زندگی

نامه به سياه سنگ

 

مژگان "ساغر شفا"

 

 

من که زادم به چهره آدم بود
اينکه خويي  ز آدمي کم بود

اينهمه ديو را نه من زادم
عندليبان خوش سخن زادم



اين نامه را براي صبورالله سياه سنگ نوشته ام تا دل سياف را خوش بسازم.

نزدهم ماه مي 2007

 

سياه سنگ عزيز را سلامي برنگ گل سرخي که «هادي ميران» از دختري که از تبار من بود، دزديده نثار باد!

ديشب مهمان نگار خانه اي «نگاه» بودم. نور نگاه زينت مرا برد و
"دعا به خداوند نرسيد" را نشانم داد. او خودش برگشت و مرا بيرحمانه با دعا در حالي تنها گذاشت، که حرمتش در آن خواهد بود، که به هيچ فهميدني نيالايد.

 

در آنجا کلمات چنان با مهارت کنارهم قرار گرفته بودند که کمتر نقاشي، کمتر معماري، کمتر شاعري هنر اينچنين زيبا آفريني را دارد. از عشق سرکش دختري تصوير زيبايي به خورد خواننده داده بوديد.

 

بلي اين چنين است. به خطا نرفته ايد. يک دختر وقتي عاشق ميشود با همه وجودش عشق مي روزد و  دورويي و تزوير را نمي داند. عشق او صفاي کوهستان را دارد. پاکي چشمه ساران دور را و من در چشم دعايي که هرگز دعايش اجابت نشد. عشقي به عظمت دريا و بيکراني آسمانها را ديدم.

 

افسانه اي زنده گي دعاي هفده ساله را افيون وجود الماس اغاز گرشده بود. اگر به دنبال الماس که قيمتي ترين و ناياب ترين نگين دنيا براي دعا بود، نبود زندگي دعا افسانه اي نداشت. و من که اين گوشه اي کره زمين استم و تو که آن سر دنيا ... دعا را از کجا مي شناختيم؟

 

او کي قهرمان داستان تو مي بود؟ و کي فرشته خوابهاي آشفته اي من ميگشت؟ و دل سياف که اين همه ناخوش است، از کجا خوش مي شد؟ اگر دعا نبود، کي به آشتي دادن گلهاي سرخ انديشده بود؟ و کي مثل من نگهبان گلهاي سرخ بود؟

 

من نگهبان گلهاي سرخم
منم که باغچه را مي بينم
و اطاق گل سرخ را

آن منم که مايه اي دانايي شاعر با من
چه صفايي دارد...

 

"آواز زنگ دروازه خموشي ميان دختر و پدر را دو قاش کرد". نوشتن اين جمله به اين زيبايي فقط مهارت شما بود.

 

و خواندم و خواندم تا جائي که ملا امام محل "يک، دو، سه، ..." را شمرد و باران سنگ برسر دعا باريدن گرفت. نگاهم آنطرف تر بخط سرخ، آن رنگي که دعا بيشتر مي پسنيديد افتاد. همانجا که نوشته بود: براي ديدن فلم هرگز اينجا کليک نکنيد.

 

اين کاش هرگز اين کار را نکرده بودم. نمي دانم چرا تحريک به ديدن آن فلم شدم. براي آماده ساختن آن فلم احتياج به نيروي فوق بشري داشتم. بدبختانه در دقايق کوتاهي آن نيرو بسراغم آمد و من کاري را که بايد نمي کردم، کردم. يعني سنگسار دعا را به تماشا نشستم.

 

اي صدهزار ساله خدايا کجاستي
تو در برابر ستم و ظلم اين بشر
برپا نخاستي
اين صدهزارسال گذشت و ولي چه سود
تو از حديث جور ز عالم نکاستي
صدها پسر در غم بي مادري تباه
صدها يتيم رهرو نالان به کوره راه

يکمرد خفته در بر چندين پريوشي

چندين هزار زن به منزل نبرده را...


پاهايم به تندي لرزيدن گرفت. مانند اينکه در عرشه اي کشتي کوچکي ايستاده ام که دستخوش طوفان قهرخدا شده است. گويي سرنشين کشتي نوح بودم. احساسي که من داشتم خشن بود، سرسختي و ستيزه جويي را در وجودم آشکارا دامن مي زد. گستاخ و بي بندو بارم ميکرد. خشونت سرماي زمستان به قلبم چنگ مي انداخت و صداي بهم خوردن دندانهايم سکوت بي رنگ و کرخت ميان من و تصاوير بيجان و غم انگيز دعا را از هم بيشرمانه پاره مي ساخت.

 

در آن لحظات تلخ دستانم را به آرامي بسوي صورتم بردم و دقايقي مرگباري در اين حال سپري شد. از جايم برخاستم کمرم زير بار اين درد دوتا شده بود. درد سنگها را برتمام بدنم احساس ميکردم . طول اتاق را که دو سه قدم بيشتر نبود چندين بار پيمودم. زانوهايم به نيروي بيچاره گي پيش مي رفتند.

 

سياه سنگ خوبم:

کاش اگر سعادت نبود غم هم نبود، اگر شورو هيجان نبود جنجال و غوغا و هياهو هم نبود. کاش اگر آسمان بود، خدا هم بود اما افسوس و صدافسوس که خدا نبود يا شايد خدا بود ولي چنين صبري خدا دارد که من و تو نداريم.

 

اما اين عشق...

امان از تو اي عشق! لعنت برتو اي عشق!

امان از تو اي عشق و لعنت برتو اي عشق که بناي زنده گي را از هم مي پاشي و هزاران لعنت برتو اي زندگي که با عشق خصومت بدي داري. چه روزگاري، چه سرگذشتي، چه سرنوشتي و چه پاياني غم انگيزي.

 

اينهمه ديو شد که دشمن من
نه ز دامن بود، نه گلشن من
مگرش زاده ام براي همين
که چو دشمن مرا بود به کمين
اين منم اينکه پروريد او را
از تنم جان و تن رسيد او را

 

سياه سنگ صبور من:

نه هيچگاهي آرزو نکن که کاش زن بودي. کشيدن اين درد که تو ميکشي براي هفتادهزار پشت ات سخت نبوده و نخواهد بود. اين منم که بار سنگين زن بودن را بايد بکشم و مي کشم وخواهم کشيد.

 

من دو دختر دارم که از خون سرخ رنگ وجود خودم بدنيا آمده اند. دو دختر زيبا و شکننده زيباتر از برگ گل، گوياتر از بليل و پاکتر از فرشته هاي آسمان و هزاران هزار دختري ديگر دارم که در اين کره خاکي سرگردان استند.

 

دلم ميخواهد جان بدهم و لحظه اي مرد بودن آنها را ببينم. ميدانيد زير سقف خانه اي ما مردي از تبار شما آنطرف آرام و بيصدا خوابيده است. او بهترين موجود اين دنيا و خوبترين حامي من و دو دخترم است. اما امشب دلم ميخواهد از او نيز فرار کنم.

 

از امشب به بعد از او نيز مي ترسم. او مردي از تبار شماست. از تبار آناني که با بي حيائي و قباحت نيم تنه اي دعا را برهنه کردند. دلم مي خواهد دست دخترانم را که حالا به نرمي نسيمي آن گوشه خوابيده اند و با فرشته ها همبازي اند بگيرم و به ناکجاترين گوشه اي دنيا فرار کنم.

 

حاضرم جان بدهم و مرد بودن دخترانم را نبينم. نه من عاصي ام، من نادم ام از آرزوهايي که کرده بودم. بگذار ما زن باشيم و از تمامي همجنسان تو فرار کنيم تا زير سنگ ملامت مرداني از تبار شما خرد و خمير نگرديم.

 

اما دريغ و درد که:

 

بکجا است که نيست زن محکوم

با که شرحي ز ناکجا بکيند

 

اما ولي ليکن کسي چه ميداند مرگ شايد پاياني خوبي باشد براي دعا

اما براي من:

 

مرگ آغاز منست

در جهان ديگر،

و طلوع ديگر که پر از وسوسه است

پر از وسوسه هاي پيهم

که بدنبال غم بي مرگي بسراغم آيد...

 

***