زندگی

 

  

  فرهنگ در حیطۀ جامعه شناسی و تاریخ

 ارزشهاي معنوي فرهنگ

محمد شاه فرهود

بحث پنجم

عـلـــم

درخت توگربار دانش بگیرد

بزیر آورد چرخ نیلوفری را

در آغاز باید گفت که علم نیز یکی از عناصر فرهنگ معنوی است که در کنار دین،زبان وهنر شعور اجتماعی انسان را به نمایش میگذارد.هر شکلی از اجزای فرهنگ معنوی نقش خود را تا هنوز در قلمرو شناخت و مبارزه ادا کرده و این رسالت با تصحیح و تکامل همچنان ادا خواهد کرد.

هزاران سال گذشت تا دانش بشری موفق شد انسان زمینی را به مهمانی مهتاب بفرستد و اکنون نیز در اولین پیچ و تاب نخستین تجربه های تسخیر مریخ قرار دارد،براستی که سخن آن حکیم فرزانه پس از هشتصد سال تحقق میابد وانسان به مدد دانش و تکنالوژی«چرخ نیلوفری» را بزیر فرمان آورده است.عبارۀ«جنگ ستاره گان» پرواز و توان بشریت را در دل کهکشان نشان میدهد.

امروز جامعه ایکه با علم سر وکار ندارد جامعۀ است ایستا و سترون،چون ترقی و تمدن محصول تطبیق علوم در پراتیک اجتماعی است.علم نیز بمثابۀ یکی از عناصر مهم فرهنگ،فرود و فراز هایی را در دل تاریخ طی کرده است تا به سیمای امروزین تحول یافته است.

علم چراغی است که تاریکیها را روشن میکند،اگر چراغ نباشد انسان در سیاه چال تاریکیها سرگردان میماند.دانش توان و ظرفیت ابداعی و اکتشافی انسان را گسترش می بخشد.

پس علم جیست؟

علم بزبان سـاده کشف حقیقی ناشناخته هاست.ویا علم عبارت است از کشف قوانین طبیعت،جامعه و تفکر که بوسیله مفاهیم ومقولات بیان میگردد.

دیده میشود که در علم آنچه بس مهم است و بیان سادۀ انسانی را به علم تبدیل میکند همانا« کشف روابط و قوانین» است. اگر یک افاده و یک عبارت، بازتاب کشف قوانین نباشد،ما با علم سر و کار نداریم بل با یک گفتۀ عادی و غیر علمی مواجه میباشیم.برای درک علم باید تعریف قانون را بفهمیم.

قانون:

قانون عبارت از آن رابطۀ عینی و پنهانی که از نفس وماهیت یک شی یا پدیده ضرورتآ و بطور تکرار پذیر وبالاجبار منشاءبگیرد.

البته پدیده ها فریبنده اند وقانون دردرون اشیاء وپدیده ها پنهان است مثلآ تا بسیار زمانها بشریت فکر میکرد که زمین ساکن است و خورشید بدورزمین میچرخد در حالیکه واقعیت قانونمند طور دیگری بوده است.علوم چه اجتماعی وچه طبیعی وظیفه دارد تا قانونمندیهای طبیعی و اجتماعی را کشف نموده و راه تسلط انسان را بر محیط پیرامون مساعد گرداند.یکی از پرسشهای جدی این است که علم با پراتیک چه ارتباطی دارد.اولآ ببینیم که پراتیک بشری چیست؟

پراتیک:

پراتیک حوزۀ تولید+عرصۀ آزمونهای علمی+ قلمرو جنگ و مبارزه انسان برای آنکه به زیستن پرداخته باشد ناگزیر بکار وفرایند تولید است. وبرای آنکه هستی اش ایستا و سترون نگردد، مجبور به آزمونهای علمیست و فراموش نکنیم که نصف بیشتر عمر بشریت را « جنگ»تشکیل داده و میدهدوبنابرین جنگ نیز یکی از اجزای متشکلۀ پراتیک اجتماعی است.ازهمان آوانیکه انسانها قبیلوی به رمز و راز «اضافه تولید» و«مالکیت خصوصی»و«نیروی رایگان کار»پی برد«جنگ»بمثابۀ یگانه راه حل برای«تسخیر قدرت وثروت»بظهور رسید.بنابرین تولید،آزمونهای علمی و جنگ سه ضلع مثلث پراتیک انسانی را میسازد.تیوری که بازتاب نظام یافته ومدون علمی است. خوداز پراتیک برمیخیزد واین پراتیک است که تیوریهای علمی را شکل و محتوی میبخشد وتیوری نیز چیزی منجمد و خنثی نیست بل مستقیمآ بر پراتیک تاثیر میگذارد وجریان پراتیک را غنا میبخشد.

چون حجم بحث،مجال زیاد تشریح دادن را از ما میگیرد،پس به انشای گریزان اکتفاکرده میگوئیم که فقط آن مقاله،آن بیان،آن فورمول،آن کتاب آن عبارت...علمی خواهد بود که در ان بر مبنای شرح قانونمند موجود در درون واقعیت مطروحه عمل شده باشد.در غیر آن میگویند که آنگفته وآن رساله غیر علمی ست.خزعبلات و سفسطه است.بقول فردوسی:

سگ کار دیده بگیرد پلنگ

ز روبه رمد شیر نادیده جنگ

به اتکای این«بـیت» که درک عالی حکیم فرزانه را از اهمیت پراتیک نشان میدهد،میتوانیم بگوئیم که تجربه و پراتیک،معیار صحت و سقم حقیقت است.وحقیقت بازتاب درست واقعیت در ذهن پژوهشندۀ آگاه و حس پذیر عادی است.

از توضیحات بالا به این خلاصه میرسیم که: علم بیان حقیقی و قانونمند اشیا و پدیده هاست،هر بیانیکه منعکس کنندۀ رابطه واقعی و عینی میان پدیده های طبیعی،اجتماعی وفکری نباشد و حقیقت را نشان ندهد،اباطیل است.

علم در عرصه های گوناگون زندگی اجتماعی و طبیعی به کشف ناشناخته ها می پردازد از فزیک تا نجوم،از جامعه شناسی تا روانشناسی،...همگی بخش های معینی از واقعیت را موضوع کار خود ساخته اند.شکاکیت ولادری وهرنوع خرد ستیزی دیگر با علوم بیگانه اند وبا هر کشف واثباتات علمی سیلی محکمی به روی آنانی می نشیند که در عصر سفینه سواری بر خر ملا نصر الدین نشسته اند.

دانش بشر درین چند دهسال بطرز خارق العاده ای در حال بالندگی و تکامل است،گمان نرود که اختراع کامپیوتر ادامۀ اختراع تیر و کمان یا کشف آتش نیست! واز جانب دیگر گمان نرود که دستاورد های اکنونی دانش بشر از خفتن روی مخمل و پرنیان بوجود آمده است،نی ،بر عکس کلۀ ده ها دانشمند بخاطر کشفی یا اختراعی یا گفتن بی پروای حقیقتی بزیر گیوتین رفته است.داستان های غم انگیز دانشمندان در قرون وسطا نشان میدهد که برای رشد علوم و نگهداری از دانش، خونهای جلیلی در آسیاب جهل و انگیزیسیون های دینی زمان ریخته شده است.انگیزیسیون مسیحی در قرون وسطی اروپا دستگاهی بود که نوابغ و خردگرایان را نمیگذاشت از دائرۀ تنگ گفتار پیش میلادی افلاطون و ارسطو و انجیل پا بیرون نهند،البته وضع انگیزسیون قرون وسطی اسلامی{امربالمعروف..}باوجود شحنه و محتسب و قمچین، خونریزی های گیوتین مغرب زمین را نداشت،با زندقه و ملحد خواندن خردورزان کمتر اتفاق می افتاد که به قتل نویسندگان بیانجامد.

جالب است ببینیم که در فرهنگ اروپا تا عهد رنسانس و بویژه تا ظهور«بیکن» علم را چگونه تعریف میکردند:

«علم عبارت از نقل اقوال گذشتگان»که درین تعریف منظور از اقوال گذشتگان مخصوصآ ارسطو مراد بوده است.گفتار وبیان یک دانشمند وقتی علمی پنداشته میشد که با گفتار فلاسفه ایدیالیست یونان برابر میبود البته حال دانشمندان در شرق بویژه در عهد نوزایی خراسان و نوزایی عرب نیز زار بوده اما نه به اندازۀ هردم شهیدی گالیله ها و برنوها.

اگر حکیم ناصر خسرو به یمگان تبعید میگردد ومسعود سعد در زندان نای میماند و یا اگر ابن سینا دهری خوانده میشود و عمر خیام شکاک و کافر وشرابی، خوارزمی ها و نصیر طوسی ها...در امپراتوری های مامون و هلاکو...تا سطوح عالیۀ دربار استقبال میگردند.

دانشمندان بیشمار  این سر زمین به علت سیطرۀ مذهبیون متعصب و قشری و بعلت ترس از تکـفـیر وزنادقه هزاران کشف و اختراع علمی شانرا با قلبهای خونچکان بزیر خاک جهالت دجالان تاریخ مدفون کردند.

زکریا رازی دانشمند بی نظیری بود که الکول و سنگ گرده و چندین کشف دیگر در عرصه کیمیا و زیست شناسی و نوشتن بیش از صد رساله،بهمینطور کشفیات ابن سینا در عرصۀ طب و همچنین دانشمندان نجوم و ریاضی و ساحات دیگر مانند کشف البیرونی در رابطۀ قوۀ جلذبۀ زمین و ابداعات فارابی در زمینۀ موسیقی...و اما دستگاه تفتیش در خراسان زمین تمام آثار زکریا رازی را بجرم الحاد و دهری بودن به آتش افگندند و شانه های ابن سینا را زندانهای نمناک بازهم بجرم الحاد و دهری بودن، سائید.اگر سلاطین خراسان از قرن نهم تا اوایل قرن سیزدهم میلادی،بهمان میزانی که از شعر و شاعری عمدتآ{قصیده سرایی که فی نفسه معادل مدحیه بود} حمایت کردند از علوم نیز حراست میکردند،بدون شک جامعۀ بشری امروز در پلکان دیگری قرار می داشت، شاهان خراسان از طاهر فوشنگی تا محمود غزنوی و سنجر و علاوالدین همگی طـلا را برای ثروت اندوزی و شعـر را برای مدیحه دوست داشتند و علم را تا حدی میدان میدادند که گویا مخل«عقاید قشریون» نمیبود.

وضع اسف آور ابن عربی ها، ابن رشدها، ابن خلدون ها...در فضای قشری عرب و اندلس مایۀ شرمندگی جباران نادان تاریخ است.راست گپ این است که برای جامعه فیودالیته علم زیاد بدرد نمیخورد. برای اربابان چند تا قلبه گاو و یوغ و اسپار کافیست تا صد سال را با آن به  معیشت شاهانۀ خانوادگی بپردازند.برای شان کافیست تا حرمسرایی با دلقکان خنده زا و دوشیزه گان باده آور داشته باشند برای آنها تعالی فرهنگ مخل زندگی اشرافی است.اقتصاد خود کفایتی فیودالی و ابزار عقبمانده،مانع اصلی رشد علوم در جامعۀ ارباب رعیتی است،مگر سلاطین قرن بیستم افغانستان به استثنای امان الله خان همگی یک صدا نمیگفتند که از « معارف و دانش،مشروطیت می خیزد»پس با این برداشت بود که ما صد سال را با معارف عقبمانده و علوم «صرفآ انتزاعی»{یعنی بی آنکه از آن در تولید و پراتیک کار بگیریم}سپری کردیم و بقول قیوم «رهبر» دانشمند و مبارز افغان«ما با شرمندگی وارد قرن بیست و یکم میگردیم».

برگردیم به مزرعۀ رویشهای علوم.

با ظهور فرانسس بیکن در قرن شانزدهم و هفدهم،درفش آزادی علم بر دیوار رسوایی تاریک اندیشان بالا میگردد.وقتی بیکن بی هراس میگوید:«پیروان شیوۀ تفکر کهن در پیشگاه علم گنهکارند زیرا ازگسترش آن جلو گیری میکندد.»درواقع انگیزیسیون و منطق ارسطو را یکجا با پیروان آن ویران میکند و منطق و میتدولوژی جدیدعلمی را پی میریزد.تا قرن شانزدهم افلاطون و ارسطو در کنار انجیل مرجع علوم شمرده می شدند و این بیکن بود که گفت:«افلاطون ستایندۀ نادانی و ارسطو سوفسطایی تهی مغز استند»بیکن با جهالت یونانی وداع کرد و شیپور واقعگرایی تجربی را بصدا در آورد.اگر تا دیروز علم مجموعۀ از کلمات انتزاعی و خارج از واقعیت روزمره پنداشته میشد امروز علم یعنی«کتاب بزرگ طبیعت» بود.

بیکن بنیانگذار امپریسم{تجربه گرایی} است و دانش درست و حقیقی را نتیجۀ آزمون و تجربه میداند.خودش دربارۀ جهل و علم زدایی زمانه می نویسد:«روزی در یکی از حوزه های علمی بر سر شمارۀ دندانهای اسپ میان طلاب آتش بحث وجدل درگرفت.آثار دانشمندان پیشین را بارها ورق زدند و گفته های اندیشه گران یونان را بر همدیگر خواندند ولی گره ار کار شان کشوده نشد.پس از سپری شدن چند روز جوان آگاه و روشن نگری خواهان آن شد که برای حل این دشواری باید بدهان اسپی نگاه کنند و دندانهایش را بشمارند.این سخن وابستگان آن حوزۀ علمی را چنان خشم گین ساخت که گفتن این جوان بپاداش خیره سری خود باید بسختی شکنجه شود زیرا بیگمان ابلیس در پیکر او حلول کرده است.»

از قصۀ شیرین بیکن که نه طنز است و نه غلو،بر میآید که در چنین اوضاعی کار بیکن چقدردشوار بوده است.وآیا سالیان قبل از دورۀ بیکن در آسمان اروپا چه غرشهایی بر پا بوده است!؟ وقتی کتاب علمی کوپرنیک«دربارۀ دوران اجرام آسمایی»در قرن شانزدهم چاپ شد،شش سال پس از انتشار کتاب،کلیسای لوتران آلمان آنرا از شمار آثار ضاله و الحادی دانست و ادعا کرد که در آن کتاب نکاتی وجود دارد که با کتب«عهد عتیق» و«جدید»ناسازگار است وگمراهی ببار می آورد.

یا وقتی که جغرافیادان بزرگ،گالیله ای ارجمند را بجرم واقعیت گویی بپای محاکمه بردند این گالیله بود که اگر با دست« توبه نامه» را امضاء میکرد،در همان حال با پایش مینوشت:«باوجود اینهم زمین میجرخد».

بهر صورت بینش تجربی بیکن،مرغ علم را ازقفس سنگی جهل و کلیسا آزادکرد و پایۀ مستحکمی شد برای پژوهندگان عرصۀ آزمونهای علمی.

امپریسم محض آبی در جوی حقیقت و علم نمیریزد و بهمین سان راسیونالیزم محض نیز نوعی واقعیت گریزی است،رابطه بین ذهن و عین،رابطه بین پراتیک و تیوری،رابطه بین تجربه و شعورآن قانونی بود که تا قرن نزدهم لاینحل ماند و تمامی دانشمندان یا امپریست باقی میماندند یا خرد گرای محض.

شناخت درست از کجا منشا میگیرد؟

بیکن {وتمامی فلاسفه بعد از او بجز دکارت وکانت که راسیونالیست فلسفی بودند} تجربه را مادر شناخت مینامند.میگویند یک وقتی در ذهن بیکن خطور کرد که آیا گوشت چقدر میتواند در برف سالم بماند،ناگهان مرغی را خرید و کشت و گوشتش را زیر برف کرد تا بداند که تجربه چه میگوید.ازهمینروست که بیکن اهل کتاب و اوراق را خارج از دائره تجربه به عنکبوتی تشبیه میکرد که از مایه درونی رشته های سست میبافتند و زنبور عسل را ستایش میکرد که مواد از گل میگیرد و پس از آن با مهارت آن مواد را هضم میکند(تجربه) و از آن عسل میسازد(علم).

در اصطلاح مروج امروز کسانیکه تجربه و پراتیک را اصل میدانند و تجربه را با تیوری گره نمیزنند چنین افرادی را «پراتیسن های عامی» مینامند و آنانکه در لاک« عقل محض»میلولند و تیوری صرف را ارج مینهند و رابطۀ آنرا با تجربه و پراتیک بر قرار کرده نمیتوانند، در بهترین حالت«تیوریسن های دگم» نامیده میشوند. و اما در صورتی که حرفی و کشفی تازه در سخنانی جاری باشد.معرفت علمی بعد از سپری شدن دومرحله تکمیل میگردد:

1-    مرحلۀ حسی شناخت

2-    مرحلۀ عقلی شناخت

مرحلۀ حسی یعنی رابطۀ تجربی و مستقیم پژوهنده با اشیا و پدیده هاست و مرحلۀ تعقلی یعنی بیان و استنتاج و تحلیل و احکام.

یک بوتل که پُر از مایع درظاهر بیرنگ باشد وقتی به حقیقت آن پی میبریم که مایع را تجربه کنیم در غـیر آن تنها حـــس باصره نمیتواند تـشــخیص دهــد که داخل بوتل آب، شربت، تیزاب، الکول...چه است؟پس باحواس پنجگانه میتوان تجربۀ اولیه را انجام داد و بعدآ بوسیله مفاهیم و انتزاع به استنتاج پرداخت.

مولوی جلال الدین محمد بلخی سه صد سال قبل از بیکن و هفت صد سال قبل از ما رابطه بین حسی و عقلی را تشریح میکند و شناخت صرفآ حسی را که بیکن شناخت تجربی مینامد،ناقص میشمارد.واینک آن تشریح در تمثیل«پیل و خانه تاریک».:

عرضه را آورد بودندش هنوز

از برای دیدنش مردم بسی

اندرین ظلمت همی شد و هرکسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندران تاریکی اش کف می بسود

آن یکی را کف بر خرطوم اوفتاد

گفت«همچو ناودانستش نهاد»

آن یکی را دست برگوشش رسید

آن را بر او چون باد بزن شد پدید

آن یکی چون کف بر پایش بسود

گفت:«شکل پیل دیدم چون عمود»

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت«این پیل چون تختی بوده است»

همچنین هر یک بجز وی چون رسید

فهم آن میکرد ،هر جا میشنید

از نظرگه گفت شان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هریک اگر شمعی بدی

اختلاف از گفت شان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دست است و بس

نیست کف را برهمه ی دسترس

تا قرن سیزدهم میلادی مسالۀ شناخت و پژوهش،اینگونه که مولوی مطرح میکند در اروپا مطرح نشده بود و کسی به این عظمت رابطۀ حس و عقل را نمی فهمید.

درین تمثیل مولوی شناخت حسی را یک جانبه میداند و این «شمع»یعنی حرکت شعور است که شناخت حقیقی را بنمایش میگذارد.

مولوی بنظر من یکی از بزرکترین {دیالکتیکسن های عرفانی} فرن سیزدهم بود.او نه تنها در مورد تیوری شناخت بل در مورد قوانین دیالکتیکی  حاکم بر طبیعت،جامعه و تفکر سخنان درخشانی را بیان کرده است.اگر راهیان راستین مولوی طی اعصار و قرون از گنجینه های علمی و عرفانی آثارش سود میچستند،امروز ما هزار سال از قافلۀ تمدن مقروض نمی بودیم.

ما بطور دهشتناکی عادت کرده ایم که نکته ها را در نیابیم و اگر دستمان نیز به کوه ذخایر برسد از میان رگه های آن فقط سنگها را می چینیم!!

از فردوسی تا ناصر خسرو فقط به استقبال دانش شتافته اند.اما مولوی گاه گاهی اسلوب پژوهش علمی را نیز بطرز عجیبی بیان میدارد.

انشتاین چقدر رنج کشید تا تیوری نسبیت را به جامعۀ علمی تقدیم نمود و ثابت کرد که«زمان ومکان و حرکت» در رابطه کتله مطلق نیستند هریک پدیده های نسبی و بهم مرتبط هستند.مگر مولوی هفتصد سال پیشتر از انشتاین نگفته بود:

پــس بد مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد این را هم بدان

باید یادآور شوم همان طوریکه زبان و دین که پدیدۀ طبقاتی نیستند علم نیز پدیدۀ طبقاتی نیست،این شکل درخشان آگاهی بشری درخدمت رفاه وآسایش انسان قرار داردومهم این نیست که فکس و تیلفون و کمپیوتر و تلویزیون را کیها اختراع کرده اند،مهم این است که این وسایل برای خدمت همگانی بشریت پیش کش گردیده است.واما دسترسی بمب اتم راکتهای رهبری شده وجمله سلاحهای کشتار جمعی انسانها نیز محصول سوءاستفاده از رشد علوم طبیعی است. امروز کشور های پیشرفتۀ دنیا با استقاده از رشد علوم فزیک،کیمیا و بیولوژی به تولید بمبهای اتومی وسلاحهای مرگ آفرین میپردازند.در این زمینه این گناه علوم نیست که ذاتآ ضررمند واقع گردد بل این طبقات ثروتمند و حاکمان کشور هاست که بخاطر ثروت اندوزی و تسخیر جهان از دستاورد های علوم به نفع جیب خود استفاده غیر انسانی میکنند.

البته در حوزۀ علوم اجتماعی نیز دستبرد های صورت میگیردمثلآ در عرصۀ جامعه شناسی و تاریخ، نظریه پردازان این حوزه های علمی از موضوع علم بنفع گروه های معین اجتماعی عقب نشینی میکنند.

برخی از مورخین میکوشند بی آنکه گذشته را به نقد علمی بکشند،حوادث وآدم ها را به مذاق سلاطین زمانه تفسیر میکنند و جامعه شناسان نیز آنجا که پای منافع طبقات بالایی دچار لنگش میگردد،با عصای«علم»به آن مدد میرسانند.وبرخی از اهل سیاست نیز بی آنکه سیاست را بمثابۀ یک علم اجتماعی مد نظر بگیرند،منافع قشری وجناحی خود را در لفافۀ این علم به خلق الله تحویل میدهند.

پس در عصر ما سرنوشت علم دچار دوگونگی است،از یکسو چون سیلاب دراز آهنگ به پیش میتازد و هیچ نیروی نمیتواند جلو رشدش را بگیرد و ازسوی دیگر با رشد علم چه در عرصه طبیعی و چه در حوزه اجتماعی،عدۀ از انسانها میخواهند از علوم بنفع ناروای خویش استفاده ببرند.

اگر چه سالانه دهها اختراع علمی و کشف علمی در گاوصندوقهای سرمایداران زندانی میگردد ولی سر انجام بشریت بسویی روان است که افق علم برای پرواز مخترعین و کاشفین چون شنای قو در آب آرام و نیلگون،بازخواهد شد و از علم فقط برای رستگاری انسان و تسلط بر زمین و کیهان استفادۀ انسانی صورت خواهد گرفت.

روزی فراخواهد رسید که ذهن علمی انسان برای تولید سلاح های کشتار بشری مشغول نگردد و دانشمندان از دستاورد های اعجاب انگیز علوم و تکنالوژی برای ازبین بردن فقر و بیکاری این مادر بدبختی های بشر،استفاده نمایند.

میاســای زآموختـن یک زمان

زدانش میفگـن دل اندر گمان

 

فرهنگ در حیطۀ جامعه شناسی و تاریخ

 ارزشهاي معنوي فرهنگ

محمد شاه فرهود

بحث چهارم

دین

 

دین یک عنصر بسیار قوی درمارپیچ فرهنگ های مختلفۀ جوامع بشری است. دین از لحاظ تاریخی بعد از زبان ،اولین شکل نظام یافتۀ آگاهی انسان { نیازجمعی }نسبت به نیروهای قهار طبعیت و مناسبات بدوی اجتماعی است.دین رابطه ایست میان شعور جمعی انسان و موجودات ماورای انسانی.

فرهنگ شناسان ( مورگان ، انگلس ، نیچه ، فروید ، فریزر ، ویل دورانت، غبار ، ....... )بر مبنای تحقیقات علوم طبعی و اجتماعی ، از زوایای گوناگون به چیستی دین پرداخته اند ... که بحث کارشناسانۀ آن تا هنوز هم در حوزه های اکادمیک جریان دارد .

انسانهای بدوی قبل از آنکه به ابداع علم و هنر وسایر اشکال فرهنگ معنوی دست بزنند، مقدم برهمه به آفرینش دین دستیافت. این فقط زبان است که بمثابۀ یک نیاز تجسم مادی شعور انسانی پیشاپیش باور های دینی انسان، بوجود آمده است و بدنبال زبان، ذهن انسان ابتدایی دربرابر محیط پیرامون موضع گیری میکند واین کنش و واکنش منجر به سرودن اولین چکامۀ دین میگردد.

تاریخ ادیان دانشی است که اعتقادات دین گرایانۀ بشر بدوی را از آغاز تا امروز مورد پژوهش و مطالعه قرار میدهد. البته دین شناسی بکمک علوم اجتماعی دیگر مانند تاریخ، باستانشناسی، زبانشناسی، جامعه شناسی، .... تحقیقات وبررسی های خود را بر مبنای اسناد و مدارک حاصله از علوم اجتماعی پیش میبرد.

مطالعه دین در درازنای تاریخ ما را کمک میکند که مراحل تحول ذهنی و اعتقادی بشریت را موازی به تحولات اجتماعی و اقتصادی دنبال نمائیم.از آنجا که دین یکی از عناصر مستحکم و گستردۀ فرهنگی است و در تغییرات اجتماعی،سیاسی جامعۀ بشری گاهی نقش قاطع و دگرگون کننده داشته است ، ایجاب میکند که نگاهی ولو مختصر به سیر تکوین و تحول دین از لحاظ تاریخی بیاندازیم.مطالعه تاریخ و تعین لحظه ها و مراحل تاریخی بدو مبنا استوار است:

1- برویت اسناد مکتوب

2- برویت اکتشافات باستانشناسی

اسناد مکتوب از 3500 سال قبل از میلاد سخن میگوید و اما پیش از ابداع رسم الخط،فقط بمدد باستانشناسی میتوان تاریخ انسان و فرهنگ معنوی آنرا مورد شناخت و بررسی قرار داد.فیلسوف آلمانی میگوید:

" تبر سنگی را بر کفم بنهید تا فرهنگ معنوی تبر سازان را بر دست تان بگذارم."

مطابق میتدولوژی باستان شناسانه مورخین و دین شناسان، ادیان را از بشر بدوی تا به امروز به چندین دوره و دسته تقسیم و مطالعه کرده اند.

- دورۀ ادیان اولیه

- دورۀ ارباب الانواع{اساطیر}

- درۀ بکتا پرستی

ایندوره ها از حدود بیشتر از پنجاه هزار سال قبل از میلاد تا امروز را در بر میگیرد. انسانها طی این مراحل ادیان گوناگون را از لحاظ تنوع باور ها بشکل بومی آن،ایجاد کرده اند.

دورۀ ادیان اولیه :

"فروماندم از کشف آ ن ماجرا       که حی جمادی پرستد چــرا؟"

اول باید بدانیم که انسانهای اولیه یعنی نیاکان باستانی بشر در کدام قسمت های زمین مسکون بوده اند. غبار مینویسد:«هزاران سال لازم بود تا انسان نیم برهنه و متوحش بمرحلۀ تمدن برسد.زیرا تغیرات بزرگ ابتدا با بطائت و کندی سیر میکند این تغیرات عظیمه نیز در همه جا و در هرزمان یکسان نی بلکه در مراحل متفاوت به ظهور میرسد» متکی به قول غبار از همان هنگامیکه انسانهای متوحش بمرحلۀ انسانی گام گذاردند در ین حوزه های « تمدنی» به تشکیل جامعه پرداختند:

- حوزۀ بین النهرین

- حوزۀ مصر

- سواحل شرقی مدیترانه( فنقیه ، فلسطین..)

- حوزۀ چین

- حوزۀ آریانا

- حوزۀ هند

- حوزۀ یونان و ایتالیا

باستانشناسی از روی تمدنهای خفته در دل زمین، به اثبات رسانیده که بشر اولیه بصورت گله وی در مناطق ذکر شده{علاوه بر حوزه های دیگر } مسکون بوده اند.

مثلآ آثار قدیمه و مکشوفه ایکه از«مندیگک، ایبک، آق کپرک» چون{ اسلحه، سنگ چقماقی و ابزار استخوانی} بدست آمده است، چنانچه قبلآ تذکار دادیم،کشفیات تا کنونی نشان میدهند که انسانها از بیست هزار سال قبل از میلاد در سر زمینی     ( که ما آنرا آریانا میخوانیم و نمیدانیم که آدمهای آنزمان کشورهای کوچک یا آریانای پهناور را به چی نامی یاد میکرده اند ؟؟ ) به زندگی اجتماعی مشغول بوده اند وحفریات سال 1965 در آق کپرک نشان داد که « آینیۀ برنجی، قیزۀ اسپ و نگین لاجوردین» تا 9000 سال قبل از میلاد را در بر میگیرد. و به تایید دستاورد های جدیده و تصورات دانشمندان گویا درین حوزه از بیست هزار سال پیش آدمیزاد سرگردان بوده است.وبهمین ترتیب آثار باستانی بدست آمده از بین النهرین، مصر، چین، هندویونان...گواهی دهندۀ اینست که بشر اولیه درین جغرافیا پیشتر از بیست هزار سال قبل از میلاد زیسته اند چون باستانشناسی مانند سائر علوم یک علم طبیعی است فلهذا هیچ عاقلی نمیتواند به در یافتهای آن تردید کند. بر شالودۀ این اسناد است که غبار حکم میکند:

«جامعۀ افغانستان بیست هزار سال قبل از میلاد موجود بوده و تا دورۀ حجرجدید{9000 سال قبل از میلاد} مراحلی مختلفی از تکامل را طی کرده و از یک جامعۀ بدوی اشتراکی، طایفوی ومادرشاهی ، داخل مرحله فلزات گردیده است.»

پس جلوه های نخستین ادیان در بین پنجاه تا بیست هزار سال قبل از میلاد در جوامع« بدوی اشتراکی و مادر شاهی...» فراگیر تر تکوین میابد.که هم اکنون تمامی آن ادیان را زیر نام دوران فتیشیسم و"اساطیر"...مطالعه میکنیم. نفس هر دین ایمان و پرستش است،امااین باور و پرستش در بشر بدوی در تمام نقاط زمین، مشترکآ بشکل ستایش اشیا{مظاهری از طبعیت پرستی} بظهور رسیده است.

فتیشیسم ( شی پرستی ) :

 ادیان اولیه در هویت مادی تبارز کردند و هنوز در آن دوره انسانها بشناخت روح ارتقا نکرده اند{انیمیسم}.اشیا را پرستش کردن بقول هگل{عدم توانایی و در ماندگی معرفتی انسانهای بدویرا} در رابطۀ کشف قوانین طبیعت نشان میدهد.بقول فویرباخ و فروید(اولین شکل ظهور از خود بیگانگی) در چهرۀ"توتم" پدیدار میگردد.

از آنجائیکه انسان های بدوی بشکل طایفوی زندگی میکردند و این طایفه ها به نسبت تقسیم های سنی،جنسی و اجتماعی وپرتاپ های بالاجبارجغرافیایی از همدیگر متمایزبودند،براین اساس،بینشهای جداگانه، دین های متفاوت را رنگ بخشیدند.

گروههای که بشکار میپرداختند،باورهای متناسب به شغل وپیشۀ خود را خلق کردند و گروههای که مشغول میوه چینی و زراعت بودند، دین های ویژه و منحصر بخود را آفریدند.البته علاوه بر نوع شغل،نوع اقلیم نیز بر انتخاب دین بی تاثیر نبوده است و بهمینطور عوامل دیگر.

پرستش اشیا به صدها شکل وجود داشته است اما اشکال عمدۀ آن که حتی تا امروز در کشور های متمدن و اقوام بومی استرالیا بحیات خود ادامه داده است اینها اند:

·        گاو پرستی{یا هر حیوانی}

·        آتشفشان{بقول فروید}

·        آتش پرستی

·        استخوان پرستی

·        خورشید پرستی

·        مهتاب پرستی

·        زلزله پرستی

·        بت پرستی

·        وغیره

گاوپرستی :

انسانهای بدوی«گاو» را (پس از اهلی ساختن) مظهر مهربانی و سودمندی والطاف بی پایان می شمردند از شیر و متعلقات آن فیض میبردند، از پوست آن پوشاک میساختند ودر زراعت از آن استفادۀ کاری مینمودند و بعد از مرگ نیز از گوشتش شکمها را سیر میکردند و از استخوانش ابزار و وسایل تولید میساختند و فضلۀ آنرا که مردم ما آنرا« تپی» میگویند، در دیگدان میسوختند،{ البته بعد از کشف آتش} پس گاو از یکسو یک حیوان اهلی بود که برای طایفه زیان نمیرساند و از سویی از پوست تا استخوانش، از گوشت تا قضله اش، سخاوتمندانه در خدمت مادی طایفه قرار داشت.به مرور زمان وقتی انسانها گاو را با حیوانات وحشی مقایسه کردند به یکنوع حضور مهربانی در وجود گاو پی بردند و از مقایسه اش با سایر اشیای مضر و مفید، به مظهر سود آفرینی گاو باور یافتند... رفته رفته گاو برای طایفه مقدس شد و درمقام بالاتر از انسان قرار گرفت و انسانها نیز با استقبال و سپاس، تن به پرستش« گاو» نهادند.پرستش گاو و گوساله قبل از موسی در حوزۀ بابل و بنی اسرائیل رواج داشت و در هند تا کنون پرستش گاو قدسیت دارد. ودر ملل گوناگون دیگر نیز بشکل کمرنگ مثلآ با نمایش و نصب مجسمۀ آن در یک چارراه بزرگ، نوعی از سپاس رنگ باخته و توتمی را از گاو پرستی نشان میدهد.وبعضی گروههای اجتماعی مانند آریایی هابه پای پرستش خورشیدوآتش و سیمرغ و زمان...نشستند.

البته قبل از کشف آتش بوسیلۀ انسان، آتش طبیعی{جنگل سوزی و درختسوزی}،{آتشفشانها} وجود داشت که فوران و ظهور آن انسانها را بحیرت نیایشگرانه می انداخت.

آتشفشان و جنگل سوزی جنبه های قهر آتش را نمایان میکرد و بعد از تسلط انسان بر آتش جنبه های مهربانی آن نیز هویدا گردید.در ابتداآتش نزد انسانها نور بود ونور،روشنایی دهنده و نابود کننده تاریکیهابود،از سوی هم وقتی که آتش غذای انسانها را می پُخت و لذیذ میساخت« حکمت» ومزایای آتش افزون گردید و هنگامیکه انسانها را ازشرسردی نجات بخشید،ستایش ناخودآگاه انسانها را برانگیخت.ابتداآتش مظهر قهر وویرانگری بود که جادو با آن پنجه میداد.اما پسانها به مادۀ مهربان و سود بخش تبدیل گردید،آتشکده های بلخ وبامیان وکاپیسا...اسطوره های هزاران سالۀ پرستش نور و آتش را در خود پنهان دارند.

روشن کردن شمع در شب خینه وآتش افروزی در نوروز در فرهنگ ما وبه گرد آتش چرخ خوردن شاه و عروس هندو در فرهنگ هند...وغیره تا هنوز رگه های آتش پرستی را نشان میدهد.وما بی آنکه به پرستش آتش بر خیزیم به افروختن شمع وچرخ زدن بر گرد آتش، نوع احترام ناخودآگاه خود را به این عنصر دیر پای فرهنگی پیشکش میداریم.وبا عاریت گیری این اندیشه ازیونگ گویا ناخودآگاه اجتماعی نیاکان در ناخودآگاه اجتماعی اکنونیان رسوب کرده است.ازسیاه کردن چوب و از آن تیر و ابزار ساختن تا تکامل آن به ذوب فلز همگی مرهون آتش است.انسانهای بدوی با استفاده از آتش ابزار کار خود را انکشاف بخشیدند.این شگفت انگیزیها،مقام آتش را روزبروزبالابردوتا سرحد پرستش رسانید.

آتش پرستی :

 یکی از ادیان قوی و دیرپای جوامع بشری بوده که بقول مورخین تکامل خود را از بدویت مادی تا ادغام آن با آسمان و روحانی کردنش راه طولانی را پیموده تا به نتیجه گیری« پیروزی نور برظلمت» رسیده است.زردشت در گات ها به چندین نوع آتش اشاره میکند از آنجمله  آذر بهشتی و آذر زمینی .

تلون دین در سرزمین پهناورآریانای باستان مراحلی را طی کرده است.حضورشی پرستی در فرهنگ دینی ماست که غبار را وامیدارد تا این سطور را تا قیمت زندقه بودن رقم بزند:

« در هرحال در طی همین تحولات اجتماعی بود که مردم افغانستان{آریانا} از مرحلۀ اساطیری و عناصرپرستی و میتالوژی عبور کرده و به مرحلۀ مذهبی{یکتاپرستی}تکامل نموده است»آیین نورپرستانۀ زردشت دین یکتا پرستی بود دیالکتیک جهل وخرد، اهوراواهریمن،نوروظلمت وتشریح آذرها دین زردشت را«آیین بهی» ساخت.

مهتاب پرستی :

مهتاب پرستی بمثابۀ یک دین،عمدتآ در مناطق گرمسیر بظهور رسید مثلآ در سواحل اینسوی بابل و سرزمینهای گرم دیگر. چون در زمین گرم و داغ با درجۀ حرارت کشنده در روز که آفتاب میجوشد، امکانات مالداری و شکار و زراعت را کم میسازد و در شبهای مهتابی امکانات کار و تولید بیشتر وآسانتر میشود.به این علت است که طایفه های مناطق گرم و حرارتی مهتاب را مظهر فیض، نوردهی، مهربانی،سودبخشی و...می انگاشتند و خورشید را مظهر شر و بد بختی.

عامل اقلیم باعث آن شد تا طایفه های گرمسیر و حاره یی جبرآ به پرستش خدایی بپردازند که طبیعت در اختیار شان گذارده است.سحر آمیز بودن مهتاب، آمدن و رفتن مهتاب،دربالا قرار داشتن مهتاب،خورد وکلان شدن مهتاب،نورپاشی مهتاب،مهتاب گرفتگی وغیره عجایب،سوالاتی را پیش پای طایفه قرار میداد بقول ویل دورانت که یک عامل پرستش ماه مساله سنجش عادت ماهوار زنان از روی تقویم مهتاب بوده است.چون که نخبگان طایفه{ جادوگر،پهلوان،رئیس}قادر به حل آن راز ها نبود پس این همان عواملی بود که باعث مهتاب پرستی میشد:

یکی اعجاب انگیزی مهتاب و دوم نورانی بودن و مفیدیت و سخاوت مهتاب باعث آن شد که طوایف معینی در روی زمین به مهتاب پرستی روی بیاورند.

این شیوۀ پرستش حتا تا قبل ار ظهور اسلام در حوزه های بابل،آثور...و {عربستان عصر جاهلیت}رواج داشت ، و بسیار ، مهتاب پرست بوده اند .

خورشید پرستی که به آتش پرستی از لحاظ عامل نور نزدیکی دارد سالیان درازی در آریانای کهن و جاهای دیگر مرسوم بوده و تا قبل از اسلام نیز مردمان این سر زمین به پرستش خورشید{میترائیسم} و بودیسم معتاد بوده اند.

پرستش هرشی در جامعه بدوی حکمتی دارد و دلایلی ، که عصارۀ آن در سه نکته خلاصه میگردد:

·        شی بمثابۀ مظهر مهربانی وسود بخشی

·        شی بمثابۀ مظهر قهر و ویرانگری

·        شی بمثابۀ راز و اعجاب و ناشناختنی بودن

از اینجاست که شی بی جان میشود مقدس و توتم.

گرایش انسان بدوی به دین یک نیاز معرفتی و اقتصادی بوده است، سطح آگاهی انسان آنزمانی مطابق سطح ابزار کار و مجموع فرهنگ، در حدی قرار داشت که فقط میتوانست بشکل شی پرستی ظاهر شود.دین از همان آغاز با انواع{پرستیدن و ایمان} شکل آگاهی را با مقاصد مادی در آمیخت و تا امروز نیز این عنصر را البته بشکل پیشرفتۀ آن با خود انتقال داده است.{کاتولیک برای اقتصاد فیودالیته و پروتستان برای اقتصاد مدرنیته}

دورۀ ارباب الانواع :

فویرباخ نوشت:« دین باز نمایی نمادین آرزوهای بشریست»

بشر بدوی پس از آنکه از حالت توحش وبرهنگی بمقام انسانی تر نشست و جامه پوشید،یابقول شاهنامه سرای تاکستان ، از هنگامیکه "پلنگینه پوشید خودباگروه" از همین زمان با پیدایی زبان، شی پرستی نیز  آغاز میابد و تا جایی پیش میرود که انسانها از لحاظ فکری در پلکان دیگر قرار میگیرند و اشیا پرستی نیز رنگ خود را"افسانوی" میسازد.بعد از آنکه قبیله نشینان از طریق خواب به روح آدمیان مرده اعتقاد پیدا میکنند و توتمگرایی بسوی آنی میسم ( Animism ) میلان میابد، آهسته و آرام ذهن و تخیل انسانها بجای پرستش مستقیم شی،خدایان اشیاء را خلق میکنند که این همان مرحلۀ رب النوع و الهه پرستی است که دورۀ شخصیت بخشیدن اشیا و شیّت بخشیدن اشخاص شروع میشود، درین دوره بازهم شعور اجتماعی قبیله علت پرستش خود را در تجسم مادی پدیده ها میجوید.

از اعتقاد و ایمان به سحر آمیزی اشیاء تا اعتقاد به روح خارج از ماده هزاران سال سپری شد.اگر چه بشر در دوران زندگی اشتراکی به یک نوع روح انسانی دستیاب گشته بود و آنهم از طریق خواب دیدن مردگان و بویژه خواب دیدن بزرگان قبیله که بالاثر این فرایند روانی نیاکان پرستی نیز تامدت هایی ادامه یافت.وقتی جادوگران و روحانیون رمز وراز خواب را تفسیر میکردند،سرانجام به اینباور نزدیک شدند که " آنچه که در خواب می آید " روح" است"وروح پدیدۀ جدا از جسم آدمی است، همینکه یک شخص مرده در خواب ظاهر میشود، بیانگر آنست که روح جسم مرده بسراغ ما میاید ولی از آنجاکه هنوز دیانت توحیدی و اعتقاد به روح کل وجود نداشت و شعور قبیلۀ بدوی به این حد نرسیده بود که " روح فرد و روح کل "را تشخیص نمایند،پس با وجودیکه نوع سادۀ پندار و تشخیص"روح" در آگاهی قبیله زاییده شدامانتوانست راه کمال بپیماید و در همان حدتصورباقیماند.

شی بمثابۀ توتم ملموس(خدا)جای خود را بخدای شی{غیر ملموس} میدهد و تحول دیگردرین مرحله پیدایش پندار نرینگی و مادینگی یعنی خدای زن ( الاهه ) و خدای مرد ( رب النوع ) و همچنان باور به خدای خدایان است.اعتقاد به دهها رب النوع و دهها الهه موجب این پندار گشت که اینهمه خدایان باید خالقی داشته باشند که برهمۀ رب النوع ها و الهه ها فرمانروایی کند.

خدایان که بازتاب هویت جسمانی انسان و حیوان در هواست درین طرز تفکر ناگزیربه هویت مونث و مذکر تصویر میگردندکه این خود نشانگر تکامل ذهن قبایل است.اگر روزگاری انسانها مستقیمآ"گاو" و"دریا" را پرستش میکردند حال این پرستش بشکل«خدای حیوانات»و«الهۀدریا»در آمده است یعنی که «حیوان» هم خدایی دارد و «دریا» نیز الهه ای... نه اینکه یونان باستان مخزن پرستش ارباب الانواع و الهه گان بود ه ، بل ، به این خاطر مطالعۀ ارباب الا نواع  و الاهه گان را از یونان سمپل میگیریم که اسناد کامل از آن بدست بشر امروزی رسیده است .در حالیکه فرایند تشکل و تحول دین ،  همچنان در مرزهای سایر خطه ها نیز به رنگ مشابه و متغیر نسبت به یونان و ایتالیا وجود داشته است.

در یونان خدایان اساطیری به پیش از المپ و خدایان المپ تقسیم شده است:

خدایان اساطیری اولیه :

1.     نیکس           =     الهۀ شب

2.     پونتوس                  =     خدای دریا

3.     خاووس                  =     الهۀ هوا

4.     اورانوس               =    خدای آسمان

5.     اربوس          =    خدای تاریکی

6.     گایا                      =    الهۀ زمین

7.     اثر                       =    خدای روشنایی

8.     همرا                    =    الهۀ روز

9.     اکیانوس                =    خدای آب

10.                       اروس  =   خدای باروری

خدایان متآخر و بزرگ اُلمپ:

1.     زؤس                            =    الهۀ سرنوشت،آب وهوا{بزرگ خدا}

2.     افرودیت{ونوس}    =    الهۀ عشق

3.     پوسیدون              =    برادرزوس خدای دریاوزلزله

4.     دیمیتر                  =    خدای زراعت و زندگی پس از مرگ

5.     آتنه                     =    خدای خرد،پیشه و هنر

6.     ارس                   =    خدای جنگ

7.     اپولون                 =    خدای موسیقی وشفا

8.     دیونیسوس           =    خدای شراب وجنون

9.     هرا                     =    خدای از ازدواج و زایمان

10.                 ژوپیتر{پدر بهشت}

این پدر شعر یعنی  هومر ( هومروس ) –  قرن نهم ق. م -  بوده که آگاهی های مربوط به خدایان را تا به امروزیان به ودیعه گذارده است ، هزیود دومین شاعری است ( قرن هشتم ق.م ) که از لابلای اشعارش فرهنگشناسی و باستانشناسی میریزد . و از جمع مؤرخین بشریت بیشتر به پدر تاریخ ( هرودوت ) ،  توسیدید ، گزنوفون ، پلوتارک مدیون اند .

دیده میشود که در نظام ربا الانوعی هر شی و پدیده خدایی دارد که ما بعنوان نمونه چند تای آنرا در بالا آوردیم.البته آدمیان همانسان که بپای اشیا،از دل وجان به پرستش مینشستند،به پای ارباب الانواع والهگان نیز بسجود میرفتند ومراسم دینی خود را بی کم وکاست برگذار میکردند.

تثبیت شده که دردولت – شهر های یونان باستان ساکنین شهر ها بُزی را به افتخار"دیومیزوس"یعنی خدای شراب قربانی میکردند وچون این عمل همیشه در وقت معینه اجرا میشد،این رسم را"تراژدی"نامیدند.

Tragodeتراژدی یعنی گرفته شده ازTragos تراژوس که عنی آن" بز " است وode یعنی سرود و پسانها در عصر تمدن فلسفی یونان(600ق م) نویسندگانی چون ،امپدکل ، آشیل ...تراژدی مینوشتند. و درامه ها را بروی تپه های مخصوص به صحنه در میاوردند . اسطورۀ  بُز بلاگردان  وطنی ما نیز از منبع واحد آب میخورد .

در کشور خود ما رب النوعی بود بنام«سونا» که در کاپیسا پرستش میشد،رب النوع والهه در واقعیت«کلمات» هستند نه خود اشیاء . وقتی میگویم«ونوس»الهۀ زیبایی است در واقع با«کلمه»سروکارداریم،کلمه ایکه پسانها در ادبیات فلسفی افلاطون به "ایدۀ مطلق" و مُثل تکامل میکند.وازفزیک به متافزیک انتقال میابد.

بحث شی پرستی ورب النوع پرستی را پایان میبخشیم چون قصد ما از تشریح کامل دین نیست فقط میخواهیم تا بدانیم که اندیشه های دینی نیاکان بشر چگونه به حیث شکلی از آگاهی اجتماعی جز فرهنگ معنوی انسان بشمار میرود.زیباتر این است که  بحث (صنم)پرستی را باکلامی از "سعدی" تکمیل نماییم.

بتی دیدم از عاج در سومنات

مُرصع چودرجاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر

که صورت از آن نبندد خوبتر

زهر ناحیت کاروانها روان

به دیدار آنصورت بی روان

زبان آوران رفته از هر مکان

تضرع کنان پیش آن بی زبان

فروماندم از کشف آن ماجرا

که حی جمادی پرستند چرا ؟

 

دورۀ یکتا پرستی :

 

به گفتار پیغمبرت راه جوی

          دل از تیرگیها بدین آب شوی

تورات:

حدود یکهزاروچهار صد سال قبل از میلاد اولین دین توحیدی که بخدای یگانه ایمان داشت در سرزمین صحرای سینا بوجود آمد.موسی اولین پیامبریست که فرامین خداوند را بزبان عبری مینویسد و کتاب مقدسی که بعدآ بوسیله شاگردان موسی نیز تکمیل میگردد همان " تورات " است که امروز بنام کتاب مقدس عهد عتیق یاد میگردد.

" تورات" اولین کتاب دینیی آسمانی جامعۀ بشریست، این اثر دینی برای پیروان یهودی ارزش آسمانی وروحانی دارد و اما برای دانشمندان تاریخ نیز ارزش تاریخی و ادبی دارد. تا قبل از موسی و تورات نظریات مشخص دینی پیرامون"خدا" و پیدایش آسمان و زمین و انسان در سطح جادو گری و معرفت بدون دخالت روح،پدیدار گشته است و هر قبیله خدایی داشته وجهان و انسان را مطابق جهانبینی کوچک قبیلوی منعکس میکرد ه اند.

"یکتا پرستی"گام بلند تکامل انسان بسوی شناخت خود و شناخت جهان و همچنان شناخت"آفریده گار" بوده است.نه تنها در دوران اشیاء پرستی که در دورۀ اساطیر و رب النوع پرستی نیز تصور وبرداشت مدون روشنی از پیدایش انسان و کائینات بوسیله خداوند وجود نداشته{رسم الخط هم وجود نداشت}،اینک در دیانت توحیدی کلافۀ پرسشها به کاوش های مدون و الهامی جا باز میکند.

درداستان آفرینش میخوانیم:

"در آغاز هنگایکه خداآسمانها و زمین را آفرید زمین خیلی خالی و بی شکل بود،وروح خدا روی توده های تاریک بخار حرکت میکرد،خدا فرمود:"روشنایی بشود"و روشنایی شد،خدا  روشنایی را پسندید و آنرا از تاریکی جدا ساخت،او روشنایی را "روز" و تاریکی را "شب" نامید.

پس از آن خدا فرمود:"آبهای زیر آسمان در یکجا جمع شوند تا خشکی پدید آید" و چنین شد،خدا خشکی را "زمین" و اجتماع آبها را "دریا" نامید...پس خدا فرمود"انواع نباتات و گیاهان دانه دار و درختان میوه دار در زمین برویند...همینطور شد"سر انجام خدا فرمود:"انسانرا شبیه خود بسازم تابر حیوانات زمین و ماهیان دریا و پرندگان آسمان فرمانروایی کنند"پس خدا انسانرا شبیه خود آفرید او انسانرا زن و مرد خلق کرد."بافرارسیدن روزهفتم خدا کار آفرینش را تمام کرده دست از کار کشید."

آنگاه خداوند از خاک زمین،آدم را سرشت،سپس در بینی آدم روح حیات دمیده به اوجان بخشید و آدم موجود زنده ای شد...خداوند آدم را در باغ عدن گذاشت...وآنگا خداوند تمام حیوانات و پرندگانی را که از خاک سرشته بود نزد آدم آورد تاببیند آدم چه نامها بر آنها خواهد گذاشت،بدین ترتیب تمام حیوانات و پرندگان نامگذاری شدند...آنگاه خداوند آدم را به خواب عمیقی فروبرد و یکی از دنده هایش را برداشت وجای آنرا با گوشت پُر کردواز آن دنده،زنی سرشت واوراپیش آدم آورد.آدم گفت...نام او"نســا"باشد،چون از انسان گرفته شده است،آدم و همسرش،هرچند برهنه بودند،ولی احساس خجالت نمیکردند."

وقتی حضرت موسی بخدا عرض میکند:"ای خدای روحهای تمامی افراد بشر"با این جمله موسی نشان میدهد که انسانها درین دوره"روح کل و آسمانی" را تاحدی میشناخته اند.همان طور که سومری ها با نبوغ جمعی خود الفبای میخی و بعدآ اعداد را آفریدند اینک بازهم با تکیه بر نبوغ قومی در زمانۀ که تمام عالم یا مستقیمآ به اشیا سجده میکردند ویا در گیر اساطیر شخصیت یافته خویش بودند،بابلیان آیین یکتاپرستی روحانی را به بشریت پیشکش کردندوبقول شاعر:

که یزدان زناچیز چیز آفرید

بدان تا توانایی آمد پدید

غزل غزلها :

بعد از تورات که بوسیلۀ آن آیین یکتاپرستی اعلام گردید و خدای یگانۀ آن بنام"یهُوه"معرفی گردید،آثار دینی دیگری نیز در سر زمین اسرائیل و یا بطور دقیقتر در حوزۀ آشور و بابل"اسرائیل وفلسطین که یک حوزۀ تمدنی بزرگ بود،پشت هم خلق گردید.مثلآ به مزامیر داود کتاب مقدس میگویند وبه غزلهای سلیمان است که از رابطۀ عاشق و معشوق حرف میزند.ازآنجاکه این اثرتاریخی ارزش دینی و ادبی دارد و یهودیان این سرود ها را نمادی می دانند از رابطه بین خدا و قوم یهود و همچنان مسیحیان و کلیسا و اینک چندپاره ای از این سرود ها را میخوانیم:

محبوب : ای زیباترین زن دنیا،اگرنمیدانی،ردگله هارا بگیر و بسوی خیمۀ چوپانها بیا ودر آنجابزغاله هایت را بچران،ای محبوبۀ من،توهمچون مادیانهای عرابۀ فرعون،زیباهستی،گیسوان بافتۀ تو رخسارت را زینت می بخشد و همچون جواهر،گردنت را می آرایند،ما برایت گوشواره های طلا آویزه های نقره خواهیم ساخت.

محبوبه : سرورمن،سرمست از بوی خوش عطرمن،بر بسترش دراز میکشد،محبوب من که در آغوشم آرمیده،رایحه ای چون مُر خوشبو دارد،اومانند گلهای وحشی ای است که در باغهای"عین جدی"می رویند.

محبوب : توچه زیبایی،ای محبوبۀ من!چشمانت به زیبایی و لطا فت کبوتران است.

محبوبه : ای محبوب من،توچه جذاب ودوست داشتنی هستی!سبزه زار ها بستر ما هستند ودرختان سرو وصنوبر برما سایه می افگنند،من گل سرخ"شــارون" و سوسن وادیها هستم.

 

گات ها :

 

پذیرفت پاکیزه دین بهی

نهان گشت بی دادی و بی رهی

به گمان اغلب ، دوهزار وهفتصد سال پیش از امروز زردشت بلخی{628-551ق.م}آئینش را بوسیلۀ سرود های منظوم{گاتها}اعلام کرد وبقول فردوسی با ظهور زردشت و"دین بهی"بیداد و گمراهی زوال یافت.

گاثه ها در سرزمین آریانا قدیمیترین اثر مکتوب دینی است که در مباحث زبان درینمورد حرفهایی ارایه گردید.واما درینجا باید بدانیم که دین زردشتی یک آئین توحیدی یعنی یکتا پرستانه بود.خدای واحد"آهورای مزدا"درمبارزه با اهریمن که در نماد زمینی بشکل نبرد بین نوروظلمت منعکس میگردد راه رستگاری وآزادی را برای پیروان نشان میدهد.

این دین مانند هر دین آسمانی،شامل فرمانها،اخلاقیات،رهنمودها،نیایش وپرستش،مسایل اقتصادی،مسایل دادخواهی وغیره میباشد. نیچه در کتاب"چنین گفت زردشت"،زردشت را خردگرا و پدر اخلاق معرفی میکند.اهورای گاتها"ایزد نیکی" است.

یکی از برجستگیهای آئین زردشتی حضور نطفه های دیالکتیک در آن میباشد.وقتی زردشت از نبرد بین "نور وظلمت"،"پاکی و زشتی"،"اهورا و اهریمن"سخن میزند در واقع بی آنکه بداند بطور طبیعی به دیالکتیک دست یافته است،چون هر دیالکتیکی پرداختن به مسالۀ"تضاد"است وقانون تضاد درسراپای عقاید زردشت جوش میزند.

البته ظهور تضاد درمبارزه"نوروظلمت"و"اهوراواهریمن"منجربه پیروزی نوربرظلمت وآهورا بر اهریمن میگردد. که این روند قانون تضاد را درمیان اشیاء وپدیده ها بطور همه جانبه نشان میدهد.نوربمثابۀ عنصر بالنده ونودرنبرد با کهنه یعنی ظلمت به پیروزی میرسد.ودر آسمان نیز اهورا که مظهر نیکی وپاکی است براهریمن که نمادزشتی وسیاهی است چیره میگردد.

پیش از هزارۀ قبل از میلاد در آریانای کهن ادیان زیاد در قالبهای اشیاپرستی وجود داشته وحتا بعدازدین زردشتی نیز در بسیاری از ولایات آریایی اشکال توتمیسم با مراسم ویژۀ خویش بر گذار میشده است.قبلآ گفتیم که حد اقل بیست هزار سال پیش از میلاد در آریانا جامعه انسانی با ادیان وزبانهای بومی خود در حرکت و تکامل بوده اند تا اینکه زردشت با اعلام دین جدید{توحید گرایی} بسیاری ازادیان را منسوخ کرد و دین اهورایی را بجای شان مستقر ساخت این دین حتا تا دورۀ صفاریان در کنار دین بودایی در بعضی نقاط مانند کابل و کاپیسا...زنده بود و تا قرن دهم در اکثر نقاط خراسان از بین رفت وجایش را دین اسلام گرفت.

در زبان اویستایی واژۀ خدا را"بگ" که "بکوان"سانسکرت نیز با این کلمه خویشاوندی دارد.درزبان اکدی بخدا"الو"میگفتند ودر زبان سومری خدا را"دنکر"مینامیدند.مانمی فهمیم که پیش از زبان اویستایی فرضآ چند هزار سال قبل از میلاد مردم آریانا کدام واژه را برای نامیدن خدا استعمال میکرده اندوبهمین منوال قبل از پیدایی خط سومری معلوم نیست تا پنجهزار سال پیش از میلاد در حوزۀ کلده وآشور کدام واژه را برای نامیدن خدا اطلاق میکردند.چون کاملآ هویداست که قبل از پیدایش رسم الخط ها و ثبت فرهنگها،خدایی وجود داشته و انسانها نیز برای نامیدن خدایان واژه هایی داشته اند.

ببینیم که پیش از تورات که کتاب آسمانی گفته میشود،قوانین مشهور حمورابی هم در ارقام هم در نثر به زبان اکدی وجود داشته.آنجا که در اصل سوم قانون حمورابی میخوانیم:"اگر کسی در داوری ظاهر شود به شهادت دروغ،نتواند اثبات کند سخنی را که گفته است،هرگاه حکم،حکم حیات و(مرگ)باشد این کس باید کشته شود."

این عبارت را نقل کردیم تا گفته باشیم که قبل از کتب توحیدگرا نیز فرهنگ درخشانی در جامعۀ بشری وجود داشت که توسط ذهن غیر توحیدی خلق شده بود.مثل برخی دستاورد های علمی وهنری بشر که قبل ازادیان توحیدی ایجاد شده اند.

در گات ها این جمله را می بینیم:

 

"بگ و رک آهورامزدا"

خدای بزرگ اهورای مزدا است

 

واژۀ"بگ"شاید سالها پیش از نوشتن گاثه ها  در ادب شفاهی مردم موجود بوده ومردم قبیله ها خدایان گوناگون شانرا با این"واژه"یا"واژه" های دیگری نزدیک به این آوا و معنا ،برای نیایش وپرستش خطاب و بیان میکردند.

به سرودی از خود زردشت گوش بدهیم:

 

از تو می پرسم ای اهورا

چه چیزاست سزای آن کسیکه برای سلطنت

بد کنشی ودروغ پرستی درکاروکوشش است

آن بد کنشی که بجز ار آزارکردن به ستوران

وگارگران دهقانان کار دیگری از او ساخت نمیشود

هرچند که از دهقان به او آزار نمیرسد.

درمقابل ستم از خود مدافعه کنید

مرد مقدس

آرامگاه او در سرای تو خواهد بود ای اهورا.

 

انجیل :

ادیان بزرگ در تاریخ جامعۀ بشری بطور تصادفی بوجود نیامده اند بل بالاثر شرایط و عوامل عدیدۀ اجتماعی و تاریخی شکل گرفته و بوسیلۀ پیامبران اعلام گردیده اند.همانگونه که موسی دین یهودی را در اوج تکامل نظام برده داری بابل معرفی کرد و زردشت و بودا نیز در جامعۀ بیدادگرانۀ برده داری دین های شان را آشکارا بمردم عرضه داشتند.زردشت از نیکی گفت و بودا از راه رسیدن به رستگاری ، طلوع ادیان توحیدی که آنرا"مونیسم"مینامند نتیجۀ تکامل شعور تاریخی و حد اقل چندهزار سالۀ بشریت است.

مسیحیت در زمانی بوسیلۀ عیسی تبلیغ میگردید که در سواحل مدیترانه امپراطوری روم سلطنت میراند و هیچ جنبنده ای بی ارادۀ امپراطوری در خویش نمی خروشید.امپراطوری روم درینوقت پر ازاسطورۀ ارباب الانواع بود.وخدایان مانند ستارگان در آسمان این منطقه جدا جدا میدرخشیدند.تا اینکه عیسی آمد و در سن حدود سی سالگی بی هراس از مرگ و نابودی به تبلیغ آئین تازه ای پرداخت که امروز در بسیاری از کشور های مدرن جهان تسلط دارد.

ما دین مسیحی وکارنامه های عیسی را از روی انجیل های نوشته شده بوسیله شاگردان عیسی میشناسیم و حتا بیان حماسی عیسی مسیح از درون انجیل میریزد:

توگویی که فرزند یزدان بد او

بدان دار برگشته خندان بد او

بعد از مصلوب شدن عیسی چهار نفر از حواریونش انجیل را به چهار روایت نگاشتند: « متی، لوقا، مرقس ویوحنا » که درین میان نوشته لوقا و یوحنا بنظر انجیل شناسان کاملتر به نظر میرسد.انجیل زمانی به نوشت می آید که فرهنگ معنوی بشر،ارزشهای حیرت آوری را در عرصۀ فلسفه،هنر،علم،دین،دولت داری وغیره مدون کرده است.حداقل پیش از انجیل،کتابهاوصحائفی بزبان عبری وجود دارد و گات ها و سرود های ویدی به زبانهای آرامی و سانسیکریت خردگرایانه و اخلاقی،وجود دارند،بودائیسم و کنفیوسیسم با انسانگرایی شرق خود فروزان است.

ایدیالیسم عینی افلاتون و صُور گرایی ارسطو که مباحث بلندی را در رابطۀ آفرینش و خدا و مسالۀ شناخت و الهام مطرح کرده اند،همچنان وجود دارد،علوم نجوم و ریاضیات...با درآمیزی با ماتریالیسم یونان موج میزند و سر انجام گفته میتوانیم که در کنار این همه ارزشها،ادبیات بسیار عالی هم وجود داشت،....در چنین فضای ذهنی،اجتماعی ومعرفتی بود که عیسی زاده شد و انجیل نوشته گردید.انجیل شامل بخشهای مختلف از جمله:

 - بدنیا آمدن مسیح

- معجزه های مسیح

- رهنمایی های مسیح

- دستگیری و محکمۀ مسیح

- مصلوب شدن عیسی

- زنده شدن عیسی

یوحینا که از جملۀ شاگردان عیسای مسیح بود و بنابر قولش که اکثر کار نامه های مسیح را بچشم دیده است.در مورد معجزات مسیح مینگارد:

"عیسی مرده ای را زنده میکند، روزی شخصی بنام العاذر،که برادر مریم ومرتا بود،بیمارشد...عیسی فرمود:«دوست العادر خوابیده است ومن میروم تا اورا بیدارکنم.»ولی منظور عیسی این بود که العاذرمرده است.آنگاه عیسی بطور واضح فرمود:«العاذر مرده است»...عیسی فرمود:«مرتا برادرت حتمآزنده خواهد شد»مرتاگفت:«بلی،البته میدانم که برادرم در روز قیامت مانند دیگران زنده خواهد شد.»عیسی فرمو:«آن کسی که مردگان را زنده میکند و به ایشان زندگی می بخشد من هستم،هرکه به من ایمان داشته باشد حتی اگر مانند دیگران بمیرد،بار دگر زنده خواهدشد.»

عیسی پرسید:«کجا اورا دفن کرده اید؟»...سر انجام بر سر قبر رسیدند او غاری بود که سنگ بزرگی جلو دهانه اش غلطانده بودند.عیسی فرمود:«سنگ را کنار بزنید»ولی مرتا،خواهر العاذرگفت:«حالا دیگر متعفن شده،چون چهل روز است که او را دفن کرده ایم»...پس سنگ را کنار زدند و عیسی با صدای بلند فرمود:«العاذر بیرون بیا!»العاذر از قبر بیرون آمد،درحالیکه تمام بدنش در کفن پیچیده بود...عیسی فرمود:«اورا باز کنید تا بتواند راه برود»بعضی از سران قوم که با مریم بودند و این معجزه را دیدند به عیسی ایمان آوردند.

یوحینا در مورد صحنۀ اعدام مسیح چنین مینویسد:

«سربازان اورا گرفته بودند وصلیب را بردوشش گذاشتند و از شهر بیرون بردند تا به محلی بنام"جمجمه"رسیدند که بزبان عبری آنرا"جلجتا"میگویند در آنجا اورا با دونفر دیگر مصلوب کردند،یکی اینطرف،یکی آنطرف وعیسی در وسط...درپای صلیب مریم مادر عیسی،خالۀ عیسی،مریم زن کلوپا ومریم مجدلیه ایستاده بودند.وقتی عیسی مادر خود را درکنار من که دوست صمیمی او و نویسندۀ انجیل هستم دید،بمادر خود گفت:«این پسر تو باشد»...عیسی سرخود را پائین انداخت وجان سپرد.»

مطابق روایات انجیل عیسی را شخصی بنام یوسف در قبر دفن میکند وپس از آنکه مریم مجدلیه بسر قبر میرود که عیسای مسیح را زنده می بیند وبه شاگردان احوال میدهد.مسیح روزیکشنبه زنده میشود.

یوحینا دربارۀ زنده شدن عیسا مینویسد:

«پس از چند روز،عیسا خود را کنار دریاچه جلیل باز به شاگردان خود به این ترتیب ظاهر ساخت،ماچند نفرکنار دریا بودیم...عیسی گفت چند تا از ماهیهای که تازه گرفته اید بیاورید...این سومین باری بود که عیسی بعد از زنده شدن،خود را بما نشان میداد.»

زندگی معرفتی واخلاقی وحماسی عیسی مانند دهها انسان آزاده و بزرگ جوانمرگانه در پای صلیب به پایان رسید.

قرآن:

حضرت محمد پیامبر اسلام در سال570 میلادی در عربستان بدنیا آمد ودر طی نبرد های فراوانی علیه بت پرستان،دین جدیدی را بنام اسلام که یکی از ادیان یکتاپرستی است،اعلام داشت.دین اسلام انقلاب بزرگی در جامعۀ بردگی عرب بوجود آورد و بزودی در نقاط مختلف عالم{بزور شمشیر} منتشر شد.قرآن کتاب مسلمین است که به رسم الخط عربی وتا حدی با نثر مسجع بنگارش آمده است.در دوران خلفای راشده نیز جنگهایی برای اسلامی ساختن کشورها صورت پذیرفت ودر دوران اموی و عباسی همچنان ادامه یافت.بقول مسلمین قرآن تکمیلۀ تورات،زبور وانجیل است.

در مورد ریشه های معرفتی،اجتماعی وجو عمومی زمان همان عواملی که برای پیدایی جنبشهای بزرگ و آفرینش آثار سترگ لازم است در مجموع در عربستان قرن هفتم میلادی وجود داشت،نثر مسجع وشعر عرب وتجارت پُر رونق حرکت ادبیات و اقتصادآنزمان را درکنار دستاورد های درخشان فرهنگ جهانی جلی تر نشان میدهد.

تمثیل درخشان:

مولوی در تحلیلی نشان میدهد که چگونه آدمهای قدیمی تر و حتا انسانهای عقب نگهداشته شده اینزمانی نیز،انعکاس خود را در خدا می بیند و از طریق شخصیت یخشیدن خدا،به معرفت دینی میرسد.البته این طرز نگرش میراث دوره های اساطیر است که متنسب به سطح فرهنگی اقوام خود را به اشکال گوناگون در قالب تجسم و تصور نشان داده وتکرار میکند:

دید موسی یک شبانی را براه

کوهمی گفت ای خدا وای اله

توکجایی تا شوم من چاکرت

جارقت دوزم کنم شانه سرت

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آیم بروبم جایکت

ای فدای توهمه بزهای من

ای بیادت هیهی وهیهای من

زین نمط بیهوده میگفت آن شبان

گفت موسی با که هستی ای فلان

گفت با آن کس که ماراآفرید

این زمین وچرخ از او آمد پدید.

 ارزشهاي معنوي فرهنگ

محمد شاه فرهود

بحث سوم

زبان

 امروز در عرف عامه و در بخشي از فرهنگ شناسي وقتي از مقوله فرهنگ نامبرده ميشود عمدتآ هدف از فرهنگ معنوي است و مجموعه از دستاورد هاي فكري جامعه بشري را مطمح نظر دارند. و در سطح فرهنگهاي ملي نيز مجموعه اي از توليدات معنوي يك قوم در فرايند تاريخ مدنظر است. اين ارزشها كه مربوط به شعور اجتماعي آنهاست بطور نورمال و مقتضي ابداع ومدون گرديده است. فرهنگ جهاني از طريق ادغام دستاورد هاي علمي و هنري... جوامع مختلف تشكيل ميگردد مثلا وقتي از حماسه سرايي در شعر جهاني حرف ميزنيم شهنامه فردوسي { قرن11 م} در كنار ايلياد و اديسه هومر{ قرن 850 ق.م} قرار ميگيرد و حماسه سرايي قومي را تا سطح فرهنگ جهاني بالا ميبرد.{ اگر چه هگل شهنامه فردوسي را به دليل كمبود ادغام اساطير با حوادث حماسه نمي داند} براي مطالعه فرهنگ ناگزيريم فرهنگ را با اجزاي متشكله آن تجزيه نماپيم و هر يك را بطور مختصر مورد كالبد شكافي تاريخي و معرفت شناسي قرار بدهيم. اجزاي متشكله فرهنگ: زبان، دين، علم هنر، فلسفه، آموزش، فولكولور، اخلاق، تصوف، جادو، عياري، آداب و سنن ويژگيهاي نفساني دولتمداري؛ عناصر متشكله يك فرهنگ فكري در برگيرنده تمامي باور ها و ارزشهاي و هنجار ها و آداب است كه يا بشكل مدون تبارز ميابد{ علم و هنر و دين} و يا جلوه هاي رنگين آن خود را در سيماي غير مدون و غير آراسته ولي قانونمند نشان ميدهد { سنن فولكولور عنعنات} اينك نگاهي مختصري به اجزاي فرهنگ ميافگنيم:

 زبان

 زبان اولين همزاد فكري انسان خرد ورز است بهمين لحاظ زبان را بعنوان سر آغاز تلالوي تمدن بشر كه يكي از ابداعات « هنري» كودكي آدميزاد است به حيث اولين و اساسيترين عنصر متشكله فرهنگ ناميده اند. پيش از آنكه به تشريح آراي زبانشناسان بپردازيم ميخواهم از حنجره هگل بشنوم كه در باب زبان ميگويد: «زبان وسيله خود آگاهي و پيش افتادن تجربه انسان از فوريت حسي زمان و مكان است.» و ادامه ميدهد:« زبان كار و كنش متقابل جنبه هاي اصلي فرايند خود شكل دهنده انسانها در جامعه يا فرايند تكامل فرهنگ انساني هستند» وقتي هابر ماس فيلسوف قرن 21 م ميگويد كه « زبان و كار كهن سالتر از انسان و جامعه» هستند در واقع خواسته است كه نقش كار وزبان را در تشكل فكري انسان تاكيد نمايد. زبان گفتار و زبان مكتوبي كه امروز بشريت در اختيار دارد و با آن مشكلات اجتماعي خود را حل ميكند داستان بسيار قديمي و شگفت انگيزي دارد به گواهي تاريخ انسانهاي اوليه پس از تمرين چيغ هاي گنگكه به درازاي { صد ها و هزاران } سال طول كشيد به ابداع واژه و ساختن جمله تكامل كردند. البته بحث واژه با كلمه به جاي خود همچنان يك بحث فلسفي است كه مكث روي آن در اين مختصر نميگنجد و از سويي نيز بحث ما بيشترينه در زبانشناسي است كه درينجا به آن بطور گريزان خواهيم پرداخت. دانشي كه زبان را از لحاظ تاريخي و از لحاظ تحول الفاظ و معاني و ساخت نحوي مطالعه و بررسي ميكند در كل زبانشناسي نام دارد. زبانشناسي در جمع علوم اجتماعي علم تازه ايست و از آغاز قرن نزدهم بشكل زبانشناسي تطبيقي و زبان شناسي تاريخي عرض اندام كرده است. زبانشناسي تطبيقي رابطه بين زبانها را مورد مطالعه قرار ميدهد مثلآ روشن ميكند كه چرا در زبان دري و هالندي يك واژه را از لحاظ تلفظ و معني مشترك بكار ميبرند{ دختر در فارسي وdochter در هالندي} و بهمين سان زبانشناسي تاريخي به كشف قوانين يا كشف علت و معلول تحول و تبديل يعني تكامل زبان را از پيدايي تا امروز مورد پژوهش قرار ميدهد و اين تلاش را به اين لحاظ علم « تاريخ زبان» ميگويند. تحول زبان به اين معناست كه يك واژه يا به لحاظ معني يا به لحاظ لفظ دگرگون ميگردد مثلآ در زبان اوستايي كلمه « بگ» به اهوراي مزدا اطلاق ميگرديد پسانها اين كلمه به اشكال مختلفه در واژه « خدا» تحول كرد و بقول ويل دورانت و داكتر مسعود انصاري هر واژه منجمله واژه خدا از دوران فتشيسم و انيميسم تا عصر يكتار پرستي در فرهنك بومي اقوام تغييرات شگفتيزي را پذيرا شده است. بهمينطور هزاران واژه ديگر مطابق جريان شتابناك زندگي منقرض متروك و برخي نيز متحول و قسمتي نيز تازه ونو بوجود ميايند.

حالا بپاي زبانشناسي معاصر بنشينيم كه زبان را بطور علمي چگونه تعريف ميكنند: « هرگونه نشانه اي كه به وسيله آن موجود زنده اي بتواند حالات يا معاني موجود در ذهن خود را به ذهن موجود زنده ديگر اتنقال دهد زبان خوانده ميشود» انسان پيش از اينكه كاخ عظيم واژگاني را بنا نهد افهام و تفهيم خود را بوسيله « نشانه ها» ي قرار دادي انجام ميداد. مثلا بلند كردن يك شاخه از مسافه دور يك جمله معنا را افاده ميكرد يعني« حيوانات براي شكار آماده هستند» بلند كردن شاخه همان نشانه اي است كه يك مترصد مقصد خود را براي ديگران انتقال ميدهد. اين نشانه ميتواند يك شي باشد يا يك جيغ گنگ يا يك واژه يا واژه ها. يك مثال درباره زبانشناسي: در فن سياسي مخفي در كشور هاي جهان سومي اكثرآ اتفاق مي افتد كه دونفر اعضاي يك سازمان بوسيله يك علامت{ نشانه} قبلآ تعين شده با هم معرفي شوند مثلآ شخص الف با شخص ب در زمان و مكان معين قرار ملاقات دارد شخص الف بايد قلم خود كار سرخ را بدست چپ خود بگيرد و معناي آن:

 1- آري من همان شخص یعنی الف هستم.

2- امنيت برقرار است.

 پس ديده شده كه مخاطب از علامت قلم سرخ و دست چپ دوجمله معنادار را در ذهن خود جذب كرد همانگونه كه شخص الف اين انديشه ها را بوسيله نشانه در ذهن ديگري انتقال داد پس يك شي نيز میتواند بطور محدود و استثنايي نقش علامت و نشانه را در انتقال معاني از ذهني به ذهن ديگر بازي كند. محدود بخاطري ميگوييم كه در عصر ما به ندرت اتفاق مي افتد كه از « زبان ديدني» استفاده متداول صورت گيرد در حاليكه در مراحل آغازين جامعه بشري از اين زبان استفاده فراوان صورت ميگرفت. چون هنوز انسان به سطح ابداع « كلمه» نرسيده بود. وقتي گستره زبان را مد نظر بگيريم به اين تعريف زبانشناسان خود را موافق ميابيم: « زبان مجموعه از نشانه ها يا دلالتهاي وضعي است كه از روي قصد ميان افراد بشر براي القاء انديشه يا فرمان يا خبري از ذهني به ذهن ديگر به كار برود.» زبان در طول تاريخ انواع و اشكال گوناگون داشته است مثل زبان ديدني، زبان اشاري، زبان شنيدني مثالي كه در بالا در مورد قلم سرخ داده شد نمونه اي از زبان ديدني است. و زباني كه امروز بوسيله تكلم و با افاده واژه ها و جملات بيان ميگردد از جمله زبان شنيدني است و زبان گنگه ها از جمله زبان اشاري است . وقتي در عرف ميگوپيم « زبان يعني وسيله افهام و تفهيم» در واقع بيشتر بزباني شنيدني توجه داشته ايم در حاليكه هر قراردي را ميتوان جلوه زبان ناميد. امروز اصطلاح زبان چه در عرف و چه در زبانشناسي عبارت است از « بيان معاني و ارتباط ميان اذهان بوسيله گفتن و شنيدن» فراموش نكنيم كه زبان ديدني يا زبان اشاري هم اكنون ميان بعضي از اقوام وملل بومي هنوز معمول است و زبان اشاري نيز علمي و نظاميافته و بسيار غني شده است. اين زبان با استفاده ار حركات دست و اندام مفاهيم و معاني را تمثيل ميكند.همينكه ما در جريان صحبت از حركات شانه گردن و دست و دهن استفاده ميكنيم در واقع با استعمال زبان ديدني ميخواهيم زبان گفتاري يعني شنيدني خود را تكميل نماپيم.{ براي رد كردن يك مسله سر را مي جنبانيم } بلند كردن دو كلك و ترسيم حرف ٧ علامت و نشانه پيروزي است و اين حركت امروز به زبان ديدني جهاني تبديل شده است. هر جا كه علامت و نشانه اي براي بيان يك معني مطرح باشدما با زبان سر و كار داريم تمامي علامات ترافيكي در واقع يك « زبان ديدني» است هر علامت يك مفهوم را يعني يك فرمان ترافيكي را به ذهن راننده يا بيننده انتقال ميدهد. و در شعر باز هم زبان گفتاري با زبان هنر كلامي تفاوت دارد در شعر با زبان استعاري يعني دلالتي و اشارتي بگونه اي ديگر سر و كار داريم كه خود بحثي است دراز آهنگ.

به آواز شاملو گوش كنيم كه ميگويد:

... يك شاخه

درسیاهی جنگل

بسوي دور فرياد ميكشد

 در ين شعر يك شاخه به يك انسان دلالت دارد و سياهي جنگل اشاره به استبداد ميكند و نور يعني فرياد آگاه به آزادي. ديده ميشود كه اشياي ديدني در شعر وسيله ايست براي انتقال معاني ديگر. پس در شعر نيز با زبان ويژه تر سر و كار داريم. يعني زبان اشياء. از لحاظ تاريخي زبان كتبي يا نوشتاري بعد از سپري شدن هزاران سال از روي زبان گفتاري يا شفاهي بوجود آمده است. گفتيم كه در ابتدا شي و صورت گنگ نقش كلمه را ادا ميكرد و تا اينكه حنجره انسان در جريان كار و پراتيك اجتماعي تكامل كرد و سر انجام انسان به ابداع واژه ها نايل شد. واژه، اولين خلاقيت فكري آدميست.

 قديمي ترين زبان كتبي با پيدايش الفباي سومري در بين النهرين،حدود 3500 سال قبل از ميلاد،زبان نوشتاري بشر را اعلام كرد. و بعد از خط ميخي سومري،دومين رسم الخط،الفباي هيرو گليف است كه قريب(3000) سال قبل از ميلاد بمثابه دومين رسم الخط و الفباي شگفت در مصر باستان خلق گرديد؛اين الفبا در آغاز بشكل تصويري به انتقال معاني ميپرداخت.  پسانها اين علامات تحول و تكامل كرد و جاي تصوير ها را اشارات و كنايات كوچكتر گرفت تا اينكه جاي تصوير و اشاره را « واژه ها» اشغال كرد. جالب است وقتي كه رئيس يك قبيله سرخپوست امريكا براي رئيس جمهور امريكا در كاخ سفيد يك نامه فرستاد،نامه اش با زبان ديدني و تصويري آذين يافته بود. در نامه تصوير يك خانه سفيد با يك انسان سفيد و روبرويش پنج تا عقاب، كه عقاب اول خود رئپس و جارتاي ديگر لشكر رئيس .نامه اين معني را انتقال ميداد كه ما سرخپوستان كه داراي زور نيز هستيم دست دوستي به رئيس سفيد پوستان ميدهيم... زبانهاي قديمي ديگر مثل زبان سانسگريت( حدود 1500سال قبل از ميلاد) و زبان اويستايي است كه حدود 700 سال قبل از ميلاد در ام البلاد آريانا يعني بلخ باستان بوجود آمده است. و بهمينطور زبان لاتين كه بزرگترين آقار فلسفي،ادبي و سياسي يونان از 900 سال قبل از ميلاد ذريعۀ آن بنگارش در آمد. و آثار نوابغ يوناني كه تا عهد رنسانس يعني در تمام طول قرون وسطي سر مشق تعبدي رهروان راه فرهنگ بود.

زبانشناسي بمثابه يك علم در مورد تاريخ زبانها از روي اسناد و مدارك سخن ميزند قدامت کتبي زبانها را از روي سنگ نوشته ها و سكه هاي خط دار، مهر ها و غيره چيز ها بكمك باستانشناسي ضبط و ثبت ميكنند. ورواج زبانهای صرفآ شفاهي را از روي زبانها مكتوب تخمين ميزنند. حالا ببينيم كه در قديمترين كتاب مقدس ديني { تورات} كه حدود 1400 سال قبل از ميلاد بنگارش آمده است، در باره پيدايي جامعه و زبان و تنوع آن چنين آغاز ميابد:« اينها هستند نسل سام و حام و يافث، پسران نوح كه بعد از طوفان متولد شدند... در دنيا پخش شدند و ملل گوناگون را بوجود آوردند» در باره تفرق زبان از قصه برج بابل شروع ميكند: « در آن روزگار همه مردم جهان به يك زبان سخن ميگفتند؛جمعيت دنيا رفته رفته زياد ميشد و مردم بطرف شرق كوچ ميكردند.آنها سر انجام بدشتي وسيع و پهناور در بابل رسيدند و در آنجا سكني گزيدند. مردمي كه درآنجا ميزيستند با هم مشورت كرده؛گفتند: « بياييد شهر بزرگ بنا كنيم و برج بلند در آن بسازيم كه سرش به آسمان برسد تا نامي براي خود پيدا كنيم. بناي اين شهر و برج مانع پراگندگي ما خواهد شد» براي بناي شهر و برج خشت ته تهيه نمودند. ازين خشتها بجاي سنگ و از قير بجاي گچ استفاده كردند . اما هنگامي كه خداوند به شهر و برجي كه در حال بنا شدن بود نظر انداخت، و گفت: « زبان همه مردم يكي است و متحد شده ،اين كار را شروع كرده اند،اگر اكنون ار كار آنها جلو گيري نكنم؛در آينده هر كاري بخواهند انجام خواهند داد. پس زبان آنها را تغيير خواهيم داد تا سخن يكديگر را نفهمند» اين اختلاف زبان موجب شد كه آنها از بناي شهر دست بردارند و به اين ترتيب خداوند ايشانرا روي زمين پراگنده ساخت. از اين سبب آنجا را بابل { يعني« اختلاف«} ناميدند؛چون در آنجا بود كه خداوند در زبان آنها اختلاف ايجاد كرد و ايشان را روي زمين پراگنده ساخت» و انجيل يوحينا اينگونه آغاز ميگردد: « در ازل ؛پيش از آنكه چيزي پديد آيد؛ « كلمه» وجود داشت و نزد خدا بود. او همواره زنده بود؛ و خود او خداست.» و افلاطون نيز هزار سال بعد از تورات و حدود پنجصد سال پيش از انجيل گفته بود: « ايده مطلق پيش از خلق جهان مادي نخست جهان مجردات يعني مثل { كلمات} را آفريد و بعدآ كائينات خلق شد» در قرآن نيز به خلق واژه بوسيله خدا اشاره گرديده است. و مولوي بلخي شايد همين نكته يعني اختلاف بين نامگرايان و واقعگرايان را مد نظر داشت كه بي پروا سرود:

نام فروردين نيارد گل بباغ

شب نگردد روشن از ذكر جراغ

تا قيامت صوفي ار مي ميكند

تا ننوشد باده مستي كي كند

بهر صورت اين بحث بسيار بغرنج و تاريخي است. اينكه زبان و كلمات را خداوند براي انسان { باباي آدم و حوا و بعدآ به اولاده نوح} ارزاني كرده است و يا اينكه انسان خودش در اثر كار و نياز هاي اجتماعي به اختراع آن دست يافته است؛ { مثل افلاطون و صور ارسطو آغاز گران فلسفي اين بحث اند } هنوز هم با وجود اثبات هاي علمي؛ دور طرز تفكر به ارايه نظر مشغولند:

 1- نظريه ديني و ايده گرا

2- نظريه علمي زبانشناسيك

علاقمندان و پژوهشگران جوان افغان میتوانند با مراجعه به آثار ديني و آثار زبانشناسان به كشف رابطه انسان و زبان نايل گردند. با تشريح نظريه هاي گوناگون به اين انديشه و باور واحد رسيديم كه « زبان ابزار يست براي تامين ارتباطات اجتماعي» بوسيله زبان كه مجموعه كلمات است. تجربه و آگاهي و دريافتهاي خود را براي ديگران انتقال ميدهيم و همين و بس. اما وقتي از زبان بحث ميكنيم حيف است كه نگوييم وظيفه زبان تامين اميال طبقاتي و برتري خواهي گروهي نبوده و نيست. اين خرد ستيزان و دژخيمان است كه از زبان وسيله اي براي مقاصد سياسي و طبقاتي و تباري خود ميسازند و ميخواهند از زبان بالاتر از ظرفيت و امكاناتش بطور ناروا كار بكشندو در خطۀ كثير زبان دامن زدن به اختلافات زباني يا بمعناي ادارك غير علمي است يا منفعت جويي شخصي و گروهي و قبیلوي كه در ملك ما هر دو عامل ادغام يافته است. در ميان هر ملتي تنوع اقوام و زبانها وجود دارد و هر كدام سير تكاكل و شگوفايي خود را در مسيرت زمان طي ميكند. هيچ زباني را نميتوان پست و حقير شمرد، هر زبان كه تا وقتي جماعتي از آدمها با آن سر و كار دارند؛ زبان زنده و جز فرهنگ است. و هر گاه زباني متروك و منقرض ميگردد بازهم جزيي از ميراث هاي باستاني فرهنگي بشمار ميرود. مثلا زبان اويستايي كه نياكان زبانهاي موجود كشور ماست، ديريست كه جايش را به زبانهاي متكاملتر و غني تر امروزين داده است. ولي ما تا هنوز به آن ميباليم كه مردم آرينه ويجه رسم الخطي داشتند و زبان شفاهي را به زبان كتبي تبديل كردند. و بوسيله زبان خود كلام موزون{ شعر ابتدايي} را در سيماي « گاتها» به فرهنگ جامعه بشري تقديم نمودند. يكي از ويژه گيهاي زبان اينست كه سخاوتمندانه در خدمت تمامي طبقات و گروه هاي انساني قرار ميگيرد. زبان هويت طبقاتي ندارد شاه و گدا و دهقان و ارباب ميتوانند بيك زبان تكلم نمايند. زبان ذاتآ انگيزه نفاق و شورشگري را در خود ندارد. زبان اجزاي ايديولوژي نيست. زبان نشانه از خود آگاهي فرهنگي يك ملت است و تاثير آن در اعماق روح انسانها آنقدر عميق و دير پاست كه به سادگي حتي بوسيله استعمار فرهنگي مسخ نميگردد. مثلآ جمهوريهاي آسياي ميانه پس از هفتاد سال( روسي سازي زبانهاي ملي) بار دگر از زير خاكستر ها قوغ ميزند و زبانهاي تاجكي، ازبكي، تركمني، قرغزي و قزاقي.... در مزرعۀ فرهنگهاي ملي ميرويند يا بنا به تعبيري ناسيوناليزم زباني جاي انتر ناسيوناليزم منطقوي را ميگيرد. از لحاظ جامعه شناسي تمام زبانهايكه در يك جامعه در كنار هم ميدرخشند و چون دسته اي از گلهاي رنگارنگ در گلدان كشور طراوت، مي افشانند؛ اجزاي يك فرهنگ را تشكيل ميدهند و به همين خاطر به تمام زبانها اطلاق ملي ميگردد. البته مقوله« ملي» در مظاهر گوناگون فرهنگي و اجتماعي از لحاظ مقوله شناسي و تاريخ و جامعه شناسي مفهوم نسبي ودر حال تكوين و تكامل است. در هر برش تاريخ محتواي ويژه اي را افاده ميكند. و اما در كشور هاي كثير المليت و چندين زبانه بتمام زبانهاي بايد ملي گفت و نميتوان از ميان هشت زبان يك زبان را ملي ناميد و بقيه را غير ملي . مثلآ در افغانستان زبانهاي پشتو، دري، اوزبكي،ترگمنی،پشه يي، بلوچي نورستاني.... عملآ در برشهاي تبدار زمان در كنار هم زيسته اند بمثابه نه فقط « زبان» بل بالاتر از آن مشكلات ارتباط ذهني و اجتماعي مليتها را حل كرده اند . حالا وقتي پادشاهي يا حزبي ميايد و ميگويد:» در ميان زبانهاي موجود در افغانستان فقط يك زبان ملي است» در واقع مقوله « ملي» را تا سطح انحصار قبيلوي پاپين آورده است.

اگر کسی  اینگونه استدلال کند، چون همه مردم افغانستان زبان دری را بلد اند بنآ زبان دری زبان ملی است. و چون گویا تمام آثار علمی و ادبی طی هزار سال به دری نگاشته شده است، دری زبان غنی است وپس زبان ملی  میباشد. عجب است نمیدانم چرا به همان صداقتی که ترک تباران و بخشی از پشتون تباران از مراحل پسین قرن دهم تا سده های معاصر با زبان دری خشونت نکرده اند ولی « نحبگان» مدرن بی آنکه از صبر و « علمیت» نیاکان درس گرفته باشند این یکی ساز« ملی شدن» زبان پشتو را به هر قیمت مینوازد ، آندیگری به نغمۀ شاعرانۀ « ملی شدن» زبان دری دل خوش میکند و سومی نیز  از ملی شدن زبان دیگر!!! این غزعبلات را برای مردم جنگزده تیوریزه کردن بمعنای دور شدن از حرکت های مترقی و انسانگرایانه است، بنمایۀ این استدلال از ناسیونالیزم مابی خورده بورژوازی آب میخورد چون با ملی خواندن زبان دری یا پشتو یا... ضمن بر افروختن نفاق، سائر زبانها را نیز توهین کرده ایم.در زیر کاسۀ این حرفها نیم کاسۀ خود مرکز بینی نخبه گرایانه پنهان است که حق « ارشدیت» خود را به « یک کاسه خون» میفروشد. نخبگان باید به حال بیایند که اگر قدامت مطرح باشد باید زبانها پشه یی و نورستانی که از قدیمی ترین زبانها محترم کشور ماست در چنه بازی های فراموش نگردد!؟.

امروز در جامعه بشری حدود پنج ملیارد انسان زندگی میکند و زبانهای زنده و مروج عالم را 2796 زبان تخمین کرده اند و اما بگواهی تاریخ در سالهای پیشین و قدیمی تر تعداد زبانها بیشتر از این بوده است. زبان عربی ، زبان انگلیسی، زبان فرانسوی، زبان اسپانیایی و پرتگالی در قاره های امریکا، استرالیا، افریقا و آسیا جای زبانهای بیشماری بومی را اشغال کرده اند. مگر جامعه بشری در ین عصر جهانی شدن ها بسوی واحد شدن زبان روان نیست؟

دانش و تکنالوجی بشر آنقدر تندآسا در حال تکامل است که زبانهای بومی توان تعقیب این همه تحولات را ندارند، حتا چین و جاپان در صدور کالا و مارک کالا های خود مجبور اند از زبان فراگیر انگلیسی استفاده ببرند.

فراموش نکنیم که زبان مانند سایر اجزای فرهنگ، مانند سنگ سنگین دچار  درجا زدگی نمیشود هر وقتی که نتواند خود را با کاروان ترقی و تکامل همگام سازد، آهسته، آهسته میمیرد. حالا ما در قرن یازدهم میلادی قرار نداریم که تمام اختراعات و اکتشافات جامعه بشری به ده ها تا نمیرسید. اکنون در قرن 21 قرار داریم، قرن که بازی با ستارگان و تسخیر مریخ نام گرفته و بحق قرنی خواهد بود که پُر شمار ترین اختراعات و اکتشافات علمی و تکنالوژیک عرضه خواهد داشت.

« غبار » در مقدمه تاریخ سترگ خود تمام زبانها مروج در افغانستان را ملی میخواند، وقتی که در قرن سیزدهم مغول آمد و قرنی پائید فقط به تعداد انگشتان کلمات مغولی را جذب کردیم مانند آقا، یاغی، حشر، کشیک، قشون، که تا هنوز در زبان دری و سایر زبانها استعمال میگردد و بهمین طور لغت چای که چینایی است از طریق تاجران در فرهنگ ما جذب شد و تا هنوز زنده ماند و با تسلط دیر پای ترک زبانها در کشور ما فقط چند واژه ترکی را جذب کردیم که تا هنوز زنده و مروج مانده است مثل: قراول. شاید هیچ فکر نکرده باشیم که کلمه تنباکو مال بومیان اصیل امریکایی است.

اگر زبانهای ملی افغاستان را که حد اقل هزار سال به رسم الخط کنونی قدامت دارند، در نظر بگیریم شاید در 1000 سال بدون کلمات عربی صد واژۀ ماندگار در زبانهای ما جذب نشده باشد. و اگر در مرحله ای آمده { کرنیل، جرنیل، صوبه دار} در مرحلۀ دیگر متروک گردیده است. و اما درین صد سال اخیر آنقدر کلمات خارجی وارد زبانهای ما گردید است که تعداد آن از شمارش خارج است و اصلآ نمیتوانیم معادل آنها را وضع نمائیم. آیا کسی میتواند معادل واژه های : گمرک، بانک، کمیسیون، کابینه، هوتل، رستورانت، بودجه، آرشیو، کنفرانس، سیمینار،  پُست ... وضع کند . این کلمات و صد ها واژه علمی تخنیکی دیگر آنقدر در خون زبانهای ما جریان یافته که دیگر ما با این کلمات احساس بیگانگی نمیکنیم و با روحیۀ ادعای« مالکیت» خودی به پیشواز پذیرش« کلمات» صندوق جادویی{ کمپیوتر} میرویم و اکلیل واژگان نوین را برگردن فرهنگ زبانی خود میاوزیم.

گویا ما در پیشگاه جامعه بشری خجل نیستیم و بقول زنده یاد غبار« دیروز برای جهان فرهنگ میدادیم و امروز وامهای خود را جمع میکنیم». فرهنگ متعالی جامعه بشری از طریق جذب عناصر بالندۀ فرهنگهای ملی بوجود میاید. که تداخل واژه ها در زبانهای گوناگون نیز اگر مسخ فرهنگی جبری درکار نباشد، گامی است بسوی بالندگی و دویدنی است بسوی تسخیر راز های ناگشودۀ طبیعت و اجتماع.

واما هر جایکه زور عمل کند در برابرش مقاومت سر بالا میکند. زمانیکه عرب با هجوم خود زبان رسمی و درباری را عربی ساخت منشیان و ادیبان قد بر افراشتند و در سچه سازی زبانهای ملی افغانستان در دوره های گوناگون اقدام ورزیدند. ناله فردوسی پس از هزار سال هنوز در گوش ما زمزمه میخواند:

بسی رنج بردم در ین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

ویا:

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

بهمین منوال در قرن چهاردهم وزیر فاضل و دلسوز کشور امیر علیشیر نوایی، ادبیات ازبکی را در شعر و نثر سچه کرد و تکامل بخشید، چنانچه در قرن شانزدهم و هفدهم بایزید روشان و ملا درویزه ننگرهاری نثر پشتو را شگوفا ساختند و بدنبال آن شاعران بزرگی چون خوشحال خان ختک، رحمان بابا، حمید ماشوخیل، کاظم شیدا... ثابت ساختند که هر زبانی ظرفیت و قدرت بالندگی و تکامل را داراست مشروط بر اینکه سلاطین نادان بگذارند که زبانهای ملی کشور با جذب و تداخل واژگانی در کنارهم شگوفا گردند.

خوشحال ختک وایی:

لاتر اوسه یی ماغزه په کرار نه دی

چاچی ما سره وهلی سر په سنگ دی

اویا:

زه خوشحال کم زوری نه یم چی په دار کرم

په دگر ناری وهم چی خوله یی راکره

حمزه بابا:

اطاعت د اولامر خکه نه کرم

خلیفه دزمانی په زره کافر دی

بیائید تمام زبانهای کشور خود را نه از روی حس و عاطفه بل بر شالودۀ منطق تاریخ  احترام بگذاریم و در اره شگوفایی آنها اقدام نمائیم. شاید اولین بار در زمان امان الله خان این شاه مترقی افغان بود که بر چار گوشۀ بانک نوت به چهار زبان{ پشتو، دری، اوزبکی، اردو} نوشته شده بود: پنجاه، پنخوس، پچاس، واللی ، که این حرکت در آنزمان گامی بود بسوی وحدت ملی و از سوی هم نشان میداد که همه زبانها موجود ملی اند .

واما زبان رسمی چیست؟

زبان رسمی در میان تنوع زبانها در یک کشور  بزبانی اطلاق میگردد که « همه مکاتیب و دفاتر بدان مرتب باشد، شاعران به آن شعر بگویند و دانشمندان و مورخین به آن آثار بیافرینند» یعنی زبان رسمی همان زبان اداری، ادبی و مبادلاتی است. مثلآ زبان دری در افغانستان از دوران طاهریان تا امروز حدود یکهزار و دوصد سال در دربار شاهان، معاملات تجارتی و شهری، تاریخ نویسی و آفرینش شعر... زبان رسمی بوده است. رسمی بودن بمعنای ساده ترین راه حل مشکلات فرهنگی، زمینه ایست برای خلاقیت فرهنگی عامه.

شاعران و نویسندگان و دانشمندان ملیت های پشتون، تاجک، اوزبک، هزاره، بلوچ وغیره بی آنکه ذره ای از تعصب در روح شان جوشیده باشد، آثار گرانبهای شانرا بخاطر فرهنگ ملی کشور به زبان دری خلق کرده اند. زبان  دری که امروز با نامهای حنظله، فردوسی، مولوی، خیام، گنجوی، ابن سینا، البیرونی، بیهقی، نوایی...کاتب، طرزی، مستغنی، غبار، فرهنگ، پژواک، خلیلی، واصف باختری ، استاد جاوید...گره خورده است. در سطح فرهنگ جهانی چهرۀ فرهنگ افغانستان را می نمایاند نه فرهنگ یک ملیت معین را.

در کشور های دیگر نیز خلاقیت فرهنگی بوسیلۀ یک زبان واحد و رسمی جریان یافته است و همان زبان در میان  انبوه زبانهای بومی دیگر، فرهنگ ملی کشور شان را نمایش داده است. رسمیت یافتنن زبان به گواهی تاریخ، به گزینش آزادانه و آگاه دیوانسالاران، فلاسفه، دانشمندان و هنر مندان تعلق داشته نه به فرمان و شمشیر.

ادامه دراد

فرهنگ در حیطۀ جامعه شناسی و تاریخ

 قسمت دوم

 

محمد شاه فرهود

در کشور های پیشرفتۀ جهان وقتی از تاثیرپذیری مارکس بر بالای نویسنده ای سخن میرود، با کمال صداقت علمی ، آن قسمتها، نشان داده میشود چنانچه آتونی گیدنز منتقد و جامعه شناس انگلیسی زبان در بارۀ ماکس وبر میگوید « او با برخی از دانشمندانیکه بسیار از مارکس تاثیر پذیرفته بودند ارتباط فکری نزدیکی داشت» و بعدآ اشاره میکند« شایان ذکر است  که بخش عمده نوشته های وبر دربارۀ سرمایه داری و مذهب همزمان با آثار فاضلانه ای پدید آمد که مدعی پیروی از نظریه های مارکس بودند.» و باز میگوید« وبر معتقد  بود که مارکس سهمی اساسی در تحلیل تاریخی و جامعه شناسی داشته است» و یا وقتی که گیدنز  در بارۀ کتاب « انسان تک بعدی» مارکوزه که در سال1963 بنگارش در آمد، با تشریح ونقد افکار مارکوزه به این نتیجه میرسد که « کاربرد مفاهیم سرمایه داری سازمان یافته» و « جامعه صنعتی پیشرفته» در نظر مارکوزه مبهم و متناقص است، در تغیر جهت دادن بین این دو مفهوم، او بین  دیدگاه مارکسیستی و دیدگاه ماکس وبر حرکت میکرد.» و بهمینطور میتوان مثالهای زیادی آورد که نشاندهندۀ نقد علمی در جوامع پیشرفته و فرهنگی است و اما در کشور ما وقتی پای نقد یک مورخ، جامعه شناس، سیاست شناس، اقتصاددان، حقوقدان، شاعر...درمیان باشد، برخی از نقادان { اگر نقادی وجود داشته باشد} بجای چنگ زدن بشیوه های علمی و نشان دادن عیب و هنر اثر در نقش مفتری و مستنطق و بهتان زن ظاهر میگردند و بر شخصیت نویسنده وشاعر نه یکبار که سه بار میکوبند تا در زیر تاپه مفاهیم مجردی از این جنس نوشته شود: « اشرار، ماجراجو، کافر، ملحد، مارکسیست، سنت شکن..»

در سال 1933 حکم اعدام « غبار ، بسمل و جویا» بنام دهری بودن صادر گردید و حالا نیز چرا تاریخ غبار و تاریخ فرهنگ، تاپۀ « مارکسیستی» نخورند؟! متاسفانه در کشور ما فقط بخاطر بی اثر کردن یک اثر علمی و نه بخاطر نقد و پژوهش علمی، آثار مولفین بزرگ را تاپۀ کمونیستی میزنند.

مثلآ فیض احمد ذکریا در بارۀ تاریخ« افغانستان در پنج قرن اخیر» مینویسد:« مولف کتاب کوشیده است تا عوامل اقتصادی را زیر بنای اصلی واقعیات و تحولات پنج قرن اخیر در افغانستان ثابت کند، این مخصوص مارکسیسزم است.» وقتی داکتر حسن کاکر مینویسد:« نویسنده گان سنتی هر چه می یافتند بدون آنکه بین شان ارتباط منطقی قایم نمایند و از آن یک واحد علمی و منطقی بسازند در یک مجموعه جمع و تالیف مینمودند و از آن بمانند سراج التواریخ توریۀ اطلاعات میساختند» با این گفته میخواهد تاریخ سنگین وزن« غبار و فرهنگ» را رد نماید... کاکر در مورد میر محمد صدیق فرهنگ مینویسد:« فرهنگ یک شخص چپی است... و چون از اصطلاح فئودالیزم کار گرفته است یک کمونیست است» اینست سطح قضاوت و نقد عالمانه دانشمندان ما؟! از این بحث به این نتیجه میرسیم که « سطح فرهنگی» یک جامعه خود را در افکار روشنفکران و نویسندگان همان جامعه نشان میدهد.

 تعاریفی از مقولۀ فرهنگ

 عامترین تعریفی که اکثریت جامعه شناسان و مورخین به آن توافق کرده شاید این باشد:« فرهنگ عبارت است از مجموعۀ ارزشهای مادی و معنوی که توسط بشریت در طول تاریخ آفریده شده است» و یا فرهنگ ملی عبارت است از مجموعۀ ارزشهای مادی و معنوی که توسط یک ملت در طول تاریخ آن کشور آفریده شده است.»

ویل دورانت میگوید:« تمدن عبارت است از نظم اجتماعی در جهت بر انگیختن ایجادات فرهنگی و از چهار عنصر آتی تشکیل میشود: تامینات اقتصادی، سازماندهی سیاسی، اخلاقی و تلاش برای آموزش علم و هنر»

برخی ها فرهنگ را اینگونه تعریف میکنند:« فرهنگ عبارت است از مجموعۀ باور ها، سنن، آداب، نفسانیات رواجها و اخلاقیات جامعه» و عده ای با اتکا ب تیولوژی به این باوراند:« فرهنگ عبارت است از مجموعۀ ارزشهایی که در پرتو باور های دینی بوجود میاید و فرهنگ اسلامی ، فرهنگ مسیحی، فرهنگ بودایی نامیده میشود» البته فرهنگ را دینی پنداشتن، بنابر روش شناسی علمی علوم اجتماعی، پذیرفتنی نیست چون دین خودش بعنوان یک جز فرهنگ است که در کنار سایر اجزای غیر دینی{ زبان، دانش، هنر، رسوم...} فرهنگ ملی و فرهنگ جهانی را میسازد.

هربرت مارکوزه جامعه شناس معاصر میگوید:

تولیدمادی+ تولید فکری= عناصر فراگیر فرهنگ

مقولۀ فرهنگ را امروزه بعضی از جامعه شناسان و فرهنگ شناسان عمدتآ به مفهوم فرهنگ معنوی استعمال میکنند وقتی که از فرهنگ نام میبرند قصد شان بیان ارزشهای معنوی بشر است. از همینروست که بعضی ها در تعریف فرهنگ تا بدین حد پائین میایند:« فرهنگ محصول ذهن نخبگان جامعه بشریست».

اکنون تعریف کلاسیک فرهنگ را که شامل« ارزشهای مادی و ارزشهای معنوی» میشود، اجزای متشکله هرکدام شان را جداگانه بررسی میکنیم تا بطور فشرده و گریزان از مقولۀ فرهنگ یک برداشت و تحلیل کلی برای مبتدیان بدست بیابد.

ارزشهای مادی فرهنگ

ارزشهای مادی مستقیمآ به روند کار و تولید بسته است، اگر در یک جامعه تولیدی وجود نداشته باشد تمامی ثروت های آنرا که دست ناخورده اند نمیتوان در جمع ارزشهای مادی بشمار آورد. یک مثال میزنیم: هالند را با افغانستان مقایسه میکنیم، آیا افغانستان دارای محیط جغرافیایی خوب و دارای معادن و ذخایر نفت و گاز نیست، مگر هوای خوب چهار فصلی برای کشاورزی و مالداری ندارد، نیروی کار ارزان و با همت ندارد، احجار قیمتی اش در دل کوه ها دفن نیست؟ اما این همه معادن، ذخایر، احجار، زمین پهناور و نیروی کار، چون دست نا خورده {مورد چپاول} مانده است نمیتوان آنرا جزء ارزشهای مادی فرهنگ شمرد( حالت ایستایی) ثروتهای مادی وقتی به ارزش فرهنگی مبدل میگردد که در گیر و دار فرایند تولید ملی قرار بگیرد. اگر افغانستان فابریکه تصفیه نفت و گاز می داشت، فابریکه ذوب مس و آهن میداشت، کشاورزی ماشینی میداشت...یعنی اگر افغانستان یک جامعه صنعتی می بود و از ذخایر و معادن و نیروی کار خود در روند تولید استفاده میکرد، در آنصورت دستاورد های تولیدی آنرا « ارزشهای مادی مدرن» مینامیدیم. ناگفته نماند که هم اکنون نیز افغانستان دارای ارزشهای مادی هست اما این ارزشها پویا و پیشرفته نیست{ازجنس ارزشها پیش مدرنیته است که در عصر ذروی کاربرد ندارد} هدف من در مقایسه با هالند، مظاهر پیشرفته جامعه است. حالا هالند را مد نظر بگیریم: سرزمین کوچک{ برابر به نیمروز}فاقد معادن و ذخایر؟؟؟؟، فاقد مواد خام صنعتی، کمبود نیروی کار جوان... اما چون یک جامعه صنعتی{مدرن} است برمبنای تکنالوژی معاصر و با استفاده از علوم، دارای دستاورد های تولیدی در عرصه صنعت و زراعت و مالداری و تجارت...است که مجموعه ارزشهای مادی اش را میتوان بازدهی پروسه تولید نامید و چون از فلتر تولید گذشته است جز مقوله فرهنگ میگردد.

وقتی این سوال در ذهن مطرح شود که فرق بین افغانستان و هالند چیست؟ ناگهان اتوبانهای طویل و چراغان هالند خود را در ذهن مجسم میکنند، فابریکات و مالداری مدرن هالند خود را نشان میدهد، سوپر مارکیت هایش چشم ها را خیره میسازد، کمپنیها و شرکتهای غول آسایش با بانک های بزرگ وجه تمایزش را اعلام میدارند...پس فرق بین افغانستان و هالند پیش از آنکه در بخش فرهنگ معنوی باشد، در بخش فرهنگ مادی است کسی وجه تمایز را ظاهرآ از روی دو فیلسوف{ اسپینوزا و ابن سیا} و یا از روی دو شاعر یعنی شاعر هالندی و شاعر افغانی نمی سنجد بلکه از روی کمپنی غول آسای "شیل" و تانک تیل خیر خانه می سنجد تکرار میکنم تا وقتی که بالای ثروتهای نهفته در دل خاک یک کشور ، کار صورت نگیرد و بالا کار روند تولید فعال نشود، تمامی ارزشها غیر فعال و مدفون جز داشته های فرهنگی شمرده نمیشود. کوه هر قدر پُر باشد تا به بار آوری ننشیند فرهنگینه نمیشود.

پس فرهنگ مادی ارزشی است که بوسیلۀ کار وفکر و تخیل انسان ایجاد میگردد. فرهنگ یک پدیده اجتماعی و تاریخی است و تا وقتی که امکانات و ذخایر مادی یک جامعه« اجتماعی وتاریخی» نشود یعنی کار و تولید بر آن جاری نشود، بمثابۀ یک پدیده طبیعی باقی میماند.

بسیاری ازکشور های متمدن غربی اگرچه فاقد امکانات، ذخایر و ثروتهای طبیعی هستند ولی به برکت کار ، علم و تکنالوژی و سر انجام شیوه تولید مدرن به ارزشهای مادی ای دست یافته اند که در کل بنام فرهنگ سرمایه داری یاد میگردد. وچه بسا کشورهایکه باوجود امکانات، ذخایر غنی اما فقیر از لحاظ تکنالوژی و تولید، دارای فرهنگ ماقبل مدرنیته یعنی سنتی و خانخانی هستند.

  کار یعنی چه؟

         کار یعنی فعالیت آگانه و هدفمند انسان  برای دگرگونی طبیعت و جامعه و تفکر. کار اگر از جنس فزیکی باشد یا فکری هدفش تغیر خود و محیط اجتماعی و طبیعی است.

اقتصاد دان کلاسیک آلمان در باره کار مینویسد:" در مرحله نخست کار عبارت از پروسه ای است بین انسان و طبیعت، پروسه ای که طی آن انسان فعالیت خویشرا واسطۀ تبادل مواد بین طبیعت قرارمیدهد، آنرا منظم میکند و تحت نظارت میگیرد. انسان خود در برابر مواد طبیعت مانند یک نیروی طبیعی قرار میگیرد. وی قوای طبیعی را که در کالبد خود دارد، بازوها، پا ها، سر و دستش را بحرکت در می آورد تا مواد طبیعی را بصورتیکه برای زندگی او قابل استفده باشد تحت اختیار در آورد. در حالیکه وی با این حرکت روی طبیعت خارج از خود تاثیر میکند و آنرا دگرگون میسازد. وی به استعدادهایکه در نهاد این طبیعت خفته است تکامل میبخشد و باز نیروی های آنرا تحت تسلط خویش درمیاورد."

بدین ترتیب انسان با کار و عمل بر روی طبیعت خارجی تاثیر میگذارد وبا دگرگون ساختن طبیعت بخواست خود جامۀ عمل میپوشاند و اشیای طبیعی را با نیاز های خود سازگار میسازد.

از کار که گفتیم از بیکاری هم بنالیم! افغانستان از سالیان به اینطرف دوفابریکه سمنت سازی دارد که درجهان از لحاظ کیفیت درجه اول است. اما به چه دلیل تمامی خانه های مردم افغانستان پخسه یی و خامه است . ومثلآ هالند که نه کوه دارد و نه سمنت و نه جغل ونه آهن تمامی تعمیرات آن پخته و کانکریتی است!؟ به این سوالات با تشریح جزئیات مسائل، آرام ،آرام پاسخ میابیم.

گفتیم که روند کار و تولید، موجبات ارزشهای مادی فرهنگ را فراهم میسازد:

 روندکاروتولید=دستاوردتولیدی=بخش ارزش مادی=فرهنگ

 آکسیجن در فضای آزاد دستاورد تولیدی نیست و تنفس آن مجانی است ولی وقتی که آکسیجن را بالاثر کار در بالونهای مخصوص ذخیره میکنند، دیگر جز ارزشهای مادی بشمار میرود چون بالاش کار صورت گرفت است. در اینجا به هویت کالایی اشیا کاری نداریم. جنبۀ فرهنگواره گی آن مدنظر ماست.

روند کار و تولید از آغاز تا پایان یک پروسه معین، شامل چهار عنصر میباشد:

1- فعالیت هدف دار انسان یعنی خود کار

2- ابزارتولید یعنی وسیله ایکه انسان بر موضوع کار، کار انجام میدهد.

3- محمول کار یعنی شی ای که بر روی آن کار صورت میگیرد.

4- محصول کار یعنی نتیجه و دستاورد تولید.

البته در ین بحث به آن جنبه ها و زمینه ها ی باید درنگ شود که به موضوع ارزشها مادی فرهنگ بنوعی ارتباط میگیرد و گرنه از لحاظ اقتصاد سیاسی هر مقوله و مسلۀ اقتصادی بجای خود مستلزم بحثهای تیوریک فراوان است.

بخش مادی فرهنگ عمدتآ مربوط بچگونگی سطح تولید است و بهمین سلسله تولید نیز درپیشاپیش، مربوط به سطح ابزار و تکتیک است، تفاوت دوفرهنگ را میتوان از روی چگونگی بکار برد و سایل تولید آن باز شناخت:

 

موضوع کار+ ابزار کار= وسایل تولید

نیرویکار+ وسایل تولید= نیروهای مولده

 

البته در عصر به اصطلاح پسامدرن و یا "مدرنیته متاخر" برای تشریح مقولۀ سرمایه از اصطلاح" کارمرده" که همان نیروی ارزش آفرین تکنولوژی و ماشین است، نیز استفاده میشود. مولف کاپیتال سالها قبل نوشت:" تکنالوژی رقیب خطرناک نیروی کار انسان است."

در یک جامعۀ ماقبل سرمایداری مانند افغانستان سه نوع ابزار کار میتواند وجود داشته باشد.

1- گاوآهن، بیل، داس، شاخی و غیره در زراعت.

- کارگاههای دستی درپیشه وری تا سطح مانافاکتور.

3- ماشین های مونتاژی و یا"خفیفه" در فابریکات.

ازین جمله تقریبآ فیصدی بیشتر مردم با ابزار قرون وسطایی مصروف " کار و تولید" زراعتی اند و پیشه وران شهری و روستایی نیز با ابزار کهنه و عقبمانده مصروف تولیدات دستی و در نتیجه اجبار جنگ عمدتآ به شغل دکانداری {غیر مولد} مصروف خود هستند و فقط چند ده هزار { در دور های مختلف دهه های اخیر} در فابریکات بالای ابزار مدرن یعنی ماشین کار میکنند و یک اقلیت کوچک نیز بنام تاجران متوسط(ملی) و کمپرادور(دلال) ضمیمۀ پروسۀ تولید{ تجارت} و حرکت اقتصادی بشمار میروند. که درینصورت تقریبآ 95 فیصد مردم عملآ در پراتیک فرایند تولیدی سهیم اند. وحدود پنج فیصد مردم مصروف« تولیدات فکری» یعنی مصروف ایجاد ارزشهای معنوی جامعه هستند. ویک اقلیتی نیز انگلوار خارج از پراتیک تولیدی از یمن عصارۀ دیگران زندگی دارند.

اگر چه همۀ مردم در پراتیک تولیدی سهیم اند ولی دستاورد شان بسیار پائین است، به دلیل آنکه ما در عصر« فرا تجدد» از ابزار سنتی و عقبمانده استفاده میکنیم. در حالیکه در یک کشور مدرن سرمایداری از دوصد سال و اندی به اینطرف، علم و« ماشین» بعنوان ابزار کار مورد استفاده قرار میگیرد. بجای گاو آهن تراکتور و ماشین درو خرمن کوب که کار هزاران دهقان را در زمان کوتاه انجام میدهد، قرار گرفته است. و در شهر ها کارگران بالای ماشین کار می کنند قصه و تندیس مانوفاکتور و کارگاه دستی و گاو آهن جز باستانشناسی شده است. همانطوریکه سالهاست ماشین تیپ را در کنار تبر سنگی در موزیم گذارده اند ولی ما هنوز بطور فراگیر از تماس با آن موزیم شده هم محرومیم!؟

بسیاری ابزار و سنتی که در غرب به موزیم ها سپرده شده است در کشور ما از "برکت سر سلاطین" هنوز جز فرهنگ معاصر شمرده میشود.

گروهی از پژوهشگران علوم اجتماعی به این باور اند که :«اگر جامعه ابزار کار و روابط حاکم برآن ثابت باشد، چنین جامعه ای فاقد پویایی و تحرک بوده و در شمار جامعۀ ایستا جای دارد» وبرخی از جامعه شناسان به این عقیده اند:« جامعۀ که توان ثبت خلاقیتهای علمی و فرهنگی خود را ندارد در حفظ خصوصیات فرهنگی و مجموع دستاورد های ابزاری و فرهنگی خود سخت اصرار میورزد، پافشاری روی فرهنگ و سنن باعث میشود که جامعه بیسواد و نانویس به رکود ذهنی مبتلا گردد و رفته رفته نازا و سترون گردد»

در نظریه جامعه شناسان دونکته مهم وجود دارد:

1- ایستایی ابزار کار

2- ناتوانی در ثبت خلاقیتهای فرهنگی.

چنانچه در سطور بالا اشاره کردیم که نوعیت ابزار کار کیفیت و کمیت محصول تولید و تکنالوژی را نشان میدهد بهر میزانیکه ابزار کار در جهت ترقی وتکامل، تحول را پذیرا شود بهمان پیمانه مابه تولید بالنده تر " ارزشهای مادی » دست مییابیم.

مثلآ اختراع تیر و کمان بمثابۀ ابزار کار خصلت  جامعۀ اولیه را دگرگون ساخت و بازدهی  تولید را به میزان شگرفی بلا برد و قبل از آن نیز با فلزی شدن ابزار کار و نفی ابراز سنگی و استخوانی انقلابی بزرگی درعرصه تولید پدیدار گشته بود.

همچنین است نقش مانو فاکتور در قرن وسطا و نقش ماشین در عصر بورژوازی. به گواهی تاریخ این ابزار کار است که در پیشاپیش تحولات اقتصادی و اجتماعی تغیر میخورد و به دنبال خود تغیرات بزرگ تولیدی را ببار میاورد.

چه فرق است بین قرن یازدهم و قرن سیزدهم افغانستان(خراسان)؟  قرن یازدهم قرن تکامل تولید و ابزار کار است، قرن دولت متمرکز و سرتاسری{ تاسطح امپراتوری} فیودالی، قرن تجارت عالی و شگوفا قرن تاسیس شهر ها و آبادیهاست.. وخلاصه که این ترقی و پیشرفت{ با در نظر داشت درجه انگیزسیون} در ارزشهای معنوی نیز خود را نشان میدهد. و اما قرن سیزدهم{ بعد از 1221 م} قرن تباهی اقتصادی، سیاسی، نظامی و {فرهنگی} است قرن ویرانی شهر ها و کشتار مردم است. که این انحطاط در عرصه معنوی نیز ویرانگرانه عمل میکند.

جامعه شناسی و تاریخ ثابت کرده است که بسیاری از مظاهر معنوی بشر مستقیمآ به سطح ابزار و مناسبات تولیدی ارتباط دارد و جلوه هایی از فرهنگ معنوی خیلی دیر پاست و مستقیمآ بمسایل اقتصادی ارتباط نمیگیرد. مثلآ وقتی که از « رنسانس خراسان» خاصتآ در دورۀ غزنویان نام میبریم { البته از این بگذاریم که شفای ابن سینا را قشریون شفا مینامییدند...} در قدم اول رشد ابزار و تولید بمیان میاید و بدنبال آن درخشش هنر و ادبیات و علوم و فلسفه.

در قرن یازدهم که نفوذ جامعه بشری کمتر از 500 پنجصد ملیون انسان تخمین میشود در شهر های بزرگ خراسان{ بلخ، کابل، هرات، غزنه، زرنج، بامیان، نیشاپور}نفوس زیادی متراکم بود. بلخ(200000) نفوس داشت و بهمین ترتیب سائر شهر های بزرگ بیشتر یا حدود 200000 دوصد هزار نفوس داشت، درهمین زمان( قرن یازدهم میلادی) شهر های بزرگ اروپا حدود(20000) بیست هزار نفوس داشت. شهرهای بزرگ خراسان مرکز درخشان صنعت، تجارت و فرهنگ بودند.بقول مورخین و سیاحین برخی از شهر های مهم خراسان درین دوره قسمآ از خشت پخته و گچ کاری شده اعمار گردیده بودند.

درکنار بازار های مزدحم شهر حمام ها وجود داشت وبقول غبار« درین زمان اروپای قرون و سطا حمام را نمیشناخت.» و شارل کبیر خود بیسواد بود.

اعجاب برانگیز است که شهر های این زمان هر کدام بیشتر از چار صد نفر صنعت کار و بیشتر از دوصد نفر تاجر داشت. حضور فعال شهر ها رونق اقتصادی آنزمانرا نشان میدهد.درشهر ها بازار های مخصوص برده فروشی نیز« موج میزد» که برده های ترکی تبار و بلغاری مشتریان زیادی داشت درین دوره با استفاده از ابزار مروج زمان معادن نقره سرب، طلا، آهن، مس، نوشادر، قلع و جیوه استخراج میگردید که استفاده از معادن، سطح بالای تولید را بیان میکند.

راه ابریشم* در دوره غزنویان بروی کاروانها باز بود، مصئونیت راه ها موجب آن گردید تا خراسان گرهگاه مال التجارۀ عالم شود. اموال چین، هند، ترکستان، ایران، عراق، مصر، شام، روسیه، بلغار و اموال خود خراسان نیز از این گذرگاه به نقاط عدیدۀ عالم در حرکت بود. مال التجاره علاوه بر اشیا، برده و مواشی را نیز در برمیگرفت. رونق تجارت از یکسو سطح تولید، ارزش خراسان را بالا میبرد و از سوی دیگر اخذ مالیات گمرکی سطح درآمد دولت را غنا میبخشید.

رشد ابزار کار صنعت درخشان را در عرصه های مختلف تولیدی ایجاد کرده بود این صناعت شامل:

نساجی، فلزکری، اسلحه سازی، ظروف سازی، شرابسازی، سرکه سازی،، روغن کشی، زرگری، صابونسازی، آهنگری، آلات موسیقی سازی، چرمگری، نجاری، قالین بافی و غیره کارگاه ها و دکاکین، حضور صرافان نیز بیان کنندۀ شهر نشینی و مبادلۀ پیشرفته است ودر عرصۀ زراعت وآبیاری نیز پیشرفت و ترقی را نشان میدهد« بند سلطان» در همین دوره برای آبیاری ساخته شد. در زراعت پنبه، جو، گندم،بادام، انگور و غیره هبوبات تولید میگردید.باغ داری درا یندوره منکشف و رونق داشت. آسیابهای بادی وآبی فعال بود. مالداری نیز نقش عظیمی در تولید بازی میکرده است. گله ها ورمه های بز، اسپ، اشتر، مرغ، فیل نگهداری میشد، بنابقول یک سیاح که در غزنه« سرای های زیادی دیده است که در هر کدام دوصد فیل نگهداری میشد».

معماری تا سطح هنری آن رشد کرده بود معماری با خاتم کاری، نقاشی، کاشی کاری و کنده کاری همراه بود. درفرانسه معماری گوتیک فقط در قرن سیزدهم بوجود آمد.

این مختصر را گفتیم تا به این نتیجه برسیم که فرهنگ « ارزشهای مادی» دوران غزنوی بخاطری یکنوع رنسانس را نشان میدهد که تولیدات « صنعتی و زراعتی» آنزمان به اتکای وسائل  پیشرفتۀ تولید { در مقایسه با شیوه تولید فیودالیته} حرکت میکرد و دستاورد های تولیدی از کانال تجارت ملی و جهانی میگذشت.

دربالا از آرای جامعه شناسان یاد کردیم که« در جامعه اگر ابزار کار تحول را پذیرا نشود جامعه ایستا و سترون است» خراسان طی سه قرن عظمت خود را در عرصۀ تغییر ابزار کار و کیفیت تولید{ در سطح فیودالیته} به اثبات رساند و از روی این پیشرفت های مادی به تلالوی شگفت انگیز معنوی رسید.

حالا که بعضی از جامعه شناسان افغانستان را جامعۀ ایستا و ســترون مینامد، به دلیل آنست که درعصر انقلابات علمی صنعتی، هنوز هم با ابزار های قرون وسطایی مصروف تولید خود کفایی نظام زمینداری است تا افغانستان شیوه تولید و ابزار کار را تغییر ندهد و به دنبال انقلاب در ابزار، انقلاب در صنعت و زراعت را بوجود نیاورد و در پیشاپیش موج بزرگ روشنگری جاری نشود، ما همچنان ایستا و سترون باقی خواهیم ماند زراعت را ماشیننیزه کنیم و صنعت را با ایجاد فابریکات انکشاف بدهیم و صنایع کوچک را تشویق نمائیم، استخراج معادن و تصفیه نفت و گاز را بشیوه مدرن اغاز کنیم. درینصورت جامعه از ایستایی برآمده و با خلق« ارزشهای مادی» فرهنگی شامل فرهنگ جامعۀ بشری میگردد.با تولید هیروئین فقط میتوان جز « فرهنگ مافیایی» بشمار آمد. چرا  کشورغمزدۀ ما بعد از«جامی» درین پنجصد سال دیگر شهکار جاودانی در عرصۀ شعر، فلسفه و علوم نزایید برای اینکه فرهنگ مادی این سرزمین بالاثر تجاوز، خانه جنگی ها، لودگی و رجعتگرایی سلاطین،... سطح تولید و حرکت شگوفای ابزار را تباه کرد. چون« از کوزه همان برون تراود  که در اوست».

گفتیم یک بخش فرهنگ را « تولید ارزشهای مادی» تشکیل میدهد که درعصر سرمایداری بنام «کالا» یادمیگردد. دربخش فرهنگ معنوی نیز خواهیم دید که چگونه تولیدات معنوی بشر در عصر بورژوازی به «کالا» تبدیل میگردد و هر دوپلۀ ترازوی فرهنگ یعنی کالای مادی و کالای معنوی رنگ توازن میگیرد. وبه{ هنر- کالا} و { علم-کالا} نزدیک میشویم.

حتآ جامعه شناسانی که جامعۀ نویسا را فرهنگی مینامند و جامعۀ نانویس را غیر فرهنگی، درحقیقت غیر مستقیم به تکامل و پیشرفت مادی جوامع انگشت تائید میگذارند چرا که در سطح سواد و معارف وآموزش جوامع مربوط به آنست که جامعه در کجای مناسبات اجتماعی و اقتصادی ایستاده است.

امروزه جوامعی که به «تجدد» رسیده اند و هم اکنون گویا گام به « فراتجدد» نهاده اند بدون شک در اول، موجدین فرهنگ های مدرن و فرا مدرن مادی اند که منجمله مولدین فرهنگ معنوی نیز بشمار میروند و جوامعی که هنوز در مرحله « سنت» ماقبل« تجدد» قرار دارند، فرهنگ های شان نیز« سنتی» و روستایی و قبیله گراست.

تولید ارزشهای مادی فرهنگ را میتوان بنابر تعبیری، بصورت بندی های معین تاریخی متعلق دانست اما فرهنگ معنوی در تمامی جلوه های خود به مراحل معین تاریخی ( صورت بندیهای اجتماعی) تعلق نمیگیرد. برای روشن کردن این پیچیده گیها یعنی رابطۀ تولید مادی و تولید فکری نخست می پردازیم به توضیح فرهنگ معنوی و تشریح اجزای متشکلۀ آن. رابطه عین با ذهن سده هاس که دغدغه فکری فلاسفه را رنگ میزند{ گویا فلسفه در بدو ار یعنی تشریح همین مساله} و رابطۀ تمدن مادی با فرهنگ معنوی همان کلاف ایست که اشپنگلر، توین بی و دورانت زیر نام « تاریخ تمدن» هرکدام در چندین جلد قطور به آن پرداخته اند.

 

ادامه دارد

 

 

* راه ابریشم: این اصطلاح در سده های اخیر بوسیلۀ نویسندگان بر شاهراه قدیمی هند وچین و افغانستان استعمال گردیده است.

 

فرهنگ در حیطۀ جامعه شناسی و تاریخ

قسمت اول

 

آنتونی گیدنز یکی از بزرگترین جامعه شناسان بورژوایی زنده جهان در سال 1995 مینویسد:« جامعه شناسی نقش کلیدی ای " در فرهنگ معنوی" امروز جهان بازی میکند و جایگاه مرکزی در علوم اجتماعی دارد.» البته از  طریق علوم مختلف اجتماعی میتوان فرهنگ را از لحاظ نظری مورد بررسی و مطالعه قرار داد. فرهنگ شناسی مستلزم در آمیزی علوم مختلفه اجتماعی است. تاریخ، روانشناسی و جامعه شناسی... که هر شاخه ، فرهنگ را در جزئیات و اشکال تفکر اجتماعی  تشریح میکند.

اگر با روانشناسی اجتماعی تبارز خصوصیات نفسانی یک ملت را در فرهنگ ملی مطالعه میکنیم با علم تاریخ از اقتصاد تا دین و سنن وهنر... که عناصری از فرهنگ ملی را تشکیل میدهند، آشنا میشویم و جامعه شناسی ضمن مطالعۀ رابطه فرد با جامعه، به قول نیچه (1844-1900) که لقب « فیلسوف فرهنگ» را کمایی کرد ، زمینه درک فرهنگهای گوناگون و متفاوت را  با فر هنگ ملی فراهم میسازد.

علم تاریخ در فرهنگ جامعه بشری علم قدیمی است که در واقع بشکل مدون آن با هرُدوت یونانی ( 383-325 ق.م ) آغاز گردیده و با جریر طبری...و در فرهنگ ما  با بیهقی و غبار ادامه یافته و در عصر مدرن غرب که با جیمزفریزر، مورگان ، اشپنگلر،توین بی و ویل دورانت فنی تر شده است، در اصل بیانگر قصه های تلخ و شیرین  اما قانونمند زندگی آدمهاست و فقط بخشی ازبرآیند حقایق اجتماعی را به نقد و بحث میکشد. در کنار فلسفه ی تاریخ، جامعه شناسی بمثابۀ یک علم ، پدیده مدرن است و بعد از تحولات قرن  هژدهم و خاصتآ بعد از برخورد فلاسفه و ادبای عصر روشنگری، در قرن نزدهم بوجود آمده است.

پیشگامان تیوری های اجتماعی که مظاهر گوناگون حرکت فرهنگی جامعه را در مدار پژوهش های متداوله علمی بر مبنای معرفت های پیشین قرار دادند عمدتآ  ،عبارت اند  از  ولتر، دیدرو، دالامبر، سن سیمون، اگوست کنت، روسو، مونتسکو، هلوسیوس، گوته، کانت، هیوم، هگل ، شوپنهاور ...که از مراحل میانی قرن هژدهم تا اوایل قرن نزدهم زیسته اند.

اینان کسانی بودند که مسایل مربوط به فرهنگ جامعه سرمایه داری را ( سرمایه ، خانواده ، فرد ، سنت ، ...) بر مبنای خرد گرایی علمی و شک گرایی، به نسل بعدی معرفی نمودند و بنیانگذاران جامعه شناسی قرن نزدهم در واقع ادامه دهندگان اندیشه های اجتماعی قرن هژدهم شمرده میشوند. ازهمین روست که آنتونی گیدنز در کتاب " سیاست، جامعه شناسی و نظریه اجتماعی" سه تن از دانشمندان اروپایی ( کارل مارکس، ماکس وبر و دورکهایم ) را در قرن نزده بنیانگذاران جامعه شاسی کلاسیک مینامد.

براستی که تمامی جامعه شناسان ونظریه پردازان اجتماعی که در قرن بیستم قلم زده اند به شکلی از اشکال از کلاسیکهای ثلاثه تاثیر برداشته اند.

فلاسفه وجامعه شناسانی چون: کارل پوپر، پارسونز، ماکوزه میشل فوکو، نیم کوف، آکبورن ،آلویی آلتوسر و دریدا و هابر ماس ، بودریار ، لیوتار .. با بینش های جدید فلسفی بیشتر از دیگران در مورد جزئیات فرهنگ بویژه در مورد غایت فرهنگ جامعه سرمایداری تحقیقات ویژه و برجسته ای را پیشکش کرده اند.

از مورخین نامدار قرن بیستم جیمزفریزر، ویل دورانت و آرنولدتوین بی ... با دید تاریخی به شناسائی فرهنگ و تاریخ تمدن جامعه بشری ( از دو زوایه دید) پرداخته اند و آثار شان دستاورد بزرگی در زمینه تمدن و فرهنگ شناسی تاریخ بشر بشمار میرود. همانگونه که  ار جاودان روانشاد میر غلام محمد غبار ( افغانستان در مسیر تاریخ) از یک لحاظ آئینۀ قد نمای فرهنگ مادی و معنوی ما از آریانای کهن تا افغانستان کنونی است.

اگوست کنت وقتی که جامعه شناسی را « فزیک اجتماعی » مینامد و یا وقتی  فیلسوفی اشاره میکند که حالا تاریخ به یک« نیوتن اجتماعی » ضرورت دارد، در واقع سعی میکنند تا نیاز بشر به حرکت جدید و علمی بودن جامعه شناسی را تشریح نمایند همانطوریکه طبیعت را د رجزئیات آن فزیک بررسی میکند، جامعه نیز مانند  طبیعت به فزیکی ضرورت دارد که همان علم جامعه شناسی  مدرن است. « فرد اتم جامعه شناسی است» این فرد است که در یک رابطه معین تولیدی و اجتماعی بسطح  خلاقیت فرهنگی میرسد. اگر فرد از جامعه منزوی شود در آنصورت از ماهیت اجتماعی ( انسانی ) تهی گشته و به یک شی منجمد وحشی و فاقد خلاقیت تبدیل میگردد.

حرکت و پویایی فرد در رابطه تنکاتنگ اجتماعی شکل میگیرد. چون انسان یک موجود اجتماعی است بنابرین تنها در فرایند  همکاری اجتماعی میتواند خلاقیت انسانی خود را به نمایش بگذارد.

انسان از دیروز تا امروز تا فردا از درون پراتیک اجتماعی سر بالا کرده و سر بالا خواهد کرد. پراتیک اجتماعی عمدتآ شامل مبارزه، تولید و آزمونهای علمی است ، و انسان در این گیر و دار پراتیک ، ارزشهای فرهنگی  را خلق کرده است و تا فردا ها نیز بشیوه های علمی تر و والاتر خلق خواهد کرد.

دانش که محصول پراتیک و تجربه انسانی است، در خدمت تحولات اجتماعی...قرار میگیرد.

دانشمندان علوم اجتماعی اگر چه به تشریح اجزای متشکله فرهنگ و رابطه اجزا به همدیگر پرداخته اند، ولی نظریه های اجتماعی شان در مورد فرهنگ یکدست و همگون نیستند. هر دانشمند متکی به طرز دید و جهان بینی خود، از فرهنگ بر داشتی را ارایه کرده است البته مقوله تمدن معادل مقوله فرهنگ نیست که نظریه پردازان علوم اجتماعی به آن پرداخته اند. همانطوریکه دو مؤرخ در مورد تحولات فرهنگی و تاریخی جامعۀ بشری با دو دیدگاه متفاوت نگاه میکنند و در گزینش عوامل متحرکه تاریخ نیز  سلیقه منحصر بفرد را  ( که انعکاسی از اتکای فلسفی و تکیه گاه طبقاتی میباشد) تطبیق میدارند.

در مورد ساخت تاریخی افغانستان از دیروزیان عمدتآ چهار مورخ ( غبار، فرهنگ، حبیبی، کهزاد ) از چهار زاویه دید، به تشریح حوادث و تحولات اجتماعی و علل محرکۀ تاریخ پرداخته اند. اختلاف  در عقیده و دیدگاه ضدین باعث آن میگردد تا سر انجام مغز واقعیتها کشف گردد.

ارایه واقعیت با دیدگاه های مختلف خاصیت طبیعی دانشمندان جامعه بشری است این چند گونگی در افاده و انعکاس زندگی اجتماعی بیشتر در علوم اجتماعی مانند جامعه شناسی و تاریخ... تبارز میکند.در حالیکه این مساله در علوم طبیعی مانند فزیک و کیمیا و ریاضی چندان جنجالی را بر نمی انگیزد.

اگر هزار فزیکدان را در نظر بگیریم تمامی شان در مورد تیوری نسبیت  انشتین همنظر اند و در مورد ساختار سادۀ درونی اتم{ پروتون+ نیوترون+ الکترون} هیچ گونه اختلافی ندارند درمورد علوم طبیعی کله شخی بیهوده و انحراف از قوانین و فورمولها ممکن نیست هر دانشمندی اگر کشف جدید و فورمول و قانون جدید را رد کند در واقع نادانی خود را بنمایش میگذارد. اگر ماخ این فیلسوف پوزیتویست در آغاز سدۀ بیستم از  سرنای سوبژکتویسم جار زد که دیگر اتوم وجود ندارد، جامعه علمی با دهان فزیک به او خندیدند.!

اما درون مایه علوم اجتماعی بویژه که قصد ما از علم تاریخ و جامعه شناسی است بر محور حوادث و چگونگی رابطۀ فکری انسانها با هستی اجتماعی شان میچرخد و از همینروست که هر مغزی از انسان و گذشته و حال آن قالبی ویژه ای از خیالات را ترسیم میکند.

مثلآ سه حادثه تاریخی را مدنظر بگیریم:

1- علل سقوط امپراتوری روم.

2- چگونگی انقلاب کبیر فرانسه.

3- علل بروز پروتستانگرایی (ر فرماسیون دینی)، در این موارد مورخین و جامعه شناسان بر داشتهای متفاوت و ناهمگونی را تا کنون ارایه داشته اند.

یک مثال دیگر در نظریه های اجتماعی کلاسیک قرن نزدهم که ما را به تنوع برداشتها و تحلیلها آشنا میسازد سه کتابی بلندی است که از جانب سه نظریه پرداز علوم اجتماعی در مورد کودتای2 دسامبر1801م لوئی بناپارت بنگارش در آمد.

از: ویکتور هوگو کتاب « ناپلیون صغیر»

از: پرودون کتاب « کودتا »

از: کارل مارکس کتاب « هجدهم برومر »

این سه کتاب یک موضوع را با سه تفسیر نا همگون ارایه میکنند که خود بیانگر کثرت اندیشه در برداشت از علوم اجتماعی است.

یا وقتی که جامعه شناسی کلاسیک دورکهایم مساله " فرد گرایی " را در درون جامعه مدرن مطرح میکند. در واقع تحلیل خود را از سیر تکامل جامعه صنعتی بیان کرده است که جامعه شناسان بعد از او این" فرد گرایی" را در درون جامعه سرمایه داری با شیوه های دیگر مورد پژوهش و تحلیل قرار داده اند. خاصتآ بعد از کشفیات فروید {ناخود آگاه فردی} و یونگ{ ناخودآگاه جمعی} و به همینطور اگر یک مسالۀ به اصطلاح به ظاهرجزیی را مثلآ " از خود بیگانگی" را نیز بکاویم از طراح دلیر آن هگل تا فویرباخ و مارکس و فروید و هایدگروسارتر به  دریای رنگارنگ و اعجاب انگیز افکار غرق میگردیم.

سرنوشت علوم اجتماعی چون تاریخ و جامعه شناسی در کشور های غیر صنعتی و عقبمانده{ پیشا مدرنیته} بیشتر جنجالی است و درین میان کار و حرکت اندیشه ها نظریه های اجتماعی در افغانستان زارتر است. وقتی که شخصی مانند غبار که در یک قرن یکبار زاده میشود، شصت سال عمر خود را {از هشتاد سال} در خدمت تامین عدالت، مشروطیت، ترقی و دموکراسی قرار میدهد، مبارزه و قلم غبار آینۀ شرافت و جانبازی یک نسل است که تاریخ امروز و فردا میبالد وقتی غبار دو جلد« افغانستان در مسیر تاریخ» را می نگارد، اولآ از سوی حکومت توتالیتر در زمان خود حبس میگردد و از سوی دیگر یکعده منقدین سرکاری و جیره خور تاریخ غبار را « مارکسیستی» مینامند تا به کتاب وی گویا ضربتی زده باشند. مارکسیستی نامیدن تاریخ غبار از اعتبار و ارزش علمی آن نمی کاهد ولی دیده میشود که در کشور ما قلم زدن در علوم اجتماعی چقدر خطرناک است.

« افغانستان در پنج قرن اخیر» نیز از طرف بد خواهان و بد اندیشان مورد سرکوب و به اصطلاح نقد قرار گرفت. شیوۀ نگارش این اثر را نیز« مارکسیستی» و ملیتگرایانه نامیدند چون روانشاد  صدیق فرهنگ از تاثیر« عامل اقتصادی» در روند تاریخ  یاد کرده است. بنآ تاریخش مارکسیست است.!!

فرهنگ مجبور شد که برای نقادان مغرض دوباره یادآوری کند که وی از عوامل{جغرافیایی، شخصی، دینی} نیز نام برده است آخر عنصر اقتصاد نیز در حرکت جامعۀ بشری جایگاه ویژه خود را دارا است.

وقتی که مارکس گفت" هستی اجتماعی تعین کننده آگاهی اجتماعی است" در واقع به حذف هیچ عامل فرعی نپرداخته است. وقتی گفته میشودکه " اقتصاد یعنی زیر بنا که تعین کننده روبناست " و بخشی از تاریخ " یعنی جنگ و مبارزه طبقاتی" همه وهمه در جامعه شناسی ویژه ای مدون است که ماتریالیزم تاریخی اش مینامند... که خواهی نخواهی نویسندگان از هر دستی که باشند بقول« گیدنز» نمیتوانند از شر تیوری های مارکس نجات بیابند! از آن روزگار به بعد، البته نه منتقدین خرد گرا بل بدخواهان و خرد گریزان، بویژه هر اقتصاد دانی که چیزی نوشت آنرا به تاثیرپذیری از " کاپیتال" مارکس متهم کردند و هر جامعه شناسی که سر بالا کرد متهم به عبور از کانال ماتریالیزم تاریخی مارکس گردید و مورخین نیز با برجسته کردن عامل اقتصاد در فلسفۀ تاریخ مهر مارکسگرایی خوردند.

ادامه دارد