زندگی

چه چیز هایی در بوجود آوردن سلامتی و اختلالات روانی در غربت موثرند؟ 

 

محمد راه رخشان

 چه چیزهایی در بوجودآوردن سلامتی و اختلالات روانی در غربت موثرند؟

سلامتی و اختلالات روانی (تلقییات و تعاریف)

شیوه‌ای كه روان ما به آنشكل كار می‌كند

سلامتی روانی چیست؟

اختلالات روانی چیستند و چه شكلی دارند.

اثر «احساس نااطمینانی در رفتار» در زندگی در غربت

سلامتی، بحران و اختلالات روانی در یك نگاه

روان رنجوری بعنوان مجموعه‌ای از اختلالات روانی

خصوصیات شخصیت افراد روان‌رنجور

جمعبندی

 این بحث را به چند بخش تقسیم كرده‌ام. در ابتدا برای فهم مشترك از سلامتی و اختالات روانی توضیحاتی را می‌دهم. بعد از آن می‌پردازم به اصلی‌ترین زمینه‌ساز بحرانهای روانی‌ای كه در ارتباط با زندگی در غربت برجسته می‌شوند و سپس به نكاتی می‌پردازم كه باید نشان بدهند كه چیزی بعنوان اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد. تز اصلی این مقاله را می‌توان اینطور بیان كرد: سلامتی، بحران و اختلالات روانی سه چیز متفاوت از یكدیگر هستند كه در عین حال می توانند هر سه با هم و همزمان با هم در یك فرد حضور داشته باشند. اینكه كدامیك از این كیفییات در چه مواقعی و تا چه حد در کل حیات روانی فرد دست پیش بگیرند بستگی به چیزی دارد كه آنرا در اینجا بعنوان اصل «تاثیرگداری و تاثیرپذیری متقابل» (beantwortetes Wirken) نام می‌برم و سعی خواهم کرد آنرا در طول مقاله توضیح بدهم.

در طول مقاله تلاش شده است تا با اتكاء به این مدل بتوانیم شناختی اصولی از چگونگی شكل‌گیری بحرانهای روانی و تبدیل آنها به اختلالات روانی بدست بیاوریم. در این رابطه سعی می‌كنم نتیجه‌ای را كه از این مدل برمی‌آید در غالب مثالی در زمینه هیجانهای روانی حاصل از برخورد فرد با شرایط زندگی در غربت بیشتر روشن كنم.

سلامتی و اختلالات روانی (تلقییات و تعاریف)

تلقییات عموم: ما انسانها در روند زندگی اجتماعی خودمان با چیزها, پدیده‌ها و معانی آنها آشنا می‌شویم. همیشه به این صورت است که بین پدیده‌ای كه با آن روبرو می‌شویم ( یک شیء و یا یک اتفاق) و بارهای عاطفی و معانی آن تفاوت وجود دارد. این تفاوت بخاطر وجود تفاوت در نگاه افراد به آنها است. هر فردی در زندگی می آموزد که هر چیز و یا پدیده ای برایش چه معنایی دارد. به همین دلیل است كه همواره معانی چیزها و پدیده ها تمام آن پدیده را همانطور كه هست تعریف نمی کنند بلکه آنطوری که توسط فرد برداشت می شود. ما انسانها در جریان جامعه‌پذیری خودمان یاد می‌گیریم كه از طریق بارهای عاطفی و معانی هر پدیده‌ای آنرا در خود درونی کنیم و در ارتباط برقرارکردن با یکدیگر انتظار داریم که طرف مقابل نیز همان معنایی را از موضوعات مورد نظر در خود درونی کرده باشد که ما آنرا آنطور درونی کرده ایم. به این خاطر است که خود پدیده همیشه ناكامل و یا بهتر بگویم از جنبه های خاصی شناخته می شود. از جمله این پدیده‌ها سلامتی، بحران و اختلال روانی است.

اگر شما همین امروز یك ضبط صوت در دست بگیرید و از آدمهای مختلف پیرامونتان بپرسید كه سلامتی و اختلال روانی به نظر آنها چیست، جوابهایی دریافت می‌كنید و اگر بعدا آن جوابها را گروه‌بندی كنید به چند گروه دست پیدا می‌كنید:

یك گروه رفتارها و افكار خلاف رفتار و افكار عموم‌ مردم را نشانه بیماری می‌دانند.

گروه دیگر مشخصاتی را بیان می‌كند كه خود از آنها بدشان می‌آید و نمی‌خواهد خود چنان خصوصییاتی را داشته‌باشد و اگر آن خصوصییات را در کسی ببیند آن خصوصیت را نابهنجار می‌خواند.

گروه سومی را پیدا می كنید كه با قدری مطالعه پیرامون رفتارهای روانی خیلی از رفتارهای دیگران را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد و از پشت ذره‌بین‌ با دیدن عكس یك چشم بر روی كاغذ می‌گویند كه این چشم فلانی است. غافل از اینكه مگر آدم میتواند با دیدن دوتا درخت بگوید كه اینجا جنگل است.

رجوع كردن به قضاوتهای عمومی برای شناخت اختلالات روانی كاری بسیار دشوار و پر خطر است. این دشواری و پر خطری شدت می گیرد زمانی كه از همان مصاحبه شونده‌گان بپرسید «خوب به نظر شما اختلال روانی چگونه بوجود می‌آید». آنوقت است كه دیگر مرزی بین سلامتی و اختلال نمی‌توان یافت. چون عموم بر این اعتقادند كه شرایط و فشارهای بیرونی و یا درونی موجب اختلالات روانی می‌شوند. برای مثال به‌وفور می‌بینیم كه كسی به روان‌درمانگر رجوع می‌كند و می‌گوید «من دچار افسرده‌گی شده‌ام چراكه همسرم مرا نمی‌فهمد و یا بچه‌ام با من اینكار و آنكار را می‌كند» و غیره.

این نكته نشان می‌دهد كه معنا و علل بوجود آمدن اختلالات روانی در نزد عموم مردم تحت تاثیر یك نگاه یك بعدی به سلامتی و اختلال روانی است. این نگاه یك بعدی در علم هم وجود داشته و بسیار سالها شیوه فكر متخصصین را نیز تعیین می‌كرده‌است. تنها فرق متخصص یك‌بعدی‌نگر با آدمهای عادی در این است كه متخصص برای نگاه یك‌بعدی خود دلایل و شواهد علمی پیدا می‌كند و آنرا عمق و پهنا می‌بخشد، ولی مردم عادی این یك‌بعدی‌نگری را سطحی و بدون دلیل و برحان علمی قبول می‌كنند.

همین اشاره كوتاه را كافی می‌دانم و در اینجا به این می‌پردازم كه علم با چه تعاریفی در باره بیماری كار می‌كند.

 

شیوه‌ای كه روان ما به آنشكل كار می‌كند

در علم زیست‌شناسی تعریفی را داریم از بیولوژی رفتار انسان كه آنرا تحت عنوان سیستم اكولوژیكی می‌شناسیم. معنای آن این است كه انسان جهان مادی خویش را شكل می‌دهد و در رابطه متقابلی بین خود و محیطی كه آنرا نیز خودش شكل می‌دهد بسر می‌برد. بر محیط تاثیر می‌گذارد و از تاثیری كه بر محیط می‌گذارد مجددا خودش تاثیر می‌گیرد. و این رابطه چیزی است كه منجر به تكامل موجود زنده می‌شود.

شاید در روابط بین‌انسانی و روانی استفاده از كلمه اكولوژیكی (زیستی) قدری بی‌مسمما بنماید. ولی این كلمه در اینجا نیز به این معنا است كه انسان دائما در حال صیقل دادن به افكار, رفتار و احساسات خود است و اینكار را به شكل یك نوع عكسبرداری‌ از دنیای بیرون انجام می‌دهد، سپس دنیای درونش را با آن عكس مقایسه می‌كند از نتیجه اینكار تاثیر می‌گیرد و این راهی است كه بوسیله آن پلی بین دنیای درون و دنیای بیرون خود می‌زند تا دنیای بیرون را از آن خود بسازد و در این راه مجددا و همواره بر پیرامون خود كه خود شكل داده تاثیر می‌گذارد و از تاثیر آن مجددا خود متاثر می شود. این سیر به همین نحو تا انتهای حیات فرد همواره ادامه می یابد.

این سیر دائمی تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل راهی است كه انسان توسط آن احساس بودن را لمس می‌كند. این سیر را باید به شكل یك چرخه درنظر گرفت كه دائم در حركت است. چرخه‌ای كه بنابر نوع جوابی كه فرد به چیزها می‌دهد و پاسخی كه از پیرامونش دریافت می‌كند به گردش ادامه می‌دهد. هر چیزی در روابط انسانی به همین صورت پیش می‌رود. برای مثال اكنون که شما مخاطب من هستید من نیز در حال شكل دادن به پیرامون خود هستم. به این شكل كه سعی می‌كنم تا با صحبتهایم دنیای فكری‌ای را در اختیار شما قرار بدهم، و امید دارم كه نتیجه این تاثیرگذاری به نوعی توسط عكس‌العملهای شما نسبت به صحبتهای من دوباره به خود من برگردد. یعنی شما آیینه صحبتهای من هستید. و من از طریق عكس‌العملهای شما درمی‌یابم كه چه گفتم.

نكته اصلی در این تصویر از زندگی روانی انسان این است كه انسان همواره مشغول ساختن و شكل دادن به محیط زیست روانی و مادی خود است و در اینراه پاسخهایی را از پیرامون دریافت می‌كند، این پاسخها را با چیزهایی كه در گنجینه تجربیات خویش دارد مقایسه و ارزیابی می‌كند و سپس یا به تایید آن تجارب می‌رسد و یا تحت شرایطی مجبور است در تجربیات خویش تجدید نظر كند و اطلاعات جدیدتری را روانه گنجینه تجربیاتش ساخته و در قدم بعدی از آنها در مقایسه و ارزیابی چیزهای بعدی استفاده كند.

ما انسانها بدون هوشیار بودن به این روند به این وسیله برای چگونه فكركردن خود ساختارهایی می‌سازیم، این ساختارها به شكل نقشه‌هایی در مغز ما در می‌آیند و ما مطابق آنها فكر، احساس و عمل می‌كنیم، یعنی بر پیرامونمان تاثیر می‌گذاریم. بسیاری از وقایع یعنی چیزهایی كه در دنیای بیرون اتفاق می‌افتند اختیارشان در دست ما نیست، شاید هم با جهت فكر و اندیشه ای كه ما داریم و با هدفی كه ما دنبال می‌كنیم هم‌خوانی ندارند. برای اینكه با فكر و هدف ما جور دربیایند ما بر آنها تاثیر می‌گذاریم و آنها را مطابق هدف خودمان صیقل می‌دهیم. به زبانی ساده‌تر: ما بر پیرامونمان آنطوری تاثیر می‌گذاریم كه می‌توانیم و اجازه آنرا به خود می‌دهیم و آن نوع تاثیری را از پیرامون می‌گیرم كه برایش آماده هستیم.

اگر زندگی‌نامه یك فرد را بررسی كنید می‌بینید كه در طول زندگی دو و یا سه هدف پایه‌ای برای كل رفتارهای وی وجود دارد كه این اهداف تا کنون جهت همه رفتارهای وی را تعیین كرده‌اند. چیزهایی كه در زندگی تجربه كرده‌است هركدام مانند حلقه‌های زنجیری هستند كه هركدام از آنها به حلقه قبلی و حلقه بعدی وصل است و نقاط وصل آن حلقه‌ها با یكدیگر توسط آن دو سه هدف اصلی بوجود آمده است. باید بگویم كه این شكل از پیوند تجارب با یكدیگر بر پایه اهداف فرد، نقش اساسی در سلامتی روانی بازی می‌كند.

 

سلامتی روانی چیست؟

بنابر مدل رفتاری‌ای كه در اینجا از آن صحبت رفت سلامتی روانی حالت مطلقی نیست كه یا وجود دارد و یا ندارد. در زندگی طبیعی انسان هیچ خط مستقیمی سلامتی و اختلال را از یكدیگر جدا نمی‌كند. انسان همواره در تلاش برای ثابت حفظ موقعیت خویش است. همانطور كه می‌توان در مورد اختلالات روانی دید: انسانِ دارای اختلالات روانی دائم سرگرم ساختن و پابرجا نگهداشتن اختلال روانی خود است (چرا كه این شیوه زندگی تبدیل به یك نوع ساختارفكری و یا نقشه‌عمل شده‌است كه فرد ناخواسته از آن اطاعت می‌كند)، به همین نحو سلامتی روانی هم چیزی است كه باید دائم آنرا ساخت و پابرجا نگهداشت. كار ساختن و پابرجا نگهداشتن سلامتی روانی موضوعی است كه ما انسانها هر روز با آن روبرو هستیم و همواره از چهار چیز كمك می‌گیریم كه در اینجا اندكی آنها را توضیح می‌دهم:

قابلییتها و عملكردهای «خود». (Ich-Funktionen) در این رابطه قابلییتهایی مد نظر هستند مانند توان فكر و عقل، توانِ دریافتهای حسی از محیط (ابتدا به ساكن توسط قوای پنجگانه حسی)، توان قضاوت كردن و سنجیدن، قدرت حافظه و توان تخیل. كیفییات این قابلییتها از یك فرد تا فرد دیگر متفاوت است. ولی شیوه كار این كیفییات بین تمام انسانهای كره‌زمین به یك صورت است. فرق بین انسانها در این زمینه مربوط می‌شود به تمرینی كه روزانه به این قوای خود می‌دهند، به استفاده از این قوا در دریافت واقعییات و به شرایط زیست مادی آنها.

قابلیت گرایش به واقعییت (Realitätsprüfung). به معنای توان مقایسه بین چیزهایی كه در گنجینه تجربیات شخصی هر فردی وجود دارد با آن تصویری از حقیقت كه در هر لحظه در پیرامون ما در حال عبور است. برای این مقایسه ابتدا باید توان درك واقعییت به نوعی شكل گرفته باشد كه انسان چیزی را بعنوان حقیقت مطلق برسمیت نشناسد، بلكه بداند تنها از راه تصویری كه از حقیقت ساخته‌است حقیقت را می‌شناسد و این تصویر نیز همواره تصحیح‌پذیر است.

داشتن تعادل در نظام خودارزش‌گذاری (Die Selbstwertbalance). به معنای اینكه خودارزش‌گذاری انسان هم ـ یعنی چیزی كه توسط آن زمینه‌های اتكاء به نفس انسان شكل می‌گیرد ـ چیزی نیست كه یا وجود دارد و یا خیر، یا منفی است و یا مثبت. بلكه خودارزش‌گذاری نیز چیزی است كه باید دائم ساخته شده و در حال صیقل یافتن دائم است.

چهارمین چیزی كه در سلامتی روانی موثر است مساله هویت (Identität) است. هویت به این معنا كه ما در خلاء نمی‌توانیم بگوییم كه چه كسی هستیم. برای سلامتی روانی ما اینگونه هویت نقشی بازی نمی‌كند كه ملیت ما چیست، كه جنسیت ما چیست، پیشینه فرهنگی ما چیست و یا در كدام خانواده بدنیا آمده‌ایم. حتی هویت چیزی نیست كه در دوره جوانی شكل می‌گیرد و پرونده آن بسته می‌شود. بلكه هویت نیز دائم در حال تغییر است، تغییری كه در تمام طول عمر جریان دارد و زمینه‌ساز آن نوع تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابلی است كه در این راه مدام به موثر بودن خود برسیم.

ساختن و پابرجا نگهداشتن روان سالم در تمام طول عمر بسته به این است كه انسان در هر لحظه چگونه اثری از خود به جای می‌گذارد و چگونه پاسخهایی را از پیرامونش دریافت می‌دارد. انسان در هرنوع برخورد با خود و با پیرامونش از چیزی كه توضیح داده‌شد كمك می‌گیرد. اگر اهدافی را كه دنبال می‌كند مطابق اثری باشند كه از خود به جای می‌گذارد، یعنی اگر بتواند در اثری كه از خود بجای می‌گذارد اهداف خود را نیز بیابد، و اثراتش در جهت اهدافش باشند، طبیعتا پاسخهایی را از پیرامون دریافت خواهد كرد كه وی را در بودن خود تقویت می‌كنند. و این خود رمز سلامتی روانی است.

 

اختلالات روانی چیستند و چه شكلی دارند.

در مورد اختلالات روانی می‌بینیم كه «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد بشدت محدود شده‌است. به همین دلیل هم در مورد تمام انواع اختلالات روانی عملكردهای فرد در بعد روانی-اجتماعی دچار دگرگونی‌های زیادی شده‌است.

در آسیب شناسی اختلالات روانی می بینیم كه قابلیت «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد به شكلی رشد كرده‌است كه هیچ اثر مثبتی را برایش ندارد، یعنی رفتارش در بثمر رساندن خواستش بی‌ثمر است. به این شكل كه برای مثال رفتارهایش یا با هیجان زیاد توام است و یا هیچ اثری از احساس در رفتارهای وی نیست، و یا جنبه‌های پرخاشگرانه و ایرادگیرانه رفتارش بسیار زیاد است. برای مثال وقتی چنین افرادی با كسی روبرو می‌شوند چنان هیجانی در خود احساس می کنند كه مجبورند برای خنثی كردن آن یا بسرعت برق حرفشان را بزنند و بعد از وی دور شوند, یا آنقدر مانند مسلسل و بدون باخبرکردن خود از حالات طرف مقابل از هر دری صحبت می کنند و یا وقتی به کسی می رسند لب از لب باز نمی‌كنند و در درونشان آرزو می‌كنند هرچه سریعتر از آن محیط دور شوند. معلوم است كه این شیوه اثرگذاری هرگز پاسخ و یا پس‌خوراندی را كه انتظارش را می‌كشند بدنبال نمی‌آورد. چیزی كه این نوع اثرگذاری بوجود می‌آورد تشدید احساس نااطمینانی در رفتار است.

 

اثر «احساس نااطمینانی در رفتار» در زندگی در غربت

نا اطمینانی در رفتار نكته‌ای است كه می‌خواهم در این قسمت قدری بیشتر بر روی آن تكیه کنیم چرا كه تجربه کار بالینی با مراجعان نشان می دهد که این احساس از اصلی‌ترین عوامل استرس‌زا در زندگی بعنوان مهاجر در یك فرهنگ دیگر است.

تحقیقات بسیاری نشان می‌دهند كه مهاجران در رابطه با اثرگذاری‌شان در روابط روانی-اجتماعی احساس نااطمینانی می‌كنند و این احساس نااطمینانی اكثرا باعث می‌شود كه تاثیرگذاری‌ آنها بر پیرامونشان ناروشن باشد و به همین نسبت هم از پیرامونشان پاسخ‌هایی دریافت می‌كنند كه احساس غیر موثر بودن رفتارشان را در آنها تقویت می‌كند. این پاسخ‌های غیركارآمد فشارهایی را به آنها تحمیل می‌كند و آنها به خاطر پرهیز از جریحه‌دار شدن از ارتباط با دیگران دوری می‌كنند و در خودشان فرو رفته و اصل «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» را در دنیایی تخیلی خود پیش می‌برند.

این حالات به همین صورت نمی‌مانند. فرد در این حال رفته‌رفته بدون هوشیاری به آن خود را از روابط پیرامونش كنار می‌كشد و تمام وقتش صرف رودررویی با دنیای درونی‌اش می‌شود، و به نوعی خودمحوربینی می‌رسد و با چیزهای دنیای درونی خودش تنها می‌شود. در جهان درونی تنها با الگوهای فكری خودش روبرو است. این الگوها دیگر نیازی به صیقل پیدا كردن ندارند. معیارهای سنجش و قضاوتش تنها از دنیای درون وی می‌آیند و از اصل مطابقت با واقعییت دور می‌افتند. هر چه بیشتر به اینکار ادامه می دهند زندگی در عالم تخیل را آرامبخشتر می یابند و بیشتر به آن پناه می برند به حدی که به یک نوع گریز دائمی از واقعیت روی آورده و تا حد اختلالات شدید روانی پیش می روند.

سلامتی، بحران و اختلالات روانی در یك نگاه

طبق نكاتی كه در باره سلامتی روانی گفته شد تاكید كردم كه سلامتی روانی و اختلال روانی توسط هیچ دیواری از همدیگر جدا نمی‌شوند و باید بگویم كه همه ما انسانها در طی مدت شبانه‌روز با افكار، احساسات و رفتارمان بین این دو سطح در حال نوسان هستیم. تفاوت عمده بین فرد سالم و فردی كه دچار اختلال روانی است این نیست كه اولی هیچ مشكلی در افكار، احساسات، رفتار و هیچ فشاری در محیط خود ندارد و دومی تنها پراز مشكل است و بس. فرق بین رفتار بهنجار و رفتار نابهنجار در این است كه فرد بهنجار می‌فهمد چه رفتارهایی با در نظر گرفتن اصل تطبیق با واقعییت برایش ناكارآمد هستند و بنابراین راههایی را در پیش می‌گیرد و به انجام كارهایی دست می‌زند تا چیزها را برای خود كارآمد بسازد. ولی فرد نابهنجار علیرغم آنكه می‌داند چیزهایی عذابش می‌دهند و كارهایی برایش مفید نیستند بدون مكث لازم برای تصحیح چیزها و كارآمدكردن آنها به دنبال مقصر می‌گردد. معمولا چیزی را پیدا می‌كند و شاید هم چیزی را پیدا کند که در بوجود آمدن آن احساسات و افکار سهیم است ولی در آنصورت هم نه توان تغییردادن آنرا می‌بیند، نه عمیقا خواست تغییر دادن آنرا دارد و نه قدمهایی را كه به تغییر آن وضع می‌انجامد بر می‌دارد. برای همین هم می‌بینیم كه فرد بهنجار همواره از دل مسائلی كه وی را در خود گرفته‌اند رفته‌رفته در می‌آید و با در آمدن از آن وضع احساس بشاشیت می‌كند و به خود متكی‌تر می‌شود ولی فردنابهنجار زنجیری را كه به دست و پایش بسته شده‌است مورد نكوهش قرار می‌دهد و آنقدر در آن حال می‌ماند كه دیگر توان بیرون آمدن از آن برایش نمی‌ماند.

وصعت و تعداد مسائلی كه انسانها با آنها روبرو می شوند بسیار زیاد است. چون زنده‌ایم همیشه با بحرانهای متفاوتی روبرو می‌شویم. بحران یعنی در هم ریخته شدن چیزهایی که تا آن زمان کارساز بودند و در عین حال نیاز یک تغییر وصیعتر است بخاطر اینکه چیز و یا چیزهایی نمی توانند به همین حالی که هستند بمانند. اختلافات خانواده‌گی یكی از این بحرانهاست. مشكلات تربیتی فرزندان یكی دیگر از این بحرانهاست. بیكاری بحران است. طلاق و مرگ عزیزان بحران هستند و بسیاری چیزهای دیگر زندگی را بحرانی می‌كنند. شروع زندگی در كشوری غریب هم بحران است و بحرانها به خاطر بحران بودنشان سطح فعالیتی از نوع دیگر و بیش‌از حد معمول را از فرد می‌طلبد تا بتوان با بشاشیت از آنها بیرون آمد.

زندگی در غربت ویژه‌گی‌هایی دارد كه آماده نبودن برای روبرو شدن با آنها به شكل بحرانهایی در زندگی فرد ظاهر می‌شود. وقتی که انسان در این بحرانها قرار گرفت یعنی نیازمند جواب گفتن به ویژه گی هایی است که آن بحرانها را پدید آورده اند. (یکی از این ویژه گی ها ضرورت آموختن زبان و فرهنگ کشور میزبان است تا به این وسیله بتواند در حیات اجتماعی حضور داشته باشد. اشتباه نکنید, حضور در حیات اجتماعی به معنای بی مشکل بودن نیست, بلکه آنجا جایی است که امکان صیقل دادن خود در واقعییات را در اختیار انسان قرار می دهد). وقتی انسان بالغ و بخصوص در مرحله بلوغ وارد کشور دیگری می شود دوباره باید مانند انسانهای کوچک همه چیز را از نو بیاموزد و تجربه کند تا دوباره در زندگی قدم بردارد. چیزهایی که تا به آنزمان یادگرفته است از یک طرف وی را برای یادگیری جدید یاری می دهند و از طرف دیگر برایش سد و محدودیت درست می کنند. نگاه کردن و دیدن چیزهایی که برای یادگیری زندگی جدید سودمندند و کنار گذاردن چیزهایی که سد و محدودیت درست می کنند یکی از لوازم جواب گفتن به ویژه گی هایی است که زندگی در غربت را بحرانی کرده اند. چیزی بعنوان اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد. تمام اشكال اختلالات روانی كه در غربت بوجود می‌آیند نیز به دلیل همان نوع افكار، احساسات و رفتاری شكل می‌گیرند كه در شرایط غیر غربت نیز بوجود می‌آیند در كار بالینی با مراجعین می‌بینیم كه شكل و ساختمان جوابهایی كه فرد به بحرانهای زندگی در غربت می‌دهد تا همسان همان جوابهایی است كه فرد به بحرانهای زندگی‌اش تاقبل‌از آمدن و شروع زندگی در فرهنگی غریب می‌داده و در همان جا نیز به لحاظ سلامتی و شكوفایی روانی تولید اختلال می‌كرده‌است (مثلا نحوه روبرو شدن با بحرانهایی که بر سر مساله تربیتی، مسائل زندگی مشترك, گرایش به واقعییت و غیره بوجود می آمده اند. به این نوع پاسخها در بخش خصوصیات شخصیت روانرنجور بر می گردم).

گفته شد كه بحرانها به معنای بیماری و اختلال نیستند. در بحرانها انسان احتیاج به نگاه دیگری به چیزها دارد. در بحران انسان احتیاج به بكارگیری توانهای دیگری دارد، توانهایی كه تا آن موقع از آنها استفاده نمی‌كرده‌است و یا در خود آنها را پرورده نکرده است. چگونگی روبرو شدن با بحرانها و فشارهای زندگی و چگونگی جوابهایی كه به بحرانها داده می‌شود تعیین می‌كند كه آیا آن بحران تبدیل به اختلال روانی می‌شود یا خیر. وقتی بحران تبدیل به اختلال‌روانی شد انسان روان‌رنجور می‌شود، یعنی از نوع سیستم كارکرد روانش رنج می‌برد. این سیستم به چه شكلی است و چه چیزهایی را دربر دارد؟

روان رنجوری بعنوان مجموعه‌ای از اختلالات روانی

علائم روان‌رنجوری بواقع مجموعه چیزهایی هستند كه خبر از بحران‌های درونی ای می دهند که به شیوهای لازم جواب نگرفته اند و رنج‌هایی كه از اینراه حادث می‌شوند ناشی از تلاش‌های نامعقول (به معنی رفتارها, افکار و احساسات ناكارآمد) افراد روانرنجور است كه برای ازبین بردن، نادیده انگاشتن و یا فرار از بحران‌هایشان صورت می‌دهند. اینطور و به صورت ناکارآمد بسراغ بحرانها رفتن هراس زا است. این هراس‌ها بخاطر نوع خاصی از تاثیرگذاری افراد روانرنجور نسبت به پیرامونشان بوجود می‌آیند. افراد روانرنجور احساس می‌كنند كه عكس‌العمل‌های روانی و فیزیكی‌شان خاص شخص خود آنها است و می‌پندارند كه دیگران به هیچ روی چنین عكس‌العمل‌هایی ندارند. درحالی كه در حقیقت انسان‌های معمولی و عادی نیز عكسل‌العمل‌هایی برابر و یا مشابه آن‌ها از خود نشان می‌دهند. تنها با این فرق كه آن‌ها این فكر و یا احساس متفاوت‌بودن از دیگر انسان‌ها را ندارند.

برای مثال وقتی كه ما برای اولین‌بار با یك فرد غریبه روبرو می‌شویم و یا برای اولین بار در مقابل جمعی خطابه‌ای ایراد می‌كنیم، بسیار طبیعی است كه احساس هیجان و كشش بكنیم. اما در دفعات بعدی دیگر این احساس نمی‌تواند به حد گذشته قوی باشد و یا وقتی كه پس از آن كار به این احساس فكر می‌كنیم دیگر این احساس به لحاظ منطقی برایمان توضیح‌پذیر شده‌است چون می دانیم که هیجان ما خاص این شرایط بوده و بسرعت رفع می شود. اما در مورد یك فرد روان‌رنجور این قضیه طور دیگری است: وقتی كه هیجان و كشش احساس می‌كند اجازه وجود چنین احساسی را به خود نمی‌دهد، چرا كه شاید تصور می‌كند نباید بعنوان مرد (یا آدم بالادست؛ حال چه زن باشد چه مرد) از خود ضعف نشان بدهد. انسان روانرنجور براساس ایده‌آل مردانه‌اش در این خصوص چنان ضربه‌پذیر است كه رفتار و عكس‌العمل‌هایش را شدیدتر از دیگران حس می‌كند و آن‌ها را به نشانه‌ی وجود نقطه ضعف خود می‌بیند. سعی می‌كند شرمندگی خود را بپوشاند و وانمود می‌كند كه بر اعصاب خود مسلط است، درحالی‌كه در درونش احساس تشویش بیمارگونه‌ای از این مساله دارد كه مبادا كسی به هراسش پی‌ببرد. و هرچه بیشتر سعی به پوشاندن این احساس می‌كند تشویش و هراسش فراتر می‌رود؛ اینطوری است كه همواره باید سعی بیشتری به خرج ‌دهد تا جلوی برملا شدن این احساس را بگیرد. اتفاقا همین تلاش وی برای پوشاندن این احساس شدت بیشتری به هراس وی می دهد؛ در این حال چون دیگران هم متوجه این حالات وی می شوند و وی نیز در می یابد «آن چه از آن می ترسیده بسرش آمده» لذا خود را در این باور خود تصدیق می کند که همواره بخود می گفته «قوی باش و نگذار کسی نقصی در تو پیدا کند». این همان حالتی است كه آنرا اصل روانی اثر متقابل در رفتار می‌نامیم.

اولین چیزی كه چنین فردی باید به آن واقف شود این است كه این هیجان و كشش پدیده‌ای كاملا طبیعی و رایج است و لازم نیست كه از آن شرمنده باشد. بعداز این قادر خواهد بود دریابد كه ریشه مشکلش در این نكته نهفته است كه سعی به سرپوش گذاردن بر حالاتی در خود می کند که آنها را ضعف‌ می‌داند و می‌خواهد كاملیت داشته باشد، می‌خواهد بر آن‌ها سرپوش بگذارد، آن‌ها را انكار كند و یا به آنها جامه عقلانی بپوشاند. و همچنین ریشه ضعف‌هایش در آن نهفته‌اند كه وی قادر به رودررویی با موقعیت روانی خود نیست و آنرا نمی‌پذیرد. اگر وی قادر به پذیرش این موقعیت روانی می‌بود هرگز دچار هراس نمی‌گشت.

 

خصوصیات شخصیت افراد روان‌رنجور

فرد روان‌رنجور خودبیمارانگار است. تمام تحقیقات انجام گرفته در زمینه کار بالینی نشان می دهند که افراد روان‌رنجور تاحد زیادی خودبیمارانگارند. یعنی در نظام فكری خودشان مرزی بسیار نازک بین سلامتی و اختلالات روانی می‌كشند و معتقدند رفتارهایی كه انجام می‌دهند ربطی به احساساتی كه می‌كنند و ربطی به افكار و مواضعی كه دارند ندارد. برای مثال فردی را درنظر بگیرید كه در اعماق وجودش خود را فردی ناموثر می‌داند. در محیط كارش از افراد دیگر دوری می‌كند و می‌گوید آنها مرا طرد كرده‌اند و نمی‌خواهند با من رابطه داشته‌باشند و به این دلیل خود را بدبخت و گوشه‌گیر, غمگین و افسرده می‌داند و افسرده هم می شود.

فرد روان‌رنجور تلاش می‌كند تا ناممكن‌ها را ممكن بگرداند. برای مثال فردی از اختلال تمركز شكایت می‌كرد و از روانشناس می‌خواست تا كاری بكند كه تمامی تصاویر ذهنی‌ای كه به هنگام تمركز بر روی یك چیزی در ذهنش جریان می‌یابند و باعت می‌شوند كه وی نتواند به تمركز مطلق دست بیابد را به گونه‌ای از ذهن وی پاك كند چون هر راهی را که خودش تا کنون برای اینکار انجام داده مثبت نبوده است. عقل سلیم حكم می‌كند كه چنین چیزی ناممكن‌است. ولی افراد روان‌رنجور می‌خواهند ناممكن را ممكن بگردانند و همواره نیز در زندگی برای عملی کردن این کارها تلاش کرده اند. كسانی كه خواهان رسیدن به تعادل كامل قوای ذهنی هستند باید این نكته را درك كنند كه اتفاقا تعادل قوای ذهنی كامل یعنی پذیرفتن این نكته كه چنین چیزی میسر نیست. برای کار و مطالعه متمرکز راههای سودمندی وجود دارند که می توان آنها را آموخت. اختلال در تمرکز می تواند به بسیاری چیزهای دیگر بستگی داشته باشد ولی خود را به شکل اختلال در تمرکز نشان دهد. برای هر این دو گروه راههای مناسبی وجود دارند ولی رسیدن به تمرکز و کاملیت مطلق با هیچ چیزی بدست نمی آیند.

فرد روان‌رنجور نمی‌خواهد با ترسها و هراسهایش روبرو شود. بنابراین سعی می‌كند از آنها دوری كند، آنها را انكار می‌كند، به ترسهایش جامه عقلانی می‌پوشاند و یا از جلوی آنها می‌گریزد. اما نكته مهم رودررویی با هراس است، در برسمیت شناختن وجود آن و رنج بردن از آن. با فرار از احساس هراس و ترس، این احساسات رفته رفته به اوج خود می‌رسند و هرگونه تدابیر دفاعی فرد در مقابل آنها بی‌اثر می‌شوند. ولی با برسمیت شناختن آنها نظام روانی فرد كه در طی سالیان دراز خودبزرگ‌بین شده‌است درهم خواهد شكست و فرد شروع به آموختن و بکار بستن کارهایی می کند که تا آنزمان از آنها فرار می کرده است و سپس عذابی كه فرد می‌كشد پایان می‌پذیرد.

فرد روان‌رنجور گرایش به واقعییت ندارد در واقعیت زندگی نمی کند و از واقعیت نمی‌آموزد. وقتی افراد غیر روان‌رنجور با واقعییات روبرو می‌شوند می‌توانند تشخیص بدهند كه چه چیز برایشان ممكن و چه چیز ناممكن است. آنها اول واقعییات را آن چنان كه هست می‌پذیرند؛ چه از آن خوششان بیاید چه نه، و از عدم موفقیت‌ها درس می‌آموزند و توانهای عقلی و احساسی شان را برای بهتر روبرو شدن با واقعییات می پرورانند. اما افراد روان‌رنجور بدون توجه به واقعییات تنها بر خواسته‌ها و انتظاراتشان تكیه می‌كنند. وضعیتی را كه مطابق خواسته‌هایشان نباشد انكار می‌كنند و در عین حال از سختی‌هایشان شكایت می‌كنند بدون آنكه حاضر باشند از ناکارآمد بودن رفتارشان درس بیاموزند. (انسان می تواند در تخیل خود مجسم کند که بال در آورده و به هرجا که می خواهد پرواز می کند. بدون قابلیت تخیل هیچ چیز نه اختراع می شود و نه بدست می آید. ولی تخیل قدم اول است. انسان برای پرواز در عالم واقعیت باید برای محدودیت هایش پاسخی بیابد و برای مثال جوابی برای غلبه بر نیروی جاذبه زمین پیدا کند.)

فرد روان‌رنجور می‌پندارد كه یا ممتاز از دیگران است و یا با آن‌ها فرق دارد. یكی از افراد روانرنجور از پنجره اتاق خود كارگری را دیده‌بود كه در زمستانی سرد مشغول به كار است و در یكی از جلسات درمانی می‌گفت: «اوه، من هیچ‌وقت نمی‌توانم حتی فکرش را بکنم که چنین كاری بكنم. ... آب سرد او را نمی‌آزارد. ولی من توانایی او را ندارم. من طور دیگری هستم و برای همین هم هرگز قادر به هیچ كاری نبودم». وی نمی‌توانست این نكته را ببیند كه آن كارگر نیز از كار خود در آب سرد درد می‌كشد و او هم نمی‌خواهد در آنجا كار كند.

انسان غیر روان‌رنجور از مشاهده هر چیز كوچكی به اندازه تجربه همان چیز احساس شادی و سرخوشی می‌كند و قدرت و زیبایی زندگی را در می‌یابد. اما توجه انسان روان‌رنجور چنان محصور در برآوردن احتیاجات روان‌رنجوری خویش است كه این نوع خوشبختی، آرامش و شوق را فراموش كرده‌است. برای همین هم رفته رفته احساس طبیعی خود را از دست می‌دهد.

فرد روان‌رنجور می‌خواهد بدون تلاش خوشبخت باشد. برای خوشبختی حقیقی باید انسان قادر به رودررویی با واقعییت باشد تا بتواند ایده‌آل‌هایش را بر بستر واقعیت متحقق بسازد، هرچقدر هم كه اینكار سخت و توام با درد باشد, هر قدرهم که امکان برآورده کردن آن به سرعت وجود نداشته باشد. اما فرد روان‌رنجور از تلاش واقعی بیم دارد و می‌خواهد به‌كمك روانشناس و یا كس دیگری و حتی به كمك جادو و جمبل خوشبخت بشود. وی اینرا درك نمی‌كند كه در زندگی تلاش و کار از یک سوی و رسیدن به آرزوها از سوی دیگر دو كفه یك ترازو را می‌سازند.

فرد روان‌رنجور دركنار خواست شكوفایی مطلقی كه دارد از احساس حقارت و ناتوانایی رنج می‌برد. افراد روان‌رنجور از این نُقطه‌نظر بسیار آسیب‌پذیرند و دائم از این احساس شكایت دارند كه بی‌ارزش و ناتوانند و در زندگی بیش از دیگران رنج می‌برند. یكی از افراد روانرنجور در یك جلسه درمانی می‌گفت: «اصلا اعتماد به نفس ندارم. ترجیح می‌دهم كه بمیرم تا با این خودِ بی‌اعتمادِ حقیرم زنده بمانم». هر انسانی در طول زندگی در موقعیتهایی قرار می گیرد که گاها نمی تواند آنطوری که می خواهد عکس العمل نشان بدهد. بسیاری از آدمها پس از این موقعیتها به محاسبه آن می پردازند و از اینراه تجربه ای بدست آورده و سعی می کنند برای بوجود نیامدن موقعیتهای مشابه توانایی های جدیدی در خود بوجود بیاورند تا دوباره به آن صورتی که برایشان ناکارآمد است رفتار نکنند. ولی فرد روانرنجور اتفاقا این مساله را درک نمی کند و با بیرون آمدن از آن موقعیت در برابر احساس ضعفی که به وی دست داده است سرفرود می آورد و خود را بخاطر داشتن چنین احساسی تحقیر می کند. به همین خاطر هم همیشه آماده گی اینرا دارد که در موقعیتهای مشابه دوباره احساس حقارت کند و از این فراتر حتی قبل از قرار گرفتن در چنین موقعیتهایی در درون خود می داند که احساس خطری در انتظارش است و یا برای بدور ماندن از چنین احساسهایی از رفتن به چنان موقعیتهایی پرهیز می کند.

با توضیحاتی که در باره خصوصییات روانرنجوری داده شد می توان گفت: مستقل از اینکه فرد تحت چه شرایط و موقعیتی زندگی می کند و مستقل از اینکه در زادگاه خود و یا در کشوری دیگر بسر می برد اگر برای روبرو شدن و پاسخ گفتن به نیازهای روزمره اش نظریات و افکار ناکارآمدی داشته باشد هر بحرانی را تبدیل به اختلال روانی می کند.

انسان موجودی است كه برحسب طبیعت خود نیل به زندگی، نیل به رُشد و نیل به فعالیت دارد. بسیار طبیعی است كه هركس ایده‌آل‌های خود را می‌سازد، تخیل می‌كند و آنها را می‌پروراند. اما در زندگی واقعی موانع بسیاری وجود دارند. آرزوهای ما نمی‌توانند همگی سریعا جامعه عمل بپوشند و خواست‌های ما همیشه و در هر حال دست‌یافتنی نیستند. انسان غیر روان‌رنجور با این واقعییات كنار می‌آید و به صیقل واقعی آن‌ها می‌نشیند هرچند كه این كار توام با اضطراب و نگرانی و درد باشد و هرچند كه وی در اینراه بخاطر اصل رویارویی با واقعیت چیزهای زیادی را باید كنار بگذارد و یا در آنها تجدید نظر بکند. وی این واقعییات را در می‌یابد و خود را بر واقعییات وفق می‌دهد و سعی می‌كند بر واقعییات مطابق امكان آن لحظه‌اش تاثیر بگذارد.

اما بعضی از انسان‌ها مملو از ایده‌آل‌ها، رویاها و تصورات هستند و از واقعییات زندگی (به معنای موانع رسیدن به خواستهایشان) می خواهند که آن واقعییات خودشان را مطابق خواست‌های آن‌ها بکنند و از اینکه این کار صورت نمی گیرد رنج می برند. تمام انرژی خود را در زندگی صرف این می‌كنند كه تفاوت میان خواسته های خود و واقعییات را به این شکل از میان بردارند که بجای روبرو شدن با محدودیتها و جواب دادن به آنها از واقعییات شکایت بکنند و چون با شکایت کاری از پیش نمی رود از ناتوانی خود رنج می‌برند. به دیگران بخاطر ناكامی‌ها و ناتوانایی‌های خود می‌تازند. و این آن رفتاری است كه در شخصیت روان‌رنجور ریشه عمیقی دارد.

ایده‌آل‌های مطلق‌ زمینه ساز اختلالات روانی هستند، اما در عین‌حال نشان‌دهنده خواست شكوفایی و رُشد انسانی نیز. به همین خاطر می‌توان در انسان روانرنجور اشتیاق انسان به جاودانگی را دید. كه این خواست تنها زمانی عملی می‌شود كه انسان روانرنجور به اصل گرایش به واقعییت روی بیاورد. در غیر اینصورت انسانِ در خودفرورفته و جدا از واقعییت، دركلیت خود تنها تصویری وارونه و مغشوش از تمنای رُشد و شكوفایی خواهد ماند. شخصیت روان‌رنجور یكی از امکانات رسیدن به خلاقییت در زندگی است كه تنها در صورت دُرُست هدایت شدن می‌تواند به شكوفایی و خلاقیت منتهی شود. بنابراین فرد روان‌رنجور انسانی است كه خطای غم‌انگیز زندگی‌اش در این نكته نهُفته است كه رُشد خود را قربانی رُشدِ ایده آلهای مطلق خود می‌سازد.

 جمعبندی

هر انسانی برای ساختن و پابرجانگه‌داشتن سلامتی روانی احتیاج به روابط بین‌انسانی دارد تا در رابطه با انسانهای دیگر و در تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل خودش را بیابد و موثربودن خودش را تجربه كند. برای ایجاد روابط بین‌انسانی باید در واقعییت زیست كرد.

به خودرسیدن و خودشناسی تنها در ارتباط با دیگران و در تاثیرگذاردن و تاثیرگرفتن متقابل ممكن می‌گردد. اتفاقا در این راه است كه انسان درمی‌یابد تفاوتهایش با دیگران در كجا است و آنجا, جایی است كه وی بعنوان «فرد»، بعنوان «خود» مطرح می‌شود. با گرایش محض به دنیای درون و زندگی با چیزهایی كه خاص آن دنیا است با دودستی چسبیدن به ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها در بهترین حالت انسان روشنفكر دنیای درونی خودش می‌شود و بجای تجربه پرواز تنها به پرواز در عالم ذهن خود می‌پردازد.

زندگی در دنیای واقع به این معنا نیست كه انسان باید مطیع دیگران باشد و در مقابل پیرامونش كرنش كند. بلكه در این راه انسان می‌آموزد كه رفته‌رفته با پیروی از اصل تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل جایگاهی برای خودش بسازد و بر آن تكیه كند. این یك ایده‌آل است كه می‌گویند هر فردی باید خودش باشد و بدون تاثیرپذیری از دیگران خودش بماند. خودشدن یك راه است نه یك مكان. راهی است كه تمام عمر طول می‌كشد و در این راه انسان هر لحظه در موقعییتی قرار دارد كه توسط تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل جایی برای خود پیدا می‌كند.