|
|
|
|
|
انسان دگرگون
شونده در اقتصاد بازار |
|
اين هنجارشکني نو، آشفتگي هاي بزرگي را در
گفتمان هاي
امروزين به دنبال داشته است. هنجارشکني
يادشده در پوشش بوي خوش آزادزيستي پيچانده
شده است. اين آزادزيستي برپايه ي
خودبسندگي افراد و گسترش آسان گيري در همه
ي زمينه
هاي اجتماعي و از جمله مرام جمعي بنا شده
است. |
|
|
|
|
|
از فروکاهيدن انديشه ها تا دگرگوني پيکره ها
نويسنده
Dany-Robert DUFOUR
برگردان:
محسن
.ح
»
انساني نوين »، اين چيزي است که
بازار جلوي چشمان ما
در کار ساختن آن است. با
از بين بردن هرگونه قانوني که مرزي براي جابجايي کالا
بگذارد، هنجار زدائي نئو
ليبرال اثراتش را بر روي همه زمينه ها به جاي مي نهد. اين
جريان نه تنها به
اقتصاد، که به روان انساني نيز دست اندا زي کرده ا ست و با آن
افسردگي روحي، بحران
هويت ، خودکشي و انحرافات اند که تشديد مي شوند. گويي که بازار
انسان را آنچنان که هست
نمي پذيرد. به کمک همسان سازي و مهندسي ژنتيک ، بازار اينک
به دنبال دگرگوني
بيولوژيکي آدمي مي باشد.
در کتابم «
هنر فروکاهيدن انديشه ها » (١) تلاش کردم
که دگرگوني ژرفي را که
بازار بر انديشه روا ميدارد، روشن سازم. کاري که کم و بيش
ساده بود : بازار همگي
ملاحظات سنتي، فرهنگي، محيط زيستي، متعالي و تعالي خواهانه
اي که سدي در برابر جابجايي
کالا در دنيا باشند را به کناري مي نهد. اين است که
سرمايه داري امروزين در کار
زدودن همه ي ارزش هاي نمادين به سود تنها ارزش پولي ي
بي طرف کالا است. چون ديگر
چيزي به جز مجموعه ي فرآورده هايي که تنها با ارزش پولي
شان داد و ستد مي شوند،
نمانده است، انسان ها مي بايست از همه ي افزوده بار فرهنگي
و نمادين، که در گذشته داد
و ستدشان را تضمين مي کرد، چشم درپوشند.
اسکناس هاي يورو نمونه ي خوبي براي نشان دادن
اين نمادزدايي و گسترش فرمانفرمايي کالايي است.
ما مي بينيم که اين اسکناس ها نگاره هاي چهره هاي بزرگ فرهنگي، ازپاستور تا
پاسکال و از دکارت تا دلاکروا که تا چندي پيش داد و ستد پولي را به ارزش
هاي فرهنگي ملي دولت ها پيوند مي زد، را از دست داده اند. امروزه روي اين
اسکناس ها تنها نگاره هاي پل و دروازه و پنجره هايي را مي بينيم که الهام
بخش سياست فرهنگ زدودگي اند. انسان ها به تن دادن به داد و ستد بي پايان
کالا فراخوانده شده اند. چنين است که مي گوييم قانون بازار نفي کننده ي همه
ي گونه هاي قوانيني است که داد و ستد کالا را محدود مي کنند.
با زير پا نهادن همه ي ارزش هاي گروهي، بازار
در کار فرآوردن « انسان نوين» ي است که،
فروافتاده از توانايي هاي داوري کردنش در همه چيز به ( جز داوري درباره ي
سود بيشتر) به بهره وري از فرآورده هايي که به آن ها نيازي ندارد،( تنها در
روابط کالايي است که اين رستگاري ديده مي شود) کشانده شده است. اين « انسان
نوين» با هويت هاي گوناگون ( مي گوييم گوناگون چرا که ديگر دراين ميان نه
سوژه - به عنوان عنصر انديشه- که از سوژه شدن هاي گذرا مي توان سخن راند)
در را به روي همه ي وابستگي ها به بازار گشوده است. در اين مورد، ما
دربرابر جنبه ي ويژه اي از هنجارشکني نئوليبراليسم قرار داريم که اثرات چشم
گيرش را پيشاپيش در همه ي زمينه ها و به ويژه در روان آدمي به جاي گزارده
است. اين جنبه هنوز، شوربختانه به درستي دريافت نشده است. شماري از روان
پزشکان و روان کاوان در کار بررسي پي آمدهاي اين هنجارشکني اند، پي آمدهايي
مانند افسردگي، بحران هاي خودپرستانه، گسترش انحرافات و اعتيادات
گوناگون...
اين هنجارشکني نو، آشفتگي هاي بزرگي را در
گفتمان هاي امروزين به دنبال داشته است.
هنجارشکني يادشده در پوشش بوي خوش آزادزيستي پيچانده شده است. اين
آزادزيستي برپايه ي خودبسندگي افراد و گسترش آسان گيري در همه ي زمينه هاي
اجتماعي و از جمله مرام جمعي بنا شده است. بدين سان مي خواهند به ما
بپذيرانند که زندگي امروزي مان تجربه اي پر تب و تاب از آزادشدگي است.
ناپسند بودن روابط سرکوبگرانه ي پدرسالارانه به اين انديشه دامن زده است که
گويي انقلابي نادر در راه است. در اين مورد فراموش مي کنيم که اين خود
سرمايه داري است که به اين « انقلاب » دامن زده است و با آن در کار کشاندن
روابط کالايي به دورن حوزه هايي است که تا کنون برآن فرمانروايي نداشته
است. اين حوزه ها، حوزه هاي اخلاقي و فرهنگي اند.
کارل مارکس اين جنبه ي «انقلابي» سرمايه داري
را به خوبي مي شناخت : « بورژوازي بدون ايجاد
دگرگوني هاي پي در پي در ابزار توليد و به دنبال آن روابط توليدي، نمي
تواند به زندگي خود ادامه دهد. در حالي که شرط وجود همگي ي طبقات صنعتي
گذشته نگهداري بدون تغيير گونه ي کهنه ي توليد بود، دگرگوني هاي پي در پي
در توليد تزلزل پيوسته ي بنيادهاي اجتماعي و در يک کلام تداوم جا به جايي و
نبود ثبات دوران سرمايه داري را از همه ي دوران گذشته جدا مي کند. همگي
روابط اجتماعي ايستا و زنگاربسته با نظريات و اعتقادات پذيرفته شده و تقدس
يافته اي که اين روابط را همراهي مي کرد، زوال مي يابند و آن چه به جاي اين
روابط مي نشيند پيش از آن که قوامي بيابند ، کهنه مي شوند. آن چه پابرجا و
استوار بوده است برباد مي رود و از آن چه مقدس بوده است، تقدس زدايي مي شود
ودر آخر انسان ها ناگزير مي شوند که به جايگاه خويش در زندگي و روابط ميان
خودشان بدون توهم بنگرند » (٢). اين توانائي در تغيير روابط اجتماعي در
دوران جديد سرمايه داري به اوج خود مي رسد ، چيزي که آن را به درستي گاهي «
سرمايه داري هرج و مرج گرا » مي نامند.
اين به هم ريختگي آن چنان کارآمد بوده است که
برخي، به شوق آمده از انقلاب اخلاق جمعي، در آن
چيزي به جز « آزادسازي »، « جوان بودن » و « به روز بودن » را نمي بينند.
اين آشفتگي تا آن جا پيش مي رود که آنان که کاري به جز پيروي از هنجارشکني
فرهنگي و نمادين نمي کنند خود را در اوج انقلابي گري مي يابند ، در اين
مورد من به جنبش چپ به روز شده اي فکر مي کنم که به هر« هدف مد شده اي » دل
مي بازد. در واقع اين همان چيزي است که سرمايه داري هرج و مرج گراي امروزين
بدنبال آن است که مي خواهد ، اگر نگوييم « انقلاب»، هنجارشکني در همه ي شکل
هاي فرهنگي و نمادين را دنبال کند. اعلان هاي تبليغاتي اين را به خوبي به
ما نشان مي دهد.
به نظر مي رسد که مردمان متوجه خطرهاي بالقوه
اي که اين هنجارشکني نمادين براي تمدن به بار مي
آورد ، شده اند. اما بازار اين امر را نيز به سود خود رقم مي زند : شمار
بسياري از گروه هاي مدعي و فروشنده ي اخلاقيات پست دست به کار شده اند.
آشکار است که باز سپردن بحث درباره ي ارزش ها به محافظه کاران سنتي و يا «
نو » يک اشتباه بنيادي است. اگر ما اين مسئله را ناديده انگاريم، اين حوزه
را جرج بوش، برنامه هاي تلويزيوني انجيلي و کارگزاران پوريتن شان در آمريکا
و يا عوام فريبي مسحور کننده ي رايج در اروپا اشغال خواهند کرد. در ميان
مردماني که به گونه اي آشفته در جريان آسيب هاي اخلاقي ناشي از گسترش بي
رويه ي فرمانروايي روابط کالايي قرار دارند، برپا داشتن انديشه اي نو
درباره ي ارزش ها، معني زندگي اجتماعي و درباره ي منافع عمومي امري درنگ
ناپذير است. اگر کاري نکنيم، مردمان به کنار کساني کشانده خواهند شد که اين
حوزه را به ناحق و با هياهوي بسيار دردست گرفته اند.
زماني که آفريده شده در
آفرينشش دست مي برد
با اين همه اگر بحث را به جنبه هاي فرهنگي
محدود کنيم از ماجرا دور خواهيم ماند، چرا که به
نظر مي رسد دگرديسي انديشه ها گام نخست جرياني است که از آن فراتر مي رود .
کوتاه سخن آن که « فروکاهيدن انديشه ها » و نمادزدايي چيزي جز پيش درآمد «
تبيين نوين» ي از انسان نيست. اين تبيين نوين ديگر نه تنها انديشه ها که
پيکر وي را نيز نشانه رفته است.
نمادزدايي جهان
در زمان تعيين کننده اي از زندگي آدمي روي مي
نمايد: در تاريخ اين نخستين بار است که آفريده شده اي مي تواند نوشته اي را
بخواند که خودش جلوه ي آن است. در اين جريان ، رخدادي باورنکردني ، شدني
شده است:
اين رخداد توانايي آفريده شده اي است که مي تواند به گذشته برگردد و خود را
باز بيافريند. در اين گذر آفريده شده در
آفرينش خود، به جاي قوانين طبيعي تکامل، دست مي برد و خويشتن را برجاي
آفريدگار خود مي نشاند. گويي که پيش نهادهاي انسان مدارانه ي پيک دولا
ميراندل، که در دوره ي رنسانس مطرح مي کند، برفراز همه ي معيارها به کار
بسته شده است. وي در مواجهه با همه ي شکل هاي برتري خواهانه ي مطلق مذهبي ،
پاي آزادي اراده ي انساني را به ميان مي کشاند و انسان را به « پيکره سازي
پيکره ي خويش » (٣) فرا مي خواند. تمامي فلسفه اي که پس از اين فراخوان در
مي رسد، از برپايي فلسفه ي دکارتي « فکر مي کنم پس هستم » تا موضوع مرگ
خداي نيچه و با گذر از ايده آل نقادانه ي عصر روشنگري، اين را در مسير
طولاني گسترش خويش به خوبي دريافته است .انسان امروزي در کار فرا رفتن از اين ايده آل است چرا که اگر هم انسان در
حال « پيکره سازي پيکره ي خويش » است،
اين پيکره دارد مي رود که جاي خود انسان را بگيرد. اشاره کنيم که در اين
جريان کمترين پي آمد، پايان فلسفه اي خواهد بود که در تبيين دوباره ي پايه
هاي مادي نوع انسان به کار گرفته شده است. در اين روند، دگرگوني بازگشت
ناپذيري از جريان بازسازي انديشه که به ميانجي رهبانيت، جستجوي خودبسندگي و
نوسازي فهم از عهد باستان به اين سو مطرح بوده است، به دگرگوني تکنيکي ي
پيکر انسان را شاهد خواهيم بود. اما اگر قرار است که انديشه را فرو بنهيم،
داشتن پيکري نو به چه کار مي آيد.
تا زماني که
برنامه ي همه گير ساختن پساانسان در دستور کار
است، پرسش بالا ارزش مطرح شدن دارد.از اين برنامه ي پنهان هيچ سخني نمي
رود.
آدميان رانبايد وحشت زده کرد. نبايد اينان دريابند که براي ازبين بردن جامعه
ي انساني ، يعني نابودي خودشان به کار
گرفته شده اند. دنياي زندگان آن چنان مورد توجه سرمايه داري، جهت گسترش
روابط کالايي، واقع شده است که ديوار سکوت درباره ي پي آمدهاي آن دارد ترک
برمي دارد. چنين است که فرانسيس فوکوياما، آوازه خوان نئوليبراليسم، که پس
از سقوط ديوار برلن « پايان تاريخ » را به همراه فرمانروايي همه گير
دموکراسي ليبرال اعلام داشته بود، ناگزير مي شود که تاملي بکند و بپذيرد که
پيروزي بازار آخرين گام در تاريخ انسان نيست. گام پس از آن، به گفته ي وي
دگرگوني بيولوژيک جامعه ي انساني است. (٤) اما اين بيداري براي وي تنها
گذرگاهي است و وي پس از آن خود را به دم شمشير اشتباهي ديگر مي اندازد.
فرانسيس فوکوياما مي خواهد باور کند که نئوليبراليسم مي تواند از ما
دربرابر اين مکانيسم شوم حفاظت کند، در حالي که همين نئوليبراليسم است که
ما را مستقيم به آن سو مي کشاند. ازديدگاه وي دموکراسي بازار اگر از سوي
پيشرفت برخي فن آوري ها تهديد نشود وضعيتي بي نقص است. وي مي گويد « تکنيکي
که آن اندازه توانا باشد که بتواند ما را دگرگون کند، مي تواند پي آمدهاي
بالقوه ي بدي براي دموکراسي ليبرال به دنبال داشته باشد.» (٥)
آشکارا حق با وي
است، اگر ديگر انساني نباشد، دموکراسي با خطر
بيهودگي دست به گريبان خواهد بود! براي پرهيز از چنين آسيبي فقط بسنده است
که به گفته ي فوکوياما « کشورها از منظر سياسي گسترش و بهره وري از تکنيک
را قانونمند کنند». اين نيت پاک دلانه به وي اجازه مي دهد که مسئله اي
بنيادي را ناديده انگارد : اين بازار است که گسترش بي مرز تکنيک و دانش را
در دست گرفته است.
تکنيک و دانشي که بدون هيچ گرفت و گيري مستقيم راه به فراسوي جامعه ي انساني
مي برد. آشکارا اين بازار است که دست به
نابودي همه ي شکل هاي تجلي نمادين مي زند. اين به معني نفي ارجاع به ارزش
هاي متعالي يا اخلاقي به سود ارزش کالايي است. در اين منطق هيچ چيز ديگر
نمي تواند مهاري باشد براي انساني که، به محض يافتن مجال، از تمامي ايده
هايي که مدعي بودند که وي در جايگاه خود مي نشانند، فراگذشته و پشت به
گذشته اش مي کند. يادآوري کنيم که نه دانش که دانش به اضافه ي پي آمدهاي
زيان بار بازار بر ارزش هاي متعالي است که پروانه ي اجرا شدن برنامه ي
يادشده را مي دهد.
بايد پرسيد که در دمکراسي هاي پسامدرن ما، جايي که همه چيز را مي توان گفت،
آيا نهادي سياسي وجود دارد که نظر ما را
درباره ي اين جهش پرسا شود؟
نبود اين نهاد سياسي بردوش همه سنگيني مي
کند. برنامه ي ساختن جامعه ي انساني به کجا منجر
خواهد شد؟ مستقيما به دوران فرآوردن انسان هاي فرادست، که از راه طبيعي به
دنيا نيامده اند، و فرآوردن انسان هاي فرودستي که براي انجام کارهاي پست پا
به دنيا نهاده اند. حضور عادي شده ي حيوانات و گياهاني که نتيجه ي دستکاري
ژنتيکي اند، بايد زنگ خطري براي ما باشد: گونه هاي نوي از انسان را مي توان
در کوتاه مدت به ميانجي همسان سازي و دستکاري ژنتيکي به دست آورد. حتي به
نظر مي رسد که تجربياتي در اين زمينه آغاز شده اند يا به زودي به جريان
خواهند افتاد. زماني که اين روزگار فرا برسد، ما از دوران پسامدرن، دوران
آشفته ي سقوط بتواره ها، به دوران پساتاريخ گام خواهيم نهاد. اگر نمي توان
پيش بيني کرد که اين دوران چگونه خواهد بود ولي مي توان گفت که دوران
يادشده چگونه نخواهد بود. اين دوران دوران پاياني پنج محور جامعه هاي
انساني است. پايان زندگي جمعي انساني، پايان قطعيت مرگ، پايان فرديت انسان،
پايان حل و فصل دشوار مشکل جنسيت و پايان مسئله ي بحراني تنازع نسل ها.
خطري که نوع انسان را تهديد مي کند، تنها
خطري مربوط به انتخاب ژنتيک ( اوژنيسم) انساني
نيست. چيزي که در کوتاه مدت خطرناک مي نمايد به زبان ساده مسئله ي حفظ و
تداوم نوع انسان است. اين تداوم نه به خودي خود که در حوزه اي نمادين و
فرهنگي شدني است. همان گونه که بخشي از تحقيقات انسان شناسي تاريخي نشان مي
دهد، انسان موجودي است که در زمان تولد نارس است و ناتوان از اين که به رشد
کامل جنيني خود برسد. با اين حال وي مي تواند بعدها توليد نسل کند و همين
خصوصيات را، که در نزد ديگر حيوانات مرحله اي گذراست، به نسل بعدي واگذارد.
دراين باره از « Neotenic » نوع انسان سخن مي رود(٦). فرجام آن که اين
حيوان نيمه تمام برخلاف ديگر حيوانات بايد خودش را در جاي ديگري غير از
طبيعت نخستين، يعني در طبيعت دومين که عموما فرهنگ ناميده مي شود، کامل
کند. اين طبيعت دومين دربرگيرنده ي بسياري چيزهاست : خدايان، افسانه ها،
هنجارهايي که براي بسياري از پديده ها (ستارگان، ميکروب ها، موسيقي،
رياضيات، ذهنيت، اجتماع و...) قائليم، فعاليت هاي پي گير ابزارسازي (ساختن
اشيايي که به اين حيوان ناتمام اجازه مي دهند که ساکن اين دنيا بشود)،
قوانين، اصول ها، ارزش ها و... حال اگر اين چارچوب هاي فرهنگي آسيب ببينند
و قوانين و اصول هاي آنان به آشفتگي دچار شوند، تنها آثار زيان بار فردي و
اجتماعي نيست که دامن گيرمان مي شود، اين نوع انسان است که مورد تهديد قرار
خواهد گرفت، چرا که ديگر هيچ چيز به اندازه ي کافي مشروعيت ندارد که جلو
دخالت هاي انسان در طبيعت را بگيرد.
پيشاپيش نداهايي، حتي از لايه هاي روشنفکري،
به گوش مي رسد که جهش آينده ي انسان را خوش آمد
مي گويند. در اين باره به ويژه از فيلسوف آلماني پيتر سلوترديژک مي توان
نام برد که به خاطر کنفرانسش در آلمان، در پايان سال ١٩٩٩، به نام «
قوانيني براي پارک انساني » نامدار شده است(٧). اين کنفرانس که براي گفتگو
درباره ي فلسفه ي هايدگر برپا شده بود به مجادلات بسياري به ويژه از سوي
يورگن هابرماس دامن زد. ديدگاه هاي اين «نيچه اي چپ» آشکارا گوياي نقشي است
که هنجارشکني نمادين امروزه مي تواند در پريشاني اذهان بازي کند. در
کنفرانس ديگري که در مرکز ژرژ پمپيدو در مارس سال ٢٠٠٠ برگزار گرديد (٨)،
سلوترديژک ديدگاهي را که از هايدگر وام گرفته است وارونه عرضه مي دارد. بحث
ديگر اين نبود که تکنيک « فراموش کردن هستي » است، بلکه اعلام اين نظر بود
که تکنيک، چونان ضميمه اي بنيادين انسان «Neotenic» که در باززايي وي به
کار مي رود، همگام «رام کردن هستي» است. گويي که دسترسي به تکنيک تنها
پيروزي انسان « Neotenic » است و چهارچوب هاي نمادين ناشي از اوامر و نواهي
هرگز وجود نداشته اند. با چنين پيش درآمدي همه ي پي آمدهاي شدني تکنيک
پيشاپيش توجيه شده اند. مسئله ي اخلاق در اين گفتمان لگام گسيخته بسيار دست
کم گرفته شده است. از اين ديدگاه، در واقع اين تنها تکنيک است که درباره ي
مرزهاي مرام جمعي تصميم مي گيرد، آن هم نه درباره ي هر مرام جمعي بلکه «
مرام جمعي انسان بزرگ » که در را بر روي « دستکاري بيولوژيک خويش » باز مي
گذارد. در اين گفتمان مرام جمعي يعني دوري جستن از همه ي آزمون هاي اخلاقي
است. چنين است که انساني که به ميانجي « هستي» از خودش جدا شده است وظيفه
خواهد داشت که شرايط بيولوژيک را دگرگون کند تا تکثرش شدني شود(٩). انسان
نارس به دنيا آمده ي فراورده ي تکنيک کار ديگري جز راندن تکنيک يادشده به
فرجام خويش نخواهد داشت. با تلطيف اصطلاح « انسان ابتدايي »، هم چنان که در
نام « موزه ي هنرهاي اوليه » مي بينيم، انسان کهن نام « انسان اوليه » را
به خود مي گيرد. اين انسان دربرابر انسان برتري که قرار است به آن دگرگون
شود چيزي به جز انسان ابتدايي نيست. ديگر نبايد مبهوت بازگشت « هستي » در
روايت غم بار و تاريخي نازيسم ماند . چيزي که به نظر مي رسد سلوترديژک
اشتباهي تاسف برانگيز از جانب استادش (هايدگر) مي داند. خير! اين در روزگار
ماست که شگفت زدگي حقيقي روي مي نمايد : انسان والا و حقيقي پديدار مي شود
و آستان بوسان، مدح و ثنايش مي گويند و براي بازکردن راهش نقش پليس را بازي
مي کنند.
دشواري اين جاست
که اين راه پر از « انسان هاي اوليه » است. براي
اين پيامبر، انسان کهن اوليه حيله گر و منحرف است و - نقل قول مي کنم - چشم
هايش را بر « توانايي هاي بالقوه » دگرگوني هاي « چندارزشي » بسته است.
بدتر از آن اين انسان با « خودخواهي ريشه دارش » تنها به درد اين مي خورد
که « توانش را متوجه ماده ي اوليه » کند و « تصاحب شان کند » و براي
دگرگوني هاي وعده داده شده پالايش شان سازد. اين جاست که در مي يابيم که
اين « ماده ي اوليه » مي تواند در واقع پيکر خود انسان باشد. اين انسان کهن
چيزي به جز « انساني با احساس گناه » نيست. وي حار است که براي به کارگيري
« مردم ناآگاه » « ظاهرسازي » کند و آنان را به سوي « بحث هاي انحرافي
درباره ي تهديدهاي غيرواقعي که زير فشار سرمقاله نويسان احساساتي عنوان مي
شوند» بکشاند. پس نابود باد اين انسان گونه هاي کهن که به هيستري ضد تکنيک
شان با جهيدني مخالفت مي ورزند که « هستي » از ما مي طلبد. « هيچ
امرانحرافي»اي در اين اراده ي « دگرگون کردن خويش به ميانجي تکنيک » وجود
ندارد.
گفته هاي سلوترديژک، با همه ي بي شرمي شان، بسيار سودمندند. اين گفته ها به
ما امکان مي دهند دريابيم که رها سازي
نمادين امروزه تنها مربوط به آزادي اخلاقي و برون رفتن کم و بيش دردناک از
پدرسالاري نيست. نفي حوزه هاي ممنوعه در روزگار ما، آشکار مي کند که برنامه
ي پسانازيسم قرباني کردن آدمي تداوم دارد. حامل اين برنامه سرمايه داري هرج
و مرج گرايي است که با درهم شکستن همه ي هنجارهاي نمادين به تکنيک اجازه مي
دهد که به تنهايي تا درهم شکستن جامعه ي انساني پيش برود.
تمدني که در آن همه
چيزمصرفي است
لکان مي گفت : «
گفتمان سرمايه دارانه ، ديوانه وار فريبکارانه
است، (...) اموراتش به خوبي مي گذرد و از اين بهتر نمي شود. مشکل اين جاست
که زيادي تند مي رود و آنچنان خوب مصرف مي کند که خود را به اضمحلال مي
کشاند» (١٠) درواقع مشکل سرمايه داري اين است که کارکرد بالايي دارد، آن
قدر بالا که روزي کارش به مصرف کشاندن همه چيز خواهد انجاميد : منابع،
طبيعت و حتي انسان هايي که در خدمت اين سرمايه داري اند. در منطق سرمايه
داري، همانگونه که لکان مي گويد، «
جانشين کردن برده ي باستان » با انسان هايي است که به « فرآورده » تبديل شده
اند « فرآورده هايي (...) مصرف شدني به
مانند ديگر فرآورده ها»(١١). جهت گيري تهديد آميز اظهارات تلطيف شده ي
ادبيات نئوليبرالي مانند « منابع انساني »، « سرمايه ي انساني »، «
ماده ي انساني » و « راهبري خوب مربوط به رشد انساني » را حال بهتر مي توان
دريافت. سرمايه داري هرج و مرج گرا به اين نظر بها داده است که بند و بست
نهادن برخويش بي رحمانه است و راه به جايي جز خودآزاري جان فرسا نمي برد و
هم اوست که کساني را که به اندکي معنوي گرايي نياز داشته باشند، به
پوريتانيسم تاريک انديشانه راهنمايي مي کند.
يادآوري کنيم که فيلسوف هاي عصر روشنگري، به
مانند ژان ژاک روسو و امانوئل کانت، مي گفتند
آزادي در چيزي به جز پيروي از قوانيني که بر خود وضع کرده ايم ، نيست. در
واقع براي آن که عدالت را برپا داريم، براي آن که جهان را پيش از آن که
خيلي دير شود حفظ کنيم و براي اين که انسان را که با اين منطق کور تهديد
شده است در پناه گيريم، ما نياز به قوانين حقيقي قضايي و اخلاقي داريم. به
جاي آن، ما دست به نفي همه ي قوانين زده ايم به جز قانون پيروزي قوي ترها.
اگر در اين سمت و سوي شوم پيش رويم وارد دوران بي رحم تري از دوران تبعيت
از قانون خواهيم شد. در اين دوران بي رحم تصميم خواهند گرفت که اين
پيکرانساني صدهزار ساله را تبديل به چيز ديگري کنند.
زيرنويس ها
١)
ر. ک به
: Dany-Robert Dufour, l’art de réduire les Têtes - sur la nouvelle
servitude de l’homme libéré à l’ère du capitalisme total, Denoël, Paris,
2003
٢)
ر. ک. به
: Karl Marx, Manifeste communiste, Trad, La fargue, Ed. Sociales, Paris,
1976, p. 35
٣)
ر. ک. به
: Pic de la Mirandole (1463-94), Discours sur la dignité de l’homme.
Jean capentier, Histoire de l’Europe, Paris, 1990, p. 224-225
٤)
در کتاب « پايان تاريخ ١٠
سال بعد »، فوکوياما
افسانه ي خود را از سر مي
گيرد. وي مي نويسد : « دمکراسي ليبرال و اقتصاد بازار
تنها راه هاي شدني قابل
پذيرش براي جوامع مدرن اند». با اين همه وي نابسندگي درک
خودش را از مسئله ي بالا مي
پذيرد. وي مي گويد : « تاريخ تا زماني که علوم طبيعي
معاصر به پايان راه خودشان
نرسيده اند به پايان نمي رسد. اکنون ما در آستانه ي کشف
هاي جديد علمي ايستاده ايم
که بنا به ذات خودشان جامعه ي انساني را به گونه اي که
هست از بين خواهند برد. »
ر. ک. به لوموند، ١٧ ژوئن ١٩٩٩.
٥)
ر. ک. به
: Francis Fukuyama, la fin de l’homme : les conséquences de la
révolution biotechnique, la table ronde, Paris 2002
٦)
ر. ک. به نوشته هاي انسان
شناس بزرگ آمريکايي
استفان جي گولد در
Stephen Jay Gould : Darwin et les grandes énigmes de la vie (1977),
Pygmalion, Paris, 1979 - Stephen Jay Gould : Le Pouce du Penda (1980),
Grasset, Paris, 1982
٧)
ر. ک. به
: Slotedjik, Règle pour le parc humain, Mille et une nuits, Paris, 2000
٨)
مباحث اين کنفرانس در
مجموعه اي به نام : La
Domestication de l’Etre, Mille et une nuits, Paris, 2000
چاپ شده است. همگي نقل
قول ها از اين مجموعه گرفته
شده است.
٩)
درواقع اين گونه گون سازي
پيشاپيش در جريان است.
هفته نامه ي آمريکايي ساينس درتاريخ ٢٧ ژوئيه ي سال ٢٠٠١ مي نويسد که يک
گروه
آمريکايي توانسته است که سلول هاي
مادر مغزي گونه ي انساني را در درون مغز جنين
ميموني به نام
macaca radiata در هفته ي
دوازدهم زندگي اش جاي دهد. اين کار مي
تواند به آفرينش ميمون هاي
نزديک به انساني بيانجامد که مغزشان در پي اين کار
« انساني » شده است.
١٠)
ر. ک. به
: Jacques Lacan, Conférence à l’université de Milan, 12 mai, 1972
١١)
ر. ک. به
: Jacques Lacan, l’Envers de la psychanalyse, Seuil, Paris, 1991, séance
du 17 décembre 1969, p. 35
|