پیامبران کاذب
شعری از
رازق فانی
مردکی را نزد هـارون الرشید
شحنه بست و برد، هارونش چو دید
گفت : بکشا دستهایش کیست این؟
شحنه گفتا: مرد صحراییست این
با خلایق فاش گوید این فضول
که منم بعد رسول الله رسول
ادعا دارد که او پیغمبر است
امت گمراه را او رهبر است
گوید از نزد خدای ذوالمنن
جبرئیل هر رور آید نزد من
تا نگردد ذهن کس تاریک ازو
کش کشان آوردمش نزدیک تو
سرنوشت او کنون در دست توست
ای خلیفه! آنچه فرمایی نکوست
از سراپای رسول ناشناس
وزلبان خشک و از روی لباس
شد مسلم بر خلیفه کاین غریب
مانده است از خوان نعمت بی نصیب
فقر بال عقل او را بسته است
فاقگی شاید دماغش خسته است
گفت : اورا جامه و درهم دهید
در حمامی شستشویش هم دهید
واگذاریدش که اینجا سر بلند
مدتی را بگذراند بی گزند
در کنار مطبخش ماوا دهید
هم کباب مرغ و هم حلوا دهید
غرق شد چون مرد اندر ناز و نوش
شـــــد ازان بیهوده گویی ها خموش
رفــت از یادش خدا و جبـــرئیل
دیگــر از وی بـرنیامـد قال وقیل
یک سحر در قصر دیدش چون امیر
یادش آمد داســــــــــتان آن حـقیر
طعنه زد پرســـــــید کز حی مجید
ای پیمبـــــــر آیه یی آیا رســـید؟
باز گو تا بشنوم یزدان چه گــفت
در حق ما خالق سبحان چه گــفت
گفت: آری ای امیر ارجمند
ایزدت محفوظ دارد از گزند
دوش پر زد بر فرازم جبرئیل
آیه یی آورد از رب الجلیل
گـفت : یزدان گویدت ای مرد راه
قســـمتـت کردم مبــارک جـایگاه
گر ز روی صدق ما را بنده یی
زین محل بیرون مرو تا زنده یی
در همینجا بعد از ین شادان بزی
در کنار مطبخ ســـــــــلطان بزی
دور هارون رفت اینک دور ماست
عصر تکرار هـمان افسـانه هاسـت
ما همان پیغبـــــــــران کاذبـــیم
حرف حق را تــــرجمان کاذبــیم
ادعــای ســـــــروری کردیم ما
دعــوی پیغمبـــــــری کردیم ما
دســـــت ما را شحنۀ تقدیر بـــست
هیچکس از دست این شحنه نرست
لاجرم ما را بحکم شــــــــــهریار
کش کشان آورد ســــــوی این دیار
کلبه یی در کاخ ســـــــلطان یافتیم
هم لبــاس و هم لب نان یافـتــــــیم
بر نگارین تخت ها خـفـتــیــم ما
یاد ما رفت آنچه میگـفـتــــــــیم ما
شـــــــرم بر ما باد و بر دعـوای ما
شــــــرم بر اندیشـــــۀ رســـوای ما
گـرچـه میدانیم در بــــــندیم ما
لقمه یی تا اســت خرســـندیم ما
قصر هارون است این غربت سرا
بینوا را میرســـــــــــــد اینجا نوا
لیک در نان و نوایش آتش است
سینه را سوزد هوایش آتش است
تاجر بازار غربت بد رگ اســــــــــت
«مشک این سودا گر از ناف سگ است»
زهــر دارد آب غربت هــر که خـورد
تشــــــنه آمد، تشــنه ماند و تشــنه مرد