zinat
 

 

 

ازمجموعه داستانی "ابجد"

كيسه بُر

 در زير زمينی يك خانه ی كهنه پناه گاهی داشتم که فقط يك کلکینچه ی كوچك نزديك به سقف خانه داشت و من برای ديدنی كوچه از آن پنجره،‌‌ مجبور بودم چوكی نیمه شكسته را زير پايم بگذارم و به كوچه نگاه كنم. یکشب كه بازهم سخت گرسنه بودم و ازشدت گرسنگی خوابم نميبرد.صدای پايی را در كوچه شنيدم با همه گيجی و بی حالی برخاستم. سر چوكی بالا شدم و ازپنجره به كوچه نگاه كردم.فكر ميكردم كه خدا معجزه ی كرده است. شاید زن حاجی کلانتر نيمه ی شب خواب دیده كه پسری ميزايد و همان نيم نيم شب حلوا بخشی و خیرات را شروع کرده است. بوی حلوای خيالی و نان گرم،گرسنه ترم ساخت.به کوچه نگاه کردم. دختر حاجی را ديدم كه با مردی ايستاده و گپ ميزد. مرد چهارطرف را نگاه كرد و چيزی به دخترِحاجی گفت. دختر کمی بیشتر به طرف مرد نزدیک شد. چادرش را از روی مويهايش كش كرد و مويهايش را به مرد نشان داد. مرد باز چهارطرف را نگاه كرد و چيزی گفت : دختر شروع كرد به باز كردن چوتی سياه و آويخته اش. حالا رويش زير مويهای ريخته به صورتش گم شده بود. مردباحرص به مويهايش چنگ ميزد. ديگر چهارطرف را سيل نميكرد.كمی به طرف دخترحاجی نزديك شد و او را به طرف خودش كشيد. ازچوكی پايين شدم بيشتر بيحال شده بودم.همينكه استاده ميشدم. چشمانم سياهی ميكرد و همينكه دراز ميكشدم. قلبم به شدت تپيدن را شروع ميكرد.دوروزپيش كمی نان خورده بودم و فقط امروز صبح دركنار زينه های مسجد پسمانده ی يك لقمه نان و حلوا را بلعيده بودم و بس.نميدانم چقدرگذشت.ديدم ممكن نيست.بخوابم.برخاستم دوباره روي چوكی ايستادم. دختر حاجی مويهايش رامي بست. لباسهايش نامرتب وآشفته شده بودند.مردكمی دورترايستاده بود و چيزيهای را در بكس جيبی اش ميگذاشت. بعد مثلیکه با دختر خداحافظی كرد. دخترحاجی گريه ميكرد و با پشت دست اشكهايش را از گونه های زيبايش پاك ميكرد و چیزهای میگفت. مرد سرد و بيتفاوت سرش را تكان ميداد. مثلیکه عجله داشت تا گپهای دختر تمام شود. بالاخره شبيه كسی كه قصد فرار داشته باشد از او فاصله گرفت و در تاريكی آنسوی كوچه گم شد. گرسنه بودم همه ذهنم تبدیل به يك تكه  نان خوب يا خراب، گرم يا سرد، خام يا پخته شده بود. از خانه برون شدم. فكر كردم شايد در زباله دانی هوتل نوبهارچيزی باشد شبيه ی نان. هر چه باشد. حتا اگر مثل دفعه یی بيشتر يك كچالو خام و نيم سوخته هم پيدا شود.  براي سيرشدنم غنيمت خواهد بود. از سرك گذشتم به پياده رو رسیدم. فقط به زباله دانی فكر كردم. از وقتيكه زباله دانی در ذهنم جان گرفته بود. آب دهنم تمام خشكی دهنم را پر ميكرد و مرا بيشتر گرسنه ميساخت.

‌- هو بچه

برگشتم،مردی كنارم راه ميرفت. نگاهش كردم و چيزی نگفتم

‌- هو بچه كر هستی؟

‌- سلام! كاكا جان

‌- چورا ايتو وارخطاهستی؟ كيسه بر واری معلوم می شی؟

شنيدنی اين گپها برايم مثل روزهای اول كه مادركلانم مرده بود و مرا در تمام دنيا تنها مانده بود. ناراحت كننده نبود. به همه اين نگاه ها و گپها عادت كرده بودم. من با آن كُرتی كلان تر از تنم،بوتهای كه از كهنگی به مشكل با آن راه ميرفتم، با آن پتلون پينه يی، كه پينه های آن يادگاری مادر كلانم و سوراخهايش يادگاری تنهایهايم بود. با آن دست و پای ناشسته، كثيف و تركيده، به كيسه بر و گدا چی كه حتی به معتاد گُرگ زده و شبشی هم شبيه شده بودم. ديری بود از ديدنی خودم در آيينه ي دوكانهای جاده هراس داشتم. اصلا از كنار شان نميگذشتم.گاهی با دستان تركيده و درشتم به گونه هايم دست ميكشدم . احساس میکردم رويم تركيده تر، چركين تر و كبودتر از آن دیر ها شده است.

به مرد نگاه کردم،ميخواستم، بگويم : نی كیسه بُر نيستم. ولي نميدانم كه چرا گفتم : گشنه هستم. بسيار گشنه شديم.

‌- گدايی ميكنی ؟ برو كار كو . مزدوری كو . كلان بچه! هيچ كه نی چهارده،پانزده ساله بچه هستی. با اين قد و قواره. برو كمی به سر و وضعت برس. چتل گنده. گدايی ميكنی كمی قواره ات خو جور كو كه دست آدم به جيب اش بره.

مرد به نظرم آشنا آمد. او مرا به ياد مردی كه با دختر حاجی در كوچه ما ايستاده بود،انداخت. بلی! خودش بود. همان دريشی، همان قواره،خودش بود.

‌- ميخواستم، بگويم. كه فقط سيزده ساله هستم. ميخواستم بگويم؛پول حمام و صابون نيست كاكا جان. ميخواستم بگويم نی كاكا جان گدای گر نيستم. ميخواستم.بگويم كه تا چند روز پيش پوقانه فروشی ميكردم يك لقمه نان پيدا ميشد. مَچم چه گپ شد كه هو آدم كه به ما پوقانه ره ميداد تا بفروشيم و پول نيم راهي ميداد. يك دفعه غيب شد و بازار مزدوری ما نيمچه بچه ها خراب شد. ايسو و اوسو دويديم دگه كار و مزدوری پيدا نشد. اما نميدانم چرا گفتم : گشنه هستم. بسيار گشنه شديم. ‌مرد دستش را مشت كرد و شست كلانش را به طرفم دراز كرد و گفت :جرت! اينه بگی و رفت. اين مرد با آن لباس آراسته و مدرن، با سر و وضع پاك و پربرق خود،کاری كرد كه  راستی من هم ياد نداشتم. اينها در برابر ما هميشه چهره ی برهنه و زشت درون خود را نشان ميدادند. من ديگر به هيچ سرو وضع خوبی،هيچ ملايی و هيچ حاجی و ثروتمندی باور نداشتم. به هر بهانه ی دهن باز ميكردند و هر چه فحش و ناسزا بود سر شانه های بيچاره ی ما بار ميكردند و ميرفتند.

حالا ديگر به نزديك هوتل نو بهار رسيده بودم. چهار طرف را سيل كردم زباله دانی در جای هميشگی اش نبود. هرچه اينطرف و آنطرف را نگاه كردم. هيچ اثری از آن نيافتم. آب دهنم خشك شد.

‌قامت مرد از دورها معلوم ميشد. كه در سياهی كوچه روان بود. سگهای كوچه گرسنه تر از من در حسرت زباله دانی ها چهار طرف با پوز های خشك و گلوهای خشك تر اينطرف و آنطرف ميرفتند. نزديك سرك عمومي روی سنگفرش پياده رو نشستم. يك سگ كوچك و سياه رنگ، كثيف و بد بو آمد. پهلويم نشست. چقدر شبيه من بود. دلم گواهی میداد كه مادر كلانش مرده و او شايد تنها و بيكس در زيرزمينی يك خانه زندگی ميكند. دلم گواهی داد كه بسيار گشنه است. صدای از پشت سرم شنيدم. برگشتم. مردی با چند خريطه ی پلاستيكی كلان از هوتل نوبهار برون شد. خريطه ها را به زمين ماند و قفل را باز كرد و حلقه ی آنرا در چنگگ انداخت و دوباره قفل را بست. بعد خريط ها را برداشت. سر من صدا كرد.

‌- برو دگه خو شو بچه ی حرامی. نه گدايی ميشه ده اين وقت شو، نه كيسه بری . دگه جای نيافتنید شما حراميا مثل اين سگها، دمی هوتل مه ره اجاره گرفتن. سگ! از شما كده خوب اس. كيسه بُری خو نميكنه.

‌- ميخواستم،بگويم كه كيسه بُر نيستم. حرامی هم نيستم. ولی نميدانم چرا گفتم : كاكا! گشنه هستم. بسيار گشنه شديم.

‌- گدايی ميكنی؟

‌- گشنه هستم كاكا

‌- برو كار كو ، زحمت بكش . امروز مه بتمت . سبا را چی ميكنی؟ كته بچه!

بعد يكبار ديگر نگاهم كرد و گفت: بيا اينجه

رفتم. گفت : اين خريطه ها با من كمك كن تا آخر همی كوچه ميرم تا موتر مه.

‌- خو كاكا جان. بچشم.

خريطه ها گرم و خوشبو بودند. بوی نان پخته از آنها،گرسنه ترم ميكرد. مرد تيز تيز راه ميرفت و من با آخرين رمق درپاهایم تعقيب اش ميكردم.

مرد- شو در برون كی ميباشه؟ همي چرس فروشها. در دام كدمش افتادی سرت بچه بازی ميكنن . خوبيت نداره. گلوم بغضی آورد و گم كرد. فهميدم كه چرا زباله دانی گم است. حالا صاحب هوتل همه نان های باسی،خوب و خراب را خانه ميبرد و ديگر چانسی براي من و سگها باقی نمانده. آخر كوچه كه رسيدیم خريط ها را پشت سيت موتر گذاشت.

 گفت :  كار كو ، كيسه بری خوب نيست؟ گدايی خوب نيست. من هم يك بچه ی سيزده ساله دارم . مكتب ميره ، درس ميخوانه، در هوتل كدی مه بازو ميته. از ايی چرس و كيسه بُری و گدايی آدم نميشی. مرد خريطه ها را يك، يك نگاه كرد.یکی را باز کرد و از ميان آن يك خریطه را كه خورد تر، چربتر و چركتر از ديگر خريطه ها بود. برون كشد و به طرفم دراز كرد و گفت : بگير.

‌- ميخواستم. بگويم؛ خير ببينی . مگر گفتم :گشنه هستم . بسيار گشنه شديم .

مرد‌- دگه گپ ره ننه ات يادت نداده يا مادر زاد گدای گر هستی؟

‌گوشه ی پياده رو نشستم.تمام تنم به شدت ميلرزيد با دستان لرزان سرخريطه را باز كردم چند لقمه تيز تيز بلعيدم. مثلی آنکه خون آهسته آهسته در تنم جاري شده باشد. كم كم لرزه در بدنم کمتر شد.چشمانم باز شدند. تازه متوجه شدم که يك مقدار برنج و سبزی و كچالو با توته های نان خشك ريزه شده درون خريطه است. شايد خريطه ی نان سگش بود. هر چه بود.بود. دوباره شروع كردم به خوردن و كمی هم به سگ كوچك و كثيف و  شبیه خودم انداختم. هر دو ما خوب خورديم و سير كرديم. دستانم را به دامن پيراهنم پاك كردم. سگ هم خوش بود و دمبك ميزد. نگاهش كردم و گفتم : ميدانم كه گدا نيستی . ميدانم كه كيسه بُر نيستی. ميدانم كه چرسی نيستی، ميدانم كه كسی.... چُپ شدم.ميخواستم بگويم، ميدانم كه كسی سرت بچه بازی نكرده، اما غيرتم آمد. گرم شدم زيرپوستم داغ شد و كلمات با آه و دود همان بغض مرده برون شد. دودی شد و گم، گم پرید. سگ پوزش را روی پايهايم ماليد.

يكباره جيغی از پشت سرم شنيدم و بعد لَغتی به پشتم خورد. به رو، روی زمين افتادم. برگشتم: همان مرد. همان مرد كه در كوچه با دختر حاجی از پشت پنجره ديده بودم اش،بود.

ايستادم و گفتم :چرا ميزنی؟ چه حق داری؟

‌- زبان پيدا كردی؟ گشنه نيستی؟

بعد صدايش را نازك كرد. سرش را كج گرفت و با لحن التماس آميزی گفت :گشنه هستم كاكاجان، گشنه هستم. كيسه بُر مردار خور چتل

دويد از يخن پيراهن پاره پاره ام گرفت.

‌- بتی بكس جيبی مه، زود شو. تو دزد چتل. دالر دزدی ميكنی ؟ در عمرت يك ده افغانی گی را نديدی؟! بيتی زود شو. بكس جيبی مه.

‌- من كيسه بُر نيستم. گدا هم نيستم. ايلا كو مره كه گفته باشمت. تيله اش كردم. مرد روی زمين چارپلاق افتاد و خشتك پتلون تنگش دو پاره شد. زير تنبانی سفيد رنگش نمايان شد. خون كج لبم را با گوشه كرتی ام پاك كردم و گفتم ؛ من ده كوچه كدی دختر حاجی ديدمت. تو بی غيرت مه را ميزنی .هوشته زنكه بازی برده بود كه جيبته زدند. بازسری مه ميكنی؟ برو خشتك پاره ات بدوز. کیسه بُر پدرت! تو مره کیسه بُر میگیی؟مرد تكان خورد و با هراس نگاهم كردمثليكه با كسی ديگری روبرو شده باشد. تفی به سويش انداختم.دستم را مشت كردم و شصتم را به طرفش دراز كردم و گفتم: جرت جرت اينه بگيرش. كيسه بُر ، كيسه بُر....

سگ به جف زدن در اطراف مرد آغاز كرد. من به طرف پايين كوچه دويدم.

يك نفس تا نزديك اطاقم رسیدم. روبه روی زير زمينی ايستادم و پشت سرم را نگاه كردم. هيچ كسی نبود. به پايه ی چراغ سر كوچه تكيه دادم. زير پايم چيزی افتاده بود. يك بكس جيبی نسبتا كوچك.

بكس جيبی را برداشتم. هنوز جای لَغت مرد به شدت درد داشت و حتا دستم به مشكل حركت ميكرد. بازش كردم. عكس مرد را شناختم. پهلوی عکس اش عكس دختر حاجی مانده شده بود. زنجيربکس را باز كردم. بكسك پربود از نوت های سبز. يك الله طلایی، يك انگشتر و يك ساعت مردانه با نگين های الماس كه دركاغذی پيچده شده ،هم در بکس بود. .بكسک را گرفته به خانه آمدم. همه شب چرت زدم. با همه كسانی كه در زندگی گاهی ديده بودم. انديشدم. بالاخره حاجی قادر يادم آمد كه گاه گاهی مادركلانم مرا پيش او ميبرد و گاهي هم از او پول قرض ميكرد.صبح زود از خواب برخاستم. بعد از روزها دست و رویم زیرنل پیش حمام شستم.

 همه چيز رنگ ديگری گرفته بود. به طرف دكانهاي لباس سيل ميكردم. اولين بار بود كه به لباسهاي همقد و هم اندازه ام به شوق ميديدم.تمام بازار برايم رنگين و زنده شده بود همه چيزها خواستنی و روشن معلوم ميشدند.روبروی دكان جلبي پزی  ايستادم چقدر خوش داشتم يكروز كمی جلبی و ماهی بخورم بارها به مادر كلانم ميگفتم.بي بي يك كمي خو بخر، خيراست و او بهانه امروز و فردا ميكرد. بي بي ميگفت جلبي مزه حلوا دارد گاهی فكر ميكردم كه بي بي هم شايد هيچ وقتی مزه ی جلبی را نميدانسته و فقط از مردم شنيده بود كه شيرين است. دلم شد به دكان بالا شوم ولي ديدم بي بي پهلويم نيست. ياد او و نبود او شوق ماهی و جلبی را از سرم پراند. به موتر ملي بس بالا شدم. دو افغانيگی را به طرف كلينر دراز دارم وتكت را گرفتم و روي چوكی نرم بس نشستم اولين بار بود كه در چوكی بس می نشستم. بارها كلينر به خاطر نداشتنی پول از بس برونم انداخته بود. دلهره ي عجيبي داشتم به مردم كه بالای سرم ايستاده بودند با ترس نگاه ميكردم. فكر ميكردم مرتكب گناهی شده ام و نبايد در چوكی بنشينم. بالاخره جايم را  براي مردی ميانه سالی دادم و خودم ايستادم. از پشت شيشه به شهر نگاه ميكردم. شهر چقدر پررنگ بود. خانه ها و دكانها و سركها چقدر زيبا بودند. مردم آنقدر هم كه من فكر ميكردم خشن و بيرحم نبودند. كرتی و لباسهايم را با بچه های همقدم در بس  مقايسه كردم. چقدر كهنه و چرك بودند كاش اول لباسی ميخريدم و حمام ميرفتم بعد به بس بالا ميشدم.چند تا ده افغانيگی در جيبم بود و با سر انگشتانم آنها را پيهم لمس ميكردم و لذت ميبردم. دلم ميشد قت قت بخندم، حرف بزنم با هر كسی كه پيش آمد، خوش آمد يك چيزي بگويم. .درهمين چرتها ناخوداگاه لبهايم پس رفت. ترك های لبانم پاره شد.زبانم را روی لبهايم ماليدم خون شورش را ليسدم مزه ی  لبخند گمشده ي را داشت.     

......

 میان شادی و دلهره بالاخره به خانه حاجي قادر رسيدم همه یی قصه را برای کاکا قادر گفتم و ساعت را برايش نشان دادم. قادر با شتاب ساعت را از دستم قاپيد وشروع كرد به شمارش دانه های الماس .. يك ، دو ، سه ....چشمان كاكا قادر باز تر ميشد و صدايش با وجد فزاينده يی بلند و بلند تر ميشد تا بيست شمار كرد و جيغ كشيد . بيست تا دانه ي درشت الماس. بيست تااااااا؛اين ساعت گنج است گنج! برو بچه جان كه هر دو ما از خاك خيستيم. خدا شاهد است كه ما يافتمی اش و صاحبش هم گم است. خدا ميدانه كه هو مرد اين پول و زيور ره از دختر حاجی نگرفته باشه. باز گیرم  به پوليس بتی از كته تا چوچه اش دزد است. زار مار خود ميكنن و شايد تره هم ده زندان پرتن.

گفتم:اگرازحاجی کلانتر باشه؟

‌- ازهموحاجی كلانتر كوچه ي تان؟اگر باشه؟! معلوم نيست كه چی از حاجی است چی از خود مردك یا دزدی شده از کسی دگه؟ باز حاجی تره می مانه؟ اول خو دخترخوده ميكشه. دويم تره ده بندی خانه می پرته. ده سال قيدت ره ميكشه. هوش کنی كه ساده گی نكنی جان كاكا؟

‌ميخواستم بگويمش : اي كيسه بر! معلوم ميشه كه من و تو و هو مرد، دختر حاجی و خود حاجي و پوليس و همه و همه ما، كيسه بُر هستيم.اماگفتم: پس چی كنم؟ کاکا!كلی شو چرت زدم و آخرش پيش تو آمدم هرچه صلاه بتی همتورميكنم. اگی در پوليس ميگی به پوليس مي برمش. اگر به حاجی كلانتر ميگی به حاجی ميتمش يا به دخترش ميتم كه به لُندي خود بته. هر چی صلاه ميتی . ميگم به لحاظ خدا مره صلاه بتی.

از تو كده كیی مستحقی ای گنج  است جان كاكا! هرگز حاجی را اينقدر مهربان نديده بودم. هر وقت من و مادركلانم به خانه اش مي آمديم. تمام وقت به ساعتش نگاه ميكرد و از مادر كلانم مي پرسيد:باز چی قيامت سرت آمده؟ نی كه باز بری قرض كردن آمدی. اينه مه از كجا كنم؟ مه خو يتيمخانه واز نكدیم از برای خدا. بي بي، با عجز و التماس از او برای آخرين بار كمك ميخواست و آنفدر دعايش ميكرد تا دلش نرم ميشد. دفعه آخر كه آمده بودیم پيش حاجی. بي بي مريض بود. حاجی رفت كتاب سود و سلم اش را آورد و پيش نام بي بي مقدار پول قرض را  نوشت و گفت : از دفعه یی پيش دوصد روپيه قرض، چهارده روپيه سود مانده سرت. اينه دوصد روپيه دگه را بگیی و برو بخير. دفعه دگه كدی چهارصدوبيست هشت روپيه بيايی اگنی دگه نبينمت ننه.مه را خير و تره صلوات. بي بي به خوشحالی انگشتش را به جعبه ي رنگی مهر زد و پيشروی نام من و خودش را مهر كرد و پول را با دستان لرزان گرفت. حالا همان حاجی روبرویم نشسته و با من چنان درددل ميكند مثليكه رفيق ده ساله اش باشم.

 حاجی بعد از چرت درازی گفت: مه كمی پول جمع كديم، ميخواهم يك هوتل باز كنم. ساعت ره به من ميتی؟ گفتم: باز مه چتو ميشم. با دستش روی شيشه ساعت را پاك كرد و پرسيد: در بكسك پول هم است؟ چند است؟

‌- نميدانم حاجی. چهارپنج هزارش افغانيست. دگه اش نوت های سوز است.

‌- دالر؟

‌- همو دگه ، درلر است چه بلا.

‌- ايمانت از مه اگه دروغ بگويی؟

‌- حاجی اگه مه عقل دزدی و کیسه بُری را ميداشتم حالی پيش تو اينجه ششتگی نمي بودم. فاميدی كاكا!

‌- كدی ما زندگی ميكنی؟ ده خانه ی مه؟ بعد ازی بچه مه باش. هوتل را جور كردم همونجه كار ميكنيم. مكتب هم كدی بچه های مه برو. درست است؟

‌- درست است حاجی كاكا.

‌-حاجی يك بار ديگر نگينه ها را شمار كرد يكی ،، دو ... نزده ......بيست تا و با صدای بلند خنديد و به طرف من سيل كرد و گفت: قسم بخو كه بچه مه ميشی. زنم مادرت و دخترهايم، خواهرت ميدانی. اگر چشمت چپ شد. خودم حلالت ميكنم.

‌- درست است حاجی .

‌- خي ، پولها و بكس جيبی ره به من ميتی.

‌- درست است حاجی كاكا. من برت هرچه در بكسك است ميتم تو هوتل ره جور كو  من در هوتل كدت كار ميكنم تا زنده باشم در خانه ات، ده هوتل ات  كُلگی كارت ره ميكنم مقصد مره ده سايه ات نگا كو و مكتب روان كو. من تا صنف چهار ره خانديم و ميخواهم كه تا دوازه بخوانم و فاكولته برم.

‌- اينه والله ، هوای تو خو از بچه هايم مه كده هم بلند است. خی قسم بخو که هر چه یافتی به من میتی.

‌- درست است. حاجت قسم نيست. كور از خدا چه ميخواهه. شما ده گپ تان محكم باشی . من هستم كدی شما.

 آنروزها كه با بچه های حاجی مكتب ميرفتم و شامها در هوتل حاجی كار ميكردم هميشه آرزو داشتم كه داستان نويس شوم  و قصه هايم را مثل مادر كلانم از بود نبود آغاز كنم. از زير آسمان كبود، از آفتابی كه صبح طلوع ميكند و شب غروب. از روشنی و تاريكی.از روشنی ها و تاريكی های كه ظاهرا برای همه يكسان است.از آن همان كلمات سچه و آهنگين. از بود و نبود فقير و غنی . از بود و نبود سير و گرسنه . از بود و نبود های كه همه كوچه را پر کرده بود. از كودكانیکه قصه های تكراری اين پس كوچه های گنده و بد بو هستند. از كودكان گرسنه يی كه بود ونبود کلی فصه ها هستند. از آنهایكه شناخت، هويت و غرورشان روزانه هزار بار از هر دهنی با فحش تف ميشود و به روی پياده رو های كثيف زیر پا ها می افتاد تا در آنها هر چه که يك انسان را انسان میسازد، كشته شود. از آنهایی كه خروار خروار در شهر ها و كوچه ها راه ميروند. كه گدا نيستند. كه كيسه بر نيستند. فقط گرسنه اند و همه ذهن شان فقط يك تكه نان است چه خوب ، چه خراب ، چه خام ، چه پخته .... از بود نبود های مثل خودم. مثل من های كه مثل من "بود "نميشوند و در نبود های سياه مي مانند. كيسه بر ميشوند، گدا ميشوند، چرس فروش ميشوند و سر شان مردم  بچه .... گلويم بغض ميكند و گفته نميتوانم. كلماتم با آهی در بغضم دود و گم ميشوند

‏يکشنبه‏، 2010‏/02‏/07

زینت نور

zinatnoor@live.ca