طنز

حال و احوال

 

ـ زلفیه! کجاستی زلفیه! کجا گم شدی؟

ـ این جا در آشپز خانه.

ـ بدو، زود باش این جا بیا، عاجل!

ـ چرا بیقراری، مار گزیدت یا زنبور، که فریاد می زنی؟

ـ دلیل نیاور، بدو که  احوال شخصیه ام  طغیان کرده!

ـ دو دقیقه صبر کن؛ احوالت را محکم بگیر که خمیر می کنم.

ـ توبه توبه! خمیر تو مهم است یا احوال من!

ـ سرور من ؛ احوالت را سرزنش کن؛ خمیر مشت می کنم، عذرم عقلی است.

ـ عقلت به گور! عقل تو مهم است یا احوال من!

 

 

کومای لطیفه

غزل خوان، لولۀ گلویش را صاف کرد؛ با اشارۀ  سر به  رباب نواز فهماند که ربابش را سُر کند. طبله چی با چکشک بر سروصورت  طبله اش  کوبید و با «دِن دِن نا دِن»  لیش را امتحان کرد.

مریدان شکم چنگ از دهلیز روبه رو، آهسته آهسته وارد اتاق می شدند و بعد از خمیدن و بوسیدن دست مرشد با گردن پت در کنج و کنار اتاق  زانو می زدند. عطرکلوش و رایحۀ جوراب ، فضای اتاق را پر کرده بود.

مرشد سفید پوش ـ که گوشت و چربوی مریدانش را خریده بود ـ بر فرق  محفل  تکیه زده بود  و با چای و شیر پیره  به «ذکر خفی» مشغول بود.

آواز خوان در آغاز بزم عارفانه، با اخلاق خراباتی و کسب اجازه از پیر محفل، فریاد کنان رفت به دیار خواجۀ اجمیر. مرشد  تند تند  به سوی غزل خوان  نگریست و کلماتی را  یک جا با  شیر پیره زیر دندان هایش جوید.

هرقدر شب در دیگ موسیقی می جوشید و فیل خواب در چشم مریدان  خانه می کرد، به همان اندازه مرشد، بی قرارتر می شد  و مثل آدم های شپش زده، سر تا پایش را می خارید.

نیمه شب  یک بار  آواز خوان این غزل مولانا را  بر خواند:«ما زبالاییم و بالا می رویم / ما زدریاییم و دریا می رویم.»

هنوز آهنگ به بیت«خوانده ای اِنا الیهِ راجعون» نرسیده بود که شبنم بیخودی بر کندۀ پیشانی مرشد جمع شد، سرش  مثل  اوضاع افغانستان چرخید، نعره یی زد و از هوش رفت.

مریدان از وجد صوفیانه و جذبۀ عرفانی  پیرشان به شور آمدند و شروع کردند به ماشاءالله گفتن. مطرب ـ که ناگهان به سحر آوازش و تأثیرکلام مولانا پی برده بود ـ مستیش دوچندان شد و این غزل یبدل را   سر کرد:«نبری گمان که مفتی به خدا رسیده باشی...»؛ وقتی این آهنگ را با سوز و گداز می خواند، مرشد چارپلاق، بیهوش تر می شد.

دَم دَم صبح  نوبت قوالی  رسید. سرجنبانی و کف زدن های مریدان، مجلس را مانند دیگ باقلا  چنان به جوش آورده بود، که اگر صد خلۀ جوالدوز به  سوراخ استنجای پیر  می زدی، یک تار ریشش  تکان نمی خورد.

حلیم سوخته یکی از مریدان سه آتشه، که از بیهوشی مرادش  کله وپاچه  شده بود، صدا زد:«سبحان الله، آرام تر بنوازید و نرم تر بخوانید که پیر ما از عالم بالا  بازگردد؛ وقت نماز صبح است.»

هنرمند، فرمان حلیم سوخته را اجابت کرد و بیدرنگ  از بنز قوالی  بیرون پرید، اما نتوانست مرشد دوصد کیلویی را از چَکلۀ بیهوشی  پایین کند.

کبیر شوریده از کنج اتاق سراسیمه گفت:«موسیقی بند. نکند مراد ما را خواب برده باشد و همه غافل! چند قطره آب  بر صورت مبارکش  بپاشید تا بیدار شود.»

شریف لوله  از گوشۀ دیگر  فریاد زد:«لعنت به شیطان! عجب مرید گمراه هستی. تا به حال فرق ولی و چَلی را  نمی دانی. مرشد ما در بحر کشف و شهود غرق شده، با چند قطره آب مردار دنیا نمی توانی او را بیدار کنی.»

یک شنوندۀ تازه وارد ـ که معلوم نبود خرابات است یا مناجات ـ از دَم در صدا کشید:« پیر صاحب چه را کشف می کند؟ غار بچۀ لادن یا چارپایی امیرامومنین را. عجب! غزل  می خوانید  یا آدم می کشید. ای برادر، یک آهنگ قطغنی بخوان که عشق زمینی داشته باشد تا مرشد بترسد و به هوش بیاید.»

عارف بُریان ـ از مریدانی که ریشش را در آسیاب صوفی شناسی سفید کرده بود ـ سرخ وسفید  شد و دادزد:« چپ باش سخنگوی ابلیس! پیر ما در انجمن، خلوت کرده است. بگذار سفر روحانیش را تکمیل کند. بخوان برادر بخوان!»

سالکان دیگر هم بیهوشی پیر شان را تعبیر کردند، اما هیچکس نتوانست او را از عالم سُرو چُف به دنیای خُر و پُف باز گرداند.

رسول زیگو ـ که در کنار پیرش زانو زده بود ـ از جا بلند شد و گفت:«من دست او را از دامن معشوق کوتاه می کنم  و از اپولوی فنا به کراچی بقا بازمی گردانمش.»

مجلسیان  بر او اعتراض کردند:«تو چکاره ای؟»

گفت:«من  سخنگوی مرشد  هستم.»

حاضران  توبه کنان گفتند:«لاحول ولا، این پیر است یا  وزیر، که سخنگو داشته باشد!»

رسول زیگو تق تق کنان گفت:«های مریدان بی خبر! پیر ما بزرگمردی است که در خانقاه دموکراسی بزرگ شده، کلامش هزار  پیچ وتاب  دارد، بی سخنگو بوده می تواند؟»

سخنگوی مرشد بعد از گِل ماله کردن دهن سالکان، با شتاب از مجلس خارج شد. محفل مانده بود و پیر چارپلاق. نیم ساعت نگذشته بود که زیگو با یک دانه گلیمچه، یک کاسۀ حلبی، کمی پودر سیاه، یک دانه گوگرد و یک بسته زنگ، وارد بزم طرب شد. غزل خوان، گنگ مادزاد شده بود؛ طبله چی را صد ضربه می زدی، یک « نا دِن» از دستش نمی برآمد؛ مریدان هم سراپا کفگیر شده بودند.

سخنگو، پیرش را به سختی از جا بلندکرد، تمام بدنش را با گلیمچه پوشانید، کاسه را بر فرقش نهاد، باروت سیاه را درآن ریخت، و با گوگرد آتش زد.

مریدان وحشت زده فریاد زدند:«انفجار، انتحار، بکش خوده، هله بگریز که القاعده در عرفان و تصوف نفوذ کرده!»

قوالی خوانان، قوکشیده از کلکینچه بیرون پریدند؛ مریدانی که تا چند لحظه پیش می خواندند:«بمیرید بمیرید وزاین مرگ مترسید/ کزاین خاک برآیید سماوات بگیرید»، حالا غار موش می پالیدند. عده یی که نتوانسته بودند، فرار کنند، مثل مرده هایی که از سردخانۀ چارصدبسترگریخته باشند، می لرزیدند و با سیمای های موزمبیقی «هردَم خیر» می گفتند.

سخنگو بعد از ختم انفجار، زنگ ها را در بیخ گوش پیرش پیهم به صدا درآورد. در میان شرنگ شرنگ زنگ ها صدای انفجاری از زیر گلیمچه شنیده شد، که بویش زننده تراز بوی باروت بود. بعد ازاین صدا، پیر عطسه یی زد، گلیمچه را به دور انداخت ومانند تازه دامادِ غسل کرده از جایش برخاست و برای قضای حاجت رفت بیرون.

مریدانی که چند لحظه پیش میدان عرفان و تصوف را ترک کرده بودند،  دوباره به اتاق هجوم آوردند. یکی از آنان  دست زیگو را بوسید و عاجزانه پرسید: «یا سخنگو، این صاحب کرامات را به ما نشناساندی. چه کردی که  پیر ما را از تخت خواب معشوقش پایین آوردی و به استنجا فرستادی؟»

سخنگو نرم و آهسته گفت:«پیر شما از بزرگان طریقت باروتیه است با مشرب فشنگیه. مرشد شما اهل کافکده و دلدادۀ موسیقی زنگیه است؛ شب ها با دلدار زمینی راز و نیاز دارد. گوش زنگ پرور و روح «کاف نوازش» در این جا آزرده شد. اگر این بزم باروتی را برگزار نمی کردم و این زنگ ناسوتی را به صدا نمی آوردم، تا سی سال دیگر از کومای لطیفه بیرون نمی شد و به قضای حاجت نمی رفت. »

 

ا.سلام

پخته پرانک