زندگی

سوگنامه اى براى عقلانيت ابزارى

 مسعود .ی


مكتب فرانكفورت از مهمترين دستگاه هاى فلسفى قرن بيستم است كه جمعى از منتقدان مدرنيته را در خود جاى داده است. به حكم اين رويكرد نقادانه، آن مكتب را به نام «نظريه انتقادى» نيز شناخته اند. پيرامون آن مكتب و اين نظريه آثار و كتب فراوانى به رشته تحرير درآمده است كه هر يك مى كوشند در زواياى فكرى آن كندوكاو كنند. مقاله اى كه از پى مى آيد با الهام از يكى از اين آثار تهيه شده است. كتاب
The Handbook of Critical Theory كه توسط ديويد راسموسن گردآورى شده است مجموعه اى متشكل از هفده مقاله است كه به قلم انديشمندان شاخصى چون مارتين جى، الساندرو فرارا ، جيمز باومن، شيلا بن حبيب، جيمز سوئيندال و.. نوشته شده است. مشخصات كتابشناختى اين اثر رادر پايان مقاله حاضر ببينيد.
 

تحولات تئورى انتقادى پس از آدورنو و هوركهايمر، آهنگ شتابناكى داشته است. تئورى انتقادى پس از مرگ اين دو پايه گذار اصلى، شاهد تغييرات و تحولات فراوان بوده است. اين دگرگونى ها را مى توان در نظرات يورگن هابرماس جست وجو كرد.
براى هابرماس آنچه اصل است جنبه «خودبسندگى» يا «خودگردانى» (
Autonomy) است كه در سنت ايده آليسم آلمانى از كانت به بعد ديده مى  شود. كانت در بحث درباب آزادى ، انسان را واجد ويژگى «شىء فى نفسه» يا «چيز درخود» (Thing in Itself) مى داند و بر اين باور است كه آزادى انسانى ريشه در اين ويژگى دارد.
تئورى انتقادى در حقيقت سوگنامه اى است در قبال از بين رفتن بعد خودگردانى و تبديل شدن انسان به يك شىء . ايده آليسم آلمانى در قرن هجدهم برمبناى ايده «خودگردانى» فردى و آزادى شكل گرفته است.براى كانت خداوند، آزادى و جاودانگى روح سه ستون اصلى جهان انسانى است لذا اين اميد وجود دارد كه سلطنت فرد بر جوامع انسانى سايه افكن شود. از سوى ديگر ايده «خودگردانى» نيز باعث آن مى شود كه فرد نسبت به اعمال خود با ديدى انتقادى نگاه كند و لذا جنبه  «خودانديشى» يا «ملاحظه خود» (
Self-Reflection) در كنار خودگردانى اهميتى خاص مى يابد.
بدين ترتيب است كه دنياى «حيطه عمومى» به صورت جهان خودگردانى خود را نشان مى دهد. حيطه عمومى عرصه ارائه خود ما است و اين خود همان بعد تكامل يافته انسان است كه در حيطه عمومى تجلى مى يابد. حيطه عمومى ، آن بخش از جامعه است كه از سيطره جهان خصوصى به دور بوده و محلى است براى شكل گيرى افكار عمومى، لذا در فلسفه كانت ما با بعد «خودانديشى» يا «ملاحظه خود» در سطحى وسيع مواجه ايم. در حقيقت به خاطر وجود اين ملاحظه خود است كه جهان حيطه عمومى معنا مى يابد. «ملاحظه خود» فقط در حيطه عمومى معنى مى  دهد و در اين جهان است كه فرد مى تواند به خودگردانى برسد.
براى هابرماس نيز حيطه عمومى و «ملاحظه خود» داراى اهميت ويژه است. هابرماس شرح مى دهد كه چگونه تغيير ساختارى در حيطه عمومى، خودگردانى و ملاحظه خود را تحت تأثير قرار داده است و پيدايش پديده اى به نام جامعه توده اى در دوران «كاپيتاليسم متأخر» استقلال و خودمختارى فردى را تحت تأثير قرار داده و آن را در سلطه نيروهاى غيرشخصى واقع ساخته است. براى كانت، فرد در حيطه عمومى وجود دارد لذا خودگردانى نيز پديده اى است كه فقط مى تواند در اين حيطه نقش ببندد. بواسطه وجود حيطه عمومى است كه آزادى معنى مى يابد. اما تئورى سنتى براى هوركهايمر متكى بر تفاوت ميان حيطه خصوصى و حيطه عمومى است، در عين حال تئورى انتقادى نسبت به اين تفاوت با ديدى انتقادى مى نگرد. در بطن تئورى انتقادى نوعى «يوتوپيا» وجود دارد.
وجود اين يوتوپيا باعث آن مى شود كه ميان «هستن» (
is) و «بايستن» (ought) فاصله اى بوجود آيد. در اين فاصله، «هستن» به سوى «بايستن» ميل مى كند. تئورى انتقادى در واقع درك زمينه هاى يوتوپيا در «هستن» است. يوتوپيا همان نقد بر «هستن» است و نشان مى دهد كه چگونه «هستن» داراى اشكالاتى بنيادى است.
در اينجا بايد به رابطه فرد و جامعه توجه كرد. در تئورى سنتى بين فرد و جامعه نوعى تنش وجود دارد. به عبارت ديگر جامعه قادر نيست كه تمامى ابعاد فرد را تسخير كند. براى فرد هنوز جنبه هايى وجود دارد كه او را نسبت به جامعه انتقادى سازد. وجود اين رابطه انتقادى است كه باعث پيدايش «نقد» مى شود. در واقع نقد بر «هستن» از مسير «بايستن» مى گذرد. اما در جامعه توده اى اين رابطه نقادانه ميان فرد و جامعه دستخوش تحول مى شود. در اينجا فرد ديگر با جامعه پيرامون خود داراى ارتباطى نقدگرايانه نيست. فرد كم كم ياد مى گيرد كه بايد رو به سوى «انطباق گرايى» آورد. كلاً جامعه توده اى جامعه اى است «انطباق گرا» (
Comformative) . در اينجا اين فرهنگ توده است كه فرد را انطباق گرا نموده و او را منطبق با آرمانهاى خود پرورش مى دهد. فرد توان و انگيزه نقد را از دست مى دهد و (صنعت فرهنگ) (Culture industry) بينش انتقادى را از فرد سلب كرده و خود روشى مصنوعى و آماده شده از نقد را جايگزين منظر انتقادى مى  ند.
لذا در اينجا افق هاى انديشه براى توده بسيار محدود شده و افراد چون ماشين هاى خودكار در درون كليشه هاى جامعه توده اى قرار مى گيرند. بدين سبب است كه مى توان گفت كه حيطه عمومى تقريباً به شكل جديد درآمده است.
اين امر را هابرماس در كتاب خود به نام «تغييرات ساختارى حيطه عمومى» به شكلى مفصل شرح مى دهد. به عبارت ديگر «صنعت فرهنگ» و توسعه و گسترش آن از عواملى است كه در تغييرات ساختارى حيطه عمومى دخيل است. كنت بينز (
Kineth Baynes) در مقاله خود تحت عنوان «فرد عمومى و خودگردانى فردى» شباهت هايى ميان خودگردانى و «عمل ارتباطى» مى جويد. به عبارت ديگر خودگردانى زمانى ثمر مى دهد كه با عمل ارتباطى در پيوند باشد. اصولاً بنيان خودگردانى همان جهان ارتباطى است و در اينجا است كه «عقلانيت ارتباطى» پديد مى آيد.
در مجموع براى هابرماس مسأله «عقلانيت»
Rationality داراى اهميت خاصى است. از يك سو ما با عقلانيت استراتژيك مواجه ايم و از سوى ديگر عقلانيت بدون در نظر گرفتن بعد ارتباطى در آن كامل نخواهد بود. نقد اصلى هابرماس بر آدورنو و هوركهايمر از اينجا ناشى مى شود كه بنا بر روايت هابرماس، فلاسفه ديدگاه انتقادى تنها «عقلانيت ابزارى» را مدنظر داشته و عقلانيت ارتباطى را در نظر نگرفته اند، در حالى كه براى هابرماس جهان ارتباطى داراى اهميت خاصى است و تمام سعى او متوجه اين امر است كه بتواند به يك تئورى ارتباطى دست يابد. آنچه كه به زبان در نيامده سرانجام مى تواند زبانى شود و درچارچوب جهان ارتباطى قرار گيرد.
عمل ارتباطى سوى ديگر جهان خودگردانى است. به علت وجود خودگردانى است كه جهان عقلانيت ارتباطى حاصل مى شود. در اينجا آنچه كه حائز اهميت است مسأله زبان است (صفحات ۳۴ تا ۳۶) . در دنياى زبانى است كه جهان مفهومى شده وامكان گفت وگو براى افرادحاصل مى شود. زبان در واقع وظيفه مفهومى كردن جهان را به عهده دارد. در دنياى پيشين از زبان ، فرد امكان «ملاحظه خود» را نداشته و همانطور كه اشاره شد، افراد به صورت شهروندان انطباق گرا خود را نشان مى دهند. جهان زبانى شده، امكان پيدايش و گسترش نقد را فراهم مى كند و باعث آن مى شود كه افراد در مرحله اى تكامل يافته تر از گذشته با جهان برخورد كنند.
در اينجا به نظر مى رسد كه نوعى تئورى نقادانه برعقلانيت لازم است همانطوريكه اشاره شد، «عقلانيت ابزارى» باعث آن مى شود كه عقلانيت ارتباطى نتواند رشد كند. به سخن ديگر فلسفه عصر روشنگرى تبديل به يك نوع عقلانيت ابزارى شده و در اينجا انسان فقط به مثابه يك شئ معنى مى دهد. هابرماس سعى مى كند كه به جاى فلسفه عصر روشنگرى،عقلانيت ارتباطى را جايگزين كند. براى او دو بعد «سيستم» و «زيست - جهان» يا «جهان زندگى» (
Life-world) وجود دارد. در طول تحولات جامعه، سيستم از جهان زندگى جدا شده و به حياتى مستقل رسيده است و اين «سيستم» است كه جهان زندگى را در جوامع پيشرفته صنعتى تهديد مى كند. دنياى زندگى بيش از گذشته تحت تأثير سيستم درآمده و ابعاد خود انگيخته خود را از دست مى دهد لذا اين خطر وجود دارد كه انسان تبديل به ماشين هاى واكنش شود و دنياى زندگى تبديل به مجموعه اى از (علامات) گردد. زبان در اينجا نقش مهمى به عهده داشته و باعث آن مى شود كه فرد بتواند نسبت به علامات در زندگى روزمره با ديدگاهى انتقادى بنگرد. جهان عمل ارتباطى ، «علائم» را مفهومى كرده و مانع از آن مى شود كه فرد فقط با «علامت» سر و كار داشته باشد. دنياى علائم، جهانى به هم «فشرده» است كه صرفاً بر سيستم عصبى - رفتارى فرد اثر مى گذارد. حال آنكه جهان زبانى دنياى باز و چند بعدى است كه علامت در آن نقشى ندارد.
خودگردانى نيز در نهايت در جامعه علائم به دست نمى آيد. لذا وظيفه تئورى انتقادى در اين خلاصه مى شودكه علائم را زبانى كند و از اين طريق ابعاد خودگردانى را توسعه دهد. لذا خودگردانى يك پديده زبانى است و اين شبه زبان است كه نيروهاى حاكم بر ناخودآگاه را براى ما روشن مى كند. علائم، به طور كلى بر ناخودآگاه اثر داشته و در نهايت كوشش مى كند كه سطح ناخودآگاه در ذهن را توسعه دهد. ناخودآگاه نيز مانند علائم، از جهانى فشرده تشكيل شده است و تا زمانى كه حكومت علائم همچنان ادامه دارد، تحقق خودگردانى و خودآگاهى بسيار بعيد خواهد بود. به عبارت ديگر دنياى «خودانديشى» يا «ملاحظه خود» با زبانى شدن جهان، ارتباطى نزديك دارد.
در بخش ديگرى از اين كتاب، سخن از اخلاق و زيبايى شناسى در مكتب فرانكفورت است. هاوك برونك هورست (
Houke Brunk Horst) طى مقاله خود به بازسازى زيباشناسى از منظر آدورنو مى پردازد. در اينجا فرض بر اين است كه بازسازى زيبا شناسانه مى تواند در مقام دفاع از زندگى برآيد و مانع از آن گردد كه سيستم، كل زندگى را تصاحب كند. اساساً براى آدورنو «زيبا شناسى» (Esthetics)  پايگاهى است كه فرد مى تواند فرديت زوال يافته خود را دوباره سازى كند. آدورنو در كتاب «ديالكتيك منفى» متذكر مى شود كه زيبايى شناسى يكى از آخرين سنگرهاى جهان فردى است كه مى تواند در مقابل جامعه شيئى گرا به مقاومت دست بزند. از آنجا كه فرديت، نقطه اصلى زوال جامعه شيئى گرا است زيبايى شناسى مى تواند حتى به تعبير هابرماس تبديل به يك نوع دانش رهايى بخش شود. آنچه در اينجا مطرح است مسأله تسخير فرديت توسط سيستم اجتماعى است و بدين خاطر است كه زيبايى شناسى مى تواند دانشى رهايى بخش براى فرد باشد.
The hand book of critical theory
edited By David M.Rasmussen
Black well Publishais.1996
Oxford.uk