“لنينيسم” بوش، “ماركسيسم” فوكوياما
داود
خدابخش
تبيينى از «پايان تاريخ»
با فروپاشى نظام سوسياليستى اتحاد شوروى و بلوك شرق در نيمهى دوم دههى هشتاد و
اوايل دههى نود ميلادى فرنسيس فوكوياما كتابى انتشار داد زير عنوان «پايان تاريخ».
وى در كتاب اخير خود با عنوان «آمريكا بر سر دوراهى ـ دمكراسى، قدرت و ميراث
نومحافظهكارى» مىنويسد كه بسيارى خوانندگان «پايان تاريخ» را چنان فهميدند كه
گويى من گفتهام، نزد همهى انسانها تمنّايى در پى آزادى وجود دارد كه بطور جبرى
به دمكراسى ليبرال مىانجامد و ما هماكنون فرآيند پرشتاب گذار جنبشهاى فراملى به
دمكراسى ليبرال را سپرى مىكنيم. ولى چنين دركى بدور از استدلال من است.
در كتاب «پايان تاريخ» مسئله بر سر مدرنيزه كردن جامعه است. آنچه كه جهانشمول است
تمنّاى دستيابى به دمكراسى ليبرال نيست، بلكه تمنّاى داشتن يك جامعهى مدرن با
تمامى فنون و سطح بالاى رفاه و تأمين بهداشت و درمان و دسترسى به اقصى نقاط جهان
است. يك اقتصاد مدرنيزهشدهى موفق منجر به ارتقاى سطح تقاضا براى مشاركت سياسى
مىشود، زيرا كه يك قشر ميانى بورژوايى جديدى شكل مىگيرد كه مىخواهد مالكيتاش
حفظ گردد، به سطح آموزش ارتقاء بخشيده و نياز برسميت شناختن فرديت را تشديد مىكند.
دمكراسى ليبرال تنها يكى از توليدات جانبى فرآيند مدرنيزاسيون است و تنها بطور بطئى
در يك فاصلهى زمانى تاريخى به هدفى عمومى بدل مىگردد.
فوكوياما تصريح مىكند كه او هرگز يك نظريهى مدرنيزاسيون نمودارى با مراحل قطعى
رشد و يا با نتايج جبرى اقتصادى عرضه نداشته است. عاملهايى چون مناسبات مشخص حاكم
بر جامعه، شخصيتهاى راهبر و ايدههاى مشخص و گوناگون، جملگى در ايراد ضربات
پسرونده بر اين فرآيند نقشآفرين هستند.
كن جوويت (Ken
Jowitt) پيرامون نظرات فوكوياما در ارتباط با
انديشهى حاكم بر دستگاه جرج دبليو بوش مىنويسد: ”دولت بوش در آغاز بىآنكه بيان
كند، تزهاى «پايان تاريخ» را به عاريت گرفت، اينكه: ”مابقى” جهان كموبيش در همان
بستر طبيعىاى سير خواهد كرد كه غرب و بويژه ايالات متحدهى آمريكا طى طريق كردند.
ولى اين نظر بوش با رويداد ۱۱ سپتامبر بكلى تغيير كرد. دستگاه دولت بوش در پى اين
رويداد به اين نتيجه رسيد كه نقشهى تاريخى راهى كه فوكوياما ترسيم كرده بود فرآيند
رشدى است كه زيادى به حال خود رها شده، در حاليكه تاريخ به يك سازمان، رهبرى و
تكانهى آگاهانه نياز دارد. بدين گونه دولت بوش با اتخاذ سياست تغيير رژيم به
مثابهى يك ابزار تعيينكننده در خدمت سياست ضدتروريستىاش و به منزلهى يك عنصر
اصلى در نياز به يك جهان سرمايهدارى دمكراتيك، به يك سياست خارجى فعال ”لنينيستى”
دست يازيد، در حاليكه مىبايستى به هدفشناسىِ اجتماعىِ فعالِ ”ماركسيستىِ” فوكوياما
اعتماد مىكرد.”
فوكوياما كه اين ارزيابى «كن جوويت» را يك تحليل دقيق از نظراتش مىخواند، مىنويسد:
وقتى دولت بوش رويكرد لنينيستى خود را به نمايش گذارد، منى كه هرگز گرايشى به
لنينيسم نداشتم، بديهى بود كه با ديدهى ترديد به آن بنگرم. گسترش جهانشمول دمكراسى
براى من فراگردى است درازمدت. اينكه گذار مسالمتآميز به دمكراسى و به بازار آزاد
اقتصادى كه ما در لهستان، مجارستان و حتا در رومانى شاهد آن بوديم، بتواند هر زمان
در ديگر نقاط جهان تكرار گردد، قابل ترديد بسيار است.
فوكوياما در بخشى ديگر از كتاب مىافزايد: عناصر لنينيستى در سياست خارجى آمريكا،
به معناى شتاببخشى به فرآيند تاريخ از طريق اشغال نظامى، ريشه در يك تحليل ويژه از
پايان جنگ سرد دارد و آن تحليل مبتنى بر اين بود كه پيروزى آمريكا در اين جنگ سرد
تنها برآيند سياست گسترش و تقويت توان نظامى آمريكا توسط دولت ريگان بوده است. از
نظر فوكوياما اين تحليلى است بسيار قابل ترديد و در قياس با وضعيت حاكم بر عراق
تحليلى فاجعهآفرين.
«كريستول»، «كيگان» و دههى نود
رويكرد گسترشخواه و اشغالجويانهى نظامى با هدف گسترش دمكراسى كه امروز جزو ماهيت
نومحافظهگرايى محسوب مىشود، بيشتر حاصل نويسندگان نسل جوان اين جنبش مانند
ويليام كريستول (William
Kristol فرزند ايروينگ كريستول) و رابرت كيگان (Robert
Kagan) است. ايشان از اواسط تا اواخر دههى نود
ميلادى در نشريهى The Weekly Standard
با انتشار مقالاتى خواستار اتخاذ يك سياست خارجى جديد از سوى دولت شدند. اين تلاش
براى تعريف جديدى از نومحافظهكارى از اين نظر موفقيتآميز بود كه افكار عمومى
جهان نومحافظهكارى امروز را در ارتباط با نظرات كريستول و كيگان مىداند، در
حاليكه كه نظرگاههاى نومحافظهكارى امروزين به هيچ وجه همگون نيستند.
كريستول و كيگان با انتشار مقالهاى سامانمند در نشريه Foreign
Affairs نگرش نومحافظهكارانهى خود در
گسترهى سياست خارجى را براى نخستين بار در سال ۱۹۹۶ مطرح ساختند. ايشان در اين
مقاله طرح يك برنامهى ”نئوريگانيستى” را براى حزب جمهوريخواه ريختند كه بعدها بطور
مبسوط بصورت كتاب انتشار يافت. اين دو خواستار يك ”سرگردگى خيرخواهانه”ى
جهانى تحت رهبرى ايالات متحدهى آمريكا شدند و منظورشان عبارت بود از ”مقاومت در
برابر ديكتاتورهاى سربرآورده و ايدهئولوژىهاى ستيزنده و در صورت امكان غلبه بر
ايشان، دفاع و پشتيبانى از منافع آمريكا و ليبرال دمكراسى و حمايت از تمامى
نيروهايى كه با مظاهر شرارتهاى افراطى انسانى مبارزه مىكنند”.
اغلب گفته مىشد كه اين سياست ”نئوريگانيستى” بشدت ملهم از روح «وودرو ويلسون»
(۲۸امين رئيس جمهورى ايالات متحدهى آمريكا از حزب دمكرات از ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۱ و
برندهى جايزهى صلح نوبل بخاطر بنيادگذارى نهاد «اتحاد ملل») است. در واقع اين،
گونهاى از ”ويلسونيسم” بود كه باور داشت بدون تكيه بر نهادهاى بينالمللى مىتوان
به هدف دست يازيد. به عبارت ديگر، «وودرو ويلسون» در تلاش بود صلحى دمكراتيك برقرار
سازد و با ايجاد يك نظام حقوقى ليبرال مبتنى بر اتحاد ملل به گسترش دمكراسى ليبرال
دامن زند. اين سنتِ نوعى انترناسيوناليسم ليبرال، به مثابهى عنصرى قدرتمند در
سياست خارجى آمريكا كه در تلاش دولتهاى روزولت و ترومن براى بنيانگذارى «سازمان
ملل متحد» همچنان به قوت خود باقى مانده بود، بكلى از برنامهى قديم و جديدتر
نومحافظهكاران حذف گشت. كريستول و كيگان بجاى نهادهاى بينالمللى سه نوع ابزار
ديگر را براى گسترش دامنهى نفوذ آمريكا پيشنهاد دادند: برترى قدرتمند نظامى، ارجاع
مجدد به شركاى همپيمان، و ايجاد يك پدافند موشكى به مثابهى سپرى در برابر حملات
متقابل به خاك آمريكا.
كريستول و كيگان به تأكيد خواستار يك سياست فعال در تغيير رژيمها بودند. به باور
اين دو، در عمل غيرممكن است بتوان كشورهاى مستبد و خودكامه را با انعقاد
توافقنامهها و ملزم ساختن به حقوق و هنجارهاى بينالمللى به رعايت قواعد متمدنانه
متقاعد ساخت. آنها به يقين معتقد بودند كه دمكراتيزه كردن كشورها مىتواند در
درازمدت پايبندى به قراردادها و هنجارها را تضمين كند؛ و اشتباه آمريكا در اين بوده
كه در جنگ خليج در سال ۱۹۹۱ به قصد بركنارى صدام به بغداد لشكركشى نكرد و نيروهاى
نظامى پيمان ناتو نيز مىبايستى از كوسوو وارد صربستان شده و ميلوشويچ را سرنگون
مىكردند. ايشان خواستار نه تنها تغيير رژيم ”دولتهاى شرور”ى مانند عراق، ايران و
كرهى شمالى، بلكه حتا بدنبال تغيير رژيم چين بودند، زيرا كه تا پيش از ۱۱ سپتامبر
در چين يك رقيب سرسخت آمريكا در نظام بينالمللى را مىديدند.
فوكوياما مىافزايد: نومحافظهكارانى چون كريستول و كيگان در كتاب خود تحت عنوان
Present Dangers مىنويسند: ”براى بسيارى اين
تصور كه آمريكا قدرت خود را براى تغيير رژيمهاى خودكامه بكار گيرد، يك اوتوپى است.
ولى اين تصور خيلى هم واقعبينانه است. با توجه به روند سه دههى گذشته در كمك به
دگرگونسازى دمكراتيك در خارج، غيرممكن دانستن آن كمى عجيب به نظر مىرسد. پس از
آنكه شاهد آن بودهايم كه خودكامگان در موارد غيرقابل تصورى توسط نيروهاى دمكراتيك
سرنگون گشتهاند، همانند فيليپين، اندونزى، شيلى، نيكاراگوئه، پاراگوئه، تايوان و
كرهى جنوبى، بنابراين تصور تغيير رژيمى همانند عراق چگونه مىتواند تخيلى
(اوتوپيك) باشد؟ آيا كار كردن روى سرنگونى اوليگارشى حزب كمونيست چين تخيلى است،
وقتى مىبينيم اوليگارشى قدرتمندتر و پرثباتترى همانند اتحاد شوروى فروپاشيده
است؟ هنگامى كه در طول سه دههى گذشته دگرگونىهاى دمكراتيك با شتابى بىنظير جهان
را فرا گرفتهاند، آيا اين ”واقعبينانه” است اصرار ورزيم، به پيروزىهاى ديگرى از
اين نوع دست نخواهيم يافت؟”
از نظر فوكوياما نومحافظهكاران آمريكايى همانند اغلب آمريكايىها بر اين يقين
بودند كه مىتوان قدرت آمريكا را در جهت اهداف اخلاقى بكار بست. اين باور منطبق است
بر تاريخ جمهورى آمريكايى كه بر اساس آن بايد عليه خودكامگى و براى گسترش دمكراسى
در سراسر جهان رزميد. ولى اين اعتقاد ژرف به امكان آميزش قدرت و اخلاق، به تكيهاى
گزاف بر نقش قدرت، بويژه قدرت نظامى به مثابهى ابزارى براى تحقق اهداف ملى
آمريكايى فراروييد.
به باور فوكوياما، اين تصميم كه اين قدرت زودهنگام بكار رود تا ديرهنگام و يا اينكه
بر «قدرت سخت» تأكيد بيشترى گردد تا «قدرت نرم» در اصل يك مسئلهى سنجش عقلانى و يا
پرسش از پى اصول نيست. ولى همكاران دولت بوش در روند پيشِگان سياسى خود در گسترهى
سياست خارجى بيشتر متمايل به هماوردىهاى نظامى آتشين بودهاند و خود را بدان مشغول
داشتهاند تا با امر بازسازى پس از يك مناقشهى نظامى؛ بيشتر بودجهى دفاعى
دغدغهى آنها بوده تا كمكهاى عمران و توسعه. بر مصداق اين ضربالمثل كه: ”هنگامى
كه ابزارمان تنها يك چكش داشته باشد، آنگاه همهى مسائل شبيه به ميخ مىشوند.”
پيامد انتظارات بشدت خوشبينانه در ارتباط با عراق پس از صدام اين بود كه روى
معضلات امنيتى و ابزارهاى مورد نياز يك ملت سازى (Nation-Building)
تأمل نشود. تغيير رژيم را اين گونه نفهميدند كه فرآيندى است آرام در جهت تأسيس
نهادهاى ليبرال و دمكراتيك، بلكه خيلى ساده آن را وظيفهاى در بركنارى يك رژيم
پسمانده دانستند. علاقهى شديد نومحافظهكاران به قدرت نظامى با فنآورى پيشرفته
به مثابهى نخستين ابزار سياست خارجى همچنان به قوت خود باقى است.
شكست جهادگرايى
فوكوياما در بخشى ديگر از كتاب خود به جهادگرايى اسلامى مىپردازد و با تأييد نظر
«چارلز كراوتهامر» (Charles
Krauthammer) به نقل از مىنويسد:
”سكولاريستها قدرت جاذبهى اسلام راديكال را دستكم مىگيرند. اسلام راديكال تنها
در تعصب و آشتىناپذيرى ضدآمريكايى و دشمنى با غرب و ضدمدرنيسم و هر آنچه كه
تاكنون با آن آشنا شدهايم خلاصه نمىشود. بلكه فراتر از اين، اسلام راديكال اين
برترى را دارد كه در دل يك دين مقدس با بيش از يك ميليارد هواخواه جاى گرفته كه نه
تنها توليد نسل خود را تضمين كرده آموزش ديده در مساجد و مدرسههاى دينى، با
تأثيرى ژرفتر، مستقل و گستردهتر از ”جوانان هيتلر” و ”جوانان كومسومولسك”
استالينى ، بلكه در موقعيتى نيز هست كه از يك سنت ديرين و ژرفِ شيدايى دينى،
انتظار مهديگرى و كيش شهادتطلبى بهره گيرد. هيتلر و استالين مجبور بودند سنتهاى
خود را بكلى از هيچ بسازند. در حاليكه راديكاليسم اسلامى بيرقى برافراشته كه
ريشهاش در ژرفاى تاريخ است و اين بيرق قدرت جاذبهى پرثباتترى دارد تا درفش
دينهاى جايگزين همانند «صليب شكسته» و «داس و چكش».”
فوكوياما با اشاره به رويداد ۱۱ سپتامبر مىنويسد، اين ايدهئولوژى نه تنها از
منابع اسلامى، بلكه از ايدههاى غربى نيز تغذيه مىكند. اين ايدهئولوژى همان
فردهاى ازخودبيگانهاى را مخاطب خود دارد كه در نسلهاى پيشين خود مجذوب
ايدهئولوژىهاى كمونيستى و فاشيستى مىشدند. از اين رو براهين زيادى در تأييد نظر
اسلامشناسان فرانسوى «ژيل كپل» و «اوليوير روى» وجود دارند. ايشان معتقدند كه
جهادگرايى به منزلهى يك جنبش سياسى مدتهاست كه شكست خورده است. سوءقصدهاى ۱۱
سپتامبر و جنگ عراق به اين ايدهئولوژى بار ديگر جان بخشيد، ولى جهادگرايان فاقد
توان لازم براى دستيازى به قدرت سياسى در كشورى هستند و غرب به ظرفيت ايشان بيش از
حد بها مىدهد. توان ايشان از سوءقصدهاى هرچند مهيب كازابلانكا، بالى، مادريد و
لندن فراتر نمىرود.
«اوليوير روى» بطور قانعكنندهاى توضيح مىدهد كه جهادگرايى امروز را نمىتوان در
وهلهى نخست در مفاهيم فرهنگى و مذهبى فهميد. دينشيدايى اسلامى از منظر تاريخى
همواره ريشه در فرهنگ يك منطقه و ملى داشته است. از نظر «روى»، اسلامگرايى و اخلاف
جهادگرا و راديكالاش حاصل يك ”منطقهزدايى” اسلام هستند كه طى اين روند مسلمانها
از سنتهاى اصيل وابسته به منطقهشان جدا شدهاند و اغلب به اقليتهايى بىريشه در
كشورهاى غيرمسلمان بدل گشتهاند. اينكه چرا بسيارى از جهادگرايان نه در منطقهى
خاورميانه، بلكه (همانند محمد عطاى خلبان در سوءقصد ۱۱ سپتامبر) سكونت داشتهاند،
ناشى از همين امر است.
فوكوياما معتقد است كه جهادگرايى تلاشى نيست كه بخواهد صدر اسلام را احيا كند، بلكه
بيشتر تلاشى در جهت ارائهى يك آموزهى جديد و جهانى است كه بتواند همچون منبع يك
هويت در بافت جهان مدرن، جهانىشده و چندفرهنگى عمل كند. جهادگرايى كه مىكوشد از
دين ايدهئولوژى ساخته و آنگاه آن را در جهت رسيدن به مقاصد سياسى بكار ببندد،
بيشتر فرزند عصر مدرن است (همانند كمونيسم و فاشيسم) تا داشتن داعيهى دين و فرهنگ
سنتى.
وى به نقل از دو تاريخشناس، لادن و رؤيا برومند مىنويسد كه بسيارى از ايدههاى
جهادگرايان نه اسلامى، بلكه منشاء غربى دارند. در نظرات كسانى كه زمينهساز
ايدهئولوژى «القاعده» بودند، همانند حسن البناء و سيد قطب از جنبش اخوان
المسلمين، مولانا مودودى از جنبش جماعت اسلامى پاكستان و يا در نمونهى آيتاله
خمينى به آموزههايى التقاطى برمىخوريم كه ايدههاى اسلامى را با تصورات غربى
درآميختهاند؛ با مفاهيمى سخن مىگويند كه منشاء آنها را بايد در ميان راستها و
چپهاى افراطى سدهى بيستم اروپا يافت. مفاهيمى چون «انقلاب»، «پيشاهنگ»، «دولت» و
زيبايىسازى خشونت ريشهى اسلامى ندارند. از اين رو، حتا اگر اين اسلامگرايى قدرت
بلاترديدى در توانبخشى به هويت اسلامى و نفرت دينى را داشته باشد، اشتباه است آن را
يك دينشيدايى اصيل اسلامى بدانيم.