی بنيادی توسعهی شرايط دستوری و روانشناخی اساسی است که لازمهی فهم هر متنی، از هرگونه، است. و باز شلايرماخر بود که در طبيعت زبان آن مسئلهی نظری بسيار مهمی را ديد که نظريهی هرمنيوتيکی با آن مواجه میشود، چون به معنايی که مدّ نظر هر شخصی است تنها از طريق زبان میتوان دست يافت.
نيت مؤلف
نظريهی هرمنيوتيکی شلايرماخر حول دو محور عمده شکل گرفته است. (١) فهم دستوری انحای متمايز بيان و صورتهای زبانشناختی فرهنگی که مؤلف مفروضی در آن فرهنگ زيسته و تفکر او مشروط به آن فرهنگ بوده است و (٢) فهم فنی يا روانشناختی ذهنيت يکه يا نبوغ خلاقهی آن مؤلف. اين دو محور، هردو، دين خود شلايرماخر به متفکران رومانتيک را منعکس میکنند، زيرا آنان مدلل ساختهاند که هر نحوهی بيان فرد، هرقدر هم يکه و بیهمتا باشد، بالضروره حساسيت يا روح (Geist) فرهنگی وسيعتر را منعکس میکند. تأويل صحيح نه تنها مقتضی فهم زمينهی تاريخی و فرهنگی مؤلف است، بلکه مقتضی دريافت ذهنيت يکه و بیهمتای او نيز هست. اين کار را فقط میتوان با «عمل حدس»، يعنی جهش شهوديی که به وسيلهی آن تأويلکننده آگاهی مؤلف را «باز میزيد» انجام داد. تأويلکننده با ديدن اين آگاهی در زمينهی وسيعتر فرهنگی مؤلف را بهتر از خود او میفهمد.
نظريهی هرمنيوتيک شلايرماخر در زمينهی نقد آثار غيردينی، در انگلستان يا ايالات متحد، تأثير چندانی نداشت، گرچه در غالب نظريههای نقد ادبی تا دههی ١۹٤٠ فرض کلی بر اين بود که مقصود از تأويل کشف نيت مؤلف است. به هر تقدير، در چند دههی اخير، غالب نظريههای نقد ادبی بر اساس همين فرض ساخته شدهاند و تی اس اليوت در جستار خود به نام «سنت و استعداد فرد» (١۹١۹) نمونهای شاخص از همين نظر را به دست داده است. اما، از سوی ديگر، فرويديها، مارکسيستها، ناقدان نو، ساختارگرايان و واسازان مدلل ساختهاند که متن ادبی حياتی مستقل از مؤلف در هنگام نوشتن آن دارد. با اين همه، در سالهای اخير، برخی ناقدان شلايرماخر را دوباره کشف کرده و بر اين نظر او باز صحه گذاشتهاند که صورتی از نيت مؤلف بايد اساس نظريهی معنای عينی باشد. بهطور نمونه، ا. د. هيرش جونيور در اعتبار در تأويل (١۹۶۷) مدلل ساخته است که اگر تأويل را بخواهيم از شخصی و تحکمی بودن صرف دور بداريم، بايد معيار معينی برای تعيين معنای درست متن در دست داشته باشيم. به گفتهی هيرش، اين خود مستلزم نظريهی معينی دربارهی معنای محصل است. لذا، هرکس که از عينيت بخواهد بحث کند به حکم منطق به سوی معيار تمايزگذاری رانده میشود و «تنها اصل دستوری اجباری که همواره مطرح بوده، همان آرمان از قديم مرسوم، يعنی فهم درست مقصود مؤلف است» (ص٢۶). اين نظر، هيرش و ديگران را به بحث از مسائل بسياری رهنمون شد که از اين ديدگاه بر میخيزد. اما، از آنجا که اين نظر به مذاق عوام نيز خوش میآيد، اکنون در ميان غالب ناقدان ادبی چندان مورد اعتنا نيست و غالب آنان در نظريههای هرمنيوتيکی خود نيت مؤلف را به منزلهی معيار معنا رد میکنند.
شلايرماخر و تأويل دين
تا آنجا که به دين مربوط میشود، نفوذ شلايرماخر را در نظريهی تأويلیاش که مسئلهی کشف معنای مورد نظر مؤلف بر آن حاکم است، کمتر میتوان يافت تا در نظرهای او مبنی بر اينکه (١) فطرت دينی جنبهی ذاتی و ماتقدم طبيعت بشر است و اينکه (٢) زبان واسطهی هرگونه فهم است. فرض اول به کوششهای بسياری منجر شد که پل ريکور آنها را «نظريهی هرمنيوتيک حوزهای» (regional hermeneutics) مینامد، يعنی قواعد حاکم بر تأويل بيانهای دينی از نوع يکه و مستقل به شمار میروند. يکی از نخستين و پرنفوذترين اين کوششها تحليل رودلف اُتو از «تجلی غيبی» (numinous) بود، در کتاب مشهورش به نام امر قدسی (Das Heilige) (١۹١۷).
کار پرنفوذ ميرچئا الئاده، که دين او به شلايرماخر کمتر صريح است، نيز مبتنی بر همين فرض کلی بودن فطرت دينی بشر است. او مدلل میسازد که ساختار اصلی فطرت دينی را میتوان به روشنترين وجه در اديان باستانيی ديد که در آنها زندگی بشر جزئی از عالم زنده ملاحظه شده است. در اين اديان ميان آهنگ زندگی بشری و آهنگ زندگی عالم ارتباطهای عميقی موجود دانسته میشود؛ اسطورهها و نمادهای دينی نظامهايیاند از تناظرها و شباهتهای موجود ميان عالم صغير و عالم کبير. محض نمونه، زاد و ولد انسانی بر اساس تکرار الگوی زاد و ولد الهی ملاحظه میشود. بدين ترتيب، همهی فعاليتهای انسانی تقديس میشوند و معنا میيابند. اين فرض الئاده را به پژوهش دربارهی صورتهای متفاوت برخی نمادهای تکراری در اديان جهان رهنمون شد، بهطور نمونه، درخت مقدس، سنگ مقدس، مار مقدس، ماهی مقدس، و آب مقدس.
نظريهی هرمنيوتيک در مقام بنياد علوم فرهنگی
طريق دوم تفکر دربارهی نظريهی هرمنيوتيک آن را فراهم آورندهی قواعدی بنيادی برای علوم فرهنگی، در تقابل با علوم طبيعی، میشمرد. اين قواعد از قرار معلوم حدود و ثغوری را مشخص میکنند که صورتهای نوعيهی مختلف تأويل را از هم جدا میکند: ادبی، هنری، فلسفی، حقوقی، دينی، و از اين قبيل — و روشها و قوانين دستوری و اعتبار هر سنخ را مقرر میدارد. سخن کوتاه، نظريهی کلی هرمنيوتيک است. ويلهلم ديلتای را عموماً مهمترين مدافع اين نظريهی هرمنيوتيک شمردهاند وشايد بتوان مورخ ايتاليايی علم حقوق امليو بتی را مشهورترين پيرو معاصر آن دانست. ديلتای با اينکه عميقاً از شلايرماخر متأثر بود — در اوان جوانی رسالهای دربارهی نظريهی هرمنيوتيک شلايرماخر نوشت که جايزهای نيز به آن تعلق گرفت؛ بعدها شرح حال به ياد ماندنی او را نيز نوشت — اين فرض شلايرماخر را رد کرد که هر اثر مؤلف بيرونی شدن اصلی مضمر است که در ذهن مؤلف جای داشته است. ديلتای اين فرض را عميقاً ضدتاريخی شمرد، چون، چنانکه بايد، تأثيرات خارجی دخيل در کار مؤلف يا توسعهی کار او را بررسی نمیکرد. بهعلاوه، ديلتای بر اين گمان بود که نظريهی کلی هرمنيوتيک مقتضی به کار گرفتن مبادی معرفتشناختيی است که علوم فرهنگی را به کار خواهد آمد، به همان نحو که مبادی فلسفهی کانت فيزيک نيوتنی را خدمت گزارد. اگر کانت «نقد عقل محض» را به عهده گرفت، پس وظيفهی ديلتای اين بود که زندگی خود را وقف «نقد عقل تاريخی» کند.
علوم فرهنگی در برابر علوم طبيعی
نظريهی هرمنيوتيک ديلتای به گونهای کاملاً آشکار مبتنی بر تمايز شديد ميان روشهای علوم فرهنگی و روشهای علوم طبيعی است. روش متمايز علوم فرهنگی فهم (Verstehen) است و حال آنکه روش علوم طبيعی تبيين (Erklärung) است. دانشمند علوم طبيعی وقايع را با به کار گرفتن قوانين علی توضيح میدهد، و حال آنکه مورخ نه کشف میکند و نه چنين قوانينی را به کار میگيرد، بلکه در طلب فهم اعمالی است که از فاعلهای عمل سرزده است و اين کار را با کشف نيات و مقاصد و آرزوها و خصلتهای شخصی آنان انجام میدهد. چنين عملی معقول است، چون اعمال انسانی، برخلاف وقايع طبيعی، درونی دارند که ما میتوانيم بفهميم، زيرا ما نيز آدمی هستيم. پس، فهم، کشف «من» است در «تو» و اين به دليل بهرهمندی از طبيعت کلی بشری ممکن است.
از آنجا که نظريهی هرمنيوتيک ديلتای مبتنی بر فهم است، به عنوان عملی متمايز که مقتضی همذاتپنداری خيالی با اشخاص گذشته است، میتوانيم تأثير شلايرماخر را در او ببينيم. اما ديلتای نظريهای مفصل و پيچيده دربارهی تجربه (Erlebnis) و نسبت آن با صورتهای متفاوت بيان پديد آورد که مقوم چيزی غير از انسانشناسی فلسفی و معرفتشناسی نبود و اين از نظر او برای تأسيس نظريهی هرمنيوتيک به عنوان نظام معرفتی بنيادی علوم فرهنگی ضرور بود. ديلتای توفيق آن را نيافت که اين امر خطير را بهطوری که خود او يا ديگران را خرسند کند، به انجام رساند. دشواريها و پيچيدگيهای اين کار را در اينجا به هيچ وجه نمیتوان بهطور مختصر شرح کرد. کافی است بگوييم که متضمن تحليلی پيچيده از زمانيت تجربه و طريقی بود که در آن تجربهی انسانی با واحدهای معناييی که نيمهآگاه و پيش از تفکرند به هم گره میخورد؛ اين معانی در بيانهای انسانی صورت عينی میيابند. او معتقد بود که معرفت ما از تجربهی خودمان و نيز معرفت ما از تجربهی ديگران فقط از طريق اين بيانهای عينيتيافته حصولپذير است. در نتيجه، ما به طبيعت انسانی از طريق معرفت تاريخی پی میبريم، يعنی، از طريق فهم صورتهای مختلف عينيتيافتهای که در آنها انسانها تجربهی خود از زندگی را بيان کردهاند. و سرانجام اينکه، تاريخ طرق متفاوتی را به ما نشان میدهد که در اين طرق زندگی انسان خود را در بستر زمان بيان کرده است. در حقيقت، میتوانيم امکانات خود را تنها از طريق بازسازی و فهم تاريخی درک کنيم و از طريق فهم بيانهای زندگی (Lebensäusserungen و Erlebnisausdrücke) اشخاص گذشته انسانيتی را بفهميم که خود جزئی از آن هستيم.
وبر و واخ
جامعهشناس آلمانی ماکس وبر (١۹٢٠– ١۸۶٤)، همچون ديلتای، به تحکيم عينيت نتايج علوم فرهنگی میانديشيد و با اين همه به جايگاه نتايج کلی در اقتصاد سياسی و جامعهشناسی بيشتر توجه داشت. لذا کار او در آن مفصلی قرار میگيرد که معارف انسانی و علوم اجتماعی به يکديگر متصل میشوند. توجه وبر به روابط منطقی موجود ميان فهم و تبيين بود. و با اينکه با کوششهای ديلتای در خصوص تحکيم استقلال فهم همدلی داشت به تعميمهای صورت گرفته دربارهی اعمال جمعی بشر نيز توجه داشت و اميدوار بود که اين تعميمها بتوانند مانند تعميمهايی که در علوم طبيعی صورت میگيرند، عينی و علمی باشند. تحليل و طبقهبندی او از صور نوعی کنشهای اجتماعی و ترسيم صور نوعی خيالی (ideal type) کوششهايیاند برای حل اين مسائل مفهومی. او، برخلاف ديلتای، بهويژه به تأويل دين توجه داشت. کتاب او به نام جامعهشناسی دين (١۹٠۵– ١۹٠٤) يکی از بزرگترين آثار در بررسی تطبيقی دين است و کتاب ديگرش به نام اخلاق پروتستان و روح سرمايهداری (١۹٢٢)، با اينکه اکنون بنا به ملاحظاتی اهميتش را از دست داده است، يکی از پرنفوذترين کتابها در جامعهشناسی جديد است.
اهميت ديلتای و وبر در نظريهی هرمنيوتيک در درجهی اول در اين است که (١) آنان علاقه به کشف نيت مؤلف متن را به حداقل رساندند و چنان وسعتی به نظريهی هرمنيوتيک بخشيدند که همهی صورتهای بيان و کنش فرهنگی را شامل شود؛ (٢) آنان کوشيدند تا منطق فهم را فعاليتی يکه برای علوم فرهنگی قرار دهند؛ و (٣) آنان کوشيدند تا امکان فهم را در نظريهی معينی در خصوص ساختار طبيعت بشری و بيانهای آن (ديلتای) يا نظريهی معينی دربارهی صور نوعی کنش اجتماعی (وبر) قرار دهند.
نظريههای هرمنيوتيکی شلايرماخر و ديلتای و وبر در کار يوآخيم واخ، جامعهشناس آلمانيی که در ١۹٣۵ به ايالات متحد مهاجرت کرد و جامعهشناس دين است، عميقاً تأثير گذاشت. واخ میخواست تأويل دين را بهمنزلهی نظامی توصيفی و عينی و آزاد از ادعاهای دستوری الهيات مسيحی تأسيس کند. در نزد او، همچون ديلتای، نقطهی شروع صحيح برای چنين نظامی تأسيس شرايط ضروری فهم (Verstehen) بود. واخ، مانند شلايرماخر، معتقد بود که فهم بهطور کلی مقتضی نوعی همدلی است، اما اين همدلی با دين بهگونهای مشخص «سرشت دينی» اساسيی را از پيش فرض میکند که واخ سپس برحسب تصوری که شلايرماخر از ميل ذاتی دينی در فطرت بشر داشت آن را توضيح داد. واخ مدلل ساخت که اديان بيانهای اين سرشت دينیاند. لذا، معارضهی مطالعات دينی، توسعه بخشيدن به منطق صورتهای دينی است، يعنی نظريهای دربارهی رمزپردازی و زبان دينی. واخ خود به مسئلهی ترتيب و طبقهبندی صورتهای بيانهای دينی توجه مبذول کرد — بهطور نمونه، به صورتهای نظری و عملی و جامعهشناختی آن و سپس تقسيمات فرعی نيز برای آنها قائل شد و به پژوهش در آنها پرداخت.
کوشش در ساختن يک نظريهی هرمنيوتيک کلی برای علوم فرهنگی نظريهپرداز را بهناگزير به مطرح کردن نظريهی معينی دربارهی طبيعت بشری و بيانهای آن رهنمون میشود. بهطور نمونه، ديلتای با پرده بر گرفتن از صورتهای اساساً متفاوت آگاهی و عقيده، به نحوی که در تاريخ متمثل شده است، به اهميت توسعه بخشيدن به روانشناسيی واقف شد که میبايد اين نوع تنوع و اختلاف جهانبينیها را توضيح میداد و در عين حال «وحدت طبيعت بشری» را هم که برای تأويلکننده در يک فرهنگ، امکان فهميدن شخصی در فرهنگ بيگانه و متفاوت با فرهنگ خود او را ممکن میساخت، تأييد میکرد. اما میتوان پرسيد که چگونه توسل به نظريهی انتزاعی معينی مانند «وحدت طبيعت بشری» میتواند تأويلکنندهای را مدد رساند که در واقع با بيانهای فرهنگی بسيار متفاوت و بيگانهای مواجه شده است که عمل فهميدن را ظاهراً ناممکن نشان میدهد؟ ديلتای هيچگاه اين مسئله را حل نکرد.
نظريههای روانشناختی
پايه و ميزانی که شخص برای تأويلات خودش قائل است تابع نظر خود اوست به طبيعت بشری و نظريههای روانشناختی جديد مانند نظريههای فرويد و يونگ مثال بارز اين امرند. در اين نظريهها بيان و رفتار بشری برحسب نيروهای روانی ناآگاه تبيين و نيز فهميده میشود. همان طور که پل ريکور نشان داده است نظريهی فرويد در خصوص ناآگاه او را نه فقط به وسعت بخشيدن به نظريهی بيانهای بشری رهنمون شد، برای اينکه رؤياها و اشتباهات لپی را نيز بهمنزلهی «متون» شامل شود، بلکه همچنين نظريهی هرمنيوتيکيی را مطرح کرد که در آن هنر و دين نيز واجد معنايی ناآگاه شمرده شده بودند. به طور نمونه، از نظر فرويد، اگر دين را بيان آرزوهای ناآگاهی که ريشه در درماندگی کودکانه دارد و «سرگذشت پرشور خانواده» آن را قالب زده و تمنيات جنسی اديپی جزء مهم آن است، در نظر بگيريم آن را بهتر میفهميم. در نتيجه، دين در اين ديدگاه يک اختلال عصبی جمعی و منفی شمرده میشود. بدين ترتيب، نظريهی هرمنيوتيک فرويد نه تنها «نيت مؤلف» را بهمنزلهی مقولهای سطحی رد میکند، بلکه برای شعار هرمنيوتيکی کلاسيک، مبنی بر اينکه تأويلکننده دواعی و غرايز و کرد و کارهای کور ناآگاه را که صورت بيانی معينی را تعيين میکنند به گونهای علمیتر میفهمد. بدين ترتيب، متون رمزهای معناداری دارند که کليد آنها تنها در دست تأويلکننده اهل علم است.
نظريهی هرمنيوتيک بهمنزلهی در خودانديشی دربارهی شرايط هرگونه فهم
با تسليم شدن به در خود انديشی (reflection) دربارهی فهم بالضروره به ملاحظهی مسائل انسانشناختی و معرفتشناختی میرسيم، لذا مايهی شگفتی نيست که چرا فلسفهی مارتين هايدگر (١۹۷۶– ١۸۸۹) در روزگار ما تا اين اندازه پرنفوذ است. هايدگر، در هستی و زمان، با اينکه عميقاً متأثر از ديلتای است، مدلل میسازد که ديلتای نهايتاً از غلبه بر گرايشهای فاعلگرايانهی غربی از زمان دکارت به بعد ناتوان بود، يعنی همان گرايشهايی که به يک قياس دو حدی در معرفتشناسی و به يک اشتغال اغواگرانه به کمال مطلوبهای معرفتی علوم طبيعی و تکنولوژی منجر شده است. نکتهی مهم در تحليل هايدگر اين استدلال است که انسانها خود را پيشاپيش در جهانی میيابند که بهواسطهی آنچه او «پيشساختار» فهم مینامد معقول شده است: يعنی، مفروضات، توقعات و مقولاتی که ما به گونهای پيش در خود انديشانه بر تجربه میتابانيم و همينها «افق» هر فعل جزئی فهم را قوام میبخشند. تحليل [زندگی] «هرروزی» ما آشکار میکند که آنچه را محتمل و نيز معقول ملاحظه میکنيم تنها بر پشت اين مضمر، يعنی فهم پيش در خود انديشانهای که از قبل داريم، است که بدين گونه در میآيد. در هر تبيينی انسان فهمی را کشف میکند که خود آن را نمیتواند بفهمد، و واقع نيز همين است؛ به عبارت ديگر، هر تأويل را مجموعهای از مفروضات و پيشفرضها دربارهی کل تجربه شکل داده است. اين را هايدگر موقعيت تأويلی مینامد و مراد او آن است که وجود بشری خود ساختاری تأويلی دارد که زيرنهاد همهی تأويلات حوزهای قرار میگيرد، حتی آن دسته از تأويلاتی که در علوم طبيعی انجام میشوند. فهمهای پيش در خود انديشانهی ما اصلاح و تصحيح میشوند، چون در مواجهه با متون و اعيان و ديگر تأويلات خودآگاهانهتر میگردند.
تفکر هايدگر از جهات متعددی پرنفوذ بوده است که دوتای از آنها برای مطالعات دينی واجد اهميت بسزايی است، اين دو کتاب عبارت است از: تأويل دين و تلقی او از نظريهی هرمنيوتيک بهطور کلی. رودلف بولتمان (١۹۷۶– ١۸۸٤) متکلم آلمانی و محقق «عهد جديد» در تحليل هايدگر از وجود بشری اساسی مفهومی برای تفسير «عهد جديد» ديد که به وسيلهی آن بصيرتهای دينی اساسی کتاب مقدس را میتوان از صورتهای تفکر اساطيری قرن نخست ميلادی، که اصالتاً در آن قرن بيان شده بود، استنباط کرد. بولتمان به اعتراض مبنی بر به کار گرفتن پيشفرضهای عصر جديد در تفسير پاسخ داد که هر تفسيری با پيشفرضهای معينی شکل گرفته است و پرسش تنها اين است که آيا اينها برصواباند يا نه. او معتقد بود که هايدگر برصواب بود، چون تاريخمندی وجود بشری را کشف کرده بود، يعنی اينکه، چگونه انسان را اساساً تصميمهايی میسازد که ريشه در خود انديشی معطوف به آينده دارد. به علاوه، هايدگر نشان داده بود که فهم تاريخی اصيل در مواجهه با بيانهای گذشتهی خودانديشی بشری است که میتواند خود ما را نيز اصلاح کند. بدين معنا، فعل فهم تاريخی عنصری دارد که شبيه به فعل تخصيص پيام دينی است. يا اينکه بولتمان در درجهی نخست به لوازم کار هايدگر برای تأويل تلقی عهد جديد از ايمان توجه داشت، همين رهبرد هرمنيوتيکی را در خصوص ديگر پديدارهای دينی نيز میتوان به کار برد، چنانکه هانس يوناس در کتاب مشهور خود به نام دين گنوسی (١۹۵۸) به آن دست يازيد.
هانس گئورگ گادامر (متولد ١۹٠٠) در کتاب عمدهاش، حقيقت و روش (١۹۶٠) بيش از هر متفکر اخير ديگری به تلقی هايدگر از هرمنيوتيک اقتدا کرده است. نظريهی او نيز متضمن نقدی از تلقيهای قبلی از هرمنيوتيک، از قبيل تلقيهای شلايرماخر و ديلتای، است. مشکل نظريهی هرمنيوتيک شلايرماخر، قطع نظر از محدوديت آن در تأويل متون، آن است که شلايرماخر (و ديلتای نيز) میپنداشت که فاصلهی تاريخی و فرهنگی تأويلکننده از پديدارهای مورد تأويل بالضروره بروز بدفهمی را سبب میشود. گادامر، به تبع هايدگر، مدلل میسازد که تأويل نيز متضمن فرض زمينهای دارای معقوليت است و لذا پيشفرضها و مفروضات — میتوانيم بگوييم پيشداوريها — تأويلکننده دقيقاً آن چيزی است که او را به فهم و بدفهمی توانا میسازند. در نتيجه، مفروضات و اعتقادات خود ما لزوماً از موانع فهم به شمار نمیروند بلکه از پيش شرطهای آناند. اشتياق به بیپيشفرض بودن فهم امری عبث و بیمعناست. زيرا هر متن يا هر موضوع معرفتی از ديدگاه معينی در سنت تأويل میشود که همان افقی را میسازد که در آن هرچيزی معقول میشود. اين افق در مواجهه با موضوعات معرفت پيوسته اصلاح میشود، اما هيچ تأويل نهايی و عينی موجود نيست.
اميليو بتی، به دليل نابود کردن امکان هرگونه تمايز ميان تأويل کلاً معتبر و تأويل فاعلی و شخصی، از گادامر انتقاد کرده است. بتی مدلل میسازد که بيانهای فرهنگی و متون معانيی مستقل از آراء تأويلکننده دارند و لذا تأويلکننده هيچ قانونی برای تمايز تأويلات صحيح از سقيم نمیتواند به دست دهد. گادامر پاسخ میدهد که وظيفهی ما به دست دادن معيارها و قواعدی برای تأويل نيست، بلکه تحليل ساختار ذاتی خود فهم است که وظيفهی ماست. بدين ترتيب، تحليل ساختار ذاتی خود فهم است که وظيفهی ماست. بدين ترتيب، تحليلی که تأويل را روشن میکند همان چيزی است که گادامر آن را وصف میکند.
نظريهی هرمنيوتيک در مقام عملی تحليلی و ميانجیگر
چهارمين طريق انديشيدن دربارهی نظريهی هرمنيوتيک را با سهولتی کمتر از بقيه میتوان مشخص کرد، چون متضمن هيچ نظريهای دربارهی هرمنيوتيک نيست. کسانی که به اين طريق فکر میکنند نه به تأسيس قواعدی برای تأويل متون علاقه دارند و نه به فراهم کردن بنيادهايی برای علوم فرهنگی. اهداف آنان ظاهراً گام به گام است: تحليل کردن، روشن کردن و اگر ممکن باشد حل مسائل مفهومی در حول و حوش تبيين و تأويل در زمينههای متفاوتی که در آن زمينهها آنها به کار گرفته میشوند؛ تأسيس ارتباطات منطقی ميان معنا و حقيقت و اعتبار؛ کشف استفادههای دستوری متفاوت از زبان؛ تشخيص آنچه از معقوليت و نامعقوليت مراد میشود، بهويژه چنانکه به امکان ترجمه و مسئلهی نسبینگری مربوط میگردد. هيچيک از متفکران مختلفی که بدين شيوه میانديشند و کار میکنند بالضروره از همهی اين مسائل به گونهی نظامواری بحث نمیکنند، با اين همه راه حلهای مختلف مطرحشده اغلب مستقيماً به آن مسائلی مربوط میشوند که معمولاً مقترن با نظريهی هرمنيوتيکی کلاسيک است. بهطور نمونه، برخی از متفکرانی که از فلسفهی علم بحث میکنند، مانند ماری هسه، مدلل ساختهاند که بهطور مشروع هيچ تمايز قاطعی ميان تبيين و تأويل نمیتوان قائل شد، زيرا تبيينها در علوم طبيعی به همان اندازه تأويلی است که در علوم انسانی. يا باز، برخی فيلسوفان مدلل ساختهاند که از آنجا که هيچ قلمرو مفروضی وجود ندارد که نظريهها را بتوان با آن مطابقت داد، کوشش فيلسوفان از زمان کانت به اين سو، داير بر صورتبندی نظريههای علمشناختی، اشتباه است. لذا، هيچ کس در تأويل چيزی بر صواب يا بر خطا نيست، از جمله متون. بنابراين حاجتی به طلب موافقت نيست.
بهطور کلی اين سنخ از تفکر دربارهی نظريه ی هرمنيوتيک به نوشتههای لودويگ ويتگنشتاين (١۹۵١– ١۸۸۹) دين بسيار دارد. ويتگنشتاين در آثار متأخرش بهطور مبسوط از مسائلی مانند «مقصود از فهميدن چيست؟» و «در رنج بودن اشخاص را چگونه میشناسيم؟» بحث کرده است. برای معلوم کردن ويژگی رويکرد ويتگنشتاين، نمیتوان خلاصهی سادهای از آراء او به دست داد، زيرا او مدلل ساخت که وظيفهی فيلسوف دقيقاً تحليل استفادههای انضمامی و غيرانتزاعی در متن مشخص استعمال کلمات، مانند فهم، است. او معتقد بود که کوشش برای به دست دادن نظريهای کلی دربارهی فهم اشتباه است. فکر به آسانی شيفتهی اين گونه نظريههای کلی میشود و اين شيفتگی خود منشأ غالب مشکلات و توهمات فلسفی است. در عوض، بايد بنگريم که چگونه اين گونه کلمات در واقع در حين استعمال به کار گرفته و تثبيت میشوند. قليلی از پژوهندگان دين مدلل ساختهاند که اين رويکرد لوازم مهمی برای تأويل دين دارد. بهطور نمونه، گفتهاند که نظريهی هرمنيوتيکی يوآخيم واخ به گونهای مفرط با تحميل الگويی واحد بر تأويل آن را محدود ساخته است.
با اينکه فلسفهی ويتگنشتاين را اغلب با فلسفهی هايدگر بيگانه دانستهاند، ميان برخی مطالب فلسفهی اين دو خويشاونديهايی وجود دارد که مايهی شگفتی است و کمترين شباهت موجود در فلسفهی اين دو اين تلقی است که تبيين و تأويل فقط در افق پيشفرضها، اعمال، و مفروضاتی معنا میيابد که فرهنگ ما واسطهی رسيدن آنها به ماست، يا اگر بتوان چنين گفت، همان سنت ما. ويتگنشتاين، مانند هايدگر، موقعيت خود انسان را هرمنيوتيکی میديد. اما، برخلاف هايدگر، گمان نمیکرد که اين امر با ساختن يک هستیشناسی توجيه شود. بلکه، او احساس میکرد که اين بايد به پژوهش سختکوشانهای دربارهی صورتهای غيرانتزاعی گفتار — «بازيهای زبان» — که انسانها به آن میپردازند منجر شود. تنها پژوهشهای حوزهای دربارهی دستور زبان حاکم بر صورتهای مشخص بيان میتواند وجود داشته باشد. بدين ترتيب، ظاهراً تأويل دين بايد خود را دقيقاً وقف ترسيم و پژوهش آن خصوصيات متمايز صورت انسانی زندگی کند که دينی میناميم، يعنی: ساختار، پيشفرضها و صورتهای بيان آن.