واقعيت و حواس پنجگانه
علی .م
(1)
از کتاب علوم دوم شايد هم سوم مدرسه بود ، به ياد دارم که نخستين بار با مفهوم سامانه ای حواس پنجگانه (بينايي٬ بويايی٬ شنوايی٬ لامسه و چشايي) آشنا شدم. بعد از آن هم ديگر هرگز به توانايی ها و محدوديت های اين حواس در نشان دادن واقعيت در زندگی بطور آگاهانه فکر نکردم تا اين يکی دو سال اخير. اگر به اين حواس نگاه کنيم مشخص است که وجه ارتباطی ما با حقيقت را تشکيل می دهند.
اگر از ديدگاه علمی به حواس بشری بپردازيم می توانيم آنها را بصورت مبدّل در نظر بگيريم. بدين معنی که حواس بشری يک نوع ورودی را به نوعی ديگر (که توسط مغز انسان قابل پردازش است) تبديل می کنند. تمامی ورودی های دنيای اطراف ما توسط حواس ما به انرژی الکتروشيميايی تبديل می شوند و در مسيرهای نورونی جريان می يابند. از پردازش اين سيگنالهای ورودی توسط مغز٬ ما دنيای اطرافمان را تجربه می کنيم.
اگر در نظر بگيريم که يک دنيای حقيقی وجود دارد حواس ما تصويری محدود از آن دنيا را به ما منتقل می کنند که برای ما واقعيت آن دنياست. بدون شک محدوديتهای حواس ما باعث می شود که واقعيت لزوما با حقيقت بيرونی تطابق نکند و تآثير شرايط دريافتی حواس ما بر واقعيت دريافت شده چنان است که به راحتی می توان واقعيتهای گوناگونی درون افراد متفاوت با دريافتهای متفاوت يافت. يکی از بهترين پردازشها روی اين زمينه فيلم راشومون اثر کوروساوا است.
سوال اين است که آيا مجموعه واقعيتهای دريافتی همه انسانها را کنار هم بگذاريم و وجه مشترک بين آنها را دريابيم به جايی خواهيم رسيد که ديگر از آن پس در کشف ماهيت اصلی هستی نتوانيم جلوتر رويم؟البته در اينجا بحث من بيشتر بر سر حقيقت فلسفی است که کمی با حقيقت عرفانی متفاوت است.
جواب قانع کننده ای برای اين قضيه ندارم ولی يک سری فکرهای اوليه چرا. در نوشته های بعد بيشتر به اين مسئله می پردازم.
(2)
با در نظر گرفتن اینکه کمتر از ۲٪ هستی با حواس پنجگانه ما قابل دریافت است٬ کمی عجیب به نظر می رسد که ما بدین اندازه به برداشت خود از واقعیت اطرافمان مطمئنیم. تازه این زمانی می بود که مغز ما بطور کارآمدی می توانست هر آنچه حواس ما حس می کنند را پردازش کند٬ که این هم فرض دور از واقعی به نظر می رسد. سئوالی که پیش می آید این است که در این صورت ما از کجا می دانیم؟ این سئوالی است که علم شناختشناسی (متوجهم که این واژه کمی مثل واژه هوخشتره کمی غریب به نظر می آید :) یا Epistemology به آن می پردازد. ولی من برای استفاده شخصی خودم یک مدل شناختی بر اساس درکم از فرآیندهای فیزیکی و روانشناختی مغز دارم که بدین گونه است:
مرحله اول: حواس پنجگانه ما (و گاهی ابزارآلاتی که برای سنجش می سازیم) مقدار زیادی داده خام Raw dataرا حس می کنند.
مرحله دوم: مغز ما بر اساس تمرین و آموزش قبلی این داده های خام را مورد پالایش قرار می دهد و داده هایی را که مهم می پندارد را برای پردازش بعدی نگاه می دارد. اگر داده ها مبنی بر وجود خطر برای زندگی ما باشد برای عملکرد سریع (مبارزه یا فرار) به مخچه ارسال می شوند وگرنه به مغز هوشمند (cerebral cortex) فرستاده می شوند.
مرحله سوم: داده های پالاسته filtered data توسط مغز پردازش می شوند و بر اساس اطلاعات (information) موجود در مغز و تصویر ذهنی (mental map) موجود دسته بندی می شوند. در صورتی که داده های جدید بتوانند در ارتباط با اطلاعات قبل قرار گیرند و با تصویر ذهنی ناهمخوانی اساسی نداشته باشند٬ به مجموعه اطلاعات مغز اضافه می شوند. اگر داده های پالاسته با تصویر ذهنی هماهنگی نداشته باشد یا در این مرحله بدور ریخته می شود (در مورد تصویرهای ذهنی خشک و انعطاف ناپذیر) و یا برای بررسی بیشتر پردازش می شوند و حتی(در صورت وجود تصویر ذهنی انعطاف پذیر یا اندیشه نقًاد) به تغییر یا تنظیم تصویر ذهنی موجود می انجامند.
مرحله چهارم: این مرحله همواره اتفاق نمی افتد ولی گاهی با اتصال بیش از پیش یک مجموعه اطلاعات٬ مغز به یک جمعبندی می رسد که میتواند اطلاعات موجود را بصورت مختصرتری و با یک قانونمندی مشترک توضیح دهد. این جمعبندی را بینش یا رخصت (insight) می نامیم. یک مثال شخصی از چنین بینشهایی می تواند این باشد که من چند سال پیش بعد از مدتها جستجو دنبال راه های متفاوتی که انسانها و مکتبهای متفاوت برای رسیدن به معنا پیشنهاد می کردند به ای نتیجه رسیدم که شاید جواب شخصی من باید از یادگیری از بیرون اما از بازپردازش درونی باشد. در همین زمانها بود که روزی به این جملات (ابیات) برخوردم:
" سالها دل طلب جام جم از ما می کرد وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کان و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می کرد "
با وجود اینکه من کلا به شعر کهن فارسی کمتر از شعر نو علاقه دارم٬ مجموعه وسیعی از تجربیات و برداشتهای خودم در طی سالیان را در این بیت بطور خلاصه بیان شده دیدم. حالا هر زمانی که می خواهم به آن مجموعه برداشتها فکر کنم کافی است به این ابیات کوتاه بیاندیشم.
مرحله پنجم: این مرحله که از مرحله قبلی هم سختتر به نظر می رسد زمانی رخ می دهد که بین بینش ها و رخصتهای متفاوت می توانیم ارتباط یا قانونمندی ایجاد کنیم. در طولانی مدت و با رسیدن تعداد بینشها/رخصتها و ارتباط بین آنها مفهوم خرد درون ما شکل می گیرد. این حالتی است که در آن یک انسان می تواند مجموعه عظیمی از برداشتها و تجربیات خود را به ساده ترین وجه نظم دهد و بیان کند. البته این حالت با ساده اندیشی و امتناع از تفکر نباید اشتباه شود٬ چون گاهی اختصار فکر از نادانی هم می آید :) همینطور باید در نظر داشت که خرد هم بخودی خود مفهومی قراردادی است و هم مفهومی پویا٬ یعنی همیشه قابل رشد.
طی شدن این فرآیند بصورت کامل همواره میسر نیست ولی برای کسانی که دوست دارند رشد کنند بسیار لذت بخش و دلخواه است.