آزادی ِضرورت

ا. قضایی

 تفاوت میان دو مفهوم آزادی در فلسفه سیاسی لیبرالیسم و فلسفه مارکسیسم به تفاوت میان اخلاق و آزادی نزد کانت و هگل بر می گردد. از اساس فلسفه سیاسی لیبرالیسم به روشنگری تعلق دارد و تا حد همان پیش فرضیات ساده انگارانه درباره نظریه پردازی حکومت به مثابه قرار داد اجتماعی عقب مانده است . آزادی مورد نظر روشنگری و از این رو لیبرالیسم ،  همچنان که آیزایا برلین نامگذاری می کند " آزادی منفی" است و  او در مقابل  مفهوم مارکسیستی از آزادی را " آزادی مثبت" نام گذاری می کند . هم نام و هم درکی که برلین از آزادی در مفاهیم مارکسیستی دارد کاملا خام و برخطاست. من در این مقاله نشان می دهم که آزادی مورد نظر مارکسیستها ، برآمده از همان فلسفه " آزادی ضرورت" به معنای هگلی اش است  . در واقع تعریفی که برلین برای آزادی مثبت ارائه می دهد نشانی از جهل یا تجاهل حافظان رنگارنگ بازار آزاد ، از مفهوم بنیادا انقلابی ِ " آزادی ضرورت" دارد.

ابتدا به تشریح "آزادی منفی" می پردازیم. در فلسفه سیاسی روشنگری ، اصولا آزادی  مطلق یک وضعیت طبیعی است . انسان در وضعیت طبیعی یعنی در حالتی که هنوز وارد جامعه نشده است و هیچ قانونی را نپذیرفته است  از آزادی کاملا مطلق برخوردار است . اما این آزادی فردی مطلق در شرایط اجتماعی ممکن است موجب تضییع آزادی دیگران شود بنابراین در شرایط اجتماعی آزادی مطلق فرد به آزادی منفی کاهش می یابد ، یعنی فرد در این وضعیت تا جایی آزاد است که آزادی دیگران را سلب نکرده باشد. به بیان دیگر دایره  اختیار و  آزادی عمل انسانها نباید با یکدیگر همپوشانی داشته باشد. بنابراین آزادی در معنای روشنگری و لیبرالی اش یک آزادی مطلقا طبیعی است که توسط قانون و قرارداداجتماعی محدود شده است. اصل اول از سه اصل اخلاقی یا عقل عملی کانت نیز به نوعی بازتعریف همین آزادی منفی است : در این اصل اخلاقی فرد موظف است عملی را برای خود موجه بداند که انجام همان عمل از طرف دیگران  نیز برای وی موجه باشد.

در این نظریه جامعه هیچ آزادی را برای فرد ایجاد نمی کند بلکه صرفا آزادی طبیعی انسان را در حیطه ای محدود از خط قرمزهای قانون حفظ می کند. از آنجا که  قانون و حکومت تنها نقش بازدارندگی و محدودیت آزادی طبیعی فرد را دارند ، سلبی خوانده می شود.با وجود تمام پیش فرضیات انتزاعی درباره وضعیت طبیعی و قرارداداجتماعی ، این حرف  درست به نظر می آید. پیش از تشریح مفهوم "آزادی ضرورت" در وهله اول باید بدانیم که  آزادی مورد نظر مارکسیسم و پیش از آن هگل ، آزادی منفی را نقض  نمی کنند.یعنی آنها مفهومی از آزادی را پیش نمی کشند که در آن آزادی منفی رعایت نشده باشد بلکه آن نوع  آزادی را مفهوم پردازی می کنند که  آزادی منفی را نیز در درون خود دارد اما از محدودیت ها و تضادهای درونی و خودزاینده ی آن نیز فراتر رفته است. به بیان دیالکتیکی اش ، سنتز همیشه عقلانیت تز را نیز با خود همراه دارد.

 

هگل اصل اخلاقی کانت را از این رو نقد می کند که امری ذهنی و درخود است و هرگز به دنبال تحقق خود  در شرایط واقعی  و عینی نیست. ابتدا  ثابت می شود که در وضعیت طبیعی فرد دارای آزادی مطلق نیست . آزادی به این معنا نیست که ما بتوانیم هرچیزی را در ذهن خود اراده کنیم بلکه باید اراده خود را نیز بر آن چیز متحقق کنیم. مثلا  فرض کنید در وضعیت طبیعی من این آزادی را دارم که از هر درخت سیبی که در هر جایی مشاهده کردم سیب بچینم . پس من می توانم مالک سیب باشم. ( این دقیقا مثالی است که  جان لاک می زند) اما آیا من به همین ترتیب می توانم مالک خورشید هم  باشم؟ من می توانم در ذهن خودم خود را مالک خورشید  و  تمام زمین بدانم اما این آزادی و حق تا وقتی که من نتوانم از آن استفاده ای کنم ( به بیان هگلی اش متعین اش سازم) جز در صورت ذهنی اش وجود ندارد. به همین خاطر هگل به درستی استدلال می کند که فرد در وضعیت طبیعی برخلاف فرض روشنگری ، اصلا آزاد نبود . گرچه او آزاد بود که هرزمینی  را که بخواهد تصاحب کند اما تا وقتی توانایی نحوه کشت  بر روی زمین  را به دست نیاورده باشد این آزادی هیچ عینیت و واقعیتی نخواهد داشت.  بنابراین آزادی از نظر هگل برخلاف کانت وقتی  وجود دارد که علاوه بر صورت ذهنی اش در شرایط عینی نیز تحقق یافته باشد. پس آزادی انسان به شرایط اجتماعی  و امکانات تاریخی  شیوه تولید او  وابسته است . بنابراین نباید پنداشت  که انسان بدوی که توانایی اندکی دارد چون هرکاری دلش می خواست می توانست انجام دهد ، آزادی مطلق داشته است و جامعه تنها کاری که می کند این است که این آزادی را محدود نماید. هگل مفهوم آزادی را با مفهوم حق پیوند می زند.کار ارزشمندی که هگل به طور خلاصه می کند آن است که نشان می دهد آزادی انسان برای تحقق خویشتن در واقعیت همواره با محدودیتهای تاریخی و عینی روبروست و بنابراین لازمه تحقق آزادی ، نفی و رفع این تضاد با  واقعیتهاست . این همان چیزی است که مارکسیسم از فلسفه حق هگل اخذ می کند. حال با استفاده از رهیافت های مارکسیستی  به روشی دیالکتیکی نشان می دهم که آزادی منفی در مفهوم لیبرالی با خود و تعریف خود در تضاد است . آزادی منفی همچنان که دیدیم یک تعریف انتزاعی بود و به نظر درست می آمد. اما از هگل می آموزیم که  تنها وقتی می توانیم از این آزادی در زندگی خود بهره ببریم که بتوانیم امکانات تحقق آن در شرایط اجتماعی را بررسی نماییم. در اینجا برای مثال  آزادی استفاده  از منابع و زمین برای تولید ثروت را مورد بررسی قرار می دهیم :

واقعیت عینی این است که ابزار تولید  و زمین به علت عقب ماندگی در شیوه تولید  در اختیار اقلیت طبقه مسلط است ، آزادی منفی اجازه تولید اکثریت  کارگر بر روی ابزارتولید اقلیت مسلط را می دهد ( دو طرف با اختیار و اراده خود وارد یک مبادله می شوند بنابراین با اصل آزادی منفی تضادی ندارد و رضایت یک طرف موجب نارضایتی  طرف دیگر نشده است) اما اراده ذهنی کارگر در این مبادله منجر به اراده او بر کار خود و استفاده از ثروتی که تولید می کند نشده است .( واقعیت استثمار) آزادی ذهنی کارگر در پذیرفتن یا امنتاع از مبادله  و فروش نیروی کارش، به سبب ضرورت برآوردگی نیازهای حیاتی اش ، بی تاثیر است.( او در ظاهر آزاد است که زیر ورقه ای را امضا کند یا نکند ، بالای وانت بپرد یا نپرد اما در هر حال چه کسی می تواند اجبار او برای تن دادن به هر  بیگاری  را کتمان کند. ) بنابراین آزادی ذهنی کارگر هیچگاه عینیتی در بیرون ندارد. پس آزادی منفی در این موقعیت با خود در تضاد قرار می گیرد .

" آزادی ضرورت " آزادی حاصل از  رفع یک تضاد است . این آزادی نشان می دهد که از درون تقابل   ضرورت و ایده آزادی تحقق می یابد. آزادی منفی یک تز ذهنی  است و همیشه در مقابل آنتی تز خود یعنی " ضرورت بیرونی" قرار دارد و خنثی می شود. آزادی  واقعی را باید در رفع این تضاد جست  . به همین خاطر به آن آزادی ضرورت می گوییم. هگل نشان می دهد که جامعه مدنی همواره آزادی را در تقابل با قانون قرار می دهد. از نظر روشنگری و لیبرالیسم  جامعه فقط  مجموعه ای از محدودیت ها بر آزادی  سرکش فردی اعمال می کند و گویی هیچ نقش مولد  وسازنده ای در ساخت قدرت ، سوژه و شرایط اجتماعی ندارد. چنین فرضی با آنچه ما از ساختارهای قدرت- شناخت یک جامعه می دانیم خنده داراست. مارکسیسم آزادی انسان را در گروی تغییر مناسبات اجتماعی می داند. آزادی در سنتز حاصل می شود. آزادی منفی گرچه در تعریف خود عاقلانه به نظر می رسد اما در واقعیت برای میلیاردها انسان چیزی نیست جز آزادی انتخاب استثمار یا مردن از گرسنگی .

آزادی ضرورت در حین اینکه مفهوم آزادی منفی را حفظ می کند آنرا به مرحله ای بالاتر انتقال می دهد . در این مرحله بالاتر ما با تضادهای حاصل از جامعه طبقاتی روبرو نیستیم بلکه در اینجا ایده آزادی به پهنه ای  برتر منتقل می شود .آزادی منفی ،  به دنبال آزادی طبیعی ( و البته خیالی) در حیطه قوانین جامعه ماست. در حالیکه آزادی ضرورت ، آزادی را درگروی  توانایی انسانها برای غلبه بر محدودیتهای تاریخی می یابد.  آزادی منفی شکلی حقوقی و سطحی دارد و تنها قانونی را می فهمد که آزادی ما را حفظ  ومحدود می کند. آزادی ضرورت با رهایی انسان از محدودیتهای تاریخی شیوه تولید ، یک  آزادی  عینیت یافته و واقعی است.  آزادی ضرورت ، ادعای یک آزادی مطلق را ندارد اما به ما نشان می دهد که میان اراده ما و جبر محیط تقابلی غیر قابل حل وجود ندارد.