زندگی

 

نیم نگاهی به شعر رازق فانی

 

لطیف ناظمی ادبیات شناس ونقاد ادبی ونویسنده این جستار

 

"فانی بیشتر در مثنوی های خویش بر ناهنجاری های اجتماعی می شورد ودر تمثیل

 های زیبا،ناروایی ها ونا بسامانی اجتماعی را آماج زبان طنز آمیزش می سازد."

در حاشیۀ محفل بزرگداشت

 

با هر دلی که شاد شود شاد میشوم        آباد هرکه گشت من آباد میشوم

در بند هرکه رفت شریک غمش منم      از بند هرکه رست من آزاد میشوم

   فانی

 تبجیل وبزرگداشت از شاعران ، نویسندگان و دانشیان، در حقیقت امر ، تبجیل و نکو داشت از نفس شعر و دانش و هنر است و ما بادریغ از چنین فرهنگی همواره بیگانه بوده ایم  و اگر یکی از اصحاب سخن و دانش را هم ستوده ایم پس از مرگ وی ستوده ایم  که خود هرگز گواه  بزرگداشت خویش نبوده است . ما همیشه پس از خاموشی  بزرگان فرهنگ و هنرخویش گریبان میدریم و مویه سرمیدهیم  که ای وای چه گوهرهای نایابی را از کف داده ایم  در صورتی که این گوهرهای نایاب تا زنده  اند غبار فراموشی و بی عنایتی برزندگی و کارنامه هایش نشسته است و از شمار ازچشم افتادگانند و از یاد رفتگان.اما جای شادمانی است که در این یکی دو ماه پسین دو تن از فرهیخته مردان  عرصۀ اندیشه وشعر سرزمین  مان، شاهد نکوداشت خویش بیرون از سرزمین شان بودند  یکی از اینان اندیشمند آگاه و قلمزن متفکر استاد سمندر غوریانی بود و دیگری سخنور توانا رازق فانی که هردو در  امریکا میزیند و درفاصلۀ کوتاه زمانی در شهر واشنگتن از کارنامه های شان ستایش به عمل آمد.

در نشست یاد بود فانی که گروهی ازخوانندگان و خواهندگان شعرش گرد آمده بودند؛ تنی چند از ادبشناسان در باب شعرش سخن زدند و فانی هم به رغم ملالت مزاج پاره یی از شعر هایش را برخواند و با سپاس و آفرین حاضران رویاروی گشت..

 از فانی تا کنون پنج دفتر شعر اقبال نشر یافته است:

1.ارمغان جوانی، سال 1344 در کابل.

2.پیامبر باران، سال 1365در کابل

3.ابر و آفتاب سال 1372 در کالیفورنیا.

4.شکنست شب، سال 1375 در کالیفورنیا.

5.دشت آیینه و تصویر، سال 1383 در کالیفورنیا

  فانی در همۀ قالب ها طبع آزموده است اما بیشترینه شیفتگی هایش به غزل و مثنوی است . او از غزل عاشقانه آغازیده است و به مثنوی عرفانی رسیده است  ودر شعر او سه گونه گرایش را به روشنی میتوان گواه بود:

1.گرایشهای غنایی.

2.گرایش های اجتماعی.

 3.گرایش های عرفانی.

 در جوانی  و در حضر، نجواگر ترانه های  عاشقانه است  و نغمه خوان

سرودهای غنایی ؛ اگر ازتجربه های نخستین وی عبور کنیم  به عاشقانه های زیبا و سخته  وی میرسیم که هم عامه پسند اند و هم مقبول طبع خواص.او قالب غزل را برای عاشقانه هایش بر میگزیندکه پسندیده ترین ظرف برای چنین مظروفی اند. در عزل سنتی ما  وصف معشوق، بازتاب حالات معشوق ، وصف طبیعت،  وصف مجالس باده گساری ویاحسب حال شاعر  از عمده ترین مضامین اند ولی این ویژگی  ها به گونۀ سنتی آن در شعر فانی جلوه ندارد. در شعر وی بیشتر با معشوقی کلی رویاروییم که سر انجام این معشوق، سیمای عرفانی اختیار میکند. حسب حال نیز در شعرش اندک است و شاید شفاف ترین آنها رباعیی باشد که شاعر  صادقانه دست به اعتراف می زند و شجاعانه افشاگری میکند:

ما مست و خرابیم ولی پاکدلیم          هررشته که پاکیزه نباشد گسلیم

خوردیم فریب حرف ابلیسی چند        از سادگی خویش کنون منفعلیم

گاهی صدا و نحوۀ بیان  عاشقانه هایش خواننده را به یاد مولانا و بازگشت نخستین شمس می اندازد:

مرغ سخنسرای من باز به لانه میرسد   

یار گریز پای من بر در خانه می رسد

یا  :

 ای دیده تماشا کن آن گمشده یار آمد

 پامال خزان بودیم آن گمشده یار آمد

 ای ظلمت شب گم شو خورشید نمایان شد   

سرما وزمستان گو بگریز بهآرآمد

فانی و مسایل پیرامونی:  جامعه گرایی درشعر  گذشتۀ ما اندک است و ما در گذشته   شعر اخلاقی و حکمی داشتیم  تا شعر اجتماعی. این گونه شعر محصول دوران جدید  پس از مشروطه و پیدایی احزاب و حوادث خونین سالهای پسین  است که شاعر را به سوی جامعه می  راند وآشوب و اشغال و جنگ ،این روند را شدت می بخشد . در شعر فانی این مسایل: به گونۀ   تاختن بر ناهنجا ری های اجتماعی، ستم ستیزی، هومانیسم و انسان دوستی، آزادیخواهی، میهن پرستی، ریا ستیزی، شکوه از غربت  و حسرت به گذشته جلوه میکند.او بر ناروایی هایهای اجتماعی میشورد. همه جا را دکان رنگ میپندارد وچه کسی است که غزل دل انگیزاو راباری با این مطلع  نخوانده باشد و بارها نشنیده باشد:

 همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشد

 دل من به شیشه سوزد همه سنگ میفروشد

فانی بیشتر در مثنوی های خویش بر ناهنجاری های اجتماعی می شورد ودر تمثیل های زیبا،ناروایی ها  ونا بسامانی اجتماعی را آماج زبان طنز آمیزش می سازد. طنز وی در این مثنوی ها تلخ و زننده است با زبان شور انگیز.شاعر در یک مثنوی حکایت میکند که بر زمین افتاده است و چون در می یابد که دستی بازوی او را گرفته است تا از زمین بلندش کند شادمان میشود ولی به زودی درمی یابد که مدد گار وی با دستی دیگر در جستجوی  جیب اوست:  

 دست من بگرفت  وبا دست دگر        کیسه ام می جست تا یابد مگر

من به فکر این که او مردخداست         او درین سودا که جیبم در کجاست

در مثنوی« طبیب و گورستان»  داستان طبیبی را می خوانیم که چون به گورستانی می رسیدهر دو دست بر روی می گرفت تا گور ها را نبیند ؛ چون علت ترس اورا از گورستان می پرسیدند می گفت  که من از بیم دست بر روی نمی گیرم بل از شرم دست بر روی میگیرم زیراکه مردگان این گورستان دوای مرا خورده اند که مرده اند:

گفت هرجا مرده یی خوابیده است    داروی دست مرا نوشیده است

چهره را از شرم پوشم نه زبیم       تا نگویندم که لعنت بر حکیم

   دا ستان «ریش و تشویش» حکایت مردی است که عادت دارد که تارهای ریشش را بکندو شاه که از این عادت وی خوشش نمی آید دستور میدهد تا او را دسبند زنند تا دیگر نتواند تار های ریشش را برکند:

  ریش ازو بود اختیارش از امیر     کس مبادا این چنین یارب اسیر

 ای خدا مارا عجایب ماجراست      اختیار ریش ما در دستهاست

هر امیری دست در تاری زده        در دل ما هریکی خاری زده
«
پیامبران کاذب» داستان مهاجرین سرزمین اوست با تمثیل پسندیده یی از مردی که ادعا می کردبر او از پروردگار وحی می اید و آنگاه او را نزد مامون می کشانند و خلیفه  او را در ناز و نعمت میگذارد و چون بار دیگر از اوو از ماجرای وحی می پرسند میگوید که به من وحی آمده است که همیشه همینجا بنانم و سرانجام بدین نتیجه می رسد که قصر مامون در واقع همین غربتسرای غرب است که نانش آلوده با زهراست

 قصر هارون است این غربت سرا       بی نوا را می رســـــد اینجا نوا

لیک در نان ونوایش آتشســـــت           سینه را سوزد،هوایش آتشـست

زهر دارد آب غربت هرکه خورد        تشنه آمد تشنه ماند و تشنه مرد  

زیباترین  مثنوی فانی، « بوزینه و داروین» است که طنزی است سخت گزنده   و اثرناک. بخش نخست داستان اعتراض « آدم » است به داروین که از چه روی فرزندان او را ازتبار بوزینگان دانسته است و بخش دیگر  مثنوی ،شرح خشم بوزینه است بر داروین که چرا آدمیزادگان خونخوار را از نسل بوزینه ها به شمار آورده است و فانی اززبان داروین این زیست شناس نامبردار، می نویسد که بوزینه یی گور او را می شگافد و با خشم و غضب به نا سزاگویی او می پردازد. در این مثنوی که او از صنعت تشخیص بهره میگیردواقعیت های بیرونی و تاریخی را از زبان بوزینه یی با زتاب می دهد و فرایند گسترش بخشیدن به درونمایه را با تک گفتاری به اوج میکشاند.  چند بیت  از این مثنوی را می خوانیم:  

 داد دشنامی به نام آدمی           گفت ای فرزند خام آدمی

فتنه گســــــــــتر آدمیزاده کجا       بی ضرر بوزینۀ ســـاده کجا

قوم ما گر دانش آموزی نکرد      هیچ بوزینه کتب ســوزی نکرد

تیر باران، هم نژاد خود نکرد        شهر ویران ازفســاد خود نکرد

بر کسی بوزینه هرگز بم نریخت    آتشی بر خویش وبر عالم نریخت

سر انجام  از زبان داروین پایان داستان چنین نقل میشود:

بس که آن بوزینه برمن طعنه زد      از خجالت آب گشـــــــتم در لحد

بس که زد سنگ ملامت بر سرم       فکر کردم شد قیامت بر ســــــرم

چون زمن هرگز جوابی بر نخاست      از سکوتم قهر بوزینه نکاســـت

در کنار قبر من شاشید و رفت           مشت خاکی بر سرم پاشید و رفت

  فانی و گرایش های عرفانی:

فانی در سالهای پسین هم در عزل و هم در مثنوی شیفتگی خاصی به عرفان اسلامی نشا ن میدهد و رویکردی مهر ورزانه به خداوندگار بلخ دارد. در بخشی از شعری که برای سیمین بهبهانی نوشته  است ؛ می خوانیم:

شهروند عرفانیم عشق سرزمین ماست    

 در قلمرو مانیست کابلی وتهرانی

همزبان خیامیم همنژاد مولانا       

چون چراغ می سوزیم درمسیر انسانی

موج گرایش به مولانا و شعر وی ته تنها درمیان همزبانان وی قوت گرفته است که غریبان نیز با دلگرمی شگفتی  انگیزی این راه رامی کوبند. از ننیکلسون و آربری تا کولمن بارکس و دیگران، این مهر ورزی را در آثار و اندیشۀ فرنگیان شاهدیم  شاید  از این میان یرخی از گرایشها صبغۀ تجاری داشته باشد و گروهی در پی آن باشند که خداوند گار بلخ رادستمایۀ اغراض مادی خویش سازند  ولی رویکرد به مولانا و عرفان از آن روست که بیداد،بی عدالتی،غربت، حسرت به گذشته ،حس تنهایی ودغدغه های گوناگون روانی انسان معاصراو را بدین راه میکشد  تا برای انبوه پرسشهای فلسفی خود از مولانای  بلخی پاسخ طلبد.

 ازشعر « خانۀ پندار»تا شعر«ابر وآفتاب »نقش پای مولانا را مینگریم.  شعر« اشک و دل »باز هم در همان ماجراست درهمان وزن مثنوی معنوی. در شعر« شکوه» از مولوی می طلبد که اورا گرمی بخشد اما اوج مهر وی به مولانا در شعر«  پرتو خورشید بردیوار»ا فزون تر ازهمه سروده ها پیداست.  سطری چند از این شعر که در تربت خداوندگار بلخ در قونیه سروده است:                   

مژده ای دل سوی جانان می رویم       سوی آن سرخیل خوبان می رویم

آن سرو سرخیل عاشق پیشگان          آن چراغ محفل روحانیان

بزم او تصویر باغ معرفت            نظم او نور چراغ معرفت

از دیگر عارفان نیز چنین یاد میکند:

شمس پوشیده یکی پشمین کلاه         می درخشد اندران بالا چو ماه

با ضیا الحق حسام الدین نگر            ایستاده عارفی نزدیک در

آن طرفتر حضرت ویس قرن           صوفیانه خرقه یی کرده به تن

در کنارش بوسعید استاده است         با یزید اندر سر سجاده است

خواجۀ انصار مصروف دعاست      قامتش خم در حضور کبریاست

از نشابور آمده عطار نیز               از گل وحدت وجودش مشک بیز

با حکیم غزنه اندر گفتگوست       قصه های دوست می گوید به دوست

اودلبستگی به عرفان عشق را تا آ ن پایه می رساندکه از حلول و اتحاد سخن می راند:

پس برو از نقشها بیگانه شو       بعد از ان با آن پری همخانه شو

روح ما از نقش او چون مشتق است     هر دلی آیینۀ نور حق اسا

شکل و ساختار شعر فانی:

شعر تنها مضمون و محتوی نیست ، شکل و ساختار و چگونگی بیان  هم هست وهر درونمایۀ منظونمی نمیتواند شعرباشدواوزان عروضی و قافیه و ردیف  نمیتوانند سخن موزون را در سطح شعر ارتقا دهند.شعر هنجاری گریزی از زبان است ؛ دخالت  در زبان متعارف  است. شعر حادثه یی است در زبان ؛کشف صور خیال است  و از این گونه بسیارورنه  کلام موزونی که شعریت ندارد تنها می تواند  نظم باشد نه شعر . فانی در نقد شعرش می گوید:

ماقالب و قانون زبان را نشناسیم      هر ناله که جانسوز برآید سخن ماست

یا»

زتنور طبع فانی  تومجو سرود آرام  

 مطلب گل از دکانی که تفنگ میفروشد

با آن که فانی بدین باور است که قانون زبان را نمی شناسد ولی شعرش مشکل دستوری و عروضی ندارد و ناله هایش نیز جانسوز است وجوهر شعری  در غالب آنها نهفته است. شعر او ساده است و روان. این سادگی را هم در غزلهایش میتوان دید ؛ هم در مثنوی هایش  و هم در تجربه هایی که در قالب های نیمایی دارد .  سادگی شعر فانی هرگز به معنای بیان حرفی، ضعف تألیف یا عاری بودن ازصور خیال نیست. هرچند این سادگی  گاهی   کلامش را در حد گفتار های روزانه قرار می دهد:

  به غم عشق مبتلا نشوید      دوستان من شدم شما نشوید

یا:

زهستی به جز رنج پیهم ندیدم      دمی دیدۀ خویش بی نم ندیدم

غزلهایش زیبا اند و شور انگیز با آن که یکدست نیستند چرا که گفته اند:

شعر اگر اعجاز باشد بی بلند و پست نیست   در کف عیسی همه انگشت ها یکدست نیست غزل او نه بسیار مستعار است و پیچیده و نه عاری از صور خیال ، وداوری واصف باختری در مقدمۀ « دشت آیینه و تصویر» بجاست  که غزل فانی  حد فاصلی  میان غزل سنتی و «غرل نو» یا « غزل تصویری » است.

او نه چون سنت گرایان،با  ابزار بیانی پیشینیان هستی شعرش را می سازد و واژگان دستفرسود دیگران نشخوار می کند و نه هم متولی چشم بستۀ ضریح غزل نو شده است؛  غزلی که بادریغ در دست بعض کسان به ابتذال گراییده است .او اگر گاهی واژگانی چون پیر مغان ، شیخ شهر، ساقی ، آفتاب حسن و مانند آنهارا با همان معنای قاموسی شان در شعرش رخصت ورود می دهد ولی در جای جای  شعرش، از واژگان تازه و ترکیبات بدیع نیز بهره می گیرد:نگاه کنید به ترکیبات  ـ  بال خورشید،درخت خاطر، منبر ابرها، نگین سبز ایمان، بلوط سوختۀ دره های دوزخ، چهرۀ خستۀ دریا، پیامبر باران،شکست شب،چمن سبز غزل ،دشت آیینه،فرعون باد ، باد رهزن و باران دزد: ...

  ای درختان پناه تان به خدا     باد رهزن شد ه ست و باران دزد

تشخیص از شمار ابزار بیانی اوست که جای جای شعرش نمودار می شود؛ در شعر نیمایی «:سکۀ داغ» که سهراب سپهری را تداعی می کند؛ پامیر پدر او ست و  اجزای دیگر طبیعت وابستگان دیگر او:

 پدرم پامیر است

 مادرم جلگۀ سرسبز جنوب

پدرم چشمۀ پاکیزۀآ ب

دو برادر دارم

 کاج خودروی زمن کوچکتر

وان سیپدار کهنسال زمن پیر تر است

 لاله ها نیز همه خویش منند

 همه همکیش منند

همه از کشور خورشید مسافر شده ایم

  فانی هرچند به نظیره گویی چند تن از سخنوران متقدم و متأخر بر میخیزد و ازشعر سنایی ، مولانا، حافظ و بیدل تا شاعران دورۀ بازگشت چون یغما، مشتاق اصفهانی، عاشق اصفهانی و از معاصران، مانند نادرپور، سیمین بهبهانی ،نوید و سید بلخی  استقبال میکند اما همواره می کوشدتا مشخصات زبانی خود را  از دست ندهد و فانی باقی بماند؛از همینرو اگراز شاعرانی هم تقلید می کند که هماهنگی میا ن ابیات غزلهای  شان وجود ندارد  ولی او خود این وحدت را در محور عمودی غزل که یکی  از ویژگیهای غزل نو است رعایت میکند تا وانماید که در پی زبان و بیان خویشتن است  نه  در اندیشۀدنبال روی  ازسبک  و شیوۀ بیان دیگران.

  غزل زیر نمونه یی از همین گونه است که با آن  دامن کلامم را بر می چینم و آرزو می کنم تا همیشه توفیق رفیق راه آفرینش های او باشد.

این من که خفته در من من نیستم توهستی  

 در جان نموده مسکن من نیستم تو هستی

لب بر لبم نهادی گفتی بنال چون نی       

  پس در فغان و شیون من نیستم توهستی

قلب تو چون بگرید آید زچشم من خون      

 این خون دل به دامن من نیستم توهستی

گر خرمنم بسوزی با خویش کینه توزی    

 پنهان درون خرمن من نیستم توهستی

صد ره به نام دشمن بستی کمربه خونم     

این دوست بتو دشمن من نیستم تو هستی

شمع حیات ما را در راه باد مگذار         

کاین شمع نیمه روشن من نیستم توهستی