زندگی

 

دوران مدرن از دید فلسفه

کدام فیلسوف پایه گذار مبحث فلسفه مدرن است؟ هگل و یا کانت. فیلسوف آلمانی 5هابرماس معتقد است که هگل فیلسوف مدرن است و استاد دانشگاه فلسفه در دانشگاه برلین Schnädelbach۴ کانت را تئوریسین فلسفه مدرن معرفی می کند. در اینجا بطور مختصر نظر این دو فیلسوف ( Habermas و Schnädelbach ) مورد بررسی قرار می گیرند.  

         

کانت                           هگل

کانت (Kant)

کانت در مقدمه چاپ دوم “ ا نتقاد بر خرد ناب ” اشاره می کند که: ” من زمانی می توانم ایمان داشته باشم که از دانش خود صرف نظر کنم ” و خدای کانت، بنقل از فیلسوف آلمانی فیشته ( Fichte) ، اخلاق است که معیار های آن بوسیله خرد انسان تعیین می گردند و اساس نظم دنیا را نیز ، بعقیده کانت، می بایست همین ارزش های اخلاقی تشکیل بدهند

 فیلسوف قرن گذشته آلمانی ارنست بلوخ ( Ernst Bloch ) به طنز اشاره می کند که فقط نظریات هگل و کارل مای ( Karl May – نویسنده قرن ۱۹ آلمانی که با نوشتن داستان سرخ پوست Winnetou شهرت جهانی کسب نمود) حائز اهمیت هستند و دیگر تفکرات فلسفی آمیخته های از افکار این دو (هگل و کارل مای) هستند. فیلسوف و استاد فلسفه در دانشگاه برلین Schnädelbach اما بطور جدی این نظریه را بیان می کند که در علم فلسفه فقط پیروان عقاید فلسفی هگل و کانت باید جدی گرفته شوند و سایر فلاسفه مبحث مهمی برای مطرح کردن در امور فلسفه ندارند. اما استاد دانشگاه برلین سووال می کند که پیروان فلسفه هگل کجا هستند. مارکسیست ها که آخرین تائید کندگان نظریه هگل بودند، بعد از شکست سوسیالیسم در اروپای شرقی ، ناپدید گردیدند و دیگر حرفی نیز برای گفتن ندارند. با وجود اینکه هنوز فلسفه هگل در دانشگاها مورد بحث است ، اما در واقع کسی دیگر این ادعا را ندارد که نظریات این فیلسوف نیز درست هستند و حتی بیشتر طرف داران هگل نیز به فلسفه کانت پیوستند. در تقسیم بندی فلسفی Schnädelbach در واقع فقط پیروان کانت در صحنه فلسفه باقی مانده اند. این به این علت است که تمام منتقدان کانت می بایست نخست نظریات فلسفی این فیلسوف را رد و یا آنرا مورد انتقاد قرار دهند. اما انتقاد و یا رد فلسفه کانت کار ساده ای نبوده و نیست و به همین علت نیز بطور کلی بحث در باره کانت در قرن ۱۹ در اطریش و اسپانیا ممنوع گردید. Schnädelbach تاریخ فلسفه را به دو دوره تقسیم می کند: دوره قبل و دوره بعد از کانت. دلائل این تقسیم بندی به عقیده Schnädelbach گوناگون هستند. یکی از این دلائل این است که دکارت ،فیلسوف عصر جدید، دو ادعا را مطرح نمود : نخست اینکه فلسفه می بایست بطور کامل علمی گردد و دوم ،با در نظر گرفتن جو دوران روشنگری و آگاهی فرد از خود، دکارت مطمئن بود که با روش علمی امکان اینکه فرد به حقیقت امر و واقعیت دست یابد میسر است. طبق این نظریه دکارت پایه های علمی بودن پدیده ها را هندسه اقلیدس ( اثبات فرضیه ) و یا اثبات بر اساس اصل بدیهی ( Axiom ) و تعریف باید تشکیل بدهند. اما خیلی زود متفکران دوره روشنگری متوجه گردیدند که نخست خود می بایست آگاه و روشن شوند، چرا که با عینیت گری ، واقعیت نگری و بطور کلی تنها با خرد ، آنطور که دکارت بیان کرده بود، نمی توان به حقیقت دست یافت. کانت مرز و ناتوانی خرد برای شناخت واقعیت و حقیقت را نشان داد. کانت تاکید کرد که با خرد و عقل امکان پی بردن بخصوص به صحت درستی مسائل مربوط به الهیات ( اثبات خدا ) وجود ندارد. آن خردی که در عصر روشنگری روشنگران به آن اعتقاد داشتند و تاکید می کردند که بوسیله آن ( بوسیله خرد) فرد می تواند به شناخت دنیا خارج و و اقعیت امر دست یابد مورد انتقاد کانت قرار گرفت. نام اثر مهم کانت را نیز می بایست در همین رابطه مورد توجه قرار داد: ” انتقاد به خرد ناب ” – ناب به این علت که این خرد برای شناخت حقیقت مستقل و بدون استفاده از اسلوب تحقیقات تجربی عمل می کند. لغت آلمانی ” rein ” که در ترجمه فارسی معادل “ناب” را برای آن در نظر گرفتند معنی “ خالص ” هم می دهد: خرد خالص از روش تجربی . آن مناظره ای که مابین پیروان فلسفه تجربی ( Empirismus ۱ ) و فلسفه خرد گرانه ( ۲ Rationalismus ) بوقوع پیوست برای کانت چیزی نبود بجز مشاجره مابین جزم اندیشی ( Dogmatismus – خردگرائی ) و شک گری ( Skeptizismus – تجربی ) که در واقع بازتاب بحران فلسفی در عصر روشنگری بود. کانت بدرستی این بحران را شناخت و این نظریه را ابراز نمود که فقط یک راه حل انتقادی به هر دو روش می تواند این مشکل فلسفی ( شناخت حقیقت ) را حل نماید. به عقیده Schnädelbach و با در نظر گرفتن اثر کانت ” انتقاد بر خرد ناب ” روشنگری ( آگاه کردن ) بدون علم امکان پذیر نیست و از طرف دیگر روشنگری نیز تنها توسط علم و بدون یک نظر انتقادی به این علم نیز راه حلی را نشان نمی دهد. کانت نخست بعنوان یک تئوریسین مسائل علمی شناخته شده بود و مدت زمانی بطول انجامید که دنیای خارج متوجه گردید که این فیلسوف هم چنین معتقد به متافیزیک نیز هست. کانت مقوله های علمی را از متافیزیک جدا نمی دانست. در مرحله اول برای کانت مسائل متافیزیکی مهم بودند و خود این عقیده را ابراز کرد که متافیزیک نه فقط سرنوشت من است، بلکه من عاشق آن نیز هستم. اما کانت قصد داشت متافیزیک را بعنوان علم معرفی کند و معتقد بو د که امکان دست یابی به واقعیت ها تنها بوسیله روش متد تجربی میسر نیست. این به این دلیل است که صحت یک گفته و یا بیانی که به کمک روش تجربی امروز به اثبات رسیده شاید فردا مورد سووال قرار گیرد. انقلابی بودن مسئله متافیزیک در فلسفه کانت را می بایست در این امر جستجو نمود که این متافیزیک بدون اینکه رابطه ای با خدا بر قرار کند نیز از درجه اعتبار برخوردار است. متافیزیک کانت برای پیروان متافیزیک سنتی غیر قابل تصور بود که با این متافیزیک از یک طرف نتوان وجود خدا را اثبات نمود و از طرف دیگر منطقی نیز هم باشد. موضوع مباحث الهیات فقط در مورد مذهب صورت نمی گیرند، بلکه وجود خدا بعنوان یک پدیده قطعی و ثابت شده اساس بحث های الهیات را تشکیل می دهند. متافیزیک سنتی فقط در رابطه با امکان اثبات یک مرجع الهی مورد قبول پیروان این روش است. اما متافیزیک کانت صحت و درستی خود را فقط در رابطه با خرد انسانی و نه در رابطه با یک مرجع ماوراء طبیعی ( متافیزیکی ) به اثبات می رساند. فلسفه ایده آلیستی آلمان نیز نتوانست خدشه ای به درستی متافیزیک کانت وارد کند. هگل به متافیزیک کانت انتقاد و اشاره می کند که این متافیزیک مانند یک معبدی است که در آنجا از تقدس نشانی بر جای نمانده است. کانت بطور حتم فیلسوف کلاسیک مدرن است، کلاسیک بدین معنا که فردی و یا تئوری قدیمی نمی شود و همیشه باب روز هستند. بطور مثال افلاطون یک فیلسوف به معنای کلاسیک است که پس از ۲۴۰۰ سال هنوز در مورد این فیلسوف یونانی بحث و گفتگو می شود، بعد از افلاطون ما به مفهوم فلسفه، به تفکر فلسفی دست یافتیم، . اما سرآغاز فرهنگ مدرن فلسفه کانت است. فرهنگ مدرن سه خصوصیت، ویژگی دارد که در فلسفه کانت مورد توجه قرار گرفته اند : خرد و تفکر کامل (Reflection) ، دنیوی بودن ( profane ) کثرت گرایی ( pluralism )

خرد و تفکر کامل: بشر از زمان پیدایش موجودی فرهنگی بشمار می آمد، اما برای مدت زمانی طولانی خود شناختی از این فرهنگ نداشتند. بشر زمانی از این فرهنگ آگاه گردید که به تفاوت خود با طبیعت پی برد و خود را بعنوان یک پدیده فرهنگی درک کرد. این آگاهی از فرهنگ را بشر فقط با اندیشه و تفکر به دست آورد. اما آن فرهنگی کاملا اندیشه ای (reflexive) است که به پدیده های که خارج از دسترس انسان ها ( پدیده های ماوراء طبیعی مانند خدایان ،ارواح و یا طبیعت) است اتکاء نداشته باشد. پیدایش فرهنگ های مدرن در رابطه با خرد شهروندان و نه با نیروهای متافیزیکی قرار دارند و بالا ترین مرجع برای این فرهنگ نیز همین افراد هستند، افرادی که از تعمق و تفکر خود استفاده می کنند. فلسفه عصر جدید با دکارت پا بر عرصه حیات گذاشت ، در این فلسفه شخص به آن درجه از آگاهی رسیده است که ادعا می کند: “ من فکر می کنم پس من هستم ”. با این گفته دکارت چهار چوب و یا مکان فلسفه جدید تعیین می گردد و فرهنگ مدرن نیز خود را در این فلسفه باز می یآبد : فلسفه subjectivity . از این پس آگاهی فردی ( individuall) که می توانست بر ضد تمام معیار های قابل قبول همگان ( Common Sense ) نیز باشد دیگر خطری برای جامعه محسوب نمی گردید. اما چرا اینکه فرد به تفکر خود مراجعه نمود ، به عقیده دکارت، شک و تردید فرد به افکار عمومی بود. فرد تصمیم گرفت که خود به صحت پدیده ها دست یابد. در فلسفه subjectivity آگاهی و شناخت فرد استقلال خود را بدست آوردند. این شناخت و دانش فرد دیگر از سنت ها تبعیت نمی کردند ،انتقادی بودند، تحت نفوذ قدرت قرار نداشتد و مستقل گردیدند: استقلال در تفکر و عمل. اما کانت ، ،بر خلاف پیروان مکتب خردگرای (دکارت) که معتقدند خرد در ذات و طبیعت انسان موجود است و انسان با خرد خود قادر به شناخت واقعیت ها نیز هست نبود. به نظر کانت برای شناخت واقعیت ها می بایست هم از متد فلسفه خردگرایی و هم از فلسفه تجربی استفاده شود. به همین علت کانت این نظریه را رد کرد که انسان فقط با خرد خود قادر به شناخت پدیده ها ی است که در ماوراء (پشت) فیزیک (physik – علم طبیعت) قرار دارند.

 دنیوی بودن: فرهنگی های که توسط خرد و تعمق شکل گرفته اند دنیوی هم هستند. دنیوی یعنی از تقدس جدا بودن و خصلت تمام فرهنگ های مدرن دنیوی بودن آنها است. در فرهنگ دنیوی قدرت سیاسی عنایتی از طرف خدا نیست ، بلکه شهروندان سیاست را تعیین می کنند. قوانین و حقوق احکام شهروندان دیگر خدایی نیستند ، بلکه از طرف افراد تنظیم می گردند و قابل تغییر اند. مذهب نیز یک امر خصوصی شهروندان است. در فلسفه کانت خرد انتقادی نیز دنیوی است و دیگر آن خردی که قرون وسطی مبداء آنرا در وجود خدا مشخص کرده بود ( خرد الهی ) قابل قبول نیست. اما این استقلال خرد انتقادی از دنیای تقدس مشکلاتی را نیز بوجود می آورد. کانت انتقاد از خرد توسط خرد را بیک دادگاه تشبیه کرد که در آن خرد هم نقش متهم، شاکی، وکیل مدافع و هم قاضی را به عهده می گیرد و هیچ مرجع خارجی نمی تواند در این دادگاه شرکت و نظریه خود را ابراز کند. بدین ترتیب فقط واقعیتی واقعیت است که فرد خود و بدون واسطه بآن دست یافته باشد. فرد دوره روشنگری ناگهان بدون اتکاء گردید. خرد در فلسفه قبل از کانت متکی به یک مرجع متافیزیکی (خدا) بود که وجود آنرا نمی توانستند ثابت کنند اما بدان ایمان داشتند. کانت اشاره می کند که بطور کلی امکان اثبات خدا وجود ندارد و بدین ترتیب بنیاد دنیای قرون وسطی که با توسل به خرد نابی که معتقد بود در اختیار دارد و بوسیله آن میتواند به وجود خدا پی ببرد به لرزه در آمد. بعد از کانت فقط خرد فرد معیار است، خردی که مرتب در دادگاهی که خود تمام مراجع صلاحیت را در اختیار دارد بخود انتقاد می کند: ” انتقاد به خرد ناب”

 کثرت گرائی : فرهنگ های اندیشه ای (reflexive) نه فقط دنیوی اند بلکه کثرت گرا نیز هستند. اگر روابط و بطور کلی نحو زندگی افراد با یک دیگر را آن روابط فرهنگی تعیین میکند که بدون دستورات الهی تنظیم گردیده اند، پس راه دیگری وجود ندارد بجز اینکه انسان ها معیار های عمل کرد و بینش اجتماعی خود را خود مشخص کنند و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرند. اما از آن جائیکه معیار و ارزش های فرهنگی متعدد و فاقد یک مرکزیت واحد هستند ،امکان تنش مابین آن ها نیز وجود دارد. کانت اولین فیلسوف مدرن است که تاکید به استقلال و متفاوت بودن فرهنگ ها دارد. ماکس وبر بعنوان یک پیرو فلسفه کانت به Polytheism ارزش ها در جامعه مدرن اشاره می کند. در فلسفه هگل کلیت حقیقی و درست است و اساس تمام بینش ها توتالیتاریسم نیز بر پایه یک کلیت و یا یک ارزش مطلق قرار دارند ( ایدئولوژی سوسیالیسم یا فاشیسم ). اما پایه های یک جامعه آزاد و مدرن بر ارزش های اجتماعی مختلف و متفاوت شهروندان استوار است. حکم اخلاقی کانت از “ categorical imperative ” تاکید به زندگی آزاد دارد و فرد را نیز موظف می کند که به آزادی دیگران احترام بگذارد. هگل و بطور کلی رمانتیک ها معتقد به آشتی هستند و کانت اعتقاد به صلح دارد.

هگل ( Hegel )

هابرماس در دوازده جلسه در دانشگاه فرانکفورت نظر خود را در باره فلسفه مدرن تحت عنوان ” گفتمان در مورد فلسفه مدرن ” بیان نمود و دو جلسه از این دوازده درس نظری را به هگل و رابطه فلسفه این فیلسوف با مدرنیته اختصاص داد. هابرماس در جلسه اول سمینار ، قبل از اینکه به فلسفه هگل بپردازد ، به آن شرائط زندگی، مدل و فرم جامعه و ساختار فکری اشاره کرد که ماکس وبر با واژه “غرب عقلائی” آنرا توصیف کرده است. وبر سیستم کاپتالیسم را در نظر داشت ، سیستمی بوروکراتیک با نهاد های که بطور عقلایی عمل می کنند. اما نخست روشن نیست که چرا هابرماس بجای اینکه در باره فلسفه هگل و مدرنیته صحبت کند تئوری ماکس وبر را مورد بررسی قرار می دهد. وبر رفرماسیون و ”جادو زدائی” را سر آغاز مدرنیته می داند. اما بازتاب رفرماسیون ، جادو زدائی ، روشنگری و آزادی های فردی در فلسفه قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا مشاهده می شود ، در فلسفه تجربی انگلستان و یا در فلسفه Transzenental کانت. دو باره این سووال مطرح است که چرا هابرماس هگل را بنیان گذار فلسفه مدرن می داند ؟ . با رفرم های مذهبی (رفرماسیون) ، بنظر هگل ، دنیای مسیحیت مشروعیت خود را از دست داد و با از بین رفتن این نیروی مذهبی انسان ها ناگهان نه فقط خود را تنها ، از هم گسیخته و بدون هدف یافتند، بلکه غریب بودن خود در این دنیا را نیز احساس کردند. هابرماس معتقد است که هگل اولین فیلسوفی است که متوجه این بحران روحی انسان مدرن گردید و آنرا درک کرد. هابرماس ادامه می دهد که هگل با فلسفه خود راه حلی برای رفع این بحران ارائه می دهد. هگل اشاره می کند که فلسفه قرن ۱۸ گسیختگی و احساس غربت افراد را حتی تشدید کرده است. برای هگل متفکران عصر نو ، از دکارت تا کانت و فیشته، همگی از پایه گذاران فلسفه ذهنی ( subject-philosophy) و یا فلسفه تعمقی (Reflection-philosophy) بودند. شک و تردید دکارت به واقعیات اساس متافیزیک فلسفه یونان و فرون وسطی را تکان داد ، نظم دنیا جدید و فلسفه نمی توانست دیگر بر پایه های مقدس دوران گذشته استوار باشد. ذهن انسان مدرن به واقعیت آنطور که مشاهده می گردید شک کرد و بجای اینکه بدون تعمق عینیات دنیای خارج را بپذیرد از ذهن خود کمک گرفت و به اصطلاح آینه ای در مقابل خود قرار داد و انعکاس تفکر خود از دنیای خارج را بررسی نمود – بهمین علت نیز واژه Reflection-philosophy. بعقیده هگل فلسفه Reflection-philosophy نتوانسته است فرد و جامعه ( کلیت) ، عین و ذهن ( subject-object) و فرد و دولت را با یک دیگر آشتی بدهد و در نهایت ذهن بر عین برتری می یابد . هابرماس با تائید نظریه هگل اضافه می کند که subject-philosophy با قدرت ذهنی خود توانست مذهب را حاشیه نشین و فردیت را تقویت کند ، اما خرد ( ذهن ) نتوانست جای نیروی همبستگی که مذهب بانی آن بود بگیرد . بزبان دیگر مذهب در قرون وسطی روابط مابین انسان ها را تنظیم و آنها را با یک دیگر متحد می کرد، اما خرد مذهب را بکنار زد و نتوانست همبستگی جدیدی را در جامعه بوجود بیآورد. خرد نه تنها انسان ها را با یک دیگر متحد نکرد بلکه در مقوله های شناخت نیز دوگانگی بوجود آورد : دوگانگی مابین خرد و تجربه ، فهم و خرد (کانت). هابرماس در درس نظری دانشگاه فرانکفورت اشاره می کند که مدرن موجب بروز شکافی در هستی و جوهر فرد شده است ( فرد از خود جدا و با خود بیگانه گردیده ). بعقیده هابرماس subject-philosophy کانت نمی تواند تضادی که فرد در خود احساس می کند بر طرف نماید. اما بنظر هگل نه هنر و نه مذهب قادراند دیگر یگانگی فرد با خود را دوباره در جامعه مدرن بوجود بیآورند و به همین علت هدف هگل دست یافتن به خردی است که بوسیله آن فرد بتواند بیگانکی و جدا بودن از خود را درمان کند. فرد می بایست در یک روند طولانی تفکری به این خرد که هگل آنرا خرد مطلق ( ۳ absolutely mind ) می نامد دست یابد و از خود آگاه گردد. هابرماس اضافه می کند که خرد مطلق هگل خود را در دولت نشان میدهد و اگر ، بعقیده هگل ،این دولت چیزی نیست بجز خرد مطلق پس دیگر جای برای انتقاد در جامعه هگلی باقی نمی ماند ( به خرد مطلق نمی شود انتقاد کرد). پیروان فلسفه هگل در قرن ۱۹،هگلی های چپ – مارکس ، فویرباخ و هگلی های راست از این خرد مطلق هگل فاصله گرفتند. مارکس با قبول کردن چهارچوب فکری هگل ( متد دیالکتیکی هگل ) مسئله پراکسیس اجتماعی را مقدم تر بر خرد مطلق می داند. نیچه نیز تردید داشت به subject-philosophy کانت ، اما او ،بعقیده هابرماس، از لوکوموتیو خرد هگل پیاده شد و راه ضد مدرن به پیش گرفت. هابرماس حتی پیروان هگل در قرن ۲۰ را نیز شناسائی می کند: آدرونو و لوکاچ از هگلی های چپ ( مارکسیست های وبری )، Ritter و Lübbe از هگلی های راست و هایدگر از ضد مدرن های نیچه ای.     

هابرماس مدرن را نه بعنوان یک دانش و یا آگاهی از دنیا که به هدف خود رسید و خاتمه یافته است ارزیابی می کند، بلکه مدرن بعنوان یک طرح، پروژه و یا صحیح تر یک روند گفتمانی ( discourse) برای هابرماس فلسفه آشتی گرای هگل جواب مدرن است و نه فلسفه ذهنی subject-philosophy صلح جویانه کانت که  شک دارد به توانائی قدرت شناخت فرد.  مدرن برای هابرماس یعنی تفاهم و توافق شهروندان با یک دیگر.

 ۱-تجربه گرائی، شیوه تجربی که معتقد است که منشاء دانستن، شناخت و معرفت انسان ها در مشاهده و تجربه و نه عقل و خرد قرار دارد. متافیزیک بر عکس تجربه گرائی منشاء شناخت را نه تجربه و مشاهده ،بلکه در خرد و عقل تعیین می کند.
۲- عقلایی ،فهم و ادراک ، طرز فکری را بیان میکند که بر طبق آن نظم دنیا را منطق و عقل تعیین می کنند. جمله معروف دکارت “من فکر می کنم ،پس من هستم” بیان گر این مکتب است.

 ۳- استاد دانشگاه برلین Schnädelbach معتقد است که واژه mind در فلسفه هگل مفهوم فرهنگ را می دهد، اما این واژه به معنی دانش و اندیشه هم است.

۴- Herbert Schnädelbach: wir Kantianer (6/2005)  Deutschs Zeitschrift für Philosophie   

 Jürgen Habermas . Der philosophische Diskurs der Moderne. Zwölf Vorlesungen,1985 - 5

چوبینه