زندگی

 

هفتادمين سال زيست گهر بار و فيض گستر استاد اکرم عثمان مبارک باد

گله ی کهنه در تذکر نو

ستا د اکرم عثمان  و زهره يوسفى  ، عکس در ماه عقرب سال  ١٣٦٧  خورشيدى 

 تو سط نا در وصال  ژورناليست وعکسبردار شناخته شده و ممتاز رياست افغان فلم  در صحن آن ريا ست برداشته شده است .

 

 بزرگداشت و ارجگزارى از شخصيت ، کارکرد ها و آفرينش هاى فرزانه وا ستاد  نازنين داکتراکرم عثمان در حقيقت گراميداشت و احترام به فرهنگ آرياناى باستان ، خراسان  بزرگ و افغانستان عزيز و درد مند ميباشد .  

تجليل از هفتادمين سال زيست پربارو شريف اين مشعلدار خرد در واقع تجليل از خردمندان و فرزانه گانى چون فردوسى و ناصر خسرو بلخى است . آيا غير از اين است ؛ آنچنانکه فردوسى نقد جان بپاى جاودانگى و احياى فرهنگش ريخت و تاريخ  عصرو سرزمينش را يادگار جاودانه ساخت ، استاد اکرم عثمان بيش از يکهزار سال بعد از وى درآ غاز هزاره اى دوم ميلادى حقايق روزگار و سرزمينش را صادقانه و بى غل و غش درج  ﴿ کوچه اى ما ﴾  کرد و چراغى داد بدست آينده گان تا قضاوت شان دستخوش جعل نشده و از فريب مصون باشند .

 آيا غير از اين است که استاد اکرم عثمان با همان اسلحه اى  در مبارزه و نبرد در برابر جهالت ، بيدادگرى و استبداد ملى و فرهنگى ايستاد و آواره گى و هجرت پزيرفت که ناصر خسرو باشجاعت ، بى باکى و از خود گذرى آنرا در دست داشت ودر مقابل بيداد عصيان کرد ه بود ، خامه ى برنده ترازشمشير که آن فرزانه ى يمگان بخاطرش آواره گى را بنقد جان خريد تا نداى آزادى را از بام دنيا به گوش هستى فرياد کند .

  آيا غير از اين است که استاد اکرم عثمان رهروى راه کاوه ى شد و قدوم آن سپاهى سرباز را تعقيب کرد که جان بر سر تماميت سرزمينش گذاشته بود . استاد عثمان کاوه سان چنان در بند عشق مردم و زادگاهش شد که اين آزاده گى را با هيچ مصلحتى عوض نکرد . غرور انسانى وى چنان  راست وبلند است که قامت قلمش هرگز و هرگز براى تملق ، مصلحت بينى ، پنهانکارى و جهل نويسى خم نگرديده است .

 استاد عثمان طى ساليان  عمر شريف شان چه در موقف دانش آموز و چه در مقام آموزگار با خويشتن خويش وفادار مانده ، پاسدارو معرف فرهنگ انسانى بوده است . وى براى کسب شهرت ، ثروت و قدرت يا هرگونه مصلحت ديگر اندام غرور انسانى ، مايه هاى فکرى ، تراويده هاى قلمى و انديشه هاى ستره و بکرش را با جامه ى افراط و تفريط سرخ ، سبز و سياه نه آرست . وى در مقابل هيچ باد و طوفان نلرزيد و دربرابر سموم خزانى و طوفانهاى دميده از ديار تيره تباران و شب پرستان استوار ، فرزانه ، پويا ، پايا و خردمندانه ايستاد .

 ارزشهاى که در زنده گى  شريف استاد مايه هاى فکرى و تراوش هاى قلمى شان گشتند ؛ ايمان به پروردگار ، ايمان به فرزانگى و خرد ، ايمان به آزاد انديشى و آزاد زيستى ،ايمان به صداقت و صلح، ايمان به بشر دوستى و تقسيم بهره هاى دانشى ميباشند .

 بسيار اندک اند انسانهاى که محبوب و مقبول همه دلها باشند . در تاريخ و فرهنگ معاصر ما دو انسان استثنائى تقريبأ هم عصر زيستند ، هم عصر آموختند ، هم عصر آموختاندند و هم عصر محبوب دلها شدند . اين دو استاد نازنين استاد عثمان و استاد جاويد مى باشند . ﴿روح استاد استادان  جاويد را شاد مى خواهم ﴾ خوشبختانه من مستقيمأ افتخار خوشه چينى از مزرعه ى دانش و خرد اين دو فرزانه و خردمند را داشته ام . اين دو خردمند فرزانه نه تنها به دانش آموزان ، دانش آموختاندند که درس زندگى و انسان شدن و انسان زيستن را نيز مى آموختاندند . شادبختانه شيفته گان آموختن ازنعمت آموزه هاى آموزگار مهربان استاد عثمان هنوز هم بهره مند هستند ، خداوند سلامتى وطول عمر نصيب استاد عزيرم ما گرداند .

استاد اکرم عثمان نماد ازخودآگاهى ، روشنبينى وروشنگرى ، عشق ، مقاومت و ايثار ، شرافت و آزاده گيست .  هفتادمين سال زيست گهربار و فيض گستراستاد مهربان وعزيزداکتراکرم عثمان را به خود شان ، فاميل گراميشان، همه جامعه ى فرهنگى افغانستان وفارسى زبانان کشورهاى همسايه تبريک و تهنيت مى گويم .

خاطره ى از استاد دارم که ذکر آن ياد يکروزآفتابى کابل عزيز را تداعى ميکند . در آنروز همکاران  تخنيکى رياست نشرات راديو مصروف ديزاين و آماده ساختن استيژ تالار بزرگ راديو بودند ،در نتيجه ى کند و کاو دريافتيم که استاد عثمان براى خوانش داستانش به تالار مى آيد و همه آمادگى ها براى ضبط صدا و سيماى استاد و پزيراى علاقه مندانش صورت مى پزيرد . بيقرارى و هيجان به همه کارمندان شعبات رياست نشرات سارى و جارى شد و همه در پى بهانه سازى براى قناعت آمرينشان تا رخصت رفتن به تالار بيابند و از محضر استاد نازنين بهره ها گيرند . هنوز چند دقيقه نگذشته بود متوجه شدم که غير از آمر يک گوينده پشتو و من که نوبت اخبار بعد از ظهر را داشتيم کسى در دفتر نمانده ، همه گوينده گان راهى تالارراديو شده بودند ، دلم فشرده شد و خيلى ناراحت شدم که نمى توانم از محضر استاد فيض ببرم . به بد شانسى خود مى انديشيدم و سرويس اخبار را نفرين ميکردم که ناگهان همکار عزيزم آقاى نورى بخاطرم آمد ، وى را مشکل گشا مى ناميديم چونکه خيلى مهربان وهميشه يارى رسان همکاران بود . خود را به مديريت ارزيابى پروگرامها رسانيدم ، نورى عزيز در دفترش مصروف چک يک برنامه بود ، دليل شتاب ونفس سوخته ام را پرسيد، خواهش کردم تا نوبت اخبار مرا قبول کند ، مثل هميشه مهربانانه پزيرفت ، اما لحظه ى که انگيزه را دانست از وعده اش پشيمان شد براى اينکه وى خود يکى از مريدان استاد عثمان بود اما زير قولش نزد . شادمان خود را به تالار رسانيدم و در جمع دوستان و همکاران پيوستم .     فضاى تالارغرق در  شکوه و ابهت بود مريدان با شيفتگى و علا قه مندى گوش جان و دل به استاد سپرده و با شيدائى قصه ى نازى جان را مى شنويدند واستاد چه استادانه و دلبرانه قصه ى دلدادگى غلام به نازى جان را باز گو ميکرد ، از صداقت عشق مى گفت و از صفاى دل عاشق ،دل غلام عاشق ،غلامى که تو گوئي پروردگار جسم و جانش رااز عشق آفريده است .غلام شيفته به حسن و جمال نازى ، غلام مسحور و مغروربه صفات بينظير نازى . استاد باورغلام را از زيبائي هاى نازى  چنين روايت مى نمود  ؛ «غلام پيشتر ها فکر مى کرد که صرف کابلى دختر هاى سفيد پوست و يک لا ونازک اندام زيبا يند و اما بعد ازديدار نازى در مى يابد که سبزه ﺀ دلکش بهتر است ، چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخى و سفيده مدد نگيرد پاک بيرنگ مى شود مثل شير برنج که طعم دارد و رخش ندارد ولى بروى گندمى هر چه بنگرى سير نمى شوى و شايد طعم مدام نان گندم از همين خاطرباشد ... »در اين موقع يکى از همکاران شوخ طبع و صميمى که بهرمند از پوست سبزه ﺀ تيره بود يخن هايش را بالا انداخته و با ژست خاص مغرورانه با کنج چشم نگاهى جانب من وهمکارما « سهيلا نثار بسام » که هر دو رنگ روشنتر از ديگران داشتيم ، انداخته وبا حرکت ابروان به ما چنين فهماند :بلــــــى ، حالا فهميديد همى سياه گک ها چه صفاتى دارند ! نگاهم به سهيلا جان افتاد درحالى که کوشش مى کرد خنده اش را پنهان کند اما چشمانش چنين مى گفتند ــ زهره بچيم بايد خوده افتو بتيم !  با خود گفتم درست است اى کاره خو ميکنيم مگر مه اى گله ره به استاد رساندنى استم ، ايطور که نميشه استاد با داستان نازى جان دماغ سبزا ره به آسمان برده . مثل اينکه هر دو قصدم را فهميده بودند نگاه هاى سهيلا جان تأييد کننده بود و اما چشمان همکار سبزه مست و مغرور به ما مى گفت :  دستا ى تان آزاد اى تلاش ها نمک ساز نيستن ! از شوخيهاى بى آلايشانه ﺀ همکارسبزه دزدانه خنديديم .  داستان به پايان رسيد ، همکارما ﴿ ش م﴾ به شوخى گفت : حالى فاميدم ،  سبزه سر آدم افتاد نداره ماره از خير نان گندم تير ، شير برنج ام که هميشه دلگيرميشه ،  چقدر سخته خدايا ! استاد در اوج هيجان و احساسات شيفته گانش از استيژ پائين آمد ، گروپ ما که نزديک به استيژ بود  اداى احترام کرديم استاد صميمانه احوال هريک مارا پرسيد ، من  تا ختم احوال پرسى گله ام را نگفتم تا در جريان احوال پرسى گپهايم خاک و دود نشود . نگاه هاى همکار سبزه طعنه ام ميزد ــ بگو نى چرا چپ استى ، کلنگگ هاى پيشترت چه ، بگو نى تو خو يک شکايت داشتى از استاد ! با خود گفتم خيال کدى که نميگم ، خير باشه حالى مي بينى . نگاه هاى پرسشگر سهيلا جان ملامتم ميکردند ــ دگه برى چى نميگى ! ماتل چه استى ! يا لا زبانته شوربته ! من هم يک دل را صد دل کرده ، ياخدا گفته ،استاد را مخاطب ساختم  ــ استاد محترم ما از شما گله اى داريم !  استاد با کمى تعجب اما صميمانه و با لبخند پرسيد ــ خدا خير کند چه گله اى ؟ بفرماييد !

گفتم استاد عزيز هر چه صفات خوب و زيبا بود به سبزه ها نسبت دادين ،  پس اي سفيد ها چى ؟!

 استاد بلند تر خنديد و خيلى با مهربانى و لحن مطمن گفت : حتمأ جبران ميکنم ، در يکى از داستانهاى  آينده ، حتمأ جبران ميکنم .

واماحالا از آنروزو آن وعده بيست سال ميگذرد ،با آنهم‌ هنوز باورداريم که« مرد ها ره قول است » .

             

زهره يوسفى