طبیعت و رویکردهاى نوین در نقد ادبى

 ویکتور سورش فردریک

 ترجمه: میترا اسدنیا

 

همراه با بررسى اشعارى از رابیندرانات تاگور

رابیندرانات تاگور (۱۹۴۱-۱۸۶۱) شاعر مشهور و برجسته بنگالى است که آثار او به بیشتر زبان هاى زنده دنیا ترجمه شده ست. او شخصیت چند بعدى و جالبى داشته است که اگرچه او را به عنوان شاعر شناخته اند اما در عین حال یک فیلسوف، مصنف و مقاله نویس و نیز یک منتقد و هنرمند و از همه بالاتر یک معلم بوده است.

او اولین شخصیت آسیایى است که در سال۱۹۱۳ به سبب مجموعه آثار و اشعارش با نام گیتا نجالى برنده جایزه نوبل شده است.

این هنرمند بزرگ و نابغه هندى اشعار بدیع و ژرفى سروده که بسیارى از آنها مرتبط با طبیعت است. عشق به طبیعت امرى ذاتى و از اعماق او مى جوشید چنان که خود در نامه اى به یکى از دوستانش در سال
۱۹۳۰ نوشته است:

«بخش مهمى از سال هاى نخستین عمر من در تماشاى جهان طبیعت گذشت. نگریستن بر این جلوه هاى زیباى هستى به من شادى مى بخشید. این عشق به طبیعت به حدى در من عمیق بود که هرگاه صبحگاهان چشم از خواب مى گشودم، یقین داشتم که چیزهایى تازه تولد یافته در طبیعت خواهم یافت تا محو زیبایى شان گردم و از دیدن شان غرق لذت شوم؛ چیزهایى بدیع و نوآفریده که زیبایى و شکوه شان را پایانى نبود.»

از دیگر سو جهان ادبیات در دوران معاصر شاهد شکل گیرى نوع نسبتاً تازه اى از انواع نقد ادبى است که از سال
۱۹۹۶ تاکنون با عنوان «اکوکریتیسیم» یا نقد ادبى طبیعت محور شهرت دارد. اکوکریتیسیم نوعى نظریه یا تئورى جدید نقد ادبى است که بنا به تعریف شریل گلوت فلتى (از نخستین پیشگامان و مبدعان این نوع نقد ادبى به سال۱۹۹۶) به عنوان روش یا علم بررسى روابط متقابل میان ادبیات و محیط زیست پیرامون ما معرفى شده، به خوبى نگرش و رفتار بى رحمانه بشر را در اشعار و آثار ادبى هنرمندان از گذشته تا امروز کشف و بررسى مى کند.

شعر طبیعت گرا اساساً موضوع تازه اى در ادبیات نیست اما نقد ادبى مبتنى بر طبیعت موضوعى است که به ما این امکان را مى دهد که شعر را از زاویه دید جدیدى که در واقع همان چشم انداز طبیعت است، بررسى کنیم. این شیوه نقد ادبى در عین حال بشر را قادر کرده است که مسائل را از منظرى زیست محور بنگرد و مورد تأمل و مداقه قرار دهد.

نوع بشر اما قرن هاست که بزرگترین و مهم ترین عامل تجاوز به طبیعت شناخته شده است. انسان ها این کره خاکى را با رفتار خشن و سودجویانه خود بى رحمانه مورد بهره کشى قرار داده اند و روشن است که هدفى جز رام کردن عناصر طبیعت و تبدیل آنها به چیزى مفید و دلخواه خود نداشته اند، گویى انسان طى قرون متمادى همواره در پى آن بوده است که تمام هستى را به اسارت خود درآورد.

این موضوع اگرچه مسئله اى است که طى سال هاى اخیر و در پى بروز مخاطرات طبیعى و تنزل منابع طبیعى در جهان مطرح شده، اما بى رحمى بشر با طبیعت از نگاه تیزبین هنرمندان بسیارى از گذشته تا امروز دور نمانده است. رابیندرانات تاگور در میان خیل هنرمندان و شاعران، در شمار آن اندک کسانى بوده است که در کنار ستایش طبیعت به عنوان منبع الهام ادبى و خلاقیت هنرى، به رفتار خشونت بار انسان در طبیعت توجه کرده وآن را به تصویر کشیده است.

این موضوع بویژه در شعرى از او با عنوان «پرنده اهلى در قفس» آشکار است که طى آن تاگور به درد و رنج پرنده اسیر و دورماندگى او از طبیعت خود مى پردازد.

داستان از این قرار است که دو پرنده یکى در قفس و دیگرى در جنگل با یکدیگر دیدار مى کنند. یکى به دیگرى مى گوید از قفس درآ تا به جنگل پرکشیم و دیگرى مى گوید نه، تو به درون قفس درآ و هر دو با هم در این خانه زندگى کنیم.

پرنده آزاد مى گوید: «در میان این میله ها کجاست تا جایى بال هاى خود را باز کنیم و پربکشیم» اما پرنده اسیر مى گوید: «افسوس که در آن اوج آسمان مکان امن و آرامى نیست و دریغ که بال هاى من چون بال هاى تو توان پرواز ندارند. بال هاى من مرده اند.»

در این شعر پرندگان هر دو از یک گونه اند اما هر یک به گونه اى دیگر و کاملاً متفاوت بار آمده اند. یکى اهلى است و دیگرى وحشى. پرنده وحشى مى گوید: «بیا و با ما آوازهاى جنگل را بخوان و دیگرى مى گوید اینجا بمان و سخن گفتن بیاموز.»

پرنده جنگلى مى گوید: «آه هرگز آواز پرنده در جنگل آموختنى نیست.» اما پرنده اهلى مى گوید: «افسوس که من هیچ از آواز پرندگان جنگل نمى دانم.»

روشن است که پرنده اهلى در قفس آواز خواندن و عادات طبیعى خود را فراموش کرده اما البته صدا و گفتار ارباب خود را به خوبى تقلید مى کند. اما پرنده آزاد جنگلى مى داند که آواز و همه رفتارهاى پرنده در طبیعت هرگز آموختنى نیست بلکه همه بخشى از طبیعت و یا سیستم طبیعى یا غریزه طبیعى حیوان است.

در این جا و بر مبناى نقد ادبى طبیعت محور، فرهنگ و رفتار بشرى براى اولین بار به دقت مورد سؤال قرار مى گیرد و مباحث بى شمارى بر محور طبیعت گرایى مطرح مى شود که نگرش و موضوعات تعیین کننده اى در ارتباط متقابل فرهنگ، طبیعت و انسان، محسوب مى شوند.

نوع بشر، فرهنگ بشرى را اساساً دستاورد بزرگ و مهمى مى شناسد اما در این نوع نقد ادبى یا نگرش انتقادى، در واقع همین فرهنگ بشرى است که طبیعت را به طرق گوناگون مورد حمله و تخریب قرار داده است.

به گفته «گلوت فلتى» از پیشگامان نقد ادبى طبیعت گرا، فرهنگ یکى ازدستاوردهاى مهم و بزرگ ماست که آن را طى قرون بى شمار به دست آورده و شکل داده ایم اما همین دستاوردهاى بزرگ فرهنگى، غالباً همچون یک درنده و غارتگر و همانند طفیلى از طبیعت ارتزاق کرده، در حالى که هرگز نقشى در جبران و تلافى انرژى و مواهب نابود شده و یا تغییر شکل داده آن و یا بازگرداندن انرژى به مدار حیات طبیعت نداشته است.

در شعر تاگور پرنده زیبا توان طبیعى خود را از دست داده و در مقابل زبان آدمیان را آموخته است که صد البته هیچ فایده اى براى او یا ادامه حیات و بقاى او نداشته است. به علاوه او دیگر بالى براى پرواز ندارد و روشن است که دو پرنده از خلال میله ها هیچ درک یا شناختى از یکدیگر نخواهند داشت.

همچنین در این شعر درد و گرفتارى پرنده اسیر در قفس به وضوح تشریح شده است که صرفاً به دلیل طبیعت آزمندانه بشر که در تلاش مداوم براى اهلى کردن طبیعت رخ داده است. زیرا بشر اغلب در پى آن است که از زاویه و منظر سود و زیان خود به جهان بنگرد و آشکارا از دیدن طبیعت از منظر طبیعت و فارغ از سود و زیان خویش عاجز و ناتوان است. اما در نقد ادبى طبیعت محور براى اولین بار شاید بشر کوشیده و قادر شده است تا هر چیز را از منظر طبیعت آن چنان که طبیعت مى خواهد و فارغ از سود و زیان و منفعت خویش بنگرد.

نگرش سود محور بشر سبب شده که انسان نگرشى بر مبناى سلسله مراتب انواع به طبیعت داشته باشد که البته در این سلسله مراتب حیوانات اهلى بر حیوانات وحشى برترى مقام دارند. زیرا انسان عینکى انسان مدارانه و یا انسان محورانه بر چشم دارد و از این رو به نسبت قرابت و نزدیکى حیوان با انسان و فواید مستقیم حیوان براى انسان ها، حیوان خانگى یا اهلى را بر حیوانات وحشى که ارزش غیرمستقیم (و شاید به مراتب خانگى یا اهلى) را بر حیوانات وحشى که ارزش غیرمستقیم (و شاید به مراتب بهتر و مهم ترى براى انسان داشته باشند) برترى مى دهد. اما در نگرش نقد ادبى طبیعت محور مرغزارهاى وحشى و دست نخورده و بکر براى اولین بار در جایگاه صحیح خود قرار مى گیرند و انسان ها براى اولین بار درمى یابند که حیوانات وحشى یا به عبارت بهتر حیوانات طبیعى شاید بهتر از حیوانات اهلى و حتى مفیدتر براى انسان ها باشند.

نوع بشر با نگاه سلسله مراتبى خود به انواع موجودات زنده گیاهى و یا جانورى و با محور منفعت و سود خود سلسله مراتب غیرواقعى و غیرطبیعى و کاملاً قراردادى را مبناى نگرش خود به طبیعت قرار داده است و گویى فراموش کرده است که این نحوه نگرش کاملاً قراردادى و ابزارى است و در طبیعت هیچ مبنا و معنایى ندارد. اما نتیجه آن نیز چیزى جز آزمندى بشر و تخریب فزاینده طبیعت نیست.

در شعر دیگرى از تاگور با عنوان «اى گل تو را چیدم» حمله بشر به طبیعت (و عوارض دردناک متقابل آن براى خود بشر) اینگونه تصویر شده است: «گل را چیدم اما آه وقتى بر قلبم نهادم خارهایش مرا آزرد. آنگاه که شب درآمد و روز رنگ باخت، دریافتم که گل پژمرده و مرده اما درد من بر جاى همچنان باقى است.»

در این شعر اگرچه شعر با گل شروع مى شود اما موتیف اصلى گردآورى گل است. موتیف اصلى در واقع تجارت است. وقتى او گل را چید دست هایش از خار گل مجروح شد: «گل هاى بى شمار چه بسیار عطر و زیبایى که بر ما هدیه مى کنند اما اکنون زمان گرد آوردن گل سر آمده است و چون شب در رسید از آن گل هاى سرخ زیبا چیزى جز درد بر من نمانده بود.»

انسان گمان مى کند که چیدن گل ها حق اوست اما طبیعت نگرنده اى خاموش نیست و روزى از خود واکنشى خواهد داشت. این واکنش مى تواند گاه یک خار در دستان ما باشد و گاه یک سونامى!

پس بشر باید نسبت به رفتار خود و عواقب آن در طبیعت مراقب و هشیار باشد. زیرا زمانى درمى رسد که انسان به ناگزیر هزینه سنگینى براى رفتار و نگرش خودمحورانه اش در طبیعت بپردازد.

در فصل دیگرى از این شعر تاگور مى گوید: «نه این حق تو نیست که شکوفه ها را در فصل شکوفایى بربایى، جوانه ها را تکان دهى و بشکافى و شاخه ها را از میانه بشکنى، زیرا این وراى قدرت توست که آنها را دوباره برویانى و بشکوفانى، با این همه دستان تو شکوفه ها را خاک مى کند و گل برگ ها را به هزار تکه مى درد و در غبار مى پراکند.

انسان هنوز نمى داند که با طبیعت چه رفتار بى رحمانه اى دارد و آن را حق خود مى داند زیرا او همچنان خود را آقا و ارباب طبیعت مى داند.

او عادت دارد که چیزهایى را خراب کند تا چیزهاى دیگرى بسازد. انسان صخره هاى زیبا را نابود مى کند تا مجسمه اى شبیه به خود بسازد. انسان یک درخت سخاوتمند زیبا را مى شکند تا یک ساز موسیقى بسازد. چه بسیار درخت ریشه کن شده و چه قتل عام ها رخ داده تا انسان بتواند باغى و مزرعه اى از آن خود بسازد و از آن بدتر جایى براى نوشیدن چاى و قهوه و مبل و میز و صندلى...

این رفتار آدمى است به سبب نگاه انسان محور او که رفتار او را به طبیعت سخت کور و بى رحمانه کرده است.

و عجیب آن که انسان گمان مى کند به مدد تکنولوژى و دانش، قادر به رویاندن و شکوفایى دیگر باره گل هاست اما علوم جدید نشان داده اند که دستکارى بشر در طبیعت تا چه حد براى بشر خطرناک و بیمارى زا بوده است و تنها مادر طبیعت است که خود باید فرزندان خود را متولد کند و بپروراند.

اکنون زمان آن به سر آمده است که بشر دریابد تمایزى میان بشر و طبیعت نیست و بشر شاخه اى را مى برد که خود بر آن نشسته و ادامه حیات بشر راهى جز حفظ طبیعت با تمام علف ها و ذرات ریز و به ظاهر ناچیز و بى ارزش آن ندارد و این نه تنها به سبب بروز حوادث تلخ طبیعى بلکه به کمک نقد ادبى طبیعت محور ممکن شده است تا بتواند همچون تاگور تنهایى و بى کسى ژرف طبیعت را بنگرد و در این تنهایى بى پناهى خود را نیز آنجا که مى گوید: «من کودکى تنها بودم. دوستى نداشتم که با او همبازى شوم. اما در عوض این موهبت را داشتم که تمام آن جلوه هاى هستى را که در برابرم بود دوست و هم صحبت خود بپندارم. با خود مى پنداشتم که این دنیاى بیرون از من هم مانند من کودکى تنها و به خود وانهاده است، کودکى است که کنار پنجره بزرگ آسمان نشسته و به افق هاى ناپیدا مى نگرد.» به فراموشى بسپارد.