آیین عیا ری و جوانمردی
کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر دوم: بچه با یی (پیوسته به گذشته) بچه با یی در زمان امیر شیر علی خان در کابل تولد شد و تا زمان امیر عبد الرحمان خان زنده بوده است. بچه بایی جوانی میانه قد، دلاور، شجاع و سخاوتمند بود، و در خیابان کابل دکان سماواری داشت. بچه بایی عادت داشت از صبح تا شام در همان سماواری کار کند و شام که میشد، دکانش را بسته کرده و تمام عایدات روزانه اش را برای بینوایان و بیچاره گان تقسیم نماید. بچه بایی گاهی که کم پول میشد با پای پیاده به هندوستان سفر میکرد و در آ نجا مبلغ پولی به دست آ ورده و دو باره به کابل بر میگشت و آن پول را نیز برای دردمندان و ناتوانان خرج میکرد. بچه بایی هیچ وقت مسلمانان مظلوم را آ زار نمیداد و برعکس با زور مندان و ظالمان سخت دشمن بود، او با بزرگا ن به ادب و با خردان باشفقت رفتار میکرد. در کوچه و محلۀ بچه بایی همه به او احترام داشتند و اگر کسی به کدام مشکلی بر خورد میکرد به بچه بایی مراجعه میکرد و او بدون کدام چشم داشتی آ ن مشکل را حل مینمود. گویند که بچه بایی در جنگ دوم افغان و انگلیس از جملۀ سر دسته های مبارزان راه آ زادی بود، و به خاطر آ زادی کشورش جا نبازی ها و فداکاریهای فراوانی کرد و تا شکست انگلیسها ؛ پرچم مبارزه و رزمنده گی را به زمین نگذاشت. در این جنگ بچه بایی شعرهای حماسی و رزمی را به آ واز بلند و هیجان آ ور میخواند و مردم را درراه مبارزۀ شان تشجیع میکرد. پس از آ نکه انگلیسها شکست خوردند، بچه بایی باز هم همان دکان سماوارش را باز کرد و تا آخر عمر به همام کار مشغول و از همان مدرک نان میخورد. تمام دوستان و رفیقان بچه بایی کسانی بودند کاکه و جوانمرد که حرف بچه بایی را می پذ یرفتند و همه با هم صمیمی و وفادار بودند. آ ورده اند که یک روز بین بچه بایی و یکی از رقیبا نش که (خالو رکا) نام داشت و او هم سر قطار کا که های محلش بود ؛ در نزدیک بالا حصار کابل، جنگ سختی در گرفت و این خالو رکا می خواست که بچه بایی را به قتل بر ساند. خالو رکا با چند تن ازهمکارانش در گوشۀ کمین کرده و به مجرد اینکه بچه بایی از آ نجا رد شد، از هر سوی به جانش افتادند ؛ اگر چه بچه بایی با تنهایی از خود دفاع کرد ؛ مگر سر انجام به دست خالو رکا نا جوانمردانه به قتل رسید. یاران و بالکه های بجه بایی که از کار نا جوانمردانۀ خالو رکا آ گاهی پبدا کردند، سخت بر آشفته شدند و همین بود که بین طرفداران بچه بایی و خالورکا جنگ سختی در گرفت ؛ چنا نکه امنیت شهر به هم خورد و در نتیجه خالو رکا هم به سزا ی عمل زشتش رسید. در بارۀ دلاوری ها، شجاعت، مردانه گی ها و بخشنده گی های بچه بایی در بین مردم کابل، داستانها و حکایت های زیادی موجود است ؛ از آنجمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد، که بیانگر رشادت، جرئت، مردانه گی و سخاوتمندی اوست. یکروز بچه بایی در دروازۀ دکان نعلبندی رفت و دید که خلیفه نعلبند، اسب ها را نعل میکند. به خلیفه نعل بند گفت که میخواهد او هم پای هایش را نعل کند. خلیفه بسیار تعجب کرد و گمان برد که بچه بایی شوخی میکند ؛ مگر بچه بایی کفش ها یش را بیرون کرد و این خواسته اش را دو باره تکرار نمود ؛ تا آنکه خلیفه نعلبند مجبور شد و پای های بچه بایی را نعل نمود. در بین مردم کابل روایت است که یک شب بچه بایی به گونۀ عیاران گذشته به عمارت امیر شیر علی خان رفت و با وجود آ نکه خانۀ امیر از طرف سپاهیان و افراد گزمه پاسبانی میشد ؛ بچه بایی با مهارت تمام داخل عمارت امیر شده و از سر بستر امیر، کلاه شب پوش او را برداشت، و بدون آ نکه به کدام مشکلی بیافتد، به خانه اش بر گشت. روزی دهقان پیربینوایی که تصمیم داشت، یگانه فرزندش را داماد کند، نزد بچه بایی آ مد واستدعا نمود که با وی از نگاه پولی کمک و یاری نماید. بچه بایی با خود فکر کرد که این از آ یین جوانمردی به دور است که آ ن مرد پیر را نا امید سازد و از طرفی خودش هم پول نداشت. بچه بایی نزد دوستانش رفته و از آ نها مبلغی را قرضه گرفت و برای آ ن مرد پیر داد. (۱) تصویری از بجه بایی نزد من موجود است که در آینده آ ن را چاپ خواهم کرد.
سوم: داد و خان جوانمردی بود مشهور و معروف از قریۀ صنوگرد و لسوالی گذرۀ ولایت هرات که از قوم علی زایی بود و در زمان امان لله خان و نادر خان می زیست. او بسیار شجاع بود و دو ستان و یاران سر سپردۀ داشت. به بیوه زنان و بیچاره گان دلسوزی میکرد و مانند هر جوانمرد و کاکۀ دورانش مورد خشم اربابان زر و زور قرار گرفته بود. از نگاه دولت وقت به دلیل آ نکه دادو با زمامداران سر ناسازگاری داشت، او را (یاغی) لقب داده بودند ؛ مگر از نگاه مردم فقیر و بیچاره، دادو مردی بود مردم دوست و مردم دارکه در شب تاربا مشکل مردم رسیده گی میکرد. در بارۀ کار روایی ها و شجاعت و مردانه گی دادو، داستان های زیادی زبانزد مردم هرات است وحتی مردم عوام برای دادو لقب (رستم) را داده بودند که این حکایات و داستانها سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده، که متأ سفانه این روایات ثبت تاریخ کشور ما نگردیده، و ایجاب می نماید که در این مورد تأ مل بیشتر صورت گرفته، و به نگارش در آید. روایاتی که از چگونه گی زنده گی دادو به دست ما رسیده، بیانگر کار های از مردی و مردانه گی اوست ؛ واز آن جمله میتوان به این روایات اشاره کرد است: میگویند که والی وقت برای پیدا کردن و دستگیری (دادو) جایزۀ تعیین کرده بود ؛ چون دادو از این اعلان دولت آگاهی پیدا کرد، نامۀ بلند و بالای برای والی فرستاد و در آ ن نامه یاد آ وری کرده بود که در همین هفته کره اسپ ترا خواهم برد. والی تدابیر شدید امنیتی را برای اسپ خود در نظر گرفت ؛ مگر به آنهم دادو یکشب به گونۀ عیاران به قلعۀ اختیارالدین که به (ارگ هرات) مشهور و معروف است، داخل شد و کره اسپ والی را برد ؛ و چون والی از دستگیری کردن دادو عاجز شد به نیرنگ و دسیسه دست زد تا آنکه یکی از دشمنان دادو را به نام (امیر رسول) که از نگاه قوم نور زایی بود، با خود همدست ساخت و برایش دستور داد تا دادوی جوانمرد را زهر دهد، و آن شخص نا جوانمرد هم، به چنین کار ناجوانمردانۀ دست زد و دادو را زهر داد. آ ورده اند که دادو به دختری به نام (فاطمه) عاشق شده بود و بعضی از شبها، به گونۀ شبروان، با معشوقه اش دیدار میکرد. شاعران محلی و دوره گرد در بارۀ دادو و کار روایی هایش بیت های بیشماری را ساخته اند، و نگارندۀ این سطور کوشش نمودم تا تمام این بیتها را که در حدود پنجصد بیت میرسد، ثبت و باز نویسی نمایم و امید وارم که بتوانم در آ ینده به چاپ آنها توفیق حاصل نمایم، و اینجا به گونۀ نمونه، چند بیت به روایت زنده یاد مادرم (قریش) و مامایم که برخی از بیتها را به خاطر داشتند، نقل و باز نویسی می نمایم: دادو خان زر گینه مادر داغش نبینه دادو نبود شیری بود به شانه پنج تیری بود بجی بجی به شهر شد دادو از شهر بدر شد مادر خون جگر شد ارمان های دادو خان دادو گفتک ای ادی شمشیر لکندی مر بده تا بر فرق دشمن زنم ارمان های دادو خان ا ی دادوی علی زایی قتل سر سپاهی یاغی به پادشاهی رستم زاله دادو دادو نبود شیری بود سر کردۀ خیلی بود بین اوغان شیری بود رستم زاله دادو بنای بگیر بگیره دادو خان شده خیره تفنگ یازده تیره رستم زاله دادو دادو شد به سر قهر سوار شد اسپ کهر باخود ببرد سه عسکر رستم زاله دادو (۲) لازم به یاد کرد است که به کمک و یاری مامایم الحاج (عبدالغفور سروستانی) بود که من توانستم در حدود پنجصد بیت از سرود های که در بارۀ جوانمردیهای دادو سروده شده است، ثبت و باز نویسی نمایم. باید گفت که الحاج عبدالغفور سروستانی کاتب مثنوی (یوسف و زلیخای پیری) بوده که در ماه جوزای سال ۱۳۶۷هجری در سن ۶۵ ساله گی وفات کرده است. برای معلومات بیشتر در بارۀ زنده گی نامۀ موصوف و مثنوی یوسف و زلیخا ی پیری که تا اکنون در هیچ جای به چاب نرسیده است و نسخۀ قلمی این مثنوی در نزد من موجود است، رجوع شود به مجلۀ (فرهنگ مردم)، شماره های دوم و سوم، سال ۱۳۶۷ هجری، تحت عنوان « سیری در دو نسخۀ یوسف و زلیخا ی جامی و پیری » که به قلم نگارنده به نگارش درآ مده است.
چهارم: کا که شیر توله چی نامش شیر محمد از قصاب کوچۀ شهر کابل بود. پدرش کفش دوزی میکرد و کا که شیر توله چی کفش ها را میفروخت واز همین مدرک زنده گی میکرد و معتقد بود که آ دم مفت خوربه پشیزی نمی ارزد و آ دم زمانی آ دم است که کار کند و خیرش به دیگران برسد. یکی از ویژه گی های کا که شیر توله چی آ ن بود که به تمام دوستان و رفقایش و آ دم های بیچاره و ناتوان کفش مفت میداد و به اشخاص مسکین و درد مند دلسوزی تمام داشت کا که شیر توله چی کا کۀ بود بسیار با حیا و با شرم، واین با حیایی وی تا بدان درجه بود که در هنگام راه رفتن چشم خود را به زمین می انداخت و راه میرفت. در این مورد عقیده داشت که آ دم جوانمرد هر گز به چشم بد به ناموس مردم نمی نگرد و نباید چشمش به نا محرم بیفتد. کا که شیر عادت داشت که در هنگام گپ زدن و صحبت کردن دست ها یش را زیاد حرکت میداد و هیچ وقت به چوکی نمی نشست و در این باره معتقد بود که ما از خاک هستیم و دو باره به خاک میرویم، پس نباید از خاک شرم داشته باشیم. کا که شیر مردی بود مردمدار، با وفا، صادق الوعد ه وجوانمرد که همیشه به مریضان کوچه و گذرش کمک میکرد و آ نها را به نزد طبیب میبرد و از پول شخصی خود آ نان را تداوی میکرد. کا که شیر توله چی در هنر توله زنی مهارت کامل داشت. گاهی اوقات در محفل خود مانی که دوستانش دور هم جمع میشدند، توله میزد، و بدون آ نکه نزد کدام استادی به شاگردی زانو زده باشد در این هنر به کمال رسیده بود. گویند که استا د صلاح الد ین سلجوقی که در آن زمان رئیس رادیو افغا نستان بود بر این تصمیم شد که برای را د یو افغا نستان زگنالی تعیین نماید. در این مورد مسابقۀ به راه انداخته شد، و هر کس که در هنر توله زنی مهارت داشت در این مسابقه شرکت کرده بود ؛ مگر پس از ارزیابی، کا که شیر توله چی برنده شد ه و به حیث توله زن ماهربه رسمیت شناخته شد. زمانیکه استاد صلاح الدین سلجوقی خبر کامیابی کا که شیر را برایش داد و مؤفقیت او را تبریک گفت ؛ کا که شیر با همان فروتنی که داشت در جواب گفت: ما چی هستیم، خدا توله میزنه. (۳). این مطالب را من به روایت غلام حضرت کوشان در سال ۱۳۶۱ هجری در شهر کابل تحریر نمو ده ام.
پنجم: کا که حیدری کا که حیدری برادر کا که شیر توله چی است که وی نیز در قصاب کوچۀ کابل زنده گی میکرد و همراه برادرش کا که شیر در دکان کفش دوزی پدرش نشسته و کفش میفروخت. کا که حیدری، کا کۀ بود بلند بالا، سفید چهره، خوش نما ؛ و چون رنگ چهره اش سفید بود، همیشه لباس سیاه می پوشید و پیزارمعروف به اوگی به پای میکرد که چرم آ ن به رنگ سرخ و گاهی هم سیاه بود. کا که حیدری لنگی سیاه می پوشید و شال سیاه که در دو طرف ریشه داشت و سر ریشه ها با مهر ه های تزیین شده بود به شانه می انداخت. کا که حیدری در هنگام راه رفتن، بلند بالا و با گردن کشیده و خرامان راه میرفت و سلام دوستا نش را با نزاکت مخصوص با دست قبول میکرد ؛ و در هنگامی که او کسی را سلام میکرد، خودش را خم میکرد که بیانگر تواضع و فروتنی او بود. کا که حیدری نیز مانند برادرش کا که شیر توله چی، با اهل گذر و محله اش بسیار مهربان بود و هر کسی را که ناتوان بود کمک و یاری میرساند ؛ و همچنان امنیت و حفظ محله اش را نیز به عهدۀ داشت. یکی از اوصاف خوب کا که حیدری این بود که به درد مردم رسیده گی نموده و اکثر اوقات سودا و خرید اهل کوچه اش را از بازار می آ ورد، و مریضان را در پشت خود کرده، تا دکان حکیم میبرد و از پول شخصی خود آ نها را تداوی میکرد. در بارۀ شجاعت و مردانه گی کا که حیدری، حکایات زیادی در بین مردم موجود است ؛ و از آن جمله گویند که در زمان امیر حبیب ا لله کلکانی، در کوچه و گذر کا که حیدری پسر بسیار زیبا روی زنده گی میکرد. یک روز این پسر از طرف دو نفر از دستیاران امیر، مورد آ زار و اذیت قرار گرفت ؛ و چون این خبر را به کا که حیدری ر ساندند وی با شهامت و شجاعت تمام و با دست خالی، تفنگ های آ ن مردان مسلح را از نزد شان گرفت و آ ن ها را لت و کوب کرد و برای شان اخطار داد که بار دیگر به آ ن گذر نیایند. کا که حیدری هیچ وقت زن نگرفت و مجرد زنده گی میکرد، و در این مورد عقیده داشت که مرد اگر میخواهد که مرد باقی بماند، باید از زن گرفتن به پرهیزد. کا که حیدری همیشه با دوستان و یارانش صادق الوعدده، راستکارو مهربان بود و از دروغ گویی و چاپلوسی و بد قولی و بد زبانی بدش می آمد. (۴) این مطلب را من در سال ۱۳۶۱ هجری از زبان (پیوند قصاب) که در کوچۀ بارانه در کابل دکان قصابی داشت، نقل کردم. در آ ن زمان که او را دیدم در حدود شصت و پنج سال عمر داشت. پیوند قصاب نیز خودش در ایام جوانی از جملۀ کا که های کابل بود ؛ ا و مردی بود کوتا ه قد، چهار شانه با چشمان مشکی، که بسیار کم حرف میزد و همیشه از دوستان و یارانش به نیکی یاد میکرد. پیوند قصاب از اکثر کا که های کابل عکس های زنده داشت و من به وسیلۀ دانشمند عالی قدرجناب دکتور روان فرهادی، با پیوند قصاب آ شنایی پیدا کردم و توانستم که تصویر برخی از کا که های کابل را با خود داشته باشم و امید وارم که در آ ینده بتوانم، که آن عکس ها را به چاپ برسانم.
ششم: کا که آ غا دوست کا که دوست یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کو چۀ اندرابی کابل بود. آ ورده اند که در خدمت او صد کا کۀ نام آ ور و سر تیرکار میکرده است. کا که دوست قد بلند، شانه پهن، و قوی هیکل بود و در زمان امیر عبد الرحمان خان می زیست ؛ و در آن زمان چنان قدرتمند بود که به فرمان امیر، هر روز پنج روپیۀ کابلی از خزانۀ دولت معاش میگرفت. کا که دوست عادت داشت که بسیار آ هسته و نرم سخن میگفت و آ نچه را که میگفت انجام میداد. همۀ دوستان و بالکه هایش به او احترام خاصی داشتند ؛ و اوامر او را از دل و جان می پذ یرفتند. در بارۀ این جوانمرد و کا که نیز روایات زیادی در بین مردم قدیم کابل موجود است که تمامی این حکایات، بیانگر شجاعت، جوانمردی و سخاوتمندی اوست، و از آن جمله میتوان به این روایت ها اشاره کرد: گویند که مرد فقیری از اهل شیوه کی زن گرفت، اما خسرش از وی پول زیاد مطالبه کرد. مرد در مانده و ناتوان نزد کا که دوست آ مد و مشکل خود را با او در میان گذاشت. کا که دوست در حال آ ن مبلغ پول را نداشت ؛ لذا به فردا وعده کرد. کا که دوست حیران مانده بود که این اندازه پول را از کجا پیدا نماید. کا که دوست در بارۀ این مشکل با یاران و دوستانش مشوره نمود و در نتیجه شباشب با یاران خود به خانۀ مستوفی آ ن وقت رفته و صندوق پر از جواهر را دستبرد نمود ؛ مگر در هنگام بازگشت با سپاهیان زد و خورد نمود و در همین جا یکی از یارانش که عبدال هزاره نام داشت، به دست سپاهیان اسیر شد. کا که دوست بنا به وعدۀ که به آ ن مرد شیوه کی کرده بود، آ ن مبلغ پولی را که وی ضرورت داشت به اختیار آ ن مرد گذاشت و پس از آ ن به فکر نجات عبدال هزاره شد. کا که دوست با دوستان و بالکه های خود در زمانیکه عبدال را برای کشتن میبردند ؛ به سپاهیان حمله نمود و در روز روشن عبدال هزاره را نجات داد و با خود به کوه شهدا برد. در مورد سال تولد و در گذشت کا که دوست اطلاع درستی در دست نیست. (۵)
هفتم: داستا ن کا که اورنگ وکا که بدرو به گفتۀ (فاروق سراج) که او هم در ایام جوانی یکی از جوانان کابل به حساب می آ مد ؛ شهر قدیم کابل به دو قسمت کاملآ جدا گانه تقسیم میشد که یکی بالا چوک کابل و دیگری پایین چوک بود. هر یک از قسمت های یاد شده، از خود تشکیلات و رهبری مخصوص داشت و توسط یکی از (سماوات) ها و یا (افلاک) ها اداره میشد ؛ و زیر دست هر یک شان صد ها کا که و بالکۀ جوان کار میکرد. این جوانان و بالکه ها به استاد خود سخت احترام میگذاشتند و کا ملآ سر سپرده بودند. گاهی اتفاق می افتاد که بین یکی از کا که ها و یا بالکه ها، جنگ سختی در میگرفت و چندین تن از طرفین زخمی میشدند. قانون کا که گی حکم میکرد که هیچ کس حق آ ن را نداشت که به دولت خبر دهد و یا اینکه از دولت کمک و یاری بخواهد. اگر گاهی اوقات در بین یکی از کا که های دو طرف چوک، کدام مشکلی هم پیدا میشد، توسط دو افلاک حل و فصل میگردید و فیصلۀ شان در بین تمام کا کا ها و بالکه های دیگر قابل قبول بود. جنگ های که بین دو طرف چوک کابل رخ میداد، گاهی به شکل گروهی بود و گاهی به شکل تن به تن. اگر جنگ تن به تن بود، کا که ها و جوانان دیگر فقط تماشا چی بودند و حق آ ن را نداشتند که در جریان کار مداخله کنند. جنگ تن به تن به صورت عموم به حهضور مردم و طی مراسم خاصی صورت میگرفت و پیش از پیش مردم در جریان قرار میگرفتند و گاهی هم اتفاق می افتاد که از سپاهیان دولت نیز در این مراسم شرکت میکردند. یکی از جنگ های تن به تن که در بین دو کا کۀ نام آ ور، در شهر کابل روی داده است، داستان جنگ کا که (اورنگ) و کا که (بدرو) است. یکی از پیامد های این جنگ آ ن بود که پس از پیروزی یکی از کا که ها، از آن به بعد در بین کا که ها صلح و آ شتی بر قرار شد و به همین دلیل چگونه گی جریان این جنگ، سینه به سینه نقل شده و تا روزگار ما رسیده است. استاد عبد الغفور برشنا در کتاب (قصه ها و افسانه ها) جریان این ماجرا را به تفصیل گذارش داده و در این زمینه چنین نوشته است: روزی از روزها کا که (اورنگ) که یکی از جملۀ کا که های مشهور و معروف کابل بود، برای انجام کاری، با عده یی از یاران و دو ستانش از پل شاه دو شمشیره به طرف بالا حصار می آ مد. در این زمان کا که (بدرو) که سر کردۀ کا که ها و جوانان پایان چوک بود، از دکان سماواری خود به گونۀ تمسخر به طرف کا که اورنگ دید و سرفه کرد. سرفۀ کا که بدرو در حقیقت به این معنی بود که وی آ رزو دارد که با کا که اورنگ دست و پنجۀ نرم کند. کا که اورنگ هم به این خواستۀ کا که بدرو جواب مثبت داد و قرار بر این شد که هر دو کا که با هم زور آ زمایی نمایند، تا باشد که مرد میدان معلوم شود. نبرد کا که اورنگ وکا که بدرو در روز جمعه و در منطقۀ به نام (باغچۀ لطیف) که در عقب تپۀ بالا حصار مشهور به تپۀ (بی ننگها) بود، تعیین گردید. مردم در آ ن روز موعود از هر گوشه و کناربه جهت تماشای جنگ دو کا که آ مده بودند. حکم این مسابقه را هم مرد ریش سفیدی به عهده داشت که خودش هم در زمان سدو زایی ها یکی از جملۀ کا که و جوانان آ ن زمان بود. کا که اورنگ و کا که بدرو به ساعت یک بعد از ظهردر محل تعیین شده حاضر شدند و بعد از سلام و احوال پرسی که از اصول آ یین کا که گی و جوانمردی است، با هم زور آ زمایی نمودند. در این زور آ زمایی از کارد و تبرزین و دیگر و سایل کشنده کار گرفته نشد ؛ و تنها کا که ها با هم گشتی گرفتند. پس از آ نکه از فنها و چال های زیادی کار گرفتند ؛ سر انجام کا که بدرو با روش مخصوص گشتی کیری که داشت، کا که اورنگ را بر زمین زد و پس از آ نکه در نزد مردم و تماشاگران، غالب و پیروز مند شناخته شد، با کا که اورنک آ شتی نموده و از آ ن به بعد هر دو با هم دوست و صمیمی شدند. (۶)
هشتم: بنیاد پهلوان نامش (بنیاد) ازولسوالی سنگچارک و لایت جوز جان بود که در پهلوانی و گشتی گیری نام آ ور و مشهور شده ؛ و به همین دلیل مردم برایش (پهلوان) لقب داده بودند. بنیاد پهلوان قدی کشیده و شانه های پهن داشت و در سن چهار ده ساله گی به تما م فنها و چال های گشتی گیری آ شنایی پیدا کرد. بنیاد مردی مردمدار و شجاع بود و در اکثر مراسم گشتی گیری و محافل زور آ زمایی شرکت میکرد و همیشه در مسابقات مؤ فق بود. بنیاد پهلوان بعضی اوقات به ولسوالی های دور دست نیز سفر میکرد و با پهلوانان مشهور و معروف دست و پنجه نرم میکرد. بنیاد عادت داشت که با یاران و دوستان خود که آ نها هم پهلوان و گشتی گیر بودند هر سال در میلۀ گل سرخ به شهر مزار میرفت و در مراسم گشتی گیری شرکت مینمود. در بارۀ جوانمردی، شجاعت و مردانه گی بنیاد پهلوان، شاعران و نوازند ه گان محلی داستانهای زیادی ساخته اند و در وصف کا که گی و جوانمردی وی اشعاری سروده اند. آ ورده اند زمانی که بنیاد پهلوان در کدام مسابقۀ شرکت میکرد، از اطراف و اکناف ولایت مزارو حتی از ولایات دیگر مردم به سیل و تماشا می آ مدند و پیر و جوان در حق بنیاد پهلوان دعا میکردند. یکی از دعا های که در زبان خورد و کلان جاری بود و توسط نوازنده گان دوره گرد، ساخته و پرداخته شده بود، این چهار بیتی است: بنیاد کت به میدان میکنه شانه گردان بنیاد جانه نه غلتان یا سخی شاه مردان (۷)
نهم: توره توره در حدود نیم قرن پیش از امروز در سرزمین مرد آ فرین بلخ زاده شد و پس ازآ نکه به سن جوانی رسید، نسبت به شجاعت و مردانه گی که از خود نشان داد، مرد ی نام آور و معروف شد. توره چپن ساخت مزار که چپنی مخصوص بود، می پوشید و موزۀ دراز در پای میکرد و کمربند ی تنگ در کمر می بست. توره جوانمردی بود فقیر مشرب و متواضع که دهقانان، پیشه وران و ستمده یده گان را یاری میکرد ؛ و آ نها را بسیار دو ست میداشت ؛ مگر در برابر ظا لما ن و ستمگران سخت سر کش بود و هیچ وقت در مقابل آ نها سر تسلیم فرود نمی آ ورد. در زمان توره هر گاه به کسی کدام مشکلی روی میداد، ویا اینکه از طرف زور مندی مورد ازیت و آ زار قرار میگرفت، نزد تورۀ جوانمرد می آ مد و مشکل خود را با وی در میان میگذاشت و توره به مشکلش رسیده گی میکرد، و حقش را از آ ن ارباب زور مند و یا خان دهکده میگرفت. آ ورده اند که در آ غازسلطنت نا در شاه، توره یکی از جملۀ کسانی بود که مبا رزان چهار طرفش را رهبری میکرد و به مقا بل بیداد گران قد علم کرد. دولت وقت برای گرفتاری وی جایزه تعیین نمود و توره را در میان مردم به نام (یاغی) و سرکش قلمداد نمود ؛ تا سر انجام توره به دست سپاهیان والی بلخ اسیر شد و به فرمان مرکز در یک روز جمعه اعدام گردید. در مورد تورۀ جوانمرد و کار روایی ها و جوانمردی ها یش نوازنده گان مردمی و محلی بیت های بیشماری ساخته اند که بیانگرفتوت، سخاوتمندی، شجاعت و مردمداری اوست. مردم عوام در مرگ توره سخت غمگین شده و در همه جای از او به نیکی و خوبی یاد میکردند. به بیت های زیر توجه شود: توره جانم توره چی یوسف دنبوره چی میده میده میخوانه محمد سنگچارکی
این یوسف دنبوره چی و محمد سنگچارکی از جملۀ یاران و دوستان نزدیک توره بوده که همیشه با او یار و مدد گار بوده اند. اگر چه سیاست دولت آ ن زمان به گونۀ بوده است که هیچ کس در مورد ستایش و اوصاف توره نباید شعر بسراید و او را وصف کند ؛ مگر به آ نهم نسبت به اینکه توره جوانمردی آ زاده و مردم دوست بوده، برخلاف خواستۀ دولت، مردم او را به ستایش گرفته اند، و از کار های او به نیکی یاد کرده اند: خرمن پیر زنکه نوکر ارباب برده توره ره خبر کنین خوجئین زمین خورده
در مورد مردانه گی ها و و جوانمردی هایش گفته شده است:
توره جانه سبزینه همه کارهایش مرد ینه ما در مرگش نبینه مرگش ز دست حیونه چگونه گی گرفتاری و اعدام شدن تورۀ جوانمرد واینکه آ ن مرد مردمدار و مردم دوست را چقدرآ زار و اذیت داده اند تا دوستان و رفیقانش را معرفی بدارد و توره هیچیک از دوستانش را معرفی نکرده است و تمام رنج و عذاب ظالمان و ستمگران را در دل و جان خریده است ؛ مردم داستان ها و روایات زیادی ساخته اند، و از آ ن جملۀ میتوان به این بیتها، اشاره کرد: توپ اول صدا کرد توره ره وار خطا کرد توپ دوم صدا کرد توره خدا ره یاد کرد توپ سوم صدا کرد سر توره ره جدا کرد (۸) آ نچه که میخواهم یاد آوری کنم این است که، در سال ۱۳۷۴ هجری در شهر مسکو محترم (انجینرلطیف) کار گردان و سینما گرخوب افغا نستان، از من خواست تا سناریوی را اصلاح و ادیت نمایم، تا موصوف از روی آ ن فیلمی تهیه نماید. این سناریو در بارۀ (تورۀ جوانمرد) بود، که با نثری بسیار زیبا و روشن و دقیق توسط (عبد ا لله شادان) ژور نالیست ورزیدۀ کشور، نوشته شده بود. من سناریوی یاد شده را ادیت و اصلاح نمودم و مطا لبی نیز به آ ن افزودم، و واپس به محترم انجینر لطیف دادم و بعد از آ ن اطلاع ندارم که سر نوشت آ ن سناریوی جالب و خواندنی به کجا رسید، آ یا از آ ن فیلمی ساخته شد و یا نه. ادامه دارد... ---------------------------------------------------------- فهرست مآ خذ این قسمت:
۱ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ یازدهم، کابل: سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۱۷، ۱۸ و ۱۹. ۲ - غلام حیدریقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ دوم، پاکستان: سال۱۳۷۱ هجری، صفحۀ ۱۱۶. ۳ - به روایت غلام حضرت کوشان ادیب و نویسندۀ افغا نستان، در سال ۱۳۶۰ هجری نقل شد. ۴ - به روایت پیوند قصاب، که خود از جملۀ کا که های سابق کابل بود در سال ۱۳۶۱ هجری، نقل شده است. ۵ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ دوازدهم، سال ۱۳۵۱ هجری، صفحه های ۶، ۹ و ۳۹. ۶ - عبد الغفور برشنا، قصه ها و افسانه ها، کابل: سال ۱۳۵۲ هجری، صفحۀ ۷۷. ۷ - غلام حیدر یقین، عیاران و کا که های خراسان در گسترۀ تاریخ، چاپ کابل: سال ۱۳۶۵ هجری، صفحۀ ۱۱۰. ۸ - یوسف آ یینه، لمر، شمارۀ هشتم و نهم، سال ۱۳۵۰ هجری، صفحه های ۴۴ و ۴۵.
|
آئــيــن عــــيـــاری و جــــوانــــمــــردی
دکتور غلام حيدر « يقين »
دکتور غلام حيدر « يقين » در سال 1332 خورشيدی در هرات ديده به دنيا گشود. تحصيلات ابتدايی را در مکتب جمعيت سروستان وليسه را در ليسهء جامی هرات بيابان رساند. در سال 1354 از رشته ء زبان و ادبيات دری پوهنحی ادبيات پوهنتون کابل ليسانس گرفت. مدت 16 سال در موسسهء عالی تربيهء معلم هرات و انستيتوت پيداکوژی کابل به صفت استاد زبان و ادبيات دری ايفای وظيفه نمود. در سال 1371 اط انستيوت خاور شناسی اکادمی علوم جمهوری تاجيکستان از رشتهء زبان و ادبيات دری ديپلوم دکترا را به دست آورد.
اين رساله ها تا کنون از وی به به چاپ رسيده است:
1 ـ تاريخ ادبيات دری دورهء سامانيها
2 ـ تاريخ ادبيات دری دوره غزنويها
3 ـ متن های منشور قديم دری
4 ـ تاريخ ادبيات دری از سلجوقيان تا آل کرت هرات
5 ـ حماسه سرايی در روزگار سامانيها
6 ـ برگزيده هايی از آثار مترقی جهان
7 ـ تراژيدی رستم و سهراب
8 ـ عياران و کاکه های خراسان در گسترهء تاريخ (که در سال 1367 از طريق وزارت اطلاعات و کلتور برندهء جايزهء ادبی گرديده است.)
9 ـ بازتاب منشهای انسانی در شاهنامه فردوسی (چاپ اکادمی علوم)
10 ـ برگزيده هايی از آثار منشور کلاسيک ادب دری
11 ـ بازتاب آيين عياری و جوانمردی در ادبيات دری
12 انديشه های رنگين (مجموعهء مقالات)
13 اندرزنامه ء فردوسی
آئــيــن عــــيـــاری و جــــوانــــمــــردی
جوانمرد آن بود که بت بشکند و بت هرکس نفس اوست ، هر که هوای خويشتن را مخالفت کند ، او جوانمرد به حقيقت بود.
( فتوت نامهً واعظ کاشفی )
پيشگفتار
به روايت تاريخ ، کشورما ، افغانستان امروزی که در ايام پيشين به نام " آريانا " موسوم بود ، از روزگار قديم مهد تمدن های گوناگون بود که در سير تمدن بين کشورهای ديگر ، درخشندگی های خاصی داشته است؛ چنانکه در حدود يک هزارسال پيش از تولد مسيح ، تمدن اوستايی توسط زردشت ، پيامبر آريايی ها ، پايه گذاری شد و در اندک زمانی سرتاسر کشورهای منطقه را نيز فرا گرفت و به گفتهً دقيقی شاعر پرمايهً بلخ ، چنان درخت گشن بيخ بسيار شاخدار را کشت نمود ، تا جهان باشد ، اصل پندار نيک ، رفتار نيک و کردار نيک ، دارای ارزش های والای انسانی است.
دقيقی در مورد چگونگی ظهور زردشت چه خوش گفته است :
چو يک چند گاهی برآمد برين درخــتـــی پديد آمــد انــــدر زمين
از ايوان گشـتاسپ تا پيش کاخ درخـــــتی گشـــن بيخ بسيار شاخ
همه برگ او پند و بارش خرد کســــی کوچنان برخورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهـشت که آخر من بد کنـــش را به کشت
به شـاه جــهــان گفت پيغمبرم تر سوی يزدان همی رهبرم (1 )
از روزگاران قديم ، تا امروز ، در تمام عرصه های زندگی فردی و گروهی مردم ما ، بحيث ميراث گرانبها و پرارزش حفظ شده است.
بدون شک ، تمام افتخارات گذشتهً ما ، مديون سعی و تلاش ، عالمان ، دانشمندان ، اديبان ، تاريخ نويسان و بويژه قهرمانان ملی و مردمی بوده و می شود که بنام نامی مبارزان راه آزادی و ايجادگران پرتوان عرصه های علمی و فرهنگی کشور خويش مباهات کرد.
درسرزمين مرد آفرين ما ، مبارزه عليه ظلم و ستم به گونه های مختلفی صورت گرفته است که از آن جمله ميتوان از نهضت و جنبش عياران و جوانمردان نام برد. اين گروه بخاطر برآورده شدن خواسته ها و آرمانهای اکثريت مردم ، مبارزات طولانی انجام داده اند. هميشه از تهيدستان پشتيبانی نموده ، بمقابل زورگويان و ستمگران ، قدعلم کرده اند ، و دارای چنان نظامی بودند که ستمگران با همه قدرت و توانايی که داشتند ، سر تسليم به مقابل اين جوانمردان ، خم کردند.
به روايت نويسندهً " نفائس الفنون " « آنها با مساکين و ضعفا و مومنان ، از طريق مسکنت و مذلت و نرمی و مرحمت سپردند و با اقويا و گردنکشان ، غلظت و درشتی و شدت و قوت نمايند و در سلوک راه حق از ملالت نترسند و به قول ديگران برنگردند» ( 2 )
اگر به اوراق تاريخ ، فرهنگ و ادبيات رزمی و حماسی ما ، نظراندازی شود ، ديده ميشود که در گذشته ، برخی از دولت های نامردمی ، اين روش را پيش گرفته بودند که مشتی راهزن ، دزد و اوباش را زر ميدادند ، تا آنها داخل صنف عياران و جوانمردان حقيقی شده و دست به اعمال شوم و خراب کارانهً بزنند ، تا باشد که مردم ستمديده و مظلوم از جوانمردان روی گردان شده و از انديشه های پاک و تابناک آنها حمايت نکنند و به گفتهً عبدالرزاق کاشی ، ميتوان اين گروه ، نامرد و نامرد مدار را " مدعی " ناميد ، که ظاهر و باطن شان يکی نيست :
" و اما مدعی ، شخصی بود ، خود را به زی جوانمردان بياراسته و به حليبت فتيان متعلی گشته ، نه سيرت ايشان گرفته و نه در طريق ايشان قدمی رفته ، گاه اموال بسيار بذل کند ، نه از روی سخاوت ؛ و گاه مرتکب اخطار واحوال شود ، نه از سرشجاعت ، بل جهت تقديم براخوان و تطاول و براقران ، با اخلاقی نا متناسب و افعالی متفاوت. در آشکارا برخلاف نهان رود و ظاهرش منافی باطن بود احوالش در جبن و تهور و مختلف و عاداتش ميان بخل و اسراف متردد.
گاه در عياران و رندان بر هولی عظيم و خطر جسيم اقدام نمايد و بر جمعی به انبوه حمله برد و با لشکری گران مقابله کند ، جهت اظهار جلادت و شوکت و طلب شنا و مدحت تا ايشان را محکوم و مسخر گرداند و هيبت و شکوه در دل ايشان بنشاند و به رياست و تقدم ايشان ظفر يابد ، و گاه از صد يک آن احجام نمايد و از کمترين واقعهً هراسان گردد و از اندک دشمنی گريزان شود ،چون توقع آن اغراض ندارد ووقعی دينوی يا لذتی طبيعی در آن متصور نکنند ، هر چه فوايد آخروی و منافع عقلی ؛ چون حمايت و حرمت و کيش و محافظت و حميبت عرض و قوم خويش در آن باشد و در وقت ريا و استجلات نظر خلق ، يا معارضهً مدعی ديگر ، اموال بسيار بذل کند و نفس او بدان سماحت نمايد ... چون قدرت يابد ظلم کند و از مذمت خلق و عقوبت خالق نترسد و بدان باک ندارد و هرچند مظلوم و ضعيف و مسکين بود ، براو رحم نياورد و گاه از عجز نفس يابرای اظهار تحمل و بردباری ، با عفت و پرهيزگاری به مظلومی بسازد و ظلم برخود گيرد. ليکن اين مردم از فتوت دور باشند و از رتبت اهل صفا و مروت مهجور. و طالب فتوت را از ايشان احتراز واجب و از صحبت و اختلاط ايشان ، اجتناب لازم ؛ چه مجالست ايشان از سم قاتل ، زيان کار تر و مخالطت با ايشان از گرگ درنده در رمهً بی شبان تباه کار تر. » (3 )
و به همين دليل است که شيخ شهاب الدين سهروردی در فتوت نامهً خويش ازين گروه که باد در بروت دارند و کبر و تمنا در سر، به زشتی نام می برد و آنها را در پيامد عملکرد شان هوشدار داده و فتيان و جوانمردان واقعی را از زيان های اين نامردمان و ناجوانمردان واقف می سازد.
آنچه که بايد گفته شود ، اينست که متاسفانه برخی ازفرهنگ نگاران ، شاعران و تاريخ نويسان ما ، بدون در نظر داشت مطالب ياد شده ، واژهً عيار را دزد ، راهزن و طراز معنی کرده اند و به گفتهً دانشمند وطنم سيستانی چون بنای کار عياران بر چالاکی و چستی و شبروی و شبگردی و طرفداری از مظلومان و دستگيری از تنگدستان بود ، لذا به بدرقهً قوافل می پرداختند و فواصل بين شهرها و دهات را از راه های غير معمول و ناشناخته از دل بيابان ها و کوه ها و دره های صعب العبور ، با شتاب و بدون بيم ، طی ميکردند و ماموريت خود را انجام می دادند ؛ و هرگاه کاروانی ، باج خود را به ايشان نمی پرداخت و مزد کار آنها را نمی داد ، ضربت شست آنها را به گونهً ديگری می خورد و به همين چهت است که بعضی ايشان را " رهزن " گفته اند، و حافظ آن رند خرابات که معنی و مفهوم واژهً عيار را نيک يافته است ، در همين مورد ، چه خوش گفته است :
کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری کزاول چون برون آمد رهً شب زنده داران زد
باری برای رفع مغالطهً مفاهيم واژه های عياران و عيارنمايان و جوانمردان و ناجوانمردان ، بر آن شديم که برگی چند در بارهً صفات و خصوصيات عياران جوانمرد تحرير نمايم و معتقدم که دراين نامه آنچه اهميت عمده و اساسی دارد ، شناخت عياران از نگاه زبان و ادب پارسی دری بوده ، چراکه از نگاه تاريخی نيزمی توان به اين گروه مردمدار نظر اندازی کرد ، که در آنصورت بايد کتابهای تاريخی را بيشتر جستجو نمود و موقف اجتماعی ، سياسی و آيديالوژی آنها را از ديد تاريخ نگاری روشن و مشخص کرد.
ازمطالعهً داستانها ، حکايتها و اثرهای بديعی و ادبی فارسی دری که در بارهً عياران نوشته شده است ، چنين برمی آيد که عياران و جوانمردان به کسانی اطلاق ميشود که هم ازنگاه داشتن انديشه های پاک و روشن و هم ازنگاه کار کرد و عمل خود به سرحد کمال رسيده باشند و هميشه به خاطر نفع اجتماعی و مردمی شان ، به تمام خواسته ها و آرزو های شخصی رازير پا گذاشته و به طرفداری از مردم تهی دست و مظلوم با ستيزه گران بستيزد و با بدکاران سازش نکنند.
آغاز آموزش و مطالعهً اين جريان اجتماعی را می توان در آثار و نوشته های دانشمندان و ادبيات شناسان کشورهای چون افغانستات ، ايران ، آسيای ميانه ، پاکستان و ممالک عربی به روشنی مطالعه کرد ، چه دراين کشورها بيشتر از همه در اطراف اين مساله مقالات و رساله های پژوهشی و ادبی به چاپ رسيده و از نگاه های مختلف تاريخی و ادبی به بررسی گرفته شده است.
مروری بر مطبوعات يکصدو اند سالهً کشورما ، نشان ميدهد که آيين عياری و جوانمردی و بازتاب درون مايهً نهاد و جهت های آدمی گری و انسان دوستی آن از دير زمان مورد توجه اديبان ، شاعران ، فلکلورشناسان ، پژوهشگران زبان و ادب دری بوده و در روزنامه ها و مجله های کشورما ، در اينجا و آنجا در زمينه مقالات پژوهشی به نگارش در آمده است که اين مقالات هرچند کمبودی هايی دارند ، مگر می توانند از اهميت بزرگ پژوهشی برخوردار باشند.
نخستين دانشمندی که بار نخست دراين راه گام برداشته به اين آيين نظر خود را بيان داشته است ، مرحوم استاد عبدالحی حبيبی مورخ ، اديب و دانشمند شناخته شدهً کشور ماست ، او در مقاله زيرعنوان " عياران يا اخييان " که در سال 1336 هجری در مجلهً آريآنا به چاپ رسانده است ، آيين عياری را مورد مطالعه و بررسی قرار داده و اين جريان را همچون روند اجتماعی ، معين و مشخص کرده است. ( 4 )
دانشمند ديگری که ميتوان از آن نام برد ، شادروان استاد فکری سلجوقی است، وی در حاشيهً رسالهً مزارات هرات که در سال 1346 هجری در مطبعهً دولتی به چاپ رسيده ، از نخستين زن عيار پيشهً خراسان بنام بی بی ستی و شوهرش نصير عيار ، در هرات نام می برد که در آنزمان دارای مقام و منزلتی خاص بودند و به روايتی ابومسلم خراسانی در دامن همين زن عيار پيشه پرورش يافته است. به اساس نوشتهً استاد فکری سلجوقی ، قبر بی بی دستی عيار هم اکنون در دوازهً مسگری ، نزديک چهار سوق هرات است که زنان در شب های جمعه جهت برآورده شدن حاجات شان در آنجای شمع روشن می کنند و نگارنده اين قبر را از نزديک ديده ام و اکنون در اطراف اين قبر دکان های جديد مسگری ساخته شده است. ( 5 )
شادروان ميرغلام محمد غبار تاريخ نويس نامدار کشورما در کتاب " افغانستان در مسير تاريخ " آنجا که از مبارزات طولانی مردم افغانستان در مقابل استعمارگران سخن ميراند دربارهً عياران قديم اشاره هايی دارد و کاکه های کابل را دنبالهً همان عياران قديم می داند. به نظر غبار ، عياران مردمی بودند آزاده و سرشار که به درد محتاجان و دردمندان رسيدگی کرده و ازميان توده های عظيم مردم برخاسته اند ، و به همين دليل است که از حمايه و پشتيبانی تهی دستان بهره مند بوده و مورد احترام مردم قرار گرفتند. غبار دراين اثر پرمحتوای خويش تاثير کاکه های کابل را در جنگ اول و دوم افغان و انگليس روشن ساخته و آنها را مورد تائيد و تصديق خويش قرار ميدهد. ( 6 )
استاد يوسف آيينه که خود از جملهً بازماندگان عياران قديم و از رندان و خراباتيان روزگار ماست و يکی ازجملهً فلکلور شناسان و شاعران چند دههً اخير افغانستان بشمار می آيد ، يک سلسله مقالات پپيرامون زندگی نامه و کارروايی های کاکه های کابل در شماره های مختلف مجلهً لمر به چاپ رسانيده و چند تن از جوانمردان و کاکه های کابل و ديگر شهر های افغانستان را معرفی نموده است. و چون اين مقالات بازتاب دهندهً برخی از چهره های کاکه های کابل است ، لذا جالب و خواندنيست و من در سال 1359 هجری در خانهً شخصی استا ايينه که در کارته پروان شهرکابل موقعيت داشت ، موصوف را با همان سرووضع کاکه گی و جوانمردی از نزديک ديده ام و از زبان وی در بارهً کاکه های کابل ، ياداشت هايی رونويس کردم که در بخش معرفی کاکه های کابل ازاين ياداشت ها استفادهً فراوانی شده است. ( 7 )
غلام جيلانی جلالی دانشمند و محقق ديگريست که پس از يوسف آيينه چند تن از کاکه های کابل را به گونهً مختصری معرفی نموده است ، اگرچه کوشش موصوف قابل قدر است ، مگر نمی توان بدان نوشته ها نام تحليل و بررسی را گذاشت. ( 8 )
ازمطالب ياد شده که بگذريم درجريان سالهای 1350 تا 1383 هجری يک عده از محققان و دانشمندان کشور ما از روی ذوق و آگاهی ها و دانستنی های خويش به معرفی کاکه های کابل و ديگر ولايات افغانستان پرداخته اند و اندرين باب مقاله های مستقلی را در مجله های کشور به چاپ رسانيده اند که از آن جمله می توان از مقالات و نوشته های رفيق يحيايی زيرعنوان " توره مرد افسانه آفرين قرنها " و عنايت الله شهرانی " غنی نصواری " و شمی الدين ظريف صديقی زيرعنوان " نخستين زن عيار تاريخ " و عبدالغفور برشنا زيرعنوان " کاکه اورنگ و کاکه بدرو" و نوشتهً پژوهشی پويا فاريابی زيرعنوان " عياری يا سنت جليل جوانمردی خراسان زمين " و " عياری از خراسان " نوشتهً استاد خليل الله خليلی و " ياداشت ها و برداشتهای ازکابل قديم " از محمد آصف آهنگ و پژوهش هايی از کانديد اکادميسين محمد اعظم سيستانی و داستانهای از يار عياران و جانمردان جناب داکتر اکرم عثمان و مقاله های تحقيقی " جوانمردی و رندی " نوشتهً سيد طبيب جواد. .. نام برد. کار های دانشمندان ياد شده ، اگرچه از ديد مردم شناسی و تاريخ به نگارش در آمده است ، مگر به دليل اينکه گام های آغازين است در جهت بازشناسی کاکه های کابل ، لذا ميتواند درجای خود از اهميت فراوان و پژوهشی برخوردار باشد. ( 9 )
چنانکه ياد کردم در افغانستان معاصر از چهار دههً اخير بدينسو ، تعدادی از پژوهشگران و محققان در زمينهً آيين عياری و جوانمردی و به ويژه در مورد کاکه های کابل مقالات مختلفی به رشتهً تحرير درآوردند ، مگر تا آنجا آگاهی دارم و جستجو نمودم درين مورد کدام رسالهً مستقلی که بازتاب دهندهً تمام صفات ، آداب ، مراتب و درجه های عياران باشد ، نگارش نيافته است به همين دليل بود که نگارنده در سال 1359 تحت نظر پروفيسور استاد دوکتور روان فرهادی ، ادبيات شناس شناخته شدهً کشور دست به نوشتن رسالهً پيرامون اين موضوع زدم و مدت شش سال دراين کار پرمايه صرف نمودم و محصول گرد آوری مطالعاتم که از چهل و اند منبع و ماخذ ادبی ، داستانی منظوم و منثور فارسی دری و ادبيات عربی استفاده به عمل آمده است ، آن شد که در سال 1365 نخستين مجموعه پژوهشی ادبی وتاريخی زيرعنوان " عياران و کاکه های خراسان در گسترهً تاريخ " در اين مورد تدوين يافت و از چاپ برآمد و اين اثر در سال 1367 در رشتهً ادبی از طريق وزارت اطلاعات و کلتور افغانستان حايز جايزهً ادبی افغانستان شناخته شد.
درسال 1371 هجری بعد از انتشار جلد نخست ، حاصل مجموع پژوهش ها و مطالعات بعدی ام ، آن شد که رسالهً ديگری زيرعنوان " باتاب آيين عياری و جوانمردی در ادبيات دری " تدوين گردد که اين رساله در انستيتيوت خاور شناسی اکادمی علوم تاجيکستان در شهر دوشنبه به حيث رسالهً تيزس دوکتورای نگارنده پذيرفته شد و قبل از دفاعيه ، خلاصهً متن آن به زبان روسی ترجمه گرديد و در شهر دوشنبه از چاپ برآمد (10 ) و سه سال بعد ، متن کامل آن بزبان فارسی دری به سرمايه شرکت کيهان در کشور ايران تايپ و آمادهً چاپ شد و در سال 1374 هجری در پروگرس مسکو چاپ و انتشار يافت. (11 )
اينک مدت 20 سال از انتشار جلد نخست و مدت ده سال از انتشار و چاپ جلد دوم ميگذرد ، نگارنده برآن شدم تا قسمتی از حکايات منثور که ارتباط کارکرد و خصوصيات اخلاقی و اجتماعی ، عياران ، جوانمردان و و فتييان در آثار کلاسيک و معاصر ادب دری ، بازتاب يافته است ، جمع آوری کنم و متن کامل جلد دوم را نيز در آن با تجديد نظر و افزودی های ، علاوه نمايم و اميدوارم که مورد توجه ادب دوستان و هواخواهان آيين عياری و جوانمردی قرار بگيرد.
درکشور همسايهً ما جمهوری اسلامی ايران نيز تا کنون درين زمينه کدام اثر مستقلی چاپ نشده است ؛ مگر عدهً ادبيات شناسان آنجا که در زمينه های مختلف ادبی و بخصوص تصوقی ، کارهای پژوهشی کرده اند ، راجع به آيين جوانمردی نظر اندازی کرده اند.
اولين دانشمند شناخته شدهً ايران که دربارهً عياران و فتييان اشاره های نموده ، مرحوم ملک الشعرا بهار است. او آنجا که فتوت نامهً واعظ کاشفی را معرفی ميکند در اين مورد ، چنين مينويسد : " و اخيرا کتابی به دست آمده است موسوم به فتوت نامهً سلطانی در طريق ادب فتوت که از کتب بسيار مفيدی است ، که اگر بدست نمی آمد ، قسمتی از تاريخ اجتماعی قرون وسطايی ايران که متشکل جميعت فتييان يا جوانمردان و عياران به آن وابسته است ، از ميان رفته بود. ...(12 )
بنابر عقيدهً بهار کلمهً عيار اصلا ريشهً عربی نداشته ، بلکه از زبان پهلوی آمده است و معنی آن جوانمرد است ، بعدها عين انديشهً او را دانشمندانی چون پرويز ناتل خانلری و محمد جعفر محجوب زيرعنوان " آيين عياری " تاييد و تصديق نمودند. ( 13 )
چاپ و انتشار کتاب سنک عيار و شهر سمک که به همت استاد خانلری صورت گرفته ، ازکارهای بسيار سودمندی است که دراين زمينه به عمل آمده و بعدها مورد استفاده محققان قرار گرفته است.
ازنگاه عبدالحسين زرين کوب ايين جوانمردی و عياری يکی از شاخه های تصوف است و به همين دليل است که دانشمند ياد شده در اثر پر محتوای خويش بنام " ارزش ميراث صوفيه " ازيک عده دانشمندانی نام می برد که قبل از آنکه به تصوف گرويده باشند ، جوانمرد بوده اند ، به عقيدهً زرين کوب ، داش ها و لوطی های امروز ايران نيز دنبالهً همان عياران و جوانمردان قديم اند. ( 14 )
يکی از محققان ديگری که ميتوان از آن نام برد ، مرتضی صراف است ، اين دانشمند در يک سلسله مقالاتی که به نشر سپرده ، پيرامون عياران و جوانمردان مطالبی را از روی مأخذ و منابع معتبر ادبی و تاريخی به نگارش آورده است که جالب ، مفيد و خواندنيست. ( 15 )
قابل ياد کرد است که دانشمندان و مستشرقين خارجی نيز در زمينهً آيين عياری و فتوت، کارهای پژوهشی انجام داده اند ، چنانچه ميتوان از کارهای پژوهشی خاور شناسانی ، چون : فون هامير ، کارترنير ، هرمن تارنينگ ، گارتمان ، ريتر و فرانتس تشنبر و مانند اين ها نام برد. اين دانشمندان به استثنای تشنر ، جريان آيين عياری و جوانمردی را با توصف يکی دانسته و اين آيين را بيرون از مناسبات و معاملات اجتماعی و تحت مطالعهً خويش قرار داده و به آن پايگاه دينی و تصوفی داده اند ؛ مگرفرانتس تيشنر به اين عقيده است که جوانمردی و عياری کاملا ريشهً اجتماعی داشته نه تصوفی و دينی. دانشمندان ياد شده مقالهً زير عنوان " گروه فتوت کشورهای اسلامی " که در مجلهً دانشکدهً ادبيات ، شمارهً دوم سال 1335 در تهران به نشر رسانده ، درين مورد نوشته است : " جوانمردان و عياران هميشه مخالف سرسخت حکومت های استبدادی بوده و ميکوشيدند تا ظلم و بی عدالتی را از ميان بردارند ، ازاينرو با ستمگران و جباران دشمنی داشته و گاهی نيز آنها را به قتل می رسانيدند و تمام ثروت و دارايی آنها را در ميان بيچارگان و درماندگان تقسيم ميکردند و حتی از اقليت های غير مسلمان نيز دفاع می نمودند. (16 )
بايد ياد آوری کرد که در کشورهای اتحادشوروی سابق نيز در بارهً آيين فتوت و عياری مطالب پژوهشی چاپ شده است که از آن جمله می توان از نوشته های دانشمندانی چون بارتولد ، گارد ليوسکی ، بريتس ، بارا اوکاف ، صدرالدين عينی ، يوسف سليموف ، محمد جان شکوروف ، غمچين چله يوف ، قربان واسع و ديگران نام گرفت که کارهای پژوهشی شان در خورتوجه است.
در سال 1370 هجری مطابق 1992 ميلادی که نگارنده در انستيتيوت خاور شناسی اکادمی علوم تاجيکستان در شهر دوشنبه در ديپارتمنت زبان و ادبيات دری کار ميکردم ، دانشمندانی چون پروفيسور محمدجان شکوروف ، پروفيسورمازيانوف ، پروفيسور دوکتور هادی زاده ، پروفيسور داکتر حق نظر نظروف ، پروفيسور داکتر تلبک نظروف ، دوکتور کمال عينی ، دوکتور تورسون زاده ، دوکتور غمچين چله يوف ، دوکتور قربان واسع و دکتور ظاهر احراری را از نزديک ديده ام و در چندين جلسهً ادبی و علمی آنها شرکت داشته و از محضر علمی شان استفاده کرده ام و جای دارد که از همکاری های علمی و صميمانه هر يک شان ابراز تشکر نمايم و بخصوص از دانشمند محترم دکتور ظاهر احراری فردوسی شناس ، شناخته شدهً تاجيک و محترم دوکتورغمچين چله يوف که در ترجمه و چاپ تيرس دوکتورای بنده در تاجيکستان از هيچگونه کمک و همکاری دريغ نفرمودند، ايزد دانا و توانا عمر شانرا دراز گرداند.
ازمطالب ياد شده و تحقيقات دانشمندانی که از آنان نام گرفتم ، می توان به اين پيامد و نتيجه رسيد که در بارهً ايين عياری و فتوت و جوانمردی ، تمام دانشمندان دو راه روشن زير را بر گزيده اند :
اول : آنانی که اين جريان را ازديد دينی و تصوفی مطالعه کرده اند ، چون اسماعيل حاکمی ، مرتضی صراف ، ريتر ، فن هامر ، هرمن تارنينگ ، گارتمان و امثال آن.
دوم : آن عده از دانشمندان و ادبيات شناسان که پيرو اين عقيده اند که آيين فتوت و عياری ، اصلا پايگاه اجتماعی داشته ، مگر با تصوف اسلامی درآميخته است که ازين انديشه ، محققان و دانشمندانی ، چون جعفر محجوب ، پرويز ناتل خانلری ، بهار ، زرين کوب ، تشنر ، حبيبی ، فکری سلجوقی ، غبار ، آيينه ، يحيايی ، شادان ، شهرانی ، جلالی ، عينی ، سيستانی ، اکرم عثمان ، آصف آهنگ ، پويای فاريابی ، سليموف ، شکوروف پيروی نموده و از آن طرفداری کرده اند و نگارندهً اين سطور نيز اين جريان اجتماعی را همچون طبقهً از اصناف شهری ، تحت مطالعه قرار داده و بازتاب اين آيين مردمی را در لابلای آثار کلاسيک و معاصر ادب فارسی جستجو نموده است. اگرچه ، آنگونه که ياد کرده آمد ، در کشور ما درين زمينه ، مقالات متعددی به نگارش در آمده و گام هايی یرداشته شده است ، اما چون به گونهً کتاب و رساله مستقلی که همه بعدها و پهلو های ادبيات جوانمردی و خصوصيات آيين عياران و فتييان و جوانمردان را شامل باشد ، به نگارش نيامد و چهره و سيمای اين صنف اجتماعی ، هنوزهم مغشوش بوده و در هاله از شندارها مانده است ، و به همين دليل است که نگارنده برآن شدم ، تاردين زمينه تحقيقات بيشتری انجام دهم و هدف اساسی از نوشتن اين نامه ، همانا روشن ساختن نوع ديگر ادبيات ما که عبارت از ادبيات جوانمردی است می باشد. چه برای علاقمندان اين آيين مردمی هميشه اين پرسش ها و سوال ها پيش می آيد که آيا عياران بنا به شرح برخی از فرهنگ نامه ها ، عبارت از دزدان و راهزنان هستند و يا اينکه اين گروه مردمی بودند ، پاک سرشت و نيکوکار و مردم دوست و بخصوص در هنگام شرح و توضيح واژهً عيار از نگاه ريشه واصل آن ، ماهيت و چگونگی پيدايش آنها از آغاز تا امروز و فرق آنها از ديگر فرقه ها ، مانند تصوف ، صفات و عادات عياران ، زبان گفتار ، کردار و رفتار و ديگر سجايای نيک انسانی آنها و بازتاب انديشه های جوانمردی در داستانهای عاميانه و داستانهای بديعی و همچنان مورد به کاربرد اين کلنه در شعر شاعران فارسی زبان و مانند اين ها ، همه و همه ازجملهً مطالب و مسايلی است که بحيث سوالها و پرسش های عمده و اساسی دراين نامه طرح شده و در حد امکان به آنها پاسخ های ارايه گرديده است و اميدوارم که اين کارم بتواند سرآغازی باشد ، برای پژوهشگران اين عرصهً ادبيات که بخواهند دراين زمينه گام های پرثمر و مفيد تر ووسيع تری را بردارند.
برای رسيدن به اهداف ياد شده ، لازم بود تا مواد و منابع تحقيقی ، ادبی و تاريخی در دسترس قرار داشته باشد. تا براساس ان بتوان به نتايجی که هدف ماست ، دست يافت. روی اين منظور دو منبع عمدهً ادبی و تاريخی برای کارتشخيص گرديد و از آنها استفاده بعمل آمد ، که يکی منابع چاپ شدهً ادبی است ؛ و ديگر منابع شفاهی.
آثار چاپ شدهً ادبی و تاريخی را که پيرامون اين موضوع تا کنون به نگارش آمده ، ميتوان به دو دسته بخشبندی نمود : نخست آن آثاری که مستقيما به موضوع مورد بحث ما ارتباط داشته و از نگاه محتوا کاملا در بردارندهً بخش هايی دربارهً آيين فتوت و عياری و جوانمردی است ، مانند داستان سمک عيار ، امير ارسلان رومی ، چهار درويش ، ابومسلم نامه ، اسکندرنامه ، صاحبقران نامه ، رسالهً ملا متيان و صوفيان و جوانمردان ، فتوت نامهً منظوم عطار ، فتوت نامهً ناصر سيواسی ، فتوت نامهً سلطانی واعظ کاشفی ، قابوسنامه ، تحفته الاخوان فی خصائص الفتيان عبدالرزاق کاشی فتوت نامهً مستخرج از انفائص الفنون شمس الدين محمد بن محمد بن محمود آملی ، فتوت نامهً شهاب الدين عمر سهروردی ، فتوت نامهً نجم الدين زرکوب ، باب فتوت نامه از کتاب زبدت الطريق الی الله از درويش علی بن يوسف کرکهری و يک سلسله مقالات تحقيقی و پژوهشی نويسندگان معاصر ادب فارسی چه در داخل افغانستان و چه در ايران ، تاجيکستان و کشورها عرب زبان.
دو ديگر اثر چاپ شده ادبی تاريخی که اثر ها و نشانه های عياری و جوانمردی در آنها بازتاب يافته و مورد استفاده و بهره برداری قرار گرفته است مانند : تاريخ سيستان ، سياست نامه ، زين الاخبار گرديزی ، شاهنامهً فردوسی ، برزونامه ، شهريار نامه ، بيژن نامه ، جواهرالاسمار يا طوطی نامه ، داستانهی نجمای شيرازی و نجمای خاکی ، لطايف الطوايف ، بديع الوقايع ، گلستان سعدی ، ديوان حافظ ، خاوران نامه ، حملهً حيدری ، گل و نوروز خواجوی کرمانی ، هفت اورنگ جامی ، منطق الطيرعطار ، قصه ها و افسانه ها ، فضايل بلخ ، رسالهٌ مزارات هرات ، مثنوی معنوی مولانای بلخ و فرهنگ ها و لغت نامه ها چون : فرهنگ دهخدا ، معين ، غياث اللغات ، آموزگار ، خيام ، برهان قانع ، آنندراج و فرهنگ نفيسی و يک تعداد مقاله های ادبی و تاريخی که پيرامون کاکه های افغانستان ، آلوفته های سمر قند و بخارا و لوطی ها و داش های ايران ، برشتهً تحرير در آمده و در مجله های معتبر اين سه کشور فارسی زبان ، به چاپ رسيده است که اين منابع و ماخذ ادبی تاريخی ياد شدهً چاپی ، هر يک در جای خودش در پاورقی صفحات اين کتاب با ذکر مولف ، عنوان کتاب ، محل نشر ، ناشر و سال طبع و صفحات آن معرفی گرديده است و ما دراين جای به گونهً نمونه داستان سمک عيار که مستقيما با موضوع مورد بحث ما در ارتباط است و همچنين بازتاب آيين عياری و جوانمردی در شاهنامهً فردوسی که آن نشانه ها و رگه های اين آيين ديده ميشود به جهت روشن شدن مطلب ، معرفی می کنيم و می بينيم که چگونه درين دو اثر که يکی منثور و ديگری منظوم است ، مسايل آيين عياری و جوانمردی بازتاب يافته است.
قسمت دوم
ســـــــــمـــــــــــــک عــــــــيــــــــــار
داستان سمک عيار مربوط است به سرگذشت خورشيد شاه فرزند مرزبانشاه ، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چين بود.
خورشيد شاه به جهت پيدا کردن معشوقه اش که مه پری نام دارد به سرزمين ماچين ميرود و در آنجا درگير جنگی بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچين ميگردد ، اما در همه جا ياری و کمک عيار پيشهً بنام سمک است که او را از بدبختی ها و بندی و اسيری ها نجات می دهد و پيروزمندانه برميگرداند.
درحقيقت می توان گفت که اين داستان دربارهً کار روايی های ، سمک عيار و جوانمردان و عياران ديگر ، مانند : شغال پيل زور ، روزافزون ، گلمبوی گلرخ ، هرمزکيل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عيار پيشه و جوانمرد است که توسط فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجانی با نثری ساده ، روان و زيبای ادبی نوشته شده و توسط استاد پرويز ناتل خانلری در چند جلد در ايران منتشر گرديده است.
دراين داستان ، قهرمان اصلی ، سمک است که در آغاز کار يکی از جمله چاکران و شاگردان سرهنگ جوانمرد يعنی شغال پير زور ، بشمار ميرود. در آغاز داستان می خوانيم که گروهی از جوانمردان و عياران در اطراف رئيس و سرهنگ خويش جمع آمده اند و دروازهً خانهً خويش را بروی تمام مسافران و درماندگان و پناهندگان باز داشته اند و از هيچگونه کمک و ياری به محتاجان و مصيبت رسيدگان دريغ نمی کنند و اين ياری و مددگاری شان برای شاه و گدا يکسان است.
دراين داستان می بينيم که سمک عيار مرديست ميانه قد و لاغر اندام که از نگاه ظاهری خود با مردم عادی فرقی ندارد ، مگر تمام سجايا و منش های نيک انسانی همچون شجاعت ، مروت ، مهمان نوازی ، مردم دوستی ، زينهار داری ، شکسته نفسی و فروتنی در وجود او جمع شده و تمام مشکلات را به نيروی تدبير ، عقل و خرد خويش ، حل ميکند. سمک که خود از ميان توده های مردم برخاسته است ، مرديست مردمدار که آنچه بگويد ، انجام ميدهد و با ياران خويش صادق الوعده ، راستکار ووفادار بوده و از چاپلوسی و مردم فريبی و دروغ گويی بيزار است.
از نگاه سمک عيار : " مرد عيار پيشه بايد که عياری داند و جوانمرد باشد و به شبروی دست داشت و عيار بايد در جنگ استاد بود و بسيار چاره باشد و نکته گوی باشد و حاضر جواب . سخن نرم گويد و پاسخ هرکس تواند داد و در نماند و ديده ناديده نکند و عيب کسان نگويد و زبان نگاه دارد و کم گويد ، با اين همه درميدان داری عاجز نبود و اگر وقت کاری افتد ، در نماند. ( 17 ) " و به همين دليل است که بعد ها همه سران ،جوانمرد و عيار پيشه ، حتی استادش شغال پيل زور ، او را به سرهنگی می پذيرد و تمامی عياران از جملهً شادی خوردگان و شاگردان او بشمار ميآيند.
بدين گونه ديده ميشود که سيمای سمک عيار به تمام قواعد اخلاقی و کار کرد و عمل عياران قديم جواب ميدهد و درين داستان ميتوان نمونهً کامل ادبيات جوانمردی را بدون کم و کاست دريافت و درين مورد محقق و پژوهشگر شناخته شدهً تاجيک ، دوکتور قربان واسع ، درست و برحق گفته است که : " جهت و دلپذيری اثر مذکور که بدون شک نمونهً عالی ادبيات جوانمرديست ، در نطق و لطف بيان سمبول جوانمردان صورت پذيرفته است ، مولف و مرتب کنندهً اثر در بين حادثات وواقعات و جان بازی ها و جانفشانی های جوانمردان چنان با ذوق و شوق خاصه بحث بميان می آورد که خواننده را از آغاز تا انجام شيفته خود گرداند. پس سوالی به ميان می آيد که سبب شيفته گرديدن خواننده از مطالعهً اين اثر درچه است؟ بی شبه سبب نخستين و عمدهً دلپذير اين اثر به طرز زندگی جوانمردان و رويهً مردانه آنان و همچون دستور مکمل آيين جوانمردی بودن سمک عيار است. " ( 18 )
بدون شک راز پيروزی و محبوبيت سمک عيار را بايد در جوانمردیها و فضايل اخلاقی او جستجو کرد و به همين دليل است که سمک در تمام شهرها به جوانمردی و پاکبازی و شجاعت و مروت و مردم دوستی و نيک انديشی مشهور و معروف است و کار هايی که انجام ميدهد به خاطرنام است نه بخاطر نان ، و از آنجا که ميخواهد خودش را معرفی کند ، بدينگونه ياد کردی دارد : " مردی ناداشت و عيار پيشه ام ، اگر نانی يابم بخورم و اگر نه ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاری اگر ميکنم ، آن برای نام ميکنم ، نه از برای نان ، و اين کار که ميکنم از برای آن می کنم که مرا نامی باشد. ( 19 )
در داستان سمک عيار تمام عياران و جوانمردان چه زنان باشد و چه مردان ، به همه اصل های اخلاقی و انسانی و اجتماعی و مردمی معتقد و پايبند اند. آنها راز دوستان را حفظ ميکنند ، راستگوی و راست کردار و راست پندار اند و به گفتهً داکتر جعفر محبوب سمک : " حتی يک نمونهً دروغ گويی و سست عهدی و پيمان شکنی ، جبن و آزمندی و زر پرستی و بی ناموسی و ناسپاسی و نمک خوردن و نمکدان شکستن ، حتی در ميان عياران گروه مخالف ، ديده نمی شود و مرتکبان اين اعمال در نخستين وهله از جمله عياران و جوانمردان طرد می شوند و در برابر ناسپاسی و بدکرداری خويش مجازات هولناک و عبرت انگيز، تحمل می کنند." (20) و بهچنين دليل است که خواننده و شنوندهً داستان سمک و ديگر عياران و جوانمردان باشد دراين مورد داکتر غلام حسين يوسفی چه خوب و زيبا نوشته است ، که : " بهترين فايده ای که در زمينه مطالعات اجتماعی ازاين کتاب حاصل می شود ، پی بردن به سازمان های عياری ، اصول تربيت ، اخلاق و رفتار ، آداب و رسوم و مقررات ، سلسله مراتب عياران ، اسباب و ابزار کار ، چاره گيری ها و تدبير ها ، مقام اجتماعی و پيوستگی آنها با يکديگر در شهرها و کشورهای مختلف است. (21 )
باتوجه به داستان سمک عيار ، ميتوان اين صفات را از جملهً برازنده ترين ويژه گی های عياران و جوانمردان ، دانست ، بدينگونه :
ـ بی اجازت درآمدن در خانه جوانمردان ، ناجوانمرديست. ( سمک عيار ج اول ص 26 )
ـ مردی آنست که سخن راست گويند و سخنی گويند که بتوانند. ( سمک عيار ج اول ص 27 )
ـ جوانمردان دروغ نگويند ، اگر سرايشان در آن کار برود. ( سمک عيار ج اول ص 48 )
ـ عياری به بد دلی نتوان کرد. ( سمک عيار ج اول ص 66 )
ـ مردی آنست که چون درکاری خواهد رفتن ، بيرون آمدن را طلب کند. ( سمک عيارج اول ص 130 )
ـ دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست. ( سمک عيار ج اول ص 209 )
ـ همه جوانمردی مراد مردم به حاصل آوردن است. ( سمک عيار ج اول ص 351 )
ـ مردان سخن بسيار نگويند. ( سمک عيار ج دوم ص 205 )
ـ سر جوانمردی امانت نگهداشتن است. ( سمک عيار ج دوم ص 214 )
ـ درطريق جوانمردان طعام مقدم بر کلام است. ( سمک عيار ج سوم ص 223 )
ـ سستی در کار نمودن نه از جوانمردی است. ( سمک عيار ج سوم ص 269 )
ـ دعوای مردی کسی بايد بکند که به جای آرد. ( سمک عيار ج چهارم ص 121 )
ـ نام مردان در سر تيغ مردان باشد. ( سمک عيار ج چهارم ص 202 )
ـ اصل مردی حريف شناختن است . ( سمک عيار ج چهارم ص 229 )
ـ سر جوانمردی ها نان دادن است. ( سمک عيار ج چهارم ص 243 )
اما آنچه که من اميدوارم ، بيش از هر چيز ديگر درخوانندهً داستان سمک عيار اثربنهد جاذبه مردانگی و انسانيت و دليری و بزرگواری و مردم دوستی ( سمک ) است که در سراسر کتاب انسان را بسوی متعالی شدن می کشاند ، چه حاصلی ارجمندتر و بهتر از آن ، که کسی را با خواندن داستانی ، اين همه جوانمردی را به پسندد و بستايد و شايد هم که اين آيين انسانی و مردمی را پيشه کند و به گفتهً فردوسی پاکزاد :
به نام نيکو اگر بميرم رواست مرا نام بايد که تن مرگ راست
شاهنامهً فردوسی
دربارهً فردوسی که آن دهقان زادهً خراسانی سخنان بسيار گفته اند و کتابهای زياد نوشته اند. بحث در بارهً اينکه که بود و از کجا بود و چگونه زيست ، هدف ما نيست. فردوسی شاعری بود در خور تحسين و افرين که دنيای شعر و هنر هميشه به نامش افتخار می ورزد. فردوسی در شاهنامه اش به گيتی نشان داد چسان مردان و زنان جوانمرد در سرزمين او زندگی کرده اند ، چه راهی رفته اند و با چه نيروی در کارزار زندگی ، دشواری های خود و ديگران را يکسو افگنده اند و سرانجام دارای چه ويژه گی هايی انسان منشانه و جوانمردانهً بوده اند.
جوانمردان ، قهرمانان و شخصيت های مردمی فردوسی تمامی زنده اند و هريک نمونهً هستند از خوی و روش خاص جوانمردی که برای هردو روزگاری سرمشق زنده گی بوده و محبوب هستند و دوست داشتنی.
رستم را می بينيم که نمونهً قدرت است و دلاوری و بزرگی و گودرز گشوادگان در خردمندی و بردباری مثل است. گيودرپاک نهادی و اسفنديار در بزرگ منشی و بهرام در دليری و مهرجويی. هر کدام در داشتن خواص و عادات جوانمردی شهره اند که اينها و صدها تن ديگر با صفاتی خاص در دنيای شاهنامه آمده اند و رفته اند که انديشهً فردوسی آنان را آفريده و به آنها هستی جاويدانگی بخشيده است.
درشاهنامهً فردوسی ازهر ديد که بنگريم ، چه از ديد مسايل و مناسبات اجتماعی وچه از بعد اخلاقيات و چه از پهلوی دينی و يزدان پرسی و چه از نگاه آيين جوانمردی و مردم دوستی و رزمی و بزمی ، مطالب سودمند و ارزندهً را ميتوان دريافت و از همين ديدها ، اگر شاهنامه را مطالعه کنيم ، درمی يابيم که فردوسی به اين مطالب توجه خاصی مبذول کرده است ، چون پاکی ، صداقت ، راسی و راستکاری ، نکوهش سخن چينی و دروغگويی ، قيام برضد ستمکار ، پيمان داری ووفا به عهد ، تواضع و فروتنی ، زينهار داری ، نگهداری نام و ننگ ، مبارزه با دشمن خانگی ، داشتن غرور ملی ، اعتماد برخويشتن ، عزت نفس ، بزرگی و گذشت ، دور انديشی ، مهمان نوازی ، بی آزاری و دستگيری از مستمندان و بينوايان ، سعی و عمل و کوشش در کار ، داد و دهش ، آيين دوست يابی ، آيين کشور داری و کشور گشايی ، عدالت و مراقبت از اجرای عدالت ، نيکی و خوبی ، شجاعت و دليری ، جوانمردی و مروت که اين مطالب و مانند اينها که گروه جوانمردان و عياران سخت بدان معتقد بوده اند ، در شاهنامه بازتاب يافته و فردوسی نظر و انديشهً مشخص خويش را در لابلای حوادث ووقايع با صراحتی تمام و صادقانه ، بيان کرده است.
درشاهنامهً فردوسی ما به داستانهای زيادی برمی خوريم که در آنها نشانه های عياری و جوانمردی ديده ميشود و از آن جمله است :
ـ داستان رفتن زال نزد رودابه ، شاخدخت کابلی و بالا شدنش در حصار به گونهً عياران و ملاقات او با رودابه.
ـ رفتن رستم به لباس قاصد و جامهً عياری به دربار شاه هاماوران
ـ رفتن رستم به صفت تاجر برای فتح کوه پسند.
رفتن رستم به دربار کاوس و طعنه زدن طوس به آن و بيرون شدن رستم از درگاه کاووس به خشم.
ـ گشتی گرفتن گرد آفريد با لباس مردانه همراه سهراب.
ـ رفتن رستم به اردوگاه سهراب در لبای عياری و آگاه شدنش از تمام رازهای سرپردهً سهراب.
ـ موقف پيران در برابر افراسياب برای نجات فرنگليس ازکشته شدنش.
ـ رفتن گيو فرزند گودرز به سرزمين توران برای کيخسرو.
ـ داستان بيژن و منيژه و رفتن رستم به جامهً بازرگان به سرزمين توران برای رهايی بيژن فرزند گيو از چاه ظلمانی افراسياب تورانی.
ـ داستان رفتن گشتاسپ به روم و نتيجهً ازدواج آن با کتايون دختر قيصر رومی.
ـ داستان بندی شدن خواهران اسفنديار به دست ارجاسپ تورانی در رونين دژ و رفتن اسفنديار به جامهً بازرگان به آن سرزمين و نجات دادن خواهرانش را .
ـ داستان رفتن اردشير بابکان به دژی که کرم هفتخواد بود و از بين بردن اردشير آن کرم را ( 23 )
اما در مورد منابع و سرچشمه هايی که بگونهً شفاهی در نوشتن اين نامه و بخصوص در بخش کاکه های کابل از آنها استفاده بعمل آمده است ، بايد گفت که اين منابع ، مسلما اشخاص و افرادی هستند که نگارنده مستقيما با آنها داخل مفاهمه شده ، يا بشکل پرسش نامه يا به گونهً مصاحبه ، نظر و انديشهً آنها را به ثبت و نگارش درآوردم ، که نام هر يک از اشخاص و افراد ، در پاورقی صفحات اين کتاب درج گرديده است ، بنابرين با چنين روش و ميتود کار و جمع بندی معلومات بود که کتاب حاضر بدست آمد ، و شايد بخش عمدهً مطالب آن در عالم ادبيات شناسی دلچسپ ، جالب و خواندی باشد.
محتوای اين کتاب در مجموع در برگيرندهً شش بخش مستقل است.
بخش اول دارای دو فصل است. در فصل نخست ، ريشه و معنای واژهً عيار وفتی تشريح شده توضيح گرديده است. در فصل دوم در بارهً علل پيدايش عياران و فتييان از زمان ساسانيان و پيش از اسلام تا امروز و چگونگی رشد انحطاط عياران با درنظر داشت رابطه و پيوند عياران و اهل فتوت با ديگر اقشار اجتماعی از نگاه فتوت نامه های منظوم و منثور و بازتاب آن در ادب فارسی ، به تفصيل بحث بعمل آمده و قيد شده است که ريشهً اتصال عياران را بايد پيش از اسلام و به ويژه در درون فلسفه و جهان بينی زردشت و دين مزدک جستجو نمود که بعدها بعد از اسلام با آيين فتوت در آميخته و تاثير پذيری های را از دين مبين اسلام نيز باخود گرفت.
دربخش دوم کوشش شده است تا تمام اوصاف وويژه گی های که بريک عيار و جوانمرد لازم و ضروری است ، بررسی گردد و به ارتباط هر يک از اوصاف عياران يک يا دومثال ادبی و تاريخی آورده شود.
بخش سوم اختصاص داده شده است ، به زبان ، لباس پوشی ، راه رفتن ، عادت ، رفتار و آداب نان خوردن ، تمرين ها ، وورزش ها ووسايل عياران و جوانمردان که از کتابهای چون سمک عيار ،امير اسلان رومی ، داستان اميرحمزهً صاحبقران ، شاهنامهً فردوسی و ديوان شاعران استفاده به عمل آمده و توجه شده است تا نقش عياران در گسترش فرهنگ و معنويت مردم عوام ، معين و مشخص گردد.
بخش چهارم دارای سه فصل است ، فصل نخست در بارهً آلوفته های سمرقند و بخارا ، فصل دوم در بارهً داش ها و لوطی های ايران و فصل سوم در مورد کارها و جوانان افغانستان معاصر است. در سه فصل ياد شده نشان داده شده است که داش ها ، الوفته ها و کاکه ها نيز ، دنبالهً همان عياران و جوانمردان سابق هستند که در سه کشور فارسی زبان تاجيکستان ، ايران و افغانستان ، نشو نما يافته اند و اين خصوصيات و اوصاف جوانمردان با کمی تفاوت تا روزگار ما رسيده است.
بخش پنجم متشکل است ازحکايات گوناگون در مورد آداب ، عادات گذشت و بخشيدگی ، مردی و مرمداری عياران و جوانمردان و فتييان که از آثار مختلف منثور و منظوم کلاسيک و معاصر ادب فارسی جمع آوری شده و شامل چندين حکايت تاريخی و ادبی است. ما دراين حکايات تمام اوصاف و منش های نيک انسانی اين گروه مردمدار را مشاهده می کنيم و به اين نتيجه می رسيم که عياران و جوانمردان هميشه حامی مظلومان و ضعيفان بوده و برضد ستمگران و ظالمان عمل می کردند و به همين دليل است که نام هريک از جوانمردان و عياران درتاريخ فرهنگ ما تثبيت شده و ماندگار مانده است.
بخش ششم شامل ديدگاهها و نظريات گوناگون دانشمندان ، عالمان ، و محققين کلاسيک و معاصر ادب فارسی است در مورد آيين عياری ، فتوت و جوانمردی و در اخير کتاب نيز واژه نامه ، فهرست نام ها ، منابع و ماخذ آورده شده است و اميد است که علاقمندان و هواخواهان آيين عياری و جوانمردی را به کار آيد.
باری تا چاپ شدن رسالهً " آيين عياری و جوانمردی " که در حال حاضر ، امکانات چاپ آن برايم ميسر نيست زمان بيشتری را بايد منتظر بود و به همين دليل خواستم تا خلاصه و فشرده اين کتاب 520 صفحه يی را از طريق سايت آريايی به دستر س دوستان و هواخواهان اين آيين انسانی و مردمی ، قرار بدهم و به اين وسيله از محترم عزيز جرأت مسئول و صاحب امتياز سايت آريايی ممنون وسپاسگزارم
قسمت سوم
معنا و مفهوم عيار از ديد فرهنگ نگاران و شاعران
زان طرهً پر پيچ و خم ســــــهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم ، آن کس که عياری کند
حافظ
دراين مورد ميتوان گفت که واژه عيار با وجود آنکه ( ع) عربی دارد ، مگر اين کلمه عربی نيست ، بلکه گمان ميرود که اصل آن از لغت ( ايار ) پهلوی آمده باشد. اين کلمه را در بعضی کتابها به شکل ( اديوار) و " ايار " به تشديد نيز نوشته اند که بعدها به " ايار " تبديل گرديده و در زبان دری " يار " به حذف الف گفته اند و آنگاه که عرب ها به درون اين آيين و مسلک مردمی داخل شدند ، اين کلمه را معرب ساخته وواژه " اريوار " را به عيار تببديل کرده اند.
دانشمند شناخته شدهً ايران دوکتور محمد معين در جلد چهارم برهان قاطع آنجا که در بارهً کلمه عيار بحث ميکند ، دراينمورد نوشته است که : " کلمه عيار معرب مصنوعی ( يار ) است که معنی جوانمرد را ميدهد و تازی ها جوانمردی را فتوت و جوانمرد را فتی می گويند." ( 24 )
ملک الشعرا بهار نيز در سبک شناسی نوشته است که عيار کلمهً عربی نيست و اصل آن " اذيوار " پهلوی بوده و بعدها معرب گرديده است. بهار معتقد است که عياری و عيار پيشگی در خراسان زمين زمينهً تاريخی دارد و عياران سابق مانند احزاب امروزی ، دارای سازمانهای بوده اند با اهداف و مرام های مشخص اجتماعی ، اخلاقی و سياسی که در ششهر های بزرگ خراسان تشکيلات منظم اداری داشتند و لباس شان نيز مخصوص به خود شان بود و اصل کار شان برجوانمردی و فداکاری و حمايت از مظلومان بوده است که جميعت فتييان يا حزب فتوت در واقع نوع اصلاح شدهً اين سازمان عياری است.
واژهً عيار در زمانه های مختلف آنهم در معاملات اجتماعی به معنا های گوناگون به کار ميرفته است. آنانی که قدرتمند ، ظالم و ستمگر بودند ، هميشه مورد خشم و نفرت عياران و جوانمردان قرار ميگرفتند و به همين دليل است که از نگاه ثروتمندان ، عياران مردمی بودند دزد و دغل. اما شخصيت عياران از نگاه مردم ناتوان و تهيدست از روی قدردانی ، ديده ميشود و عياران هميشه پشتيبان ستمديدگان و بيچارگان بودند. از ديد اين مردم ، عياران جميعتی بودند که به درد شان رسيدگی کرده و دست ظالمان و ستمگران را از سر شان کوتاه ساختند.
اين دو مفهوم متضاد که ياد کرده آمد ، بعدها در تمام کتابها ، فرهنگ ها و لغت نامه ها ، بازتاب يافته و چهرهً عياران را به گونه های مختلفی نمايان ساخته است.
درفرهنگ انندراج آمده است که عيار به تشديد " يا " در اصل به معنی شخصی ميباشد که در جنگ با خود سلاح و جامهً مخصوص داشته و کار های مخفی انجام داده بتواند و مجانا به معنی ذوفنون و استاد کار بوده و نيز به معنای اسپ به نشاط و شير درنده و مردم بی باک و شبرو را گويند. ( 25 )
علی اکبر دهخدا در لغت نامهً خويش نوشته است که عيار به کسی گويند که بسيار آمد و شد کند و نيز مرد ذکی و به هر سو رونده ، بسيار گشت و تيز و خاطر را هم گفته اند. ( 26 )
درفرهنگ فارسی معين آمده است که عيار به معنی زيرک ، چالاک ، جوانمرد و طرار و عياری به معنای حيله بازی ، جوانمردی و مکاری. بنا به عقيدهً معين ، آيين عياری از خود اصول و راه و روش زندگی به ويژه دارد که بعدها با تصوف اسلامی در آميخته و به شکل فتوت در آمده است.(27)
غير از معانی که ذکر شد ، معنا ها و تعبيرهای ديگری نيز برای واژهً عيار آمده است و از آن جمله است معنا هايی که ياد کرده آيد :
عيار به معنا مرد بسيار متحرک و شتر بسيار جولان و بسيار حرکت ، مرد گريزنده ، آنکه به هر سو رود از نشاط ، مرد بسيار طواف ، ولگرد ، تندرو ، مرد زيرک ، طرار، حيله باز ، تردست ، مردی که نفس و خواهش خود را رها کند ، چالاک ، سريع السير، همه جايی ، مرد فريبنده ، جاسوس ، رند ، تيز فهم ، باهوش و نيز عيار يکی از نامهای شيراست و برشجاع اطلاق می شود و گاهی به نام شاطر نيز ياد ميکنند. (28)
به همينگونه اگر ديوان اشعار شاعران کلاسيک ادب فارسی را تحت مطالعه قراردهيم ، می بينيم که اين دو مفهوم متضاد که در لغت نامه ها و فرهنگ ها آمده است ، در لابلای اشعار اکثر شاعران نيز بازتاب يافته و شاعران اين کلمه را به معنا های گوناگون به کار برده اند.
نگارنده مورد بکاربرد اين کلمه را در شعر اکثر شاعران ادب فارسی چون ، فردوسی ، منوچهری ، قطران تبريزی ، فخرالدين اسعد گرگانی ، ناصر خسرو ، مسعود سعد سلمان ، حکيم سوزنی ، خلقانی ، نظامی گنجوی ، شيخ فريدالدين عطار ، مولاناجلال الدين محمد بلخی ، عراقی ، مصلح الدين سعدی شيرازی ، کمال خجندی ، شمس الدين محمد حافط ، صائب تبريزی ، صبوحی ، بابا فغانی شيرازی و پروين اعتصامی از نظر گذرانده است. همچنانکه می خوانيم :
از رودکی
کس فرستاد به سراندر عيار مرا که مکن ياد به شعر اندر بسيار مرا
از فردوسی
همان نيزشاهوی عيار روی که مهتر پسر بود و سالار اوی
ازمونچهری
دست درهم زده چون ياران در ياران پيچ در پيچ چنان زلفک عياران
ازقطران تبريزی
هميشه ترسد ازاو خصم ملک و دشمن و دين چنانکه مردم غماز ترسد از عيار
ازفخرالدين اسعد گرگانی
جهان آسوده گشت از دزد و طرار زکرد و لور و از ره گير و عيار
ازناصر خسرو
گرچه طراری و عيار جهان از تو عالم الغيب کجا خواهد طراری
و نيز از ناصر خسرو
گرهمی اين به عقل خويش کند هوشيارانند و جلد و عيار
همچنان از ناصر خسرو
بيچاره شود به دستان مستان در هوشيار اگرچه هست عياری
ازمسعود سعد سلمان
محبوس چرا شدم ، نميدانم دانم که نه دزدم و نه عيارم
از حکيم سوزنی
مگر آن يخ و آن ميوه سکزيان خوردند که همچو ايشان من شير مرد و عيارم
ونيز
عيار پيشه جوانی که چاکر دزدی همی کشيدش هر روز رشته در سوفار
همچنان
يک سروده شاخ چون گوزن برآورد هرچه دراين شهر، شهره باشد و عيار
ازحکيم خاقانی
برفلک شو ز تيغ صبح نترس که نترسد زتيغ و سر عيار
سوی رلفش رفتم و ديدم که در بند دل است جزمن شبرو کی داند مکر آن عيار را
ازحافظ شيرازی
ای نسيم سحر ارامگه يار کجاست منزل آن مهً عاشق کش عيار کجاست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست که زير سلسله رفتن طريق عياريست
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهر آشوب به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
کدام آهن دلکش آموخت اين آيين عياری کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
زان طرهً هر پيچ و خم سهل است اگر بينم ستم از بند و زنجيرش چه غم آنکس که عياری کند
خامی و ساده دلی شيوهً جانبازان است خبری از بر آن دلبر عيار بيار
تکيه بر اختر شبگرد مکن کاين عيار تاج کابوس ربود و کمر کيخسرو
از ميرزا صائب
دل زمردم بردن و خود را به خواب انداختن شيوهً مژگان عيار و شعار چشم تست
از صبوحی
در جهان عيشی ندارم بی رخت ايدوست دوست جز تو در عالم نخواهم ای بت عيار يار
ازعراقی
تا هست زنيک و بد در کيسه من نقدی در کوی جوانمردان هشيار نخواهم شد
ازمصلح الدين سهدی شيرازی
اگر زمين تو بوسد که خاگ پای تو ام مباش غره که بازيت ميدهد عيار
هرگه که برمن آن بت عيار بگذرد صد کاروان زعالم اسرار بگذرد
مرا در سپاهان يکی يار بود که جنگ آور و شوخ و عيار بود
عشق را عقل نمی خواست که بيند ليکن هيچ عيار نباشد که به زندان نرود
اگر آن يار شهر آشوب وقتی حال ما پرسد بگو خوابش نمی گيرد به شب از دست عياران
سعدی سر سودای تو دارد نه سرجان هر جامه که عيار بپوشد کفن است آن
گر تيغ می زنی سپر اينک وجود من عيار مدعی کند از کشتن احتريز
سعدی چو پايبند شوی بار غم بکش عيار دست بسته نباشد مگر حمول
دل عيار به بردی ناگهان از دست من دزد در شب ره زند تو روز روشن می بری
ازعطار نيشاپوری
چون کنم معشوقه عيار آمدست دشنهً برکف به بازار آمدست
برسرکوی نفس در غم تو رهزن خويش گشته عياران
اندر ره نايبان نامعلوم گاهی عوريم و گاه عياريم
مردانه به کوی يار در شو ازخنجرهر عيار منديش
سرفداکردن و چون عياران جان به کف بر در جانان رفتن
چو عياران بی جامه ميان جمع درويشان دراين وادی بی پايان يکی عيار بنمائيد
چو بربساط دلبری شطرنج عشقم می بری گشتم زجان و دل بری ای يار عيار آمده
چو عالم ذره ايست اينجا از عالم چند باشی تو که در پيش چنين کاری کمر بندی به عياری
می سزد در شهر اگر مستی کند هر که او خود بد دل و عيار شد
ازمولانا جلال الدين محم بلخی
کتاب مکر و عياری شما را عتاب دلبر عيار ما را
ای يار ما ، عيار ما ، دام دل خمار ما با وامکش از کار ما بستان سرود ستار ما
ای يار شگرف در همه کار عياری و عاشق و ستمکار
به جان جملهً مستان که مستم بگير ای دلبر عيار دستم
هرچند که عياری پرحيله و طراری اين محنت و بيماری برمن مپسند ای يار
فغانی ماه شبگرد تو شب از عين عياری گذر در چشم بی خواب و دل بيدار می آرد
ونيز
در دل پرزخم مجروحان پيکان خورده ات می برد هردم شبيخونی زهی عيار مشک
ازپروين اعتصامی
نهفته در پس اين لاجورد گون خيمه هزار شعبده بازی هزار عياريست
از مطالعه و خوانش بيت های ياد شده که به گونهً مثال ياد کرده آمد ، ميتوان به اين پيامد و خلاصه رسيد که عيار در شعر شاعران به معنا های چون زيبايی ، خوبرويی ، شجاع ، دزد و طرارجلد و هوشيار ، شيرمردی ، مشهور و معروف ، جوانمرد ، چالاک ، مرد ، مفتون و شيدا ، با مکر و حيله ، پردل ، تند رو ، ناداشت و بی همه چيز ، شبرو و شبگرد ، شب زنده دار ، جانباز و فدايی ، از رنگی به رنگی درآمدن و شعبده باز بکار رفته است. دراينجا سوالی به ميان می آيد که چرا اين کلمه در زبان ادب دری دارای اين همه معنا های گوناگون و در عين حال متفاوت است. در اينمورد ميتوان گفت که علتش درآنست که عياران مردمی بودند همه کاره و از اصناف و طبقات مختلف اجتماعی که دارای آداب و راه و روش زندگی ويژهً خود بودند، آنها برای بدست آوردن هدف و مقصد خود از هر راه و طريقی که می بود ، می کوشيدند و حتی از دستبرد به مال و ثروت ثروتمندان ستمگر و ظالم دريغ نمی کردند مگر يک اصل را هميشه بخاطر داشتند که آنهم کمک و ياری به محتاجان و درماندگان و حفظ نام و ننگ شان بود و به همين دليل است که هر عيار بايد از اوصاف و خصوصيت ويژهً که در آيين عياری معمول و مروج بوده است ،برخوردار باشد و ما در بخش ديگر اين کتاب پيرامون صفات و خصوصيات برجسته آنها به استناد اسناد کتبی ادبی و تاريخی مثال هايی ارايه خواهيم کرد.
قسمت چهارم
ســيـری بر پـيـشــيـنهً آيـين عـياری و جـوانـمردی
بر فلک شود زتيغ صبح نترس
که نترسد زتـــــــــيغ و سرعيار
خاقانی
قبل از آنکه دربارهً پيشينهً آيين عياری و جوانمردی بحث کنيم ، لازم است ، دريابيم که در کشورهای مختلف ، عياران به کدام نام ها ياد می شدند.
ازمطالعهً داستانها و حکايت های که در لابلای رساله ها ، و کتاب های ادبی و تاريخی به ارتباط عياران ، آمده است ، چنين برمی آيد که آنها به نام های گوناگونی ياد ميگرديدند ، که از آنجمله در عراق و شام ( فتی ) و در ترکيه ( اخی) و در مصر و المغرب ( سقوره ) و در سوريه ( احداث ) و در خراسان به نام عياران ، شبگردان ، جوانمردان ، سرهنگان ( 29 ) ، مهتران، پهلوانان ، ياران سربداران، شکرخوران و در قسمت های ازبکستان و تاجيکستان ، بازماندگان اين گروه را بنام ( الوفته ) ياد ميکردند.
درخراسان زمين رشتهً اتصال عياران و جوانمردان را می توان در زمان ساسانيان و به ويژه در دوران کيش ها و آيين های باستانی ، مانند : دين زردشتی و دين مزدکی جستجو کرد، چه در اساس فلسفهً زردشت ، انسان مقام والا و ارزنده يی داشته و ادمی گری و انسانی بودن محيط اجتماعی باربار تاکيد گرديده است.
ازنگاه زردشت ، انسان در مرز بی نهايتی ايستاده است که از دو سوی ميتواند از خود چيزی بسازد ، بی نهايت کوچک و يا بی نهايت بزرگ ، بی نهايت آزاده و يا بی نهايت گرفتار ، بی نهايت پديد آرنده و سازنده و بی نهايت فرومانده و ناتوان. بنابرانديشهً زردشت ، آدمی زاده می تواند با داشتن سه ويژه و نشانهً خويشتن را پرورش داده و به مراتب کمال انسانی برساند. در آيين مزديسنا آمده است که اين آيين مبتنی بر سه رکن است:
نخست : هومته ( اوستايی ) که در پهلوی هومنش و به پارسی منش نيک يا انديشه نيک گويند.
دوم : هوخته که اوستايی است و در پهلوی هومنش و به پارسی گوش نيک يا گفتار نيک گويند.
سوم : هوم رشته ( اوستايی ) که در پهلوی هومنش و به زبان فارسی کنش نيک يا کردار نيک گويند.
ودر برابر اين سه اصل مثبت سه جنبهً منفی نيز دارد که هر انسان بايد از آن دوری جويد، بدينگونه :
نخست دوژمنه ( اوستايی ) به پارسی منش بد يا انديشه بد گويند.
دوم : دوژخته ( اوستايی ) که به پارسی گوش بد يا گفتار بد گويند.
سوم : دژورشته ( اوستايی ) که به پارسی کنش بد يا کردار بد گويند ( 30 )
به عقيدهً زردشت يکی از عمئه ترين نمادهای تمايز انسان از جانوران و حيوانات که از تاريخ و فرهنگ بی بهره اند در آنست که ماهيتی تحول و تکامل يابنده دارد و ميتواند با داشتن پندار نيک ، گفتارنيک و کردار نيک به جوهر آدميت دست يابد و عنصری مفيد و سودمند هم بخود و هم به جامعه انسانی باشد و در غير آن رفته رفته آن جوهر اصيل انسانی و فره ايزدی را از دست داده و به نيروی اهريمنی می پيوندد.
زردشت معتقد است که در اساس خلقت دو نيرو مگر درتضاد هم آفريده شده اند که يکی گوهر خرد مقدس و ديگر گوهر خبيث است. به نظر زردشت از ابتدای آفرينش جهان به دست ( خدای مهربان) دو روح پيدا شده و گويا هر يک ازاين دو روح دست به انتخاب مهمی زده است که تعيين سرنوشت تمام جهان وابسته به اين انتخاب تاريخی بوده که يکی از آن " نيکی" و ديگری " بدی " را برگزيده اند. روح نيک و بد هر يک بطور جداگانه برای خود قهرمانان ، دستياران ووسايل کار مخصوص آفريده و در نتيجه نيکی و بدی را ايجاد کرده اند که مبارزه بزرگ از اول تا پايان جهان ميان اين دو روح که نيکی و بدی را پذيرفته اند ، ادامه خواهد يافت.
به پنداشت زردشت در برابر قوای خير که بنام" امشاسپندان" و " ايزدان " از آن تعبير ميشود ، هميشه عمال شر نيز بروز می کند. سردستهً تمام اين مفاسد و شرور همانا " انگره مينو " يا به عبارت ديگر " اهريمن " است که قوا و نيروهای زيادی وی را ياری ميرساند و اين قوای شر همانا در زبان اوستا " دلؤه" و به پارسی " ديو " اطلاق ميشود.
درادب فارسی نيز ديو بشکل مفرد وديوان به گونهً جمع از جملهً پيروان اهريمن بشمار ميروند و در فرهنگها نيز ديو را نوعی از شياطين دانسته اند. نظر به اين مفهوم مردان شرير ، پليد ، بدکار و متمرد و سرکش را ديوان گويند و فردوسی نيز با تاثير پذيری اين انديشه در اثر زوال ناپذير خويش يعنی شاهنامه آن افراد و اشخاصيکه از راه مردی و مردمی از راه جوانمردی ومردمداری ، از راه نيکی و نيکوکاری می گريزند و در مقابل خالق خويش ناسپاس اند ، به نام ديو ياد ميکند ، آنگونه که در داستان اکوان ديو از زبان وی می شنويم :
تومرديو را مردم بد شـــــناس کس کو ندارد زيزدان سپاس
هرآنکو گذشت از رهً مردمی زديوان شـمر مشمرش آدمی
و در جای ديگر از زبان برهمن که اسکندر را نصيحت می کند ، آز و نياز را مانند دو ديوی می داند که آدمی را به تباهی می کشاند:
چنين داد پاســـخ که آز و نياز دو ديو اند پتيـــــــــــارهً دير ساز
يکی را زکنی شده خشک لب يکی از فزونيست بی خواب شب
و پاسخ نوشين روان است به سوال موبدش که آز و نياز چون ديوهای هستند که در وجود مردم بد کنش و نا مردمدار تبارز می کند.
به پرسيدش از داد و خردک منش زنيکی و از مردم بد کنش
چنين داد پاســــــــــخ که از و نياز دو ديوند بدگوهر و ديرساز
هرآنکس که بيــــــشی کند آرزوی بدو ديو او بازگردد به خوی
باری در گاتها يا گاشها وونديداد و بخش های متاجر اوستا همواره ديوان را با مردم بد و جانوران شرور و موذی باهم نام می برند و اين قوای شری که اهريمن ايجاد کرده است مساوی با شمار قوای خيريست که منشا نيکی صادر شده است. به روايت اوستا همانگونه که شش امشاسپندان ازجمله عمال مهم و اساسی اهوارا و نيکی بشمار ميرود و بوسيلهً آنان خوبی ها در جهان پراگنده ميشود ، اهريمن نيز دارای شش اعمال شر بوده که توسط آنها بدی ها و زشتی ها در دنيا منتشر ميشود و در مجموع اين قوای شر را " کماريکان " نامند. در اوستا آمده است که شمارهً ديوان چون ديو مرگ ، ديوخواب، ديور بدبختی ، ديوتاريکی و ديو بدبختی و نامردمی کردن مانند شماره ايزادن در دنيا لايتناهی است. بنابرين آنچه که زردشت تاکيد ميکند اينست که اولين وظيفه فرد با ايمان و انسان کامل در زندگی روزمره مبارزه درونی با نيروی شر است. از ديد زردشت آدميزاد به آموزش گوهر خرد مقدس که در مجموع سجايا و منشهای نيک انسانرا تشکيل ميدهد ، نيازمند است و ازهمينروست که زردشت در سرتاسر کتاب اوستا آدمی را به داشتن سه خصلت برازنده انسانی يعنی انديشهً پاک ، گفتار پاک و کردار پاک تشويق و ترغيب کرده و د رهمه جای پيروانش را پند و اندرز می دهد.
ازنظر زردشت بزرگترين رکن اساسی جوانمردی در آنست که نبايد به ديگران بدی رواداشت و حتی اين وسعت نظرش به اندازه ايست که پيروانش را هوشدار ميدهد تا برحيوانات نيز رحم و شفقت داشته باشند.
زردشت درينمورد نوشته است که : " گاو مرد دهقان اگر در دست صاحبش باشد مفيد تر ازآنست که در راه خدای بی نياز ذبخ شود؟ ( 34 ) و جای ديگر ميگويد :
آنهائيکه قربانی ميکنند از مقررات و آيين گله داری سر می پيچند."
" آنها برگاو ستم می رانند و او را ذبح ميدهند."
" پروردگارا ! درهای حکمت به روی شان باز کن."
" تا در سراچه بدی عاقبت کار خود را به بينند." (35 )
ودر قطعه زير به تعريف جامعی از آنچه که در مذهب جديد تر به نام پارسائی معروف است و بعد از اسلام به آن فتوت گويند، برمی خوريم :
" مزد پارسا مقدس است."
" و با نديشه و گفتار و کردار و "
" وجدان خويش به بسط عدالت ياری می کند." (36 )
و در بند هشتم يسنا در نکوهش درغگويی که عياران و جوانمردان از آن سخت بيزار اند چه خوش گفته است :
" کشورجاويدان يا بهشت از آن کسی خواهد بود که در زندگی خويش با دروغ بجنگد و آنرا در بند کند و به دست راستی بسپرد." ( 37 )
به همين گونه اگر ما به جنبشهای اجتماعی و مردمی مزدک و اصول و آيين اين دين نظر افگنيم ، می بينيم که مزدک در طی مدت سی سال که برضد ستمگران زمانه اش برخاست و جنبش آن از سال 494 ميلادی تا سال 524 ميلادی ادامه داشته است ، رکن اساسی جوانمردی و انسان کامل را در آن ميداند که بايد مردمدار بود و به نيکی گرائيد و از دروغ و بدی دوری جست و به همه کس مهربان و مددگار بود. ازنظر مزدک آدمها همه مخلوق خدای اند و نبايد بين شان در قسمت توزيع نعمت های مادی فرق باشد.
بنابران به نظر او انسان بايد مردم دوست و مهمان نواز بوده و با همنوع خويش از هيچگونه کمک و همکاری دريغ نکند. به عقيدهً مزدک پيروزی آدميزاده در اين دنيا درانست که برضد نابرابری ها و زشتی ها و پليدی ها مبارزه کند و اين مبارزهً خويش را تا سرحد مرگ ادامه داده و از حوادث ناگواريکه در راه مبارزه اش خلق ميشود ، نهراسد. در آيين و اصول دينی مزدک آنچه که زيادتر تاکيد شده است ، آزادی و روان روشن است. او آزادی را تاکيد ميکند و مرگ را بهتر از اسارت و بندگی ميداند ، لذا به زندگی آدميزاد و آينده اش با چشم نيک می نگرد. انسان مزدک ، انسان کامل ، آرمانی ، خيرخواه ، صلح جوی و با تدبير است که اصل آن با خرد پيوند ناگسستنی داشته و ريشهً آن از همان منش های انسانی و آيين جوانمردی آب ميخورد.
از مطالب ياد شده که بگذريم دين اسلام يکی از آيين هاييست که از والدين اساس و پايگاه آدمی سخن رانده و به مصداق آيهً کريمه : " و لقد کرمنا بنی آدم و جعلنم فی البر والبحر و رزقنهم من الطيب و فضلنا هم علی کثير ممن خلقنا " که اين آيت انسان کامل را برهمه آفريدگان برتر می نهد و جوهر و گوهر آدمی را برهمه موجودات برتر ووالا تر ميداند و به همين دليل است که محی الدين بن عربی در فتوحات مکيه می گويد که : " سراسر جهان صورت تفيلی وجود انسان است و انسان کتاب جامع هستی و روح کاينات است و جهان همچون پيکراوست هرگاه جهان را بدون انسان کريم و جوانمرد در نظر بگيريم جهان همچون پيکريست بيروح " (38 ). از نگاه اسلام که کاملترين اديان سماوی شناخته شده است ، مقام ، ارزش و اهميت انسان زمانی از هفت اختر می گذرد که بخشنده باشد و مهربان و هميش در جستجوی نيکی و خوبی بوده و با ديگران يار و مددگار باشد و اين زمانی ميسر است که همه اوصاف جوانمردی و برتری ها در وجود او درعمل او و در ارادهً او درمشيت او تحقيق يابد.
بدينگونه می بينيم که در تلفيق چنين انديشه های اهواريی ووالای دين زردشتی ، مزدکی و دين اسلام است که در آريانای کهن و خراسان دورهً اسلامی ، منشاء و سجايای نيک انسانی به مرحلهً نضج و پختگی خود رسيده و جميعت عياران و جوانمردان شکل می يابد و بعد از اسلام و بخصوص بعد از سدهً دوم هجری به تدريج با تصوف اسلامی آميخته شده و به گونهً فتوت درآمده است.
وآما در بارهً ريشهً واژهً فتی که مترادف آن کلنه جوانمرد است ، بايد گفت که اين کلمه عربی بوده و در قرآن کريم هشت مرتبه به کار رفته است.
درفتوت نامهً نجم الدين زرکوب آمده است که معنی و مفهوم فتوت جوانمردی است و راستی را در سه مقام نگاه داشتن عبارت از فتوت است : " آمديم با شرح صفت جماعتی که ايشان را به صفت مردی ياد ميکنند. در کلام مجيد ، اول بدانکه معنی فتوت جوانمردی است و تا مردی تمام نشود ، جوانمردی صورت بندد و حق جل و علاء ، مردانر به چندين جا در کلام مجيد ياد ميکند ، از جملهً آن می فرمايد : " رجال يحبون ان يتطهر و او الله يعب المطهرين. يعنی مردانی که دوست دارند ، پاکی را و حق تعالی دوست دارد پاکان را و پاک روان را " ( 39 )
ازنگاه غياث اللغات اين کلمه به فتح اول و فتح فوقانی که به الف مقصوره ختم شده است ، به معنی مرد جوان ، سخی و فتييان که صيضهً جمع آنست به معنی جوانان و سخيان است.
از نگاه فرهنگ انندراج ، فتی به معنی جوان و جوانمرد بوده ، مگر در فرهنگ فارسی آمده است که فتی به معنی مردانگی ، مرد آسا ، مردانه و مرد افگن می باشد. فرهنگ نفيسی فتوت را جوانمردی معنی کرده است. ( 40 )
بايد گفت که در عصر اموی ها معنی و مفهوم فتوت ، گسترده تر شده و برعلاوه مردانگی ، صفت شجاعت و مروت نيز شامل شد و همين امر باعث آن گرديد که در بارهً فتوت تعريف های گوناگونی صورت بگيرد، چنانچه در مقدمهً کتاب فتوت نامهً سلطانی از زبان معاويه به فرزند ابی سفيان در مورد فتوت آمده است: " فتوت آنست که دست برادرت را بر مال خود گشاده داری و خود طمع را در مال وی نکنی و با او به انصاف رفتار کنی و از او انصاف نخواهی و جفای او را بر تابی و خود بدو جفا نکنی و نيکويی اندک او را بسيار شماری و نيکويی های خود را بدو اندک دانی. " ( 41 )
ونيز ابوبکر فرزند احمد شبهی فتوت را اينگونه تعريف ميکند : " فتوت نيکويی خلق و بذل معروف است." ( 42 ) و جعفر خلدی در اين مورد گفته است : " فتوت کوچک شمردن خويش و بزرگ داشتن مسلمانان است." و همچنين ابوعبدالله فرزند احمد مغربی تعريف کامل و خوبی دراين مورد دارد به اين گونه که سخاوت را نيز شامل فتوت کرده است: " فتوت نيکويی خلق است ، با کسی که بدو بغض داری و بخشيدن مال است به کسی که در نظر او ناخوش آيد و رفتار نيکو است با کسی که دل تو از او می رمد." ( 43 )
به عقيدهً ما اگرچه تعريف ياد شده در جای خود دارای اهميت فراوانی است اما نظر به اينکه برخی از پهلوها و بعدهای ديگر اهل فتوت را شامل نميشود و از طرفی هم از نگاه تعريف منطقی کمبوديهای را داراست ، لذا ناگزيريم که بمنظور حل مطلب و بخصوص آنچه که از کلمه فتوت منظور نظر ماست به ترجمهً يک متن عربی به پردازيم : در روزنامه الجمهوريه چاپ بغداد زيرعنوان " الفتوت عندالعرب " آمده است که : " فتوت به معنی شمايلی مانند شرف ، شجاعت ، سخا ووفا به وعده و حلم و دستگيری از ناتوانان و فريادرسی از مظلوم و عفو و تواضع و متانت و نيروی بردباری است.
ذوالاصبح العدوانی به فرزندش می گويد : به اقوام خود با نرمی برخورد کن که ترا دوست داشته باشند و با ايشان تواضع نما تا ترا قدر گذارند و باچهره خندان باش تا که ترا فرمان برند و چيزی برآنها ترجيح مده تا سيادت ترا به پذيرند و خردان ايشان را عزت بده آنطوريکه به بزرگان ايشان احترام می گذاری تا که به عزت تو بزرگ گردند. به مال جوانمرد و به همسايه مهربان باش و کسانی را که از تو استعانت می جويند پيروزی بخش و مهمان را حرمت بگذار و خيلی زود به فرياد برس که ترا اجلی است که فرا می رسد و آبروی خود را به سوال چيزی از کسی مريز و به اينصورت است که آقايی تو کامل ميگردد. ( 44 )
قسمت پنجم
ســـيـری بـر پـيـشـيـنًۀ آييـن عـياری و جوانمـردی
از تعريف های که ياد کرديم ، ميتوان به اين نتيجه و خلاصه آمد که شکستن بت نفس و ايثار و جانبازی و تواضع و سخاوت و انصاف و بی آزاری ، نيکويی و گذشت ، شجاعت ووفا به عهد ، مهمان نوازی و مردم دوستی از جملهً صفاتی اند که در سدهً دوم هجری در آئين فتوت و جوانمردی اهميت بسزايی داشته و بعدها مفاهيم و معنا های ديگری نيز بدين آيين مردمی افزوده شده است.
بايد گفت که مبدا عملی فتوت اساسا از رفتار ، اخلاق و اعمال، حضرت علی ابن مطلب گرفته شده و به همين دليل است که يکی از لقب های حضرت علی " شاه مردان " است ، بيدل در اين مورد چنين اشاره می کند :
کدامين شير يزدان مرتضی آن صفدر غالب که می خوانند مردان حقيقت شاه مردانش ( 45)
ازنگاه حضرت علی که در حقيقت قطب اين طريقت و مدار اين فضيلت است ، آيين فتوت دارای مبانی و اصولی است که اساس آن بر هشت قاعده گذاشته شده است ، آنجا که فرموده است : " اصل الفتوت الوفاء و الصدق و الامن والسخاء والتواضع والنصيحت والهدايت والتوبه ولايستاهل الفتوت الامن يستعمل هذه الخصال ـ يعنی اصل فتوت اين هشت خصلت است و هر مستعمل اين خصايل نباشد ، مستحق اسم فتوت نبود."
وچون از وی پرسيدند که علامت و نشانهً کمال فتوت چيست؟ فرمود : " هی العفو عندالقدرت ، والتواضع عندالدولت ، والسخاء عندالقلت و العطيب بغير منه ـ يعنی عفو در وقت قدرت و تواضع در زمان دولت و سخا در هنگام فقر و عطاء بی منت." ( 46 )
وهمچنان علامه شمس الدين محمد آملی در فتوت نامهً خويش به همين مطلب اشاره کرده و گويد : " پس جوانمردان همه تابع علی باشند و هر چه يابند همه از متابعت او يابند و از علی به فرزندان او و سلمان و صفوان رسيد. و نقل است که چون صفوان از جنگ صفين دست برد می کرد ، علی ندا کرد ، که : الی يا صفوان. صفوان به خدمت او شتافت. علی عليه السلام فرمود : انک اليوم فتی فاياک آن تضع الفتوت فی غير آهلها فهذه الفتوت التی شرفنی بها رسول الله ص " ( 47 )
بعد از حضرت علی ، پيروانش آئين فتوت را رونق بيشتری داده اند چنانکه شيخ شهاب الدين سهروردی ، آئين فتوت را دارای دوازده رکن ميداند که شش رکن آن ظاهری و شش رکن ديگر آن باطنی است. از نگاه سهروردی آنچه که ظاهريست ، عبارت است از :
1 ـ بند پلوار : اخی بايد ازوقت عهد فتوت از زنا کردن پاک باشد که مردان را زنا خلل آيد.
2 ـ بند شکم : از لقمهً حرام خوردن پرهيز کند.
3 ـ بند زبان : که بايد زبان خويش را از غيبت و بهتان و سخن بيهوده نگاه دارد.
4 ـ بستن سمع و بصر : آنچه ناشدنی است نشود و آنچه ناديدنی باشد نه بيند.
5 ـ بستن دست و قدم : به دست هيچ کس را نرنجاند و در راه غمازی قدم نه نهد.
6 ـ بستن دروازهً حرص و امل : اخی نبايد به چيز های دينوی فريفته شود و جوانمرد را لازم است تا امين باشد و امانت را به صاحب حق برساند.
واما شش رکنی که باطنی است ، عبارت اند از :
1 ـ سخاوت
2 ـ تواضع
3 ـ کرم
4 ـ عفو ورحم
5 ـ نيستی از منيت
6 ـ هشياری و فراست ( 48 )
و اما در کلمهً " فتوت " سهروردی معتقد است که واژهً فتوت از فتوی گرفته شده که معنی آن پسنديدگی است و اين کلمه فتوی از چهار حرف ، " ف ، ت ،و ، ی " تشکيل شده که " يا " بشمار نمی آيد به دليل آنکه اين " ی " يا عطف است . و اما کلمهً فتوت نيز از چهار حرف " ف ، ت ، و ، ت " ساخته شده که " ت " آخر کلمه نيز به دليل عطف بودن آن به حساب نمی آيد. سهروردی به اين انديشه است که مرد صاحب فتوت را خصايل بسيار است، مگر آنچه که فتييان و جوانمردان را به کار آيد ، بيست و پنج خصلت است ، بدينگونه :
اول : هفت خصلت مربوط است به " ف " فتوت مانند :
1 ـ فضل
2 ـ فتوح
3 ـ فصاحت
4 ـ فراغت
5 ـ فهم
6 ـ فراست
7 ـ فعل
دوم : چهارده خصلت مربوط است به " ت " فتوت ، مانند :
1 ـ توکل
2 ـ توبه
3 ـ تواضع
4 ـ تصديق
5 ـ تصور
6 ـ تحمل
7 ـ تطوع
8 ـ تهجد
9 ـ تلفف
10 ـ تبرک
11 ـ تصرف
12 ـ تمکين
13 ـ تفکر
14 ـ تسکين
سوم : چهار خصلت مربوط است به " واو " فتوت ، مانند :
1 ـ وفا
2 ـ ورع
3 ـ ولايت
4 ـ وصل ( 49 )
و اما از نگاه نجم الدين زرکوب ، فتوت عبارت است از صرف کردن وجود در طاعت حق يا در راحت خلق و آن بر سه گونه است :
اول : نگاه داشتن زبان است از فحش و غيبت و بهتان و ذکر خدای تعالی را بسيار کردن.
دوم : فتوت دل و آن عبارت است از سخاوت و ايثار در راه خدا.
سوم : فتوت چشم است ، و آن نگاه داشتن نظر است از ديدن روی های حرام و به تعبير زرکوب ، نگاه داشتن پس و پيش است از ناپايست و نابايست.
به عقيدهً نجم الدين زرکوب ، فتوت دار ، برعلاوه سه مورد ياد شده ، دارای خصوصيات وويژگی های ديگری نيز هست که اين خصوصيات را چهل و سه بيت ، بدينگونه شرح ميکند:
کسی کو را فتوت پاسبــــــــــــا نست بـــــــهر کاری که باشد کام رانست
دل کو را فـــــــــــتوت هم قران است زهر آفت که دانی در امانـــــــست
فتــــــــــــوت شيوهً هر بی ادب نيست فتوت پيشــــــــــــــــــهً پيغمبرانست
فتوت چيست؟ ترک جـــــــــــهل گفتن که جاهــــــــل در فتوت بد گمانست
فتوت از خود انصــــــــاف است دادن که بی انصـــــاف دايم در فغانست
فتوت چيســــــــــت ؟ در بازار معنی زاخلاق حمـــــــــــــيده کاروانست
فتوت اعتقاد عـــــــــــقل و قلب است فتوت استـــــــــوای جسم و جانست
به معنــــــی آفرينش يک وجود است فتوت آفــــــــــــــرينش را دهانست
فـــــــــتوت فرض کردی چون دهانی مروت اندرو همچو زبــــــــــبانست
فتوت همچو صاحب حسن شخصيست مروت حســـــن او را همچو جانست
فتوت در مثل آييــــــــــــــــــــــنه دان مروت چـــــــون صفای روی آنست
فتوت ديگر انســــــــــــــان را حوانيج مروت چــــــــون نمک اندر ميانست
فتوت خان و مان معـــــــــــــنوی دان مروت زينـــــــــت آن خان و مانست
فتوت روز خورشــيد است و شب ماه مروت چـــــون ضياء و نور شانست
فتوت گلســــــــــــــــتانی دان ســراسر مروت همچــــــــو گل در گلستانست
اگر حلمـــــش کنی کشت زمـــين است وگر نامش مهابـــــــــــــت آسمانست
کسی کش چشـــم معنی باز باشــــــــــد فتوت در همـــــــــــــه اشيا روانست
نه هر چيـــــزی درو خاصــــيتی هست که آن خاصيــــتش خورشيد سانست
نـــمودن در مهم خاصــــــــــيت خويش زهر شيی فتــــــــــوت را نشانست
فتــــوت بوستان و شرع چـــــــون تخم طريقت چــــــون درخت بوستانست
حقيقت مــــيوه های نغز و شــــــــيرين که در باغ فتــــــــــــوت جاودانست
نه هـــــر کو را فـــــــــــتوت دار دانند به معنی در فـــــــــتوت کاردانست
همه جا را زمــــــــين گويند ، ليـــــکن زمينی خار و جـــــــــايی گلستانست
اگر چه هــــــــــر دو مرواريد باشــــد زدر تا با شيــــــنه فرقی عيار است
به هرصد سال مــردی را تـــــوان ديد که در دين قبيـــــــــلهً خلق جهانست
فتوت گوهــــــرست و لعل و يافــــوت فتوت دارد همـــچون بحر و کانست
فتــــــــــوت دار را در هـــــر دو عالم ازار عز و خدمــــــــــت بر ميانست
فتوت دار را برفـــــرق معـــــــــــــنی روای کبريايی طيـــــــــــــــبلسانست
فتــــــوت دار آن باشـــــــــــد که او را اگر مالســــــت و گر جان در ميانست
فتوت دار می دانــــــی کــــــــــی باشد فتوت دار آن کو مهــــــــــــــربانست
فتوت دار آن کـــــو عيــــب پوش است فتوت دار آن کو خـــــــوش عنانست
فتــــــوت دار آن کو دل نـــــــواز است فتوت دار کـــــــــــــــــــو دلستانست
فتـــــــــــوت دار آن کو آســــــتين است فتوت دار آن کـــــــــــــــــو آستانست
اگر خود نيـــــــــم نانی ، ملــــــک دارد فتوت دار دايم ميزبانـــــــــــــــــست
اگر خود ميهمان مســــــت است و کافر فتوت دار خاک ميـــــــــــــــهمانست
فتـــــــوت دار هر گز بد نگـــــــــــــويد و گر گويد هـــــــــمه سودش زيانست
جهان را خـــــــلق همچــــــــون گلهً دان فتــــــــــــــــــــوت دار مانند شبانست
فتـــــوت خواهی از "زرکوب" واپرس که او را در فتوت داســـــــــــــتانست
به قــــــدر آنچ ازين معــــــــنی که گفتيم کسی دارد درين ره قهرمانــــــــــست
زهی مــــــردی که در راه فتـــــــــــــوت چنين باشد که ما را در بيانست (50 )
و اما واعظ کاشفی در کتاب " فتوت نامه " که به عقيده ام از جملهً بهترين فتوت نامه هاست ( 51 ) آئين فتوت را دارای هفتاد و يک شرط می داند ، چنانکه ياد کرده آيد : اگر پرسند که شرايط فتوت چند است؟ جواب بگوی ، هفتاد و يک ، چهل و هشت وجودی و بيست و سه عدمی.
و اما آنچه وجودی است :
اول : اسلام
دوم : ايمان
سوم : عقل
چهارم : علم
پنجم : حلم
ششم : زهد
هفتم : ورع
هشتم : صدق
نهم : کرم
دهم : مروت
يازدهم : شفقت
دوازدهم : احسان
سيزدهم : وفا
چهاردهم : حيا
پانزدهم : توکل
شانزدهم : شجاعت
هفدهم : غيرت
هجدهم : صبر
نزدهم : استقامت
بيستم : نصيحت
بيست و يکم : طهارت نفس
بيست دوم : علوهمت
بيست و سوم : کتمان اسرار
بيست و چهارم : صلهً رحم
بيست و پنجم : متابعت شريعت
بيست و ششم : امرمعروف
بيست و هفتم : نهی از منکر
بيست و هشتم : حرمت والدين
بيست و نهم : خدمت استاد
سی ام : حق همسايه
سی و يکم : نطق به ثواب
سی و دوم : خاموشی از روی دانش
سی و سوم : طلب حلال
سی و چهارم : افشای اسلام
سی و پنجم : صحبت با نيکان و پاکان
سی و ششم : صحبت با عقلا
سی و هفتم : شکر گذاری
سی و هشتم : دستگيری مظلومان
سی و نهم : پرسش بيکسان
چهلم : فکرت عبرت
چهل و يکم : عمل به اخلاق
چهل و دوم : امانت گذاری
چهل و سوم : مخالفت نفس و هوا
چهل و چهارم : انصاف دادن
چهل و پنجم : رضا به قضا
چهل وششم : عيادت مريض
چهل هفتم : عزت از ناجنس
چهل و هشتم : مداومت بر ذکر
و اما آنچه ازآن احتراز بايد کردن :
اول : مخالفت شرع است
دوم : کلام مستقج نگفتن است
سوم : غژبت نيکان کردن است
چهارم : مزاح بسيار کردن
پنجم : سخن چينی کردن
ششم : بسيار خنديدن است
هفتم : خلاف وعده کردن است
هشتم : به حيله و مکر با مردم معاش نمودن است
نهم : حسد بردن
دهم : ستم کردن
يازدهم : غمازی نکردن
دوازدهم : محبت دنيا ورزيدن
سيزدهم : در طلب دنيا حريص بودن
چهاردهم : عمل دراز پيش گرفتن
پانزدهم : عيب مردم جستن و گفتن
شانردهم : سوگند به دروغ خوردن
هفدهم : طمع در مال مردم کردن
هجدهم : خيانت ورزيدن
نزدهم : بهتان گفتن و از ناديده خبر گفتن
بيستم : خمر خوردن
بيست و يکم : ربا خوردن
بيست و دوم : لواط و زنا کردن
بيست و سوم : با مردم بد مذهب و بی اعتقاد مصاحب بودن
هرکه ازاين هفتاد و يک شرط خبر ندارد ، بوی فتوت بدو نرسد." ( 52 )
از مطالعهً مطالب ياد شده ميتوان به اين نتيجه رسيد که مولانا واعظ کاشفی فتوت را يکی از شعبه های عرفان اسلامی می داند . اگر چه اين آئين مردمی و انسانی و اهورايی با تصف و عرفان اسلامی آميخته است ، اما نميتوان ريشه های اصل آن را در مناسبات و معادلات اجتماعی نيز جستجو نمود و بررسی کرد.
ادامه دارد ....
قسمت ششم
سیری بر پیشینۀ آیین عیاری و جوانمردی
و اما از نظرشیخ فریدالدین عطارنیشاپوری، فتوت دارای هفتاد ویک شرط نبوده ،بلکه در بردارندۀ هفتاد ودو شرط است .عطار در دیوان شعرخود، بخش کاملی را به نام ،( فتوت نامۀ منظوم ) اختصاص داده است. بنا به اندیشۀ عطار،آ یین فتوت وجوانمردی که در اشعارش ازآن،( راه وروش مردان ) تعبیر شده ، دارای دو بخش است: یکی جنبۀ نظری ، ودوم جنبۀ عملی ؛که جنبۀ عملی این موضوع بیشتر مورد نظرش واقع گردیده است ؛
چنانکه در اشعار زیر به خوبی و روشنی مشاهده کرده، میتوانیم :
الا ای هوشمند خوب کردار بگویم با تو رمزی چند ز اسرار
چودانش داری وهستی خردمند بیا موز از فتوت نکتۀ چند
که تا در راه مردان راه دهندت کلاه سروری بر سر نهند ت
اگر خواهی شنیدن گوش کن باز زمانی باش با ما محرم راز
چنین گفتند پیران مقد م که از مردی زدندی در میان دم
که هفتاد و دو شد شرط فتوت یکی زان شرط ها باشد مروت
بگویم با تویک یک جملۀ راز که تا چشمت بدین معنا شود باز
نخستین راستی را پیشه کردن چو نیکان از بدی اندیشه کردن
همه کس را به یاری داشتن دوست نگفتن آن یکی مغز ودیگرپوست
زبند نقش بد آزاد بودن همیشه پاک باید چشم و دامن
اگر اهل فتوت را وفا نیست همه کارش به جز روی وریا نیست
کسی کو را جوانمرد یست در تن به بخشاید دلش بر دوست و دشمن
بهرکس خواستی می باید آنت اگر خواهی به خود نبود زیانت
مکن بد با کسی کو با تو بد کرد و نیکی کن اگر هستی جوانمرد
کسی کز مهر تو ببرید پیوند به مردی جان و دل درراه او بند
زبان را دربدی گفتن میا موز پشیمانی خوری تو هم یکی روز
تو را آنگه به آید مردی وزور که بینی خویشتن را کمتر از مور
مراد نامرادان را بر آور که تا یابی مراد خویش یکسر
مگوهرگزکه خواهم کردن اینکار اگر دستت دهد میکن به کردار
کسی کورا خشم اندر رضا نیست فتوت در جهان او را روا نیست
فتوت دار چون باشد دل آزار نباشد در جهانش هیچکس یار
درین ره خویشتن بینی نگنجد به بی باکی ومسکینی نگنجد
فتوت ای برادر برد و باریست نه گرمی وستیزه بلکه زاریست
بده نان تا برآید نامت ای دوست چه خوشتر در جهان از نام نیکوست
زبان ودل یکی کن با همه کس چنان کزپیش باشی باش از پس
مکن جیزی که دیدن را نشاید اگر گویی شنیدن را نشاید
چو اندرطبع بسیاری نداری مزن دم از طریق برد باری
طریق پارسایی ورز مادام که نیکو نیست فاسق را سرانجام
مکن با هیچکس تزویر و دستان که حیلت نیست کار زیر دستان
درون را پاک دار از کین مردم که کین داری نشد آیین مردم
چو خوانندت برو زینهار می پیج ورت هم بیم جان باشد مگو هیچ
به جان گر باز مانی اندرین راه نباشد از فتوت جانت آگاه
دماغ از کبر خالی دار پیوست ز شیطانی چه گیری عذر بر دست
تواضع کن تواضع بر خلایق تکبر جز خدا را نیست لایق
تکبر خیره گی خود را مرنجان که افزونی جسم است کاهش جان
سخن نرم و لطیف و تازه میگوی نه بیرون از حد و اندازه میگوی
مگو رازدلت با هر کسی باز که در دنیا نیابی محرم راز
حسد را بر فتوت ره نبا شد حسود از راه حق آگه نبا شد
اخی راچون طمع باشد به فرزند ببرزنهار از وی مهر و پیوند
اگر گفتی ز روی آنرا به جای آر وگر خود میرود سر بر سر دار
به خود هرگز مرو راه فتوت به خود رفتن کجا باشد مروت
ریاضت کش که مرد نفس پرور بود ازگاو و خر بسیار کمتر
مرو ناخوانده تا خواری نبینی چورفتی جز جگر خواری نبینی
به چشم شهوت اندر دوست منگر که دشمن کام گردی ای برادر
زکج بینان فتوت راست ناید که کج بینی فتوت را نشاید
به کام خود منه زینهار یک گام که ایمن نیست دایم مرد خود کام
مروت کن تو با اهل زمانه که تا نامت بما نت جاودانه
هزاران تربیت گر هست اخی را ندارد دوست ز ایشان کس سخی را
مزن لاف ای پسربا دوست و دشمن که باشد مرد لافی کمتر از زن
فتوت چیست داد خلق دادن به پای دستگیر ایستاد ن
هرآنکس کو بخود مغرور باشد به فرهنگ از مروت دورباشد
ادب را گوش دارد در همه جای مکن با بی ادب هرگز محابای
به خدمت میتوان این راه بریدن بدین چوگان توان گویی ربودن
به عزت باش تا خواری نبینی چو یاری کردی اغیاری نبینی
مبر نام کسی جز با نیکویی اگر اندر فتوت نام جویی
به عصیان در میفکن خویشتن را مجوی آخر بلای جان و تن را
هوای نفس خود بشکن خدا را مده ره پیش خود صاحب هوا را
چنان کن تربیت پیر و جوان را که خجلت بر نیفتد این و آن را
نصیحت در نهانی بهتر آید گره از جان و بند از دل گشاید
لباس خود مده هر نا سزا را به گوش و جان شنو این ماجرا را
میان تربیت زان روی می بند که باشد در کنارت همچو فرزند
فتوت جوی گر دارد قناعت همه عالم برند از وی بضاعت
به طاعت کوش تا دیندار گردی که بید ین را نزیبد لاف مردی
پرستش کن خدای مهربان را مطیع امر کن تن را و جان را
قدم اندرطریق نیستی زن که هستی برنمی آید ازین فن
چو سختی پیشت آید کن صبوری درآن حالت مکن از صبر دوری
به نعمت در همی کن شکر یزدان چو محنت در رسد صبر است درمان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو به صد التاف پیش مهمان شو
تکلف ازمیان بر دار واز پیش بیاور آنچه داری از کم و بیش
به احسان و کرم دلها به دست آر کزین بهتر نباشد در جهان کار
چو احسان از تو خواهد مرد هوشیار چو مردان راه خود چالاک بسپار
فتوت دار چون شمع است در جمع از آن سوزد میان جمع چون شمع
ترا با عشق باید صبر همراه که تا گردی ازین احوال آگاه
به گفتار این سخن ها راست ناید ترا گفتار با کردار باید
مکن زینهار ازین معنا فراموش همی کن پند من چون حلقه در گوش.(3 5 )
چنانکه یاد کردم ،اگر ما آیین فتوت را از نگاه عطار جمع بندی کنیم؛ به این نتیجه میرسیم که بنا به عقیدۀ عطار آیین جوانمردی و فتوت ، عبارت است از راستی و راستکاری ، صداقت ، اندیشۀ بد نداشتن ، یاری و کمک به دیکران ، رهایی یافتن از هوای نفس ، پاکدامنی ، وفا به عهد ، بخشنده گی بر دوست و دشمن ، آنچه که به خود میخواهی به دیگران باید خواست ، نیکی به دیگران ، بستن جان و دل در راه کسی که با تو مهربانی دارد ، زبان را از گفتار بد باز داشتن ، خویشتن را کمتر از مور دانستن ،مراد نامرادان را برآوردن ،گفتار را با کردار برابر داشتن ،خشم خود را فرو خوردن ،بی آزاربودن ،دوری از خویشتن بینی ،بردباری ،نان دادن ، دل را با زبان یکی داشتن ، بستن چشم و گوش از چیزهای نادیدنی و نا شنیدنی ،پارسایی داشتن ،دوری کردن از مکر و تزویر ،دوری از کین جویی و خودخواهی ، تواضع داشتن ،نرم گویی ، راز دل به هرکس نگفتن ، دوری از حسد ورشک ورزی ، دوری از طمع ، کوشش و عمل درکار، ریاضت کشیدن ،دوری از شهوت و کج بینی و کج اندیشی ، خود کام نبودن ،مردمداری و مروت داشتن، سخی طبع بودن ، مدارا کردن ،دوری از لاف و اضافه گویی ،داد خواهی کردن ،مغرور نشدن ، با ادب بودن ، بد گویی نکردن ،دوری از گناه و عصیان ،هوا ی نفس را شکستن ،قناعت داشتن ،دینداری و خدا جویی ، صبر و حوصله داشتن ، شکر یزدان را به جای آوردن ،مهمان نوازی ،احسان و کرم داشتن ، در عشق صبر داشتن ، و مانند اینها که همه آدمی را به کار آید و میتوان آنها را سر مشق زنده گی خویش قرار داد .
و اکنون می بینیم ، که مولا نا نورالدین عبدالرحمان جامی در این زمینه چی گونه می اندیشد : مولانا جامی در کتاب هفت اورنگ ،خصوصیات آیین فتیان را در سی بیت اینگونه، شرح می دهد .
عقد بیست و پنجم در فتوت که بار خود از گردن خلق نهادن است و زیر بار خلق ایستادن
ایکه از طبع فرو مایۀ خویش می زنی گام پی وایۀ خویش
خاطر از وایۀ خود خالی کن زین هنر پایۀ خود عالی کن
بهر خود گرمی جز سردی نیست سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی دینان باش در پی حاجت مسکینان باش
شمع شو شمع که خود را سوزی تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک نیکوکاری ورز شیوۀ یاری و غمخواری ورز
ابرشوتا که چو باران ریزی بر گل و خس همه یکسان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن بر ملامت دل یاران مشکن
در گذر از گنه و از دیگران چون به بینی گنهی در گذران
باش چون بحر ز آلایش پاک ببر آلایش از آلایشناک
همچو دیده به سوی خویش مبین خویش را از دیگران بیش مبین
بس عمارت که بود خانۀ رنج که نگنجد به میان صد گنج
همچو آن بیخته خاک از خس و خار که زند آب بر آن ابر بهار
کف پا را نبود زان دردی پشت پا را نرسد زان گردی
ور سوی داوریت افتد رای به که با خود کنی ازبهر خدای
بت خود را بشکن خوار و ذلیل نامور شو به فتوت چو خلیل
بت تو نفس هوا پرور تست که به صد گونه خطا رهبر تست
بست کن بر همه کس خوان کرم بذل کن بر همه همیان درم
گر براهیمی اگر زردشتی روی در هم مکش از هم پشتی
باز کش پای ز آزار همه دست بگشای به ایثار همه
هرچه بدهی به کسی باز مجوی دل از اندیشۀ آن پاک بشوی
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم نیست بر گشتی از آن طور کرم
طفل چون صا حب احسان گردد زود از داده پشبمان گردد
هر چه خندان بدهد نتواند که دگر گریه کنان بستاند
تا توانی مگشا جیب کسان منگر در هنر و عیب کسان
دل ازاندیشۀ آن داری دور دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری به دل کس نرسد آزاری (54)
بدینگونه دیده میشود که آیین فتوت و جوانمردی دارای هفتاد و یک و یا هفتاد و دو شرط بوده و در قرنهای اول و دوم هجری ، فتی و جوانمرد حقیقی به کسی گفته میشد که خصوصیات یاد شده را میداشت ، مگر امر مسلم آنست که آیین فتیان و جوانمردان در سدۀ سوم هجری به مرحلۀ پخته گی خود رسید و ازآن به بعد، رفته رفته در اشعار و نوشته های شاعران و نویسنده گان راه پیدا کرد ؛ چنانکه اگر ما شعر معروف حنظلۀ بادغیسی را به خاطر آوریم ، می بینیم که به روایت عروضی سمرقندی در جهار مقاله ، وی نخستین شاعریست که شجاعت و دلیری را از صفات برازندۀ مردی و مردانه گی دانسته و معتقد است که مرد آنست که مهتری و بزرگی را از کام شیر به جوید و به عزت و نعمت و جاه، دست ،یابد .
مهتری گربه کام شیردراست شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی (55 )
باری در سدۀ چهارم هجری واژه های فتی و فتوت کاملا با کلمه های شاطر و عیار از نگاه معنا هم مانند شد، و این کلمه ها در اکثر جایها به یک معنا به کار برده شد .
در نیمه های سدۀ جهارم هجری عیاران و جوانمردان و فتیان کوشش کردند تا روشها و آداب خود را متکی به آیین ها و روشهای مذهبی و دینی سازند و به آن تکیه گاه دینی، درست کنند ، ازاینروست که دسته ها و گروهای مختلفی پیدا شدند که هر یک از این گروه راه و روش خاص خود را دارا بودند .
از اواخرقرن چهارم هجری به بعد ، گروهی از ناجوانمردان و عیار نمایان با استفاده از این روش، خود را با لباس عیاران و فتیان آراسته و در زیر همین نام دست به آدمکشی ، دزدی و چپاولگری زدند و از هیچگونه ظلم و ستم در مورد هم نوعان خود دریغ نکردند .
در اوایل سدۀ پنجم هجری در شهرهای مختلف شام ،عدۀ از جوانمردان پیدا شدند که بعدها نام و لقب ( احداث ) را پیدا کردند و از آنوقت به بعد این کلمه نیز مترادف کلمه فتی و عیار به کار رفته است .
باید گفت که در عهد فرمانروایی سلجوقیان ، شاطران و عیاران و فتیان با مقاومت شدید ، روبرو شدند، و علتش همانا تجاوز و فتنه انگیزی مشتی ناجوانمرد بود و سرانجام جوانمردان و عیاران مجبور شدند تا اجتماعات و جلسه های خود را پنهانی انجام دهند و نامهای خود را تغییرداده و به نامهای گوناگونی پیوند دوستی را با دولت و خلافت فاطمیان مصر بسته نمایند . درین دوران ، صوفیان که در زمان گذشته با عیاران همکار وصمیمی بودند، با نا جوانمردان قطع رابطه کرده و از پیوند خود با آنها عار داشتند و تا اندازۀ کوشش به عمل آمد تا چهرۀ جوانمردان واقعی از نا جوانمردان شنا خته شود تاآنکه به اثر کوشش آنها ، نا جوانمردان به شکست روبرو شدند .
در سده های ششم و هفتم هجری در تمام شهرها کار جوانمردان واقعی و فتیان حقیقی رونق و جلال فراوانی پیدا کرد و روز به روز به تعداد آنها افزوده شده و قدرت شان روز افزون گردید ،تا آنکه کار ایشان به جایی رسید که مانند سده های چهارم در امور سیاسی و اقتصادی کشور ها نیز دخالت کردند ، و به همین دلیل است که نام این جوانمردان مردم دوست، در تاریخ خراسان زمین، ثبت و درج شده است
به روایت افغا نستان در مسیر تاریخ ، عیاران در برابر استیلای عرب اموی و عباسی و هم چنان در برابر هجوم چنگیزمغل ، مبارزات قهرمانانۀ انجام داده اند . در جنگهای مرغاب و غور و هرات همین عیاران و جوانمردان بودند که صد ها نفر در اردوی چنگیز خان ،شبا خون می زدند و اغتنام می کردند ، و بعد از آنکه چنگیز ،هرات را ویران کرد اشخاصی ،چون : فخر آهنگر ،رشید برجی ،اصیل معدل ،از نواحی غور و غرجستان تا مدت چهار سال برای مردم بینوا غله و آذوقه می آوردند و به مردم گرسنه تقسیم می نمودند .از مشاهیر روسای عیاران و جوانمردان در قرن هشتم ،ابوالعریان و درقرن دهم درهم بن نصر ، حامد بن عمر ،محمد بن هرمز و زنگالود ،و در قرن دهم ، احمد نیا ، و در قرن یازدهم امیر بو جعفر ناصر ، احمد بن طاهر ، اسحاق بن کاژ و لیث نوری و بومحمد منصور و غیره است .
از نیمه های سدۀ هفتم هجری به بعد ،دیده میشود ،که جنبه های اخلاقی و اجتماعی فتیان و جوانمردان بر جنبه های سیاسی آن زیاد شده میرود ،و اکثر جوانمردان را نه عیاران ، بلکه سپا هیان ، هنرمندان و صنعت کاران ،شهری تشکیل میدادند ، تا آنکه فتنه و شهر خواری و قتل عام مغول ، بیخ عیاری و عیاران و جوانمردان را بر کند و ،هم چنانکه تمام نهضت طلبان و وطن پرستان را به خاک و خون کشاند ، عیاران نیز سرکوب گردیدند .، اما باز هم در درون سپاه تیمور و دور وبرملوک کرت ، نشانه های از بقایای عیاران و جوانمردان دیده میشود .
بعد از شاهرخ میرزا در هرات و به ویژه در زمان سلطان حسین بایقرا ، ما به نامهای،مانند : یتیم ها ، نهنگ ها و مفردان بر میخور یم که داستانهای از حوادث و سرگذشت های آنها، درشبهای هرات رخ میداده است ،که اینگونه وقایع در کتاب بدایع الوقایع ،واصفی زیاد به چشم میخورد ، از آن جمله میتوان به پیکار های مفرد قلندر، با افرادی ،چون :علمدار و حیدر تیر گر و امیر خلیل و داستان،تاج النسب، که زنی عیار پیشۀ بود در شهر هرات ، و روبرو شدن پسر نقیب نیشاپوری با وی، و عاقبت کار ایشان ، اشاره کرد . (56)
از مطالب یاد شده که بگذریم ، بعدها دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان در هر منطقه ، نام بخصوصی پیدا کرد ،چنانچه در کابل و هرات به نام ( کاکه )،در قندهاربه نام ، ( شه حوان )،و در ایران ،به نام ،( داش و لوطی ) و در سمرقند و بخارا ،به نام، ( آلوفته ) یاد شد، که هریک از گروه های یاد شده دارای اوصاف ، شرایط و خصوصیات ، جداگانۀ بودند ،که بعد ها در بارۀ آنها بحث مفصل خواهیم کرد .
قسمت هفتم
صفات عیاران و جوانمردان
من مردی ناداشت و عیار پیشه ام،اگرنانی یابم، بخورم ، وگر نه ، میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم ، کاری اگرمیکنم، برای نام میکنم ، نه ازبرای نان ، واین کارکه میکنم از برای آن میکنم ، که مرا نامی باشد .
( سمک عیا ر )
دربخشهای قبلی یاد کردم، که آیین فتوت از نگاه مولانا واعظ کاشفی هفتاد و یک شرط ، واز نگاه فریدالدین عطار نیشاپوری ، هفتاد و دو شرط است ، که این صفات و خصوصیات در بین عیاران و فتییان مشترک است ؛ و حال می بینیم که در داستان (سمک عیار) که در پیشگفتار، این داستان را معرفی کردیم ،آیین عیاری و جوانمردی از چه قرار است .
در داستان ( سمک عیار ) نیز آیین عیاری و جوانمردی دارای هفتاد و دو شرط است . درین داستان که به نثری ساده و زیبا و دلکش نوشته شده ،درین زمینه ، چنین می خوانیم : « حد جوانمردی از حد افزون است ، اما آنچه فزونتر است ،هفتاد و دو طرف دارد ، واز آن دو را اختیار کرده اند : یکی نان دادن و دوم راز پوشیدن . » ۱
چون بحث ما در زمینۀ عیاران و جوانمردان است ، درین بخش میکوشیم ، تا آنچه را که بر یک عیار و جوانمرد ، ضروری ، است بر شمرده و صفات برازندۀ این گروه مردمدار را روشن سازیم .
بر عیار لازم است ، تا آنچه را که می گوید انجام دهد و درگفتار خود ثابت قدم باشد ؛ چون اصل جوانمردی همان است . در کتاب قابوسنامه تالیف کیکاووس بن وشمگیر آمده است که، روزی گروهی از عیاران قهستان گرد هم نشسته بودند ، مردی از در درآمد و گفت : من فرستادۀ عیاران مرو هستم ،
و آنها سؤالی دارند به اینگونه که جوانمردی چیست و جوانمرد کیست ، و میان جوانمردی و نا جوانمردی فرق از چه قرار است ؟ مردی عیار پیشه، به نام فضل همدانی گفت : « اصل جوانمردی آنست که ،هر چه بگویی، بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی .» ۲
از نگاه نویسندۀ قابوسنامه که یک بخش مفصل کتاب خویش را در بارۀ راه و روش عیاران و جوانمردان اختصاص داده است ، و بدون شک در تاریخ ادب فارسی دری نخستین پژوهشگری است که با دید ژرف به این آیین نگریسته است ، صبر و حوصله نیز یکی دیگر از خواص و عادات عیاران و جوانمردان است . امیر عنصرالمعا نی کیکا ووس در جایی دیکر همین کتابش باز هم شرط جوانمردی را در سه مطلب میداند : یکی انجام دادن آنچه را که ادعا میکنی. دو دیگر، راستی و راستکاری ؛ و سوم ، صبرو شکیبایی ، آنجا که میخوانیم : « اصل جوانمردی که بدان تعلق دارد ، از سه چیز است : اول ، آنکه هر چه گویی ، بکنی. دوم ، آنکه راستی را خلاف نکنی . سوم ، آنکه شکیبایی را کار بندی؛ از بهر آنکه هر صفت که به جوانمردی تعلق دارد، برابر این سه چیز است . » ۳
و عطار نیز به همین گفته های یاد شده معتقد است و در فتوت نامۀ منظوم خویش، برد وباری و شکیبایی را اصل فتوت و جوانمردی میداند :
فتوت ای برادر برد باریست نه گرمی و ستیزه ، بلکه زاریست(۴ )
و در دفتر چهارم هفت اورنگ جامی ، نیز به این صفت عیاران تاکید گردیده و عارف جام ،حکایتی زیبا از صبر وشکیبایی ،عیاران روزکارش در همین زمینه دارد ،بد ینگونه:
شحنـــــــۀ گفـــــــت که عیاری را مانده در حبـــــس گرفتـــــاری را
بند بر پای بــــــــــــــرون آوردند بر سر جمــــــــــع سیاست کردند
شد ز بس چوب چو انگشت سیاه لیک بر نامـــد ازو شـــــــعله و آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون پیــــــش یاران ز دهان کرد برون
درم ســـــــــیم به چنــــــــدین پاره بلـــــــکه ماهی شـده چند استاره
محرمی کرد سوالش کاین چیست بدر کامل شده چون پروین چیست
گفــت ، جا داشت بر آن محفل بیم زیر دندان من این درهـــــــم سیم
در صـــــف جمع مهی حاضر بود که بدو چشــــــــــــم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بی باکی خویش شرمم آمد ز جــــزع ناکی خویش
اندران واقعه، خنـــــــدان خندان بسکه در صــــــــبر فشردم دندان
زیر دندان درمم جــــــــو جو شد سکۀ درهـــــــــــــم صبرم نو شد
زد رقــــــــــــم سکۀ نو بر کارم که به صبر اندر یک دینـــــــــــارم
چون نهم نامۀ دوران معــــــیار سرخ رویی رسدم زین دینار (۵ )
جامی در پایان این حکایت از صبر و حوصله داری سخن میراند و معتقد است که صبر و حوصله ، اگر چه تلخ است ، مگرثمره و میوۀ شیرین دارد :
صبر اگرچند که زهر آیین است عا قبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش کاخر کار شود چشمۀ نوش(۶)
آنجه را که میتوان از حکایت مولانا جامی، نتیجه گیری کرد؛ آنست که نخست مولانا بر وجود عیاران به حیث جماعتی ازمردم اشا ره نموده و از طرف دیگر ، این حکایت نشاندهندۀ آنست که دولت ها و حکومت های استبدادی همیشه در طول روزگاران با عیاران و جوانمردان میانۀ خوبی نداشتند ، و اگر عیاری به دست شحنۀ می افتاد ، از دست مزدوران خلیفۀ روزگار مجازات میشد . از سوی دیکر عیاران و جوانمردان اگر مجازات هم میشدند ،راز خود را افشا نمیکردند ،به این معنا که راز داری و نگهداری اسراردرون حلقۀ یاران و همکاران از جملۀ آیین نیک عیاران و جوانمردان بشمار می آمد .
در داستان( سمک عیار ) دراین زمینه آمده است که ( سمک) به حیث قهرمان این اثر با ( خورشید شاه ) و استاد ش ، ( شغال پیل زور) به خانۀ ( روح افزا ) مطرب که زنی است عیار پیشه ، میروند ، و در هنگام ملاقات از وی می پرسند که از جوانمردی چه داری ؟ روح افزا مطرب میگوید که : « از جوانمردی امانت داری به کمال دارم ، که اگر کسی را کار افتد و به حاجت آرد، من جان پیش او سپرکنم و منت بر جان دارم و بدو،یار باشم واگرکسی به زینهار من آید به جان از دست ندهم ، تا جانم باشد، و هر گز راز کسی با کسی نگویم و سرّ او را آشکارا نکنم ؛ مردی و جوانمردی این را دانم . » ۷
باید گفت که عیاران و جوانمردان دراین صفت تا به این درجه وفا دار و پایبند بودند که تا سرحد مرگ یاران و دوستان خود را به دشمنان شان معرفی نمیکردند . درین زمینه بازهم در( داستان سمک ) آمده است که (سمک عیار ) مجروح ،شده و جراحی را که ( زرند ) نام دارد به جهت تداویش می آورند . سمک از زرند جراح میخواهد که رازش را فاش نکند و مخفیگاه او را به دشمن نشان ندهد . از این واقعه چند روز سپری میشود ،دستگاه دشمن به زرند جراح شک کرده و او را اسیروشکنجه میکند، تا جای سمک عیار را به ایشان بگوید .، زرند جراح که به سمک قول داده است، به خود چنین میگوید : « ای تن ، ترا بیش از چوب نخواهند زدن . مردی کن و خود را به دست چوب باز ده و این راز آشکار مکن ،که نامردی باشد از برای صد چوب یا هزار چوب ، مردی را باز دادن .، زنهار راز نگاه دار،و اگرخود ترا به زخم چوب بکشند ؛ به زخم چوب ، مردن به باشد ، از خیانت کار فرمودن و مردی به جان در بازیدن ، خاصه ؛ چون سمک مردی . این به گفت و تن در چوب داد. جلاد او را چوب میزد تا چندان چوب زد که هفت اندام وی پاره پاره شد و خون روانه گشت و زرند به هیچگونه اقرار نکرد و به روی نیاورد . » ۸
وعطار نیزدر( اسرار نامۀ ) خویش که در حقیقت رموز اسرار است، به این صفت عیاران و جوانمردان اشاره میکند و دراین مورد ،چه شایسته مثالی آورده است :
بگــــــــــــویم با تو گر نیکو نیوشی یکی کم گفتن است و نه خموشی
ز خاموشی است بر دست شهان باز که بلبل در قفــــــــس ماند ز آواز
جوانمــــــردا سخن در پرده مــــیدار که با هر دون نشاید گفت اسرار(۹)
به عقیدۀ شمس الدین محمد آملی ، پوشیدن اسرار دیگران در نزد فتیان و جوانمردان رکن دوم آیین جوانمردی است :
« وازخصایص ایشان مبالغت است در کتمان اسرار و حفظ آن از اغیار ، و تا اگریکی را به شمشیر تهدید کنند و به انواع ضرب رنجانند ، افشأ اسرار از او نیاید ، جه در حدیث آمده است که : « افشا الاسرارلیس من سنن الاحرار» .
نقل است که چون امام حسن را زهر دادند و زهر بر حسن بن علی – علیه السلام – اثر کرد ، امام حسین – علیه السلام – گفت : ای برادر ما را خبرکن که این معاملت با تو کی کرد ؟ حسن – علیه السلام – فرمود : در چنین حالت از من افشأ سّر و غمازی پسندیده نباشد . (۱۰ )
عباران را عقیده بر آنست که چون با کسی نیکویی کنی ، مزد نگیری ؛ چرا که بر نیکویی ، مزد گرفتن از آیین جوانمردی به دور است . محمد عوفی در کتاب جوامع الحکایات ، به روایت کتاب ملح النوادر، آورده است که ، سلیمان نامی که از جملۀ عیار پیشه گان بوده است ، یک شب با دوستان و یاران خود قصد کار کردند و خواستند که بر سرای ، صرافی زنند و مال او ببرند . از اتفاق یکی به نزدیک آن خانه وفات کرده بود ، و جملۀ همسایگان بیدار بودند . آنها نومید شدند و نتوانستند که به هدف برسند . یاران سلیمان ، گفتند : که ما را اجازه ده تا بر سر راه نشینیم ، مگر کسی از راه بگذ رد و مال او بستانیم . سلیمان ، گفت : بروید ، مگر متوجه باشید که تعرض غرض نکنید و کسی را مجروح نسازید ، که این کار بد دلان است . یاران او بر سر راه ایستادند و دیدند که جوانی پاکیزه با لباسی فاخر بر ایشان بگذشت و سلام کرد. یکی از ایشان سلام را علیک گفت و دیگران قصد او کردند ، تا جامۀ او بستانند . سلیمان ، گفت : چه می کنید ؟ گفتند که جامۀ او را بگیریم .، تا مگر نقدی باشد . گفت :آخر او شما را سلام گفت ، ومراد او از سلام دادن آ ن بوده است که از شما سلامتی یابد و این از جوانمردی به دور است ،او را تعرض رسانیدن . یاران او گفتند که دست از او بر داریم ، که برود . سلیمان ، گفت : نباید که بر دست دیگران افتد ؛ پس در حال سه کس از یاران خویش را فرمود تا درخدمت آن جوان پاکیزه روی ، برفتند ؛ وچون جوان را به خانه اش رسا نیدند، آن جوان به ایشان قدری سیم بداد ، آنها پیش سلیمان آمدند و گفتند که ما را قدری سیم داده است . سلیمان گفت : « سیم او قبول کردن بد تر از آنست ، که جامه از او ستدن ؛ از بهر آنکه بر نیکویی مزد گرفتن با معاملات ارباب فتوت و مروت نسبت ندارد ، و همین سا عت باید که این سیم ، باز برید و به وی رسانید . ایشان گفتند : که خانۀ او دور است و همین ساعت صبح به دمد و ما فضیحت شویم . گفت : به صبح فضیحت شویم ، به که به لئوم فضیحت گردیم ؛ پس همانجا به ایستاد تا که آن سیم ببردند و به جوان تسلیم کردند » ۱۱
به اینکونه دیده میشود که عیاران و جوانمردان ، نام نیک را بهتر از زر و گوهر میدانستند ، و برای بدست آوردن نا م نیک خود تمام دشواریها و ناگواریهای زنده گی را تحمل کرده ، و تمام تلاش و کوشش آنان ، آن بوده است که نام خود را حفظ ، کنند . چنانکه این خصوصیات را میتوان در وجود تمام قهرمانان مردمی ؛ چون : ابو مسلم خراسانی ، سنباد ، حمزه فرزند آذرک سیستا نی ، استاد سیس بادغیسی ، برازبنده ، سعید جولاه ، حصین بن رقاد ، ابن مقفع و به ویژه یعقوب لیث صفاری که نمایندۀ برجستۀ عیاران و جوانمردان است ، مشاهده کرد .
در داستان ( سمک عیار) ما به نامهای ؛ چون خورشید شاه ،فرخ روز ، شغال پیل زور ، سرخ کافر ، گیتی فروز ، کانون عیار ، و دیگران بر میخوریم که آنها نام نیک خود را به تمام دارایی و ثروت ، شاهان و فرمانروایان ،سودا نکرده و به هیچ چیز دنیا فریفته نشدند ، و به همین دلیل است که ( سمک ) خود را ناداشت میخواند و به خورشید شاه که میخواهد ، برایش ، حکومتی به دهد ؛ چنین میگوید : « من مرد ناداشت ام ، مرا به اقطاع و ولایت چه کار ؟ » ۱۲؛ و باز در جای دیگر از زبان سمک می شنویم که میگوید : « من مرد ناداشت و عیار پیشه ام اگر نانی یابم بخورم و اگر نه میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم ، کاری اگر میکنم برای نام میکنم ، نه برای نان ؛ و این کار که میکنم از برای آن میکنم که مرا نامی باشد » ۱۳
در شاهنا مۀ فردوسی ، می بینیم ، که رستم به حیث قهرمان ملت آریانا در جستجوی نام نیک است ، و مرگ را از بد نامی بهتر میداند .
به نام نیکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرک راست (۱۴)
و جایی دیگر از زبان فردوسی در همین زمینه ، چنین می شنویم :
مرا مرگ بهتر از آن زنده گی که سالار باشم کنم بنده گی (۱۵)
و در این مورد از زبان پلنگ که شیردرنده ، مخاطب اوست ، چه مثالی شا یسته، آورده است :
یکی داستان زد برین بر پلنگ چو با شیر جنگ آورش خواست جنگ
به نام ار بریزی مرا گفت خون به از زنده گانی به جنک اندرون ( ۱۶ )
و این است جواب رستم برای اسفندیار رویین تن ، پور گشتاسپ بلخی که آمده است ، تا دستهای رستم را بسته نماید،و به نزد پدرش ، گشتاسپ ببرد :
مرا سر نهان گر شود زیر سنگ ازآن به که نامم بر آید به ننگ (۱۷ )
و اما از نظرمعروف کروخی ، به روایت واعظ کاشفی ؛ صوفیان را سه نشان است ؛ چون : « وفای بی خلاف ، مدح بی چشم داشت پاداش، و بخشیدن بی سؤال » ۱۸
در هفت اورنگ مولانا جامی آمده است که ؛ مردی تازی نژاد در بادِیۀ می زیست ، از قضا روزگار ، گروهی بازرگان به آن بادیه رسیدند . این مرد در خانه اش از آنها به گرمی پذیرایی کرد و هرچه داشت در خدمت آنها گذاشت ، و خود به انجام کاری به دورها رفت .
بازرگانان که سخاوت و جوانمردی مرد عرب را دیدند ، از روی میل و علاقۀ خویش ، بدرۀ زر برای زنش دادند و پی کار خود رفتند . پس از چندی مرد عرب به خانه اش آمد، و زنش موضوع را با او در میان گذاشت . جوانمرد ، زر را گرفته و به دنبال کاروان رفت و بازرگانان را پیدا کرد و گفت :
کای سفیـــــــان خطا اندیشه وی لئیمـــــــــا ن خساست پیشه
بود مهما نیم از بهــــــر کرم نه چــــــو بیع از پی دینار و درم
دادۀ خــــویش ز من بستا نید پس رواحل به رۀ خــــــــود رانید
ور نه تا جان بـود در تن تان در تن از نیــــــــزه کنم روزن تان
دادۀ خویش گرفتند و گذشت و آ ن عرابی ز قفا شان بر گشت (۱۹ )
همجنان از ذوالنون مصری روایت است که او ، گفت : در آن زمان که من را نزد خلیفۀ بغداد منصوب کردند ، در بازاربغداد، سقایی را دیدم که با جامۀ نیکو و کوزه های سفالین ، سقایی میکرد ؛ از آن سقا کوزۀ آب گرفتم و آب را خوردم و در پاداش آن ، دیناری به وی دادم ؛ اما آن جوانمرد نگرفت و گفت : « تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن » ۲۰
از مثالهای یاد شده ، میتوان به این پیامد رسید که پیروان آیین جوانمردی هیچوقت به منظور به دست آوردن جاه و مقام ، به دیگران کمک و یاری نمیکردند ؛ بلکه یگانه هدف شان خدمت به درمانده گان و تهیدستان و به دست آوردن ، نام نیک ، بوده است .
یکی از صفات برازندۀ دیگری که میتوان در آیین جوانمردی ، به خوبی مشاهده کرد ، پاس نمک را داشتن است ؛ چرا که بنا به اندیشۀ این گروه ،نمک کسی را خوردن و بر صاحب نمک خیانت کردن ، کار ناجوانمردان است .در جوامع الحکایات ، آمده است که یکی از عیاران ماورالنهر ، به نیشاپور رفت و خزانۀ ملک را دریافت و میخواست که زر ببرد. ناگاه چشمش به چیزی افتاد که می درخشید . عیار گمان کرد که گوهر شب چراغ است ؛ چون پیش رفت ، درنیافت که ماهیت آن چیست ؛ از اینرو ، زبان نهاد تا در یابد که چیست ؛ چون زبان زد ، نمک بود ، پس زرها را به جایش گذاشت و بیرون شد .
فردا ملک را خبر کردند ، که دوش دزدان نقب زدند و به سر زرها رسیدند، مگرزرها را نبرده اند .ملک از شنیدن این خبر، متحیرشد و فرمان داد تا منادی درکوچه و بازار ، صدا کند که گناه دزد ، بخشیده شد ؛ به شرط آنکه ، آن دزد به بارگاه آید و اقرار کند ، که چرا زرها را نبرده است
آن عیار به بارگاه آمد و خودش را معرفی کرد . ملک ، گفت : چرا زرها را نبردی ؟ عیارجوانمرد ، گفت : « چیزی سپید دیدم ، روشن و تابان ، گمان بردم که گوهر شب چراغ است . آنرا بر گرفتم و زبان بر آن نهادم ، که تامعلوم کنم که چه چیز است . خود معلوم شد که نمک بوده است . با خود گفتم : چون نمک شاه چشیدم ، حق آن گزاردن در مذهب مردی و مروت ، واجب بود ؛ پس به قلیل و کثیر تعلق نساختم و از سر آن در گذشتم . » ۲۱
عیاران و جوانمردان بر علاوۀ اینکه در سفرۀ که نان میخوردند، بدی را روا دار نبودند و پاس نمک و دوستی را میداشتند ؛ بلکه اگر دشمن شان هم به خانۀ شان می آمد ، با دشمن خویش هیچگونه مخاصمت و دشمنی نداشته ، بلکه از آن به بعد با هم دوست و همکار و صمیمی می شدند .
در کتاب منطق الطیرعطار که، کتابیست رمزی و سمبولیک در بیان مراحل تصوف و عرفان ، و از زبان پرنده گان بهترین و اساسی ترین مسایل و مطالب عرفانی ، بیان شده است ؛ چنین آ مده که : عیاری دشمنش را دست بسته، به خانۀ خود برد تا ویرا قصاص کند ؛ چون عیار جهت آوردن خنجر رفت ، زنش پارۀ نانی به آن مرد داد . وقتیکه عیار پس آمد و آن مرد دست بسته را دید که نان میخورد ؛ از او سؤال کرد که ، این نان را از کجا آوردۀ ؟ آن مرد گفت : که نان را زنت برایم داده است ؛ چون مردعیار این سخن را شنید ، خنجر را از دستش رها کرد و گفت :
مرد چــــــــون بشنید این پاسخ تمام گفــت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانکه هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خواره ما را جان دریغ من چگونه خون تو ریزم دریغ ( ۲۲ )
ادامه دارد
قسمت هشتم
صفات عیاران و جوانمردان
قبلۀ جوانمردان : ابوالحسن خرقانی گفت : قبله پنج است ؛ کعبه است که قبلۀ مومنان است ؛ و دیگر بیت المقدس که قبلۀ پیغامبران و امتان گذشته بوده است ، وبیت المعموربه آسمان که آنجا ملا ئکه است ؛ و چهارم عرش که قبلۀ دعا است ؛ و جوانمردان را قبله خداست . فاینما تولو لو فثم وجّه الله .
و گفت : خردمندان خدای را به نور دل بینند و دوستان به نور یقین ، و جوانمردان به نورمعاینه .
( تذکرت الاولیا عطار )
( پیوسته به گذشته ) از نگاه عیاران و جوانمردان باید با دوست خود یکرنگ و وفاداربود ، وهیچ چیز را از دوست خود،دریغ نکرد . جان فشانی و جان نثاری در راه دوست از جملۀ صفات برجستۀ عیاران شمرده میشود ؛چنانکه عطار این خصلت پسندیده را در بیتها ی زیبا، مخصوص عیاران وجوانمردان میداند :
مرد نبود هکه نبود جان فشان در رۀ یاران چو مردان جان فشان
گر تو جانت بر فشانی مرد وار بسکه جانان جان کند بر تو نثار( ۱)
و خواجوی کرمانی در کتاب گل و نوروز، که از جملۀ بهترین آثار غنایی ادب فارسی دری به شمار میرود، اززبان راهبی برای شهزاده نوروز که قهرمان اصلی ، داستان است ؛ حکایتی در باب جوانمردی ، میگوید و از روی این حکایت میتوان به آیین دوستی عیاران و جوانمردان ، به درستی پی برد .
حکایت به این بیتها ، آغاز میشود :
مرا حال نصیر و نصر عیار به یاد آمد درین گردنده پرکار
بگویم با تو کانرا یاد داری به جز تخم نکو کاری نکاری
به مکتب وقتی از استاد کتاب شنیدم قصۀ شیرین درین باب
که در ملک خراسان بود شاهی سپهر ملک را تابنده ماهی
اکر چه بودش از حد سیم و زر پیش ز فرزندان نبودش یک پسر بیش
نصیرش نام و نامی در زمانه چو شاه شرق در عالم یگانه (۲)
شاه فرزندش ، نصیر را بسیار دوست دارد ، و همیشه می کوشد تا آرزوهای نیک و خوب فرزندش را برآورده سازد . وقتیکه نصیر بزرگ میشود ، یک روز نزد پدرش میرود و اجازت رفتن حج را میخواهد . پدرش اجازه میدهد ، ودر ضمن به فرزندش یادآوری میکند که در بغداد دوستی از آن ماست که مشهور به نصر عیار است .
در آنجا هست ما را یک هوا دار چو جان شا یسته نامش نصر عیار(۳ )
پادشاه از فرزندش می خواهد ، تا از دوستش دیدن کند . نصیربه پدرش وعده میکند و با غلامان و کنیزه گان ، راهی سفر میشود ، اما چند منز لیکه طی میکند ، ناگهان :
گروهی راهزن با تیغ خونخوار چو چشم مست خوبان دزد و خونخوار
ز قله کوه پیکر در جهاند ند ز خون کاروان جیحون راند ند
به کشتند آنکه بود از پیر و برنا ببردند آ نچه بود از نقد و کالا (۴)
نصیر زار و نالان خودش را به بغداد میرساند و خانۀ ( نصر عیار) را پیدا میکند :
وزان پس با وجود پر ز آزار به دست آورد قصر نصر عیار
نصر عیارکه نصیر را به اینگونه میبیند ؛ پزشگان را می طلبد و تداویش میکند . چندی میگزرد ، یکی از روزها ( نصیر ) زن زیبا رویی را می بیند و هوش و توانش را از دست داده ، عاشق آن زن میشود :
نظربر منظری افگند نا گاه بتی دید از شبش طا لع شده ماه
رخش را شمع مه پروانه گشته ز رفتارش پری دیوانه گشته
بر آمد بادی از صحرای سودا فتادش آتش دل در سویدا
( نصر عیار ) که از این واقعه ، آگاهی پیدا میکند ، به فکر فرو میرود ؛ چرا که :
قضا را بود آن فرخنده دیدار به کابیین در نکا ح نصر عیار
به آنهم نصر عیار بنا به خصلت جوانمردی که دارد ، زنش را از خود جدا کرده و به نصیر ، به نکاح در می آورد .
به هر منظومه کو را بود بر باد به هر منسوبه کو را دست میداد
به عقد شه در آورد آن پری را به برج مه رساند آن مشتری را (۵)
نصیر پس از آنکه به دلدارش می رسد ، به خراسان می رود ؛ اما در بین راه شخصی به نصیر ؛ چنین میگوید :
مگر در ره یکی از آن ولایت به گوش شه فرو گفت آن حکایت
که هست آن سرو قد لاله رخسار گل بستان فروز نصر عیار (۶)
نصیر که از جوانمردی و فداکاری نصر عیار آگاه میشود ؛ در حال آن ماهروی را به صفت خواهرش میداند ، و به خراسان می رود .
پس از گذشت مدتی نصر عیار ، مال و دارایی اش را از دست می دهد ؛ از اینرو او هم به خراسان می آید ، و نصیر را از نزدیک دیدن میکند . نصیر مال وثروت زیادی به نصر عیار می دهد و چنین وانمود میکند که خواهرم را به تو به زنی میدهم . نصر به این منظور جشن بزرگی بر پا میکند ، و پس از آن :
گرفتش دست و دادش خواهر خویش که گوهر را سزد هم گوهر خویش
چو با زن شد به حجله نصر عیار برون آمد ز پرده لاله رخسار
یکی بگشاد چشم و شوی خود دید یکی دیگر زن ماهروی خود دید (۷)
به اینگونه هر دو دوست منتهای جوانمردی و سخاوت را نسبت به یکدیگر ، دریغ نمی کنند .
از مطالب یاد شده میتوان به دو خلاصه و پیامد دست یافت : نخست آنکه ، بین عیاران و جوانمردان خراسان و عیاران کشورهای عربی؛چون مصر، شام ، بغداد ، حلب و کشورهای دیگر ، رابطه های دوستی ، رفاقت ، برادری و همکاری وجود داشته است . دوم آنکه پیروان این آیین معتقد بودند که هر عیار باید با دوستان دوست خود دوست باشد، و با دشمنان دوست خود دشمن . در داستان سمک عیار نیز ما عین مطلب را می بینیم ؛ آنجا که جمعی از جوانمردن و عیاران با هم سوگند خوردند و تعهد کردند که با هم دوست باشیم ، ومکر و خیانت نکنیم : « همه سوگند خوردند که به یزدان و به دادار و به نور و به نار و به قدح مردان و به اصل پاکان و نیکان ، که با هم یار باشیم و دوستی کنیم و به بربر جان از هم باز نگردیم ، و مکر و غدر و خیا نت نکنیم ، و با دوستان هم دوست باشیم ، و با دشمنان هم دشمن » ۸
باری میتوان ادعا کرد که در آیین جوانمردی ؛ رنگ ، پوست ، ملیت ، محل زیست ، نژاد و زبان مدار اعتبار نیست ؛ بلکه آنچه که نزد عیاران مهم و تعیین کننده است ؛ داشتن اهداف والای مردمی و انسانی و خدمت به خلق خدا و عفت و پاکدامنی و نگهداری آیین دوستی و دوست یابی است .
در اصول این آیین آمده است ، که اکر عیاری و جوانمردی ، با زنی ، هر چند ناشناس هم باشد ، همراه شود و یا نشست و برخاست کند ؛ نخست او را به خواهری می پذیرد و آیین برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی را اجرا میکند تا با هم محرم شده و بتوانند یار و مدد گارهم باشند .
برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی و آیین دوستی و رفاقت نیز در میان عیاران وجوانمردان از خود آداب و قوانین بخصوص دارد . یکی از این آداب ؛ دست دادن با یکدیگر است و دیگر گواه گرفتن ؛ و پس از آن غذا خوردن و دست در نان و نمک یکدیگر زدن .
در نزد جوانمردان ، هر گاه دو شخص با هم دست برادری داده باشند ؛ و یکی از آنها ، زنی را خواهر گفته باشد ؛ در آن صورت آن زن به آن مرد و دیگران نیز برادر و خواهر خوانده می شود .
در آیین هندوان نیز ما به مسأ لۀ برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی بر می خوریم ، که از خود آداب و اصولی دارد .دراین آیین آمده است که ( راکهی) رشتۀ ایست پاکیزه و نمایانگر مهر و مهربانی . گرۀ پاسداری که به آن ( رکشا بندهن ) نیز میگویند ، با ارزشترین نماد پیوند دوستی خواهر و برادر است . در آیین ( راکهی ) برادر؛ میتواند تنی ، ناتنی ، و یا هر مرد شایستۀ دیگر، حتی از میان مردان غیر هندو نیز باشد .
در آداب و اصول ( رکشا بندهن ) آمده است که : نخست خواهر رشتۀ که از ابریشم است و از تارهای زرد و سرخ ساخته شده است ؛ به بند دست راست مرد مورد نظرش می بندد و در عوض ، آن مرد به خواهر خوانده اش ، شیرینی و یا کدام تحفۀ دیگری می دهد و این بدین معنا است، که خواهر باید همیشه در نزد برادرش عزیز و گرامی بوده و از کمک و یاری آن بر خورد دار باشد . در این آیین معمول چنان است که رشمۀ دستبند ( راکهی ) با گلهای تازۀ خوشبوی ، گردۀ سندر ، چوب صندل و چراغ تیلی ، در بین پتنوس میسین گذاشته شده و سه مرتبه از چب به بالا و مستقیم ، در برابر، برادرخوانده اش چرخانده می شود و بعد از دعا و ثنا در حق حاضرین ، و به ویژه در حق خواهر و برادر ؛ پایان می یابد (۹)
باید یاد آور شد که مقام و ارزش برادر و خواهر خوانده گی در نزد جوانمردان و عیاران ، بلند تر از مقام وارزش ( رفاقت ) و یا ( رفیقی ) است ؛ چرا که در رفاقت امکان دارد طرفین با هم حقوق مساوی ، نداشته باشد ؛ مگر در خواهر خوانده گی و برادر خوانده گی هر دو طرف از حقوق و امتیا زات مساوی بر خورد دار اند .
در داستان ( سمک عیار ) که ( عالم افروز ) نیز یاد می شود ؛ آمده است که ، ( سمک ) به شهرشاه شمشاخ میرود و دخترشاه آرزو دارد که سمک را از نزدیک دیدن کند ؛ آنگاه که سمک پیش دختر شاه می آید ؛ دختر از وی می خواهد که پهلویش ، به نشیند ؛ اما سمک با خود چنین می اندیشد که : ( عالم افروز اندیشه کرد که من بیگانه پیش وی نه نشینم و بداند که من هر گز ناجوانمردی نکرده ام و نکنم ، واز من حرامزاده گی نیاید که به چشم خطا در هیچ آفریدۀ نگرم . یزدان خود مرا بدان نیکو میدارد ، که هر گز به رضای شیطان کاری نکرده ام و نکنم ؛ و آنچه در خور نبود ، طلبگار آن نباشم .(۱۰)
و جایی دیگر در همین مورد می بینیم که سمک عیار ، مجروح شده ، و به خانۀ شخصی به نام ( مهرویه ) پنهان شده است . زن مهرویه که ( سامانه ) نام دارد می خواهد که اندام سمک را از خون آلوده شده ، بشوید؛ مگر سامانه برای سمک عیار ،ناشناس است و گویا با هم محرم نیستند ؛ دراینجا سمک به سامانه ؛ چنین می گوید : « من ترا به خواهری قبول کردم ؛ و تو مرا به برادری قبول کن . سامانه او را به برادری قبول کرد. گفت : ای خواهر دست در میان من کن که قدری زر هست . بر گیر . سامانه دست در میان سمک کرد و قدری زر که در میان او بود ، بگشاد ،صد دینار بود ، گفت :ای خواهر به خرج من کن تا ترا رنج کمتر بود . » ۱۱
باز هم در داستان ( سمک عیار ) می خوانیم که : سمک رفته است تا ( مه پری ) دختر ( فغفورشاه ) را که زندانی است نجا ت دهد، ؛ و مه پری نیز موافق است . سمک عیار قبل از آنکه دست مه پری را بگیرد ؛ آداب خواهر خوانده گی را انجا م می دهد و چنین می گوید : « ای دختر، به گواهی یزدان مرا به برادری قبول کردی ؟ دختر ، گفت : کردم سمک عیار گفت :
من ترا به خواهری قبول کردم . پس دست مه پری بگرفت و با لای بام بر آمد و کمند در میان وی بست و او را به کمند فرو گذاشت ؛ هنوز کمند به نیمه نرسیده بود که کمند ببریدند و دخترببردند و سمک بر بالای بام خبر نداشت (۱۲)
به اینگونه ما در داستان سمک عیار و آ ثار دیگر بدیعی به وضاحت می بینیم ،که یکی از شرایط جوانمردی ؛ عفت و پاکدامنی آنهاست. بنا به اندیشۀ عیاران و جوانمردان ، هر عیار باید پاک دامن باشد و نظر شهوت برمحرو مردم نیفکند و به خاطر هوای نفس ، هدف مقدس خود را فراموش نکند .
در باب سی و چهارم ترجمۀ قشیریه آمده است که : مردی دعوای جوانمردی کردی به نیشاپور. وقتی به نسا شد . مردی او را مهمان کرد و گروهی از جوانمردان با وی بودند ؛ چون طعام به خوردند ، کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان می ریخت . نیشاپوری دست نشست و گفت : « از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند . یکی از ایشان گفت : چند سال است تا دراین سرای میرسم و ندانستم که آب در دست ما ، زنی میکند یا مردی .» ۱۳
عیاران و جوانمردان در مسأ لۀ ننگ و ناموس به اندازۀ پایبند بودند که تا اشخاص و افراد را تحت آزمایش قرار نمی دادند ؛ آنها را در صف حلقۀ خود جای نمیدادند . آزمایشات ، آنها به گونه های مختلفی صورت میگرفت ؛ چنانکه ما اینگونه آزمایش را در بررسی شخصیت ( نوع عیار) که از جملۀ عیار پیشه گان خراسان است ،به روشنی می بینیم .
« از منصور مغربی شنیدم که می گفت : مردی جوانمرد می خواست که نوع عیار را بیازماید . به نیشاپور کنیزکی فروخت ، وی را ، بر شأن غلامی و گفت : این غلامی است . وکنیزک نیکو روی بود . نوع عیار آن کنیزک را به غلامی به خرید و یک چندی نزدیک نوع بود . گفتند: کنیزک را که داند که تو کنیزکی ؟ گفت : هر گزدست وی به من نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام .» ۱۴
و در قرآن کریم، در قصۀ ابراهیم علیه السلام پیراموت این موضوع که باید پاک دامن بود با صراحت و روشنی می خوانیم : که بت هر کس نفس اوست ، هر کسی که هوای نفس خویشتن را مخالفت کند ، او جوانمرد حقیقی باشد , آنجا که آمده است : « سمعنا فتی یذکرم یقال لما ابراهیم . » ۱۵
یکی دیگر از صفات بر جستۀ عیاران و جوانمردان آ نست که آنها کوشش میکردند تا عیب کسان را فاش نسازند ؛ چرا که عیب کسی را به رویش آوردن، دور از آیین عیاری و جوانمردی است .
در کتاب اسرارالتوحید آمه است که : « شیخ ما روزی در حمام بود .درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ می مالید، وشوخ بر بازوی او جمع میکرد ؛ چنانکه رسم قایمان باشد، تا آنکس به بیند که او کاری کرده است ؛ پس در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد که : ای شیخ جوانمردی چیست ؟ شیخ ما حالی گفت : آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری . همۀ مشایخ و ا یمۀ نیشا پوری چون این سخن بشنودند ، اتفاق کردند که کسی درین معنا بهتر از این نگفته است . » ۱۶
باید گفت که در این حکایت مراد از شیخ ، صوفی و عارف بلند پایۀ عرفان و ادب پارسی ، شیخ ابو سعید ابو الخیر ، و مراد از واژۀ ( شوخ ) ، چرک ، چرک بدن ، عیب ، زشتی ، پلیدی و سیاهی است ؛ چنانکه شیخ فریدالدین عطارفرید الدین عطار نیشا پوری نیز محتوای حکایت یاد شده را در مثنوی گیرایش با در نظر داشت معنا و مفهوم کلمۀ ( شوخ ) درمنطق الطیر ، اینگونه به شعر در آورده است :
بو سعید مهنه در حمام بود قایمش افتا ده مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او جمع کرد آن جمله پیش روی او
شبخ را گفتا بگو ای پاک جان تا جوانمردی چه باشد در جهان
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است پیش چشم خلق نا آوردن است
این جوابی بود بر بالای او قایم افتاد آن زمان در پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد قایم استغفار کرد (۱۷)
در رهنمودهای اخلاقی عیاران و جوانمردان، آنچه که عمده است ، آنست که انسان خود رأی ،مردم آزار، بد گوی و بد زبان نمیتواند از مقام والای انسان جوانمرد بهره داشته باشد .چه آن کس که متوجه عیبهای دیگران باشد ،دارای پندار نا درست و غرور و خود پسندی بوده، و به همین دلیل است که نمیتواند عیبهای خودش را به بیند و در این مورد قشیری آن آموزگار بلند پایۀ مکتب جوانمردی، چه خوش گفته است که : « بدان که فتوت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار نا کردن بر ایشان ؛ تا آنچه دشمنان بر ایشان شاد کامی کنند. » ۱۸
و باز در جایی دیگر درهمین رساله آمده است که : مردی زنی خواست ؛ پیش از آنکه زن به خانۀ شوهر آید ، وی را آبله بر آمد و یک چشم وی به خلل شد . مرد چون آن بشنید ، گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن ، گفت : نا بینا شدم . آن زن را به خانۀ وی آوردند و مدت بیست سال با آن زن بود ؛ آتگاه زن به مرد . مرد چشم باز کرد ، گفتند : « این چه حال است ؟ گفت : خویشتن را نا بینا ساختم ، تا آن زن از من اند وهگین نشود ، گفتند : تو بر همۀ جوانمردان سبقت کردی » ۱۹
و مولا نا نورالد ین عبدالر حمان جامی ، حکایت یاد شده را به شعر در آورده که گمان می رود ، مضمون آن را از قشیری گرفته باشد :
آن جوانمرد زن زیبا خواست خانۀ دل به خیا لش آراست
آن صنم عارضۀ پیدا کرد بر سر بستر بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند ز آبله در گل او آب نماند
مرد دلداده چو آن قصه شنید دیده بر بست و به رخ پرده کشید
پس از آن هر دو به هم پیوستند شاد و نا شاد بهم بنشستند
آن نیکو زن چو پس از سالی بیست که درین دیر پر آفات به زیست
خیمه در عالم تنها یی زد مرد حالی دم بینا یی زد
لب گشادند حریفا ن به سؤ ال شرح جستند ز کیفیت حال
گفت آن روز که آ ن غیرت حور ماند از آ بله در عین قصور
نظر از جمله جهانی در بستم فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم دامن خاطر ازو می چینم
همه گفتند که احسنت ای مرد وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین و مروت این است حد آیین فتوت این است (۲۰)
و شاعر دیگری ، گفته است که همت و جوانمردی را باید از سوزن آموخت ؛ به دلیل آنکه پرده پوش عیبها ست :
همت عالی ندارد همچو سوزن هیچ کس با وجود تنگ چشمی پرده پوش عالم است
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
مآ خذ :
۱- منطق الطیر عطار ، صفحۀ ۵۴
۲ - کماالدین محمود بن علی کرمانی ، گل و نوروز به اهتمام کمال عینی ، تهران : سال ،۱۳۵۰ صفحۀ ۱۵۵
۳ - گل و نوروز خواجوی کرمانی ،صفحۀ ۱۵۶
۴ - گل و نوروز ، صفحۀ ۱۵۷
۵ - گل و نوروز ، صفحۀ ۱۶۰
۶ - گل و نوروز ، صفحۀ ۱۶۱
۷ - گل و نوروز ، صفحۀ ۱۶۴
۸ - سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۲۱۸
۹ - صبور الله سیاه سنگ ، راکهی ، گرۀ پاکتر از ابریشم ، وب سایت کابل ناته
۱۰ - سمک عیار ، جلد چهارم ، صفحۀ ۲۸۹
۱۱ سمک عیار ، جلد اول ، صفحه ۸۷۱
۱۲ - سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۷۶
۱۳ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۶۱
۱۴ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۶۱
۱۵ - قرآن کریم ، سورۀ انبیا ، آ یۀ ۵۹ و آ یۀ ۶۰ جز ۱۷
۱۶ - اسرارالتو حید ، صفحۀ ۲۸۱
۱۷ - منطق الطیر عطار صفحۀ ۳۰۰
۱۸ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۵۹
۱۹- ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۵۹
۲۰ - هفت اورنگ جامی ، صفحۀ ۵۳۱
قسمت نهم
صفات عیاران و جوانمردان
( پیوسته به گذ شته ) یکی دیگراز صفات خوب و مردانۀ عیاران و جوانمردان آ ن بوده است که ، هرگاه یکی از ایشان به کدام عملی دست می زد ؛ و پس از آ ن شخص بیگنا هی به آ ن کار متهم میشد ، آ ن عیار و جوانمرد مجبور و مکلف بود ، تا خود را به خطر افگنده و مسؤولیت آ ن عمل را به دوش بگیرد و شخص بیگناه را از شکنجه و آ زار نجات دهد و به گفتۀ ( سمک عیار ) که گفت : در جوانمردی روا نیست که قومی در بلا رها کنیم و خود بیرون رویم ؛ چون ایشان برای ما جان فدا کرده اند ، تا جان داریم با ایشان خواهیم بود.
در کتاب لطایف الطوایف ، که در بر دارندۀ لطیفه ها و حکایات جالب و خواندنیست ؛ آ مده است که : در شهرحلب در میان کاروانسرای ، چاهی بود بسیار عمیق ، که آب میکشید ند . در پهلوی کاروانسرا ، حمامی بود. یکی از عیاران حلب نقبی زد از گلخن حمام به جانب کاروانسرا که سر از روی آ ب آن چاه بدر کرده بود . در دل شب که در کاروانسرا ، بسته بودند و قفل گران بر آن زده ، عیار با دستیاران خود به نقب درآمد و از آن چاه بالا آمد . حجرۀ یی را که در آن مال بسیار بود از نقد و جنس ، خالی کرد و از قعر چاه بدر کرد.
صبح غوغا از کاروانسرا بر آمد و شوری در شهرافتاد که مال و افزار فلان کاروانسرا برده اند . مردم شهرروی به آنجا نهادند ، و داروغه و عسسان شهر جمع آمدند، در آخررأی همه بر آن قرار گرفت که این کار ، کار کاروانسرا دار و فرزندان اوست . وی پیری بود امین ، که مستأ جر آن کاروانسرا بود . او را با فرزندان گرفتند و بر در کاروانسرا آغاز شکنجه کردند و مردم شهرآنجا جمع آمدند . هرچند پیر و فرزندان زاری می کردند ، کسی پروای ایشان نمی کرد . آن عیار که این کار کرده بود ، با بعضی از دستیاران خود در آن مجمع حاضر بود، با خود گفت : از جوانمردی نباشد که این گناه من کرده باشم و دیگران عذاب کشند . پس قدم پیش نهاد و بانک بر عسسان زد که دست از این بیگناه و فرزندان وی بر دارید که ایشان را در این کار دخلی نیست ، و این کار از من صادر شده است . عسسان دست از شکنجۀ پیرو فرزندانش بر داشتند و در او نظر افگندند . جوانی دیدند بلند بالا ، که تاجی از برۀ سیاه بر سر داشت و قبای از صفوف در بر؛ و میان خود به شده ، کمربند قیمتی چسب بسته و خنجر آبدار بر میان زده و پای افزار نو پوشیده ، روی به آن آوردند و گفتند : چون خود اقرارنمودی ، بگو که این مال را چه کردی و به کجا بردی ؟ گفت : هم در این کاروانسرا است و هم در قعر این چاه پنهان است . طنابی بیاورید ، تا به میان خود بندم و به چاه فرو روم ، و مالها را بالا دهم ، بعد از آن بر آیم و هر حکمی که پادشاه در حق من کند ، قبول دارم.
چون این سخن به گفت ؛ غریو از آن مجمع برآمد و مردم او را بدان فتوت و جوانمردی آ فرین گفتند ، و عسسان فی الحا ل طنابی آوردند . او بر جست و سرین طناب محکم بر میان بست و عسسان آن سر طناب را به دست گرفتند . و جوان به آن چاه فرو رفت و طناب از میان گشاده و آنی از آن نقب بیرون آمد و سر خود گرفت . و عسسان زمانی سر چاه منتظربودند و هیچ اثری و صدایی از آن چاه بر نیا مد.
چون انتظارازحد بگذشت ، کسی به چاه فروفرستادند . اوفریاد بر آورد که دراین چاه نقبی است . گفتند : در آی و به بین که از کجا سر بدر میکند ؛ و آن شخص می رفت تا در گلخن سر بدر کرد و نزد ایشان آمد. همه انگشت تحیر به دندان گرفتند و گفتند : این حریف عیار نقشی باخت و غریب کاری سا خت ، که هم خود رفت و هم مال را برد و هم بیگناها ن را خلاص کرد . (۱)
از مطالعۀ این حکایت میتوان پی برد که عیاران مردمی بودند جسور، شجاع ، زیرک ، همه کاره ومردم دوست و طرفدار تهیدستان و بینوایان ، و دشمن سر سخت توانگران و ثروتمندان ظالم ؛ و به همین دلیل است که مورد اعتماد و حمایت مردم قرار میگرفتند.
از هنرهای دیگرعیاران میتوان به نقب و نقب زنی آنها اشاره کرد و این کار به گونۀ بوده است که ،هر گاه عیاری برای ربودن حریف خود و یا کدام مقصد دیگری به سفر میرفت ، اول تمام آلات و وسا یل نقب برید ن را با خود بر میداشت و بعد جای مورد نظرش را نشانه میگرفت و اززیر زمین نقب میزد تا به مقصد ش می رسید . مسآ لۀ نقب زنی آنقدر در نزد عیاران عمده و اساسی بود که اشخاص و افراد ماهر و زیرکی را در همین رشته تحت آموزش و پرورش قرار داده و در این مسلک تربیت میکردند.
در داستان سمک آنجا که ( کانون عیار) شهر ماچین بر عهده گرفته است که ( خورشید شاه و مه پری ) را اسیر به گیرد ،آمده است که : « کانون استادی به غایت کمال داشت در عیاری و نقم بریدن ؛ چون کانون و خاطور به میان لشکر گاه آمدند . پیرامون لشکر خورشید شاه هر جای بر میگشت و احتیاط میکردند ، تا خاطوربه میان لشکر گاه بر آمد . از یکی پرسید که خیمۀ شاه کدام است ؟ مرد گفت : که در برابر تست . خاطور نشان گرفت و بیامد و در پیرامون لشکرگاه بر گشت و جایگا ه طلب کرد تا به خشک رودی رسید . قیاس گرفت . نشانه طلب کرد و کانون را با کافور و دیگران بدان کار نشاند و بنمود که نقم چگونه باید بریدن » ۲
سخاوت ، مهمانداری ، حق شناسی و بخشنده گی نیز یکی ازبزرگترین ارکان اساسی و بر جستۀ این جریان مردمی به شمار می رود . از نظر عیاران و جوانمردان تنها از راه گذشت و بخشنده گی است که میتوان در دلها راه یافت و مورد پذیرش و حمایت مردم قرار گرفت . جوانمردان و عیاران نه تنها به دوستان و یاران خود بخشنده و مهربان بودند ؛ بلکه این گذشت و بخشنده گی آنها شامل دشمنان شان نیز میگردید . به این معنا که اگر به دشمن خود دست می یافتند ، با او به مدارا و مروت بر خورد کرده و به مرور زمان آن دشمن را به خود دوست میکردند.
جوانمردان که خود از میان طبقۀ زحمتکش و صاحب هنر و کسب و کار بر خاسته اند ، معتقد بودند که هر چیزی را که به دست می آورید ، باید با مردم خورد ؛ و به همین دلیل است که خانه و کاشانۀ شان مرکز گرد هم آیی مسا فران ، غریبان و بیچاره گان بوده و هر کسی که در پناه شان می آمد و از آنها یاری و مددگاری می خواست ، به دل و جان می پذیرفتند و با او یار و مددگار بودند.
جوانمردان به این اندیشه اند که باید سخاوت و شفقت شان شامل همه گان بوده و حتی حیوانات را نیز شامل باشد ؛ چنانکه آورده اند که : احمد خضرویه به زنش گفت : می خواهم که سرهنگ عیاران را مهمان کنم ، زنش گفت : شرط جوانمردی و مروت آنست که گوسفند ، گاو و خر بکشی و همه را از دروازۀ خانه تا سرای عیار بیفگنی . احمد به زنش گفت : « این گاو و گوسفند دانستم . این خر باری چیست ؟ گفت : جوانمردی را مهمان کنی ، کم از آن نباشد که سگان محلت را از آن نصیب بود . » ۳
و نیز آ ورده اند که شخصی دعوای جوانمردی میکرد . روزی عده یی از جوانمردان به دید نش آمدند . آن شخص به غلام خود گفت : سفره بیاور. اما غلام نیاورد . مرد چندین مرتبه تقاضا کرد ، جوانمردان دیگر گفتند : که این از آیین جوانمردی به دور است که چندین مرتبه تقاضا ی سفره کردی ؛ اما غلامت نیاورد. در همین هنگام غلام با سفره داخل خانه شد . خواجه روی به غلامش کرده و گفت : « چرا سفره دیر آوردی ؟ غلام گفت : مورچۀ اندر سفره شده بود و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفگند ن . به ایستادم تا ایشان خود بستدند و سفره بیاوردم . همه گفتند : یا غلام باریک آ وردی ، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند . » ۴
از نگاه جوانمردان تمام مال و منال و جاه و جلال دنیا به جوی نمی ارزد و آن کس که بر سر نفس خود مسلط شود ، جوانمرد حقیقی بود و به گفتۀ رودکی آن استاد شاعران ، مردی آن نیست که فتاده را پای زنی ، بلکه مردی آنست که ، دست فتادۀ را بگیری:
گر بر سر نفس خود امیری مردی بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتاده را بگیری مردی (۵)
فردوسی پاکزاد در مسآ لۀ آ زار دیگران به آزار موری متآ ثر است ، ولو در قبال آن جهان هم به دست آید :
به نزد کهان و به نزد مهان به آ زار موری نیرزد جهان (۶)
و در جایی دیگر این عقیده اش را با بیتی زیبا اینگو نه بیا ن کرده است :
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است (۷)
بنا به عقیدۀ عیاران و جوانمردان ، راستی و راستکاری بهترین سرما یۀ جوانمردی بوده و در مکتب فکری و اخلاقی شان ، حتی دروغ مصلحت آ میز هم نباید گفت . در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که ( غور کوهی ) شخصی را به نام ( سامان ) اسیر گرفته است و به دست ( روز افزون ) که یکتن از عیاران زرنگ و ورزیده است ، می سپارد تا او را بکشد؛ مگر روز افزون به ( سامان ) دلسوزی کرده و او را نمیکشد و در عین حال نمیخواهد که دروغ هم بگوید . روزافزون در بین راه با خود چنین می اندیشد که : « اگر گوید که او را چه کردی ، نتوانم بگویم که او را کشته ام ، که دروغ گفته باشم ، و دروغ گفتن شرط جوانمردان نیست. » و در جای دیگر این داستان آمده است که دختر شاه گم شده است؛ عیاران را نزد شاه میبرند و شاه از آنها می پرسد که ، این کار را کی کرده است ؟ سمک عیار چنین میگوید: « خدایگان را بقا باد . بدان و آگاه باش که در جهان هیچ چیز به از راستی نیست و راست گفتن باید به هر جای که باشد ، در پیش خاص و عام ، عاقل و نادان ، خاصه در پیش شاه ، علی الخصوص که ما سخن گوییم ، الا راست نتوان گفتن ؛ که نام ما به جوانمردی رفته است و ما خود جوانمردیم ؛ اگر چه ما را عیار پیشه می خوانند وعیار پیشه الا جوانمرد نتوان بود .» ۸
از مطلب یاد شده به دو نتیجه دست می یابیم : نخست آنکه ، عیاران و جوانمردان یکی بوده اند و در همۀ داستانها لفظ جوانمرد با کلمۀ عیار مترادف هم به کار رفته است . دوم آنکه : همۀ عیاران و جوانمردان از دروغگویی و دروغ بافی بیزار بوده اند ، و راستی را شعار اساسی آیین عیاری و جوانمردی می دانسته اند . ابو القا سم فردوسی در شاهنامه ، جوانمردی را در اندیشۀ پاک و نیکو کاری می داند و معتقد است که دروغ ، رخ مرد را تیره و تار ساخته و روان پاک و منزۀ آدمی را خلل می رساند ؛ آنجا که گفته است:
جوانمردی از کارها پیشه کن همه نیکویی اندر اندیشه کن
ز بد تا توانی سگالش مکن ازاین مرد داننده بشنو سخن
چو گفتار و کردار نیکو کنی به گیتی روان را بی آ هو کنی (۹)
و جایی دیکر از سه جنبۀ منفی که در کتاب ( اویستا ) به آن تاکید شده است و انسان را به گمراهی میکشاند ؛ به
اینگونه نام میبرد:
هر آ نکس که اندیشۀ بد کند به فرجام بد با تن خود کند
رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هر گز نگیرد فروغ
کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیازد به کردار بد هیچ دست (۱۰)
از صفات یاد شده که بگذریم، در آیین عیاری و جوانمردی یک سلسله خصوصیات دیگر نیز برای این آیین قید شده ؛ که جای جای در آثار بدیعی و داستانی آمده است ؛ و ما در اینجا بگونۀ فشرده و فهرست وار از این صفات و خصوصیات نام می بریم :
- عیار را لازم است تا آ نچه که بگونۀ امانت برایش داده میشود ، واپس به خداوند آن بسپارد ، و امانت را خیانت نکند ، و به گفتۀ نویسندۀ قابوسنامه ، طریق جوانمردی آنست که امانت نپذیری؛ و چون پذیرفتی نگهدار تا به سلامت به خداوند آن باز رسانی.(۱۱ )
- عیارو جوانمرد را لازم است تا کوشش کند که همیشه در پی کار دیگران باشد و مشکلات دردمندان را حل کند و در انجام کار خیراز دشواریها و خطر ها نهراسد و به روایت ( قشیری ) اصل جوانمردی آنست که بنده برای همیشه در کار غیر خود باشد. (۱۲)
- عیار نباید دشمنش را خوار شمرد اگر چه دشمن وی نا چیز و حقیر هم باشد.
- عیار بر علاوۀ اینکه به درد محتاجان و بینوایان رسیده گی میکند ، بلکه مسؤلیت حفظ جان ، مال ، ناموس و شرف مردمانی که در ساحۀ او زیست میکنند ؛ نیز به دوش عیار همان منطقه است.
- عیار باید شبرو و شبگرد باشد تا درهنگام ضرورت بتواند در شب سفر کند .
- عیار را لازم است تا در بارۀ تمام خصوصیات گشتی گیری و کارهایی پهلوانی آ گاهی و آ شنایی داشته باشد .
- عیار را لازم است تا به استاد و یا آن کسی که از او در مسایل عیاری آ شنا تر است ، احترام بگذارد .
- عیار باید راه و رسم پادشاهی و فرمانروایی و آ یین رفت و آ مد دربار را خوب بداند و در این مورد استاد باشد .
- عیار باید زبان دان، سخنگوی و زبان فهم باشد ؛ تا در هر محیط و جایی که میرود ، بتواند با زبان همان مردم ، سخن بگوید و رفع مشکل نماید .
- عیار باید راه ورسم بازرگانی و تجارت را بلد باشد تا در موقع ضرورت بتواند بگونۀ تاجر برای بر آورده ساختن هدفش به سفر برود .
- عیار باید هنر ها و فن های گوناگونی چون : آ شپزی ، ساقی گری ، خرده فروشی و خواننده گی و امثالهم را با مهارت بیاموزد ، تا در وقت ضرورت استفاده نماید .
- بر عیار است تا در بارۀ خدمات اولیۀ طبی مانند : شکسته بندی ، رگ گیری ، و علاج ضرب خورده گی معلومات داشته باشد .
- عیار نباید به اشخاصی که آ نها را آزمایش و امتحان نکرده است ؛ اطمینان و اعتماد داشته باشد .
- عیار باید بیش از هرچیز، به تدبیر و نیروی اندیشۀ خود متکی بوده ودارای اندیشۀ روشن و چشمی بینا و دلی آگاه باشد ، تا در پرتو آن بتواند دوست را از دشمن باز شناسد. (۱۳)
باید گفت که به دست آوردن اوصاف و خصوصیات یاد شده که ما از آنها به تفصیل سخن راندیم ، کار سهل و آسانی نبوده ، بلکه ایجاب آن را میکرد که هر جوان نو وارد هم از نگاه نظری و هم از نگاه عملی ، آن صفات را تعلیم و آموزش می گرفت، تا می توانست که در سلک عیاران و جوان مردان در آید .
داوطلب آیین جوانمردی که در اصطلاح آن را « طالب» میگویند ، باید سه مرحلۀ جداگانه را پشت سرمی گذشتاند، مانند :
نخست : مرحلۀ « قولی »
دو دیگر : مرحلۀ « سیفی »
سوم : مرحلۀ « شربی »
نجم الدین زرکوب در رسالۀ « فتوت نامه » معتقد است که این سه مرحلۀ یاد شده ، دارایی پیشینۀ تاریخی بوده و حتی میتوان ریشۀ آن را از زمان خلقت آدمیزاد ، جستجو کرد ، آنجا که می خوانیم : « اما ارباب فتوت که هستند ، بر سه صنف اند : یکی قولی ، دوم سیفی ، سیم شربی . اما اصل( قول) در ظهور انسانیت ، از آنجا ست که حق سبحانه و تعالی چون آدم را بیافرید ، با ذرات انسانی خطاب کرد که : الست بر بکم . آیا من نه پروردگار توام ؟ همه گفتند : بلی . بعضی بر آن قول ثابت قدم ماندند ، و بعضی از آن بگردیدند و بر آن نماندند و بعضی روی بگردانید ند ؛ باز بر سر قول آمدند و اقرار کردند . پس حقیقت این قول آن باشد که هرچ قول کرده اند و از مربی عالم مستعد و مستحق قبول کرده باشند ، بدان وفا کند و آن قول به هیچ فعلی از خوب و غیر خوب رد نکند .
اما( سیفی ) ، ایشانند که شمشمیر ایشانرا در اسلام آ ورده باشد ومسلمان گشته و در آخر لذت اسلام یافته و خدمت امیر المؤمنین علی به رفاقت اختیار کرده ؛ و ایشان اهل غزا باشند . در صورت با کافر غزا کنند و در معنی با نفس خویش . اما ( شربی ) ایشانند که بر خیزند و به نام صاحب ، شربت نمک به خورند » ۱۴
در مرحلۀ ( قولی ) طالب نخست خواهش نامه اش را به گروه فتییان و جوانمردان پیشکش کرده و در آن نامه خواهش شمولیت خود را می نمود، و پس از آن از طرف استاد جوانمردان که به آن ( مطلوب ) می گفتند، پذیرفته میشد . طالب و یا شاگرد باید مدت چهل شبانه روز در خدمت استاد می بود و تمام نشست و بر خاست استادش را فرا می گرفت ، و در صورتیکه مورد تأ یید استاد قرار می گرفت ، به آن شاگرد لقب ( ابن ) داده میشد و او به گونۀ رسمی در حلقۀ فتییان و جوانمردان شامل می گردید .
در مرحلۀ ( سیفی ) طالب باید به تمام آزمایشات و امتحان های عملی که از طرف مطلوب یا استاد ، تعیین می گردید ، پیروزی حاصل کرده و آن مطالبی که در مرحلۀ قولی برایش تعلیم داده شده بود ، در عمل ، رفتار و کردارخود مراعات می کرد و پس از آن بود که برای آن لقب ( اب ) و بعد ازآن لقب ( جد ) داده میشد و به اینگونه در صف جوانمردان ، فتییان و عیاران ، جای میگرفت و فتی حقیقی شناخته میشد . (۱۵)
باید گفت که ( سیف ) در لقت به معنی شمشیر است ؛ مگر در اصطلاح فتییان به کسی گفته میشود که مانند شمشیر در رفتار و اعمال خود تیز و برنده باشد ؛ مگر قول در لقت به معنای سخن ، گفتار و گپ است ، ولی در اصطلاح عرفان ، پیروی گفتار مرشد است از روی صدق و راستی.
باری برای پذیرش در حلقۀ فتییان و جوانمردان باید نخست داو طلب عضویت ، عهد نامۀ می نوشت و در حهظور( امیر ) و ( سرهنگ ) و ( نقیب ) و ( عریف ) و جماعت کثیری از عیاران طراز اول ، خطبۀ طریقت را می خواند و بعد از آن طالب با خلوص نیت و اعتقاد کامل در جمع حاضر شده و سوگند یاد میکرد که : با دوستان خود دوست باشد و غدر و خیا نت نکند و حق و حرمت نان و نمک و دوستی را داشته باشد. دراین وقت از طرف ( پدرعهد ) یا ( پیر ) کمر جوان نو وارد بسته شده ، نمک و آبی برایش چشانده میشد و او شلوار مخصوصی را می پوشید و پارچۀ سرخ و یا زرد رنگی در گردن می آویخت و کمندی در دست و خنجری در کمرمی زد و مراتب وفا و صفا و سخا را به جای می آورد ؛ تا آنکه در صف جوانان و جوانمردان قرار میگرفت و از اهل ( فتوت ) به حساب می آمد.
در آیین فتییان و جوانمردان آمده است که : هر جوان تازه وارد را نباید در صف جوانمردان راه داد ؛ مگر اینکه آن جوان، دارای شرایط و ویژه گیهای کامل یک شاگرد خوب و تمام عیار باشد.
از نگاه شیخ شهاب الد ین سهروردی ، وقتی میتوان به تربیه کردن جوانان نو خاسته ، همت گماشت که آنان متصف به صفات و خصوصیات ذیل باشند و بتوانند آداب یک نو آموز را در نظر بگیرند:
اول : در همه وقت ملازم خدمت صاحب یا استا دش باشد.
دوم : در حهضوراستاد ش با عقل وادب و تربیت و سکون و تصرف باشد.
سوم : از چپ و راست ننگرد و نخندد و چون کسی سخن گوید ، درمیان نیفتد.
چهارم : به دست اشارت نکند و محاسن و بروت نمالد و بی مهمی سخن نگوید.
پنجم : اگر کسی با وی سخن گوید ، جواب به نرمی دهد ، و اگراو را محل سخن باشد، آهسته گوید و لاف نزند.
ششم : چون خورشی در میان جمع آرند و خوان بگسترانند ، در آن مقام که وقتی او را نشانده بودند ، به نشیند و طعام وقتی خورد که دیگران دست به طعام کرده باشند.
هفتم : تربیه شونده باید محل و مقدار جای نشستن خود را نگاه دارد و در وقت نشستن باید که همدوش استادش نباشد .
هشتم : اگر کسی به مزاح سخن گوید ، نخندد و اگر لب خندان کند ، دست برابر دهان دارد .
نهم : کم گوید و نگوید که من چنین و چنان کردم و چنین و چنان گفتم و تقریرفضل و عقل وحلم وحکمت نکند .
دهم : اگر کسی را در سخن گفتن سهوی و خطایی افتد ، بر روی او نیاورد و نگوید که نه چنین است .
یازدهم : در هنگام ایستادن و نشستن باید مقام و جایگاه بر هم نشینان فراخ کند و سر در پیش افکند . (۱۶)
در برنامۀ عمل آیین فتییان و جوانمردان آمده است که ( مطلوب ) یا( استاد) نیز از خود دارای شرایط و واجباتی بوده است . ازنگاه نجم الدین زرکوب و شهاب ا لدین سهروردی این شرایط فتوت دار یا آموزگارآیین فتوت را میتوان ، چنین خلاصه کرد:
۱ - فتوت داریا استاد باید آزاد ، بالغ و عاقل باشد و آن قدر علم داشته باشد که تربیت نو جوانی را بتواند کرد .
۲ - استاد باید یتیم پرور و درویش نواز باشد.
۳ - دارای خلق خوش و اخلاقی حمیده باشد .
۴ - امانت نگهدار باشد و راز کسی را فاش نسازد.
۵ - صالح و پرهیز گار و با تقوا باشد.
۶ - با حلم و با حیا باشد که حیا در آدمی نشان حلال زاده گی است.
۷ - دارای شجرۀ خوب بوده و اجازت و اسناد معتبر از پیران جهاند یده این طریقه داشته باشد .
۸ - فتوت دار باید دل و درون مردم را به پاکی و پاک رویی و پارسایی و پاک دامنی و شیرین زبانی و تلطف و مهربانی به خود بکشد و سخن به عنف نگوید و در سلام و جواب به تواضع بود ، و تکبر و هستی و خود بینی نکند ، و مهمتر از همه با خلق خدا مهربان و صادق باشد.
باری آنچه که در آیین نامۀ جوانمردان و فتییان مهم است ، این است که در تشکیلات و سازمان های منظم شان رسم بر این بوده که به گروه های کوچک و بزرگ تقسیم می شدند ، و به هر یک از روسای این گروه ها ، بنا به موقف شان لقب ویژۀ داده میشد . آن گونه که سر کردۀ گروه ده نفری را ( عریف ) و سرکردۀ هر ده عریف را ( نقیب ) و سر کردۀ هر ده نقیب را ( قاید یا سرهنگ ) و سر کردۀ هر ده سرهنگ را ( امیر ) می نامیدند که لقب ( امیر ) معادل به منصب ( سپاهسالار ) امروزی بود.
عیاران و فتییان درآیین آموزشی و تربیتی خود نیز دارای القاب و مراتبی بودند ؛ آموزگاران درجه اول را ( پدر عهد ) و از آن بزرگتر را ( پیر ) و ( نقیب ) و گاهی هم ( استاد ) می گفتند که اطاعت از ریيس بر همه عیاران و فتییان دگر فرض بود. (۱۷)
وما اینگونه القاب ، مراتب و درجه ها را در تشکیلات ( کاکه ) های افقانستان معاصر ، ( داشها و لوطی ) های ایران و همچنان
( آلوفته های ) سمرقند و بخارا به خوبی مشاهده کرده میتوانیم که در صفحات بعدی به تفصیل از آنها سخن خواهیم راند.
ادامه دارد
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - مولانا فخرالدین علی ، لطایف الطوایف ، به اهتمام گلچین معانی ، تهران : ۱۳۵۲ صفحه های ۳۶۵ و ۳۶۷
۲ - سمک عیار، جلد دوم ، صفحۀ ۳۶
۳ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۵۸
۴ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه ، صفحۀ ۳۶۲
۵ - اندرزنامۀ رودکی ، چاپ دوشنبه ، ( عرفانی ) سال ۱۹۹۱
۶ - شاهنامۀ فردوسی ، جلد اول ، صفحۀ ۳۶۲
۷ - شاهنامۀ فردوسی ، جلد اول ،صفجۀ۹۰
۸ - سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۲۸۵
۹ - شاهنامۀ فردوسی ، جلد نهم ، صفحۀ ۲۹۰۵
۱۰- شاهنامۀ فردوسی ، جلد نهم صفحۀ ۲۹۷۸
۱۱- قابوسنامه ، صفحۀ ۷۶
۱۲- ملا متیان و صوفیان و جوانمردان ، صفحۀ ۲۱
۱۳- اینگونه خصوصیات و ویژه گی ها را میتوان در داستانهای امیر حمزه ، سمک عیار ، ابومسلم نامه و اسکندر نامه ، مشاهده کرد.
۱۴- نجم الد ین زرکوب ، فتوت نامه ، به کوشش مرتضی صراف ، سال ۱۳۷۰ صفحه های ۱۸۷ و ۱۹۰
۱۵- کاکه های افغا نستان معاصر ، داش ها و لوطی های ایران ، و آلو فته های سمرقند و بخارا ، نیز دارای القاب ، درجه ها و مراتبی بودند.
۱۶- شیخ شهاب الد ین سهروردی ، فتوت نامه ، صفحه های ۱۴۵ و ۱۴۹
۱۷- افغا نستان در مسیر تاریخ ، جلد اول ، صفحۀ ۱۹۴
قسمت دهم
زبان ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان
اول : زبان عیاران و جوانمردان:
( پیو سته به گذشته ) قبل از آنکه در بارۀ زبان عیاران بحث خود را دنبال کنیم ، لازم است یاد آوری شود که ادبیات را می توان در مجموع به سه گونه بخشبندی نمود ، چون : ادبیات درباری ، ادبیات تصوفی و ادبیات مردمی که هر یک از گونه های یاد شده از خود موضوعات و دساتیر خاصی را داراست . در جریان ادبیات یکهزارسالۀ زبان فارسی دری بودند شاعران و نویسنده گان و ادیبانی که بنا به موقف اجتما عی و طرز اندیشه و تفکر خویش ، یکی از اینگونه ادبیات را بر گزیده اند و آ ثار گرانبها و پر ارزشی را به ما میراث گذاشته اند.
باری برخی از ادبیات شناسان ، ادبیات را به تعبیری دیگر ، چون : ادبیات غنایی یا ( لیریک ) ، ادبیات تمثیلی یا ( دراماتیک ) و ادبیات حماسی و رزمی یا ( ایپبک ) تقسیم کرده اند که تاریخ ادبیات اینگونه بخشبندی را به ارسطو فیلسوف مشهور و معروف یونان قدیم نسبت می دهد .
ارسطو در کتاب ( بوطیقا ) به این اندیشه است که ، آ غاز شعر رزمی یا شعر حماسی که موضوعات آ ن شرح دلیری ها ، پهلوانی ها ، شجاعت و مردانه گی ها و جوانمردی های مردم ،مردمدار است ، با پیدایش آ دمیزاده آ غاز یافته و بشر ازابتدای پیدایش خویش به اینگونه شعر و ادبیات آ شنایی و علاقمند بوده است و همین اندیشۀ ارسطو بعدها مورد تایید دانشمندانی ، چون : ابن سینا ی بلخی ، هیگل ، بلینسکی و دیگران قرار گرفته است.
مارکس به این اندیشه است که شعر حماسی در مرحلۀ قشنگی رشد خلقها به وجود آمده است . بنا به گفتۀ ( ساموئل تیلورکاله ریچ ) که یکی از جملۀ نقادان معروف و بر جستۀ انگلستان است ؛ شعر و ادبیات حماسی ، نخستین نوع شعر است که بشر و اقوام باستانی در آ غاز پیدایش آ نرا برای توصیف احوال و اعمال قهرمانان خویش ساخته اند . (۱)
به روایت تاریخ ، میتوان ادعا کرد که ادبیا ت و شعر حماسی در سرزمین آ ریانای کهن همواره وجود داشته ؛ چنانکه اگر ما اوراق زرین تاریخ چند هزارسا لۀ خویش را ورق بزنیم ، می بینیم که در آ ریانای کهن شعر حماسی رونقی تمام داشته و در ( ریکویدا ) و هم چنان کتاب ( اوستا ی ) زردشت، نمونه های از ادبیات و شعر حماسی به چشم می خورد .
در کتاب ( اویستا ) در بابهای ( رام یشت ) و ( آ بان یشت ) و ( ویشتاسپ یشت ) ما به نامهای چون : کیومرث ، نوذر ، منوچهر ، گستهم ، طوس ، کیخسرو ، آ رش کمانگیر ، رستم ، اسفند یارو دیگر قهرمانا ن و جوانمردان بر می خوریم که نمایانگر افتخارات قومی و ملی ماست و بعدها کار نامه های اینگونه قهرمانان ملی و دلیر مردان ، زبان به زبان و سینه به سینه نقل و به کتابها ضبط شده است.
بدون شک انتشار دین اسلام در خراسان و گرویدن خراسانیان به این دین ، روح تازه و ایمان قویتری را در مردم این سرزمین دمیده و به آنها زنده گی دوبارۀ بخشید . به این معنا که در اثر آمدن اسلام دو مایۀ مطلوب به این دیار به ارمغان آمد ، که یکی زبان بسیارغنی و پر مایۀ زبان عربی بود و دیگرعلوم و معارف ، اخلاق و تمدن بسیار عالی است که از طریق ترجمه های کتب عربی ، یونانی ، سریانی و هندی توسط دانشمندان از اوسط سدۀ دوم تا اواخر سدۀ سوم هجری ، صورت گرفت ؛ که در نتیجۀ این دو مایۀ یاد شده ، بعد ها با زبان لطیف و نغز و دلپسند آریا یی و تمدن اوستایی ممزوج و ترکیب گشته و جوش کامل خورد و به وسیلۀ سخنوران بزرگ خراسان برای ما زبانی به وجود آورد که لایق بیان همه مطالب و به ویژه افتخارات ملی و قومی گردید و در همین مقطع خاص زمانی است که شاعران و نویسنده گان که در حقیقت پیامبران راستین صلح ، خوبی ، داد ودهش ، راستی و پاکی و پاکیزه گی اند ، دست به نوشتن اثرهای ماندگاری زده و در آغازین جوشش های شعر دری اثرها و نشانه های شعر حماسی ، رزمی و ادبیات جوانمردی ، به خوبی و روشنی آشکار می شود ؛ چنانکه اگر ما شعر معروف حنظلۀ بادغیسی را به خاطر بیا وریم ، می بینیم که وی نخستین شعرش را در اوصاف جوانمردی و مردی سروده است.
به روایت ( عروضی سمرقندی ) در چهار مقاله ، این شعر ( حنظلۀ بادغیسی ) چنان بر افکار و اندیشۀ (عبدالله خجستانی ) مؤثر افتاد که او را مرد ساخت و جرآت داد و از خرکاری ، به امیری خراسان رسانید ؛ چنانکه در چهار مقاله آمده است که : « عبدالله خجستانی را پرسید ند که تو مردی خربنده بودی ، به امیری خراسان چون رسیدی ؟ گفت : روزی دیوان حنظلۀ بادغیسی را همی خواندم و بدین دو بیت رسیدم :
مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویا روی (۲)
عبدالله خجستانی معتقد است که همین دو بیت حنظلۀ بادغیسی باعث آن شد که من خرا ن را بفروختم و اسپ خریدم و به دربار ( عمرولیث ) صفاری شتافتم و رسیدم ، به آن جای که می خواستم برسم.
بد ینسان دیده می شود که شعر حنظلۀ بادغیسی ، محتوای حماسی و مردی و مردانه گی داشته که از پس دیوار های به خاکستر نشستۀ سده ها ، هنوز هم تعالیمی برای اعتلای انسان و تکامل شخصیت او دارد ؛ چرا که روح تلاش و مبارزه ، شجاعت و مردانه گی ، دلیری و جوانمردی را زنده می سازد . شعر حنظلۀ بادغیسی ، ما را به دو پیامد و خلاصه می رساند : یکی آنکه او نخستین شاعریست که از آیین جوانمردی سخن رانده است ؛ و دیگر اینکه این شعرش این مطلب را به اثبات می رساند که این آیین مردمی پیش از اسلام هم وجود داشته و در سرزمین آ ریا نا از رونقی تمام بر خور دار بوده است.
بدون شک ادبیات جوانمردی که از ادبیات حماسی و ادبیات مردمی و هم چنان ادبیات عامیانه ، مایه می گیرد و بعد ها از ادبیات تصوفی نیز تا ثیر پذیری گرفته است ، از همان سپیده دم شعر و نثر فارسی دری ، روند خاص خود را پیموده و تا روزگار ما دستخوش حوادث رشد و انحطاط فراوانی گردیده است که ایجاب می نماید تا در اینمورد تحقیق بیشتر صورت گرفته و سیر انکشاف و عوامل رشد و انحطاط آن از دید تاریخ نگاری جستجو گردد.
به عقیدۀ نگارنده ، ادبیات جوانمردی به گونۀ عموم موضوعات و مطالب خود را از میان توده های مردم انتخاب کرده و توسط شاعران و نویسنده گان مردمی که ازمیان گروه های زحمتکش مردم برخاسته اند ، در درون آثار منظوم و منثور ادب فارسی دری باز تاب یافته که نمونۀ عالی اینگونه ادبیات را میتوان در شاهنامه ها و داستانهای عامیانه چون:
ابومسلم نامه ، حمزۀ صاحبقران ، سمک عیار ، داراب نامه ، اسکندر نامه و فتوت نامه های منظوم و منثور، سراغ نمود. این شاهنامه ها و داستانها و فتوت نامه ها که پهلوها و بعد های گوناگون شخصیت و آداب قهرمانان ، دلیران و جوانمردان و فتیان را روشن می سازند ؛ هر یک به نوبۀ خود در ساختار ادبیات مردمی و جوانمردی تأ ثیر بسزا یی داشته و در مجموع سبب شده است که زبان جوانمردان و عیاران و اهل فتوت ، به زبان فارسی ادبی نزدیک شود و این گروه به زبانی سخن بگویند که بزرگان و مرشدان سخن گفته اند ؛ وبه همین دلیل است که اینگونه زبان ادبی را امروز میتوان در زبان( داش )های ایران و ( کا که ) های افغانستان و( آلوفته ) های سمرقند و بخارا به خوبی مشاهده کرد ؛ چنانکه ( کاکه ) های افغانستان در عوض آنکه بگویند ، هزارت آفرین بر تو ، میگویند : ( هزارت آفرین ) و یا به عوض آنکه بگویند ، تو را خراب نبینم ، میگویند : ( خرابت نبینم ) ، که پیوست کردن ضمیر « ت » در مقام مفعول غیر صریح بعد از عدد هزار، درست کلام شاهنامه را به خاطر می آورد.
باید گفت که نقطۀ با ارزش ادبیات جوانمردی در آنست که گرۀ تمام دشواریها و مشکلات به دست مردم ساده ، اهل کسب و هنر و آنانی که شیفتۀ رادی و راستی و جوانمردی اند ؛ گشاده می شود و قصه پردازان و شاعران ، این اثر ها نیز به خاطر مردم و مردم دوستی ، دست به نوشتن داستا ن هایی زده اند که تا امروز پیروان و خواننده گان زیادی داشته و همان ارزش و اهمیت خود را حفظ کرده است.
باری زبان عیاران و جوانمردان و فتییان ، زبانی ساده ، ادبی ، بی پیرایه ، روان و دور از استعاره ها و کنایات و تشبیهات است ؛ مگر از سمبولها و رمز ها زیاد اسفاده میگردد که در میان خود جوانمردان در هر دور و روزگاری معمول و مروج بوده است.
آیین جوانمردی و فتوت مانند تصوف و دیگر بخشهای ادبیات از خود اصطلاحات ویژۀ دارد ، مانند : نقیب ، بیت ، کبیر، حزب ، نسبت ، وکیل ، شد ، عیب ، رفیق ؛ بکر ، جد ، ثقیل ، تکمیل ، محاکمه ، وقف ، لنگر ، آستانه ، زعیم ، و تعبیر که با داشتن این اصطلاحات از فرقۀ صوفی فرق بارزی پیدا میکند و ما در اینجا ، برای روشن شدن مطلب ، برخی از این اصطلاحات و واژه های یاد شده را به گونۀ مختصر توضیح و تشریح می کنیم :
نقیب : به کسی گویند که تمام کارهای آیین فتوت و جوانمردی را پیش میبرد .
بیت : گروه ممتاز فتوت را گویند.
کبیر : مقدم یا پدر یعنی پیش قدم را گویند .
حزب : عدۀ از فتییان را گویند که به یک فتی یا جوانمرد مربوط باشند .
وکیل : به کسی گفته شود که قایم مقام و کفیل فرایض کبیر یعنی حزب فتوت باشد .
شد : به کمربندی گفته شود که در آغاز کار قبولی ، جوانان در کمر خود بسته می نما یند .
رفیق : دوست و مصاحب فتییان و جوانمردان ، که خود نیز از جملۀ پیروان آ یین جوانمردی است .
بکر : به کسی که تازه خواسته باشد که به آیین جوانمردی ، داخل شود ، گفته میشود .
جد : بزرگ جوانمردان و فتییان را گویند .
تکمیل : پوره کردن شرا یط فتوت است .
لنگر : جای گرد آمدن جوانمردان است .
آ ستانه : همچنان محل گرد آمدن و تجمع فتییان و جوانمردان است . (۳)
لازم به یاد آوری است که : صوفیان نیز از خود ادبیات و اصطلاحات ویژۀ دارند ، چون : باده ،ازل ، افسوس ، امین ، اندوه ، پاکبازی ، جرعه ، خم ، سیمرغ ، شراب ، شوق ، گوهر ، طلب ، عارف ، فراق ، ارغنون ، آزادی ، آب روان ، توبه ، خشم ، صورت ، لطیف ، فغان ، آیینه ، آب حیوان ، خرابات ، پرده ، جفا ، خمار ، خمر ، رند ، دل ، دلبر ، صبر و زنار و مانند اینها ؛ و به گفتۀ محقق خوب هم وطنم ، جناب سید طیب جواد : « فرق تصوف و جوانمردی در این است که تصوف برای خواص است و جوانمردی برای عوام . تصوف طریقۀ تسلیم و رضای مطلق به ذات کبریاست و جوانمردی وسیله و حربۀ برای ایستاده گی در برابر کبر و نخوت زورگویان و زور آوران .» که الحق درست و به جای گفته است ؛ مگر آنچه که قابل یاد کرد است ، اینست که برخی از اصطلاحات و واژه های که ما از آنها یاد کردیم ؛ مورد استفاد ۀ هر دو گروه هم صوفیان و هم فتییان ، قرار میگرفته است ، مانند کلمه های : خرابات ، امین ، توبه و رند و امثالهم.
دوم : لباس پوشی عیاران و جوانمردان:
عیاران در هر کشوری تشکیلات و مراکزی داشتند و در محل های مخصوص که ( آستانه و لنگر ) گفته میشد به گونۀ دست جمعی زنده گی میکردند و لباس آنها نیز در هر جای مخصوص بود ؛ چنا نچه دربغداد و شام ، شلوار عیاری ، موزه و تبراق ، و جاروب و چمچه بیانگر یک عیار کامل بود ؛ واز آن گذشته عیاران آنجا ، کلاهی را می پوشیدند که به انتهای آن یک زنگوله و دم روباه بسته شده بود . به عقیدۀ عیاران شام و بغداد ، جاروب برای آن بود که فهمیده شود که آنها از هیچگونه کار و خدمتی ، ننگ ندارند و حتی به جاروب کشی و صفایی نیز حاضر و آماده اند ، و چمچه به خاطر آن بود که برای مردم مفت و رایگان آشپزی کنند.
در کشور های یاد شده ، آنچه که در نزد تمام جوانمردان در لباس پوشی وجه مشترک است ، دو نشانه را میتوان نام برد : یکی داشتن ( کارد ) و دیگر ( کلاه منگولۀ ) شان است . عیاران و جوانمردان به گونۀ عموم ( سراویل ) می پوشید ند که در زمان شامل شدن آنها در حلقۀ جوانمردان از ( پدرعهد ) یا ( استاد ) خود تحفۀ گرفته و آن را همچون مردمک چشم خود حفظ میکردند.
شامل شدن در حلقۀ جوانمردان و عیاران از خود آداب و اصول مخصوصی داشت و پس از آنکه شخص نو وارد مرحله های ( قولی و سیفی و شربی ) را از سر می گذراند و هم از نگاه اخلاقی و هم از نگاه عمل کرد خود به سرحد پختگی و کمال میرسید ؛ برای آنکه شامل شدنش جنبۀ رسمی و قانونی را به خود بگیرد ؛ جمعی از عیاران و جوانمردان گرد و نواحی را جمع میکرد و به حهظورتمام آنها در خدمت ( استاد ) خود به زانو می نشست و استادش به نوبۀ خود کمربندی را که به آن ( شد ) یاد میشد ، در کمر شاگردش بسته نموده و آن را سه گره میزد ، که این کمربند از آن به بعد به نزد آن جوانمرد نو وارد ، عزیز و گرامی بوده و از جملۀ وسا یل و لوازم لباس پوشی آ نان محسوب می گردید .
فتییان و جوانمردان بسیار پیشین در روزگار خراسان دورۀ اسلامی باید از دست (استاد ) و یا ( مطلوب ) خود زیر جامه می پوشیدند ، که پوشیدن این زیر جامه نیز آداب و ویژه گی های خاصی داشت ؛ چانکه نجم الدین زرکوب درمورد این آداب و اصول چنین نوشته است:
« اما چون لباس فتوت پوشند ، ایشان که برادران فتوت باشند ، حلقه بندند و صاحب تربیه در میان حلقه نشیند ؛ چنانک قبله در دست چپ باشد تا چون بر خیزند ، باز گردند و روی با قبله ، بند زیر جامه به بندند و اگر روی با قبله بنشینند ، در وقت زیر جامه پوشیدن ، پای نکشند ، عزت قبله را . و بعد کف پای با زمین برابر دارند . اول صاحب ( ازاری ) بالای زیر جامۀ تربیه به بندد ، مستوری را ، بعد از آن بنشیند ، و زیر جامه اول از پای چپ بدر کند و پای چپ بر پاچۀ بدر کرده نهد ؛ آنگه پای راست بدر کند و تربیه را در پای راست پوشاند ؛ آنگه پای چپ از سر پاچه بر دارد و در پای چپ تربیه کند . بعد از آن تربیه بر خیزد و روی با قبله آرد . آنگه صاحبش دست زیرپیرا هن برد و زیر جامه اش به بندد . زیر جامۀ تربیه از آن خادم باشد ، با شکرانهای دیگر . و صاحب در آن حالت اگر دو زیر جامه پوشیده باشد ، نیکو باشد ؛ تا صاحب نیز برهنه نماند . و چون صاحب زیر جامه پوشانید و اجازۀ فتوتش داد ، خد مت صاحب به واجب بباید کردن ، به قدر طاقت شخص . و زیر جامه نه فراخ فرا خ باید و نه تنگ تنگ ، میانه ؛ چنانک از پاجه بول نتوان کردن.
اما اول کسی که زیر جامه پوشید ، ابراهیم خلیل بود ؛ و اول کسی که مهمانی کرد هم او بود . قال النبی – صلی الله علیه وسلم – اول من اظاف الضیف ابراهیم و اول من لیس السراویل ابراهیم . وگفته اند : لا فتی الابسراویل . یعنی نیست جوانمردی الا به شلوار ، و معنیش آن باشد که امانت شلوار نگه دارند ، تا به حرام نگشا یند . » ۴
باید گفت که پوشیدن سراویل و کلاه نیز از خود آ داب مخصوصی دارد و بخشی از پوشاک فتییان و جوانمردان را تشکیل میدهد . کلاه برای احترام و بزرگ داشت مقام فتییان وشلوار یا سراویل ، نشانۀ عفت و پاکدامنی آ نان محسوب می گردید . سراویل یا شلوار در نزد جوانمردان تا آن اندازه دارای ارزش و اهمیت بود ، که آنها سر خود را میدادند ؛ اما شلوار خویش را نه ؛ چنانکه این شعار: « سر بده ، سراویل مده » از همان روزگاران جوانمردان قدیم تا امروز اهمیت خود را داراست.
روان شاد سعید نفیسی دانشمند معروف و مشهور ایران در کتاب پر ارزش خود ، زیر عنوان ( سر چشمه های تصوف در ایران ) در پیرامون لباس پوشی عیاران و جوانمردان نوشته است که : « جامۀ عمومی جوانمردان آسیای صغیر ، قبای پشمین سپید بود ؛ برخلاف صوفیان که قبای پشمین کبود می پوشیدند . به همین جهت ایشان را پشمینه پوش می گفتند . قبای موین سپید جوانمردان آسیای صغیر را ( قتلن سومی ) می گفتند. شال که یک زرع طول داشت و به دوش خود می انداختند و این در میان لوطیان ایران نیز معمول بود و گاه به جای شال پشمین لنگی بر دوش خود می انداختند . » ۵
لازم به یاد آ وری است که جوانمردان به طور عموم سراویل را تا اندازۀ کوتاه می پوشیدند ؛ چنانکه این طرز لباس پوشی آنان امروز هم در میان ( کاکه ) های کابل و دیگر ولایات افغانستان به چشم می خورد و ما در صفحات بعدی به تفصیل در بارۀ چگونه گی لباس پوشی کاکه های افغانستان معاصر ، بحث خواهیم کرد.
سوم : راه رفتن عیاران و جوانمردان
جوانمردان و عیاران در راه رفتن نیز دارای آ داب و اصولی خاص بودند که اینگونه راه رفتن در میان مردم عادی معمول و مروج نبوده است . روان شاد پوهاند عبد الحی حبیبی دانشمند و ادبیات شناس کشور ما در مورد راه رفتن عیاران و جوانمردان در مجلۀ آریانا چنین می نویسد : چنا نچه در ادوار اخیر دیده می شود بقایای عیاران که در بلاد کشور ما مانده بودند ، طرز رفتاری داشتند مخصوص . اینها خرامان می رفتند و قدم های آنان هم از قدم های عادی فراختر بود . دستهای خود را در عین رفتار به صورت مخصوص حرکت می دادند و به صورتی می رفتند که از آن رفتار یک نوع غرور ، خود پسندی ، جسارت و دلاوری رونده، پدید می گشت . این نوع رفتار آداب قدیم عیاران باستانی بوده ؛ ونیز از حکایتی که شیخ عطار می آورد نیز واضح می شود که عیاران رفتاری مخصوص داشتند و خرامان راه می رفتند.
عطار دراین مورد می نویسد که : « حسین منصور حلاج محکوم به کشتن گردید و وی را به کشتن گاه می بردند ؛ اما وی در راه که می رفت ، می خرامید و دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران .» ۶
یادم است که در سال ۱۳۵۸ هجری یک روز به جهت معلومات در مورد ( کاکه ) های افغانستان ، و فرق آنها از ( پای لوچان ) قندهار ، در وزارت اطلا عات و کلتور در کابل نزد استاد حبیبی رفتم . موصوف بعد از آنکه در بارۀ چگونه گی عادات و آداب کاکه های کابل برایم معلومات داد ؛ یک مرتبه از چوکی که نشسته بود بر خاست و در بین دفترش شروع کرد به طرز راه رفتن کاکه ها و پس از آن رفتارش را عوض کرد و طرز راه رفتن ( پای لوچان ) قندهار را تمثیل نمود و بعد این مثل مشهور و معروف را به زبان آورد که : « کارگه د زره چم کا ، خپل هیر شو »
از مطالعۀ حکایات و داستانهای عامیانه و مردمی که در بارۀ عیاران و جوانمردان باز تاب یافته ، میتوان چنین نتیجه گیری کرد که ، آنها تیز و تند راه میرفتند و به گفتۀ دانشمند هم وطنم ، جناب دکتور روان فرهادی ، جوانمردان پیاده گردی و شبگردی را در آوان شامل شدن به حلقۀ می آموختند و تمرین های انجام می دادند . این تمرینهای پیاده گردی ، به گونۀ بود که آنها مسافۀ کوتاه را به سرعت زیاد و مسافت دراز را به سرعت متوسط انجام میدادند و اکثراوقات بنا به ظرورت مجبور بودند که از یک شهر به شهردیگر سفر نمایند ؛ که در این صورت لازم بوده است تا به سرعت قدم بردارند تا به سرمنزل مقصود برسند . نمونۀ کامل اینگونه شبروی و پیاده گردی را میتوان در سیمای سمک ، روز افزون ، سرخ ورد ، و کانون عیار در داستان ( سمک عیار) و عمرامیه در داستان ( رموز حمزه )، به خوبی مشاهده کرد .
ادامه دارد...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - مهدی فروغ ، رستم قهرمان تراژیدی ، هنر و مردم ، تهران : سال ۱۳۵۳، شمارۀ ۱۵۳ ، صفحۀ ۴
۲ - عروضی سمرقندی ، جهار مقاله ، به کوشش محمد معین ، تهران : سال ۱۳۱۳ ، چاپ سوم ، صفحۀ ۵۲
۳ - قربان واسع ، آیین جوانمردی ، صفحه های ۱۴۰ و ۱۴۱
۴ - نجم الدین زرکوب ، فتوت نامه ، به نقل از رسا لۀ جوانمردان به کوشش مرتضی صرا ف ، صفحۀ ۱۹۵
۵ - سعید نفیسی ، سرچشمۀ تصوف در ایران ، صفحۀ ۱۴۷
۶ - عبدالحی حبیبی « آ ریانا » شمارۀ هفتم ، سال ۱۳۲۶ ، هجری صفحۀ ۷
قسمت یازدهم
زبا ن ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان
چهارم : آ داب نوشیدن و نان خوردن عیاران و جوانمردان:
( پیوسته به گذشته ) گویند که خاک را نیز از کاسۀ جوانمردان نصیب است . این سخن به این معنا است که از روزگار کهن در میان اقوام مختلف در خراسان زمین ، معمول و مروج بوده است که هر گاه جوانمردی نوشابۀ را می نوشید ، باید قدری از درد و ته نشست ظرفش را بر خاک می ریختاند که این کارش نشا نۀ سخاوت و جوانمردی آن شخص به حساب می آ مد ؛ چنانکه حافظ آن رند خرابات به همین مطلب اشاره کرده و گوید :
اگر شراب خوری جرعۀ فشان بر خاک از آن گناه که نفعی به غیر رسد چه باک
برو به هر چه تو داری بخور ، دریغ مخور که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک (۱ )
و همچنان منوچهری آن شاعر بلند پا یه و تصویر گر زیبایی ها معتقد است که اگر کسی چیزی را می نوشد و مقداری را بر زمین نمی ریزاند در حقیقت ناجوانمرد است ؛ آنجا که میخوانیم :
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب
نا جوانمردی بسیار بود چون نبود خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب ( ۲ )
به همین گونه به یاد کسی چیزی را نوشیدن و خوردن ، یکی از آ یین های باستانی جوانمردان آزاده و حتی مردم عادی و معمولی است . در مثنوی مولانای بلخ آ مده است که : بازرگانی به سفر هندوستان می رفت . هر یک ازنزدیکان و دوستا نش را گفت که برای شما از هندوستان چه به ارمغان بیاورم ؟ هر یک چیزی گفت . بازرگان نزد طوطی اش آمده واز وی نیز سؤ ال کرد که خواهش تو چیست تا بر آورده سازم ؟ طوطی به بازرگان وصیت کرد که ، خواهشم از تو این است که در باغ هند روی و آنجا طوطیان بسیار بینی ، سلام و پیام من را برای ایشان بگوی . پیام طوطی به طوطیان دیگر این است که :
بر شما کرد او سلام و داد خواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می شاید که من در بند سخت گه شما بر سبزه ، گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای د وستان من درین حبس و شما در گلستان (۳ )
طوطی بازرگان از طوطیان دیگر می خواهد تا در هنگام خوشی و نشاط از وی نیز یاد کنند ؛ و هر گاه به خوردن و یا نوشیدن می پردازند ، به یاد وی نیز باشند واو را فراموش نسازند :
یاد آ رید ای مهان زین مرغ زار یک صبوحی در میان مرغزار
به دلیل آنکه :
یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود من قدح ها می خورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من گر همی خواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتاده خاک بیز چونکه خوردی جرعۀ بر خاک ریز ( ۴ )
و نیز در تاریخ سیستان آ مده است که در نزد ( نصر بن احمد ) سامانی که امیر خراسان بود ، قصۀ ( امیربا جعفر بن محمد ) را به گفتند ، نصر احمد گفت : « همه نعمتی ما را هست ، اما با یستی که امیرجعفر را به دیدی . اکنون که نیست ، باری یاد او گیریم و همه مهتران خراسان حا ضر بودند . یاد وی بگرفت و بخورد و بزرگان خراسان نوش کردند ( ۵)
و نیز حافظ در غزلی زیبا که برای ( سلطان احمد جلایر ) فرستاده ، در این مورد اشاره میکند که اگر چه ازاو دور است ؛ مگر همیشه به یاد اوست :
بر شکن کاکل ترکانه که در طالع تست بخشش و کوشش قا آنی و چنگیز خانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح می گیریم بعد منزل نبود در سفر روحانی ( ۶ )
و اما اصطلاح ( شادی خوردن ) که در میان جوانمردان معمول و مروج بوده ، به همان معنایی است که امروز در موقع باده خوردن به آ ن ( سلامتی ) می گویند . اصطلاح سلامتی ترجمۀ عبارت فرانسوی است که زندانیان باستیل در زمانیکه پیاله های مشروب آ میخته با داروی بیهوشی را می خوردند ، به همدیگر می گفتند و به اینگونه آ رزوی سلامتی همد یگر را می کردند .
حافظ چه خوب در همین مورد اشاره میکند :
ا شک خونین به نمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچۀ باده فروش شادی روی کسی خور که صفایی دارد
و در جایی دیگر گفته است :
رطل گرانم ده ای مرید خرابات به شادی شیخی که خانقاه ندارد
و نیز از حافظ است در همین مورد :
بر جهان تکیه مکن گر قدح می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
واز ا ستاد غزل سعدی است ، در همین زمینه :
غم وشادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آ ن کاین غم ازوست (۷ )
در آ یین فتییان و جوانمردان خوردن و نوشیدن به شادی کسی ازآداب عیاری و جوانمردی است ؛ و حتی میتوان گفت که نخستین قدم برای داخل شدن در مسلک و حلقۀ عیاری همین ( شادی خوردن ) است . شادی خوردن جوانمردان بدان معنا است که عیار نو وارد ، با عیاران دیگرپیمان بسته و حلقۀ ارادت را در گوش نموده است .
جوانمرد نو وارد وظیفه دارد که از جایش بر خاسته و ظرف آ ب و نمک ویا کدام نوشیدنی دیگر را بر داشته و به نوشد و این کارش بدان معنا است که گویا عهد گذشته را نوو تأ یید می نماید . در اصول این آ یین آمده است ؛ این آب و نمک خوردن نیز از خود آداب و قوانینی دارد که باید فتی نو وارد در نظر داشته باشد و این آ داب و رسوم از نگاه شیخ نجم الدین زرکوب به اینگونه است :
« اول تربیه می باید که به وضو باشد که این اصلی عظیم است ، وتوبه نصوح کرده باشد ، سر برهنه و در دل با خدای تبارک و تعالی مناجات کند ؛ تا اورا به صفت فتوت و مروت آ راسته دارد ؛ بعد از آ ن در میان آید و سلام کند بر اصحاب فتوت ، و شربت بر دست گیرد و خادمش تلقین کند تا به گوید یگان یگان ، کلمه کلمه روشن :
اول به گوید :
السلام علیکم و رحمته الله و برکا ته . بسم الله الرحمن الر حیم . الحمد لله رب العالمین ، والعاقبة للمتقین و صلوات الله و سلامه و تحیاته ، علی سید المر سلین و امام المتقین و خاتم النبیین محمد و آله اجمعین و اهل بیته الطا هرین وخلفا یه الرا شدین ، المر شدین فی الشریعة والطر یقة والصا برین والصادقین والقانتین والمنفقین والمستغفرین بالحقیقة واتباعه فی النصیحة وعن ارباب الفتوة واصحاب المروة و اشراف الاخوة سلام علیکم و رحمته و برکا ة باصحاب التربیة والباب الصحبة وارباب الفتوت استغفرالله الذی لااله الا والحی القیوم و اتوب الیه استغفر الله من کل ذنب و سهو و تقصیر عفو ،انک ربنا و الیک المصیر و لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم . السلام علیکم و رحمتة الله و برکاته .
استاده ام استغفار گناه بی منتها را و ملازمت بنده گی امر و نهی خدای تبارک و تعالی را ؛ و متابعت سنت پاک دعوت و خلوت محمد مصطفی را ؛ و متابعت سیرت و طریقت انبیا را ؛ و موافقت مسکنت اهل تسلیم و رضا را ، و مشایعت اصحاب تقوی و صفا را ، و معاونت صفت سخا و وفا و حلم و حیا را ، و مطاوعت امر امهات و آ با را ، و محافظت اسنا د فتوت صاحب قاب قوسین را ؛ و تسلیم بیعت فتوت شیر خدا و عم زادۀ مصطفی و موصوف امیر المؤمنین علی مرتضی را ، در میان حهضور جوانمردان عزت و خدمت صلحا را ، و قبول وصیت خادم الفقرا را .
می خورم این عذ ب فرات و ملح اجاج را به نام و تربیۀ صدر فتوت و قدر مروت و بدر اخوانیت . اخی فلان ، دام فتوته و زاد مروته و رضی الله تعا لی عنه و عن جماعة المؤ منین والمؤ منات والمسلمین والمسلمات ، الاحیا منهم والاموات بر حمتک یا الرحم الراحمین .
واگر کسی باشد که این همه نتواند گفتن ، به گوید :
الحمد لله رب العا لمین والصلوات والسلام علی محمد واهل بیت الطا هرین و اصحاب اجمعین . استاده ام ، استغفار گناه بی منتهی را و بنده گی امر و نهی خدا را و متابعت سنت مصطفی را و مطاوعت امها ت وآ بأ را و محافظت مرنضی را ، میان جوانمردان عزت و خد مت صلحا را ، به تربیۀ صدر فتوت و بدر مروت اخی فلان را ، دام توفیقه و برود و دستش به بوسد . » ۸
در آیین عیاران و جوانمردان گاهی امکان دارد که شادی خوردن در غیاب کسی صورت بگیرد ، که در آ ن صورت معنای آ نست که این شخص نو وارد تعهد می سپارد که در خدمت شخصی که حهضور ندارد ، کمر خدمت بسته است و از همین روست که کلمۀ ( شادی خوردن ) گاهی به معنای شاگرد وخدمتگارو فدایی نیز آ مده است .
در داستان سمک عیاردیده میشود که ( سمک ) یک تن از دشمنان خود را که ( سرخ کافر ) نام دارد ، اسیرمیگیرد وچون عیاران دیگر آگاهی پیدا میکنند ، از شهر ماچین به لشگرگاه ( خورشید شاه ) می آیند تا استاد شان را که ( سمک ) است از نزدیک دیدن کنند . اشخاص مؤظف خورشید شاه جلو این عیاران را می گیرند و از ایشان می پرسند که شما کیستید و از کجا می آ یید ؟ جوانمردان و عیاران چنین می گویند : « گفتند : خدمتگاران خورشید شاهیم و شاگردان و شادی خورده گان سمک عیار ، به خدمت آ مدیم . طلایه پیش شاه رفتند و گفتند : ای شاه ! چهارصد مرد چالاک از شهر ماچین آ مده اند ، شادی خورده گان سمک » ۹
واما در مورد چگونه گی نان خوردن عیاران و جوانمردان باید گفت که : آ نهم از خود دارای آ دابی بوده است و خصوصیاتی . جوانمردان در جای مخصوصی که آ نرا ( آ ستانه ) می گفتند ، گرد هم آ مده و به تمام غریبان و مسکینان و مسافرانی که از راه های دور به مهمانی می آ مدند ؛ در یک سفره نان می خوردند و در هنگام نان خوردن برا ی آن
که غریبان و مسکینان ، احساس دلتنگی نکنند ، با سخنان لطف آ میز و صمیمانه آ نها را شاد نگاه میداشتند و در هنگام نان خوردن باید هر جوانمرد و فتی حقیقی متوجه آ داب و اصول تعیین شده می بود .
به روایت ( ناصری ) این آ داب عبارت بود از :
۱ - نشستن بر پای چب .
۲ - نگاه نکردن به لقمۀ حریف .
۳ - از کنار کاسۀ خود خوردن .
۴ - دست شویی پیش از خوراک .
۵ - دست شویی بعد از خوراک .
۶ - خم نشدن بالای طبق .
۷ - نه خاراندن سر هنگام خوراک خوری .
۸ - خاموشی تمام در زمان نان خوردن .
۹ - عطسه نزدن در بالای خوان .
۱۰ - عذرخواهی بسیار از مهمان . » ۱۰
و اما از نگاه شیخ ( شهاب الد ین سهروردی ) آ داب طعام خوردن فتییان و جوانمردان ، شامل بیست و هفت ادب و ترتیب و اصول است ؛ به اینگونه که یاد کرده آ ید :
« واجب آ نست مرد صاحب فتوت طعام نخورد ، الا وقتی که نفس او نیک محتاج گردد و گرسنه شود . اگر طعام باری به خورد و آ ن هنوز بر سر معده بود ، واجب نشود که دیگرطعام خورد . چون طعام خواهد خورد ، به تنها نخورد ، الا با هم کاسه و هم خوان . واین معنای آ نست که طعام تنها خوردن از بخل بود وآ نجا که فتوت است ، بخل نبود . وباید که طعام پاکیزه خورد ؛ چنا نک نیک تمیز کرده بود ، یعنی حلال خورد و جهد آ ن کند که طباخ مرد باشد و اگر زن بود باید که نیک به عهد و امانت و پاکیزه بود و درپختن طعام نیک استاد بود .
چون طعام خواهد خورد ، اگرمردم بسیار بر خوان بوند ، دست وقتی به نان کند که مردم دست به طعام کرده باشند و مشغول شوند . همه را در نظر آ رد ؛ واگرکسی از دورنگران بود ، او را به خواند یا نواله دهد ، وآ نگه خود دست به طعام کند و در خوردن شتاب نکند و باد به طعام ندمد . اگر آ ب خورد ، کوزه به دست راست بگیرد ، دست چب برابر کوزه دارد. پشت دست سوی بن کوزه و کف دست سوی مردم کند ؛ آ نگه آ ب خورد . اگر پنگان بود یعنی طاس که به یک دست ، نتواند گرفت به هر دو دست بگیرد . واما سر بلند بر ندارد و آ ب باریک بر وفق می خورد ؛ و چون خوان بر دارند ، خردۀ خوان بر چیند و اگر خلال کند ، دستارچۀ یا دست چپ برابر دهان دارد . » ۱۱
پنجم : سوگند خوردن عیاران و جوانمردان :
بیشتر سوگند جوانمردان و عیاران به نان و نمک است ؛ و این سوگند در نزد آ نان با ارزش و گرامی است. شخص نو وارد که میخواست به کار جوانمردی آ غاز کند ، باید نزد عیاران و جوانمردان دیگر سوگند یاد کند که خیانت نکند و با دوستان ایشان دوست باشد ، و با دشمنان ایشان دشمن ؛ و تا پای جان در راه بسر رسیدن مقصود آ نان فداکاری نماید .
در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که : عیاران با هم سوگند یاد می کنند که : « با هم یار باشیم و دوستی کنیم و به جان از هم باز نگردیم ، ومکر و غدر و خیانت نکنیم و رضا بدهیم و کار به مراد یکدیگر کنیم » ۱۲
عیاران وجوانمردان بر علاوۀ اینکه به نان و نمک سوگند یاد میکردند ؛ به بعضی از موارد دیگر نیز معتقد بودند و به آ ن سوگند می خوردند ، چون : به یزدان دادار ، به پروردگار ، به اصل پاکان و نیکان ، به جان پاکان و و راستان ، به روان پاکان ، به نمک و نان مردان ، به مردان عالم ، به محبت جوانمردان ، به قدح مردان ، به سر تو که عزیز است ، به نور و نار ، به زند و پازند و مانند اینها ، که اینگونه موارد را میتوان در داستانهای سمک عیار ، رموز حمزه ، اسکندرنامه ، امیر ارسلان رومی و داستانهای مانند آ ن مشاهده کرد .
در داستان ( امیرارسلان رومی ) که از جملۀ بهترین داستانهای عامیانۀ ادب فارسی است در این زمینه ، چنین می خوانیم : ( الماس خان فرنگی ) از جملۀ شبگردان و عیاران مشهور و معروف ( پطرس شاه ) فرنگی است . وی با چهار صد مرد عیار پیشۀ دیگر مؤظف گردیده تا قاتل ( امیر هوشنگ ) را که داماد شاه است ، پیدا نماید . در یکی از شب ها که ( امیر ارسلان ) عیارانه به دیدار ( ملکۀ فرخ لقا ) محبوب خود میرود ، با الماس خان فرنگی روبرو میشود . الماس خان فرنگی که مردی زیرک و شجاع است ، امیر ارسلان را به خانه اش می برد و بعد از آ ن او را به مردان عالم قسم می دهد که اگر ارسلان نام خود را به گوید ، به وی اذ یتی نمی رساند : « الماس خان گفت : اسم مرا شنید ای که الماس خان چه گرگی است .پیش من نتوانی دروغ بگویی . من که گفتم ، اگر راست به گویی ، حرف مردان یکی است ، با توکاری ندارم . گویا امیر ارسلانی که می گویند روم را گرفته است تویی ! اگرامیر ارسلان هم نباشی ، کشندۀ امیر هوشنگ و برندۀ خاج اعظم تویی ، و الان خاج اعظم در خانۀ خواجه طاووس است . چرا معطل میکنی ؟ یک کلام بگو ، به مردان عالم اذیت به تو نمی رسانم . » ۱۳
و در جایی دیگر باز الماس خان و امیر ارسلان در نیمه های شب با هم روبرو میشوند . الماس خان که ارسلان را دید به شناخت و بر آ ن شد تا او را اسیر بگیرد . ارسلان که چاره را حصر دید ؛ الماس خان را به مردان عالم قسم داد ، تا بلکه از روی مردانه گی او را رها کند . « الماس خان گفت : باش به جایت حرامزاده ؛ که خوب گیرم آ مدی . بغض گلوی امیر ارسلان را فرا گرفت وبا خود گفت : نامرد . زنده گی برای تو از محالات است . صدا بر آ ورد. ای الماس خان ! مرحبا به دید تو . خوب مرا شناختی . اما شنیده ام ، که تو مردی و مردانه گی داری و از صاحب غیرتان روزگاری . بیا تو را به مردان عالم قسم می دهم که ندیده انگار کن و چشم از من به پوش . راه بده بروم ، شتر دیدی ندیدی . مرا رها کن واز من بگذر . » ۱۴
قابل یاد آ وری است که در اکثر سوگند های عیاران قدیم ، نشانه ها و اثر های اسلامی دیده نمی شود ؛ بلکه نشانه های از دوران قبل از اسلام را داراست و اینگونه سوگند خوردن عیاران ، یکبار دیگر ثابت میکند که این آ یین مردمی و انسانی در آ ریا نای کهن ریشۀ تاریخی داشته و پیش از اسلام رونقی تمام داشته است .
ششم : ورزش ها و تمرین های عیاران و جوانمردان :
این گونه ورزش ها را میتوان به دو گونۀ ، بخشبندی نمود :
الف : برخی از ورزشها و تمرین ها یی است که بین عیاران و سپاهیان مشترک بوده ؛ مگر عیاران مجبور و مکلف بودند که آن ورزش ها را نیز انجام دهند ، عبارت است از :
۱ - اسپ سواری و شطارت های آ ن : به منظور این هدف اسپ های اصیل و خوبی تربیه میشد . شخصی میتوانست که در اسپ سواری مهارت پیدا کند ، که کم از کم مدت یک سال و یا بیشتر از آ ن در این ورزش تمرین کند .
۲ - تخصص در استعمال سلاح : بعضی اوقات برای عیاران ضرورت می افتاد که از خود به توانند دفاع کنند ؛ از اینرو عیاران و جوانمردان کوشش میکردند تا به صورت عموم به تمام سلاح های که در زمان شان معمول و مروج بوده ، دست یابند ویا در استعمال یکی از انواع سلاح ها تخصص پیدا نمایند . سلاح های که آ نها به کار میبرد ند ، عبارت بود از : کمند ، زره ، شمشیر ، ناوک ، خنجر ، دشنه ، پیش قبض ، شاخ نوک تیز ، سوهان ، انبور . باید گفت که ناوک اندازی از جملۀ کار های تخصصی عیاران و جوانمردان به شمار می رفت به گونۀ که به طور مخفی به طرف دشمن پرتاب میگردید .
در داستان ( سمک عیار ) موجودیت و چگونه گی به کار برد ( ناوک ) بار بار تأ کید گردیده واز آن جمله ، آ مده است که : ( روز افزون ) که یک تن از همکاران سمک است در هنگام آ زاد کردن ( آ بان دخت ) از همین آ لۀ جنگی استفاده کرده و دشمنش را که ( عادان ) نام دارد ، عیارانه از پای در می آ ورد : « عا دان را دیدند با پنجاه مرد نشسته و سرای را نگاه میداشت . روزافزون گفت : این عا دان به دستوری که او را از میان بر دارم ؟ سمک گفت : آ ری . نیک برسیش . روز افزون دست در میان کرد که پیوسته جوال دوز با خود داشتی که استاد کار بود و در ناوک اندازی نظیر نداشت . پس یک جوال دوز در کمان نهاد و نظر راست بر گرفت ؛ اما از آ نجا ییکه روز افزون بود تا عادان صد گام زیادت بود . تیراز دست رها کرد وبه زد بر دهان عا دان ؛ چنانکه از پشت سرش بیرون شد و کس ندانست که عادان را چه رسید که باز پس افتاد و بمرد . » ۱۵
۳ - پهلوانی : جوانمردان و عیاران از همه بیشتر به اینگونه ورزش علاقمند بوده اند ؛ از همینروست که آ نها این ورزش را تمرین بیشتری میکردند . به منظورفراگیری این ورزش مسابقاتی انجام میگرفت و در آ نجا استاد کارحاضرمیشد و نو آ موزانی را تعلیم میداد و به آ نها تمام فنون و اصول گشتی گیری و پهلوا نی را می آ موختاند .
۴ - تیر اندازی : هر عیار باید تیر انداز و شکارچی خوبی می بود . جوانمردان و عیاران دراین کار با هم رقابت های سالمی داشتند و هر یک از آ نها که صید بیشتری میکرد ، ارزش و اهمیت او در نزد رفقایش بیشتر میشد . مرغی که جوانمردان در شکار کردن آ ن زیاد توجه داشتند ، به نام مرغان جلیل ( الطیر الجلیل ) یاد میشد که این تمرین تیر اندازی و صید کردن مرغان از خود شرا یط جداگانه داشت .
ب : ورزش ها و تمرین های است که مخصوص عیاران و جوانمردان بوده وهر جوانمرد و عیار پیشه باید آ نها را می آ موخت ، مانند هنر های که یاد کرده آ ید :
۱ - کمند اندازی .
۲ - بند اندازی .
۳ - دار بازی .
۴ - بالا رفتن بر فراز دیوار .
۵ - در تاریکی فعالیت کردن .
۶ - شبروی و شبگردی .
۷ - تحمل به ضربه و شکنجه .
۸ - آ موختن انواع شطارت و طراری .
۹ - کار نامه بری و اخفای اسناد .
باید گفت که در فن و هنر کمند اندازی با العموم اشخاص ورزیده ، لاغر اندام و چالاک تربیه میشدند ؛ تا در هنگام ضرورت بتوانند از پایین حصارها و قلعه ها به بالای آ ن بروند ، و طراری را به آ ن جهت می آ موختند که اگر یکی از عیاران و همکاران شان در حلقۀ دشمن اسیر شود ، دیگران بتوانند آ ن دوست خود را نجات دهند و گاهی نیز اتفاق می افتاد که به منظور حل مشکل اشخاص بیچاره و دردمند ، خزانۀ پولداران و ثروتمندان ظالم و شاهان ستمگر را دستبرد نمایند ؛ و به همین دلیل است که این عمل عیاران از دید برخی راویان داستانها و قصه پردازان درباری سؤ تعبیرشده و واژۀ عیار را مترادف دزد و طرار به کار برده اند ؛ که به عقیدۀ نگارنده این سؤ تعبیر نمی تواند کدام اساس علمی و عملی داشته باشد .
ادامه دارد....
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - د یوان حافظ ، به کوشش م یکتا یی ، تهران : سال ۱۳۲۸ ، صفحۀ ۱۹۱ .
۲ - د یوان منوچهری دامغانی ، به کوشش محمد دبیر سیاقی ، تهران : سال ۱۳۴۷ ، صفحۀ ۶ .
۳ - مولانا جلا ل الدین محمد بلخی ، مثنوی معنوی ، به اهتمام اینو الین نیکلسون ، لندن : سال ۱۳۵۰ ، صفحۀ ۷۵ .
۴ - مثنوی معنوی ، صفحۀ ۷۶ .
۵ - دکتور عبدالا حمد جاوید ، « باز تا ب تعبیر ها در بیان شاعران » خراسان ، شمارۀ ۳۳ ، سال ۱۳۶۲ ، صفحۀ ۶۲
۶ - د یوان حافظ ، صفحۀ ۲۷۵ .
۷ - د یوان سعدی ، صفحۀ ۱۳۸ .
۸ - نجم ا لد ین زرکوب ، فتوت نامه ، صفحۀ ۱۹۵ .
۹ - سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۹۸ .
۱۰ - واسع قربان ، آ یین جوانمردی ، کابل : سال ۱۳۶۷ صفحۀ ۱۱۶ .
۱۱ - شهاب الد ین سهروردی ، فتوت نا مه ، به کوشش مرتضی صراف ،صفحۀ ۱۶۵ .
۱۲ - سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۱۳۶ .
۱۳ - محمد علی نقیب ا لمما لک ، امیر ارسلان رومی ، به تصحیح و مقدمۀ دکتور محمد جعفر محجوب ، تهران : سال ، ۱۳۴۵ ، صفحه های ۱۶۸ و ۱۶۹ .
۱۴ - داستان امیر ارسلان رومی ، صفحه های ۱۹۹ و ۲۰۰ .
۱۵ - سمک عیار ، جلد سوم ، صفحۀ ۱۳۲ .
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت دوازدهم
زبان ، عادات و طرز زنده گی عیاران و جوانمردان
هفتم : وسا یل و لوازم عیاران و جوانمردان :
( پیوسته به گذشته ) عیاران در هر جاییکه به حیث قاصد و نامه بر می رفتند ، همیشه با خود چوب دستی داشته اند که در بین آ ن چوب ، سوراخی موجود بود و آ نها نامه های خود را در آ ن میگذاشتند و این یکی از وسایل پنها ن کاری به شمار می آ مد . زر و سیم یکی دیگر از وسایل عیاران است و هر عیار زما نی که به سفر میرفت و یا برای انجام دادن ماموریتی گماشته میشد ، باید مقداری پول همراه خود میداشت ؛ تا به آ ن وسیله بتواند کسان دیگر را با خود همدست سازد . آ نها عقیده داشتند که زر و سیم حل المشکلات است و آ دمی را در شب تار و در هر وقت و زمان به کار آ ید .
خنجر ، کارد و شمشیر نیز یکی از جملۀ وسایل عیاران به شمار می رود . این خنجر و یا کارد به گونه های مختلف و برای هدف ها و مقاصد گونا گون به کار می رفته است ، مانند : خنجر نقب زدن ، خنجر دفاع از حوادث و هم چنان خنجر های که به وسیلۀ آ ن سرا پرده ها و بند ها را می بریدند .
توبره یا خورجین که به روایت روان شاد داکتر خانلری ، در اصطلاح به آ ن ( جلبندی ) میگفتند ، یکی دیگر از وسایل عیاران است . آ نها تمام ضروریات خود را در بین آ ن خورجین می گذاشتند و به سفر می رفتند و این وسایل عبارت بود از : انبر ، سوهان ، قیچی ، کلنک ، شیشه ، دستمال ، شال ، افزار موسیقی ، جامۀ نمدی ، کیسۀ دارو ، توشۀ راه ، فلاخن ، سنگ های ریزه و کلان برای سرکوب دشمن ، پاتاوه ، لباس زنانه و مردانه ، ریش و بروت مصنوعی ، رنگ وسفید مهره ، گونه های مختلف رنگ برای تغییررخسار و نیز سلاح های مختلف مانند : زره ، پیش قبض و شا خ که در مجموع این وسایل یاد شده به ، نام ( ساز شبروان ) یا ( سلاح عیاران ) و یا ( یراق عیاران ) یاد میشد و هر عیار مکلف بود تا در هنگام سفر با خود داشته باشد .
در داستان ( رموز حمزه ) آ نجا که ( عمروامیه ) که به نام ( بابا ) یاد میشود برای نجات ( امیر حمزه ) به طرف کشور مصر می رود ، با خود خورجینی دارد که در بین آ ن بر علاوۀ وسا یل یاد شده ، فلاخن و سنگ های تراشیده نیز موجود است : « بابا قدم بر فراز کوه گذاشت و چشمش به رود نیل افتاد ، خوشحال شد و از فراز کوه سرازیر شد و خود را به کبوتر رسانید . فلاخن زر دوز ابریشمی را گرفت و دست بر جلبندی رسانیده ، یک سنگ تراشیده و خراشیده بیرون آ ورد و به فلاخن نهاده ؛ چنان بر سینۀ کبوتر زد که کبوتر معلق زنان در پیش پای عمرو افتاد . بابا کبوتر را با نامه در جلبندی نهاد و شکر خدا را به جای آ ورد . » 1
یکی دیگر از وسایل عیاران که از آ ن زیاد استفاده صورت میگرفت ، انواع و اقسام دارو های است ، که به منظور بیهوش ساختن دشمن و هم چنان تغییر رنگ صورت و رخسار به کار می رفته است .
داروی بیهوشی که در کتاب های عیاری از قبیل سمک عیار ، داراب نامه و امیر حمزه و امیر ارسلان رومی از آ ن به نام های دارو ، شبپرک ، پروانۀ عیاری ، حقۀ عیاری و نمک آ ش درد مندان یاد شده ، همه با وسایلی چون : جام شراب و یا نیچه برای حریف به کار برده میشد . این دارو را عیاران در میان کمر بند و یا پس گوش خود پنهان نموده و
به گونۀ معمول برای بیهوش ساختن رقیب ، به چند گونه استفاده میکردند . گاهی در بین ظرف نوشابۀ حریف می انداختند ؛ ویا اینکه در بین حلوا و غذا آ میخته ساخته و آ نرا به حریف میدادند و گاهی هم امکان داشت که این دارو را به گونۀ دود یا گاز بیهوشی به کار ببرند .
در داستان ( سمک عیار ) آ مده است که : یک بار ( سمک ) را دشمنانش اسیر کردند ؛ و چون او را پا لیدند ، چیز های از وی به دست دشمن افتاد که یکی هم داروی بیخودی است : « او را جستند ، دشنه و کمر و کیسۀ دارو از میان سمک بگشادند . » ۲
و در جای دیگر زما نی که سمک می خو اهد ( مقوقر ) را اسیر به گیرد ، باز هم از داروی بیخودی استفاده میکند ، آنجا که می خو انیم : « پس دست در میان کرد و مقدار بیست درم داروی بیهوشانه بر آ ورد ؛ اگر یک درم سنگ در شراب افگندی و به خورد صد مرد دادی ، همه بیفتادی . » ۳ ؛ و نیز در همین داستان آ مده است که : ( روز افزون ) که زنی است عیار پیشه و تیز هوش ، می خواهد که ( کوسال ) را با فرزندانش اسیر بگیرد . در این جای نیز از داروی بیهوشی به شکل گاز استفاده میکند : « روز افزون گفت : ای شاه ! در این راه که آ مدم ، عجایبی دیدم ؛ اگر روشنایی باشد شما را به نمایم . کوسال فرمود تا شمعی بر گرفتند . کوسال با چهار فرزند ، روز افزون در پیش ایستاده . دراین
وقت روز افزون دست در میان کرد و دارو بر آ ورده و بر سر شمع نهاد و میسوخت . روز افزون به کوسال گفت : ای شاه ! درین شمع نگاه کن ، تا عجایب بینی . کوسال با فرزندان بیامدند و در آ ن شمع نگاه کردند . هیچ نبود . گفتند : هیچ نیست . روز افزون گفت : بنگرید تا آن چیست ؟ ایشان پنداشتند که راست میگوید . در آ ن می نگریستند . بوی دارو به دماغ ایشان رسید ، هر پنج از اسپ در افتادند بیهوش . » ۴
باید گفت که از ( داروی بیهوشی ) با همان مفهومی که در داستانهای عیاران آ مده است ؛ شاعران کلاسیک ادب فارسی نیز یاد کرد های دارند ؛ چنانکه در شاهنامۀ فردوسی چندین مرتبه به این دارو اشاره شده است . در این حماسۀ ملی ، در داستان بیژن و منیژه آ مده است که : ( منیژه ) دخت ( افراسیاب ) تورانی که عاشق ( بیژن ) فرزند ( گیو ) است ، از داروی به نام ( داروی هوشبر ) اسفاده میکند و بیژن را به حالت بیهوشی به قصر خود میبرد . از زبان خداوند شاهنامه چنین می خوانیم :
چو هنگام رفتن فراز آ مدش به دیدار بیژن نیاز آ مد ش
به فرمود تا داروی هوشبر پرستنده آ میخت با نوشبر
بدادند چون خورد شد مست ابی خویشتن سرش بنهاد پست
عماری بسیجید و رفتن به راه مر آن خفته را اندران جایگاه
به ایوان بیاراستش جای خواب به بیداری بیژن آ مدش شتاب
در افگنده داروی هوشش به گوش بدان تا به جای خود آ مدش هوش ( ۵ )
باید خاطر نشان کرد که فردوسی در این داستان از داروی دیگری نیز به نام ( داروی هوش ) نام می برد که نگارنده در هیچ یک ازآ ثار بدیعی و داستانی دیگر به چنین داروی بر نخورده وبه ویژه داروی که به گفتۀ فردوسی در گوش چکانده شود و باعث بیداری شخص شود .
و اما در اکثر داستانها و کتاب های که در بارۀ کار روا یی های عیاران نوشته شده و قهرمانان اصلی عیاران هستند ؛ دیده می شود که همۀ آ نها همیشه با خود دارویی دارند که می توانند به وسیلۀ آ ن چهرۀ خود را تغییر دهند. و نیز داشتن لباسهای زنانه و مردانه از جملۀ چیزهای ضروری هر عیار است که در موارد مختلف به کار برده میشد .
در داستان سمک عیار ، ( شغال پیل زور ) که در حقیقت استاد سمک است ؛ با خود داروی دارد که چهره اش را تغییر می دهد و ( روز افزون ) که یک زن عیار پیشه است به گونۀ مردی دیده میشود ؛ چنانکه می خوانیم : « روز افزون در شد ، جامه ها برداشت و بیرون آ مد . روی به راه نهاد تا پیش شغال پیل زور آ مد ، و بنهاد ، گفت : ای شغال ! جامه پدید آوردم . شغال گفت : نیک آ مدی . زود خود را بیارای و ساز مردان از خود باز کن و خود را نیکو بر آ رای . روز افزون خود را بر آ راست برجامۀ زنان . شغال را ریش سیاه و سفید بود . روز افزون می نگریست ؛ تا شغال چه میکند . شغال دست در میان کرد و کیسۀ در میان داشت ، چیزی از آ ن کشید ، بیرون آ ورد و در ریش خود مالید تا همۀ ریش وی سفید شد » ۶
لباسهای مردانه و زنانه در هنگامی مورد ضرورت عیاران بوده است که آ نان می خواستند برای انجام دادن امر مهمی به جای دیگری بروند . برای آ نکه هویت ایشان آ شکار نشود ، هر بار به شکلی و لباسی در می آ مدند .
تغییر شکل و چهره به وسیلۀ دارو و لباس در بین عیاران به چند گونه معمول بوده است ؛ بدین معنا که عیاران خود را به شکل بازرگانان ، خوانسا لاران ، فراشان ، طبیبان ، بازیگران ، ساقی ، رقاص ، خرده فروش ، عطار دوره گرد ، موسیقی نواز ، سقأ ، قصاب ، دوکاندار ، رمال ، ستاره شمار ، قلندر ، چوپان ، ساربان ، مسگر ، و آ هنگر می آراستند ؛ و بعد از آ ن به طرف مقصد و هدف خود روان می شدند .
باید گفت که فدائیا ن اسماعیلی ( الموت ) نیز برای نزدیک شدن به مخالفان و قتل آ نها ، همیشه خود را به صورت های ، مانند : سرهنگ ، درویش ، فقیر ، منشی ، مصاحب ، طلبه ، خادم ، غلام ، و دربان می آ راستند و به زبان فرانسوی سخن می گفتند ؛ چنانکه در تاریخ می خوانیم که : رئیس صلیبی ها ( اینکر – کنراد ) به دست همین فدائیان فریب خورد وآ نها توانستند که نقشۀ خود را اجرا کنند . به گفتۀ ادوارد برون انگلیسی ، این فدائیان کسانی بودند که فرمان ( داعی ) را بی چون و چرا اطاعت می کردند و شجاعت و چالاکی خاصی داشتند ؛ و ما می توانیم این گونه ویژه گی ها و خصوصیات را درطرزالعمل عیاران نیز به خوبی مشاهده کنیم .
در داستان ( سمک ) آمده است که : ( روز افزون ) عیار ، همراه ( سمک ) می خواهند به نزد حریف شان بروند و برای آ نکه هویت آ نها معلوم نشود ، خود را به گونۀ سرهنگان آ راسته اند ، آ نجا که میخوانیم : « سمک عیار گفت : ای پهلوان! از این اندیشه نیست . هر کرا یزدان یار شد ، صد هزار دشمن با وی چه تواند کردن ؟ این بگفت و بر خاست . جبه در پوشید و کلاهی بر سر نهاد و دستاری بالای کلاه در سر پیچید و کفش در پای کرد و شمشیر حما یل کرد ؛ بر گونۀ سرهنگان . گستاخ وار از سرای بیرون آ مد تا بر در سرای شاه رسید . سمک خود را در صف سرهنگان رساند و به ایستاد و سر در پیش نهاد و به کس نگاه نمی کرد ؛ هرکه او را می دید می گفت که مردی خدمتگار است . » ۷ و در جایی دیگر سمک به گونۀ ( فراشان ) دیده میشود : « در حال سمک خود را به شکل فراشان بر آ ورد و جامۀ حریر خواست و نیمجۀ بالای آ ن در بر کرد و کلاه سبز بر سر نهاد و به گونۀ فراشان خود را بر آراست »
و درداستان ( رموز حمزه ) آ نجا که حمزه به دست عزیز مصر گرفتار می شود ؛ ( عمر امیه ) که ملقب به ( بابا ) است ، برای نجات حمزه ، خود را تغییر شکل داده و با چهرۀ نا شناس وارد شهر مصر می شود : « بابا به صورت مبدل متوجه شهر مصر شد . قدم در شهر نهاد و به کوچۀ رسید ؛ از برابرجوانی نمودار شد . پیش آ مد و از آ ن جوان پرسید که آ یا حمزۀ عرب را کجا بند کرده اند ؟ گفت : این احوالیکه از من پرسیدی ، از کس دیگرمپرس که کشته می شوی . بابا خود را به گوشۀ کشیده به صورت مرد سقایی شده ، مشک بر دوش به حیات بخشی مشغول شد ؛ تا آ نکه در بارگاه عزیز مصر رسید » ۹
و نیزدر داستان ( امیر حمزۀ صاحبقران ) آ مده است که : ( عمر امیه ) که عیاری است زیرک و چالاک به شهر مداین می رود تا از حال ( مهر نگار ) دخت شاه آ گاهی پیدا کند . این عمر امیه است که خود را به گونۀ قلندر ، مردی ریش سفید ، بازیگر و تاجر ، در می آورد و می بیند که جمعی بازیگر به نزد ( اولاد ) که دشمن امیر حمزه است ، می روند .« عمر امیه چون ایشان را دید ، خود را به صورت بازیگران ساخت و در میان لشکر ایشان در آ مد . بازیگران چون سر و سکۀ عمر امیه را دیدند ، چنین دانستند که از هفت پشت این مرد بازیگر است . دهل در گردن عمر امیه انداختند و گفتند : سر طا یفۀ ما تو باش . بعد از آ ن نزد اولاد رفتند و اولاد را خبر کردند که بازیگران عجیبی رسیدند . اولاد آ نها را طلب کرد . عمر امیه جست زد . تارک خود را بر تارک بازیگر می نهاد و پای بالا می کرد و چرخ می خورد که اولاد حیران میما ند و بخشش فراوان به او می کرد . » ۱۰
باید گفت که اینگونه تغییر چهره دادن توسط لباس در ادبیات فارسی خصوصیت تازه و جدیدی نیست ؛ و در آ ثار منثور و داستانها ی منظوم نیز به فراوانی دیده میشود ؛ چنانکه در شاهنامۀ فردوسی در داستان ( سهراب و گرد آ فرید )
می بینیم که گرد آفرید لباس مردانه می پوشد و عیارانه و مردوار با ( سهراب ) می جنگد و فردوسی سیمای آ ن دختر رزمنده و عیا ر پیشه را چنین تصویر کرده است :
کجا نام او بود گرد آ فرید که چون او به جنگ اندرون کس ندید
نهان کرد کیسو به گرد زره به زد بر سر ترک رومی گره
فرود آ مد از دژ به کردار شیر کمر بر میان باد پای به زیر ( ۱۱)
و اما در مورد طرز زنده گی و کسب و کارعیاران و جوانمردان می توان گفت که در نزد آ نها ، کار و زحمتکشی و به دست آ وردن نان از راه حلال یکی از خصلت های پسندیده و مطلوب بوده است . هر عیار و جوانمرد مجبور و مکلف بود که به یکی از کسب ها و صنعت ها تخصص داشته باشد تا با استفاده از آ ن تخصص خویش بتواند زنده گی روز مره را به پیش ببرد .
عیاران و جوانمردان از هیچ کار ووظیفۀ شرافتمندانه ننگ نداشتند و کار و زحمتکشی را مایۀ آ برو ، سلامتی ، شرف ، افتخارو وجدان شخص می شمردند ؛ مگر در کار و پیشه نیز همان اصل جوانمردی ، گذشت ، صداقت و رادمردی را پیش نظر داشته و به هیچکس ظلم و تعدی و گرانفروشی را روا نمی داشتند . آ نها در مورد کار و پیشه نیز دارای آ داب و روشی خاص بودند ؛ چنانکه نویسندۀ ( قابوسنامه ) آ نجا که فرزندش ( گیلان شاه ) را پند و اندرز می دهد ، در بارۀ آ داب و رسوم صنعتگران و پیشه وران جوانمرد نیز بحث مفصل میکند که این آ داب و رهنمود ها ، عبارت است از :
- زود کار و ستوده کار باش تا هوا خواهانت زیاد باشند .
- کاری که کنی به از آ ن کن ، که هم پیشه گان کنند .
- به اندک سود قناعت نمای .
- تا توانی به سختی مگوی .
- به راست گفتن عادت کن .
- از بخل پرهیز کن .
- تصرف را به کار بند ، و بر فرو تر خود به بخشای .
- زبون گیر مباش .
- بر کودکان ، زنان و یاران در معا ملات فزونی مجوی .
- از غریبان بیشی مخواه .
- در تجارت شر مگینی مکن .
- سخن نیکو دار .
- به سنگ و ترازوی درست وزن کن .
- با عیال خود دو رنگ و دو کیسه مباش و با انبازان خیانت مکن .
- پرهیز گار باش .
- اگر دستگاه باشد ، قرض غنیمت دان .
- سوگند به دروغ مخور و ربا مده .
- سخت معاملت مباش .
- اگر بر دوستی سیم دادی ؛ چون دانی که بی طاقت است ، تقا ضا پیوسته مکن .
- نیک دل باش تا نیک باشی .
و در پایان این نصیحت ها و رهنمود ها ی آ یین پیشه وری ، که مخصوص جوانمردان است ، چنین می خوانیم :
« هر پیشه وری که بر این جمله باشد که من یاد کردم ، جوانمرد ترین همه پیشه وران باشد و هر قومی را در صناعان بدان صناعت اندر که باشد در جوانمردی طریق است . » ۱۲
باری میتوان گفت که این خصوصیات که یاد کرده آ مد ، هنوز هم در میان ( کاکه های ) افقانستان به روشنی دیده میشود، چرا که اکثر کاکه ها و جوانمردان به این بیت حافظ معتقد اند که :
تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
و چون چنین است ؛ پس باید خوب زیست و از مردم آ زاری و خیانت و دروغ گویی و چاپلوسی و مردم فریبی دوری جست ، وکوشش نمود تا در زنده گی مرد مرد بود .
ادامه دارد
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱- محجوب ، محمد جعفر ، « کبوتر و کبوتر بازی » ، سخن ، شمارۀ سوم ، سال ۱۳۴۸ ، صفحۀ ۲۸۹
۲- سمک عیار ، جلد دوم ،صفحۀ ۱۱۳.
۳- سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۲۰۲ .
۴- سمک عیار ، جلد چهارم ، صفحۀ ۳۳۸ .
۵- شاهنامۀ فردوسی ، صفحۀ ۶۷۶ .
۶- سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۲۶ .
۷- سمک عیار ، جلد اول ، صفحۀ ۳۰۲ .
۸- سمک عیار ، جلد دوم ، صفحۀ ۱۶۹ .
۹- محجوب ، محمد جعفر ، « کبوتر و کبوتر بازی » سخن ، شمارۀ سوم ، سال ۱۳۴۸ ، صفحۀ ۲۸۹ .
۱۰- داستان امیر حمزۀ صاحبقران ، صفحۀ ۷۵ .
۱۱- شاهنامۀ فردوسی ، صفحۀ ۳۶۷ .
۱۲- قابوسنا مه ، صفحۀ ۲۱۸ .
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت سیزدهم
از عیاران قدیم تا کاکه های افغا نستان معاصر
گر برسر نفس خود امیری مردی بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پا ی زدن گر دست فتاده را به گیری مردی
( رودکی )
تحقیق و پژوهش در بارۀ عیاران و آ یین جوانمردی ، یک بار دیگراین باور را به اثبات می رساند که ، عیاران و جوانمردان و اخییان و فتییان از نگاه معنی هم مانند بوده ، و در اکثر داستانهای ادبی و عامیانه و اشعار شاعران و ادیبان فارسی زبان به یک مفهوم واحد به کار رفته است .
ریشۀ اتصال عیاران را میتوان در روزگار قبل از اسلام و به ویژه در زمان ساسانیان مشاهده کرد که بعد از اسلام با آ یین فتوت در آ میخته و تأ ثیرپذ یری های از دین مبین اسلام نیز با خود گرفته است .
آ یین عیاری و جوانمردی در تاریخ خراسان دورۀ اسلامی ، دستخوش مراحل رشد و انحطاط فراوان گردیده و در تاریخ ادب فارسی با تمام آ داب و ویژه گی ها یش به روشنی باز تاب یافته است . این آ یین مردمی از خود دارای ادبیات مخصوص بوده که میتواند در میان دو شاخۀ عظیم ادبیات مردمی و عامیانه و ادبیات عارفانه و صوفیانه ، قرار بگیرد ؛ وبه گفتۀ دوست هم زبانم ، جناب دکتور ( قربان واسع ) دانشمند و ادبیات شناس تاجیک « اگر مشخص تر و دقیق تر نظر افکنیم ، به این نتیجه می رسیم که تأ مین کنند ۀ جهت های بشر دوستانه به دوش همین ادبیات جوانمردی واگذار شده است . » ۱
از مطالعۀ ادبیات جوانمردی میتوان به این خلاصه آ مد که مسلک فتوت و عیاری ، نه تنها در تصوف و عرفان اسلامی و نهضت ها و جنبش های ملی ومردمی و مسایل معنوی و طرز تفکر مردم نقش عظیمی را به جای گذاشت و در متون ادبی و تاریخی و حماسی عرب و عجم مانده گار ماند ؛ بلکه در بین توده های عظیم زحمتکش نیز با همان وسعت و گسترده گی ، راه خودرا باز کرد ، به گونۀ که حفظ و نگهداری خصوصیات و رسم و رواج های عیاران و جوانمردان یکی از جملۀ پر بها ترین و با افتخار ترین وظیفۀ هر انسان مردم دوست به شمار آ مد و این افتخار ورزی حتی در مسایل غنایی و عاشقانه نیز راه پیدا کرد ؛ چنانکه ما در دو بیت زیر می بینیم که ، عاشق به قلعۀ جانانه و محبوبه اش میرود و مانند عیاران کمند می اندازد و به کمال شجاعت و مردانه گی ، عیارانه دلدارش را دیدن میکند و با غرورو افتخار و سر بلندی از این عملش چنین یاد آ وری می نماید :
شبی در قلعۀ جانانه رفتم کمند انداختم مردانه رفتم
به پا س آ شنایی ها نرفتم به مزد شست عیارانه رفتم ( ۲)
و مولانا حسین دهستانی ، بسیار تأ ثر دارد از اینکه دیدار با یارش ، مشکل شده و چه خوب و زیبا کلمۀ ( عیار ) را در دو بیت زیر ، به کار برده است :
رفت آ نکه هر شبی به بر یار رفتمی نزدیک آ ن ستمگر عیار رفتمی
چون ماهتاب از رۀ روزن خزید می چون آ فتاب بر سر دیوار رفتمی ( ۳)
و حافظ شیرین سخن که خود از جملۀ رندان روزگارش بود ، آ یین وآ داب عیاری را نیک دریافته و خویشتن را به عیاران مانند میکند ؛ آ نجا که گفته است :
زان طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چه غم آ نکس که عیاری کند
( حافظ )
بدون شک اگر ما به زبان و ادبیات ( پشتو ) نیزنظر افگنیم ، داستانهای زیادی را می بینیم که در آن داستانها ، نشانه ها و اثر های عیاری ، جوانمردی ، شجاعت ، مردانه گی و جان بازی ، به چشم می خورد که باز تاب دهندۀ آیین فتوت و جوانمردی است ، واز آ ن جمله میتوان به این داستانها اشاره کرد :
۱ - داستان مومن خان وظفر خان .
۲ - موسی خان و گل مکی .
۳ - دلی و شهی .
۴ - سیف الملوک و بدری جمال .
۵ - ماه جبین و گلفام .
۶ - شها و گلان .
۷ - اقبال و قمر جبین .
۸ - رعنا و زیبا .
۹ - شیر اعلم و مأ مون .
۱۰ - محبوبه و جلاد .
۱۱ - مؤمن خان و شیرنو .
۱۲ - نیمبو لا و تیمبولا .
۱۳ - یوسف خان و شیر بانو .
۱۴ - سخی سلطان .
۱۵ - چمنی خان .
۱۶ - فتح خان بریحی .
۱۷ - جلاد خان و شما یل .
۱۸ - ملا عباس و گلبشره .
۱۹ - ظریف و مآ بی .
۲۰ - خشکیار و شا ترین .
۲۱ - قطب خان و نازو . ( ۴)
قابل یاد کرد است که در قسمت داستانهای زبان و ادبیات پشتو ، دانشمندان و تاریخ نویسان شناخته شدۀ کشور ، هریک پوهاند ( عبدالحی حبیبی ) و ( اکادمیسن پوهاند عبالشکور رشاد ) ، در سال ۱۳۶۲ هجری در شهر کابل ، بامن یاری و همکاری نمودند ؛ و چون خودم اکثر داستانهای یاد شده را مطالعه نکردم ، نمیتوانم به یقین کامل از چگونه گی باز تاب آیین عیاری و جوانمردی در این داستانها ، به تفصیل بحث نمایم ؛ و امید وارم که محققان زبان و ادبیات پشتو در این مورد تحقیقات همه جانبه نمایند .
باری از مطالب یاد شده که بگذریم ، آ نگونه که یاد کرده آ مد ، دنبالۀ عیاران و جوانمردان قدیم درسمرقند و بخارا به نام ( آ لفته گان ) و در ایران امروزی به نام ( داش ها و لوطی ها ) و در افغانستان معاصر به نام ( کاکه ها و جوانان ) یاد می شدند ، که با کمی تفاوت اکثر صفات ، آ داب و ویژه گی های عیاران قدیم را دارا بودند . برای روشن شدن مطلب ، ما هریک از گروه های یاد شده را به گونۀ جداگانه در چهارر فصل علیحده ، مورد بر رسی مختصرقرار می دهیم و می بینیم که وجوه مشترک و اختلاف این گروه ها در کشور های دیگر از چه قرار است .
فصل نخست : آ لفته ها ی بخارا
در بارۀ ( آ لفته گان ) و جوانمردان بخارا ، بهترین سند کتبی که موجود است ، همان نوشته ها و چشم دید های شاد روان ( استاد صدرالدین عینی ) دانشمند شناخته شدۀ تاجیک است . در سال ۱۳۷۱ هجری نگارنده با جناب دکتور ( کمال عینی ) ادبیات شناس تاجیک که فرزند ارشد صدرالدین عینی است ، در اکا دمی علوم تاجیکستان در شهر دو شنبه جلسات متعدد ادبی داشتم . موصوف که مردی وارسته و پژوهشگری توانا است ، در مورد ( آ لفته های ) بخارا از زبان پدرش معلومات جامع و کاملی برایم داده و در ضمن کتاب ( یاد داشت های عینی ) را برایم اهدا کرد که جای دارد از وی سپاسگزاری نمود . صدرالدین عینی در کتاب یاد شده در مورد رسوم و آ یین زنده گی تاجیکان تحقیقات عالمانۀ انجام داده و از آ ن جمله خصوصیات و ویژه گی ها و طرز زنده گی ( آ لفته های ) بخارا را روشن ساخته است . برای آ نکه اصالت نوشتاری دانشمند یاد شده را حفظ کرده با شیم و هم به نثر زیبای فارسی تاجیکی آ ن زمان آ شنایی پیدا نما ییم ، می پردازیم به نقل نوشته های آن پژوهشگر فرهیختۀ تاجیک که روزگار پر جوش و خروش آلفته ها و جوانمردان بخارا را از نزدیک دیده و در این زمینه چنین نوشته است :
« من در بزم گردی هایم با همۀ مردم شهر بخارا و اطراف آ ن حاسدان شدم . بیشترین این ها ، کاسب ، سیس ، عرابه کش ، مشکاب ، گلکار ، درود گر و مانند اینها بودند . عمومآ آ دمان خاکسار ، خوش معامله و خوش گپ بودند . البته همه افراد این گروه های مذکور ، بزم گرد و بزمی نبودند ؛ اما آ نهایی که از این گروه بزمی و بزم گرد شده بودند ؛ سخنان شان همیشه دو خوره ، دو معنی دار ، ودشنام ها ی شان قریب همیشه با کنایه و استعاره بود . مثلا کسی لاف زند ، یکی از آ نها میگفت : بسیار بالا نرو که از بلندی افتاده گان ، از جای شان خیسته نمی توانند . کسی اگر بی معنا گویی کند : دم شین که دهنت را کلوش کهنه میکنم ، میگفت .
بعضی از این ها در پس رقص در تعریف رقاص و سرور خوانان طرفانه شعر ها می خواندند و بعضی ها در پایان شعر خوانی ، کاسه و طبق ، حتی کوزه را بر داشته به سر شان زده می شکستند ؛ که این کار در کله زنی چه قدر مهارت داشتن آ ن کس را نشان میداد .
این مرد ها درمردی گری ، خیلی عالی جناب بودند . اگر در بزم ها شان از گذر های دور دست ، یگان جوان بیگانه آمده باشد ، در آ خر بزم او را به خانه اش می رسا ند ند ، که از آ دمان میر شب یا از دزدان به او ضرری نرسد . در دوستی تا قربان کردن جان شان تیار بودند ؛ و در دشمنی هم بی امان . ولیکن مردانه وار بودند .
اگر در بین یکی از اینها و شوره پشتی ، دشمنی افتد ، او را بیرحمانه جزا می دادند . اگردر بین دو نفری که هر دو هم در مردی با ناموس باشد ، دشمنی افتد ، مسأ له به طرز دوئل اروپایی ها یا جنگ تن به تن حل میشد . فقط در بین دوئل اروپایی ها و جنگ تن به تن این ها ، فرق در اینجا بود که دوئل در بین اصل زادگان واقع میشد ؛ اما جنگ تن به تن در بخارا در بین کاسبان آ لفته و زور آ زما به وقوع می آ مد . سبب جنگ تن به تن اینها هم مانند سبب دوئل ، لکه دار شدن ناموس یکی بود ، از طرف دیگر . لکه دار شدن ناموس هم عبارت از رد شدن یا انکار کردن زوری یکی از اینها بود از طرف مقابل .
لقب عمومی این قسم آ دمان ( آ لفته ) بود . فرق مرتبۀ آ نها از پوشاک شان معلوم میشد . جوانان نورس که در مرتبۀ شاگردی باشند ، کفش پاشنه بلندی بی مسحی می پوشیدند و فش ها را کوتاه ( دم موشی ) مانده ، سله ها شان را سفته می بستند ؛ و میان شان را با روپاکچه بسته ، در وی یک جفت کارد ، نه آ نقدرکلان می آ ویختند . کرته اینگونه جوانان پیش بسته و زهدار می شد ؛ که عنوان این ( نیم تیار) بود . هرگاه که اینها هنرهای کله زنی ، لنگ زنی و زانو زنی را آموزند و عمومآ درزور آ وری ، هنرها پیدا کنند که از همۀ مانند خود ها شان پیشی گزینند، به اینها عنوان ( تیار ) داده میشد .
( تیاران ) موزۀ پاشنه بلند می پوشیدند و میان شان را با فوطه بسته در وی یک کاردی را که تیغش نیم آ رشین باشد ، می آ ویختند . اینها یکته کرته پوشیده ، گریبان شان را گشاده می ماندند . فش ها شان را نسبت به جوانان اندک دراز تر مانده ، سله ها شان را زنبری می بستند ؛ یعنی پیچ های سله را چنان تاب داده به سر می پیجاندند که شکل زنبر از خیمچۀ بافته شده را میگرفت .
عنوان مرتبۀ آخرین ( مرد مردان ) بود . این در هر دور و زمان از یک نفر بیش نمی شد . مرد مردان کفش بی پاشنۀ نوک تیز را که از چرم زرد پوست دوخته میشد و در بخارا به نام ( کفش الک ) مشهور بود ، بی مسحی می پوشید . سله اش را خرد می بست و مانند افغا نان ، فشش را دراز می گذاشت . در تابستان و زمستان یکتا یکته کرته پوشیده ، گریبانش را همیشه بسته می ماند و از وی با روپاکچۀ سادۀ ارزان بها میان شان را بسته ، در وی یک قلم تراش را با غلاف آ ویخته می ماند .
قسم آ لفته ها ( ستار ) بود . اگر یک آ لفته ( ستار که فلان کار را میکنم ) گوید ؛ اگر سرش رود هم باید آ ن کار را میکرد ؛ اگر نکند و قسمش را شکند ، از میانۀ آ لوفته ها رانده شده ، به ( نامردی ) مشهور میگردید .
تیاران گویا نامزد ، مرد مردان بود ؛ اگر مرد مردان بمیرد ، یا یگان کارخلاف مردی کرده ، از میانه رانده شود ؛ از تیاران یکی را در مردی ممتاز ، در زوری بی همتا ، به دزدی و شوره پشتی تهمت زده نشده باشد ، انتخاب می کردند .
گاهی میشد که به سبب کاری در میانۀ یگان تیار و مرد مردان ، جنگ تن به تن واقع میشد. دراین وقت اگر آ ن تیار غلبه میکرد ، عنوان مرد مردانی را او میگرفت ؛ واگر مرد مردان غلبه کند ، تیار تمامآ از میانۀ آ لفته ها رانده میشد ؛ چونکه او با وجود قوتش نرسیدن به مرد مردان بی حرمتی کرده است .
گاهی در میانۀ دو تیار هم جنگ تن به تن واقع میشد ، مغلوب شده اگربه غالب تسلیم شود ، نام ( تیاری ) اش میماند ؛ واگرتسلیم نشود ، از میان آ لفته ها رانده میشد . »
صدرالدین عینی بعد از دادن معلومات در مورد آ لفته های بخارا ، چشم دیدش را از چگونه گی جنگ تن به تن آ لفته ها
بیان داشته که به گونۀ نمونه در بارۀ جنگ ( مخدوم محمدی ) و آ لفتۀ دیگری به نام ( برنا تیار ) چنین می نویسد :
جنگ مخدوم محمدی و برنا تیا ر :
در وقت های که من در مدرسۀ بدل بیک زنده گانی میکردم ، مرد مردان آ لفته گان بخارا ( مخدوم محمدی ) نام کسی از گذر مارکش شهر بخارا بود . سن مخدوم محمدی بالا تر ازپنجاه بود ؛ با وجود این ریشش سیاه توسی بود که یگان تار هم سفیدی نداشت . او آ دم میانه قد ، قاق بدن ، کم گوشت بود . رنگ رویش گندم گون بوده ، ابرو های بلند موی و چشمان سیاه کلان درخشان داشت .
پیشۀ مخدوم محمدی شاهی بافی بود که در یکی از کار خانه های شاهی بافان جو بار خلیفه کاری ( کارگری ) میکرد .
از بسکه دکان های شاهی بافان تاریک ، سیر نم بوده ، بافنده در وقت کار تا میان در درون چاهچۀ می نشست . این شرایط به تندرستی شاهی بافان بی تآ ثیر نمی ماند . مخدوم محمدی هم که از بچه گی اش در این کسب کار کرده بود ، احوالش همیشه پژمرده ، رنگش کنده و مانند بیماران سل ، بی درمان مینمود .
مزد کار این کسب هم کارگران را با سیری و پری تآ مین نمیکرد ، می بایست خلیفه کارگر هر هفته به مقدار معین مال بی عیب بر آ ورده و در بدل آ ن ، آ خر هفته سهم کار ( مزد کار ) ناچیزی گیرد . کارگران بافنده که در کار خانۀ کسی کار کنند ، مانند کار گران کسب های دیگر ، یک هفته شب و روز کار میکردند . خواب شان هم در همان کار خانه میشد . فقط روز پنجشنبه ، ساعت دوازدۀ روز از کار آ زاد شده به خانه های شان و به سیر و گشت میرفتند . روز جمعه در سر شام به کار خانه حاضر شده ، کار را سر میکردند .
سیرانگاه خلیفه کاران ، کارخانه های بخارا ؛ مانند عامۀ اهالی آ ن شهر لب حوض دیوان بیگی با هم نشسته و صحبت کردن شان در سما ور خانه های آ نجا بود . شب جمعه ، گروه گروه در حولی یکی از خودشان غون شده ، شب نشینی میکردند ؛ ویا اینکه بزمی تشکیل می نمودند و روز جمعه را هم همینگونه سیر و گشت می گذرانیدند . اگرهوا خوب باشد ، به گلزار های بیرون شهر می بر آ مدند .
مخدوم محمدی در وقت های آ خر به اینگونه سیر و گشت ها ، شب نشینی ها و بزم ها اشتراک نمی کرد . او از کار خانه که بر آ مد ، راست به حولی اش می آ مد. حولی او عبارت از یک رهروچار کنجه بود که بر بالای وی یک بالا خانه چه بنا یافته بود .
مخدوم محمدی زن و فرزند نداشت و در همان بالا خانه با همشیرۀ از خود کلان سال ، بیوۀ بی فرزندش زنده گانی میکرد . از کارخانه آ مده به همشیره اش یگان طعام گرم می فرمود . اگر هوا بد باشد ، خود به بلا خانه بر آ مده و می خوابید و کوفت کار یک هفته گی را از خود دور میکرد ؛ و اگر هوا خوب باشد ، به لب حوض غازیان میرفت که از گذرخودش یک گذر آ نسوی تر بود .
لب حوض غازیان خوش هوا و سیر درخت بود ؛ اما سماور خانه نداشت ؛ بنا برین مخدوم محمدی از سماور خانۀ سر بازار غازیان یک چاینک چای آ ورده ، به سر زینۀ حوض می نشست و اگر هوا گرم باشد ، پای هایش را تا زانو درآب فرو میداد .در پهلوی خود یک دستر خان را پهن کرده مانده ، بر روی وی یکته نان گرم را شکسته می گذاشت .
گاه گاه یک دهن نان خورده و یک پیاله چای نوشیده به فکرفرو می رفت ؛ اما معلوم نبود که او در بارۀ کار خودش فکر میکرد ، یا در بارۀ زنده گی و زمانش و یا اینکه روزهای از سر گذراندیده اش را به خاطر آ ورده و ذوق می برد ، یا حسرت میخورد . اگر یگان آ شنای قدر دانش به نظرش نموده ماند ، او را جیغ زده ، یک پیاله چای میداد و با او دل و بیدلان دو سه دقیقه صحبت میکرد و بعد از رفتن اوباز به فکر میرفت .
روزی از روزها ، وقتیکه مخدوم محمدی به سر زینۀ حوض غازیان نشسته بوده است ، بابای کفش دوزان که وی هم از گذرغازیان بود ، آ مده ، به پهلوی محمدی مخدوم می نشیند و دروقت صحبت از بعضی شوره پشتان دور و پیش شکایت میکرد و در وقت به بازار رفته آ مدن دادرش به او گپ پرانده ، بعضی حرکت های نالایق کردن شوره پشتان را حکایت میکند ؛ و در آ خر سخن خود از محمدی مخدوم التماس میکند تا شوره پشتان را نصیحت کرده ماند ؛ تا که بعد از این به دادر او بد حرکتی نکند .
من عادت لب حوض دیوان بیگی رفتن را ندارم ؛ میگوید مخدوم محمدی . اما به خاطر شما حاضر میروم . دادر تان را فرمایید که تا به لب حوض دیوان بیگی رفته ، آ مدنم از پشت من گردد و با همین دست و دهان شوره پشتان بسته میشود . همان زمان دادر بابای کفشدوزان آ مده به مخدوم محمدی همراهی میکند . مخدوم پیش به پیش و او یک قدم از وی پست تر به راه می در آ یند . مخدوم محمدی از گذر چار خراس گاو کشان ، سه سو ، دسته بزازی و طاق صرافان گذشته به لب حوض دیوان بیگی از گوشۀ جنوب غربی می در آ ید و با دست راست لب حوض را یک دور زده ، از گوشۀ شمالی غربی بر آ مده ، با رستۀ چای فروشی ، بازار کلاوه ، عطاری ، غولونگ و مویز فروشی رفته ازبازار کدو فروشی و طاق خواجه محمد پران گذشته به حوض غازیان می آ یند ؛ از آ نجا دادر بابا، به خانه اش میرود و محمدی مخدوم در لب حوض غازیان می نشیند . در شهردر بین آ لفته گان و شوره پشتان آ وازه می افتد که دادر بابای کفشدو زان در زیر حمایت مخدوم محمدی در آ مده است . دیگر یگان شوره پشت به او بد حرکتی کردن آ ن طرف ایستد ، لا اقل چشم گشاده به طرف او نگاه هم نمی کند .
( برنا تیار ) از گذر بانا بیان بوده ، کسبش گلکاری بود . او یک آ دم ۲۸ - ۳۰ ساله بوده ، قد بلند ، دست و پای دراز ، پر مشک و بدن سیر گوشت داشت . رنگ رویش سفید چه بوده ، ریش ، موی و ابرویش سیاهچه تاب به سرخی مایل بود . چشمش میشی ؛ اما نور گرم خونی و تند مزاجی از وی برق زده می ایستاد .
او موافق عنوان ( تیاری ) خود موزۀ پاشنه بلند می پوشید . سلۀ زنبری کوتاه فش می بست . در زور آ وری ، او از دیگرتیاران بالا بوده ، همه به او گردن داده بودند . فقط درجۀ او از مخدوم محمدی که مرد مردان بود ، پست می ایستاد و به طبیعت شهرت پرست ، و به غرورزور آ وری او این گرانی میکرد . او میخواست که بهانۀ یافته با مخدوم محمدی جنگ تن به تن کند ؛ تا که به او غالب آ مده ، مرد مردان شده ، در بین آ لفته گان شهر درجۀ ازهمه بالا تر را بگیرد .
حادثۀ در زیرحمایت مخدوم محمدی در آ مدن دادر بابای کفشدوزان به دست ( برنا تیار )آ ن بهانۀ را که چند گاه باز او در پی جستجوی وی بود ، می دهد . در این میان در یکی از حولی های گذر غازیان طوی شده ، بزم تشکیل می یابد . در آ ن بزم برنا تیار با نفران خودحاظر میشود . در بزم دادر بابای کفشدوزان هم با بچه های گذر می آ ید . در رفت بزم برنا تیار مناسبتی یافته به دادر بابای کفشدوزان می گوید :
- او که ، شما به حمایت مخدوم محمدی غره نشوید . او پیر شده ، از قوت و فر آ مده است . « نوبت فرهاد رفت و نوبت مجنون رسید » گفته اند . اکنون دوران از آ ن کسان دیگر است . این خبر پگا هانی فردای همان بزم به مخدوم محمدی میرسد . این سخن برنا تیار ازروی قاعدۀ آ لفتگی ، مخدوم محمدی را به جنگ دعوت کردن بود . مخدوم محمدی این طلب رابی جواب مانده نمی توانست ؛ چونکه در آ ن صورت ناموس چهل سالۀ آ لفتگی خودش پایمال میشد
بنا براین او به جواب تیار میشود .
مخدوم محمدی در اولین روز پنجشنبه بعد آ ن بزم ، به لب حوض دیوان بیگی رفته در لب یک کت سما ور خانه نشسته ، یک چاینک چای را به پیش خود گرفته ، به تنهایی نوشیده می نشیند . دیری نگذشته ، برنا تیار هم از دور نمایان میشود . وقتی که اوبه پیش مخدوم محمدی رسید ، با احترام دست راستش را به سر سینه اش مانده به وی سلام میدهد و واخوردی میکند .
مخدوم محمدی بعد از جواب سلام و پرس و پاس به او یک پیا لۀ چای دراز میکند. برنا تیارراست ایستاده چای را نوشیدن میگیرد . مخدوم محمدی در وقت چای نوشی برنا تیا ر ، به او سؤال میدهد :
- کی ؟
فردا روز جمعه ، جواب میدهد برنا تیار .
- چه وقت ؟ باز می پرسد مخدوم محمدی .
- بعد از صلات ( بعد از نماز جمعه )
- در کجا ؟
- در پشتۀ خواجه محمد تور کجندی .
- خدا به شما قوت دهد و ارواح مردان مددگاری کند ، میگوید مخدوم محمدی به برنا تیار .
بعد از شنیدن جواب آ خری او ، برنا تیار چای در دست داشته اش را نوشیده ، لب پیاله را به سر سینۀ خود ، بر روی جامه اش مالیده ، پاک کرده به مخدوم محمدی میدهد ؛ وسلامت باشید و عمر دراز به بینید ، اکه مخدوم گویان در راه خود میرود .
من این واقعه را از شراف جان نام ، یک جوان که در پیش مدرسۀ بدل بیک در یک دوکان ریخته گری ، شاگردی میکرد ، شنیدم . شراف جان آ لفته باز بوده به دانستن حادثه های که در بین آ نها میرفت ، هوشمند بود . او از گذر مارکش ، همگذر محمدی مخدوم بوده ، به وی خوب حاسدان بود . شراف جان هم مانند کارگران دیگر کار خانه ها ، هر هفته ، شش روز در دوکان ریخته گیری کار کرده ، هر شب بعد از تمامیت کار در همان دوکان در بین کوره و سندان ، می خوابید . گاها من به دوکان ریخته گیری رفته ، با وی صحبت میکردم و گاها ، اودر وقت های کاری اش بر روی صحن بر آ مده در پهلوی من نشسته ، با من گپ میزد . او که آ لفته باز بود ، موضوع سخنانش را همیشه آ لفته گان تشکیل میداد ؛ ومن که کنجکاو و به فهمیدن هر چیز هوشمند بودم ، سخنان او را با ذوق تمام می شنیدم و در میا نه های گپ او ، سؤالهای داده ، جای های نا روشن ماندۀ حکایه های او را تا ریشه فهمیده می گرفتم .
یک روز پنجشنبه ساعت دوازده ، شراف جان از کار آ زاد شده ، به خانۀ خودرفت ؛ وآ ن شب باید در خانه اش می خوابید ؛ لیکن بعد از شام به پیش دوکان در بستۀ ریخته گری پیدا شد و مرا دید که در لب صحن مدرسه نشسته ام . یک خیز زده به پیش من بر آ مد و در پهلویم نشسته ، واقعۀ ا ن روز در بین محمدی مخدوم و برنا تیار گذشته را حکایت کرده ، گفت : فردا بر بالای پشتۀ در بین آ نها جنگ میشود ، اگر به تماشا هوس داشته باشی ، همراه میرویم . من قبول کردم . فردای آ ن روز در وقت نماز جمعه ، من با شراف جان رفته ، به بالای پشتۀ مذ کوربر آ مدیم . آ ن پشته مزار بوده در سه طرف قبر خواجه محمد تورک جندی واقع شده بود . در میا نه جای پشته یک میدانچۀ نسبتآ چقور تر بود که در وقت با رش آ ب برف و باران مزار در آ نجا جمع میشد . جای جنگ آ لفته ها هم همان میدانچۀ چقور بوده است . ما هر دو در گوشۀ بلندی که میدان از آ ن به خوبی دیده میشد ، نشستیم . هنوز در آ نجا کسی نبود . بعد از چند دقیقه مخدوم محمدی پیدا شده به همگذر خود شراف جان سلام داده ، از پیش ما گذشته به میدانچه فر آ مد و در یک گوشۀ آ ن سر دو پای نشست .
بعد از آ ن یک یک ، دو دو تا تماشا بینان هم که آ ن واقعه را شنیده بوده اند ، آ مدن گرفتند و تماشا بینان کم کم دورا دور میدانچه را از بلندی احاطه نمودند. از همه آ خر تراز طرف شرقی پشته که گذر پا نا بیان هم در همان طرف بود ، برنا تیار نمایان شد . او آ مده به میدانچۀ فرآمد و راست پیش محمد مخدوم رفت و مخدوم هم از جایش خیست . هر دو با هم سلام و علیک و واخوردی و پرس و پاس کردند . بعد از آ ن جامه های خود را کشیده ، به یک سوماندند و سله ها شان را از سر گرفته بر بالای جامه ها شان گذاشتند .
بعد ازآ ن هر دو به میانه جای میدانچه رفته ؛ دست ها شان را پیش گرفته ، رو به روی هم ایستادند . برنا تیار در روبروی مخدوم مانند سفیداری می نمود که در پیش درخت بید ایستاده باشد . برنا تیار به مخدوم : ( ا که مخدوم سر کنید ) ، گفت .
- نی از شما ، گفت مخدوم .
- از شما سر شود ، شما کلان ما می باشید ، گفت برنا تیار .
- نی ، گفت باز مخدوم ، شما طلب کرده اید ، طلبکار اول سر میکند ؛ قاعدۀ مردان همین است .
برنا تیار به هجوم تیار شد . او دست راستش را تمام یازانده و پس برده کشیده و کشاده به گوشخانۀ مخدوم ، یک تارسکی زد ؛ اما مخدوم مانند کندۀ درختی که به وی با پاشنۀ کفش زده باشند ، هیچ نجنبید و رویش هم لرزش نخورد. بعد از آن برنا تیار دست پیش گرفته خوب ، اکه مخدوم . حقتان را گیرید ، گفت .
- نی ، تیار ، گفت مخدوم . الف ، ب ، ت تا ث گفته اند . باید شما سه بار هنر خود را نشان دهید .
- ای والله گویان برنا تیار گفتۀ مخدوم را تصدیق کرد و به هجوم دوم تیار شد . این دفعه دست چپش را یازنده ، به گوش خانۀ راست مخدوم زد . این دفعه هم مخدوم نجنبید .
در هجوم سوم برنا تیار به لنگ زنی تیاری دید . در پای او موزۀ غفس بلغاری پاشنه بلند بود ؛ اما ساق های پای مخدوم موافق مرتبه اش برهنه و بر نوک پایش یک کفش آ لک شپیک مانند بود . برنا تیار خود را به پشت خود برده ، پنجۀ دست چپش را در میانۀ پنجۀ راست خود گرفت و لنگ راست خود را به هوا بر داشته ؛ بی آ نکه پای چپ خود را از جایش جنباند ، تنۀ خود را به طرف راستش میلان داد و بعد از آ ن تنآ خود را چا بکانه ، تیر ماروار راست گرفته با ساق پای موزه دارش به ساق پای برهنۀ مخدوم محمدی زد . مخدوم باز از جا نجنبید . برنا تیار دست پیش گرفته به ضربه خوردن تیارشده ایستاد .
مخدوم به او : رخصت دهید و هوشیار باشید ؛ و دست راستش را کشیده و کشاده به گوش خانۀ برنا تیار یک تارسکی زد . برنا تیار مانند درخت سفیداری که از بیخش با تبر تمام بریده شده باشد ، به طرف دست راستش پریده ، به زمین دراز غلطید . در همین وقت از پشت سغا نه ، سه آ دم که در دست هر کدام آ نها یکه کارد برهنه بود ، جسته ، خیسته از طرف پشت به مخدوم هجوم آ وردند و به کجای بدنش که راست آ مد ، کارد زدن گرفتند .
مخدوم به این هجوم نا گهانی خائنا نه تیار نبود ؛ بنا برین یک ثانیه بی سرشته شده ، بی حرکت ایستاد و بعد از آ ن حواسش را جمع کرده به قفا گشت و با دو دستش از بند دستان دو نفر کارد زنان گرفت و با یک پایش دیگری را زده از خود دور کرد ؛ اما برنا تیار که از جایش خیسته بود ، از قفای مخدوم آ مده ، با دو دست از بند دو پای او گرفته ، با زور تمام کشید . مخدوم که پی در پی زخم های هلاکت آ ور خورده از بدنش خون بسیاری رفته ایستاده بود ، با کشیدن برنا تیار از پاهایش رو به زمین افتاد .
در وقت هجوم کارد داران به مخدوم ، یک قسم تماشا بینان : مخدوم را کشتند گویان و فریاد کنان به طرف کوچه دویده رفته بودند ؛ و بعضی تماشا بینان پر جسارت برای پیشگیری خون ریزی دویده رفته ، خود را به بالای مخدوم پر تافته ، از هجوم کارد زنان که می خواستند در وقت به زمین افتادن او ، کارش را تمام کنند ، محافظه نمودند و دیگرتما شا بینان از این حادٍثۀ خونین ناگهانی در حیرت افتاده ، گرنگ شده مانده بودند .
با فرا آ مدن تماشا بینان به کوچه ، آدمان حاکم که برای تفتیش در کوچه ها می گشتند ؛ حادثۀ خونین را از آ نها شنیده با تماشا بینان نو ، به بالای جنایت آ مدند ؛ اما تا آ ن وقت برنا تیار و نفراتش گریخته بودند . آ دمان حاکمان ، مخدوم محمدی به خون آ غشتۀ بیهوش افتاده را به تماشا بینان بر دارنده از پشته به کوچۀ فر آ وردند ؛ و از آ نجا عرابۀ یافته ، او را به دوکتور خانه فرستادند .
بعد از یک هفته از این حادثه ، شنیدم که برنا تیار دستگیر گردیده به بد رغه گی ، حکم شده است و در زیر شکنجه هم باشد ، کی ها بودن رفیقان جنایت خود را نگفته است . مخدوم محمدی باشد ، بعد از چهل روز به بیمار خانه خوابیدن جراحت های بدنش به هم آ مده بر آ مد ؛ اما او تما ماُ تندرست شده نرفت و بعد از دو ماه از بیمار خانه برآ مدنش ، در خانۀ خود ، خون پرتا فته ، مرد .
شراف جان خبر مردۀ او را به من رسانده ، خود از کار خانه اش جواب گرفته ، برای جنازه رفت . دل من به سبب با یک فاجعۀ مردن آ ن ( مرد مردان ) بسیار سوخت و برای تعزیه به خانه اش رفتم . درپیش حولی او آ قسقال گذر و یک دو نفر دیگر می نشستند . من در قطا رآ نها پشت به دیوار سر دو پا نشسته ، خدا رحمت کند گویان ، دست بر رو کشیدم .
در همین وقت جلیل ور تش باز ریگستانی ، که تیار مشهور بوده ، در عین زمان سردار ورتش بازان ریگستان بود و کسب چرمگری داشت و من با او در خانۀ غفور جان مخدوم ، شناس شده بودم ؛ برای تعزیه رسانی آ مد و در قطار ما پشت به دیوار سر دو پا نشسته خود به خود به گپ در آ مد : محمدی مخدوم مرد بود . در کوچۀ مردانه گی همیشه به آ دمان نیکی میکرد و فایده می رساند . او پیش خیزی کرده ، با کسی جنگ نکرده است ، تا به سرش مشت رسیدن صبر کرد و بعد از آ ن جزای دشمن خود را میداد . خدا رحمت کند و در روز قیامت در قطار مردان ، روی سرخ سر بر دارد ؛ وبعد از آ ن دست بر روی کشید و از جایش خیسته به آ قسقال گذر نگاه کرده ، من رفته رفته بچه ها را ( آ لفته ها ) را برای مرده بر داری غون داشته ، می آ ورم ، این را گفت و روان شد .
من که برای خوجه ئین ها یم آ ش پخته دادنم در کار بود ، به مرده بر داری نه ایستا ده ، از جا خیسته ، و همراه جلیل به راه در آ مدم و با او تا گذر بابای نان کش ، گپ زنان رفتم . من در رفت گپ ، از جلیل سبب حرکت نا لایق برنا تیار را در حق محمدی مخدوم که مخالف قاعده های مردا نه گی بوده ، باعث نا بود شدن خودش هم شد ، پرسیدم .
- آ دم تنها با زور بازو آ دم نمی شود ، گفت در جواب جلیل . آ دم باید دل آ دمیت هم داشته باشد و با آ دمان ضرر رساندن را روا نبیند . از همه بیشتر آ دم باید خاکسار باشد ، که آدمان او را حرمت کنند ، و او را به خود سردار بر دارند ؛ نه اینکه خود او برای حرمت و مرتبۀ بلند یافتن تلاش کند .
جلیل بعد ازین مقدمۀ فیلسوفا نه ، سخن خود را دوام داده ، گفت : برنا تیار در اصل در میانۀ ما بر غلط در آ مده مانده بود . طبیعت او به شوره پشتی مایل بود . فقط خود را برای مرد میدان شدن از شوره پشتی ، نگاه داری میکرد . وقتی که او به این مقصد خود به زودی نرسید ، یک قمار بازی کرد . درین بازی یا او میبرد ، یا بای میداد .؛ اگر بای میداد ، البته او از میانۀ مردان بر آ مده میرفت . در آ ن وقت بی آ برو شدنش یک درد باشد ، زنده گشتن حریفش مخدوم برای او درد باز هم سختر بود ؛ بنا برین او ( اگر من نابود شوم ، حریفم هم نیست شود ) گفته ، دو ، سه شوره پشتان را که نیست شدن مخدوم را از خدا می خواستند ، نا مردانه به خود همراه گرفته ، این کار را کرده است .
بعد از وفات مخدوم محمدی به جای وی ( مرد مردان ) انتخاب نشد . در میا ن آ لفته ها اختلاف افتاد . ریگستانی ها جلیل ورتش باز را پیشنهاد کردند . چار سوگی ها به او مقابل برآ مده ، اولیا قل ورتش باز دروازۀ سلاح خانه گی را پیشنهاد دادند . از بسکه در بین این دو نامزد در ورتش بازی ضدیت بود ؛ طر فدارانشان هم به یکدیگر سخت مقابلیت کردند. در میان بی طرفان ، ( قزاق خواجۀ جوباری ) را پیشنهاد کردند . به این نامزد اکثریت آ لفته های دو طرف هم مقابل بر آ مدند . وی خواجه زاده ، کلانگیر ، به عامه رهبری کرده نمی تواند ، گفتند . بنا برین ، ( مرد مردان ) انتخاب کنی تا از میانۀ تیاران رسیده بر آ مدن یک آ دم مقبول عام ، موقف گذاشته شد .
پیشتر آ لفته های بخارا ، شراب نوشی نمی کردند ؛ واگر در شب نشینی های مخصوص ، بعضی شراب نوشند ؛ هم نوشانوش را به درجۀ مستی نمی رساندند . وقتی که در بخارای امیری ، دوکان های شراب فروشی گشاده شده و عرق بسیار شد، کم کم آ لفته ها به مستی گرفتار گردیدند . صافیت و مردانه گی اولی شان نماند ؛ و بیشترین آ لفته ها ، شوره پشت شدند . بعضی ها صافیت خود را نگاه داشته باشند ، هم کار نامه های آ نها ، کار نامه های شخصی شده ، ترتیب و گرفتن درجه های ( نیم تیاری ، تیاری و مرد مردانی ) بر هم خورد . » ۵
ادامه دارد
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - قربان واسع ، آ یین جوانمردی ، کابل : سال ۱۳۶۲، صفحۀ ۷۶.
۲ - شاعر رباعی معلوم نیست .
۳ - به یادم نیست که دو بیت مولانا حسین دهستانی را از کدام کتاب یاد داشت کرده ام .
۴ - داستانهای ادبیات پشتو را به روایت پوهاند عبدالی حبیبی و اکادمیسن عبد الشکور رشاد یاد داشت کرده ام .
۵ - صدرالدین عینی یاد داشتها ، به کوشش سعیدی سیرجانی ، انتشارات آ گاه ، سال۱۳۶۲، صفحه های ۴۰۸و ۴۱۶.
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت چهاردهم
از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر
فصل دوم : داش ها و لوطی های ایران
در مورد داش ها و لوطی های ایران که بدون شک دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان سابق هستند ، میتوان گفت که در دوره های اخیر ، در ایران دستگاهی و آ دابی داشتند . داش ها در هر کوچه و گذر قدرتی داشتند و به اها لی محل تجاوز نمیکردند و حق نمک را خوب می شناختند و از مظلومان و بیچاره گان دفاع می نمودند .
در لغت نامۀ ( دهخدا ) آ مده است که : داش مشدی ها از پستی و جاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بودند و کار های کثیف و پست را دوست نداشتند . قاب بازی و لیس بازی از سر گرمی های آ نها بود . الفاظ و کلمات را به معنی خاص به کار می بردند ، تا حرف های آ نان را دیگران نفهمند .
داش ها از خود آ زمایشات وتمرین های مخصوص داشتند و هر داش باید آ ن آ زمایشات را انجام میداد ؛ و سپس درین حلقه داخل میشد . حفظ و امنیت محله ها و گوشه و کنار شهر بر دوش داش ها بوده و آ نان از ننگ و ناموس مردم ، دلیرانه دفاع می نمودند و به همین دلیل مورد احترام و ستایش عامۀ مردم قرار می گرفتند . (۱)
به روایت دوست دانشمندم ، جناب ( محمود حکیمی که مردیست وارسته و مردم دارو یکی از نویسنده های شناخته شدۀ ایران است و نگارنده در امارات متحدۀ عرب در شهر دبی موصوف را در خانه ام چندین مرتبه از نزدیک زیارت کردم ) شهر تهران در اواخر دوران قاجاریه به مناطق نفوذ پهلوانانی تقسیم شده بود که هر کدام برای خود پیروان و ارادمندانی داشتند . در آ ن ایام شهر تهران را به چهار محله تقسیم کرده بودند ؛ و هر یک از این چهار محله پهلوانی داشت که تمام اهل محل به وجود او افتخار میکردند . این چهار محله عبارت بود از : محلۀ چاله میدان در جنوب . محلۀ سنگلج ، محلۀ خو نگاه و محلۀ دولاب که امنیت تمام نواحی اطراف و اکناف مربوط به پهلوانان این نواحی بوده است .
پهلوان نامی چاله میدان ( لوطی معصوم ) بود که هر وقت قداره میکشید ، شهر تهران بر هم میخورد ؛ و میان تهرانی ها این شعر رواج داشت :
ای لوطی معصوم
برق قداره ات تهرونه لرزوند
اما لوطی و پهلوان در ( خونگاه ) مرد نیرومندی بود که او را ( داش غضنفر) می گفتند که حفظ امنیت تمام اهالی آ ن محل در دست همین داش غضنفر بوده است . داش غضنفرچندین زور خانه و چند حمام داشت که بچه های محل در چاله حوض های آ ن شنا یاد میگرفتند . هر سال در موقع محرم و صفر در چاله میدان و سنگلج این دو لوطی و پهلوان مدت شصت شبانه روز سینه زنی و عزا داری و تعزیه خوانی داشتند و هرسال ناصر الدین شاه در ماه محرم یک شب به تکیۀ سنگلج و یک شب به تکیۀ چاله میدان میرفت .
بعد از ماه صفر ، مسابقۀ پهلوان های محل شروع میشد و پهلوان یک محل از حریف خود دعوت میکرد که به زور خانه یا میدان آ ن محله بیاید و مثل دو قهرمان میدان رزم با هم گشتی بگیرند . جند روز پیش از انجام مسابقه ، نوچه های پهلوان ، مراقب حال او بودند و به قول امروزی ها ، او را تحت رژیم غذایی قرار میدادند که چه بخورد و چه نخورد و چه بکند و چه نکند .
در روز موعد ، کدوی بزرگ خشکی را که سوراخ های در آ ن درست کرده و در بین آ ن پر طاووس گذاشته بودند ؛ روی چوب بلندی میزدند و یکی از پیش کسوت ها آ ن را به دست میگرفت و راه می افتاد و سران اهل محل ؛ پهلوانان خود را در میان گرفته ، عازم مقصد میشدند و در وسط راه ، مرتب این شعر را می خواندند و صلوات می فرستادند :
بارها گفت محمد که علی جان من است هم به جان علی و جان محمد صلوات
پهلوا ن محل دیگر و همراهان ، با گاو و گوسفند و منقل های اسپند ، به استقبال می آ مدند . دو پهلوان به عادت مرسوم روی یک دیگر را می بوسیدند . لباس ورزش در بر میکردند و به اصطلاح وارد گود زور خانه و یا میدان میشدند . پس از آ نکه مرشد در منقبت شاه مردان و شهسوار اسلام اشعاری را میخواند ؛ دو حریف مشغول زور آزمایی میشدند و تماشا چیان هر دو محله با شوق و شعف تماشاچی آ ن منظره بودند ؛ تا اینکه زور آ زمایی به پایان میرسید .
اگر پهلوان مهمان به زمین میخورد ؛ پهلوان میزبان به احترام مهمانداری ، کت اورا می بوسید ؛ و اگر زمین خورده پهلوان میزبان بود ، این پذیرایی اجرا نمی شد .
در یکی از آن سالها که داش غضنفر با همان تشریفات برای مسابقه ، به محلۀ چاله میدان میرفت ، در نزدیکی زور خانۀ چاله میدان ، پوست خربوزۀ زیر پای پهلوان افتاد و داش غضنفر چنان بر زمین خورد که یک دستش شکست . بچه های سنگلج که این را دیدند ، برای بچه های چاله میدان قداره کشیدند ؛ که شما عمدی زیر پای پهلوان ما پوست خربوزه گذاشتید ؛ ولی لوطی معصوم پیش آ مده ، به علامت شکست خود ، کت داش غضنفررا بوسید و با این روش عاقلانه از خون ریزی جلو گیری کرد . (۲)
باید گفت که در بارۀ داش ها و لوطی های ایران امروزی ، دانشمندان و نویسنده گان ایرانی ، مقالات و داستانهای زیادی به نگارش آ ورده اند که به عقیدۀ نگارنده ، داستان ( داش آ کل ) صادق هدایت از بهترین نمونۀ آ نهاست ؛ به دلیل آ نکه دراین داستان که با نثری بسیار زیبا نگارش یافته است ، ( داش آ کل ) قهرمان داستان ، نمونۀ است از یک انسان خوب ، کامل وآرمانی که با شجاعت و دلیری و جوانمردی و پاک نفسی و امانت داری و مردم دوستی ، شهرۀ شهر است ؛ و گویا آنچه خوبان همه دارند ، او تنها دارد . در این داستان ( داش آ کل ) مرد یست بخشنده و والا گهر که به بزرگانش احترام و به کوچکان مروت وشفقت دارد .او با دین است و سخت معتقد به ارزش های انسانی و مردمداری و پرهیز گاری و انسان دوستی که اندیشۀ والای صادق هدایت به آ ن هستی و جاویدانگی بخشیده است .
به روایت صادق هدایت ، داش آکل لوطی اول شیراز است و کاکا رستم سعی دارد ، با او دست و پنجه نرم کند . آ نها دونمونۀ بارزو متمایزقشر اجتماعی خود اند . داش آکل در حقیقت یک لوطی و داش با معرفت وبا غیرت و یک لوطی واقعی است . اوازنگاه جسمی بسیار قوی است ؛ ولی روحی شکننده دارد . بسیار با حیا ، با وقار و در عین حال مدافع ضعفا و محرومان است . داش تمام ثروت و دارایی خود را وقف مردم نادار و تنگدست کرده است ؛ مگربر عکس ( کاکا رستم ) نمایندۀ نوع متداول است و تظاهر به لوطی گری میکند و رفتارش مثل گردن کلفت ها و قلدرهاست ؛ به یک سخن میتوان گفت که کاکا رستم لوطی نیست ، بلکه لات است و بی جا و بی مورد لاف و گزاف میزند و به دلیل احترام و محبوبیتی که داش آ کل در بین مردم دارد ، به او حسادت می ورزد . کاکا رستم خوب میداند که داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید ، سر شناس است و هیچ لوطی یافت نشده که ضرب شست داش را نچشیده باشد .
می پندارم که داستان ( داش آ کل ) در حقیقت باز تاب دهندۀ تمام خصلت ها و ویژه گی های جوانمردان ، داشها و لوطی های ایران است و از خوانش این داستان میتوان به آ داب و خصوصیات آ نها به خوبی پی برد ؛ و به همین دلیل و هم به منظور حسن ختام این فصل ، می پردازم به باز نویسی این داستان جالب و خواندنی ، و امید وارم که مورد طبع صاحب دلان و شیفته گان این آ یین مردمی ، قرار بگیرد .
داستان داش آ کل
صادق هدایت
همۀ اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايۀ يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي
سكوي قهوه خانۀ دو ميل چندك زده بود ، همان جای كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلۀ سرخ كشيده
بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسۀ آبي ميگردانيد . ناگاه كاكا رستم از در درآمد ، نگاه
تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به
شاگرد قهوه چي و گفت :
" به به ، بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم "
داش آكل نگاه پرمعني به شاگرد قهوه چي انداخت ، به طوريكه او ماست ها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده
گرفت . استكانها را از جام برنجي در ميآورد و در سطل آب فرو ميبرد ، بعد يكي يكي خيلي آهسته آنها را خشك
ميكرد . از مالش حوله دور شيشۀ استكان صداي غژ غژ بلند شد .
كاكا رستم از اين بي اعتنائي خشمگين شد ، دوباره داد زد : " مه مه مگه كري ! به به تو هستم . "
شاگرد قهوه چي با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از مابين دندانهايش گفت :
ار – واي شك كمشان ، آنهائي كه ق ق قپي پا ميشند اگ لولوطي هستند ا ا امشب ميآيند ، دست و په په
پنجه نرم ميك كنند !
داش آكل همينطور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد و زير چشمي وضعيت را مي پائيد ، خندۀ گستاخي كرد كه
يك رج دندانهاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بستۀ او برق زد و گفت :
" بيغيرتها رجز ميخوانند ، آنوقت معلوم ميشود رستم صولت وافندي پيزي كيست "
همه زدند زير خنده ، نه اينكه به گرفتن زبان كاكا رستم خنديدند، چون ميدانستند كه او زبانش مي گيرد،
ولي داش آكل در شهر مثل گاو پيشا ني سفيد سرشناس بود و هيچ لوطي پيدا نميشد كه ضرب شستش را
نچشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانۀ ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مي كشيد و دم محلۀ
سر دزك مي ايستاد ، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد ، لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مرد
ميدان و حريف داش آكل نيست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روي سينه اش
نشسته بود . بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود و گرد و خاك ميكرد . داش آكل مثل
اجل معلق سر رسيد و يك مشت متلك بارش كرده ، به او گفته بود :
كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فور بيشتر كشيدي ، خوب شنگلت كرده . ميداني
چييه ، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كنار بگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ اينهم
يكجور گدائي است كه پيشۀ خودت كرده اي . هر شبه خدا جلو راه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم ،اگر دو
مرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگۀ همين قمه دو نيمت مي كنم .
آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روي كولش و رفت ؛ اما كينۀ داش آكل را به دلش گرفته بود و پي بهانه مي
گشت تا تلافي بكند .
از طرف ديگر داش آكل را همۀ اهل شيراز دوست داشتند ؛ چه او در همان حال كه محلۀ سردزك را قرق
ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ؛ بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي
با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت ، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد
كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد. بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را به خانۀ شان ميرسانيد ؛
ولي بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند ، آن هم كاكا رستم كه روزي سه مثقال ترياك
ميكشيد و هزار جور به امبول ميزد . كاكا رستم از اين تحقيري كه در قهوه خانه نسبت به او شد ، مثل برج زهر مار
نشسته بود ، سبيلش را ميجويد و اگر كاردش مي زدند ، خونش در نمي آمد . بعد از چند دقيقه كه شليك خنده
فروكش كرد همه آرام شدند ؛ مگر شاگرد قهوه چي كه با رنگ تاسيده پيرهن يخه حسني ، شبكلاه و شلوار دبيت
دستش را روي دلش گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب ميخورد و بيشتر سايرين به خندۀ او ميخنديدند . كاكا
رستم از جا در رفت ، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت براي سر شاگرد قهوه چي پرت كرد . ولي قندان به
سماور خورد و سماور از بالاي سكو با قوري به زمين غلطيد و چندين فنجان را شكست . بعد كا كا رستم بلند شد
با چهرۀ برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت .
قهوه چي با حال پريشان سماور را وارسي كرد ، گفت :
" رستم بود و يكدست اسلحه ، ما بوديم و همين سماور لكنته "
اين جمله را با لحن غم انگيزي ادا كرد ، ولي چون در آن كنايه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد ..
قهوه چي از زور پسي به شاگردش حمله كرد ، ولي داش آكل با لبخند دست كرد ، يك كيسه پول از جيبش در
آورد ، آن ميان انداخت .
قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .
درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به
اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :
" حاجي صمد مرحوم شد ."
داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " ! خدا بيامرزدش "
" مگر شما نميدانيد وصيت كرده "
" منكه مرده خور نيستم . برو مرده خورها را خبر كن "
" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "
مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي
پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه
اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم
خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :
خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو
، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .
داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده
و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد
قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .
هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش
سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي
هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك
نشست و گفت :
" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "
خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟
" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم "
" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است "
خانم ! من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ
آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .
بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده
سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را
انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .
اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را
به بيند .
داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و
يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و
موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و
بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم داش آكل خسته و كوفته از
نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :
تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و
شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !
داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :
" بي خيالش باش "
داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد ؛
ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي
به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه
ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .
داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي
ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود
مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده
ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ،
بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم
قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها
كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .
پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش
آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و
بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم
ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس
بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .
همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون
موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ
فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ،
در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از
طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه
توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح
زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد.
خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا
شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود .
ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت ؛
و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همۀ داشها و لاتها كه با او هم چشمي داشتند ، به تحريك آخوندها كه
دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دست شان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل
مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد :
داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي ، موس موس
ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلۀ سر دزك كه ميرسد ، دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود .
كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت :
سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك توی چشم مردم
پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همۀ املاكش را بالا كشيد ، خدا بخت بدهد .
ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد ، در
گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را مي شنيد ؛ ولي
به روي خودش نمي آورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان به طوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود ؛ كه فكر
و ذكري جز او نداشت .
شبها از زور پريشاني عرق مي نوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست
و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد ، البته مادرش مرجان را به روي دست به او
ميداد ؛ ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود ، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار
آمده بود . به علاوه پيش خودش گمان مي كرد ، هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد ، نمك به حرامي خواهد بود از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردۀ زخم هاي قمه ، گوشۀ چشم
پائين كشيده خودش را برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :
شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او
چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي ...
به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ...!
اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود ،
خوابش ميبرد .
ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش
بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون به هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه
مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ،
همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو
قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد
و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از
روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، به خودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد
و مانند ديوانه ها در اطاق به دور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه
فكر عشق را در خودش بكشد ، به دوندگي و رسيدگي به كارهاي حاجي ميگذرانيد .
هفت سال به همين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارۀ زن و بچۀ حاجي ذره اي فرو
گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد ، شب و روز مانند يك مادر دلسوز به پاي او شب زنده داري
مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقۀ او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همۀ بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در
آمده بودند .
ولي آنچه كه نبايد بشود ، شد و پيش آمد مهم روي داد . براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه
هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم به ابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهيۀ جهاز شد و براي شب عقد كنان جشن شاياني آماده كرد . زن و بچۀ حاجي را دوباره
به خانۀ شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمان ها ي مردانه معين كرد ، همۀ كله گنده
ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند .
ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليها و قاليچه هاي گرانبها
نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكل با همان سر و وضع داشي
قديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره ، شلوار دبيت
مشكي ، ملكي كار آباده و كلاه طاسولۀ نو نوار ، وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند . همه
مهمان ها به سر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت :
آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت . پسر از همه
كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه
نفري كه دنبال او بودند . ) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگر
ما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان .
تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظر جواب بشود ،
سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد ، حس كرد كه آزاد
شده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بر
ميداشت، همينطور كه ميگذشت خانۀ ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت ، بي درنگ از پله هاي نم كشيدۀ آجري
آن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجره هاي سوراخ سوراخ مثل
لانۀ زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي تر شيده ، بوي پرك و سردابه هاي كهنه در هوا
پراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شب كلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندۀ ساخته گي كرد
داش آكل به حالت پكر گفت :
" جون جفت سبيلهايت ، يك بتر خوبش را بده ، گلويمان را تازه بكنيم "
ملا اسحق سرش را تكان داد ، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد . داش
آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا به جرز ديوار زد ، سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك
در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد . پسر ملا اسحق كه بچۀ
زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لبش آويزان بود ، به داش آكل نگاه مي كرد ،
داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچۀ حياط بود و در دهنش گذاشت .
ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :
" ! مزۀ لوطي خاك است "
بعد دست كرد زير پارچۀ لباس او و گفت :
" اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم "
داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيرون آمد . تنگ
غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك
و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مژه هاي
بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود ، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود . زندگي
گذشتۀ خود را بياد آورد ، ياد گارهاي پيشين از جلو او يك بیک رد ميشدند . گردشهائي كه با دوستانش سر قبر
سعدي و بابا كوهي كرده بود ، به ياد آورد . گاهي لبخند ميزد ، زماني اخم ميكرد . ولي چيزيكه برايش مسلم بود
اينكه از خانۀ خودش ميترسيد . آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بود ، مثل اين بود كه دلش كنده شده بود ،
ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطي درد دل بكند ! سر تا سر زندگي
برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري به يادش افتاد ، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد :
به شب نشيني زندانيان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است
آهنگ ديگري بياد آورد ، كمي بلندتر خواند :
دلم ديوانه شد ، اي عاقلان ، آريد زنجيري
كه نبود چارۀ ديوانه جز زنجير تدبيري
اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خواند ، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكرش جاي ديگر
بود ، خاموش شد .
هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همان ميدانگاهي بود كه پيشتر وقتي دل
ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلو در
خانه اي نشست ، چپقش را در آورد ، چاق كرد . آهسته ميكشيد . بنظرش آمد كه اينجا نسبت به پيش خراب تر
شده ، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكه خود او شكسته و عوض شده بود ، چشمش سياهي
ميرفت ، سرش درد ميكرد ، ناگهان سايۀ تاريكي نمايان شد كه از دور به سوي او ميآمد و همينكه نزديك شد ، گفت :
" لو لو لوطي لوطي را شه شب تار ميشناسه."
داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت :
"ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي "
كاكا رستم خندۀ تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت :
خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفها په په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانۀ حاجي عع عقد كنان است ،
مك توتو را راه نه نه ...
داش آكل حرفش را بريد :
" خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم "
دست برد قمۀ ، خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آكل
سر قمه اش را به زمين كوبيد ، دست به سينه ايستاد و گفت :
" حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد"
كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پريد . از صداي
آنها دسته اي گذرنده به تماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت .
داش آكل با لبخند گفت :
برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين د فعه غرس تر نگهداري ، چون امشب ميخواهم خرده حسابهاي مانرا پاك
بكنم .
کاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد ، و هر دو به هم گلاويز شدند . تا نيم ساعت روي زمين مي غلطيدند،
عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشمكش سرداش آكل به سختي
روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولي تاب مقاومتش
تمام شده بود . اما در همين وقت چشمش به قمۀ داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود ، با همۀ زور و
توانائي خودش آنرا از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد. چنان فرو كرد كه دستهاي هر دوشان از
كار افتاد .
تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكه هاي خون از پهلويش به زمين
ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره به زمين خورد بعد او را
برداشته ، روي دست به خانه اش بردند .
فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانۀ حاجي صمد رسيد ، ولي خان پسر بزرگش به
احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ؛ ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده ، كف خونين از دهنش
بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس می كشيد . داش آكل مثل اينكه در حالت اغما او را شناخت ،
با صداي نيم گرفته لرزان گفت :
" ... در دنيا … همين طوطي … داشتم … جان شما … جان طوطي … او را بسپريد … به … "
دوباره خاموش شد ، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پاك كرد . داش آكل از حال
رفت و يكساعت بعد مرد .
همۀ اهل شيراز برايش گريه كردند . ولي خان قفس طوطي رابرداشت و به خانه برد .
عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته و
چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي با لحن خراشيده اي گفت :
" مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت "
اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد .
ادامه دارد...
--------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - علی اکبر دهخدا ، لغت نامه ، صفحۀ ۶۱ .
۲ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکایت تاریخی ، جلد اول ، صفحۀ ۱۷۵ و ۱۷۶ .
۳ - صادق هدایت ، سه قطرۀ خون ، داستان داش آ کل ، به نقل از وب سایت کتابخانۀ دل آ باد و سخن .
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت پانزدهم
دکتور غلام حيدر « يقين »
از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر
فصل سوم : داستانهای مناس و کور اوغلو :
« جوانمرد هر گز از ملت خود جدا نمیشود . شاهین امان نمی دهد تا از دریاچۀ او قویی به غارت به برند . خصم از دست جوانمردان فریاد امان بر میدارد . » ( داستان کور اوغلو )
قبل از آ نکه به اصل موضوع به پردازم ، می خواهم به گویم که در زبان های بلوچی ، ترکمنی ، ازبکی ، آذری ، ترکی و قرغزی چه در کشور ما و چه در کشور های ایران ، ترکیه و اکثر کشور های آ سیا ی میانه ، حکا یات و داستانها و روایات زیادی موجود است که در آ نها نشانه ها و اثرهای عیاری و جوانمردی و فداکاری و مردم دوستی ، دیده میشود و امید است که مورد تحقیق و پژوهش علاقمندان این آ یین مردمی ، قرار بگیرد ؛ ومن به گونۀ نمونه و مختصر دو داستان ( مناس ) و ( کور اوغلو ) را معرفی میکنم ، تا باشد که از زبانهای دیگر نیز دراین زمینه ، نمونه ها و مثالهای داشته باشیم .
نخست : داستان مناس
این داستان یکی از جملۀ بهترین داستانهای حماسی و ملی ملت قرغز به شمار میرود ، و در مجموع دارای سه بخش عمده و اساسی است ؛ بدینگونه که یاد کرده آ ید :
Manas ۱ - مناس
Semetei - سیمیتای ۲
Seitek ۳ - سیتاک
جمع آ وری و کار های تحقیقی مربوط به داستان حماسی ( مناس ) در اواسط سدۀ نزدهم میلادی آ غاز شد . در سال ۱۲۲۸هجری ، مطابق به سال ۱۸۵۰ میلادی دانشمند معارف پرور قزاق ( چوقان ولیخا نوف ) بخش اعظم ( کوکوتای نینک اشی ) یعنی داستان مناس را و هم چنان دانشمند دیگری به نام ، ( رادف ) صورت مکمل داستان را به سال ۱۸۸۵ میلادی در سینت پتر بورگ یعنی لینینگراد به زبان قرغزی و هم چنا ن به زبان آلمانی ، انتشار دادند ؛ و این اثر گرانبها ی حماسی را به جهانیان معرفی نمودند .
در خزینۀ نسخه های خطی اکادمی علوم کشور قرغزستان ، به تعداد سیزده ( وریانت ) یا فصل از داستان مناس که از سازنده گان و گویندگان گوناگون است ، نگهداری میشود . درداستان حماسی مناس ، گذشتۀ بسیار دور خلق قرغز ، و سر گذ شتهای تاریخی این ملت ، عرف و عادات قرغز ها ، مناسبات ایشان با ملت های مجاور و مختصات رژیم فیودالی و جنگ آ وری های قهرمانان ملی و کارروایی های ایشان به مقابل جباران و ستمگران ؛ باز تاب یافته است .
محتوای اساسی این داستان ملی را تمرکز دادن قبایل و طوایف مختلف و پراکندۀ قرغزها و مبارزات پیگیرملت قرغز در مقابل دشمنان داخلی و خارجی و مها جمین خارجی تشکیل میدهد . قهرمانا ن این داستان عبارت از : « مناس ، خانیکی ، شیرغق ، کوشای ، سیمیتای ، قول چوره ، سیتاک ، آ ی چورک و باقای » می باشند .
قهرمانان یاد شده آنگونه که در داستان تصویر شده ، در حصۀ نگهداری ناموس ، آ برو و حفظ سعادت ملت قرغز ، جانفشانی ها و جانبازی ها کرده و تمامی آ نها دلیر ، شجاع ، مردم دوست و جوانمرد بوده اند . در این داستان ( مناس ) به حیث قهرمان و منافع آ بروی ملت قرغز مجسم میشود و واقعات مربوط به او ، هستۀ داستان را تشکیل میدهد . در بخش ( سیمیتای و سیک ) این داستان حماسی و ملی ، تمام قهرمان های فرزندان و فرزند زادگان مناس تصویر شده است .
قابل یاد کرد است که متن قرغزی داستان حماسی مناس در شهر فرونزه در سه جلد به نام های ( سیمیتای و سیتیک ) به سال ۱۹۶۱ میلادی به چاب رسیده است و دانشمندان روسی در بارۀ تحلیل علمی این داستان ملی و حماسی ، تحقیقات سودمندی انجام داده اند که تمام تحقیقات آ نها به زبان روسی در مسکو و لینینگراد و فرونزه منتشر شده است . (۱)
مجسمۀ مناس به گفتۀ دوست دانشمندم خانم ( شریفوا ) که در اکادمی علوم قرغزستان به حیث استاد کار میکند ، هم اکنون درچهار راهی بزرگ شهر فرونزه نصب میباشد . خانم شریفوا از این مجسمه عکسبرداری نموده و تصویر مناس را درسال ۱۳۶۵ هجری در اختیارم مانده است که جای دارد از این خانم منور و پژوهشگر دانا و توانا سپاسگزاری نمایم ؛ و امیدوارم که در آ ینده بتوانم تصویر مناس را که با دشمنش در حال جنگ دیده میشود ؛ به چاپ برسانم .
دوم : داستان کوراوغلو
در این داستان آمده است که شخصی به نام ( حسین خان ) که یکی از جملۀ خانان ظالم و ستمگراست ، بر سر یکی از مهتران خود که ( علی کیشی ) نام دارد ، خشم می گیرد ؛ و بدون آ نکه از وی گناهی سر زده باشد ، چشمانش را کور میکند . علی کیشی که مردیست سالخورده ، با پسرش که ( روشن ) نام دارد و بعد ها به نام ( کور اوغلو ) مشهور و معروف میشود ، از دهکده اش با دو اسپ به نام های ( قیرات و دورات ) راه سفر را در پیش میگیرد ، ودر کوهستان زند ه گی میکند ومبارزه اش را ادامه میدهد .
روشن یا کور اوغلو آ ن دو کره اسپ را در تاریکی پرورش میدهد و پس از آ ن یاران پهلوانان جوانمرد و دوستان زیادی پیدا کرده و به مقابل حسین خان به مبارزه بر میخیزد و سر انجام ، حسین خان را اسیر گرفته و به سزای کردار زشتش میرساند و دست ظالمان و ستمگران را از سر بیچاره گان و مظلومان کوتاه می سازد . ( ۲)
داستان کور اوغلو از جملۀ داستانهای است که در آن از مبارزات طولانی راد مردان راه آ زادی و کار روایی های شان بحث میکند . این قیام نه به منظورغارت و چپاول است و نه هم به خاطر شهرت و جاه طلبی و یا رسیدن به حکمرانی ؛ بلکه کور اوغلو به خاطر مردم و آ زادی و بر آورده شدن آرزوهای والای انسانی میجنگد و افتخار دارد که از تهیدستان و مظلومان حمایت میکند .
داستان کوراوغلو ، به زبان نظم ونثر است ؛ به گونۀ نمونه چند بند از شعر های زبان آ ذری را با در نظر داشت ترجمۀ فارسی ، در اینجا نقل میکنیم و می بینیم که آ یین جوانمردی چگونه در این داستان حماسی و ملی باز تاب یافته است :
کور اوغلوایبلمزیاغی با یادا مردین ! اسگیک اولماز باشنیدن قادا
نعره لر چکرم من بود و نیازا گؤسترام محشری دو شما گلسین
ترجمه : کوراوغلو بر خصم وبیگانه سر خم نمیکند . مرد هر گز سر بی غوغا ندارد . نعره در جهان می افکنم و برای دشمن محشری بر پای میکنم ، گو بیا یید .
ایگسیت اولان هیچ ایر یلماز اشلیدن ترلان اولان و شرمز گو لوندن
یاغی امان چکیر خو مرد ! لیندن لس لشین اوستونه قا لا یمان منم !
ترجمه : جوانمرد هر گز از ملت خود جدا نمی شود . شاهین امان نمی دهد تا از دریا چۀ او قویی به غارت ببرند . خصم از دست جوانمردان فریاد امان بر میدارد . منم آن کس که نعش بر نعش می انبارد . (۳ )
تا آنجا که نگارنده آگا هی دارم ؛ بهترین داستان کور اوغلو به زبان فارسی ازصمد بهرنگی است زیر عنوان ( کور اوغلو و کچل حمزه ) . در داستان کور اوغلو که مورد بحث ماست ؛ کوراوغلو هدف مبارزه اش را خوب میداند ، ودرست میداند که چه میکند و چرا می جنگد . او همیشه در این اندیشه است که آزادی مردم را تآ مین کند و از بنده گی و برده گی ، نجات شان دهد . کور اوغلو مردیست مردم دوست ، شجاع و مردمدار و از طبقۀ پایین جامعه که همه یاران و سر سپرده گان اطرافش او را دوست میدارند و فرمان او را می پذیرند ؛ به دلیل آنکه او یگانه پناهگاه بینوایان و بیچاره گان بوده و پیام آورصلح و آزادی است .
قول دئیه ولر، قولون بوینون بورار لاد قو للارقا باغیند اگندم تیرم من
ترجمه : آ نکه برده خوانده شده ، لاجرم گردن خود را خم میکند . من آ ن تیرم که پیشاپیش برده گان در حرکت است .
بدینگونه دیده میشود که کوراوغلوی جوانمرد ، تمام قدرت و توانایی اش را از قدرت مردم و در بین مردم بودن میداند و بزرگترین ویژه گی اش تکیه دادن و ایمان داشتن به این قدرت است ؛ و چه بهتر که دنبالۀ این داستان حماسی و رزمی را از زبان صمد بهرنگی بشنویم و به بینیم که این نویسندۀ توانا چگونه خوب و زیبا داستان را به تصویر کشیده است . به روایت صمد بهرنگی داستان کور اوغلو اینگونه آ غاز می یابد :
« چند سال پیش درآ ذربایجان ، پهلوان جوانمردی بود به نام ( کور اوغلو ) . او پیش از آنکه به پهلوانی معروف شود ( روشن ) نام داشت. پدر روشن را ( علی کیشی ) می گفتند . علی مهتر و ایلخی بان ( حسن خان ) بود . در تربیت اسب مثل و مانندی نداشت و با یک نگاه می فهمید که فلان اسب چگونه اسبی است .
حسن خان از خان های بسیار ثروتمند و ظالم بود . او مثل دیگر خان ها و امیران نوکر و قشون زیادی داشت ، وهرکاری دلش می خواست ، میکرد . آدم می کشت ، زمین مردم را غصب میکرد ، باج و خراج بی حساب از دهقانان و پیشه وران میگرفت . پهلوانان آ زادیخواه را به زندان می انداخت و شکنجه میداد . کسی از او دل خوشی نداشت ؛ فقط تاجران بزرگ و اعیان و اشراف از خان راضی بودند . آنها به کمک هم ، مردم را غارت میکردند و به کار وا میداشتند . مجلس عیش و عشرت بر پا میکردند . برای خود شان در جای های خوش آ ب و هوا قصر های زیبا و مجلل می ساختند و هر گز به فکر زنده گی خلق نبودند . فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان می افتادند که می خواستند ما لیات ها را بالا ببرند .
خود حسن خان و دیگر خان ها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند . خان بزرگ از آ ن ها باج میگرفت، و حمایت شان میکرد و اجازه میداد که هر طوری دلشان می خواهد ، از مردم باج و خراج بگیرد ؛ اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیاد تر کنند .
خان بزرگ را ( خود کار ) می گفتند . خود کار ثروتمند ترین و با قدرت ترین خان ها بود . صدها و هزار ها خان و امیر و سر کرده و جلاد و پهلوان ، نانخور دربار او بودند . مثل سگ از او می ترسیدند و فرمانش را بدون چون وچرا ، کور کورانه اطاعت میکردند .
روزی به حسن خان خبر رسید که حسن پاشا ، یکی از دوستانش به دیدن او می آ ید . دستور داد ، مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند . حسن پاشا چند روزی در خانۀ حسن خان ماند ؛ و روزی که میخواست برود ، گفت : حسن خان ! شنیده ام که تو اسب های خیلی خوبی داری . حسن خان بادی در گلو انداخت و گفت : اسب های مرا در این دور و بر ، هیچ کس ندارد . اگر بخواهی یک جفت پیشکشت می کنم . حسن پاشا گفت : چرا نخواهم .
حسن خان به ایلخی بانش امر کرد ، ایلخی را به چرا نبرد ؛ تا پاشا اسب های دلخواهش را انتخاب کند . علی کیشی ، ایلخی بان پیر ، میدانست که در ایلخی اسب های خیلی خوبی وجود دارند ؛ اما هیچکدام به پای دو کره اسپی که پدر شان از اسبان دریایی بودند ، نمی رسد . روزی ایلخی را به کناردریا برده بود و خودش در گوشۀ دراز کشیده بود . ناگهان دید ، دو اسب از دریا بیرون آ مدند و با دو تا مادیان ایلخی ، جفت شدند . علی کیشی آ ن دو مادیان را زیر نظر گرفت ، تا روزی که هر کدام کرۀ زایید . علی کره ها را خیلی دوست داشت و میگفت : بهترین اسب های دنیا خواهند شد . این بود که وقتی حسن خان گفت که می خواهد ، برای مهمانش اسب پیشکش کند ، با خود گفت : چرا اسب ها را از چرا بازدارم در ایلخی بهتر از این دو کره اسب ، پیدا نمی شود . ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان
آورد .
حسن پاشا خندان خندان از قصر بیرون آ مد ، تا اسب هایش را انتخاب کند . دید از اسب خبری نیست و پای دو تا کرۀ کوچک و لاغر ایستاده اند ، گفت : حسن خان ! اسب های پیشکشی ات لابد همین ها هستند ، آ ره ؟ من از این یابوها خیلی دارم ، شنیده بودم که تو اسب های خوبی داری . اسب خوبت که این ها باشد ، وای به حال بقیه .
حسن خان از شنیدن این حرف خون به صورتش دوید ، دنیا جلو چشمش سیاه شد ، سر علی کیشی داد زد ، مردکه ! مگرنگفته بودم که اسب ها را به چرا نبری ؟ علی کیشی گفت : خان به سلامت . خودت میدانی که من موی سرم را در ایلخی تو سفید کرده ام و اسب شناس ماهری هستم . در ایلخی تو بهتر از این دو تا اسب وجود ندارد . خان از این جسارت علی کیشی بیشتر غضبناک شد و امر کرد ، جلاد زود چشم های این مرد گستاخ را در آ ر . علی کیشی هر قدر ناله و التماس کرد که من تقصیری ندارم ، به خرجش نرفت . جلاد زودی دوید و علی را گرفت و چشم ها یش را در
آ ورد .
علی کیشی گفت : خان ! حالا که بزرگترین نعمت زنده گی را از من گرفتی ؛ این دو کره را به من بده . خان که هنوز غضبش فروننشسته بود ، فریاد زد ، یابوی مرده نی ات را بردارو زود از اینجا گم شو . علی با دو کره اسب و پسرش روشن سر به کوه و بیابان گذاشت . او در فکر انتقام بود . انتقام خودش و انتقام ملیون ها هم وطنش ؛ اما حالا تا رسیدن روز انتقام می بایست صبر کند .
او روزها و شب ها با پسرش و دو کره اسب بیابان ها و کو ها را زیر پا گذاشت . عاقبت بر سر کوهستان پر پیچ وخمی مسکن کرد . این کوهستان را ( چنلی بل ) می گفتند . علی کیشی به کمک ( روشن ) در تربیت کره ها سخت کوشید ؛ چنانکه بعد از مدتی ، کره ها ، دو اسب باد پای تنومندی شدند که چشم روزگار، تا این روز مثل و مانند شان را ندیده
بود . یکی از اسب ها را ( قیرات ) نامیدند و دیگری را ( دورات ) .
قیرات چنان تند رو بود ، که راه سه ماهه را سه روزه می پیمود ؛ و چنان نیرومند و جنگنده بود که درمیدان جنگ با لشکری برابری میکرد ؛ و چنان با وفا و مهربان بود که جز کوراوغلو به کسی سواری نمیداد ، مگر اینکه خود کور اوغلو ، جلو او را به دست کسی بسپارد ؛ واگر از کور اوغلو دور می افتاد ، گریه میکرد و شیهه میزد و دلش می خواست که کوراوغلو بیاید و برایش ساز بزند و شعر و آ واز پهلوانی بخواند . قیرات زبان کور اوغلو را خوب می فهمید ، و افکار کور اوغلو را از چشم هایش و حرکات دست وبدن او می فهمید ؛ البته ( دورات ) هم دست کمی از قیرات نداشت .
( روشن ) از نقشۀ پدرش خبر داشت و از جان و دل می کوشید که روز انتقام را هر چه بیشتر ، نزدیکتر کند . وقتی علی کیشی می مرد ، خیالش تا اندازۀ آ سوده بود ؛ زیرا تخم انتقامی که کاشته بود ، حالا سر از خاک بیرون می آ ورد . او یقین داشت که روشن نقشه های او را عملی خواهد کرد و انتقام مردم را از خان ها و خود کار ، خواهد گرفت . روشن جنازۀ پدرش را در چنلی بل ، دفن کرد . روشن در مدت کمی توانست که نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلی بل ، جمع کند و مبارزۀ سختی را با خان ها و خان بزرگ شروع کند . در طول همین مبارزه ها و جنگ ها بود که به کور اوغلو معروف شد ، یعنی کسی که پدرش کور بوده است .
به زودی چنلی بل ، پناهگاه ستمدیده گان و آ زادی خواهان و انتقام جویان شد . پهلوان چنلی بل ، اموال کاروان های خان ها و امیران و خود کار را غارت میکردند ، و به مردم فقیر و بینوا میدادند . چنلی بل ، قلعۀ محکم مردانی بود که قانون شان این بود : آن کس که کار میکند ، حق زنده گی دارد و آن کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب میشود و به عیش و عشرت می پردازد ، باید نابود شود . اگر نان هست همه باید بخورند ؛ واکر نیست ، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند تا نان به دست آ ید . اگر آ سایش و خوشبختی هست باید برای همه باشد ، و اگر نیست برای هیچ کس نمی تواند باشد .
کور اوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن خان ها و مفت خور ها بودند . هیچ خانی از ترس چنلی بلی ها خواب راحت نداشت . خان ها هر چه تلاش میکردند که چنلی بلی ها را پراکنده کنند و کور اوغلو را بکشند ، نمی توانستند . قشون خان بزرگ چندین باربه چنلی بل حمله کرد ؛ اما در پیچ و خم کوهستان به دست مردان کوهستانی تار و مار میشد و جز شکست و رسوایی ، چیزی عاید خان نشد .
زنان چنلی بل هم دست کمی از مردان شان نداشتند ؛ مثلآ زن زیبای خود کور اوغلو که ( نگار ) نام داشت ؛ شیر زنی بود که بارها لباس جنگ پوشیده و سوار بر اسب و شمشیر به دست ، به قلب قشون دشمن زده بود واز کشته ، پشته ساخته بود .
هر یک از پهلوانی ها و سفرهای جنگی کوراوغلو ، خود داستان جدا گانۀ است . داستان های کور اوغلو در اصل به ترکی ، گفته میشود و همراه شعر های زیبا و پر معنای بسیاری است که عاشق های آ ذر بایجان ، آ نها را با ساز وآ واز برای مردم ، نقل میکنند . » ۴
ادامه دارد....
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - از گفتار شفاهی دانشمند هم وطنم ، جناب داکتر واحد یعقوبی استفاده به عمل آ مده است که در سال ۱۳۶۳هجری دراکادمی علوم افغا نستان با موصوف در این زمینه مباحثۀ داشته ام .
۲ - پوهاند عبدالقیوم قویم ، مجلۀ ادب ، سال ۱۳۵۵ هجری ، صفحۀ ۳۶ .
۳ - صمد بهرنگی ، کور اوغلو و کچل حمزه ، صفحه های ۱۲ و ۱۳
۴ - صمد بهرنگی ، کور اوغلو و کچل حمزه ، صفحۀ ۲۷ .
آیین عیا ری و جوانمردی
قسمت شا نزدهم
دکتور غلام حيدر « يقين »
فصل چهارم : کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر :
( پیوسته به گذشته ) در مورد کا که ها و جوانمردان کشور ما و به ویژه کاکه های کابل ، بهترین مآ خذی که به ما معلومات کامل و جامع میدهد ، همان نوشتۀ شاد روان غلام محمد غبار است ؛ چه دانشمند و تاریخ نویس شناخته شدۀ افغا نستان که خود روزگار پرجوش و خروش کا که ها و جوانمردان کابل و دیگر ولایات کشور را اندکی دیده و خاطراتی را از این گروه مردم دار را به خاطر دارد ، دراین زمینه تحلیل و پژوهش همه جانبه نموده و تمام آ داب و خصوصیات آ نها را به ما روشن ساخته است .
شاد روان غبار در کتاب ( افغا نستان در مسیر تاریخ ) در این مورد نگاشته است که : « اینها در کابل به عنوان ( کاکه ) ودرقندهار به عنوان ( جوان ) تا قرن بیستم عمر نمودند . دوست بچۀ آ ذر، بچه بهایی ، پیرو بچۀ ادی ، کا که طلا ، کا که نقره ، کا که شکور ، میرزا عبد العزیزلنگرزمین ، صوفی غنی ، وغیره از مشاهیر این فرقه در قرن نزدهم و بیستم در کابل می باشند .
کا که های کابل در پائین چوک ، شور بازار ، مراد خانی و چنداول ، حلقه های جدا گانه و رؤسای علیحد ه داشتند . بعضآ به جنگ تن به تن با اسلحه می پرداختند ، واز مجروح شدن خود به دوایر دولتی اطلاع نمیکردند . کا کۀ که از شاگردان یک حلقه میخواست علنآ به حیث کا که معرفی شود ؛ دستارمخصوص و یا شف دراز تا زانو می بست و پیزار را پت میکرد ؛ آ نگاه به تنهایی شهر را یک دور میزد و از برابر حلقۀ کا که های سایر نواحی که بعضآ در دکانها و بعضآ در پهلوی دروازه های مخصوص می نشستند ، عبور میکرد . اگربالای او از طرف کا کۀ دیگر صدا میشد ، در معنی دعوت به جنگ بود و مبارزه شروع میشد ، و مردم تماشا میکردند . در صورت فتح و سلامت ماندن این کاکه با غرور می گذشت و به حلقۀ خود میرسید ؛ آ نگه به او تبریک میگفتند و کا که شناخته میشد . در صورت مغلوبیت و فرار یا مجروح شدن و کشته شدن ، دیگر این شخص نمی توانست جزو کا که ها به حساب آ ید .
داو طلب کا که گی مجبور به دادن امتحانات و شاگردی طولانی استاد بود . یکی از این امتحانات ، انجام خدمات مشکل گشت و گذار شبانه در قبرستان ها و سفر های دور و نجات ناتوانی از مخمصۀ جانی و مالی بود . کا که ها همدیگر را در مکالمه ( شیر بچه ) خطاب میکردند . بعضآ برای نشاندادن مقاومت ، پای برهنۀ خود را مثل اسب ، نعل میزدند . این مردم پهلوانی و ورزش و چوب بازی ، آ ب بازی و پیا ده روی می آ موختند . سیلاوه ، پیش قبض و تفنگچه و قرابینه بر میداشتند .
کا که ها عمومآ مسلح گشت و گذار میکردند ، و راه رفتن مخصوص و خرامان داشتند . لباس پاک می پوشیدند . راستی و پاک بازی ، وفا به عهد ، دستگیری از ناتوانان را شعار میدادند . اینان از کسب و کار ارتزاق می نمودند و پای بند نام و ننگ بودند . در زحمات ، صابر و در حفظ اسرار جاهد بودند . آ نان جواد بوده وهم از کشتن مخالفین مضایقه نداشتند . رویهمرفته ، با مردم بینوا و درمانده همدرد ، و مجتنب از اقویا و توانگران بودند .
در این اواخر کا که گی هم در کابل مبتذل شد و اشخاص غیر متقی ، رسم کا که گی در پیش گرفتند و هم خود را در خدمت امرأ و متنفذ ین گذاشتند ، تا به کلی در اوایل قرن بیستم از بین رفتند . این گروه در سایر ممالک اسلامی هم موجود و داخل فعالیت بودند . در ممالک عربی این ها را ( فتی ) و در ترکیه ( اخی ) و در ماورأ لنهر( غازی ) و در ایران ( جوانمردان ) می نامیدند . » ۱
دانشمند دیگری که در بارۀ کا که ها و جوانمردان ، معلومات دلچسپ ، جالب و خواندنی دارد ؛ جناب ( محمد آ صف
آ هنگ ) است که نگارنده در سال ۱۳۶۲ هجری موصوف را در شهر کابل از نزدیک دیدن کردم . آ قای آ هنگ معتقد است که ، کا که ها و جوانمردان کابل را میتوان به سه گروه ، بخشبندی نمود ؛ بدینگونه که یاد کرده آ ید :
اول : کا که ها و جوانمردانی که در مبارزه با انگلیس ها ، پرچم آ زادی را به دست گرفتند و مردانه با دشمن خارجی ، نبرد کردند ؛ مانند : کا که حاجی کاه فروش ، کا که احمد برنج فروش ، کا که داود قند تول ، کا که بدرو نانوا ، کا که عبدالعزیز لنگرزمین و کا که عبد ل نعلبند ، که تمامی شان ثبت تاریخ شده اند .
دوم : کا که های که تنها اسم شان در خاطره ها ، مانده است ، مانند : کا که دوست ، بچۀ حاظر خان ، کا که محمد علی برق ، کا که خالوی ریکا ، کا که رضا عرعری ، کا که اکبر ، کا که غنی نسواری ، بابا ی برق ، کا که سائین قناد ، کا که سائین پیزار دوز، کا که شیر دل ، کا که زاغ ، کا که بخشو ، کا که رمضان بچه جو ، کا که ششپر، کا که اسلم سوته ، کاکه حسن ، کا که یوسف ، کا که اورنگ ، کا که سید امیر قبر کن ، کا که طاووس ، کا که شلوار ، کا که زنبور، کا که بچۀ دوغاب ، کا که نقره ، کا که حسین ، کا که قلندر ، کا که شمشم ، کا که یاروی سنگ کش ، کا که خان جان بیک تونی ، کا که سخیداد ، کا که اکرم ، برات بچۀ گلی ، سید جعفر مشهور به زنجیری و حبیب الله مشهور به لالا .
سوم : کسانیکه کا که و عیار نبوده ، مگر یکی از صفات جوانمردان و کا که ها را داشته اند و یا در لباس پوشی و راه رفتن از کا که ها تقلید میکردند ؛ ویا اینکه پراگ گویی و پرزه رفتن کا که ها را آ موخته بودند ؛ مانند : محمد ابراهیم مشهور به حیدری ، بابه رضا کشمیری ، بابه حیات ، کا که طاهر ، کا که طیغون ، پیر محمد معروف به بچۀ ادی ، ماما کریم خان ، استا برات علی ، حاجی یعقوب ، کریم بچۀ سقو ، امیر بچۀ خان الله ، ملا اسحاق ، ترجمان ایوب ، سید مصطفی آ غا ، عثمان قصاب و بچۀ شاقل .
قابل یاد کرد است که بیست و اند سال بعد از ملاقاتم با جناب ( محمد آ صف آ هنگ ) شنیده ام که دانشمند موصوف در کشور آ لمان ، خاطرات خود را زیر عنوان « یادداشتها و بر داشت هایی از کابل قدیم » به چاب رسانده اند که بخشی از خاطرات شان که در بارۀ کا که های کابل است ، در سال ۱۳۸۳ هجری که نگارنده در کشور هالند اقامت داشتم ، برادرو دوست بزرگوارم جناب کاندید اکادمیسن ( محمد اعظم سیستانی ) لطف نمودند و کاپی این خاطرات را که به اندازۀ دو صفحۀ چاپی است ، از سویدن برایم فرستادند که از این نبشته ها نیز استفاده برده ام . (۲ )
در سال ۱۳۶۲ هجری که نگارنده در انیستیتوت پیداگوژی کابل مضمون زبان و ادبیات فارسی دری را تدریس میکردم ، توسط دانشمند عالی قدر استاد ( راشد سلجوقی ) با جناب ( فاروق سراج ) که در ایام جوانی یکی از جوانان و گشتی گیران مشهور کابل بوده است ، آ شنا شد ه و با موصوف مصا حبۀ مختصری انجام دادم . فاروق سراج معتقد بود که : شهر کابل در سالهای قبل به دو قسمت تقسیم میشد : یکی بخش شمال دریا و دیگربخش جنوب دریا بود . این دو منطقۀ جدا گانۀ کابل ، از خود کا که ها و جوانمردان جدا گانه با تشکیلات مخصوص داشت . گاهی اتفاق می افتاد که بین کا که های این نواحی جنگ های سختی در میگرفت و چندین تن از هر دو طرف زخمی میشد .
کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصرنیز مانند عیاران و فتییان قدیم در تشکیلات خود درجه ها ، القاب و مراتبی داشتند ؛ آ نگونه که تازه وارد را ( کا که ) می گفتند ؛ و هر گاه کا کۀ تازه وارد چند مدتی را سپری میکرد و از خود رشادت و دلاوری نشان میداد ، آ ن وقت برایش ( کا که بالکه ) می گفتند ؛ و پس از آنکه آ زمایشات مشکل و سختی را مؤفقانه پشت سر میگذ شتاند ، لقب ( فرق ) را میگرفت . پس از فرق درجۀ دیگری که عبارت از ( افلاک ) باشد ، برایش داده میشد و پس از افلاک به درجه و رتبۀ ( سماوات ) میرسید که آ خرین و بلند ترین درجۀ شان بود .
گویند در زمان امیر عبد الرحمان خان ، شهر کابل دارای دو ( افلاک ) و دو ( سماوات ) بود ، که بین شان زد و خورد شدیدی رخ داد و امنیت شهر به هم خورد و چون امیر این خبر را شنید ، فرمان داد تا همه کا که های کابل در میدان سیاه سنگ جمع شوند ؛ و چون جمع شدند ، امیر عبد الرحمان خان دو افلاک و دو سماوات را زندانی ساخت و از آ ن به بعد اجتماع کا که ها و جوانمردان را منع قرار داد . باید گفت که در مورد دو افلاک و دو سماواتی که در زمان امیر عبد الرحمان خان در شهر کابل موجود بوده ، نگارنده کدام مأ خذ مستند و کتبی را در دست ندارم ، بلکه مطلب یاد شده به روایت فاروق سراج در اینجا تحریر شد . ( ۳ )
می پندارم که بررسی و تحقیق در بارۀ هر یک از گروه های یاد شده با خصوصیات و تشکیلات شان ، ایجاب میکند تا رساله های دیگری از دید علم اتنوگرافی و مردم شناسی و تاریخ نگاری ، نگاشته آ ید و امید است که آ ینده گان و اشخاصی که رشتۀ و تخصص شان تاریخ است به این امر مهم اجتماعی به پردازند ؛ ومن در این فصل کوشش میکنم تا چند کا که و جوانمردی را که با داشتن خصلت های مردی و مردانه گی و جوانمردی در بین مردم کابل و یا دیگر شهر ها و ولایات افغا نستان ، مشهور و معروف بودند ، به گونۀ فشرده معرفی کنم ؛ وچون در این مورد کدام اسناد کتبی و رسمی درست در دست ندارم و به شکل شفاهی روایاتی را ضبط و ثبت کرده ام ، بنا براین از نشان دادن مآ خذ در برخی از موارد ، قبلآ پوزش می خواهم .
معرفی چند تن از کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر
اول : کا که غنی نصواری :
عبد الغنی مشهور به غنی نصواری فرزند عبداللطیف است که در بالا حصار کابل مقابل در وازۀ خونی که در حال حاظر جایش را مسجد محمدی استاد قاسم گرفته است ، تولد شد و در همان جای زنده گی کرد . غنی از جملۀ کا که ها و جوانمردان بالا چوک کابل بود که حفظ و امنیت محله اش را نیز به عهده داشت . او همیشه به درد مندان و بینوایان کمک و یاری میکرد . کا که غنی گلباز خوبی بود ودر حدود یک هزار و پنجصد گلدان گل دا شت . کار و وظیفه اش تکیه داری نسوار بود و درمقابل پل خشتی در شهر کابل دوکان داشت .
درسال ۱۳۵۹ هجری که نگارنده در اکادمی تربیۀ معلم کابل کار میکردم ، با نواسۀ پسری کا که غنی یعنی دختر ( پورغنی ) به نام ( سهیلا ) که در آن مؤسسۀ تعلیمی ، محصل بود آ شنا شدم . بانو سهیلا من را با پدرش که در آ ن زمان در مقابل سیلوی مرکزی شهر کابل سکونت داشت معرفی نمود . ( پور غنی ) در بستر مریضی بود و به مشکل میتوانست صحبت کند . به آنهم توانستم که صدایش را ثبت کنم . پور غنی برایم روایت کرد که : کا که غنی نصواری ، جوانمردی بود شعر دوست و خود نیز طبع شاعری داشت ؛ چنانکه این بیت از کاکه غنی در میان مردم کابل مثل مشهورو معروف شده است :
به ظاهر طلا و به باطن مسم غنی نام دارم ولی مفلسم (۴ )
به روایت ( پور غنی ) که فرزند کا که غنی نصواری است ، زمانیکه امیر امان الله خان از سفراروپا به کابل بر گشت ، کاکه غنی به افتخار آ مدن شاه امان الله ، شعری سرود و در تختۀ چوبی نوشته کرد و در دروازۀ دکانش آ ویزان نمود ؛ واز آن جمله است این چند بیت :
شکر لله غازی اسلام پناه کامیاب آ مد ز ملک اروپا
شد منور چشم ما از دید نش تیغ زهر آ لود به فرق دشمنش
کا میابش کن خدایا در جهان از طفیل خواجۀ کون و مکان (۵ )
ونیزبیت زیر به کاکه غنی ، نسبت داده شده است :
چون رسی بر سر خاکم نگهی شیرین کن کا ستخوانم همه آ میختۀ نصوار است (۶)
و همچنین این بیت که در بارۀ شیر مار گیر سروده شده ، از کا که غنی است :
چه گویم وصف شیر مارگیرش که ماران بود در دستش چو موران (۷ )
کا که غنی مردی بود مردم دوست و مهمان نواز که خانه اش همیشه مرکز تجمع دردمندان و محتاجان بود . در محله اش هر کسی که مشکلی داشت ، به وی مراجعه میکرد ؛ واو از هیچ گونه کمک و همکاری دریغ نمیکرد . کا که غنی یکی از دوستانش را که ( محمد صدیق ) نام داشت ، مؤظف کرده بود که به نماینده گی وی به تمام فاتحه های شهر شرکت کند و به هر خانوادۀ که احتیاج به پول داشت کمک و یاری نماید .
کا که غنی از میان جوانمردان و کا که های شهر ، دوستان سرسپردۀ داشت که تمام شان کا که و جوانمرد بودند و غنی را ( ما ما جان ) صدا میکردند ؛ مانند : کا که غفور ، کاکه پتره ، کاکه قاسم ، کاکه برو ، کا که قیوم ، کا که قدیر ، صوفی عمو ، حیدری و شیر یوسف .
پور غنی روایت میکند که پدرم همیشه با خود یک عدد تبرزین داشت که ساخت ایران بود . روی تبر زین با خط طلایی جملۀ ( نصر من الله و فتح قریب ) نوشته شده بود که من در سال ۱۳۳۲ هجری از روی مجبوریت اقتصادی آ ن را به مبلغ هشت هزار افغانی فروخته ام . غنی نصواری بر علاوۀ تبر زین اسلحۀ دیگری نیز داشت ؛ و آن عبارت بود از شاخ نوک تیزی که دستۀ طلایی داشت و در هنگام خطر از آن کار میگرفت .
کا که غنی همیشه چبلی زری به پای میکرد و شال زری که دو سر آن تا نیم متر مهره ریزه بسته شده بود ، به شانه می انداخت ، و شال رنگۀ خط دار سبزکه در آن زمان مخصوص اهل تاجیک بود ، در کمر می بست . او در پیاده گردی و شبروی نیز ماهر بود و بعضی اوقات اتفاق می افتاد که تا پیشاور با پای پیاده رفت و آ مد کند .
پور غنی برایم روایت کرد که در سال ۱۳۱۹ هجری زمانی که کا که غنی وفات کرد ، تمام کا که ها و جوانمردان هم از کابل و هم از شهر های دیگر افغا نستان سخت متأ ثر شده و اکثر شان بر جنازۀ پدرم شرکت کردند و شاعران کابل نیز در باره اش شعر های زیادی سروده اند و از آن جمله استاد شایق جمال این مرثیه بگفت اندر ماتم وی که بدین جای یاد کرده آ ید :
حیف از دنیای دون واحسرتا کس نمی ماند به دنیا جز خدا
میروند آخر به کوی نیستی جمله ذرات جهان گردد فنا
پیر مرد نامدار نیک خلق آ نکه بود از مخلصان اولیا
هوشمند و با سخا عبدالغنی موسفیدی کا که وضع و خوش نما
عمرخود باعیش وعشرت کرد صرف با همه وارسته گی ها پارسا
موسفیدی مثل او کم دیده ام از رفاقت با جوانان آ شنا
بی ثباتی های دنیا دید و رفت هشتم شعبان ازین محنت سرا
کردم از شایق سؤال سال فوت تا کند فرزند او بر من دعا
بر کشید آهی و گفتا حیف حیف نه غنی ماند به دنیا نه گدا (۸ )
و چون کلمۀ « آ ه » را که به حساب جمل ، عدد هفت میشود ، از تعداد مصرع دوم کم کنیم ، باقی مانده هزار و سه صد ونزده میماند ، که سنۀ شمسی است . وهمچنان ( تازه ) شاعر کا بلی مدت ها قبل در مورد کا که غنی نصواری این بیت را گفته ، که بیانگر کا که گی و جوانمردی اوست :
گر به کابل تو مرد میخواهی پل خشتی برو غنی را جوی
و عشقری آ ن شاعر وارستۀ عیار منش که با اکثر کا که ها و جوانمردان کابل سر و سری داشت و کتاب فروشی وی مرکز رندان و خراباتیان روزگارش بود ، در مورد کا که غنی نصواری اینگونه یاد کردی دارد :
دانم که غم عشق تو بی نشه نمیشد از نزد غنی تکۀ نصوار گرفتم .
در سال ۲۰۰۶ میلادی مطابق به سال ۱۳۸۵ هجری ، اطلاع یافتم که ، خانم ( سهیلا احمدی غنی ) دخت فرهیختۀ پور غنی با همکاری ( نصیر مهرین ) نویسندۀ شناخته شدۀ کشور ، در شهر هامبورگ آ لمان محفل مجلل و با شکوهی را به مناسبت انتشار دیوان شعر ( پور غنی ) به راه انداخته که عدۀ زیادی از شاعران و نویسنده گان افغا نستان در آ ن سهم ارزندۀ داشته اند . در این محفل ضمن گرامیداشت زنده یاد ( پور غنی ) ، دو مقا له هم در بارۀ کا که غنی نصواری به خوانش گرفته شده که بعد ها در دیوان شعر پور غنی نیز به چاب رسیده است . مقالۀ نخست در بارۀ کا که غنی از جناب دکتر( عنایت الله شهرانی ) دانشمند با نام افغا نستان است زیر عنوان ( غنی نصواری ) ؛ و مقا لۀ دوم که مشرع تر است ، به قلم جناب دگروال ( ناصر پورن قاسمی ) نگارش یافته است . خانم سهیلا احمدی غنی لطف نمودند و کاپی این مقاله ها را در کشورها لند به دسترسم گذاشتند و جای دارد که از این بانوی دانش دوست اظهارامتنان نمایم .
برای آ نکه معلومات ما در بارۀ کا که غنی نصواری مکمل گردد ؛ اینک می پردازم به باز نویسی بخشی از مقالۀ جناب دکتر شهرانی ، که به گونۀ فشرده یاد کرده آ ید : « تقریبآ یک و نیم قرن پیش در خانوادۀ عبد ا للطیف خان ، باشندۀ بالا حصار کابل ، طفلی به دنیا آ مد که آ وازۀ آن هنوز در کوچه ها ، خانه ها و در بین جمیعت های خاص و عام ، برسرزبانها ست .
عبد الغنی ( مشهور به غنی نصواری ) در آ وان جوانی یکی از کا که های چوک کابل به شمار میرفت . چپن و دستار ابریشمی ساخت چنداول و کمر بند و شال شانۀ ( خیل خانی ) و ( پتکی ) نوعی دیگر شال های موره دوزی می پوشید . در آ ن زمان کسی که در جمیعت و مسلک ( کا که ها ) داخل میشد ، وظیفۀ او حفظ حیثیت محله و معاونت
با اهل گذر بود . غنی از جملۀ جوانانی بود که به بیوه زنان ، بچه ها ی یتیم و بی سرپرست کوچه و دوستان بی بضاعت خود از معا ونت های مادی دریغ نمیکرد . برای آ نکه از عهدۀ آن همه مصارف برآ ید ، لازم بود چشمۀ عایداتی داشته باشد . عایدات وی از طریق اجارۀ ( شاه گنج ) نمک و نصوار، و اجارۀ بندرهای کابل و غیره به دست می آ مد .
در زمان زنده گی غنی نصواری در حدود نود سال پیش ، موضوع قرار دادها ی سر کاری وجود نداشت ؛ یعنی حکومت ضروریات خود را به صورت خوش خرید ، تهیه میکرد . نخستین بار در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی بود که از طرف بلد یۀ وقت ، اعلان شایع شد و برای تهیۀ مواد طرف ضرورت قراردادی خواستند . غنی نصواری به عریضه نویسی مراجعه کرد و به عنوان مقام مربوطه ، داو طلبی خود را روی کاغذ نوشت . گرچه در آن زمان اجورۀ نوشتن عریضه ، یک شاهی پنج پیسه بود ؛ اما غنی نصواری که کا که و خراج بود ، دست به جیب برد و پنجاه و دو روپیۀ کابلی به مشتش آ مد و همه را به عریضه نویس داد. عریضه نویس طبعآ از اعطای آن پول گزاف به حیرت رفت ؛ معهذا برای آنکه متهم نشود و کسی خیال نکند که عارض فریب خورده است ، فورآ نزد رئیس میرزاها مراجعه کرد و ماجرا را طوری که بود شرح داد . رئیس میرزا ها نگاهی به قیافۀ معصوم عریضه نویس افگنده ، گفت : برو بچیم ! نوش جانت . او ازی کاکه گی ها زیاد دارد . . .
غنی مردی بود با جود و کرم ، در حدود ۶۵ الی ۷۰ سال تمام ، در منزل خود بدون مهمان غذا نخورده است . همیشه در سفرۀ وی ، مهمانا ن متعددی دست دراز کرده اند . غنی نصواری گلباز مشهوری هم بود و هم چنان وی درحدود یک هزار قفس پرنده گان خوشخوان داشت . غنی نصواری در عین حال به موسیقی نیز علا قه داشت و در محافل قیماق چای خوری ، یا وقتی که دوستان را برای صرف ( زمرد پلاو ) دعوت میکرد ، یک دسته ساز هم اشتراک داشت . خودش خوب رباب میزد ، و با اهل خرا با ت رابطۀ حسنۀ بر قرار کرده بود .
غنی شخص بلند قامت و قوی الجثۀ بود و در سن ۹۰ ساله گی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی چشم از جهان بست و در مقا بل در وازۀ خونی بالا حصار در مقبرۀ آ بایی اش دفن گردید . غنی نصواری از مردم اصیل کابل بوده ، در بین دود مان شاعر پیشه و سخن پرور ، پرورش یافته ، سالک بالا حصاری و سودایی قصاب کوچه یی از اعمام پدری اش بوده اند وبا مرحوم ملک الشعرا استاد عبد الحق بیتاب ، کاکا زاده گی داشت . پدرش نویسندۀ سر شناس بود و کا کا یش ، میرزا عبد الو هاب ، در دفتر پروانه خان نایب سالار ، عهدۀ سر دفتری داشت . غنی چهار زن گرفته بود که از وی دو پسر و سه دختر باقی ماند .
شاد روان ( عبد القد یرپور غنی ) ، شاعر سبک بیدل ، پسر کلان وی است و علامه صلاح الد ین سلجوقی ، طی نامۀ عنوان پور غنی ، چنین نوشته است : ( و چون با پدر مرحوم و فقیر مشرب شما معرفت نزدیکی داشتم که فضیلت دوستی آن مرحوم بیجا نرفته ، و مرد فاضلی از آن مرد صاحب دل به وجود آمده است . دوستدار شما صلاح الدین سلجوقی ۲۱ سرطان ۱۳۴۸ هجری . ش ) . » ۹
آنگونه که یاد کرده ام ، نگارندۀ این سطور مدت بیست و اند سال قبل پورغنی این شاعر وارسته را در منزلش درشهر کابل ملاقات نموده بودم . شاد روان پورغنی شاعری بود پاک بازو دلسوخته که به سبک صائب تبریزی شعر میگفت واشعارش در اکثر روزنا مه ها و مجله های آن روزگارنشر و چاپ میشد . در اشعارش افکارعارفانه و رندانه را به فراوانی میتوان مشاهده کرد . پور غنی از اکثر شاعران متقدم شعر های فراوانی را حفظ داشت و دارای حافظۀ قوی بود . به روایت این مرد بزرگوار و شاعرشناخته شدۀ کشور ، می پردازم به یکی از خاطراتش که در زمینۀ پدر جوانمردش ( کا که غنی نصواری ) برایم حکایت کرده است :
برا ی امیر عبد الرحمان خان خبر دادند که کا که غنی نصواری از بابت مالیا ت شاه گنج مبلغ بیست لک روپیۀ کابلی که در آن زمان پول گزافی بود ، فایده کرده است که باید بنا به قرار داد خود مبلغ ده لک را تحویل خزا نۀ دولت نماید . امیر عبد الرحمان خان که مردی خشمناک و ستمگر بود ، کا که غنی نصواری را نزد خود خواست و فرمان داد که کا که غنی آن مبلغ را تهیه نماید . کاکه غنی برای امیر گفت که این مبلغ پول را اکنون ندارم ؛ چرا که از افراد مختلفی ، طلب دارم و هر گاه حصول کردم ، به خزانۀ دولت خواهم پرداخت . امیر که این سخن را شنید ، گفت : لیست آن اشخاصی را که تو از آنها پول طلب داری ، تهیه کن و برای من بده ، تا پول ها را تحصیل نمایم .
کا که غنی نصواری ، لیست بلند و بالایی را تهیه نمود و نزد امیر برد . چون امیر مطالعه کرد ، دید که در آن لیست نام شهزاده حبیب الله و سردارنصر الله خان و دیگر نزدیکان و اعضا ی خا نوادۀ امیر نیز شامل است. امیر عبد الرحمان خان ، کا که غنی را گفت : آیا از این افراد و اشخاص کدام سند و شاهدی داری ؟ کاکه غنی گفت : امیر نیزاز درک طلب خود و فایدۀ این مبلغ پول ، از من هیچ گونه سند و شواهدی ندارد . چون امیراین سخن را شنید ، خجل شد و فرمان داد تا کا که غنی را از پرداختن پول معاف نمایند . ( ۱۰ ) باید یاد آ وری کرد که شاد روان پور غنی در آن زمان که در قید حیات بود ومن او را از نزدیک دیدم موصوف یک قطعه عکس از کا که غنی نصواری در اختیارم گذاشت که در آ یندۀ نه چندان دور در کتابی مستقل به چاپ خواهم رساند .
برای آ شنایی به چگونه گی سبک شعر ( پور غنی ) ، می پردازم به باز نویسی بکی از غزل های این شاعروارستۀ عیار منش که الحق بیانگر استادی وی در امر غزل سراییست و در حقیقت میتوان گفت که پور غنی توانسته است در این غزل زیبا به درستی حق مطلب را ادا کند ، روحش شاد باد .
حسن نکو
به تو حسن نکو نمی ماند به من این های و هو نمی ماند
نالۀ بلبلان شود خاموش گل به این رنگ و بو نمی ماند
میرسد ساقیان پی در پی پر زمی این سبو نمی ماند
گر مرا کشتی از جفا به تو هم عزت و آ برو نمی ماند
خوش بود بوریای فقر « غنی » که به عیب رفو نمی ماند
ادامه دارد....
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
فهرست مآ خذ این قسمت :
۱ - غلام محمد غبار ، افغانستا ن در مسیرتاریخ ، کابل : سال۱۳۴۶ هجری ، صفحۀ های ۹۰ و۹۱ .
۲ - محمد آصف آ هنگ ، یاد داشتها و بر داشتهای از کابل قدیم ، آلمان : سال ۱۳۸۵ هجری ، صفحۀ ۱۹ .
۳ - به روایت فاروق سراج در سال ۱۳۶۲ هجری نقل شد .
۴ - به روایت پور غنی فرزند کا که غنی نصواری در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شد .
۵ - به روایت پورغنی شاعر معاصر کشور یاد داشت شد .
۶ - به روایت پور غنی یاد داشت گردید .
۷ - به روایت پور غنی .
۸ - روزنامۀ انیس ، سا ل ۱۳۱۹ هجری ، ماه سنبله ، شمارۀ ۱۴۰ ، صفحۀ ۳۶ .
۹ - عنایت الله شهرانی ، غنی نصواری ، درد دل افغا ن ، شمارۀ ۳۹ ، صفحۀ ۳۶ .
۱۰ - به روایت پور غنی در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شده است .