زندگی

 

 

داستانی دربارهء تاريخ فلسفه

اثر «دنيای سوفی، دربردارندهء دانستنيهای سودمندی دربارهء تاريخ فلسفه بوده،

مطالعهء آن را به خصوص برای جوانان و دانش آموزان عزيز پيشنهاد مينماييم!

*   *   *

دانستنيها

دربارهء داروين

 

اثری: از يوسِتين گُردِر

ترجمهء: حسن کامشاد

Biography

PERHAPS no one has influenced our knowledge of life on earth as much as Charles Robert Darwin (1809-1882). His theory of evolution by natural selection, now the unifying theory of the life sciences, explained how all of the astonishingly diverse kinds of living things are related and how they became exquisitely adapted to their particular environments. His theory reconciled a host of diverse kinds of evidence such as the succession of fossil forms in the geological record, the geographical distribution of species, recapitulative appearances in embryology, homologous structures, vestigial organs and nesting taxonomic relationships. In further works Darwin demonstrated that the difference between humans and other animals is one of degree not kind. In geology, zoology, taxonomy, botany, palaeontology, philosophy, anthropology, psychology, literature and theology Darwin’s writings produced profound reactions, many of which are still ongoing. Yet even without his evolutionary works, Darwin’s accomplishments would be difficult to match. His brilliantly original work in geology, botany, biogeography, invertebrate zoology, psychology and travel writing would still make him one of the most original and influential workers in the history of science. Darwin’s writings are consequently of interest to an unusually wide variety of readers.

بيوگرافی، برگرفته از صفحهء انترنيتی: Darwin- online.org.uk ميباشد.

 داروين

 

. . . کشتی حامل ژن بر پهنهء زنده گی . . .

 

صدای بلندی هيلده را بامداد يکشنبه از خواب پراند. پوشهء نوشته ها بود که بر زمين اُفتاد. داشت گفتگوی آلبرتو و سوفی را دربارهء مارکس توی تخت ميخواند که خوابش برد. چراغ مطالعهء کنار تخت تا صبح روشن مانده بود. ساعت شماطهء روی ميز تحرير، سبز و براق، 59: 8 را نشان ميداد.

خواب کارخانه های بزرگ و شهرهای آلوده را ديده بود. دختربچه يی در گوشهء خيابان کبريت ميفروخت- مردمی شيک پوش با پالتوهای بلند بی اعتنا از کنار دختر ميگذشتند.

هيلده در تخت خواب نشست و به ياد قانونگزارانی اُفتاد که ميبايست در جامعهء دستاورد خود ديده گشايند. هيلده، به هر حال، خوشنود بود که در برکلی ديده گشوده است.

آيا اگر نميدانست اکنون در کجاست جرئت ميکرد چشم باز کند؟

اما موضوع تنها مکان بيدارشدن نبود. به سهولت ميتوانست در زمان ديگری هم بيدار شود. مثلاً، در قرون وسطا- يا در عصرِ حجر، ده- بيست هزار سال قبل؟

هيلده کوشيد خود را در ذهن مجسم سازد نشسته در دهانهء غاری، سرگرم تراشيدن پوستِ حيوانی. . .

آيا پيش از اين که چيزی به نام فرهنگ پيدا شود، دختران پانزده ساله چه وضعی داشتند؟ چی فکر ميکردند؟ اصلاً چيزی به فکرشان ميرسيد؟

هيلده جاکتی پوشيد، پوشه را از زمين برداشت، جای خود را در تخت محکم کرد و به خواندن فصل بعد پرداخت.

آلبرتو تازه گفته بود «فصلِ بعد!» که درِ کلبهء سرگرد به صدا درآمد.

سوفی گفت: «چاره يی نداريم، هان؟»

آلبرتو گفت: «لابد نی»

مردی بسيار سالخورده با موی بلند سفيد و ريش و پشم روی پلهء بيرون ايستاده بود. چوبِ دستی در يک دست و تخته يی در دست ديگر داشت. روی تخته تصوير قايقی کشيده شده بود. قايق مملو از اقسام حيوانها بود.

آلبرتو پرسيد: «آقا کی باشند؟»

«اسم من نوح است.»

«حدس ميزدم.»

«من جد بزرگ تو ام پسرم. ولی اين روزها لابد معمول نيست آدم اجداد خود را بشناسد.»

سوفی پرسيد: «در دست تان چيست؟»

«اين تصوير همهء حيوانهاييست که از توفان نجات يافتند. بگير، دخترم، اين را برای تو آورده ام.»

سوفی تصوير بزرگ را گرفت.

پيرمرد گفت: «خوب، من ديگر بهتر است بروم خانه، تاکِستانم را آب دهم و جستی زد و پاشنه هايش را به هم کوبيد و مثل بعضی آدمهای خيلی پير، خوش و خندان در جنگل ناپديد شد.

سوفی و آلبرتو دوباره رفتند درون کُلبه و نشستند. سوفی نگاهی به تصوير انداخت، ولی پيش از آن که فُرصت بررسی پيدا کند، آلبرتو آن را تحکم آميز از دستش گرفت.

«اول به مطالب اصلی توجه ميکنيم.»

«خيلی خوب، خيلی خوب.»

راستی يادم رفت بگويم که مارکس سی و چهارسال آخر عمرش را در لندن سپری کرد. در 1849م. به آن جا رفت و در 1883م. جان سپرد. چارلز داروين نيز تمام اين مدت در حومهء لندن ميزيست. وی در 1882م. مُرد و با تشريفات کامل در ميان فرزندانِ نامی انگلستان در وست مينستراَبی (1) به خاک سپرده شد.

بدين قرار گذر مارکس و داروين به هم اُفتاد- و نه فقط در زمان و در مکان. مارکس ميخواست چاپ انگليسی بزرگترين اثر خود، سرمايه، را به داروين پيشکش کند ولی داروين اين افتخار را نپذيرفت. مارکس يک سال بعد از داروين درگذشت و دوستش انگلس گفت: «داروين نظريهء تکامل آلی را کشف کرد، مارکس نظريهء تکامل تاريخی بشر را.»

«صحيح.»

«انديشمند بزرگ ديگری که کار خود را بعداً به داروين ارتباط داد، زيگموند فرويد (2) روانشناس بود. او هم سالهای آخر عمر خود را در لندن گذراند. فرويد گفت نظريهء تکامل داروين و روانکاوی خود وی خودخواهی ساده لوحانهء انسان را رسوا کرد.»

«اين اسمها يکی پشت ديگری. ما داريم از مارکس صحبت ميکنيم، يا از داروين، يا از فرويد؟»

«به مفهومی گسترده تر ميتوان گفت از يک جريان طبيعتگرا از نيمهء قرن نوزدهم تا نزديک زمان خودمان صحبت ميکنيم. منظور از {طبيعتگرايی(3)} برداشتی از هستيست که واقعيتی جز طبيعت و جهان حسی نميشناسد. طبيعتگرايان بنا بر اين انسان را هم جزئی از طبيعت ميشمرند. دانشمند طبيعتگرا تنها و تنها به پديده های طبيعی تکيه ميکند و به فرضيه های عقلی يا هرگونه وحیّ الهی کاری ندارد.»

«و اين شامل حال مارکس، داروين و فرويد ميشود؟»

«صد در صد. واژه های کليدی از نيمهء قرن نوزدهم به اين طرف طبيعت، محيط زيست، تاريخ، تکامل و رشد بوده است. مارکس گفت اعتقادهای مسلکی انسان همه محصول زيربنای جامعه است. داروين نشان داد که بشر نتيجهء تکامل زيستی تدريجيست و مطالعه های فرويد در زمينهء ضمير ناخودآگاه ثابت کرد اعمال افراد اغلب ناشی از اميال يا غرايز {حيوانی}است.»

خيال ميکنم منظورتان از طبيعتگرا را کمابيش ميفهمم، ولی بهتر نيست در عين حال از چند نفر صحبت نکنيم؟»

«به داروين ميپردازيم، سوفی. شايد يادت هست که دانشمندان پيش از سقراط برای فرايندهای طبيعت دنبالِ علل طبيعی ميگشتند. همان گونه که آن ها از توضيحهای اساطيری کهن گريختند، داروين نيز ناگزير از برداشت کليسا در مورد آفرينش انسان و حيوان فاصله گرفت.»

«ولی داروين که واقعاً فيلسوف نبود؟»

«داروين دانشمند زيست شناس و طبيعیدان بود. اما دانشمندی بود که در دوران جديد بيش از هرکس ديگر نظر کتاب مقدس را دربارهء آفرينش انسان آشکارا مورد ترديد قرار داد.»

«پس ناچار بايد در مورد نظريهء تکامل داروين هم توضيحی بدهيد.»

«اول از خود داروين شروع ميکنيم. وی در 1809م. در شهر کوچک شروزبری به دنيا آمد. پدرش، دُکتور رابرت داروين، در شهر خود پزشک سرشناسی به شمار ميرفت و در مورد تربيت پسر خود بسيار سختگير بود. مدير دبيرستان چارلز، او را پسری خواند که هميشه ول ميگشت، با آت و آشغال بازی ميکرد و هيچ گاه ذره يی کار مفيد انجام نميداد. منظورِ مدير از {کارِ مفيد} سرِ هم کردن افعال يونانی و لاتينی بود. منظورش از {ولگردی} از جمله اين بود که چارلز مرتب اين جا و آن جا ميگشت و هرنوع سوسک ميديد جمع ميکرد.»

«مدير حتماً بعدها از اين حرف خود پشيمان شد.»

«در سالهای بعد که چارلز تحصيلات دينی ميکرد، سخت به تماشای پرنده گان و گردآوری حشره ها دل بست، به طوری که از الهيات نمرهء خوب نياورد. ولی حتی هنگامی که هنوز دانشجو بود، در علوم طبيعی شهرتی به هم زد و اين بيشتر به خاطر علاقه اش به زمينشناسی بود، که شايد پُر دامنه ترين علم روز بود. در اپريل 1831م. که تحصيلات دينی خود را در کمبريج به پايان رساند، بيدرنگ به ويلز شمالی رفت و آن جا به مطالعهء ساختمان سنگها و جستجوی سنگواره ها پرداخت. در ماه اوت آن سال، وقتی تازه بيست و دو ساله شده بود، نامه يی به او رسيد که مسير تمامی زنده گيش را مشخص کرد. . .»

«مگر آن نامه چه بود؟»

«نامه از دوست و آموزگارش، جان استفن هنزلو (John Steven Henslow) بود. نوشته بود: {از من تقاضا شده. . . طبيعی دانی را پيشنهاد کنم تا به عنوان دستيار همراه ناخدا فيتزروی (Captain Fitzroy) برود، وی مأموريت دولتی دارد کرانه های جنوبی امريکای جنوبی را مساحی و نقشه برداری کند. من به آن ها گفته ام در ميان کسانی که من ميشناسم که ممکن است چنين وظيفه يی را به عهده گيرند تو بيشتر از هر کسی صالحی. در مورد جنبه های مالی کار من چيزی نميدانم. سفر دريايی قرار است دو سال طول بکشد. . .}.»

«چطور همهء اين ها را از بر داری؟»

«کاری ندارد، سوفی.»

«و داروين چه پاسخ داد؟»

«ميخواست با اشتياق فُرصت را چنگ بزند، ولی جوانها در آن زمان هيچ کاری بدون رضايت والدين خود نميکردند. پس از مدتی چانه زدن، عاقبت پدر رضايت داد- و او بود که هزينهء سفر پسر را بر عهده گرفت. از {جنبهء مالیِ} کار در حقيقت هيچ خبری نبود.

«عجب.»

«کشتی آن ها بيگل (HMS Beagle) نام داشت و متعلق به نيروی دريايی انگلستان بود. روز 27 دسامبر 1831م. از بندر پليموت به سمت امريکای جنوبی حرکت کرد و تا اکتوبر 1836م. بازنگشت. دوسال پنجسال شد و سفر به امريکای جنوبی سفر به دور دنيا گرديد. اين يکی از مهمترين سفرهای اکتشافی دوران جديد بود.»

«دور همهء دنيا گشتند؟»

«آری، به تمام معنی. از امريکای جنوبی بر پهنهء اقيانوس آرام رفتند به زلاندِ نو، آستراليا و افريقای جنوبی. از آن جا دوباره روانهء امريکای جنوبی شدند و آخر سر به انگلستان بازگشتند. داروين نوشت سفر بر عرشهء بيگل بی ترديد مهمترين رويداد زنده گی او بود.»

«ولی طبيعی دان بودن بر روی آب کار آسانی نيست.»

«سالهای نخستين، بيگل در سواحل امريکای جنوبی بالا و پايين ميرفت. اين به داروين مجال فراوان دادکه خود را با تمامی قاره، از جمله نقاط درون خشکی، آشنا کند. سفرهای پی در پی هيئت به جزاير گالاپاگوس در اقيانوس آرام و غرب امريکای جنوبی نيز اهميت به سزا داشت. داروين توانست مواد بسيار زيادی در اين جزاير به دست آورد و به انگلستان بفرستد. به هر حال، تفکراتش دربارهء طبيعت و تکامل حيات را نزد خود نگه داشت. وقتی در سن بيست و هفت ساله گی به ميهن برگشت، شهرت علمی اش همه جا گسترده بود. در اين موقع از آنچه بعداً نظريهء تکامل او شد تصويری روشن در ذهن خود داشت. ولی اثر عمدهء خود را تا سالهای پس از بازگشت منتشر نکرد، زيرا داروين- همان گونه که در خور هر دانشمنديست- مرد بسيار محتاطی بود.»

«اثر عمدهء او چه بود؟»

«در واقع، چندين اثر بود. ولی کتابی که بيش از همه در انگلستان سر و صدا راه انداخت منشأ انواع (The Origin of the Species) بود، که در 1859م. انتشار يافت. عنوان کامل کتاب اين بود: در باب منشأ انواع از طريق انتخاب طبيعی، يا حفظ نژادهای اصلح در کشمکش حيات. اين عنوان دراز در حقيقت چکيدهء کاملی از تيوری داروين است.»

«واقعاً که خيلی مطلب در يک عنوان گنجانده شده است.»

«ولی بگذار آن را تکه تکه بررسی کنيم. داروين در منشأ انواع دو نظريه يا تِز عمده مطرح ميکند: نخست آنکه تمامی شکلهای گياهان و جانوران امروزی از گونه های قديمی تر و ابتدايی تری، تکامل زيستی يافتند. دوم، آنکه تکامل ثمرهء انتخاب طبيعيست.»

«بقای آنکه توانمندترين است؟»

«درست است، اما اجازه بده ابتدا حواس مان را متوجه انديشهء تکامل بکنيم. اين، به خودی خود، فکر چندان بکری نبود. پندار تکامل زيستی از سال 1800م. در پاره يی محافل کم کم پذيرفته شده بود. سخنگوی پيشگام اين انديشه جانورشناس فرانسه يی لامارک (1744- 1829م. Jean- Baptiste de Lamark) بود. حتی پيش از او، پدر بزرگ خود داروين، ايرَزموس داروين (1731- 1802م. Erasmus Darwin) عنوان کرده بود گياهان و جانوران از چند تيرهء بدوی تکامل يافته اند. ولی هيچ کدام اين ها دليل قابل قبولی نياورده بود که تکامل چگونه روی داد. به همين سبب کليساييان آن ها را خطر بزرگی نشمردند.»

«ولی داروين را چرا؟»

«بلی، کاملاً و نی بدون علت. تعاليم تورات و انجيل دربارهء تغيير ناپذيری کليهء تيره های گياه و حيوان، مورد قبولِ هم محافل کليسايی و هم محافل علمی بود. هر شکل حيات حيوانی- طبق کتاب مقدس- به طور جداگانه و يک بار برای ابد آفريده شده است. اين ديد مسيحی در ضمن با آموزه های افلاطون و ارسطو نيز ميخواند.»

«چطور؟»

«نظريهء مُثل افلاطون فرض را بر اين قرار ميداد که انواع جانوران تغيير ناپذير اند چون به الگوی مثالها يا صورتهای جاودانه ساخته شده اند. تغيير ناپذيری انواع جانوران يکی از ارکان فلسفهء ارسطو هم بود. ولی در زمان داروين مشاهده ها و کشفهای تازه موجب شد که اين عقايد سنتی مورد بررسی مجدد قرار گيرد.»

«مشاهده ها و کشفهای تازه چه بود؟»

«مثلاً تعداد بيشتر و بيشتری سنگواره از حفاری به دست آمد. هم چنين فُسيل استخوانهای بزرگ حيوانات نابود شده، به دست آمد. داروين خود بقايای جانوران دريايی را در وسط خشکی يافت و سخت به حيرت افتاد. اکتشافهای مشابهی نيز در امريکای جنوبی بر فراز کوههای آند به عمل آورد. جانور دريايی در بالای کوههای آند چه ميکند، سوفی؟ ميتوانی به من بگويی؟»

«نی.»

«بعضی عقيده داشتند اين ها را آدمها يا حيوانهای ديگر آن جا انداخته اند. ديگران ميگفتند خداوند اين فُسيلها و بقايای جانوران دريايی را آفريده تا کافران را گمراه کند.»

«نظر دانشمندان چه بود؟»

«بيشتر زمين شناسان طرفدار {نظريهء سانحه} (Catastrophe theory) بودند. طبق اين نظريه زمين دستخوش توفانهای مهيب، زلزله و سوانح ديگری بوده است و اين ها کُل حيات را از بين ميبرده است. داستان يکی از اين ها- توفان و کشتی نوح- را در تورات ميخوانيم. پس از هر سانحه، خداوند از نو حيات بر زمين آورد و گياهان و حيوانهای تازه- و کاملتر- می آفريد.»

«پس فُسيلها بقايای شکلهای اوليهء حيات اند که در نتيجهء سوانح عظيم از بين رفتند؟»

«دقيقاً. برای نمونه، ميپنداشتند اين فُسيلها آثار حيوانهاييست که نتوانستند سوار کشتی نوح بشوند. ولی داروين در سفر دريايی خود بر عرشهء بيگل، جلد نخستِ کتاب «اصولِ زمين شناسی»، نوشتهء سِرچارلزلايل (1797- 1875م. Sir Charles Lyell)، زمين شناس انگليسی، را همراه داشت. لايل ميگفت وضعيت زمين شناختی کنونی کرهء ما، چگونه گی کوهها و دره های آن، نتيجهء تکاملی بی اندازه دراز و تدريجيست. مقصود او اين بود که حتی تغييرهای کوچک، در طول اعصاری که سپری شده، ميتواند دگرگونيهای زمين شناسی عظيم بار آورد.»

«منظورش چه تغييرهايی بود؟»

«منظورش تغييرهايی بود که امروزه هم روی ميدهد: باد و هوا، آب شدن یخها، زلزله و برآمدن سطح زمين. مثال آب و سنگ خارا را حتماً شنيده يی- آب نی با نيروی شگرف، بل که با چکيدن مداوم و مستمر سنگ را ميسايد. لايل معتقد بود تغييرهایِ جزئی و تدريجیِ مشابه در طول اعصار قادر است چهرهء طبيعت را کاملاً دگرگون کند. اما، اين نظريه به تنهايی توضيح نميدهد که بقايای جانوران دريايی بر فراز کوههای آند چه ميکرد. در هر حال داروين پيوسته به خاطر سپرد که تغييرهای خورد تدريجی، در درازمدت، ميتواند دگرگونيهای چشمگير پيش آورد.»

«لابُد فکر ميکرد همين توضيح را ميتوان در مورد تکامل جانوران نيز به کار بُرد؟»

«بلی، چنين ميپنداشت. ولی همان طور که گفتم داروين آدم محتاطی بود. پيش از آنکه جرئت پاسخ به خود دهد، مدتها پُرس و جو ميکرد. از اين بابت پيرو رويهء فلاسفهء واقعی بود: مهم است بپرسيم و در پاسخ عجله نکنيم.»

«بلی، درست است.»

«عامل تعيين کننده در نظريهء لايل قدمت زمين بود. در زمان داروين، بسياری را عقيده بر اين بود که از وقتی خدا زمين را آفريد حدود شش هزار سال گذشته است. اين رقم با شمارش نسلها، از آدم و حّوا به بعد، به دست آمده بود.»

«چه ساده لوحانه!»

«بلی و معما که حل شد آسان شود. داروين تصور کرد عمر زمين سيصد مليون سال است. چون، دست کم، يک چيز مسلم بود: اعتبار نظريهء تکامل تدريجی زمين شناختیِ لايل و نيز نظريهء تکامل خود داروين تنها در صورتی اعتبار داشت که به دورانهای بی اندازه طولانی زمان قايل باشيم.»

«عمر زمين چقدر است؟»

«امروزه ميدانيم که زمين 6/ 4 مليارد سال عمر دارد.»

«واه!»

«تا اين جا، به يکی از استدلالهای داروين در مورد تکامل زيستی نظر انداخته ايم، يعنی، به رسوبهای قشربندی شدهء سنگواره ها در لايه های گوناگون سنگها. استدلال ديگر تقسيم بندی جغرافيايی موجودات زنده است. در اين جا بود که سفر دريايی علمی داروين اطلاعاتی تازه و بی اندازه جامع ارايه کرد. داروين به چشم خود ديده بود اعضای يک تيرهء جانور در منطقه يی واحد ميتوانند در جزئيات بسيار کوچک با يکديگر فرق داشته باشند. داروين به ويژه در جزاير گالاپاگوس، در مغرب اکوادور، مطالعه های بسيار جالبی در اين زمينه کرد.»

«قدری دربارهء آن ها بگوييد.»

«مجمع الجزاير گالاپاگوس گروهی جزيره های آتشفشانيست. به همين دليل در حيات نباتات و جانوران آن جا تفاوت چندانی مشاهده نميشد. ولی داروين در پی اختلافهای بسيار کوچک بود و در اين جزاير به لاک پشتهای عظيم الجثه يی برخورد که جزيره به جزيره اندکی با هم فرق داشتند. آيا خدا حقيقتاً برای هر کدام از اين جزيره ها نوع خاصی لاک پشت آفريده است>»

«بعيد است.»

«مشاهدات داروين در خصوص زنده گی پرنده گانِ گالاپاگوس از اين هم شگفت انگيزتر بود. سِهره های گالاپاگوس، جزيره به جزيره آشکارا با يک ديگر تفاوت داشتند، به ويژه شکل منقارشان. داروين نشان داد اين تفاوتها پيوند نزديک دارد با طرز غذا پيداکردن سِهرا ها در جزاِر مختلف. سِهره های کوچکِ آوازخوان حشره ميخوردند و خوراک سِهره های درختی موريانه هايی بود که آن ها در تنه و شاخه های درختها مييافتند. منقار هر يک از اين ها دقيقاً متناسب با نحوهء تغذيهء شان بود. آيا اين سِهره ها از يک نوع بودند؟ منتها در طول سده ها در جزاير مختلف خود را با مقتضيات محيط وفق داده بودند و بدين ترتيب انواع جديدی سِهره تکامل يافته بود؟»

«داروين بدين نتيجه رسيد، نه؟»

«بلی. و شايد در اين جا بود- در جزاير گالاپاگوس- که داروين {داروينيست} شد. هم چنين مشاهده کرد که جانوران آن جا با بسياری از جانورانی که در امريکای جنوبی ديده بود شباهت نزديک دارند. آيا خداوند يک بار برای هميشه اين حيوانها را اندکی با هم متفاوت آفريد- يا اين که تکاملی صورت گرفته است؟ داروين بيشتر و بيشتر شک کرد که جانوران همه تغيير ناپذير باشند. ولی هنوز توضيح موجهی نداشت که چگونه چنين تحولی روی داد. اما يک عامل ديگر هم در کار بود که نشان ميداد جانوران جهان همه احياناً خويشاوند اند.»

«و آن چه بود؟»

«رشد جنين در پستانداران. اگر جنين سگ، خفاش، خرگوش و انسان را در مراحل ابتدايی به هم مقايسه کنيد، چنان شبيه يک ديگر است که مشکل بتوان ميان آن ها تفاوت گذاشت. جنين آدم و خرگوش را تا مرحلهء نهايی هم نميتوان از هم تمييز داد. آيا اين دليل آن نيست که ما با همديگر خويشاوندی دوری داريم؟»

«ولی هنوز هم توضيحی نداشت که اين تکامل چگونه اتفاق اُفتاد؟»

«داروين مدام به نظريهء لايل می انديشيد. لايل گفته بود تغييرهای بسيار کوچک در دوران طولانی زمان ميتواند اثرهای بزرگ به بار آورد. ولی هنوز توضيحی نمييافت که بتوان اصل کُلی قرار داد. با نظريهء لامارک جانورشناس فرانسه يی آشنايی داشت که نشان ميداد جانوران گوناگون خصلتهای لازم خود را خود پرورده بودند. زرافه ها، برای مثال، گردن دراز پيدا کردند چون نسل پشت نسل به سوی برگ درختان گردن کشيدند. لامارک عقيده داشت خصلتهايی که هر فرد با جد و جهد خود به دست آورد به نسل بعدی منتقل ميشود. ولی داروين نظريهء موروثی بودن خصايل اکتسابی را نپذيرفت زيرا لامارک برای دعاوی جسورانهء خود برهانی ارايه نکرده بود. در هر حال، داروين انديشهء ديگری، خط فکری بسيار روشنتری، را دنبال ميکرد. شايد بتوان گفت که ميکانيزم واقعی تکامل انواع، عيناً در برابر ديده گانش بود.»

«که چه بود؟»

«دلم ميخواهد اين ميکانيزم را خودت پيدا کنی. بنا بر اين ميپرسم: اگر تو سه رأس گاو داشته باشی، ولی علوفه فقط برای زنده نگاهداشتن دو گاو، چه کار ميکنی؟»

«ناچار يکی از آن ها را ميکُشم.»

«خوب . . . کدام را ميکُشی؟»

«گمان کنم آن که کمتر از همه شير ميدهد.»

«حتماً؟»

«آری، منطقيست، نی؟»

«اين کاريست که انسان هزاران سال است ميکند. ولی کار ما با دو گاو تو هنوز تمام نشده. فرض کنيم ميخواستی يکی از آن ها باردار شود. کدام را انتخاب ميکردی؟»

«آن که بهتر شير ميدهد، چون گوساله اش هم لابد خوش شير ميشود.»

«پس تو پُرشيرها را به کم شيرها ترجيح ميدادی. يک سوال ديگر. اگر تو شکارچی بودی و دو سگ شکاری داشتی، ولی ناچار ميشدی يکی را از دست بدهی، کدام را نگه ميداشتی؟»

«معلوم است آنکه شکارهای تيرخورده را بهتر پيدا ميکرد.»

«کاملاً. طبيعيست که سگ شکاری بهتر را ترجيح ميدادی. مردم هم، سوفی، در پيش از دههزار سال گذشته حيوانهای اهلی خود را به همين ترتيب پرورش داده اند. مرغها هميشه هفتهء پنج بار تخم نميگذاشتند، گوسفندها هميشه اين اندازه پشم نميدادند و اسبها هميشه مثل حالا چابک و نيرومند نبودند. پرورش دهنده گان انتخاب مصنوعی کرده اند. اين در عالم نباتات نيز صادق است. وقتی بذر خوبِ سيب زمينی (کچالو) هست، تخم بد نميکاری، برای برداشت گندمهای بيدانه وقت تلف نميکنی. داروين يادآور شد که دو گاو، دو خوشهء گندم، دو سگ، يا دو سِهره کاملاً يک سان نميتوان يافت. طبيعت انواع بيشمار و گوناگون حيات به وجود می آورد. دو فرد، حتی در يک نوع واحد زيستی کاملاً هم سان نيستند. تو شايد وقتی آن مايع آبی رنگ را نوشيدی اين را به چشم خود ديدی.»

«چطور هم!»

«خوب حال داروين از خود پرسيد: آيا ميشود که در طبيعت نيز ميکانيزم مشابهی در کار باشد؟ امکان اين هست که طبيعت هم {انتخاب طبيعی} ميکند کدامين افراد زنده بمانند؟ و مگر ممکن نيست که اين انتخاب در طول دورانی بسيار دراز انواع تازه يی از گياهان و جانوران پديد آورده باشد؟»

«به گمان من که پاسخ مثبت است.»

«داروين هنوز نميتوانست درست تصور کند اين انتخاب طبيعی چگونه روی ميدهد. تا آنکه در اکتوبر 1838م.، دقيقاً دوسال پس از برگشت از سفر دريايی خود، تصادفاً به کتاب کوچکی نوشتهء توماس مالتوس (1766- 1834م. Thomas Malthus- اقتصاددان بريتانيايی)، کارشناس بررسيهای جميعت، برخورد. عنوان کتاب رساله يی در باب اصل جميعت (An Essay on the Principle of Population) بود. مالتوس انديشهء اين رساله را از بنجامين فرنکلينِ (1706- 1790 Benjamin Franklin)، سياستمدار، دانشمند و نويسندهء امريکايی گرفت، که يکی از اختراعهايش برقگير (Lightning Conductor) بود. فرنکلين متذکر شده بود چنانچه عوامل بازدارنده در طبيعت نميبود تنها يک نوع گياه يا حيوان در سراسر جهان گسترش مييافت. اما چون نوعهای مختلف هست، اين ها تعادل همديگر را نگه ميدارند.»

«ميفهمم.»

«مالتوس اين انديشه را پروراند و آن را به جميعت جهان تعميم داد. عقيده داشت توانايی بشر برای توليد مثل چنان زياد است که هميشه شمار نوزادان بيش از حديست که بتواند زنده بماند. از آن جا که توليد خوراک هرگز نميتواند پا به پای افزايش جميعت پيش برود، مالتوس بر آن بود که در کشاکش حيات تعداد زيادی محکوم به فنا هستند. آن هايی که زنده ميمانند و بزرگ ميشوند- و نژاد را تداوم ميبخشند- بدين قرار کسانی هستند که بهتر از تنازع بقا بيرون می آيند.»

«اين منطقی به نظر ميرسد.»

«و اين در واقع همان ميکانيزم کُلی بود که داروين دنبالش ميگشت. اين توضيح چگونه گی رويداد تکامل بود. در کشمکش حيات آن هايی که بهتر از ديگران خود را با محيط وفق دهند زنده ميمانند و نژاد را تداوم ميبخشند و اين بر اثر انتخاب طبيعيست. اين دومين نظريهء ارايه شده در منشأ انواع بود. داروين نوشت: {فيل در قياس با ساير حيوانها کمترين توليد مثل را دارد} ولی اگر شش بچه بزايد و صدسال عمر کند، {پس از گذشت 740 تا 750 سال چيزی نزديک به نوزده مليون فيل و همه از تبار جفت نخست، باقی خواهد بود}.»

«تا چه رسد به هزاران تخمی که يک ماهیِ سفيد ميگذارد.»

«داروين همچنين گفت که تنازع بقا غالباً در ميان نوعهای بسيار مشابه هم بی نهايت شديد است. زيرا تنها بايد برای غذای واحدی بجنگند. در اين جا، کوچکترين امتياز- يعنی، تفاوتی فوق العاده ناچِز- حقيقتاً به حساب می آيد. هرچه تنازع بقا شديدتر باشد، تکامل انواعِ تازه زودتر روی ميدهد، در نتيجه آن هايی که خود را به بهترين وجه تطبيق داده اند باقی ميمانند و مابقی از ميان ميروند.»

«هرچه خوراک کمتر و زاد و ولد بيشتر، تکامل زودتر؟»

«بلی، ولی مطلب فقط خوراک نيست. خوراک ديگران نشدن نيز به همين اندازه اهميت حياتی دارد. برای مثال، گونه يی رنگ عوض کردن، توانايی تند دويدن، جانورهای دشمن را شناختن، يا، اگر کار به باريک کشيد، طعم زننده داشتن، ميتواند موضوع مرگ يا زنده گی باشد. زهری که بتواند جانور شکارگر را بکشد نيز بسيار به درد ميخورد. برای همين است که کاکتوسها اين همه سمی اند، سوفی. چون چيز ديگری عملاً نميتواند در بيابان برويد، اين گياه در برابر جانوران گياهخوار به ويژه آسيب پذير است.»

«بيشتر کاکتوسها تيغ هم دارند.»

«بديهسيت قدرت توليد مثل نيز دارای اهميت اساسيست. داروين چگونه گی گردافشانی نباتات را به تفصيل مطالعه کرد. گُلها در رنگهای شگرف ميدرخشند و عطر مست کننده بيرون ميدهند تا حشره هايی را که وسيلهء گرد افشاندن اند به سوی خود بکشند. پرنده گان نغمه های دلنواز چهچهه ميزنند که نوع خود را تداوم بخشند. گاو نری خونسرد يا افسرده حال که به گاوهای ماده علاقه يی نشان ندهد به کار تبارشناسی نمی آيد، چون با اين خصوصيتها، نسلش فوراً قطع ميشود. يگانه فايدهء گاونر در عرصهء حيات اين است که به بلوغ جنسی برسد و برای حفظ نژاد توليد مثل کند. اين بی شباهت به مسابقهء دو امدادی نيست. آن هايی که نتوانند به هر دليل ژن خود را به ديگری منتقل سازند هميشه از بين ميروند و نژاد بدين ترتيب پيوسته پاک ميشود. مقاومت در برابر بيماری يکی از مهمترين مواهبيست که تيره های باقيمانده بيشتر و بيشتر به دست می آورند و در خود نگه ميدارند.»

«پس همه چيز بهتر و بهتر ميشود؟»

«و در نتيجهء اين انتخاب دايمی، آن هايی که خود را بهتر از ديگران با هر محيط خاص- يا هرنوع موقعيت بومی- تطبيق ميدهند، در درازمدت نژاد را در محيط تداوم ميبخشند. ولی آنچه در يک محيط امتياز به شمار ميرود در محيط ديگر ضرورتاً مزيت نيست. توانايی پرواز برای پاره يی از سهره های گالاپاگوس بسيار حياتيست. ولی اگر جانوران درنده در آن حوالی نميبود و خوراک سهره ها از اعماق زمين به دست می آمد، تيزپروازی ديگر چندان به کار نمی آمد. علت پيدايش اين همه نوع جانور گوناگون در طول اعصار دقيقاً همين تنوع محيطهای زيست است.»

«ولی با اين حال، يک نژاد بشر بيشتر نيست.»

«علتش آن است که انسان توانايی بی مانندی برای تطبيق دادن خود با شرايط مختلف زنده گی دارد. يکی از چيزهايی که داروين را سخت به حيرت انداخت قدرت زيست سرخ پوستان تيرادل فويگو (Tierra del Fuego) در آن شرايط اقليمی وحشتناک بود. ولی معنای اين آن نيست که آدمها همه يکسان اند. آن هايی که نزديک خط استوا به سر ميبرند از کسانی که در مناطق شمالی اند پوستی تيره تر دارند چون پوست تيره ۀن ها را در برابر خورشيد محافظت ميکند. سفيدپوستانی که مدت زياد خود را در معرض آفتاب قرار دهند مستعد سرطان پوست ميشوند.»

«و برای کسانی که در کشورهای شمالی به سر ميبرند پوست سفيد مزيتی دارد؟»

«بلی، وگرنه رنگ پوست همهء ساکنان زمين تيره ميبود. پوست سفيد برای ويتامين سازی از طريق نور خورشيد مناسبتر است و اين برای جاهايی که آفتاب کم دارد بسيار حياتيست. البته امروزه آن قدرها مهم نيست، چون ما ميتوانيم ويتامينهای خورشيدی را در غذای روزانهء خود بگنجانيم. ولی هيچ چيز در طبيعت بيخودی و تصادفی نيست. هرچيز حاصل تغييرهای بی اندازه ريزريزيست که طی نسلهای متمادی روی داده است.»

«تصور اين امر در حقيقت بسيار شگفت آور است.»

«کاملاً. پس، تا اين جا، ميتوان نظريهء داروين را در چند جمله خلاصه کرد.»

«بفرماييد!»

«ميتوان گفت {مادهء خام} تکامل حيات بر روی کرهء زمين دگرگونی مداوم افراد در داخل نوع خود و نيز شمار زياد فرزندان، بود که لاجرم بخشی از آن ها زنده ميماندند. {ميکانيزم}– يا نيروی محرک- واقعیِ تکامل بدين ترتيب انتخاب طبيعی در تنازع بقا بود. اين انتخاب موجب شد که قويترين، يا توانمندترين، زنده بمانند.»

«آن قدر منطقيست که به مسألهء رياضی ميماند. از منشأ انواع چگونه استقبال شد؟»

«مشاجره های شديدی به راه انداخت. کليسا با تمام قوا اعتراض کرد و دنيای علمی به دو دستهء موافق و مخالف تقسيم شد. اين در حقيقت خيلی تعجب آور نبود. داروين، به هر تقدير، آفرينش را از يد قدرت خدا درآورده بود. البته در اين ميان کسانی هم بودند که مدعی شدند آفرينشی که خود توانايی تکامل ذاتی داشته باشد مطميناً بيشتر اهميت دارد تا آفرين گونه يی هستیِ ثابت و تغييرناپذير.»

سوفی ناگهان از روی چوکيش پريد و فرياد زد:

«آن جا را نگاه کن!»

پنجره را نشان ميداد. کنار درياچه زن و مردی دست در دست هم قدم ميزدند. هر دو سراپا برهنه بودند.

آلبرتو گفت: «اين ها آدم و حّوا هستند. آهسته آهسته کارِ شان به جايی رسيده که به کُلاه قرمزی و آليس در سرزمين عجايب پيوسته اند. و سر و کلهء شان اين جا پيدا شده است.»

سوفی رفت کنار پنجره آن ها را تماشا کند، ولی هر دو فوری ميان درختان ناپديد شدند.

«داروين گُمان ميبُرد انسان از نسل حيوان است، نه؟»

«داروين در 1871م. نسل آدمی (Descent of Man) را انتشار داد و شباهتهای بزرگ آدمها و حيوانها را يادآور شد و اين نظريه را پيش آورد که انسان و ميمونِ انسان نما روزگاری از نيای مشترکی تکامل يافته اند. در همين موقع نخستين فُسيل جمجمهء نوعی انسانِ نابودشده، ابتدا در جبل الطارق و چند سال بعد در نئاندرتالِ آلمان (Neanderthal)، پيدا شد. شگفت آنکه در 1871م. سر و صدای مخالف عليه داروين بسيار کمتر از 1859م. بود، که منشأ انواع را منتشر کرد. البته پيدايش انسان از حيوان در کتاب اول هم تلويحاً آمده بود. و همان طور که گفتم، وقتی داروين در 1882م. درگذشت، با تشريفاتی شايستهء پيشگامان علم به خاک سپرده شد.»

«پس عاقبت عزت و احترام يافت؟»

«عاقبت، بلی. ولی پيش از آن خطرناکترين آدم انگلستان خوانده شده بود.»

«عجب!»

«بانويی از طبقهء اشراف نوشت: {اميدواريم که حرف او درست نباشد، اگر درست باشد، اميد است که به گوش مردم نرسد}. دانشمند نامداری هم انديشهء مشابهی ابراز کرد: {کشفی شرم آور، هرچه دربارهء آن کمتر صحبت شود بهتر}.»

«خود اين دليل آن نيست که انسان خويشاوند الاغ است؟»

«گفتن اين حرف امروز برای ما آسان است. مردم ناگاه به ناچار در برداشت خود از داستان آفرينشِ کتاب مقدس تجديدنظر کردند. جان راسکينِ جوان (John Ruskin 1819- 1900م. نويسنده و منقد انگليسی)، نوشت: {ای کاش زمين شناسان مرا به حال خود ميگذاشتند. پس از هر آيهء تورات و انجيل صدای ضربه های چکش آن ها را ميشنوم}.»

«و منظور از ضربه های چکش شک او دربارهء کلام خدا بود؟»

«لابد. چون تنها تعبير و تفسير تحت اللفظیِ داستان آفرينش نبود که واژگون شد. اساس نظريهء داروين آن بود که دگرگونيهای صد در صد تصادفی سرانجام آدم را به وجود آورد. گذشته از اين، داروين انسان را به صورت متاعی درآورد فاقد هرگونه عاطفه و احساس- محصول تنازع بقا.»

«در مورد اين که اين دگرگونيهای تصادفی چگونه پيش آمد داروين چيزی هم گفت؟»

«درست دست گذاشتی روی نقطهء ضعف تيوری او. داروين در مورد توارث چندان چيزی نميدانست. در حين پيوند و آميزش، اتفاقی می اُفتد. پدر و مادر هيچ گاه دو فرزند کاملاً همشکل پيدا نميکنند. هميشه تفاوتهای کوچکی وجود دارد. از سوی ديگر دشوار بتوان گفت چيزی که به وجود می آيد واقعاً جديد است. علاوه بر اين، گياهان و جانورانی هستند که از راه جوانه زدن يا تقسيم سادهء ياخته يی تکثير مييابند. در مورد چگونه گی وقوع اين دگرگونيها، نيو-داروينيزم (neo- Darwinism) مکمل نظريهء داروين شده است.»

«که چه باشد؟»

«حيات و توليد مثل اساساً و کُلاً مسألهء تقسيم ياخته هاست. وقتی ياخته يی دو قسمت ميشود، جفتی ياختهء همسان واجد عناصر موروثی يکسان به وجود می آيد. تقسيم ياخته يی، بنا بر اين، نسخه برداری يک ياخته از خود است.»

«بلی؟»

«ولی گاه در عمل خطاهايی بسيار بسيار کوچک روی ميدهد و اين موجب ميشود که نسخهء ياخته عين اصل نباشد. در زيست شناسی جديد اين را جهش (mutation) مينامند. جهشها يا کاملاً بی اهميت اند، يا احياناً به دگرگونيهای چشمگير در رفتار فرد منجر ميشوند. ممکن هم هست که زيان آورباشند، که در آن صورت از انبوه همزادان مجزا ميمانند. بسياری از بيماريها ناشی از اين جهشهای زيانبار است. ولی گاهی هم جهش ويژه گی اضافی به فرد ميدهد تا در تنازع بقا دوام آورد.»

«مثلاً، گردن دراز؟»

«توضيح لامارک برای گردنِ دراز زرافه اين بود که زرافه ها همواره بايد رو به بالا گردن بکشند. ولی به عقيدهء داروين اين قبيل خصايل موروثی نيست و نميتوانند به فرزندان منتقل گردد. به نظر داروين گردن دراز زرافه نتيجهء نوعی دگرگونيست. مکتب نيوداروينيزم دليل روشن ديگری برای اين دگرگونیِ به خصوص ارايه داد و آن را تکميل کرد.»

«از راه جهشها؟»

«بلی. يک رشته دگرگونی مطلقاً تصادفی در عوامل موروثی به يکی از اجداد زرافه گردنی اندکی بلندتر از معمول داد. وقتی خوراک محدود بود، اين امر نقشی بسيار حياتی داشت. زرافه يی که گردنش به بالا بلنديهای درخت ميرسيد بهتر از همه از عهده بر می آمد. و نيز ميتوان تصور کرد که {زرافه های اوليه} برای خورد خوراک خود به کند و کاو زمين هم پرداختند و اين توانايی را در خود تقويت بخشيدند. در طول زمانی بسيار طولانی، تيره يی از جانوران، که اکنون وجود ندارد، شايد خود را به دو نوع تقسيم کرد. نمونه های تازه تری هم از طرز کار انتخاب طبيعی اگر بخواهی ميتوانم مثال بياورم.»

«بلی، لطفاً.»

«در بريتانيا نوعی پروانه است به نام شب پرهء فلفلی، که در تنهء درخت غان نقره يی زنده گی ميکند. در قرن هژدهم، بيشتر اين شب پره ها به رنگ نقرهء خاکستری بودند. ميتوانی، سوفی، حدس بزنی چرا؟»

«که پرنده گان گرسنه آن ها را آسان پيدا نکنند؟»

«اما گاه گاه، بر اثر جهشی کاملاً تصادفی، شب پره يی تيره رنگ به وجود می آمد. سرنوشت تيره رنگها فکر ميکنی چه بود؟»

«آسانتر به چشم آمدند و راحت تر به دام پرنده گان گرسنه اُفتادند.»

«بلی، چون محيط- بر تنهء درختان غان نقره فام- رنگ تيره خصوصيت دلپسندی نبود. بدين ترتيب بر شمار شب پره های نقره يی کم رنگتر پيوسته می افزود. در اين هنگام اتفاق ديگری در آن محيط افتاد. دوده های صنعتی تنه های نقره يی را اين جا و آن جا سياه کرد. و خيال ميکنی سرِ شب پره ها چی آمد؟»

«حالا تيره رنگها بيشتر زنده ماندند.»

«بلی، طولی نکشيد که تعداد اين ها افزايش يافت. از 1848 تا 1948م.،نسبتِ شب پره های تيره رنگ در پاره يی جاها از يک درصد به نودونهُ درصد رسيد. محيط عوض شده بود و رنگ روشن ديگر مزيتی نبود. بل که هم برعکس. {بازنده} های سفيدرنگ به محض آنکه در تنهء درختان غان چشم باز ميکردند صيد پرنده ها ميشدند. سپس باز اتفاق مهمی افتاد. کاهش استعمال زغال سنگ در کارخانه ها، همچنين بهبود تجهيزات تصفيه، در سالهای اخير محيط پاک و تميزتری به وجود آورد.»

«و درختان غان دوباره نقره يی شدند؟»

«و شب پره های فلفلی دارند به رنگ نقره يی خود باز ميگردند. اين را سازگاری با محيط ميخوانند که نوعی قانون طبيعيست.»

«بلی، ميفهمم.»

«نمونه های مداخلهء انسان در محيط بسيار نادر است.»

«مثلاً؟»

«مثلاً، انسان ميکوشد آفتهای کشاورزی را با سمهای گوناگون از ميان ببرد. اين کار ابتدا نتايج مطلوب دارد. ولی وقتی مزرعه يا باغی را به قصد دفع آفتها سمپاشی ميکنيم، در واقع تعادل طبيعت را به هم ميزنيم. اين جهشهای پياپی، نوعی آفت پرورش ميدهد که در برابر سموم ما مقاوم است. حال ميدان می اُفتد دست اين {برنده} ها و مبارزه با آن ها دشوار و دشوارتر ميشود. اين همه برای آنکه انسان درصدد برآمد اين آفتها را ريشه کن کند. حق حيات از آنِ انواع مقاومتر است.»

«اين که خيلی هراسناک است.»

«بلی، مسلماً چيزيست که بايد فکری برايش کرد. ما در بدن خودمان هم با اين آفتها، منظورم باکترياهاست، مبارزه ميکنيم.»

«پنی سيلين و انتی بيوتيکهای ديگر به کار ميبريم.»

«ولی پنی سيلين هم برای اين حرامزاده ها گونه يی اختلال تعادل طبيعت به شمار ميرود. هرچه آن را بيشتر استعمال کنيم، باکترياهای خاصی را مقاومتر ميسازيم و در نتيجه گروهی باکتريا پرورش مييابد که مبارزه با آن ها بسا دشوارتر از پيشتر است. بايد انتی بيوتيکهای قوی و قويتری به کار بُرد، تا . . .»

«تا بالاخر چون مار از حلق ما در آيند؟ شايد کم کم مجبور شويم آن ها را با تير بزنيم؟»

«اين البته اندکی اغراق آميز است. ولی علم پزشکی جديد بی ترديد مشکلی خطير آفريده است. مسأله فقط اين نيست که نوعی باکتريای خاص مهلکتر شده است. در گذشته، بسياری کودکان زنده نميماندند- در برابر بيماريهای گوناگون از پا در می آمدند. اقليتی جان سالم به در ميبُردند. ولی پزشکیِ امروزی انتخاب طبيعی را به مفهومی ساقط ساخته است. دارويی که يک تن را از بيماری وخيمی نجات داده چه بسا در درازمدت مقاومت تمامی نژاد بشر را در برابر امراض خاصی سست کرده است. اگر به آنچه که {بهداشت ارثی} خوانده ميشود مطلقاً بی اعتنا باشيم، بعيد نيست گرفتار استحالهء نژاد بشر گرديم و توانايی موروثی انسان برای مقابله با بيماريهای شديد کاسته شود.»

«چه چشم انداز وحشتناکی!»

«فيلسوفِ حقيقی اگر چيز {وحشتانکی} ملاحظه کرد و به صدق آن باور داشت نبايد از تذکار آن خودداری کند. اجازه بده جمعبندی ديگری بکنيم.»

«بفرماييد.»

«ميتوان گفت زنده گانی بخت آزمايی بزرگيست که فقط شماره های برنده به چشم می آيد.»

«منظورتان چيست؟»

«منظورم اين است آن هايی که در تنازع بقا باختند، از صحنه خارج شدند. برای آمدن شماره های برندهء هرنوع گياه و حيوان در کرهء زمين مليونها سال ميبايست طی شود و حال آنکه شماره های بازنده فقط يک بار رُخ مينمايند. بدين قرار انواع حيوانها و نباتاتی که امروز وجود دارند همه شماره های برندهء بخت آزمايی بزرگ حيات اند.»

«چون بهتران اند که باقی مانده اند.»

«بلی، اين طور هم ميتوان گفت. حالا، اگر لطف کنی و تصويری را که آن مَرد- آن نگهبان باغ وحش- آورد، بدهی به من.»

سوفی تصوير را به او داد. يک روی آن عکس کشتی نوح بود. روی ديگر آن شجره نامه يی از انواع گوناگون جانوران. آلبرتو شجره نامه را به دختر نشان داد.

«داروين، نوح ما، نيز نموداری در اختيارمان گذاشت که چگونه گی تقسيم انواع گوناگون گياهان و حيوانها را نشان ميدهد. ميتوان ديد که نوعهای مختلف به گروهها، طبقه ها و تيره های متفاوت تعلق دارند.»

«بلی.»

«انسان و ميمون وابسته به دستهء موسوم به نخستی (primate) اند. نخستيها پستان دارند و پستانداران از گروه مُهره داران اند، که خود جزء جانوران چندياخته يی ميباشند.»

«اين دست کمی از طبقه بندی ارسطو ندارد.»

«آری، درست است. ولی اين نمودار تنها تقسيم بندی امروزی انواع مختلف را نشان نميدهد. چيزی هم از تاريخ تکامل ميگويد. برای نمونه، ميتوانی ببينی که پرنده گان در مقطعی از خزنده گان جدا شدند و خزنده گان در مقطعی از دوزيستيها و دوزيستيها از ماهيان.»

«بلی، خيلی روشن است.»

«هرجا که انشعابی ميبينی، برای آن است که جهشها موجب پيدايش نوع تازه يی شده است. بدين گونه بود که، طی قرنها، رده ها و تيره های متفاوت جانوران پديد آمد. در حقيقت امروز بيش از يک مليون نوع جانور در جهان وجود دارد و اين يک مليون بخشی کوچک از انواع جانورانيست که در طول زمان در زمين ميزيسته اند. ميتوانی، برای مثال، ببينی که جانوران گروه بندپايان خرچنگی (Trilobita) کاملاً از ميان رفته اند.»

«و در پايين نمودار جانوران تک ياخته يی اند.»

«برخی از اين ها ممکن است در دومليارد سال گذشته تغييری نکرده باشند. همين طور ميتوانی ببينی که بين اين موجودات تک ياخته يی و عالم گياهی خطی وجود دارد. چون نباتات و جانوران به احتمال زياد از سلول اوليهء مشترکی پيدا شدند.»

«بلی، اين را ميفهمم. ولی نکته يی هنوز برايم مبهم است.»

«چی؟»

«اين سلول اوليه از کجا آمد؟ داروين برای اين مطلب پاسخی داشت؟»

«داروين، همان طور که گفتم، آدم محتاطی بود. ولی در اين مورد خاص جرئت به خرج داد و حدسی شرطی زد. نوشت:

اگر (و آن هم چه اگری!) بتوانيم حوضچهء گرمی را در نظر آوريم که در آن انواع و اقسام نمکهای حاوی آمونياک، فاسفور، نور، دما، برق و غيره وجود داشته باشد و به کمک فعل و انفعالهای شيميايی ترکيبهای پروتيينی در آن جا پديد آيد و اين ها آمادهء تغييرهای پيچيده تر باشد . . .

«آن وقت چی؟»

«داروين دارد فلسفه بافی ميکند که سلول اوليه چگونه احياناً ممکن است از ماده يی غيرآلی به وجود آمده باشد. اين مرتبه هم تيرش به هدف ميخورد. دانشمندان امروز فکر ميکنند شکل اوليهء حيات در نوعی {حوضچهء گرم} پيدا شد. درست همان طور که داروين حدس زده بود.»

«خوب و بعد.»

«در مورد داروين بايد به همين بسنده کنم و مقداری جلو بروم و به آخرين يافته ها در زمينهء منشای حيات در کرهء زمين بپردازم.»

«من دلواپس آنم که آيا هيچ کس به راستی ميداند حيات چگونه آغاز شد؟»

«شايد نه، ولیقطعه های اين چيستان هرروز بيشتر و بيشتر در جای خود نشانده ميشود و تصويری از آغاز احتمالی آن به دست آمده . . .»

«که؟»

«بگذار ابتدا اين را بگويم که تمامی موجودات زندهء زمين- چه گياهان چه جانوران- از يک جوهر ساخته شده اند. ساده ترين تعريف حيات اين است که حيات جوهريست که ميتواند در محلولی مُغذی خود را به دو بخش همسان تقسيم کند. اين فعل و انفعال زير فرمان ماده ييست که آن را «DNA» ميخوانيم. منظورمان از «DNA» کروموزومها، يا ساختارهای توارثی، است که در همهء سلولهای زنده يافت ميشود. اصطلاح موليکولِ «DNA» نيز به کار ميرود، چون «DNA» در واقع موليکولی مُرکب- يا مکروموليکول- است. پس مسأله اين است که موليکول نخستين چگونه پديد آمد.»

«بلی؟»

«چهاربليون و ششصد مليون سال پيش که منظومهء شمسی به وجود آمد زمين ابتدا توده يی گداخته بود و رفته رفته به سردی گراييد. حيات در کرهء ما، به اعتقاد علم جديد، بين سه تا چهار بليون سال پيش آغاز شد.»

«اين ها همه خيلی بعيد به نظر ميرسد.»

«تا بقيه را نشنيده يی اين را نگو. اولاً، سيارهء ما ابتدا به شکل امروزيش نبود. حياتی در آن وجود نداشت و در فضای جوّ هم آکسيجن نبود. آکسيجن طبيعی ابتدا از راه نور ساخت (فوتو سنتز photosynthesis) نباتات درست شد. نبودِ آکسيجن در واقع واجد اهميت است. هسته های سلولی حيات- که قادر اند «DNA» درست کنند- نميتوانستند در محيطی محتوای آکسيجن پيدا شوند.»

«چرا؟»

«چون آکسيجن سخت واکنش پذير است. بدين سبب پيش از آن که «DNA» شکل يابد، سلولهای موليکولی آن اُکسيده ميشوند.»

«عجب.»

«بدين گونه است که ما يقين داريم امروز هيچ حيات تازه يی، حتی چيزی از قبيل يک باکتريا يا ويروس جديد، پديد نمی آيد. کُل حيات در روی زمين دقيقاً يک قدمت دارد. شجره نامهء فيل و ريزترين باکتريا يک اندازه است. تقريباً ميتوان گفت که فيل- يا آدم- در حقيقت تودهء انباشته يی موجودات تک سلوليست. زيرا هر ياختهء بدن ما دارای همان مادهء موروثيست. رمز هويت ما در هر سلول کوچک ما نهان است.»

«چه حرف عجيبی!»

«تمام فضايل موروثی در تمام سلولها فعال نيست و يکی از رازهای بزرگ حيات آن است که ياخته های يک جانور چند ياخته يی چگونه در وظيفهء خود تخصص مييابند. پاره يی از اين خصايل- ژنها- {فعال} و بقيه {غيرفعال} اند. سلول جگر به اندازهء سلول عصب يا به اندازهء سلول پوست پروتيين توليد نميکند. ولی اين سه نوع سلول هرسه موليکول «DNA» واحدی دارند، اين موليکول حاوی رمز ساختار هر موجود است. چون در جوّ زمين آکسيجن وجود نداشت، طبعاً لايهء آزون محافظی هم دور زمين نبود. يعنی چيزی جلو تشعشعهای کيهانی را نميگرفت. اين نيز واجد اهميت است چون اين تشعشعها احتمالاً به تشکيل نخستين موليکول مُرکب ياری رساند. همين تابشهای کيهانی منبع واقعی انرژی بود که باعث شد مواد گوناگون شيميايی بر روی زمين درهم آميزند و به صورت موليکول درشت پيچيده يی درآيند.»

«صحيح.»

«بگذار دوره کنم: پيش از آنکه موليکولهای پيچيده يی از اين نوع، حاوی کُل حيات اند، بتوانند شکل يابند دست کم دو شرط اصلی ضروری بود: نخست آنکه آکسيجن در جوّ زمين وجود نداشته باشد و دوم اين که تشعشعهای کيهانی به زمين بتابد.»

«فهميدم.»

«در اين {حوضچهء گرم}- يا سوپ آغازين، به گفتهء دانشمندان امروزی- روزگاری موليکول درشت بی نهايت پيچيده يی شکل يافت که خاصيتی شگفت آسا داشت: ميتوانست به دو بخش همسان تقسيم شود. بدين ترتيب، سوفی، فرايند طولانی تکامل شروع شد. اگر مطلب را قدری ساده کنيم، ميتوان گفت که حال داريم از نخستين مادهء موروثی، از نخستين «DNA» يا نخستين سلول زنده، صحبت ميکنيم. اين سلول بارها و بارها خود را به اجزای کوچکتر بخش کرد- ولی استحاله و تبديل از همان مرحلهء اول شروع شد. پس از گذشت مليونها سال، يکی از اين موجودات تک سلولی به موجود چند سلولی پيچيده تری متصل شد. بدين ترتيب نورساخت (فوتو سنتز) نباتان آغاز گرديد و آکسيجن در جوّ پديد آمد. اين رويداد دو نتيجه داشت: يک، جوّ موجود تکامل جانورانی را که از راه ريه نفس ميکشند ميسر ساخت. دو، اين جوّ حيات را از تشعشعهای کيهانی زيانبار محافظت کرد. همين تشعشعهايی که احتمالاً {جرقهء} حياتیِ شکل پذيریِ نخستين سلول بود، در عين حال برای انواع حيات مضر بود.»

«ولی جوّ يک دفعه که به وجود نيامد. شکلهای اوليهء حيات چگونه دوام آوردند؟»

«حيات در {درياها}ی اوليه آغاز شد، مقصود از سوپ آغازين همين است. در آن جا حيات ميتوانست مصون از اشعه های زيانبار زيست کند. مدتهای درازی پس از آن، پس از پديدآمدن جوّ در محيط زيستی اقيانوس، نخستين دوزيستان به خشکی خزيدند. بقيهء ماجرا را قبلاً برايت گفته ام. حال ما اين جا، در اين کُلبه وسط جنگل، نشسته ايم و به گذشته، به فرايندی که سه يا چهار مليارد سال به طول انجاميد، مينگريم. اين فرايند طولانی سرانجام در درون ما از خود آگاهی پيدا کرده است.»

«و با وجود اين شما فکر ميکنيد که تمام اين اتفاقها تصادفی روی داد؟»

«من چنين چيزی نگفتم. تصوير روی اين تخته نشان ميدهد که تکامل جهت و مسيری داشت. در طول مليونها سال جانوران دستگاه عصبی بسيار پيچيده- و مغزی بزرگ و بزرگتر- يافته اند. من شخصاً معتقدم که اين نميتواند تصادفی باشد. تو چی ميگويی؟»

«چشمهای ما نميتوانند تصادفی به وجود آمده باشد. صِرف اين امر که ما قادريم جهان پيرامون خود را ببينيم، به نظر شما مفهومی ندارد؟»

«تکامل چشم، از قضا، داروين را هم به شگفت انداخت. نميتوانست باور کند که چيزی بدين ظرافت و حساسيت، صد در صد، از طريق انتخاب طبيعی به وجود آمده باشد.»

سوفی خاموش نشست و به آلبرتو نگريست. در انديشه بود عجيب نيست که خودش اکنون زنده است و همين يک بار زنده گی ميکند و ديگر هرگز حيات نمييابد. ناگهان با صدای بلند خواند:

اگر به حرکت دستی کلاف به انتهايش برسد،

پس اين تکاپوی خلاق بی انتها از بهر چيست؟

آلبرتو به او اخم کرد.

«تو نبايد اين طور حرف بزنی، فرزند، اين کلام ابليس است.»

«ابليس؟»

«يا مفيستو فلس- در فاوست گوته «Goethe s Faust»:

{Was soll uns denn das ew’ ge Schaffen! Geschaffenes zu nichts hinwegzuraffen!

معنای دقيق اين کلمه ها چيست؟»

«فاوست در حال مرگ به دستاورد زنده گی خود نظر می اندازد و پيروزمندانه ميگويد:

آن گه بدان دَم توانم گفت:

درنگ کن، که بسی زيبايی!

کارنامهء روزهای خاکی مرا

گذشت دهر آسيب نتواند رساند-

در اين برترين دَم عمر

از مژدهء سعادتی چنين بزرگ، کام بر ميگيرم.»

«خيلی شاعرانه بود.»

«ولی بعد نوبت ابليس ميشود. پس از جان دادن فاوست، فرياد ميزند:

گذشته؟ چه حرف ابلهانه يی! چرا گذشته؟

آنچه گذشت و نيستیِ محض همسان است!

اگر به حرکت دستی کلاف انتهايش برسد،

پس اين تکاپوی خلاق بی انتها از بهر چيست؟

{گذشته گذشته}- از اين چه ميتوان دريافت؟

گذشته انگار هيچ گاه وجود نداشته،

با اين همه باز ميگردد، گويی پيوسته وجود دارد:

من خواهان نيستی جاودانه ام

«اين خيلی بدبينانه است. من قطعهء نخست را ترجيح ميدهم. فاوست، با آنکه زنده گيش به سر رسيده، در رد پايی که از خود برجا مينهد، معنی و مفهوم ميبيند.»

«و آيا نتيجهء نظريهء داروين اين نيز نيست که ما بخشی از چيزی بسيار عظيمتر و هر شکل جزيیِ حيات در اين تصوير کلان اهميت خاص خود را دارد؟ ما سيارهء زنده ايم، سوفی! ما کشتی بزرگی هستيم که در جهان کائنات بر گرد خورشيدی سوزان بادبان کشيده است. ولی هرکدام ما در عين حال نوعی کشتی حامل ژن بر پهنهء زنده گی هستيم. چنانچه اين محموله را ايمن به بندر بعدی برسانيم- بيهوده نزيسته ايم. توماس هاردی «Thomas Hardy1840- 1926» انگليسی همين پندار را در يکی از شعرهای خود به نام {دگرگونيها} بيان ميکند:

پاره يی از اين درخت

مرديست که پدر بزرگ من ميشناخت،

و فعلاً در پای آن خفته است:

اين شاخه چه بسا همسر او باشد،

انسانی زنده و گُلگون

که اکنون جوانه يی سبز شده است.

 

اين علفها لابد از او برآمده است

از زنی که، قرن پيش، برای آرامش خويش،

پياپی نيايش ميکرد؛

و دختر زيبايی که ساليان قبل

من آن همه کوشيدم با او آشنا شوم

و از کجا معلوم که به اين گُل سرخ ره نيافته باشد؟

 

پس، آن ها در زير خاک نيستند،

بل که همچون عصب و شريان همه جا

در نشو و نمای هوای بالا به کار اند،

و بار دگر آفتاب و باران،

و نيرويی را حس ميکنند

که آنان را اين چنين ساخت!

*   *   *

«چه زيباست.»

«وديگر بس است. فصل بعد!»

«دست از طنز بردار!»

«گفتم فصل بعد! حرف بشنو!»

 

ارسالی: غزال

برگرفته: از «دنيای سوفی»،