گذرى بر فلسفه پسامدرن تاريخ از ديدگاه هايدن وايت

فـرا تـاريـخ

عارف ديرليك

 ترجمه: پريسا. ص

 

از آن هنگام كه پساساختارگرايى تمام مفاهيم كليدى تاريخ نگاران از قبيل «فضا»، «زمان»، «موضوع» «بافت» و «واقعه» را دستخوش نسبى گرايى كرد، گرايشى پسامدرنيستى به تاريخ به وجود آمد. ريچارد وان به عنوان يكى از نظريه پردازان پست مدرن معتقد است كه در اواسط دهه هفتاد تغييراتى در پارادايم هاى تاريخ گرايى رخ داد و پس از آن تغييرات، محوريت تأملات تاريخى بر روى زبان تاريخ نگاران متمركز شد. اين تغيير پارادايم را هايدن وايت با كتاب انقلابى خود با نام «فراتاريخ» (Metahistory) در حوزه فلسفه تاريخ به وجودآورد و به جرأت مى توان گفت تا به امروز كتابى چنين بنيادين در حوزه فلسفه تاريخ به رشته تحرير در نيامده است.
***
به چالش افكندن صدق تاريخى در دوره پسامدرن بحرانى را در خودآگاه تاريخى به دنبال داشت و اين بحران، وايت را بر آن داشت تا با نگارش كتاب «فراتاريخ» انقلابى را در حوزه تاريخ گرايى به وجود آورد و پارادايم هاى جديدى را در اين حوزه بنا كند. لازم به ذكر است كه اين بحران با پديده «تغيير زبانشناختى» كه آن نيز به نوبه خود تغيير هايى را در پارادايم هاى تاريخ نگارى به وجود آورد، پيوند عميقى دارد. اين تغيير پارادايم سبب شد تا كشورهاى جهان سوم فاهمه غربى ها از گذشته را زير سؤال برند و بازنمود گذشته توسط رسانه هاى نوين را به چالش فراخوانند و افزون بر اين، اقتدار صدق تاريخى را با به وجود آوردن برساخت گرايى در هم شكنند. برساخت گرايى داعيه حذف تاريخ را ندارد، بلكه راه هاى پيچيده ترى را در دريافت گذشته به ما مى نماياند. تاريخ هميشه پارادوكس هاى فراوانى را به همراه داشته است. رسانه اى است كه در آن واحدهم به گفتمان تسلط وهم به گفتمان آزادى ميدان مى دهد و در عين آن كه با ارائه شواهدى، معرفتى از گذشته به ما مى بخشد اين حس را در ما بر مى انگيزاند كه نيروهاى شكل دهنده تاريخ بشرى فراى كنترل افراد بشر عمل مى كنند. اما بحران اصلى كه وايت در كتاب خود تاريخ را دچار آن مى داند، محصول عواملى است كه تاريخ را به عنوان معرفت شناسى و معناى فرهنگى آن درگير كرده است. تاريخ پسامدرن در مفهوم تاريخ نيز به عنوان لحظه اى با اهميت، پساتاريخى عمل مى كند و از طرف ديگر نقش فرهنگى تاريخ را بيش از هر زمان ديگر كمرنگ مى داند. تاريخ پسامدرن داعيه پايان تاريخ و فراموشى گذشته را ندارد اما از آنجايى كه نقش فرهنگى تاريخ زير لواى نظام مدرنيته كمرنگ گشته است و با ظهور تاريخ هاى نوين فرهنگى و اجتماعى، امكان صدق تاريخى دچار لغزش شده است، قصد دارد با ديد ترديد به درك كل گرا از گذشته بنگرد. از اواخر قرن بيستم كه جمعيت مهاجران به بيشترين حد خود رسيد، فراوانى تاريخ در سطوح جهانى و ملى مطرح شد و تاريخ به عنوان اثرى فرهنگى بايد با وجود سنت هاى فرهنگى متفاوت از انحصار خارج مى شد. بنابراين در اين ميان رسانه هاى الكتريكى و تصويرى بيش از پيش اقدام به بازنمود گذشته به شيوه هاى خاص خود كردند. جورج ايگر به عنوان يكى از مدافعان معقوليت تاريخ معتقد است، مفهوم صدق تاريخى و همچنين اعتقاد به كاربرد ملاك هاى معقول در كند و كاو گذشته را نمى توان جريانى معمول در تعقل تاريخى پنداشت بلكه آن را مى توان بخشى از بازجهت دهى پردامنه خودآگاه مدرن تحت شرايط تغيير يافته هستى مدرن دانست. مى توان ريشه اين بازجهت دهى تعقل تاريخى را در مدرنيته اروپا يافت. اين جنبش نه تنها با تغييرات تكنولوژيكى فراوان، اطلاعات و بازنمود هاى جديدى را به وجود آورد، بلكه، تعريف بسيار جديدى از انسان بودن ارائه كرد. در پس همه اين تغييرات، تغييرات زبان شناختى رويكردهاى پوزيتيويستى به تاريخ را شالوده شكنى كرد و نقش راوى در تاريخ را پررنگ ساخت.
پارادايم هاى جديدى كه با تغييرات زبان شناختى پا به عرصه وجود مى گذارند از جنس همان پارادايم هاى كوهنى هستند كه روش هاى جديدى را براى سامان دهى معرفت و فاهمه معرفى مى كنند. در اين تعريف جديد، وايت تاريخ را شكلى از ادبيات مى داند و آن را به زبان تقليل مى دهد. در آن تاريخ نگار به برساخت گذشته مى پردازد و تاريخ به عنوان يك متن ادبى كه اصول ادبى برآن حاكم است، ماهيتى ادبى مى يابد. در خلق يك متن تاريخى، تخيل به همان ميزان دخيل است كه در خلق يك رمان و لازم به ذكر است كه انتخاب هايى كه تاريخ نگار از ميان ارائه هاى سخن به عمل مى آورد به آن متن تعين مى بخشد. با توجه به تمام اين تفاسير بايد گفت كه وايت نه تنها قصد نفى نقش تاريخ نگاران را ندارد، بلكه او را به عنوان خالق تاريخ ونه به عنوان ناقل گذشته ارج مى نهد. وايت در اين كتاب با تأكيد بر نقش راوى رابطه را به جاى آن كه ميان راوى و واقعه برقرار كند آن را ميان راوى و حقيقت عينى بنيان مى نهد. نتيجه اين تأكيد بر روى راوى صحه اى است بر امكان وجود چندين راوى از يك واقعه و يا يك گذشته كه همگى به يك ميزان ادعاى صدق ادعاى خود را دارند. او در واقع با اين ادعا تاريخ نگاران حرفه اى را كه معتقد ند صدق تاريخى تنها برپايه واقعه به خودى خود قابل داورى است، با چالش مواجه مى كند. شايد در اين جا سخن ايگر درست باشد كه مى گويد: «متن تاريخى بايد با رجوع به بافتى كه بدان ارجاع دارد، فهميده شود». اين بافت از ديدگاه او شامل عنصر عينيت و معقوليتى است كه عناصر بين الاذهانيت را در روش هاى پژوهش تاريخى مفروض مى گيرد. اما بايد بدانيم كه اين ادعا هيچ توجهى به مسئله تاريخ گرايى تاريخ به خودى خود و امكان اين امر كه بافت به خودى خود ممكن است همانند واقعه محصول تاريخ باشد، نمى كند. وايت در كتاب خود از همان ابتدا بر رابطه پردامنه تاريخ با بافت فرهنگى اش تأكيد مى كند او شناخت هستى تاريخ را مشروط به بافت فرهنگى تاريخ نگار مى داند و با اين نظريه جايگاه عميقى را در فلسفه پسامدرن تاريخ براى خود به وجود مى آورد.

 

با وجود گوناگونى برداشت و گاه با وجود كج فهمى هاى خواسته يا ناخواسته اى كه انتشار اين كتاب به همراه داشت، امروزه ضرورت پرداختن به واژه تاريخ، بيش از پيش احساس مى شود. درست است كه وايت با كتاب خود قصد داشت فرصتى فراهم آورد تا بندگان تاريخ كه هميشه به نوعى وسيله تاريخ ساز خدايگان بوده اند، تاريخ خود را روايت كنند و خود را از حاشيه به مركز رسانند و فرهنگ خود را زنده كنند، اما در اين ميان مرگ قطعيت تاريخ توسط اين كتاب، تولد نامشروع فرصت طلبانى كه با استناد به اين كتاب پايان تاريخ را اعلام كرده اند، اهداف او را زير سؤال مى برد. فرانسيس فوكوياما در سال ۱۹۸۹ با انتشار مقاله اى در نشريه محافظه كار «منافع ملى» (National Interest) پايان تاريخ و مرگ همه قطعيت ها را به طور رسمى اعلام داشت و پس از آن كه در پنتاگون توفيقى كسب كرد، نوليبراليسم و ظهور اقتصاد بازار و گسترش و سيطره آن بر تمام عالم را به عنوان قطعيتى واحد به رسميت شناخت. او شكست استالينيزم در شوروى را كه خود نمونه اى از دولت خودكامه بود، دليل شكست فلسفه سياسى ماركس معرفى مى كند و به ناچار ترجيح مى دهد آرمان شهر خويش را بر پايه دستگاه سياسى هگل و نظر او در باب دولت بنا كند و نه آرمان شهر ماركس.
گويا او فراموش كرده است كه اروپا و در پى آن بقيه عالم از اين دستگاه سياسى به همان اندازه استالينيزم تلخى چشيده است. اين آرمان شهر فوكوياما صرفاً بر فنون پيشرفته خود تكيه نمى كنند، زيرا هر چند اين فنون پيشرفته، ثروت اندوزى و نيز يكدست كردن كليه جوامع بشرى را به ارمغان مى آورد، اما اهميت آن بدان جهت است كه به آنان كه صاحب اين فنون هستند امتيازات نظامى مى بخشد. آنان بدين وسيله مى توانند به دروازه هاى آرمان شهر برسند، آرمان شهرى كه نه در مقاله او بلكه از شيوه عمل سردمداران نظام نوين جهانى آشكار است كه آرمان شهرى يهودى - مسيحى است و دست كم آن قسمت خاورميانه را كه با آرمان هاى او نمى خواند، با زرنگى و ناديده انگاشتن، ترور مى كند. در مقاله فوكوياما بر امتيازات نظامى تأكيد شده است و اين، براى آن دسته از مردم جهان كه نه فن دارند و نه قدرت (و به معنايى نه تاريخ دارند و نه سرنوشت تاريخى)، به معنى رواج خشونت نظامى - سياسى به عنوان جزيى از فرهنگ نظام نوين است. بنابراين به نظر مى رسد آن نوع فرهنگ «پسامدرنى» كه فوكوياما از آن داد سخن مى دهد، گونه اى ديگر از «پسامدرنيسم» باشد، زيرا يكى از دستاوردهاى اين شيوه تفكر قبول چندآوايى و شكستن سيطره انديشه هاى جزمى است. درحالى كه، در نظام فكرى فوكوياما، همچنان بر سيطره ايدئولوژيك و همانندسازى تأكيد شده است.