فرزند زمانۀ خودش
روانشناسی برای نخستین بار در سده ی نوزدهم به هیئت یک علم درآمد. نخستین حکم این علم آن بود که ذاتِ انسان چونان ساخته شده است که جز جست و جوی نیکی گزیری ندارد. (15) نیکی اما، خود چیزی نبود مگر پذیرش ساختارهای عقلانی. به گمان روانشناسان نخستین ساختارِ اجتماعی باید بر مبنای عقل سامان یابد و ذات انسان به او حکم میکند که این ساختار را بپذیرد. زیگموند فروید، اندیشه ی پُر پژواکِ خویش را بر چنین پیشینه ای بنیان گذاشت.
زیگموند فروید از یکسو وارث روانشناسیی قرن نوزدهم بود و از سوی دیگر براین باور بود که ذات انسان به شرارت میل دارد. به روایت زیگموند فروید تمدن به بهای سرکوب غرایزی ساخته شده است که در گوشهای از وجود انسان چهره پنهان کردهاند. زیگموند فروید سه کارگزار در ساختار روانیی انسان تشخیص داد. کارگزار نخست نهاد خوانده میشود. نهاد هم مخزن ویژهگیهای موروثی است و هم مخزن ویژهگیهای غریزی ای که در نخستین روبهرویی با جهان بیرونی سرکوب میشوند. نهاد مخزن ممنوعهها است؛ مخزن تابوها. نهاد بخشی از روان است که باید کنترل شود؛ نهاد مخزن کششهای گناهآلود کودکی است؛ مخزن نیازهای جنسی. کارگزار دوم من خوانده می شود. من از یک سو امکان تقابل بی خطر و یا سازش با جهان بیرونی را هموار میکند و از سوی دیگر تلاش می کند بر سرکشی های نهاد مسلط شود. من پاره ای از خواستهای نهاد را اجابت می کند و پاره ای را سرکوب؛ اما در همه حال چنان عمل میکند که رضایت فرامن فراهم شود. من میان دو کارگزاری میانجیگری میکند که در بسیاری از اوقات در مقابل یک دیگر ایستاد ه اند؛ میانِ نهاد و فرامن. کارگزار سوم فرامن خوانده می شود. فرامن پاس دار ارزش های خانوادهگی، قومی و اجتماعی است؛ پاس دار ارزش هایی که مقدس انگاشته می شوند. (16)
در میانِ سه کارگزار روان من سنگین ترین وظیفه را به دوش دارد. من باید راه سازش نهاد با واقعیت را هموار کند. در راه این سازش اما، خواست های نهاد قربانی میشود. من سلامت را به بهای کلان ناخشنودیی آدمی میخرد. مهمترین ویژهگیای که من باید به مقابله با آن برود اما، میل به پرخاشگری است. من باید در مقابل میل به پرخاشگری قشونی بیاراید: " ابتدا باید به پرسشی دیگر بپردازیم. تمدن برای بازداشتن، بی خطر ساختن، و یا خلاص شدن از شر پرخاش گری ای که با تمدن مقابله میکند چه ابزارهایی را به کار میبندد؟ ... چیزی به راستی شگرف در کار است که هرگز حتی حدساش را هم نمیزنیم، اما با وجود این بسیار آشکار است. پرخاش گریِ او درون افکنی میشود، درونی میشود؛ ... آن جا بخشی از اگو بر آن مسلط میشود، این بخش به صورت سوپر اگو دربرابر بقیه ی اگو قد علم میکند، و سپس به شکل"وجدان" آماده می شود تا همان پرخاشگریِ خشنی را که اگو مایل بود بر سر دیگران، افراد بیرونی، خالی کند، نسبت به اِگواِعمال کند تنش میان سوپراِگوی خشن و اِگوی تحت فرمانِ آن را احساسِ گناه مینامیم؛ این تنش خود را به صورت نیاز به تنبیه بروز میدهد. بنابراین، تمدن از طریق تضعیف میل خطرناک افراد به پرخاشگری و خلع سلاح آن و با استقرار عاملی در درون فرد برای نظارت بر این میل، مثل استقرار قشون در شهری اشغال شده، بر میل پرخاشگری فائق میشود. ... " (17) به روایتِ زیگموند فروید انسان ویرانکنندهای است که باید مهار شود؛ ویرانکننده ای که تنها حس گناه و ترس قادر به مهار او است. راهی را که فروید برای سلامت انسان پیشنهاد میکند اما، یا فراموشی است یا تصعید. انسان راهی ندارد جز این که یا وجود نهاد را فراموش کند یا این که ممنوعه ها، تابوها و پرخاشگریها را در چهارچوب اعمالی موجه ارضا. انگیزه های شرورانه باید در چهارچوب فرمان وجدان مهار شوند. بهروایت فروید زیگموند سلامت یعنی فراموشی یا تصعید. ساکنانِ جهان داستانهای حسین نوش آذر اما، نه فراموشی میتوانند نه تصعید؛ هر چند که از حس گناه و ترس سرشار اند.
یافتههای فروید، چه در زمینه ناخودآگاه و چه در باب مناسبات و تکامل سکسی انسان که او آن را در کودک نوزاد و در رفتار کودکان با مادرشان نیز حی و حاضر و قابل تشخیص میداند از همان ابتدا محل بحث و مشاجره بوده اند. به ویژه دانش کلاسیک روانشناسی که کنشها و اختلالات روانی را عمدتا با جنبه های بالینی و فیزیولوِژی اعصاب توضیح می دهد و بیشتر به دوا و دارو متکی است تا صحبت و گفتگوهای روانکاوانه و بازگشایی عقدهها و کمپلکسها، با فروید و تئوریهای او کماکان سر سازگاری ندارد؛ به ویژه که احساس سلامت کردن یک بیمار در روانکاوی امری است که بر عکس روانشناسی رایج عمدتا در حیطه قضاوت و داوری خود بیمار است و نه پزشک او. چالش فروید با روانشناسی متعارف و کلاسیک بر سر این هم بود که به نظر او درمانهای کلینکی و دارویی اثر درازمدتی ندارند و بیمار را نیز در روند مداوایش مشارکت فعال نمیدهند.
باری در زمینه مخالفت با فروید و نظریاتش، سال 1910 کسی مثل رییس شورای پزشکی شهر وین نظرش این بود که حرف و حدیثهای فروید ربطی به رشته پزشکی ندارد و موردی برای تحقیق و تعقیب مقامات انتظامی و امنیتی است، و یا تا همین چندی پیش ادعای رفتار نامناسب و سوء استفاده جنسی فروید از بیمارانش و یا تقلیل دادن نظریات او به این که همه رفتار و کردار انسان ریشه در تمایلات جنسی دارد فت و فراوان شایع بود. مطالعات بیشتر در زندگی فروید و نوع مناسباتش با مراجعان به او کمتر جایی برای طرح ادعای اول گذاشتهاند، ادعای دوم را هم شاید بتوان تا حدودی سادهکردن حرف و حدیثهای فروید به حساب آورد.
در این میان آنچه که جالب مینماید دو روند متناقض در سالهای اخیر است که به گونه ای به فروید و تئوریها و رویکردهای او مربوط می شوند: از یک طرف در سیستم بهداشت و درمان همه کشورها و از جمله در امر مداوای بالینی بیماران روانی، ٰچه به خاطر صرفهجویی و چه به سبب کارآیی و تاثیر بهتر و سریعتر داروها و مداواهای نوین دوره بستری بودن و یا رجوع مکرر به پزشک بیش از پیش کم و کمتر می شود. در چنین شرایطی طبیعی است که درمانهای مبتنی بر روشهای روانکاوانه که قسما برای نتیجهبخشی قطعی تا 700 ساعت گفتگوی میان روانکاو و بیمار را میطلبد بسیار پرهزینه و لوکس به نظر آید و بیش از پیش سبب از میدان به درشدن این شیوه و رویکرد درمانی شود. در همین حال اما مطالعات و یافته های جدید در عرصه بیولوژی اعصاب بیش از پیش کفه ترازو را در رقابت میان روانشناسی کلاسیک و روانکاوی به سود این دومی سنگین کرده است، به گونهای که این دو رشته در حال یافتن زبان و زمینههای مشترک بیشتری هستند و بیگانگی و رقابت آنها با یکدیگر نشانههایی از کاهش را بروز می دهد.
فروید فرزند زمانه خویش بود و شماری از تئوریهای او مبتنی به دانش روز آن زمان بودهاند. نگاه نه چندان متعادل او به زن را نیز نمی توان از فرهنگ و گفتمان رایج زمان او جدا دانست. این نیز هست که پیشرفتهای علمی در 100 سال گذشته شماری از نظریات فروید را تایید ، برخی را کاملا رد و تعدادی را مثل رابطه بچه و مادر را نسبی کرده و شناخت بیشتری از این مناسبات به دست دادهاند. اما سوالات و نکاتی که فروید مطرح کرده چنان اهمیت داشتهاند که در یک قرن گذشته بسیاری از اهالی ادبیات و فلسفه و تاریخ و روانشناسی یا از سر تایید و یا در نفی و نقد، با آنها درگیر شدهاند و به غنای دانش و فلسفه و ادبیات و هنر افزودهاند. 70 سال پیش 191 هنرمند و نویسنده و شاعر که در میان آنها نام کسانی مانند پیکاسو، توماس مان، ماریا ریلکه، هرمان هسه، اشتفان تسوایگ ، سالوادر دالی و ... دیده میشود نامهای نوشتند به فروید تا 80 سالگی تولد او را تبریک گویند. این نامه با جملهای پایان مییابد که هنوز هم نظری صائب و قابل قبول در باره پدر روانکاوی است:" گیریم که دستاوردهای علمی آینده این یا آن نظریه فروید را منسوخ کنند و یا اعتبار و ارزش آنها را نسبی و محدود سازند، اما سوالات و نکاتی که او پیش روی بشر نهاد همچنان تازه و تاملبرانگیز خواهند ماند و نمیتوان با سکوت از کنارشان گذشت."
فروید به رغم تمرکزش
بر رشته خویش از مباحث فلسفی و سیاسی دوران خویش نیز برکنار نبود و اینجا و
آنجا فعالانه در این بحثها وارد شده است. از جمله او با انگلس و کتاب "منشا
خانواده" او چالش کرده و نقش تکنیک و برتری روانی را به عنوان ابزارهای برتری و
سلطه مورد تاکید قرار داده است. او مارکسیسم را به خاطر تبیین مستدل تاثیر عامل
اقتصادی در شکل دهی به ذهنیات و اخلاقیات فرد میستاید و در عین حال زنهار
میدهد که نباید این عامل را یگانه عامل تاثیربخش در این عرصه دانست. فروید
گرچه انقلاب اکتبر را برای روسیه زودموقع می دانست اما آن را از این جهت که به
خروج روسیه از جنگ جهانی اول منجر شد و نیز از آن رو که این انقلاب "در قیاس با
کشورهای دیگر غرب که نجات خود را در عمدهکردن آموزههای مسیحیت میبینند
آینده بهتری را نوید میدهد" آن را ستود. 17 سال بعد اما روندهای جاری در
روسیه را نگرانکننده یافت و نقد نافذی را متوجه بلشویسم کرد:" بلشویسم
شباهتهای آشکاری با آنچه که با آن مبارزه کرده بود پیدا کرده است. این نظریه
که خود ابتدائا سبقه علمی داشت اینک مانع آزادی اندیشه شده استٰ، و این همان
رویه ای است که مذهب در اوج سلطه خود آن را اعمال می کرد. بلشویسم تحقیقات و
مطالعات انتقادی در باره مارکسیسم را ممنوع کرده است و آثار مارکس (در روسیه)
به لحاظ تقدس جای قرآن و انجیل را گرفتهاند."