زندگی

نگاهی به چارلی چاپلین 
 فاطمه

چارلی چاپلین هنرمندی که با نقش آفرینی  خود کوشید  تا خنده را برلبانتان جاری سازد .  هم اوکه سالها با نشستن در مقابل تلویزیون از هنرمندی اش لذت  برده ایداین بارخود  فیلم نامه ای را نوشته است که بازیگران آن ما  انسانهاهستیم.  فیلم نامه ای که شایددرقالب طنز مطرح گردیده باشد ولی حقا یقی را گوشزدمی کند که هرانسانی با خواندش به فکرفروخواهد رفت. واقعیتی که استاد مطهری نیز نتوانستند آن را نادیده بگیرند ودر متن کتاب مسئله حجاب اشاره ای به آن داشتند .آنچه می خوانید  نامه ای است که چارلی چاپلین به دختر خود ژرالدین نوشته است :
ژرالدین عزیزم:
اینجا شب است، یک شب نوئل.در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند. نه برادرونه خواهرونه حتی مادرت، به زحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم رابه این اتاق انتظار پیش ازمرگ برسانم.من ازتودورم،خیلی دور... اماچشمانم کورباد،اگریک لحظه تصویرتورااز چشمان من دور کنند.تصویر توآنجاروی میزهست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.اماتوکجائی؟آنجادر پاریس افسونگربررویآن صحنه پرشکوه شانزه لیزه می رقصی.این را میدانم وچنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدمهایت را می شنوم ودراین ظلمت زمستان، برق ستارگا ن چشمانت رامی بینم رویایی فردای تو را،رویای امروزتو،دختری می دیدم به روی صحنه ،فرشته ای می دیدم به روی صحنه ،فرشته ای می دیدم به روی آسمان، می شنیدم تماشاگران را که می گفتنند: دختررا می بینی ؟این دختر همان دلقک پیره. شنیده ام نقش تو در نمایش پرنوروپرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش وبرقص. ستاره باش وبدرخش. اما اگر قهقهه تحسین آمیزتماشاگران وعطرمستی گلهایی که برایت فرستاده اند تورافرصت هوشیاری داد، درگوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان وبه صدای پدرت گوش فرادار.من پدر تو هستم، ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی،شبهای دراز به بالینت نشستم وبرایت قصه ها گفتم.قصه زیبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بیداردر صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد ، طعنه اش می زدم  ومی گفتمش برو.من در رویای دخترخفتهارویا  می دیدم ژرالدین،. رویای فردای تو،رویای امروزتو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان،که می قصید ومی شنیدم تماشاگران را که می گفتند: دختره رامی بینی؟ این دخترهمان دلقک پیره. اسمش یادته؟ چارلی. آره چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم.امروزنوبت وست.برقص. من باآن شلوارگشادپاره پاره رقصیدم وتودرجامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقصها،وبیشترازآن صدای کف زدنهای تماشاگران ،گاه تورا به آسمانهاخواهدبرد.برو. آنجا برو اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد. من یکی از اینان بودم ژرالدین ودر آن شبها در آن شبهای افسانه ای کودکییهای تو ، با لالایی قصه های من به خواب می رفتی و من باز بیدار می ماندم ودر چهره تو می نگریستم ، ضربان قلبت را می شمردم واز خودم می پرسیدم : چارلی آیا بچه گربه هرگز تورا خواهد شناخت؟ ... تو مرا می شناختی ژرالدین . در آن شبهای دور، بس قصه هابا تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم. ابن داستان شنیدنی است: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست  ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام واز اینها بیشتر ، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد، اما سکه صدقه رهگذر خود خواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام واز زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید ، از تو حرف بزنم. به دنبال تو نام من است: چالی چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم را خنداندم و بیشتر از آنچه  آنان خندیدند ، خود گریستم.
ژرالدین در دنیایی که تو در آن زندگی می کنی تنها رقص وموسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون میآئی ، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تورا به منزل می رساند بپرس،حال زنش را هم بپرس... واگر آّبستن بود وپولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت، چک بکش وپنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ، فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب  بفرستی. گاه گاه ، با اتوبوس، با مترو شهر را بگرد.
و....
چارلی چاپلین در بخشهای پایانی نامه خود به دخترش این چنین بیان می دارد: حقیقت را با تو می گویم دخترم: مردمان بر روی ریسمان نا استوار سقوط می کنند. شاید که شبی در خشش گرانبهاترین الماس این جهان تو رافریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تورا گول بزند آن روز بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند. دل به زرو زیور نبند زیرا بزرگترین الماس این جهان آقتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد...
.... اما اگر روزی دل به مردی بستی، با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد واو برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است این را می دانم . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن  باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. بلرهنگی بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرفهای خندهدار می زنم. اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد ، مال دوران پوشیدگی ، نترس این ده سال تورا پیر نخواهد کرد... حرف بسیار برای تودارم ولی بوقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام نامه را به پایان می بخشم: انسان باش، پاکدل ویکدل، زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن ودر فقر مردن ، بارها قابل تحمل  تر از پست بودن  و بی عاطفه بودن است.