زندگی

از چه گويم !

 

از چه گويم !
از آفتاب سوزان
از اشعه زرينش
يا از پرتو طلايي رنگينش
كه با وصف اين همه زيباي ها
چون خار مغيلان در چشمم
مظهر همه رسوايي ها
آري !
آنكه همه در پرتوش
اميد فردا هاي تابناك
زوال روزهاي سهمناك
را ديده اند
به من چو مشعل بيش نبوده
كه با ضياي خود
جسم خسته از دردم را
هميش آزار ده بوده
از چه گويم !
از عشق گل و پروانه
از پرستشش چو ديوانه
يا از عشق ديرينه
اش
آري
همه كل را بي وفا ميدانند
از دردها جدا ميدانند
اما چه دانند از او از اشك
از رعد و برق و الماسك
كه گل ظريف
پر لطيف خود را سپر قرار داده
هيولاي آسماني به تنهاي جنگيده
تا
فقط يكبار
ديدار جانان را وصال باشد

فوزیه افضل

سه شنبه 31 آكتوبر 2006