مولانا حد فاصل شرق و غرب

 

گروه اینترنتی قلب من
 

 

 

 رو سر بنه به بالین... تنها مرا رها کن... ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن

روز به نیمه رسیده بود. سایه ها کوتاه شده بود و جایی نبود برای آرمیدن و دوری از تیزی آفتاب ظهر. در بازار زرکوبان قونیه صدایی نبود مگر صدای کوبیدن بر زر... صلاح الدین پیر بر در حجره اش نشسته بود. گروهی از اهل حق از میان بازار می گذشتند. صلاح الدین زرکوب از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد... صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می پیچید ... تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق...

مولانا زمزمه کرد : حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زرکوبان می کوبیدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ایستاد... دست ها را بالا برد... پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد... بلند گفت: حق حق انا الحق... یاران از مراد خویش پیروی کردند... هر یک چرخی می زدند و می گفتند: حق... مولانا می چرخید... می ایستاد... پای می کوفت و دوباره می چرخید... می رقصید...

جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. زرکوبان از کوبیدن بازایستادند... صلاح الدین زرکوب به کارگران دستور داد: بکوبید... ملالی از خراب شدن زرها نیست... بکوبید تا آن هنگام که مولانا با صدای کوبیدن شما می رقصد... کارگران صلاح الدین کوبیدند...
تق تق تتق تق

مولانا عرق می ریخت... می خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق... هین سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود...

مریدی دف بدست گرفت و نواخت... صلاح الدین از زمین برخواست. به میان یاران رفت و رقص را آغاز کرد. مولانا می چرخید. صلاح الدین می چرخید. بازار می چرخید و صدای حی الله از دهانها بیرون می ریخت... پایکوبی ادامه داشت و صدای زرکوبان بازار قونیه همراه نوای دف، سماع کنندگان را به شور وا می داشت. سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. زرکوبان ماندند و زرهای پاره و سکوت...

***

مولانا تیرگی های عصر خویش را می دید. او خود گریزان از حمله مغول فاصله طولانی بلخ تا قونیه را در کودکی پیموده بود و اینک در هیاهوی قرون وسطی شاهد آشوب های اروپاییان بود. بدین ترتیب مولانا در حد فاصل شرق و غرب، در قونیه، شهر پر نوری که میلی به ترک آن نداشت، تصمیم گرفت تا با پناه بردن به شعر و عرفان و سماع، خود را از تیرگی های جهان آن روز برهاند. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود... مولانا حال و روز خوبی نداشت... یاد آر ز شمع مرده... مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را...
...

مولانا با مریدان خود می رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می رفت و مریدان از پس ِ او می آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می زد. پرسید: سوالی دارم ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس...
شمس پرسید: ای شیخ! پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟!!
مولانا گفت: سوال بیهوده ای پرسیدی... پیامبر اسلام!
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: "خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم" و بایزید گفت: "خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست!"...

بحث بالا گرفت. مریدان اطاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اطاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید.عاقبت در اطاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می رفت مولانا هم می رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می گفت حق و مولانا می گفت شمس... حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه... مولانا گمشده اش را یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد...
قیل و قال کافیست ای شیخ قونیه. اینک تویی رو در روی حق! آداب و ترتیب عبادت را فراموش کن!!
راهیست پیش روی تو، بس عالی و نورانی ... ... سماع... سماع ِ راست... آن گونه که فقط متصلان به حق را شایسته است... همراه با نوای دف... رِباب هم اگر باشد که دیگر چیزی کم و کسر نخواهد بود... همین امشب آغاز می کنیم...

مجلس سماع آغاز شد. شمس بود و مولانا، معشوق و عاشق، حسام الدین جوان هم بود و صلاح الدین پیر هم... مریدی دف به دست گرفت. نواخت. زنجیر های دف به هم می خورد و از صدای شور انگیزش هر کس به پا می خواست... دست ها را به سوی آسمان می گرفت و می چرخید...

مولانا پای می کوفت. کلمات ناخودآگاه بر دهانش جاری می شد. عرق می ریخت. مرید دیگری آنچه مولانا می گفت می نوشت... مولانا هماواز با دف می خواند... آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن... راز نهان دار و خَمُش ور خمشی ننگ بود... آنچه جگر سوز بود باز جگر سازه شود...

شمس رفته بود. ناپدید از نظر ها... اسمش بر زبان ها جاری بود که چگونه مولانا را از خود بی خود کرده است و اکنون دیگر در قونیه نسیت... مولانا در فراق معشوقش می گریست و می سرود... بنمای رخ...

چه زود گذشته بود!... چه زود گذشته بود دوران همنشینی با شمس تبریز و اکنون شمس بی خداحافظی رفته بود. همچون صاعقه ای آسمان قونیه را روشن کرده بود... نادیدنی ها را به مولانا نمایانده بود و حالا رفته بود. دری بزرگ پیش روی مولانا گشوده شده بود. پس از جستجوی بی منتها، مولانا عادت همیشگی را پیش گرفت. مجالس سماع ادامه یافت. مولانا به شور و حال می رسید و ترانه می سرود و این راهی بود که مولانا یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد. حتی اگر شمس هم نبود...

مرید و یار مولانا این روزها صلاح الدین زرکوب بود. زرکوب پیر قونیه برای مولانا تجسم شمس بود. چرا که تصویر مجالس سماع را پیش روی مولانا زنده می کرد. آنگاه که زرکوب قونیه بی خبر از حال خویش می رقصید و پای می کوفت...

صلاح الدین سعی می کرد با برگزاری مراسم سماع راست یاد شمس را زنده نگاه دارد. چراغی روشن شده بود و نباید خاموش می شد... صلاح الدین همچون شمعی می سوخت. آنگاه که از کهولت سن در عذاب بود باز هم مجالس سماع را ترک نمی گفت. مولانا را تنها نمی گذاشت.
بمیرید... بمیرید... در این عشق بمیرید... در این عشق چو مردید همه روح پذیرید... که این نفس چو بند است و شما... همچو اسیرید...

نیست شدن شمس اگر کمر مولانا را شکست، مرگ صلاح الدین زرکوب مولانا را نالان و ناتوان بر زمین نشاند... آن گونه که دیگر تاب و توان برخواستن در خود نمی دید. مولانا ماند و جسمی بی رمق... وقت آن بود که حسام الدین جوان دست مراد خویش را بگیرد. از زمین بلندش کند و در پیچ و خم تاریخ به پیشش ببرد... قصه مثنوی...
- عجب روز گرمی است... آه... آن که از دور می آید مولانا نیست؟
- بله اتفاقاً شخص مولاناست... با شما موافقم که هوا بسیار گرم شده است...
- می بینید حضرت والا! آن هم حسام الدین چلبی است... گویی عاشق به معشوق رسیده است... ببینید چگونه به سمت هم می دوند!!
- بله... بله... گرمای عشقشان باعث شده تا گرمای هوا را فراموش کنند...

***

- پیر ِ مراد خویش را می بینم. وقت بر شما خوش باد حضرت مولانا!
- مشام دل انگیزی دارد نفس تو ای حسام الدین... چه حال ... چه احوال...؟
- شکر حضرت مولانا... زنده ایم و نفس می کشیم... مطلبی دارم ... اینک عرض می کنم...
مولانا دستی به ریش جو گندمی اش کشید و گوش داد...
- همه بزرگان و عارفان و سالکان طریق حق در بیان معارف الهی و مکسوبات خویش در راه اتصال و شوق، طریقه شعر و تمثیل پیش گرفته اند... هر یک مثنویی ساز کرده اند و به بیان دریافت هایشان در لحظه های وصل و هجران پرداخته اند... بد نیست شما هم به پرداخت مثنوی مشغول شوید... کاریست بس بزرگ...

حسام الدین به چشم های مولانا خیره شد. مولانا دست به میان عبایش برد و تکه کاغذی بیرون کشید. به دست حسام الدین داد و گفت: برای شروع خوب است؟...
حسام الدین خواند: بشنو از نی چون حکایت می کند... از جدایی ها شکایت می کند...

مولانای بریده از نیستان حق در جستجوی راه بازگشت، یک عمر درد هجران کشیده بود. این گونه بود که مثنوی اش با نی نامه آغاز شد. سینه سوخته اش از فراق حق تاب سکوت نیاورد و با اشاره حسام الدین شروع به نواختن کرد. سوزناک همچون نی...

به اهتمام حسام الدین چلبی مجالس مثنوی بر پا می شد... مولانا می نشست و یاران بر گردش جمع می شدند. پیر قونیه به طریقه تمثیل، حکایات را در قالب شعر باز می گفت، یاران می شنیدند و حسام الدین به دست خود املا می کرد... به این ترتیب از پس هر دوسال تلاش و تالیف دفتری از مثنوی کامل می شد...
هشت سال و اندی گذشت...
پیر و نالان نشسته ام بر سر کوی... دیگر توان راه رفتنم نیست... روحم اما آنقدر بزرگ است که به اشاره ای از این سر عالم به سویی دیگر می جهم... پرواز می کنم... متعالی می شوم... عروج می کنم... عروج...

گوشه چشم مولانا خیس شده بود. در بستر آرمیده بود و از تب می سوخت. حسام الدین با گوشه عبایش عرق پیشانی مولانا را گرفت...
ان شاء الله بهبود حالتان حاصل خواهد شد... دوباره مجالس مثنوی برپا می شود. یاران و مریدان مشتاق اند...
- دیگر در توانم نیست حسام الدین... تو خود خوب می دانی که مثنوی بی پایان است... تا ناکجا آباد به پیش می رود و باز نمی ایستد... جسمم را دیگر توان همراهی با روح نیست... بگذار مثنوی در نیمه راه خویش بماند... هرکه را دری به روی حق باشد، خود مثنوی را تا به پایان خواهد خواند... آری خواهد خواند...

 

حسام الدین روی از صورت مولانا برگرفت. قونیه تاریک تر از همیشه بود. باد می وزید و برگ های پاییزی را به هر سو می کشاند... مولانای روم می خواست قونیه را ترک کند... هنگامه سماع پایانی بود تا مولانا برقصد و رباب بنوازد و رخت از جهان برگیرد...
آرام در گوش حسام الدین گفت: رو سر بنه به بالین... تنها مرا رها کن... ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن... در میان نورهای پر تلالو غروب... پیرمردی با لباس های سفید در میان آسمان قونیه می رقصید...
رجوع کنید به: شمس تبریزی،
سهروردی، شیخ صنعان

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من