زندگی

 

در دستور روز بودن

 

نقد گئورگ لوکاچ از خردستیزی!

 

 

Georg (György) Lukács (1885-1971)

 

 اریش هان

فیلسوف و اندیشمند معاصر آلمان (برلین)

 ترجمه: ش. م. بهرنگ

(1)

مقدمه

 

50 سال پیش گئورگ لوکاچ در «تار و مار کردن خرد» و آثار دیگرش به بررسی چند و چون خردستیزی در ایدئولوژی ارتجاعی فاشیسم آلمان (بعنوان نمونه) پرداخت. آشنائی عمیق با اصول نظری و عملی که از این آثار او حاصل آمده و ارزش عملی فوق العاده ای داشته اند، در اوضاع سیاسی و روحی کنونی که گرایشات خردستیز یکه تاز میدان اند، ضرورت تام دارد.

شالوده روحی هر گونه مبارزه ای علیه پدیده های خردستیز از دیدگاه لوکاچ عبارت بود از تلاش برای کشف خرد در تاریخ و تبیین آن در قالب مفاهیم و مقوله ها! او در سال 1946 در ژنو در بحث با کارل یاسپر بطور تیزبینانه ای گفت: «آکادمیسم اشتباه آمیزی خواهد بود، اگر فلسفه خرد را با یکی ازمسائل ذاتی فلسفه مانند تئوری شناخت، پدیده شناسی، هستی شناسی و غیره جایگزین کنیم. پرسش و پاسخ در خور وابسته بدان است که فیلسوف در باره رابطه هستی و خرد چگونه فکر می کند؟[1]»

طبیعی است که لوکاچ هم خرد را بعنوان توان روحی انسان برای درک جهان عینی با روابط و قانونمندی های آن، با «خود ـ جنبی» و تضادهای آن می دانست.  لذا خرد یک مفهوم انتقادی است که برای درک جهان در کلیت آن و در جریان رشد آن، که بطور فکری از حد «آنچه که هست» فراتر می رود، ضروری است و این به معنی بیواسطه بودن آن است. به کمک ابزارهای مقوله ای که نتیجه بازسازی فکری واقعیت اند و به مرحله بیواسطه بودن پایان می دهند و اشکال فکری را که کاری جز مطلق کردن برخورد سطحی به پدیده ها ندارند، بی اعتبار می سازند، چه ها که نتوان کرد! لوکاچ در کتابش بنام «تاریخ و آگاهی طبقاتی» (که جزو آثار اولیه او محسوب می شود) به تحلیل یکایک موارد فوق الذکر می پردازد. واقعیت به عنوان یک کل، در هستی و رشد خود، ازنقطه نظر تفکر بورژوائی «بصورت یک لایعقل** غیر قابل فهم برای انسان ها جلوه می کند.» لایعقل از نظر او یعنی «چیزی که نشود بوجودش آورد»، «چیزی که نشود تغییرش داد» و «چیزی که حقیقت واپسین یعنی خاتم الحقایق باشد![2]»

رابطه واقعیت عینی با خرد بعنوان یک مقوله و بعنوان یک موضوع پیشرفت تاریخی، رابطه ای تعیین کننده است. او در این باره می نویسد: «خرد از نظر دیالک تیک عبارت نیست از چیزی خنثی و بیطرف که روی رودخانه پیشرفت اجتماعی معوق مانده باشد، بلکه همواره عبارت است از تعقل مشخص یک موقعیت اجتماعی و یک راه رشد... [3]» او در جائی دیگر از خردی که «ذاتی تاریخ بشری است» و از «خرد در خود ـ جنبی مجموعه تاریخ[4]» صحبت می کند. هگل در این زمینه سنگ تمام گذاشته است. برخلاف فرض روشنگری در تحولات تاریخی بتدریج «خردی تحول ناپذیر خود را تحمیل می کند»، که آنرا هگل «بخود آمدن، بخود ارتقا یافتن و خود آگاه شدن خرد در تاریخ، بوسیله تاریخ» نام داده است. در تئوری مارکس خرد هگل بطور رادیکال زمینی می شود: «مناسبات میان انسان ها بمثابه شالوده ساختاری و دینامیک پیشرفت، بمثابه اعضای زنده تحقق خرد در تاریخ جلوه گر می شوند.[5]» باید اضافه کرد که لوکاچ منظور خود را از عینیت قانونمند رشد اجتماعی و پیشرفت درکتاب «هستی شناسی هستی اجتماعی» بطور نظری (تئوریکی) اثبات کرده است[6].

احکام مقلوله ای

 

برای نشان دادن منظور لوکاچ از خردستیزی اغلب و بحق به حکم زیرین او اشاره می شود: «کاهش فهم و خرد، تجلیل بدون انتقاد از شم، «تئوری شناخت» اشرافی، رد پیشرفت تاریخی، اسطوره سازی و غیره انگیزه هایی هستند که ما در هر نوع از خردستیزی مشاهده می کنیم![7]» «لاادریت (تردید گرائی)، نسبیت گرائی، پوچ گرائی (نیهلیسم)، تمایل به اسطوره سازی، عدم انتقاد، ساده لوحی و خوش باوری، انتظار معجزه، پیشداوری های نژادی، کینه نژادی و غیره» گشتاورهائی اند که در «خردستیزی» کلاسیک زمان هیتلر نقش مهمی بازی کرده اند[8].

عناصر نامبرده که در کتاب «تار ومار کردن خرد» با مثال های مشخصی تکمیل می شوند، مشخصه هائی اند که به چند و چون روند شناخت مربوط می شوند و یا نتیجه آنند. این امر با واقعیت های زندگی روحی جامعه منطبق است. با دقت بیشتر می توان دریافت که نه این و نه آن مجزا از یکدیگر نمی تواند خودنمائی کنند. خردستیز (و یا خردگرا) نامیدن یک جریان و یا نظریه فلسفی مانع مشخص کردن آن به کمک علائم دیگر نمی شود.

در ادبیات لوکاچ گاهی تعاریفی از مفاهیم ارائه داده می شوند که اگرچه لوکاچ بانی آنهاست، ولی بعدها بطرز بارزی وارونه شده اند[9]. لازم است به ملامتی اشاره کنیم که بنظر من به ناحق لوکاچ را متهم می کنند که گویا در کتاب «تار ومار کردن خرد» تضاد خردگرائی و خردستیزی را بیش از اندازه و تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم را کمتر از حد لازم مورد بررسی قرار داده است. ولی از آنجا که هر کدام از دو جفت متضاد معنی مستقل خود را دارد، توجه بیشتر به یکی به معنی کم بها دادن به دیگری نخواهد بود. علاوه بر این مطالعه دقیق اثر لوکاچ نشان می دهد که انتقاد او از ایده آلیسم فلسفی و دفاع مستدل او از ماتریالیسم، بی عیب و نقص بوده است[10]. لوکاچ با افشای گمراهی های ناشی از نظریات خردستیز به دفاع پیگیر از ماتریالیسم می پردازد و در شرح حال مصاحبه ای خود بدلایلی اشاره می کند که چرا او در کتاب «تار ومار کردن خرد» خردستیزی و خردگرائی را در مرکز توجه خود قرار داده است[11].

برای تدقیق بیشتر می توان به آثار دیگر او مراجعه کرد. او در سال 1934 در مقاله ای تحت عنوان «کارل مارکس و فریدریک تئودور فیشر» از متفکرین لیبرالی نام می برد که در عصر امپریالیسم بکمک اسطوره سازی، خردستیزی را به یک اسلوب (متدولوژی) پیوند داده اند و بدین طریق راه گذار از یک اسلوب به یک جهان بینی را هموار کرده اند[12]. تذکری که او در سال 1946 (در سخنرانی اش در ژنو) می دهد، حاکی از آن است که او جریان خردستیزی (بمعنی محدود کلمه) را در روند کسب شناخت جای می دهد و از فاشیسم به عنوان یک جهان بینی بمثابه سقوط به دره «تئوری های شناختی ـ نظری خردستیزاجتماعی ـ اخلاقی ـ اشرافی» نام می برد[13]. هانس هاینتس هولتس خودویژگی نظریه لوکاچ در باره خردستیزی را در قطع رابطه عامل (ذهن) با شناخت خردگرایانه واقعیت و پناه بردن به خودمختاری مبتنی بر شم، دسیزیونیسم و لاادریت می بیند. خردستیزی و خردگرائی چگونگی ساختمان نظری و علمی یک جهان بینی را نشان می دهند[14] و لذا عملکرد جهان بینانه خردستیزی فلسفی جدید می تواند در تدارک متدیک مواضع محتوائی و حمایت از آنها خودنمائی کند. بعنوان مثال برای انکار هرگونه قانونمندی در جامعه و تاریخ لازم است که رابطه شناختی انسان با واقعیت مخدوش شودو یا به سمتی غلط منحرف گردد و بوسیله شیوه دیگری از درک واقعیت جایگزین شود. بدین سان توجه اصلی به پدیده های ظاهری منحرف می شود که این پروسه مانع از کشف روابط و همپیوندی های اصلی موجود می گردد.

لوکاچ در سال 1966 در مقدمه ای بر کتاب «از نیچه تا هیتلر و یا خردستیزی و سیاست آلمانی» و در چند فصل از کتاب «تار ومار کردن خرد»  به رابطه خردستیزی با واقعیت اشاره می کند. در حالی که او در«تار ومار کردن خرد» از «همپیوندی های جهان بینانه[15]» صحبت کرده بود، اکنون گرایشات خردستیز در سیاست خارجی امپریالیستی دولت قیصر آلمان را در کانون توجه ویژه خود قرار می دهد. انتخاب کلمه در این مورد بسیار جالب است: طرح استراتژیکی اصلی این سیاست را «خردستیزی» تشکیل می دهد. هدف، تبدیل آلمان به یک قدرت جهانی بوده است. بجای درکمین نشستن محتاطانه در میان تضادهای منافع بزرگ تاریخ در آن زمان، با کوته بینی خیالپرورانه ای نبرد حیاتی ـ مماتی بر سر حاکمیت جهانی و یا سقوط به قهقرا تحریک می شود. حتی در چارچوب روابط امپریالیستی موجود امکان موضعگیری های دیگری نیز وجود داشته است. ولی در پیش گرفتن یک استراتژی «خردستیز» هم از سوی بیسمارک و هم ویلهلم دوم ترجیح داده می شود. اما علت این «خطا» در مورد بیسمارک ظاهرا در تشخیص غلط وضع استراتژیکی آلمان بوده است، در حالیکه در مورد ویلهلم دوم آنرا در یک خردستیزی بی پایه متشکل از خودپرستی و خودستائی باید دید. این خردستیزی از نقطه نظر روانشناسی به شخصیت ویلهلم دوم مربوط میشود،ولی ریشه های آن را اساسآ باید در گذشته آلمان، در تشکیل به تعویق افتاده و ارتجاعی ملت و عواقب وخیم این نحوه رشد جستجو کرد. «و تصادفی نیست که اکثریت عظیم روشنفکران آلمان هنگام شروع جنگ شیفته وار به این خردستیزی استراتژیک می پیوندند. اینجا ایده های 1814 بمقابله با ایده های 1789 برمی خیزند.[16]»

بدین طریق لوکاچ گشتاورخطای سیاسی ناشی از خردستیزی را مورد تأکید قرار میدهد. بویژه در ترکیب ایدئولوژی با سیاست است که خردستیزی تأثیر خود را در پهنه پهناوری بجا می گذارد، در فلج کردن روحی وجدان عمومی! موفقیت شتابان فاشیسم در آلمان و مقبولیت یافتن شعارهای ماجراجویانه را لوکاچ از نقطه نظر ایدئولوژیکی و فرهنگی عمدتا ناشی از آن می داند که خردستیزی توان قضاوت منتقدانه توده ها را مخدوش کرده است. و توده ها را برای پذیرش اسطوره ها آماده ساخته و نگرش واقع بینانه به تاریخ و زمان حال را منحرف کرده است.

 

علل عینی و ذهنی

 

آثار لوکاچ برای فهم علل عام گرایشات خردستیز در حیات روحی جامعه نیز قابل استفاده اند. 

·        برای لوکاچ توضیح خردستیزی مشخص در اوضاع تاریخی معین در کلیت بغرنج آن اهمیت درجه اول داشت. او هم پذیرش یک تاریخ همگون و منحصر بفرد برای خردستیزی را رد می کرد و هم سرهم بندی کردن یک تضاد ابدی میان خردگرا و خردستیز را. تعمیم های او نتایج بررسی او از تاریخ روحی فاشیسم آلمان از آغاز قرن نوزدهم بودند.

·        زمینه مناسب برای رشد گرایشات خردستیز عبارتند از دوره های بحرانی در تاریخ. فاشیسم باید به عنوان شکل حل بربرمنشانه و غیرانسانی یک بحران فراگیر در نظر گرفته شود که در مرحله امپریالیستی به نقطه اوج خود رسیده بود. در آگاهی بورژوائی قبل از همه چیز ایده پیشرفت و اعتقاد به خرد دچار بحران شده بود. مقاطع بحرانی مختلف در رشد جامعه بورژوائی و تأثیرات آن بر توهم های خیالبافانه، بر بدبینی فرهنگی و سوء ظن تاریخی، بر واقعیت گریزی اشرافی ـ اعیانی و رجعت به درون و یا پناه بردن به فلسفه خردستیز موضوع کار مشخص لوکاچ بوده اند.

·        این خردستیزی در مراحل مختلف تاریخی و از سوی شخصیت های متفاوت تاریخی از تبیین روحی یک واکنش دفاعی نیروهای طبقاتی معین نسبت به پیشرفت تاریخی حکایت میکند. خردستیزی را باید «به عنوان گشتاور و حمایت از اختلافات موجود و اختلافاتی که پی درپی در بستر مبارزات طبقاتی میان کهنه و نو، میان پیشرفت مشخص تاریخی و واپسگرائی زاده می شوند»، در نظر گرفت[17]. برای مثال ایدئولوژی اشرافی که در آغاز این روند رشد علیه خردفرمائی روشنگری و علیه انقلاب فرانسه وارد میدان شده بود، به دفاع از سننت ها و مؤسسه های  فرتوت در مقابل انتقاد مبتنی برمعیارهای خردگرا برمی خاست. از نظر ارتجاع ارج و قرب این سنن، مؤسسات و غیره  بالاتر از هرنوع تعقل بود، این سنن ، مؤسسات و غیره «مظهر هسته ماورای تعقلی  و خردستیزانه واقعیت بطور کلی بودند.[18]»

·        لوکاچ روی این نکته پافشاری می کرد که خردستیزی  و یا اشکال بروز گونا گون آن نه چیزی اختراعی، یعنی محصول اندیشه ناب، بلکه انعکاس فکری مسائل واقعی، تضادها و نیازها ست. خردستیزی عبارت است از «یک نوع واکنش (واکنش ارتجاعی) برعلیه رشد دیالک تیکی تفکر انسانی»، برضد مسائل جدید واقعیت، علم و فلسفه. انعکاس مخدوش را می توان از آنجا شناخت که سؤال بجای جواب جا زده شود و «لاینحل بودن اصولی مسائل و مشکلات پیشاپیش بعنوان شکل عالی درک جهان قلمداد گردد.» مراحل خردستیزی فلسفی در قرن نوزدهم همواره در مقابله با مراحل رشد نوین دیالک تیک پدید آمده اند. فلسفه بورژوائی وقتی به راه حل های خردستیز روی می آورد که «توضیح این جهانی مسائل مبرم، بررسی مسائل در پرتو چند و چون خود آنها و فهم خردگرایانه حرکت خود در دستور روز قرار گرفته باشد.[19]»

در اینگونه موارد باید دو گشتاور را از هم تمیز داد:

1.   مسائل حل نشده می توانند ناشی از محدودیت ها و یا تضادهای فکری متناسب با درجه شعور افراد باشند. این امر می تواند نقطه شروع اشتباهات و یا سبب رشد فکری افراد و گذار به تفکر دیالک تیکی برای حل مسائل گردد.

2.   اما وقتی خردستیزی برای حل مسائل مورد استفاده قرارمی گیرد، جنبه فعال و طراح آن وارد عمل می شود و مفاهیم جدیدی پا بعرصه وجود می گذارند. محدودیت های شناخت متناسب با درجه فهم افراد بعنوان محدودیت های اصولی خود شناخت جا زده می شوند و آنرا زیر هاله ای اسرارآمیز قرار می دهند. با پاسخی ماورای تعقلی به سؤالات به لاینحل شدن آن ها اقدام می شود. عناصر یک سؤال واقعی «به کلیت یک جواب خطا و ارتجاعی» استحاله داده می شود[20].

نکته مهم این است که لوکاچ سرچشمه ها و شرایط ذهنی را، چه برای پیدایش، و چه برای مؤثر افتادن مواضع خردستیز فراموش نمی کند. او برای مثال یکی از سرچشمه های ذهنی بی واسطه «خردستیزی ماقبل امپریالیستی آلمان را در گسترش یک «ایدئولوژی نوکرصفت»، در«روانشناسی معروف نوکران» که از زمان رفرماسیون آلمانی رایج شده بود، می داند. دولت اربابان با تقلیل دادن تک تک انسان های عادی و فانی بدرجه مفعولین بی ارزش حوادث تاریخی به تکمیل خود نایل می آید ، اگر مردم در آن ها خردگرائی خود را باز نیابند و آنها را بمثابه محصول خود احساس نکنند. دولت و تاریخ به امید قوای خردستیز رها خواهند شد.[21]» لوکاچ در جای دیگر حالاتی از یأس و بدبینی را بعنوان حلقه رابط میان ناسیونال ـ سوسیالیسم و توده های مردم مورد تحلیل همه جانبه قرار می دهد. بدبینی فرهنگی خاموش و بی عمل مخصوص ایام قبل از جنگ جهانی اول، یأس جهان بینانه عمومی بویژه در سال های 20 میلادی تحت تأثی فقدان امنیت و همچنین موضع گیری های خردستیزحاوی ساده لوحی (نه فقط از سوی شوپنهاور و نیچه) و انتظار معجزه، زمینه را برای مقبولیت یافتن سیاست ماجراجویانه آماده کرده بود[22].

منظور لوکاچ عبارت بود از افشای نقش درک فلسفی خردستیزانه در پیدایش و نشو و نمای جنبش افراطی ـ ارتجاعی. او نه درپی فرمولبندی تئوری عام خردستیز بود و نه بدنبال بررسی کلیه اشکال بروز خردستیزی در جامعه و تاریخ! تز اصلی او عبارت بود از اینکه خردستیزی مورد نظر او را که در آغاز بعنوان واکنش تدافعی بورژوازی در برابر پیشرفت تاریخی پا بعرصه وجود نهاده بود و سپس به ایدئولوژی ضد سوسیالیستی در تئوری و عمل تبدیل شده بود، باید بمثابه عنصر مهم جهان بینی فاشیستی در نظر گرفت.

تشخیص او عبارت بود از گشتاور یک کمان تاریخی، و یا گشتاور یک دوران با گرایش و سمت گیری قانونمند! او خود در پایان اثرش اشاره می کند که «فروپاشی آلمان هیتلری» نه یک تعویض صرف سیستم، بلکه «پایان یک خط کلی رشد» است و دهه اول بعد از جنگ تکامل روحی آلمانی اشکال جدیدی از خردستیزی را بوجود آورده است[23].

تحلیل خردستیزی های کنونی را نمی توان بدون واسطه در این چارچوب انجام داد و از معیارهای توضیحی لوکاچ کپیه برداری کرد. اگر لوکاچ خردستیزی را تا سال های 60 قرن بیستم از موضع دفاعی ـ تاریخی بورژوائی علیه سوسیالیسم کشف و افشا میکند، پس باید در باره پایه های اجتماعی این مسأله فکر کرد که نظام بورژوائی واپسین اکنون نیز پس از شکست سوسیالیسم به بسیج قوای فکری خردستیز نیاز خواهد داشت، به عبارت دیگر چرا اکنون باید از رواج جهانشمول مواضع خردستیز صحبت کرد؟ اگر بگوییم که کلیه اشکال مناسبات اصلی سیستم سرمایه داری و مناسبات اجتماعی منطبق با آنان کماکان موجودند و روابط بین المللی تابع منافع امپریالیستی و آرایش قوا ست، جوابی درست، ولی بسیار کوتاه داده ایم! از این رو برخی از جنبه های این مسأله بسیار بغرنج را می کوشیم مورد بررسی قرار دهیم!

 

 


[1]Revolutionäres Denken - Georg Lukäcs. Hrsg. Frank Benseler. Darmstadt und Neuwied 1984. S. 212                                                                                                

** Irrationalität

[2]Georg Lukäcs, Geschichte und Klassenbewusstsein. London 2000. 125, 127, 133.

[3] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 6ff.

[4] ebenda S. 100

[5] Revolutionäres Denken - Georg Lukäcs. Hrsg. Frank Benseler. Darmstadt und Neuwied 1984. S. 216

[6] Georg Lukäcs, Die Ontologie des gesellschaftlichen Seins  Halbband. Darmstadt und Neuwied 1984 S. 593ff; 2. Halbband. Darmstadt und Neuwied 1986 S. 147ff

[7] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 10ff 

[8] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 74

[9] Vgl. Tom Rockmore, Lukäcs über Rationalität und Irrationalität. In: Objektive Möglichkeit. Hrsg. Rüdiger Dannemann und Werner Jung. Opladen 1995 S. 265ff  

[10] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 90

[11] Georg Lukäcs, Gelebtes Denken. Frankfurt 1981 S. 141ff, 165ff.

[12] Georg Lukäcs, Beiträge zur Geschichte der Ästhetik. Berlin 1954 S. 277

[13] Revolutionäres Denken - Georg Lukäcs. Hrsg. Frank Benseler. Darmstadt und Neuwied 1984. S. 197

[14] Hans Heinz Holz, Georg Lukäcs und das Irrationalismus-Problem. In: Geschichtlichkeit und Aktualität. Hrsg. Manfred Buhr/Jِzsef Lukäcs. Berlin 1985 S. 65, 70ff

[15] Georg Lukäcs, Von Nietzsche zu Hitler. Frankfurt/Hamburg 1966, S. 7

[16] Georg Lukäcs, Von Nietzsche zu Hitler. Frankfurt/Hamburg 1966, S. 14ff

[17] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 99ff

[18] Revolutionäres Denken - Georg Lukäcs. Hrsg. Frank Benseler. Darmstadt und Neuwied 1984. S. 212ff

[19]Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 83ff, 88

[20] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 77, 450

[21] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 48ff, 68

[22] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 69ff

[23] Georg Lukäcs, Die Zerstörung der Vernunft. Berlin. 1954, S. 596, 613

                                                                                           

در دستور روز بودن

 

نقد گئورگ لوکاچ از خردستیزی!

 

اریش هان

فیلسوف و اندیشمند معاصر آلمان (برلین)

 ترجمه: ش. میم بهرنگ

(2)

 

اشکال بروز خردستیزی در شرایط کنونی 

1.               طبیعی است که باید وجود و نفوذ گرایشات خردستیز را در رشد فلسفه طی 50 سال اخیر مورد توجه قرار داد. بسیاری از انگیزه های فکری مورد اشاره لوکاچ امروز (برای مثال) در چارچوب پارادیم های «پست مدرنیستی» عرض اندام می کنند. با پیشرفت علمی و فنی اکنون نه فقط «پروژه مدرنیته»، بلکه همچنین «انسان ـ برنامه» زیر علامت سئوال قرار رفته است[1]. از آنجا که تعقل علمی برای افکار عمومی لال مانده است، «تفکر احساسی» نیچه دو باره فعال می شود و اغلب انسان ها را به برهوت خردستیزی سوق می دهد[2]. احساس بطور کلی نه برای تکمیل خود، بلکه بیشتر بعنوان وسیله یدکی، بعنوان جانشینی برای فهم و خرد توصیه می شود[3]. وجود واقعیات عینی مورد انکار قرار می گیرد: واقعیت بیشتر بصورت یک چیز زیبائی شناسانه، مجازی و فرم پذیر (خمیرگونه) قلمداد می شود[4]. استناد به ارزش های سنتی و نوین از قبیل حقیقت، عدالت، تعیین آماج های درازمدت و امید به مشروعیت باید بایگانی شود. ایده پیشرفت مورد انکارقرار می گیرد و علیه هرگونه تفکر علت جو جبهه بندی می شود[5].

 

اینکه «پست مدرنیسم» واکنشی روشنفکرانه بر پدیده های بحرانی فرهنگی و تاریخی است، مکررا خاطر نشان شده است. در این مورد نیز مسائل حل نشده در مواجهه با توضیحات و سمت گیری های متداول با واقعیت های جدید، به مسائل لاینحل مبدل می شوند در حیات معنوی انسان ها از نقطه نظر ایدئولوژیکی قبل از همه تبلیغ «پست مدرنیستی» یک پلورالیسم رادیکال، نسبیت گرائی، ترویج تزلزل فکری و عدم تعین به عنوان جهان نگری مؤثرواقع می شود. طعنه زنان اعلام می شود که خطر جدی برای جوامع آزاد نه فقط اجبار دیگران به پذیرش نظر خود، بلکه «داشتن نظر بطور کلی است!28.1» و بدین طریق به نیروهای مخالف آماده باش اعلام می شود. تضمین ثبات سرمایه داری پیروزمند در سپیده دم قرن بیست و یکم زیرعلامت سئوال قرار گرفته است. و از این روست که ژاک دریدا* از طرف کاردینال راتسینگر مورد حمله قرار می گیرد. کاردینال به شکوه لب می گشاید که خرد بیمار و زمین گیر از دست «پست مدرنیسم» بر پیشانی هر نوع شناختی از ارزش های مرسوم و هرگونه باور به توان حقیقت یاب خرد انگ بنیادگرائی می زند. چاره کار را اما کاردینال در راه حلی می بیند که در خردستیزی دست کمی از آیه های «پست مدرنیستی» ندارد: نخستین واقعیت خردگرا، خرد خلاق که خالق جهان است و جهان انعکاسی از اوست، خود خداست[6]!

2.                عامل مهم تأثیر خردستیزانه بر افکار عمومی عبارت است از «ازوتریک»: «شبکه گل و گشادی از انسان ها و سازمان ها» که سنن متفاوت رنگارنگ را در خود جمع کرده است: «آداب و رسوم اسرارآمیز مصر باستان، کبالا، عرفان مسیحیت اولیه، صوفیگری، آئین دروئیدها، مسیحیت منسوب به کلت ها (اقوام هندی ـ ژرمنی)، کیمیاگری قرون وسطائی، چن ـ بودیسم و یوگا[7]». پیدایش و نشو و نمای فرق خردستیزی[8] از این قبیل همچنان ادامه دارد. حدود 20 درصد از کلیه کتب منتشره در آلمان فدرال به موضوعات ازوتری اختصاص می یابند[9]. بارها اثبات شده است که این گرایشات چیزی جز واکنشی نامعاصر نسبت به روندهای بحرانی عمیق مدرنیته سرمایه داری واپسین نیستند. نکته بسیار نگرانی آور این است که گرایشات ازوتری با خردستیزی خود، با تفکر کاریزمائی و آموزش های جزم گرایانه شفاعت راهگشا و زیارتگاه ایدئولوژیهای راست افراطی و جنبش هائی شده اند که ترکیب علاج ناپذیری از درون گرائی و راست گرائی افراطی عرضه می کنند[10].

3.               اشاره ای مختصر به تأثیر رسانه های گروهی برتولید و تقویت گرایشات خردستیز در زندگی روزمره ضرورت دارد. منظور من عمدتا تأثیرات منفی رسانه های گروهی بر توانائی شحصی افراد در درک جهان و تنظیم رفتار خود است. وقتی واقعیت تحت تأثیر رسانه های گروهی بیشتر بصورت چیزی گنگ و مبهم، سرهم بندی شده و نمایشی و کمتر بصورت چیزی عینی تلقی می شود، وقتی تفاوت ظاهر و باطن ناپدید می گردد، وقتی نقش دانش در تصمیم گیری های فردی بی اهمیت بنظر می رسد، دیگر چاره ای جز به محدودتر و مفلوج تر شدن توانائی سمتگیری و عمل نمی ماند[11].  حتی خود گردانندگان حرفه ای رسانه های گروهی به مسخ بالقوه «انسان ـ تصویرها» اقرار می کنند[12]. اخیرا در مراکز سیستم سیاسی صحبت از عوارض فلج روحی مردم بود. کمیسیون واشنگتن در رابطه با «11 سپتامبر» «اشتباهات عملی تاریخی» وخامت بار را مورد انتقاد قرار داد: «اعتیاد مدام به اخبار» در جوامع رسانه های گروهی منجر به اضافه تولید اطلاعات دست و پا شکسته، کوتاه و عوام پسند شده است. بجای تحلیل استراتژیک و تحقیق علل واقعی «بنا به اشتهای سیری ناپذیر نسبت به کالای خبر» «خبر ـ لقمه های» مشتری پسند بخورد مردم داده می شوند. ضمنا از رقت فکری کار سازمان مخفی شکایت می شود[13].

 

گرایشات مبتنی بر «کاهش میزان روشنگری*» مجموعه تأثیرات مخرب رسانه های گروهی را تشکیل نمی دهد، ولی آن ها هرچه بیشتر به اشاعه زباله های ایدئولوژیکی ارتجاعی بپردازند، بیشتر اجر می بینند.

4.               بنیادگرائی های امروزی از اهمیت سیاسی بسیار بزرگی برخوردارند. من از بنیادگرائی ها صحبت می کنم تا سوء تفاهم رایج در افکار عمومی را از بین ببرم زیرا که از بنیادگرائی فقط یکی از اشکال بروز آن ـ یعنی شکل اسلامیستی آن ـ را مطلق کرده اند. و اگر این مفهوم در بسیاری از بررسی ها بویژه در سالهای 80 میلادی (وقتی پدیده بنیادگرائی در ابعاد نوینی عمدتا در جهان سوم پا بعرصه گذاشت) عمدتا به عنوان یک جریان مخالف، یک طغیان علیه مدرنیته مورد بحث قرار گرفت، از اواسط سال های 90 میلادی میدان دید خود را وسعت بخشیده است. لبه تیزشکوه و انتقاد روزافزون متوجه مواضع بنیادگرانه است که بی تردید مدرنیته را تهدید می کنند، ولی خود در چارچوب مدرنیته وارد عمل میشوند. این گشتاورهای خردستیز تقریبا از سه جهت در این جریانات نقش چشمگیری بازی میکنند:

·        رسالت الهی،

·        عناصر نامعلوم و ضد و نقیض،

·        خردگرائی دروغین.

 

(حقایق لایزال) رسالت الهی 

 

جنبش های بنیادگرا قاعدتا مبتنی اند بر تفاسیر، اصول و تعالیمی که پیشرفت و تغییرات واقعی را خطری برای هویت خود احساس می کنندو از این رو دست به مقاومت میزنند تا از ارزش های مورد نظر خود دفاع کنند[14]. هدف همانقدر خردستیز است که شیوه عمل رایج. در باره اصول و حقایق لایزال (بنیادها) هیچگونه بحثی جایز نیست[15]! برای حفظ تداوم بی چون و چرای مبادی اصولی به سرچشمه موثق دست برده می شود. اصول اساسی و یا مطالبات سیاسی و اخلاقی از منابع «مقدس» ـ خواه متون مذهبی و خواه قوانین ماقبل تاریخی ـ (مانند طبیعت انسانی، حق طبیعی) استخراج می شوند و واقعیات موجود، واقعیات ناشی از جامعه و پیشرفت تاریخی (قوانین، مؤسسات و هنجارها) بر اساس آن ها مورد ارزیابی قرار می گیرند. بنیادگرائی را از این رو میتوان به عنوان «شکل خود ویژه و مدرن مذاهب سیاسی شده[16]» و بمثابه «سنت گرائی مهاجم[17]» تلقی کرد. از نقطه نظر (اولا برکه ویتس) «فاناتیسم و اسرارآمیز کردن تاریخ» وجه مشترک همه بنیادگرائی ها ست[18].

بنابرین گشتاورهای خردستیز ذاتی بنیادگرائی اند. (سرگی هنکه) در اواسط سالهای 80 میلادی پیدایش مشخصه های بیشمار خردستیزی را در سیاست تشنج طلبانه امریکا در زمان رونالد ریگان می توان نام برد: اسطوره سازی ها، ظهور مسیح، تصاویر مانیچه ئیستی (انواع و اقسام دوگرائی: خیر و شر، دوست و دشمن)، ادعای رسالت الهی، پیش داوری های نژادپرستانه و غیره[19]. امروز دیگر در رابطه با سیاست جهانی ایالات متحده امریکا، گروههای سیاسی مسئول و دکترین رایج در آن سامان بر سر هر کوچه و بازار صحبت از کوران بنیادگرائی است. نتیجه ائتلاف افراطیون قدرت طلب با «محافظه کاران نو» که سرمست باده ایدئولوژیکی اند، یک پارادیم نئوـ امپریالیستی «بنیادگرائی پف کرده»  پا به عرصه وجود گذاشته است: هدف قراردادن برتری نظامی ابدی ایالات متحده امریکا، آمادگی کامل برای استفاده از قدرت نظامی، بی اعتبار اعلام کردن قواعد و قراردادهای بین المللی، مبالغه فاجعه آمیز در مورد خطر و تدارک واکنش های تندروانه، تأکید بر رسالت جهانی ایالات متحده امریکا[20]. این پارادیم غذای ایدئولوژیکی خود را از سنن «بنیادگرائی مسیحی» خود ویژه آمریکا و از گرایشات خردستیز موجود در فلسفه سیاسی مدرن دریافت می کند[21].

 

عناصر نامعاصر و ضد و نقیض

 

بنیادگرائی های یاد شده بر اساس علل و عوامل واقعی و تعقلی استوار شده اند. بنیادگرائی را باید بعنوان تلاش در جهت«گسترش طلبی مداوم نظام اولیگارشی جهانی» و«خصوصی کردن نهائی جهان[22]» بعد از بحران «غول آسای سرمایه» در غیاب قدرت مخالف سوسیالیستی محسوب داشت. هدف عبارت است از:

·        دستیابی بی درد سر به ثروت های طبیعی،

·        به بازار فروش کالا

·        و ژئو ـ استراتژی

علاوه بر این امر گلوبالیزاسیون نیز در این رابطه نقش مهمی بازی می کند.

·                    «حاملین گلوبالیزاسیون اقتصادی  با سران نظامی برای پروژه مشترکی جهت سلطه بر جهان متحد شده اند.[23]» اگر توجه کنیم که در رابطه با گلوبالیزاسیون «تسخیر توسعه طلبانه کشورهای در حال رشد» بوسیله دول غربی  مورد نظر است و صحبت از آن است که «باید رابطه اقتصادهای ضعیف با بازار جهانی زیر سلطه کشورهای صنعتی پیشرفته قطع شود»، خصلت شوم و منحوس این اتحاد روشن تر می شود،  چیزی که «به محو فرهنگ های سنتی منجر خواهد شد.[24]»

·                    دلهره زا و نگرانی آور این است که عملی شدن اینگونه تشبثات از سوی محافل بسیار قدرتمندی صورت می گیرد که اهداف گروهی معینی را تعقیب میکنند، ولی معیارهای استدلالی خردستیزانه را به خدمت می گیرند.

·                    این امراز خصلت عمیقا نامعاصر آنان ناشی می شود، از اینکه آنها اصولا و بی چون و چرا علیه پیشرفت اجتماعی در شرایط تاریخی ئی موضع گرفته اند که بی اعتنائی به ضرورت های آن عواقب مستقیم و در درازمدت فاجعه باری بدنبال خواهد داشت.

·                    لحن کلام بوش و اعوان و انصارش بی شک در خدمت گمراه کردن، سرپوش نهادن و عوامفریبی است، ولی در عین حال آینه تمام نمای کوری و کودنی طبقاتی است.

·                    حتی در چارچوب امپریالیستی عمل او (نه آخر ازهمه) حاکی از آشوب درونی خود او در رابطه با ناتوانی مجدد در مهار کردن بحران و نیاز به تسکین اعصاب خرد و خراب خویش و نگرانی ناشی از نامعلوم بودن عاقبت کار است .

·                    تعجب آور نیست که با سرعت کلان و میزان دم افزون ناکامی ها و ضربات وارده (ناکامی ها و ضرباتی که نه فقط قابل پیش بینی بلکه همچنین قابل پیشگوئی بوده اند)، خود فریبی های استراتژیک، مثلا در مورد «تعقل لیبرالی» راجع به «امکان موفقیت در دموکراتیزه کردن تمام ارضی جهان با تحمیل اقتصاد بازار» تراکم می یابند[25].

·        ماجراجوئی عینی و خردستیزامپریالیستی را باید قبل از همه در ارزیابی اشتباه آمیز و بعبارت دیگر در عدم توجه به نیروهای مخالف و خصلت آنها دید.

·        بررسی هر نوع خردستیزی می تواند هم از نقطه نظرشرایط و دلایل موجود و هم ازلحاظ ریشه های روحی ـ تاریخی آنها صورت گیرد.

·        تردیدی نیست که گرایشات معینی از بنیادگرائی اسلامی را می توان بعنوان اعتراض علیه «مدرنیته غربی» بحساب آورد، ولی پاسخ به این پرسش که چرا ترور اسلامیستی درست بعد از 1989 (یعنی درست در لحظاتی که شیوه زندگی غربی به مرحله پیروزی ظاهری خود پا گذاشت) شدت گرفته است، تنها با در نظر گرفتن همپیوندی های عینی تاریخی ممکن خواهد شد.

·        اسلامیسم را نمی توان بعنوان «معیار اندازه گیری استبداد به میراث رسیده» محسوب داشت، بلکه باید آنرا «عارضه جانبی جامعه جهانی بیرحمی تلقی کرد که کلیه مناسبات موجود را حتی در دور افتاده ترین نقاط زمین زیر و زبر می کند و اقتصادهای کهن بومی را تار و مار می سازد. به عبارت دیگر نه تنها باید به «دشمن جهانی» بلکه همچنین به روند مدرنیته تمام ارضی شده توجه داشت.[26]»

·        گشتاورهای خردستیز بنیادگرائی را مخصوصا میتوان هم بعنوان واکنش و هم بمثابه جنبه فرهنگی ـ اخلاقی این مقابله ناگزیر و بی دورنما بشمار آورد.

·        (کریستوف تورکه) نیروی محرکه ایدئولوژیکی بنیادگرائی در جهان سوم را در خشم و طغیان مردم علیه کالاواره شدن کلیه شئون زندگی می بیند: «نیروی مذهب ـ خراب کن مدرنیته خود مذهبی است و شکل کالائی، بتی![27]»

·        (ئولا برکویچ) می نویسد: تمدن اسلامی قرنها قبل در اوج شکوفائی خود بود و از نظر فرهنگی پیشرفته تر از مناطق بیشماری در غرب. ولی اکنون خلقهای مسلمان در شرق «بحق بر این باورند که بر آنها ستم می رود ولی بدون تجهیزات فکری خردگرایانه لازم و تنها با این پندار که حکمت شرق اولین و آخرین راه حل است» باید علیه عقب ماندگی تحمیلی بپا خیزند[28].

·        نظرات و تحلیل های سیاسی را تنها زمانی می توانیم جدی بگیریم که در آنها هم پیوندی یک جریان دایره وار مرگبار و ضد و نقیض بنیادگرائی و گلوبالیزاسیون و تشدید روز افزون زورگوئی را در مد نظر باشد و مفاهیم نا متداول و افشاگری بخدمت گرفته شوند که در پرتو آنها بتوان خردستیزی حاکم بر روند کلی را باز شناخت.

·        «اگر مک ورلد (بنا بنظر بنیامین باربر کورتزل) با دورنمای آتی نظام اقتصادی غربی معاصر و شیوه زندگی بمعنی جهان همگون شده» در شکل منفی بنیادی آن نوعی حرص بهیمی است که نتیجه یک نیروی محرکه مهاجم و شکست ناپذیر می باشد، پس جهاد نیز در شکل منفی بنیادین خود نوعی ترس بهیمی است که میتواند تحت تأثیر نادانی با چشم پوشی متعصبانه بر جان خویش، به عنوان فرار از تاریخ خودنمائی کند![29]»

·        آقای (ژان باودریلارد) در پاسخ به سؤال خبرنگار مجله اشپیگل در آغاز سال 2002 مبنی بر اینکه آیا او واقعا جنون تروریستی را بمثابه واکنشی ناگزیر علیه سیستمی که خود دیوانه زنجیری است، می بیند؟ گفت: «خود سیستم با تمام دعاوی خود شرایط عینی لازم برای این جامعه وحشتبار را بوجود آورده است. جنون ذاتی گلوبالیزاسیون است که دیوانه تولید میکند! منظور من این است که نادیده گرفتن حقیقت و دنبال دلیل واهی برای سرپوش نهادن بر وضع غیر قابل تحمل ، ضداخلاقی است![30]»

خردگرائی دروغین

 

هم پیوندی میان خردگرائی و خردستیزی اما به تحلیل موشکافانه شالوده های ایدئولوژیکی گلوبالیزاسیون نیز کمک می کند. این امر می تواند به عنوان مشخصه اصلی گلوبالیزاسیون تلقی شود، زیرا که، طرفداران گلوبالیزاسیون «یک خردگرائی فوق العاده بحساب خود می گذارند»، از قوانین طبیعی رخدادهای اقتصادی و ضرورتهای لایزال دم می زنند، تا حداقل بتوانند دو نوع  پرده پوشی را اعمال کنند:

·        اولا درواقع «تعقل سرمایه مالی تمام ارضی شده» و «شرکت های خصوصی میان قاره ای» را پیاده کنند و نه «منافع خلق ها و دولت های منسوب به آنها را.[31]»

·        ثانیا با گنده گوئی های عوامفریبانه از تقدیر اقتصادی، هدف خود را مبنی بر اجرای سیاستی عمدی و آگاهانه و اتخاذ تصمیمات سیاسی بیرحمانه در جهت تشدید نابرابری در مناسبات تقسیم ثروت را از دیده ها پنهان کنند[32].

(کارل هاینتس روت) در سال 1994 سرمایه مالی را «بی شرم ترین، متحرکترین، انتزاعی ترین و لذا ضربه ناپذیرترین شکل وجودی سرمایه» به عنوان بانی روحی و مسئول سیاسی استراتژی نئولیبرالی نامیده بود. هدف عبارت از آن بوده و هست که از این موضع و با اتکا به کلیه امکانات اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی موجود در اختیار طبقه حاکمه در مبارزات اقتصادی ـ تاریخی جدید و روندهای بحرانی واقعی واکنش از خود نشان دهد، رژیم انباشت تازه ای را بمورد اجرا گذارد که از معضل بیکاری وسیله ای برای منضبط کردن طبقه کارگر بسازد و «منافع تجدید تولید پرولتری» را نازل نگه دارد[33].

·        خردگرائی دروغین ایدئولوژی گلوبالیزاسیون مکمل خود را در اصول ساختاری معین تئوری نئولیبرالی می یابد.

·        انتقاد کلاسیک مارکسیستی دیالک تیک سرمایه داری از خردگرائی (در اجزا و بخشهائی) و خردستیزی (مجموعه روند) را وارونه می کنند و به یک ایدئولوژی تجویز مشروعیت به پراتیک نئولیبرالی استحاله می دهند.

·        (هربرت شوئی) نقش آموزشهای اقتصادی جدید را در بی رمق  و بی اعتبارکردن مقوله خردگرائی مورد بررسی قرار داده است. سرمایه داری واقعا موجود دیگر از عهده تأمین رفاه عمومی بر نمی آید. دیری است که فاتحه وعده و وعید خردگرائی عمومی از طریق تحقق خردگرائی هدفمند فردی، خوانده شده است! ولی علیرغم آن سعی می شود که پایه گذاری فردگرایانه تئوری اقتصادی حفظ شود. این امر بوسیله تز محدودیت اصولی خردگرائی فردی، مثلا به بهانه محدودیت علمی، نقصان اطلاعاتی، مخارج سرسام آور ترانس اکسیون جامه عمل می پوشد. تقسیم غیرعادلانه ثروت به بهانه «اطلاعات ناموزون» توجیه می شود و بدین سان مشروعیت جامعه مبتنی بر بازار آزاد و سرمایه داری، مسأله مرکزی راجع به خردگرا بودن سیستم، یعنی تحقق رفاه عمومی براساس عمل آزاد افراد خردگرا در مه غلیظی فرو می رود:

o       «واقعیت چندان غامض و پیچیده است که بنی نوع بشر هرگز از عهده فهم آن بر نمی آید، چه برسد به تغییرش!

o       بر آوردن مایحتاج عمومی بسیار گران تمام خواهد شد و از حد ترانس اکسیون موجود به سبب ناقص العقل و فرصت طلب بودن افراد بشری تجاوز می کند.[34]»

خردستیزی در سپیده دم قرن بیست و یکم هزار چهره دارد. جوانب ذهنی شرایط تاریخی کنونی باید بطور بنیادی مورد تحلیل قرار گیرند. وقوف به شانس ها و امکانات اجتماعی با درک حیاتی حد و مرزها، مخاطره های خارج از حد جسارت انسانی، عقب نشینی و ناتوانی با توجه به فجایع نوع جدید دست به دست هم داده اند. انعکاس خردستیزانه این شرایط به سبب ضعف طبقه کارگر در حل مسائل جاری به موضوع سیاسی تبدیل خواهد شد.

یک بار دیگر خردستیزی به عنوان استراتژی طبقه حاکمه

 علیه پیشرفت و ترقی وارد عمل شده است.

 شانس خرد در انتقاد است!

 


[1] Denken, das an der Zeit ist. Hrsg. Florian Rötzer. Frankfurt1987, S. 21

[2] Denken, das an der Zeit ist. Hrsg. Florian Rötzer. Frankfurt1987, S. 245ff.

[3] Aisthesis. Hrsg. Karlheinz Barck u. a. Leipzig 1990 S. 434ff

[4] Die Aktualität des Ästhetischen. Hrsg. Wolfgang Welsch. München 1993, S. 20

[5] Postmoderne - globale Differenz. Hrsg. Robert Weymann u. a. Frankfurt 1991, S. 297ff

28.1 Jan Ross, Was ist Fundamentalismus? Die Zeit27.09.01

* J. Derrida

[6] Josef Kardinal Ratzinger, FAZ, 11.6.04

[7] Albert Schäffer, New Age und Next Age. FAZ, 21.6.04

[8] Christopher Evans, Kulte des Irrationalen. Reinbek1979

[9] Christian Schüle, Schrei nach Stille. Die Zeit, 24.6.04

[10] Susann Witt-Stahl, Einfallstor für Rechtsextremismus. Neues Deutschland, 11.5.04

[11] Klaus Wiegerling, Medienethik. Stuttgart/Weimar 1998

[12] Dieter Stolte, Wie das Fernsehen das Menschenbild veränderte. München 2004-09-28

[13] Der Spiegel. Nr.31/2004, S. 94

*ویگرلینگ

[14] Martin E.Marty/R. Scott Appleby, Herausforderung Fundamentalismus. Frankfurt - New York 1996 5.45

[15] Thomas Meyer, Fundamentalismus. Aufstand gegen die Moderne. Reinbek 1989 5.16 

[16] Politisierte Religion. Hrsg. Heiner Bielefeldt u. a Frankfurt 1998 

[17] Domenico Losurdo, Was ist Fundamentalismus? Essen 2001, 5.11

[18] Ulla Berkewicz, Vielleicht werden wir ja verrückt. Frankfurt 2002, S. 17

[19] Sergej Henke, USA als Welterlöser? Berlin 1985

[20] Gert Krell, Arroganz der Macht, Arroganz der Ohnmacht. Das Parlament. Aus Politik und Zeitgeschichte. B 31-32/2003, 5. 28ff

[21] Heinrich August Winkler, Wenn die Macht Recht spricht. Die Zeit, 18.6.03

[22]  Jean Ziegler, Die neuen Herrscher der Welt. München    2003,5.35,284

[23]  Elmar Altvater, Ein Wendepunkt der Weltpolitik. Disput/Pressedienst. April 2003, S. 3

[24] Friedhelm Hengsbach, «Globalisierung aus wirtschaftsethischer Sicht. Das Parlament. Aus Politik und Zeitgeschichte. B 2111997, S. 4

[25] Thomas Assheuer, Schlagschatten der Freiheit. Die Zeit, 9.6.04 Vgl. Ralf Dahrendorf, An der Schwelle zum   autoritären Jahrhundert. Die Zeit, 14.. 11.97

[26] Thomas Assheuer, Fundamentalismus der Killer. Die Zeit, 29.4.04     

[27] Christoph Türcke, Die pervertierte Utopie. Die Zeit,   10.4.92

[28] Ulla Berkewicz, Vielleicht werden wir ja verrückt. S. 33

[29] Benjamin R. Barber, Coca-Cola und Heiliger Krieg. München/Wien 1996, S. 229

[30] Der Spiegel. Nr.312002, 5.179

[31]Jean Ziegler, Die neuen Herrscher der Welt. S. 53,147, 281

[32]Das Ende des Neoliberalismus? Hrsg. Joachim Bischoff u. a. Hamburg 1998, S. 11 

[33]Die Wiederkehr der Proletariat. Hrsg. Karl Heinz Roth. Köln 1994. 5. 162ff, 172ff, 189

[34] Herbert Schui/Stephanie Blankenburg, Neoliberalismus: Theorie, Gegner, Praxis. Hamburg 2002 S. 95