درباره لزوم غرب شناسى براى جوامع شرقى

 «غرب» ميان دو گيومه شرقى

 

 

حسين .ح


تحقيق و پژوهش و در نتيجه دست يازى به باورهاى سياسى، فلسفى و اجتماعى و تاريخ انديشه غرب، مستلزم شناخت آن به مفهوم واكاوى عميق در بنيان ها و ريشه هاى اعتقادى و نفوذ در تفكر و آراى فلسفى و به ويژه رسوخ در لايه هاى تاريخ و مدنيت غرب است. بديهى است كه اين نگاه اولاً مى بايست با رويكرد عالمانه و البته صادقانه و به دور از تعصب و تحقير و يا تقديس نابجا و بى مورد باشد و دوم اين كه اين مهم به عنوان يك نياز فراگير اجتماعى در تمام شئون خود در نزد اذهان و افكار انسان شرقى خاصه دانش پژوهان براى شناخت صحيح از اصول و مبانى انديشه غرب احساس شود. تا زمانى كه از اصول و مبانى انديشه غرب شناخت كافى و لازم را نداشته باشيم، طبيعى است كه از راز فراز و فرودشان غافل خواهيم شد، مضاف بر اين كه به سبب اين غفلت ممكن است انديشه هاى ناصواب پيدا و پنهان آنها را عين صواب و يا صواب آراى آنها را همچون ناصواب بدانيم. در نتيجه، اين روش ما را از حقيقت شناخت باز خواهد داشت و حاصل اين سكون ما را به سمت تقديس اغراق آميز و يا انكار مطلق و به دور از علم و انصاف پيش خواهد برد. اين معما چيزى است كه در دنياى شرق و در نزد شرقى ها هنوز به طريق علمى و منطقى حل نشده و سايه سياه آن همواره بر دوش انسان شرقى سنگينى مى كند و به ناچار بايد تاوان سخت و سنگينش را بپردازد. اين خلأ و نقطه ضعف مسلم و آشكار ملل شرق تبار در حالى است كه بيش از چند سده است كه مؤسسات پژوهشى شرق شناسى (
orientalism) به اشكال ويژه و با حمايت هاى بى دريغ و همه جانبه مالى و فكرى دولت هاى اروپا و امريكا رسماً كار تربيت و آموزش شرق شناسى را دنبال نمودند. همين پژوهش ها به ظهور مستشرقين انديشمند و مطرحى چون ارنست رنان، شاتو بريان، لين، گوبينو، فلوبر، ويكو و سيلوستردوساسى انجاميد. سيلوستردوساسى مشرق شناس غربى بود كه دستور زبان و ادبيات عرب را به رشته تحرير درآورد و منتخب اشعار عرب را در منظومه اى گردآورى نمود و نيز ديگر مستشرقين غربى بودند كه تاريخ علم، فلسفه، جغرافيا، هنر، فرهنگ و حتى ادبيات و فلسفه ملل شرق را نوشتند و تنها پژوهشگران شرقى به سنديت از دست نوشته هاى آنها توانستند وقايع و رخدادهاى تاريخ خود را بازگو نموده و يا ترجمان آثار غربى ها باشند، در صورتى كه شرط شناخت غرب گرته بردارى و تأسى محض صرف نيست و نبايد باشد. راه صحيح درك انديشه غرب اين است كه عامل و سوژه تحقيق بايد خود را مستقل و آزاد از سلطه تفكر غرب ببيند و انديشه غرب را نه به عنوان پايان و منتهاى آمال و آرزوها، بلكه آغازى براى نقد (و نه حتى نفى و يا اثبات آن) بداند و ميان خود و عالم غرب تفاوت قائل شود و نظام انديشه غرب را در حكم «غير» و بيگانه تلقى نمايد كه اين شرط اساسى در پيمايش «پديده شناسى» براى شناخت غرب است. چنان كه شرق شناسى وقتى پديد آمد كه غرب خود را حاكم بلامنازع دنيا و مالك تفكر و انديشه هاى آرمانى آن مى پنداشت و شرط تحقق آن را نيز اعمال قدرت در حوزه تهاجم و تفاخر و برترى انديشه خود مى دانست، با همين تفكر آقاى «دنيس هى» در باب شرق شناسى و اهميت آن مى گويد:
«شرق شناسى در حكم عقيده اروپاست و نوعى تصور جمعى است كه به غرب و اروپا هويت بخشيده و يكى از جلوه هاى استيلا و سلطه جويى غرب است.» حرف آقاى دنيس هى در ميان ساير مستشرقين حرف قريب به انصاف است. غرب، مقوله شرق شناسى را در حكم عقيده خود مى داند و به همين سبب بدان اهميت داده و در دانشگاه هاى معتبر خود آن را تدريس مى كند. و البته كه اين سخن دنيس هى به انشاى ديگر عين واقعيت است كه بگوييم غرب هويت خود را از شرق به «ارمغان» برده است. قبول اين حقيقت نه به تاريخ و نه به مورخ و نه به هيچ انسان محقق و منصفى پوشيده نيست كه اين «ارمغان» و يا به عبارت صحيح تر اين«سرقت» از فخامت و بزرگى تمدن انسان شرقى، در خلال استيلاى اسلام در فاصله جنگ ها به ويژه دركش و قوس جنگ هاى
۲۰۰ ساله صليبى ها نصيب غرب شده است. و بخش سوم سخن دنيس هى نيز به دور از حقايق نيست كه تنها بعضى از پژوهشگران و مستشرقين غربى حقاً بى غرض و بدون انگيزه هاى سلطه جويى ، انسان و فرهنگ و تمدن شرق و شرقى را مورد شناخت و تحقيق قرار دادند، در مقابل اغلب حاكمان عرصه سياست در غرب شناخت از شرق را با انگيزه هاى منفعت طلبانه استعمارى و با غرض هاى سوء و با اهداف بهره كشى و استيلا انجام دادند و با شناخت ظرفيت ها، با كاستى ها و خلأهاى دنياى شرق نيز به خوبى آشنا شده، نتيجه پژوهش هاى خود را عليه منافع ملل شرقى به كار بستند. در تحقق اين سلطه بايد اذعان نمود كه شناخت غرب از شرق علاوه بر حربه هژمونى، با شناخت «آبژكتيو» همراه بوده است، اين شناخت به معناى واكاوى در علل و اسباب همه موضوعات و پديده هاى خارج از دنياى «من» بوده است و به همين سبب آنها از منظر «من» به مرزهاى انديشه «ديگرى» پرداخته و توانستند فرهنگ، تاريخ و هنر ما را متعلق علم و پژوهش خود قرار بدهند. اما شناخت ما از دنياى غرب به تعبير آقاى «گابريل مارسل» شناخت اوليه و بدوى است يعنى ما در مقاطع تحصيلى خود جغرافيا و تاريخ اروپا و امريكا را مرور مى نماييم، حتى همين اندازه نيز كه در مدارس و دانشگاه هاى ما تدريس مى شود، اكثراً ترجمه آثار دانشمندان و مورخين غربى است.
بديهى است كه اين گونه شناخت از غرب هيچگونه ارزش پژوهشى ندارد زيرا كه روش و شيوه هاى تحقيق و پژوهش اقتضايش اين است كه پژوهنده چيزها را با نظر آبژكتيو (تعلق پژوهش) ببيند. اما به دلايل مختلف شناخت ما از مظاهر تمدن و انديشه انسان غربى به ويژه بعد از رنسانس و عصر نوزايى و انقلاب علمى در غرب كه منشأ ظهور بسيارى از تحولات جهانى شد شناخت آبژكتيو نبوده است.
به هر دليل مجال شناخت غرب- از انسان هاى شرقى سلب شد- به طورى كه ملت شرقى مجبور شده است بسيارى از علوم پايه و حتى مواريث از دست رفته خود را از غرب به عاريه بگيرد. به عنوان يك نتيجه از اين همه بايد دانست شناخت آبژكتيو از غرب امرى لازم خواهد بود.
منابع در دفتر روزنامه موجود است.