زندگی


فروغ فرخزاد، آنتونيونی و بحران زن مدرن

 ‎ ‎
سحر دلیجانی

‏ در اواسط سالهای ۱۹۶۰ دو هنرمند سرشناس در دو نقطهً مختلف جهان، چهرهً زن مدرن را که سعی ‏در دست و پنجه نرم کردن با تمام سردگمی ها و بحران ناشی از به دست آوردن هويتی نو را داشتند به ‏رسم کشيدند. در سال ۱۹۵۹ فروغ فرخزاد چهارمين مجموعهً شعر خود "تولدی ديگر" را که شامل شعر ‏تکان دهندهً "درغروبی ابدی" ست به چاپ رسانيد. سه سال بعد، در سال ۱۹۶۲، يکی از برجسته ترين فيلم ‏سازان ايتاليا ميکل آنجلو آنتونيونی يکی از مهمترين شاهکارهای نه تنها سينمای ايتاليا بلکه سينمای جهان، ‏فيلم "کسوف" را به اکران در آورد. آنچه برای اين دو هنرمند شايان توجه و اهميت بود ديگرترسيم دورهً ‏تحول زن از موقعيتی وابسته و ثانوی به استقلال و آزادی نبود بلکه آنچه هر دوی آنان را به خود جلب کرده ‏بود تشريح پيامدهايی بود که اين تحول به دنبال داشت.‏

‏ هنگامی که به مفهوم زن مدرن می انديشيم، نخستين ويژگيهايی که در ذهنمان پديدار می شوند ‏ويژگيهای زنی ست که پس از قرنها تحمل هويت از پيش تعيين شده به عنوان همسرو مادر که يک سری ‏وظايف و شرايط تحميل شده ای را ذاتاً به همراه داشت، با ورود به دنيای تحصيل، کار، و هنر سرانجام ‏توانست مزهً تازهً آزادی واستقلال را بچشد. اين دگرگونی اجتماعی باعث شد که زنی که تمام عمر تنها ‏شاهد شکل گرفتن هويت مادر خود ميان چهار ديواری خانه بوده، و هر آنچه آموخته از گفته ها و تجربه ‏های همين مادر بوده، ناگهان خود را برون از اين چهار ديواری در برابر دنيايی ببيند که تا آن لحظه فقط و ‏فقط به پدر و برادراو تعلق داشته است. پس با شادی و هيجان به راه می افتد تا هر آنچه را که تا به حال بر ‏او انکار شده از آن خود کند. ليک پس از آنکه شادی و هيجان نخستين می گذرد او ناگهان متوجه می شود ‏که از اين دنيای غريبه و ناشناخته و از نقشی که بدون هيچ آموزش و آمادگی در برابر او نهاده اند، ‏کوچکترين آگاهی و دانشی ندارد و اينجاست که او ناگهان به عمق تنهايی و سردرگمی خود پی می برد.‏

‏ "کسوف" داستان زن جوانيست به نام ويتوريا که در آغاز فيلم رابطهً چندين و چند سالهً خود را با ‏نامزدش، ريکاردو، خاتمه داده، با مرد ديگری به نام پيرودر بازار سهام آشنا می شود. رابطه ای به ‏نظرعاشقانه ميان اين دو سر می گيرد که آن هم با گفتن:" و فردا همديگر را می بينيم و روز بعد و روز ‏بعد..." اتمام می يابد. هر دو ويتوريا و پيرو می دانند که هرگز يکدگر را دوباره نخواهند ديد. ‏

‏ ويتوريا تجسم تمام خصوصيات مفهوم زن مدرن است : او به عنوان مترجم کار می کند، از آن خود خانهً ‏مستقل دارد، سفر می کند، و قادربه آغاز کردن و خاتمه دادن دلبخواهی خود به روابط پيش از زناشوئی با ‏جنس مخالف است. او ديگر آن زن بر باد رفتهً پشت در مانده نيست که همواره چشم به راه است که ‏شوهرش از دنيای بيرون، چه کار، چه تفريح، و چه سفر به دنيای محدود و بستهً خانه باز گردد؛ ما بيشتر ‏اوقات ويتوريا را بيرون از خانه و در فضای باز خيابانها در حال حرکت و راه پيمائی می بينيم. او ديگر آن زن ‏سربرافکنده نيست که تنها سفری که می کند فاصلهً ميان خانهً پدر تا خانهً شوهر است؛ ويتوريا با دوستان ‏خود بدون ريکاردو و پيرو در هيليکوپتری بر فراز شهر پرواز می کند. و سرانجام ويتوريا ديگر آن زنی نيست ‏که تمام جزئيات نقش خود را به عنوان همسر و مادر می شناسد و انجام می دهد؛ نقش ويتوريا به عنوان ‏نماد زن مدرن بسيار مشکلتر و پيچيده ترشده است. چراکه برای او که خرج زندگی خود را تأمين می کند، ‏هيچگونه وابستگی تحميل شده ای نسبت به هيچ مردی ندارد و کاملأ آزاد است که هرگونه که خود می ‏خواهد تصميم گرفته و عمل کند، برای اين ويتوريا، اين زن مدرن، هيچ گونه راهنمايی، هيچ گونه کمکی چه ‏احساسی و چه روانی، هيچ گونه نقطهً رجوعی وجود ندارد که او هنگام سردرگمی و بحران بدان پناه برد. ‏جامعه او را کاملاً به حال خود رها کرده و او مجبور است به تنهايی با تمام ندانستن ها به جدال درآيد. و ‏شايد در شبکهً بغرنج جامعه، هيچ نسلی به اندازهً نسل اول در يک تحول اجتماعی ، دچار مشکلات طاقت ‏فرسا نشده است و ويتوريا به عنوان اولين نسل پاگرفتهً تصوير جديد زن، محکوم است که صليب تنهايی خود ‏را حمل کند.

ــ روز يا شب؟
ــ نه، ای دوست، غروبی ابدی ست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صدائی از دور، از آن دشت غريب،
بی ثبات و سرگردان، همچون حرکت باد

‏ شب نشانگر دورانيست که زن قربانی دنيای مردسالاری بوده و روز استعارهً دنيايی ست که زن خواهد ‏توانست تمام حق و حقوق پايمال شدهً خود را به دست بياورد، ليک فروغ هم به اين نتيجه رسيده که زن ‏مدرن که خود او هم يکی از پيشگامانش است هنوز نتوانسته به آن روز، آن سپيده دست يابد، و تنها در ‏غروبی ابدی دست و پا می زند و اين غروب، اين فاصلهً گمناک ميان روز و شب است که هرگونه قطعيتی که ‏روز يا شب با خود به همراه داشتند از او گرفته و او را در همان دنيای غريبی که ويتوريا در آن بی ثبات پرسه ‏می زند، رها کرده است.‏

‏ پس باعث تعجب نيست که جمله ای را که ويتوريا در غروب ابدی خود بارها و بارها تکرار می کند، ‏جملهً "نمی دانم" است. هنگامی که نامزدش از او ميپرسد که آيا دليل خاتمه دادن رابطه شان آن است که ‏ويتوريا ديگر او را دوست ندارد و يا ديگر نمی خواهد با او ازدواج کند، ويتوريا می گويد: "نمی دانم"، هنگامی ‏که پيرو از او می پرسد که اگر ويتوريا خيال ازدواج با او را ندارد پس چرا همچنان به رابطه شان ادامه می ‏دهد، ويتوريا ميگويد: "نمی دانم" و هنگامی که سرانجام پيرو خواستار جوابی غير از "نمی دانم" است، ‏ويتوريا سکوت می کند. ويتوريا نمی تواند خود را در چهارچوب دنيای سازمان داده شده ای که هر دو ‏ريکاردو و پيرو با به عنوان مثال در نظر گرفتن ازدواج به عنوان سرنوشت طبيعی رابطهً زن و مرد، به آن ‏تعلق دارند، جای دهد، او به دنبال سرنوشت ديگريست، ليک خود هم نمی داند که اين سرنوشت چيست و ‏کجا آغاز می شود، بدين ترتيب او بيشتر از اين صداقت که واقعاً نمی داند، پاسخ ديگری نمی تواند به مردانی ‏که به او وابسته اند ارائه دهد. و هنگامی که خسته از ندانستن به مادر خود، تنها نقطهً رجوعی که به ذهنش ‏می رسد که شايد بتواند ذره ای نور به اين غروب ابدی بپاشد، پناه می برد، هر بار به دلایل مختلف هرگونه ‏مکالمه‌ای ميان آن دو با سکوتی نفوذ ناپذير برابر می شود چراکه مادر او به نسل گذشته، به نسل قبل از اين ‏دگرگونی تعلق دارد و هرگز قادر نخواهد بود که مشکلات احساسی دختر خود را که زمانی هيچ گونه ‏اهميتی به آنان داده نمی شد، درک کند. پس حتی سخن گفتن در مورد اين مشکلات بيهوده است و او حتی ‏فرصت صبحت به ويتوريا نمی دهد.

سخنی بايد گفت
سخنی بايد گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی بايد گفت

‏ گويی فروغ فرسخها دور از ويتوريا، تمام حرفهای نگفتهً او را در بدن واژه های غنی خود حمل ميکند. ‏در فيلم "کسوف" فقدان سخن به اوج خود رسيده است. ويتوريا به هيچ کس نمی تواند سخن بگويد چراکه ‏نه او قادر است سردرگمی و تنهايی خود را شرح دهد و نه اطرافيان او قادرند که از سکوت او به درون او ‏راه يابند. بدين ترتيب آنچه بايد گفته شود ناگفته می ماند و سکوت عنصر اصلی زندگی او و رابطهً او با ‏ديگران می شود. در صحنه های آغازين فيلم که شامل آخرين ديدار ويتوريا و ريکاردوست، سکوتی سنگين ‏بين آنان فرمانروايی می کند، سکوتی که ريکاردو با ناشيگری سعی دارد بر آن غلبه کند ولی هربار شکست ‏می خورد چراکه ويتوريا عقيده دارد که همهً حرفها زده شده و ديگر حرفی برای گفتن نيست، و هنگامی که ‏ويتوريا و پيرو برای آخرين بار يکدگر را می بينند به جای گفتن حقيقتی که غير ممکن بودن ادامهً رابطه شان ‏است، هر دو قول دوباره ديدن يکديگر رامی دهندو اين قوليست که هرگز عملی نمی شود. پس دگر بار ‏کلام در برابر غريبگی انسانها و ناتوانی آنها در تشريح خواسته ها و حقايق خود شکست می خورد. ‏
ــ سخنی بايد گفت
سخنی بايد گفت
در سحرگاهان، در لحظهً لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزی مبهم می آميزد
من دلم می خواهد
که به طغيانی تسليم شوم
من دلم می خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم می خواهد
که بگويم نه نه نه نه

‏ فروغ از آرزوها و خواسته های زن مدرن سخن می گويد. زن در شعر فروغ خواهان همان طغيان ‏است، همان پشت پا زدن به هرآنچه به عنوان نرم اجتماعی بر زنان تحميل شده است، همان انکراری که ‏بارها و بارها ويتوريا برای دفاع از آرزوهای سردرگم خود به ياری می طلبد. اين "نه نه" گفتن حاصل تسليم ‏او به طغيانی ست که شيوهً زندگيش را هزاران بار از زندگی مادرش دور کرده، پاسخ "نه" جای پاسخ ‏هميشه "بله" مادرش و نسلهای پيش از اين طغيان و دگرگونی را گرفته است. ليک "نه" در شعر فروغ نه ای ‏قاطع نيست، او از دلخواسته های خود سخن می گويد، نه از آنچه که در واقع انجام می دهد و به سخن در ‏می آورد. همينطور برای ويتوريا اين نه گفتن ممتد، حاصل چيزی نيست به جز سردرگمی و شکست او در ‏درک خواسته هايش در سايهً هويت ناگهاني خويش به عنوان يک زن مدرن. هنگامی که پيرو از او ‏درخواست ازدواج می کند، ويتوريا پس از تکرار جملهً "نمی دانم" تنها قادر است اعتراف صادقانهً ديگری کند: ‏‏" کاش دوستت نداشتم و يا بهتر دوستت داشتم." عشق ورزيدن هنگامی که هويت يک شخص پيوسته در ‏نوسان و ترديد است، کار آسانی نيست و ويتوريا بدان پی برده است. او می داند که تا زمانی که "بی ثبات و ‏سرگردان" به دنبال تکه های پنهان هويت خويش است، هرگز قادر نخواهد بود آنطور که می خواهد عشق ‏بورزد و عشق ديگری را قبول کند. بدين ترتيب، آنچه پيش از همه چيز در اين آشفته بازار صدمه می بيند، ‏چيزی نيست به جز پيکر حساس و آسيب پذير عشق.

ــ عشق؟
ــ تنهاست و از پنجره ای کوتاه
به بيابانهای بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خراميدن ساقی نازک در خلخال

‏ فروغ نيز به تنهايی عشق مدرن پی برده است. زمانی به اندازهً کافی مجنون و فرهاد و خسرو و بيژن ‏وجود داشت که نقطهً رجوعی برای دانش آموزان عشق به وجود آورند، ولی دگر مجنون و شيدائيش ‏جوابگوی نيازها و سؤالهای پيشه ورزان عشق دنيای جديد نيست. تا هنگامی که مرد و زن هر دو نقش ‏واضح واز پيش رسم شده ای داشتند، عشق و عاشقی با مفهومی که در آن زمان بدان سنجاق شده بود، با ‏يک سری رسم و رسوم و تشريفات خاصی آغاز ميشد و در چهارچوب خانواده رشد پيدا می کرد، ليک در ‏دنيای جديد که پايه های هر آنچه زمانی مقدس و رخنه ناپذير بوده، سست و سؤال برانگيز شده، ليلی و ‏مجنون مدرن را پيدا کردن، کاری طاقت فرساست که دائمأ با شکست مواجه می شود.

ــ آرزوها؟
ــ خود را می بازند
در هماهنگی بيرحم هزاران در
ــ بسته؟
ــ آری، پيوسته بسته، بسته

‏ ويتوريا فرزند يک دنيای مدرن است. دنيايی که ويتوريا در آن چشم گشوده، دنيای ديوارهای خاکستری، ‏آسمان خراشهای بی اهميت به آنچه بر روی زمين، مترها پايينتر بر سر مردمان اتفاق می افتد و بازارهای ‏سهام اند که رابطهً انسانها هر روزه در برابر ارتباط هميشه در نوسان اشياء و پول رنگ می بازد. ويتوريا در ‏اين دنيا چشم گشوده و دلش می خواهد عشق بورزد، دلش می خواهد در پيرامون خود زيبايی ببيند، دلش ‏می خواهد در دنيای آشفتهً خود سادگی کوچکی ببيند. تنها لحظه ای که ما او را شاد و بی دغدغه می بينيم، ‏هنگامی ست که از هليکوپتر پياده شده و در فضايی باز و سبز، به تنهايی قدم می زند، هرگز اين چهرهً آرام ‏ويتوريا دوباره تکرار نمی شود.

ــ من به يک ماه می انديشم
ــ من به حرفی در شعر
ــ من به يک چشمه می انديشم
ــ من به وهمی در خاک

‏ سردرگمی ويتوريا کم کم از چهارچوب بحرانی فردی و زنانه برون آمده و نمايانگر سردرگمی يک ‏نسل تازه به دوران رسيده می شود که در جهانی که همه چيز به سرعت تغيير ميکند، در جهانی که نه ‏جوابهای قديمی دگر قانع کننده اند و نه کسی به جوابهای تازه و قاطعی دست می يابد، در جهانی که هرچيز ‏به نوع خود پيش از آنکه کاملأ شکل و معنا بگيرد از بين می رود به دنبال فرديت گمشدهً خويش می گردد. ‏ويتوريا نماد سرآغاز يک نسل تنهاست، نسلی که هرروز کمتر قادر است با ديگری سخن بگويد، نسلی که تنها ‏و سرگردان در خيابانهای خالی و سرد ميرود و نمی داند تا کجا، نمی داند تا کی، نمی داند با کی، فقط و ‏فقط می داند که بايد برود تا شايد روزی به اين تنهايی، به اين سردرگمی به مرور زمان پايان دهد.

ــ برويم
ــ سخنی بايد گفت
ــ جام، يا بستر، يا تنهايی، يا خواب؟
ــ برويم...‏