ادبیات و دخالتهای ایدئولوژی
گئورگ لوكاچ
با یک حساب سرانگشتی غیر علمی، ولی تحقیقی میتوان حدس زد كه گئورگ لوكاچ (Georg Lukacs, ۱۸۸۵-۱۹۷۱)، مورخ ماركسیست ادبیات، متولد مجارستان، باید حدود یک میلیون صفحه مطالب ادبی، فلسفی، تاریخی و سیاسی در طول عمر خود خوانده باشد، چون دربارهی آثار غالب نویسندگان، فیلسوفان و مبارزان اجتماعی سه قرن اخیر اروپا نظر میدهد. لوكاچ نه تنها رمانهای قطور بالزاک، داستایوسكی، تولستوی، توماس مان، زولا، گوته و غیره را به نقد كشید، بلكه از آثار ماركس، انگلس، هگل، لنین و ماكس وبر نقل قول میآورد. او را در زمینهی استاتیک و دانش زیباییشناسی میتوان چون ماركس به حساب آورد. باتكیه بر آثار لوكاچ میتوان او را اخلاقگرا دانست، چنانکه طبق اعترافاتش، ورود او به حزب كمونیست نیز یک اقدام و تصمیم اخلاقی بود. ضربالمثلی میگوید، انسان بااستعداد همیشه ازصراط مستقیم خارج میگردد و لوكاچ نوشت كه هیچ ایدئولوژی بی تقصیری وجود ندارد و اعلان بیطرفی در جهان ایدئولوژیها غیرممكن است، تنها امكان یک موضعگیری برای انسان باوجدان وجود دارد، آنهم موافقت یا مخالفت با آن ایدئولوژی است. عدهای مخالفت و مبارزهی لوكاچ با متفكرین دیگر را تصفیه حساب شخصی او باخودش میدانند، چون لوكاچ قبلا مدتی شاگرد هركدام از آنها بوده. چنانکه «جوله دفریت» مینویسد، از جمله تراژدیهای ایدئولوژیهای دگماتیک این است كه بهترین تئوریسینهای آنها روزی به منتقدین آشتیناپذیرشان تبدیل میشوند. و این امر شاید دربارهی لوکاچ صدق کند. لوكاچ درطول عمر مبارزاتی خود، چندبار به زندان حكومت كشورهای مختلف افتاد. شاید امروزه با قدری تأخیر بتوان او را یک ماركسیست آزادیخواه نامید. او بعد از به قدرت رسیدن نازیها در بخشی از اروپا، به شوروی پناه برد و در آنجا سردبیر مجله ادبیات بینالملل شد. با وجود این پناه گرفتن در آغوش شوروی، در طول سالهای بین دو جنگ جهانی نام لوكاچ در كشورهای بلوک شرق سابق، تداعی كننده اتهام رویزیونیستی بودن بود. بدنامی او در زمان مرگ، در كشورهای فوق در حدی بود كه روزنامه پراودا در سال ۱۹۷۱ فقط در یک خبر ۴ سطری مرگ او را اعلان كرد، درحالیكه روزنامه لوموند در فرانسه بیش از یک صفحه از اوراق خود را به او اختصاص داد. لوكاچ فرهنگ باستان را به سه دوره: حماسی، تراژدی، و فلسفی تقسیم میكند و میگوید كه در عصر فعلی، حماسهسرایی غیرممكن است و به جای آن، ژانر رمان وارد ادبیات گردیده. فرم رمان بیان نوعی سرگشتگی و بیوطنی احساسی و فكری انسان مدرن است. ژانر رمان امروزه قهرمان خاص خود را دارد، یعنی فردی كه همیشه در حال جستجوی راه و هدف است. قهرمان حماسه هم جویای هدف و راه بود، ولی او یقین داشت كه به هدفش میرسد و یا در راه هدف مشخص خود، شكست میخورد و نفله میشود و به عنوان پهلوان در اسطورهها به زندگی فرهنگی ادامه میدهد. ولی در ژانر رمان حاضر، نه راه و نه هدف قهرمان و انسان به طور مستقیم معین و واضح نیست. علاقهی لوكاچ به مسایل اجتماعی و تاریخی زندگی انسان رنجبر باعث شد كه اهمیت خاصی به رمان تاریخی بدهد. او میگوید، فقط رمان تاریخی است كه میتواند توتالیتر بودن تاریخ را نشان دهد. با تكیه بر تولد رمان تاریخی در اوایل قرن ۱۹ توسط والتر اسكات انگلیسی، لوكاچ نوشت كه، از زمان انقلاب فرانسه به بعد اولین بار انسان شاهد نمایش جنبش تودهای در ادبیات شد. به نظر او با آثار بالزاک و تولستوی، رمان تاریخی به مرحله رمان واقعگرای اجتماعی رسید، و بعد از آنها میتوان انسانگرایی آزادی خواهانه ادبی را در رمانهای رومن رولان، آناتول فرانس، استفان تسوایگ و هاینریش مان مشاهده كرد. مخالفت لوكاچ با زولا به دلیل دلخوریاش از ناتورالیسم است و انتقاد او از ناتورالیسم و فوتوریسم، ریشه در انتقادهای معلم او، هگل، از سمبولیسم و رمانتیک دارد. او به پیروی از لنین به نویسندگان چپ توصیه میكرد كه از آثار ارزشمند كلاسیک فرهنگ گذشتهی بورژوایی استفاده نمایند و آنها را به خدمت خود درآورند، نویسندگان كلاسیک رئالیستی مانند شكسپیر، سروانتس، گوته و بالزاک که میتوانند معلم برجستهای برای نویسندگان ترقیخواه باشند. انگلس، به تحسین از رئالیسم گفته بود كه، توانایی بالزاک در پرداختن به تحلیل جامعه فرانسه و تاریخ آن از جمله دستاوردهای آن مكتب است و لوكاچ با تكیه بر این نظر انگلس، برخلاف دكترین حاكم آن زمان حزب كمونیست، به دفاع از نویسندگانی مانند پوشكین، گوگول، داستایوسكی، استاندال و فلوبر پرداخت و از آنها اعادهی حیثیت نمود. لوكاچ میگفت، عمق و معنا و وسعت رئالیسم واقعی چنان گسترده است كه آثار شكسپیر، گوته، بالزاک، استاندال، دیكنز و تولستوی را میتوان از آن جمله به شمار آورد، او ادامه میدهد كه ما ادبیات خوب یا بد داریم، شكسپیر و گوته را نمیتوان به بهانه سوسیالیست نبودن نفی كرد. فرق اساسی بین ادبیات خوب سوسیالیستی و یا بورژوایی وجود ندارد. نظریات لوکاچ به آنجا کشید که درسال ۱۹۵۶ آزادی كامل برای ادبیات را خواستار شد. او به نقل از گوته، مبلغ ادبیات جهانی گردید، حتا زمانی كه درباره والتر اسكات، تولستوی و یا بالزاک نظر میداد. لوكاچ اخلاقگرا به انتقاد از زیباییگرایی در هنر پرداخت و گفت كه تبلیغ استاتیک مطلق باعث میشود كه مرز و مقیاس شناخت نیک و بد مخدوش شود. به نظر او اساس ادبیات واقعی باید رئالیسم باشد. هنر واقعی برای لوكاچ همیشه اعتراض به بیعدالتی و حضور در این جهان و نه پرداختن به مسایل عالم هپروت است. او میگفت، اصلیترین وظیفهی رئالیسم سوسیالیستی پرداختن انتقادی به دوره استالین مخوف است، دورهای که به نظر او یک ناتورالیسم دولتی، رئالیسم واقعی را به كنار زده بود. او به انتقاد از ادبیات كارگری جنبش كمونیستی مینویسد، آنها اغلب ارزش استاتیک و هنری لازم را ندارند و ایدئولوژی ماركسیسم هیچ ضمانتی برای ادبیات و فرهنگ مترقی نیست. گرچه ماركسیسم - لنینیسم هیمالیای جهانبینیها است، ولی اگر خرگوش لرزان ترسویی روی قلهی آن جست و خیز نماید، هیچگاه بزرگتر از فیلی كه در دشتهای خشک و برهوت دامنه كوه باشد، نخواهد شد. به نظر او اكثر اهل قلم دوره استالین، نقل قول آوران بیحاصلی بودند، چون برای پرداختن به هرموضوعی، فقط كافی بود كه نویسنده، به گردآوری نقل قولهای مناسبی از استالین بپردازد و آنها را هنرمندانه به هم وصل كند. طبق ادعای او، بعد از انقلاب اكتبر شوروی، یک ادبیات انقلابی - رمانتیک و یک ادبیات آوانگارد به رهبری مایاكوفسكی به وجود آمد. اما اعلان رئالیسم سوسیالیستی به شخصیت پرستی مزورانه استالینیستی میدان داد. رئالیسم سوسیالیستی دوران استالین مانند سالهای حكومت هر دیكتاتور دیگری، ضد هنر و ادب بود. لوکاچ مخالف تعریف هنر به معنی تبلیغ مستقیم بود. او میگوید، تمام آثار جاودانی ادبیات نشان میدهند كه تاریخ و استاتیک در رابطهی تنگاتنگ با هم هستند. چنانکه درمقالات او، این دو مقوله با هم متحد میشوند و در ارتباط با هنر و واقعیات اجتماعی قرار میگیرند. با این حساب او بسیار نوآور بوده است، چراکه به نقل از اهل نظر، ماركس و انگلس، علم استاتیک سیستماتیكی از خود به جای نگذاشتند. اظهارات ماركس درباره هنر و فرهنگ یونان باستان و اشتغالات ادبی انگلس دربارهی بالزاک و رئالیسم در رمان را، شاید بتوان آغازی برای بحث استاتیک و زیباییشناسی در ماركسیسم به حساب آورد. آنچه درمورد بیوگرافی لوكاچ به طور مختصر میتوان گفت، این است كه او بین سالهای ۱۸۸۵-۱۹۷۱ در مجارستان بطور منقطع زندگی نمود. پدرش رئیس بانک و مادرش از اشرافزادگان بود. والدین او هر دو ریشه یهودی - آلمانی داشتند. به گفتهی خود او، جامعه شناسی ادبی او غیر از ماركس، زیر تأثیر دو كتاب «فلسفه پول»، نوشته «زمیل» و، «یادداشتهای پروتستانی»، ماركس وبر بود. او هاینه را اولین شاعر و متفكر انقلابی اروپا و توماس مان را آخرین نماینده رمان رئالیستی - انتقادی میدانست، و بنیانگذار رمان تاریخی را والتر اسكات، بزرگترین نویسندهی تاریخ از دید او. او حتا پوشكین، گوگول و استاندال را ادامهدهندهی راه اسكات حساب میکرد. لوكاچ بزرگترین نمایشنامهنویس قرن گذشته را برشت میدانست. او نیچه را بنیادگذار خردگریزی دوره امپریالیسم میدانست، چون به نظر او نیچه از آغاز مخالف دموكراسی، سوسیالیسم و حقوق زنان بود. او همچنین مخالف نویسندگان آوانگارد مانند دوبلین، جویس و دوس پاسوس بود. ازجمله آثار لوكاچ: «تئوری رمان»، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، «رئالیسم روس در ادبیات جهانی»، «گوته و زماناش»، «مقالاتی درباره رئالیسم»، «بالزاک و رئالیسم فرانسوی»، «هگل جوان»، «نوع خاص زیباییشناسی»، «اثر هنری و رفتار زیباشناسانه»، «هنر به عنوان پدیدهای اجتماعی تاریخی» و «نیچه، پیشگام استاتیک فاشیسم»، هستند. چنانکه دیده میشود آثار او معمولا درباره ادبیات قرن ۱۹ و ۲۰ و تاریخ سیر اندیشه در آلمان هستند. دوكتاب او: «تاریخ و آگاهی طبقاتی» و «تئوری رمان»، از مهمترین آثار قرن بیستم بودند. کتاب «تئوری رمان» او نویسندگانی چون توماس مان، ارنست بلوخ، والتر بنیامین، لوسین گلدمن و آدورنو را از نظر ادبی و جامعه شناسی ادبی تحت تأثیر قرار داد. در زمان حیات به لوكاچ القاب گوناگونی داده شد و اتهامات زیادی به او زده شد، از جمله: روشنفكر اخلاقگرا، ماركسیست دانشگاهی، رویزیونیست، بلشویک، زیباییشناس، آموزگار استالینیست، واقعگرای سوسیایست، و غیره. در بعضی از كشورهای بلوک شرق سابق به لوكاچ ایراد میگرفتند كه او نوع مدرن خردگریزی، یعنی مذهب را نادیده میگیرد و فقط به مبارزه با خردستیزی آتهایستی میپردازد.
علیشاد لربچه