تاريخ پنهان جنگ جهاني دوم

نويسنده: مايکل - ززيما
 مترجم: سید رضا - مرزانی

طي سال هاي پس از جنگ جهاني دوم، تلاش هاي بسياري در جهت مثبت و سازنده نشان دادن اين جنگ خانمان سوز شده است. داستان هاي مجعول و دروغ هاي بافته شده توسط تبليغات عميق رسانه اي در بزرگ نمايي دست آوردهاي آن و نشان دادن اين جنگ به عنوان "جنگي خوب"، بي عدالتي ها و رسوايي هاي کشورهاي متفق درگير در جنگ و در رأس آنها ايالات متحده را از نظرها پنهان نگه داشته است. نويسنده اين مقاله در تلاشي براي نقد مستدل دروغ هاي دولت آمريکا به مردم اين کشور و کوشش سردمداران آن در توجيه جنايات جنگي شان، اين شعارها را که ديگر به صورت افسانه درآمده اند –چون غلبه بر فاشيسم، از بين بردن اردوگاه هاي مرگ يهوديان و انتقام حمله پرل هاربر- نفي کرده و تصريح مي کند که جنگ جهاني دوم، در حقيقت وسيله اي براي گسترش امپرياليسم و سلطه جهاني کشورهاي قدرتمندي چون ايالات متحده آمريکا بوده است.
آيا جنگ جهاني دوم، جنگي عادلانه بود؟ ريشه اين "جنگ خوب" چيست؟ افسانه اي است برگرفته از واقعيت؟ اميدي محال يا تبليغات؟ طبق شواهد تاريخي پذيرفته شده، جنگ جهاني دوم جنگي گريزناپذير بود که به يمن حمله غافلگيرانه دشمن خائن، بر مردمي صلح طلب تحميل شد؛ اما براي ما آن را –با دقت و تيزبيني- نبرد مرگ و زندگي در برابر شر مطلق معرفي کرده اند. اکثر ما آمريکايي ها، جنگ جهاني دوم را چيزي جز نبرد رو در روي خير و شر در قالب لباس هاي نظامي خاکي رنگ نمي دانيم. جان آمريکايي ها در جنگي مقدس براي انتقام ماجراي «پرل هاربر»، يا پايان دادن به هولوکاست نازي ها قرباني نشد، درست همان طور که جنگ داخلي براي پايان بخشيدن به برده داري درنگرفت. جنگ جهاني دوم به خاطر قلمرو ارضي، قدرت، سلطه، پول و امپرياليسم پا گرفت. مسلماً متفقين پيروز جنگ بودند و اين اتفاق خوبي بود، اما اين امر لزوماَ به اين معنا نيست که آنها اين برد را منصفانه و بي ريا به دست آورده باشند. در اين مقاله، خواهيم گفت که چه بي انصافي هايي کرده اند.

نخستين افسانه: جنگ جهاني دوم، جنگ "خوبي" بود

شاخه تبليغاتي صنعت انيميشن آمريکا، در سال 1942 تبليغ يک صفحه اي با عنوان "وجدان ما قوي تر از شمشير است" را در چندين مجله به چاپ رساند که در آن تصريح شده بود، اگر مي خواهيم در جنگ پيروز شويم "ذهن هايمان بايد به تيزي شمشيرهايمان، قلب هايمان به نيرومندي تانک هايمان، و روح هايمان به سبکي بال هواپيماهايمان باشند. چرا که وجدان نيروي قدرتمندي است و به اندازه همه ملزومات جنگ، اهميت دارد... پس اين وظيفه صنعت انيميشن است که آنها را بخنداند." اما در واقع، اگر سربازان بازآمده از جنگ مي دانستند که واقعاً چه چيزي در جريان است، تنها تعداد اندکي از آنها ممکن بود بخندند. و اين توانايي تبليغات "جنگ خوب" بود.
جان اشتاين بک، نويسنده مشهور که از خبزنگاران زمان جنگ بود، مدت ها پس از جنگ چنين اظهار کرد: «ما همه در جنگ نقش داشتيم، نه تنها پا به پاي آن پيش رفتيم، که مشوق آن هم بوديم... منظورم اين نيست که خبرنگاران دروغگو بودند... ما در آنچه نمي گفتيم، حقيقت را زير پا مي گذاشتيم.» وي در توضيح بيشتري مي گويد: «گزارشگر احمقي که قواعد را زير پا مي گذاشت، نمي توانست در کشورش چيزي به چاپ برساند و تازه از صحنه هم خارجش مي کردند.»
نگاه هاليوود به جنگ، به جز چند مورد استثنا، تماماَ نشانگر سربازان شريفي است که در راه آزادي و شرافت و بدون پرسيدن هيچ سؤالي مي جنگند. تماشاي جان وين يا تام هنکس در نقش هاي ميهن پرستانه شان، به پنهان نگه داشتن بسياري از حقايق ميدان جنگ که برچسب جنگ خوب را در شک مي اندازد، کمک کرده اند. بخشي از ظاهرسازي ها درباره جنگ خوب که اخيراً به راه افتاده، جار و جنجال مربوط به "نسل برتر" است. اين داستان، خانواده ها را قادر مي سازد که آن نسل را از خودشان بدانند، با اينکه کساني که طي سال هاي بحران اقتصادي و جنگ جهاني دوم زندگي مي کردند، انسان هايي مانند خود ما بودند. در 1946 آماري بالغ بر 600000 طلاق به ثبت رسيده است. نرخ 16 درصدي طلاق در 1940، به 27% در 1944 افزايش يافت. در خلال سال هاي 1939 تا 1945، ميزان تولد کودکان نامشروع 42% افزايش يافت. بين سال هاي 1941 تا 1944 در نيويورک، ميزان بيماري هاي مقاربتي براي دختران 15 تا 18 ساله، افزايش 204 درصدي داشت؛ و از سال 1938 تا 1943، فرار از مدرسه و عياشي در ديترويت 24% رشد داشت.

دومين افسانه: جنگ جهاني دوم، غير قابل اجتناب بود

براي آنکه بتوانيم اين افسانه را باور کنيم ، بايد بپذيريم که ظهور فاشيسم عملاَ يک اجبار منطقي و طبيعي بوده است. اما با نگاهي دقيق تر به تصميماتي که بسياري "افراد خوب" گرفته اند، به ديد ديگري مي رسيم.
زماني که ويليام اي داد سفير آمريکا در آلمان در خلال دهه 1930 اعلام کرد که "دسته اي از صاحبان صنايع ايالات متحده ... در همکاري نزديک با دولت [هاي] فاشيست در آلمان و ايتاليا هستند" شوخي نمي کرد.
کريستوفر سيمپسون گزارشگر محقق، مي گويد: "بسياري از رهبران وال استريت و فعالان عرصه سياست خارجي آمريکا، از سال هاي دهه 1920، با همتايان آلماني خود روابط نزديکي برقرار کرده بودند که برخي از آنها به پا گرفتن ازدواج هايي در ميان آنها و سرمايه گذاري هاي مشترک منجر شد. اين روند در دهه 1930 در فروش اوراق قرضه در نيويورک که عايدي آن سرمايه لازم براي راه اندازي کمپاني ها و املاک براي آريايي ها از اموال غارت شده يهوديان آلمان را تأمين مي کرد، ادامه داشت... سرمايه گذاري هاي ايالات متحده در آلمان، پس از به قدرت رسيدن هيتلر به سرعت افزايش يافت." سيمپسون تصريح مي کند که "چنين سرمايه گذاري هايي در خلال سال هاي 1929 تا 1940 افزايش 48.5 درصدي داشت، حال آنکه در همين زمان، سرمايه گذاري ديگر کشورهاي اروپايي به شدت کاهش يافت."
يکي از ولي نعمتان همکاري هاي آمريکا در مساعدت هايش به شرکاء آلماني، هرمان آبز، بانکدار آلماني بود که آن قدر به در فوهرر نزديک بود تا بداند که آلمان در تدارک تصرف استرالياست. آبز در زمان مرگش، به طور مؤثري توسط «نيويورک تايمز» به عنوان "يک مجموعه دار آثار هنري" که "از 1945 از دنياي تجارت کناره گرفت"، ستوده شد. تايمز در نقل قولي سرپوشيده از ديويد راکفلر، آبز را "برجسته ترين بانکدار عصر ما" ناميد.
تنها راکفلرها نبودند که خلاقيت نازي ها را مي ستودند. از ديگر سرمايه گذاران آمريکايي در آلمان در دهه 1920، مي توان به «فورد»، «جنرال موتورز»، «جنرال الکتريک»، «استاندارد اويل»، «تکزيکو»، «اينترنشنال هاروستر»، «آي تي تي» و «آي بي ام » اشاره کرد _ شرکت هايي که همگي از در هم شکستن جنبش کارگري و طبقه کارگر آلمان بسيار خشنود بودند. بسياري از اين شرکت ها در طول جنگ هم به فعاليت خود در آلمان (حتي در شرايطي که مجبور به به کارگيري اسراي جنگي به عنوان نيروي کار بودند)، آن هم با پشتيباني علني دولت ايالات متحده ادامه دادند.
مايکل پارنتي نويسنده، مي گويد: "به خلبانان دستور داده شده بود تا به کارخانه هاي متعلق به شرکت هاي آمريکايي در آلمان حمله نکنند. به اين ترتيب، «کولون» مورد حمله نيروهاي متحد قرار مي گرفت، ولي کارخانه فورد که در نزديکي آن قرار داشت و تجهيزات نظامي براي نيروهاي نازي مهيا مي کرد، مورد تجاوز قرار نمي گرفت."

سومين افسانه: متفقين براي برچيدن اردوگاه هاي مرگ جنگيدند

مي توان چنين وانمود کرد که کسي از جزئيات هولوکاست خبر نداشت، که اگر چنين بود، ايالات متحده حتماَ در جنگ وارد مي شد. اما همان طور که کنت سي ديويس تشريح مي کند، پيش از درگيري آمريکا در جنگ، برخورد نيروهاي نازي با يهوديان در آمريکا، عکس العملي بيش از محکوميت ديپلماتيک کوچکي برنيانگيخت. مسلماَ روزولت از نوع برخورد با يهوديان در آلمان و ديگر کشورهاي اروپايي و نابودي روشمند و برنامه ريزي شده يهوديان در جريان هولوکاست اطلاع داشته است؛ و واضح است که نجات يهوديان و ديگر گروه هاي تحت فشار هيتلر، موضوع بحراني براي طراحان جنگي آمريکا نبوده است."
در واقع، هنگامي که در ژانويه 1934، قطعنامه اي خواستار اظهار "غافلگيري و تألم" سنا و رئيس جمهور از برخورد آلمان ها با يهوديان شد، هيچ گاه به تصويب کميسيون بررسي نرسيد.

چهارمين افسانه: حمله به پرل هاربر، غافلگيرکننده بود

پس از حمله به پرل هاربر، ژاپن به خيانت متهم شد، برچسبي که بسياري از فجايع جنگي را توجيه کرد و پس از بمباران هيروشيما و ناکازاکي هم همچنان باقي ماند. اما پيش از پذيرش چنين کليشه نژاد پرستانه اي، بايد حداقل مدرکي دال بر خيانت عرضه کرد.طبق آنچه توماس اي بيلي محقق و تاريخدان مي نويسد: "فرانکلين روزولت پيش از ماجراي پرل هاربر، مکرراَ مردم آمريکا را فريب مي داده... مانند پزشکي که بايد به بيمارش به خاطر مصلحت خود او دروغ بگويد."
مدارک ديپلماتيک، قسمتي از آنچه دکتر روزولت در سخنان خود در "دوره رسوايي" (که امروزه رمزآلود به نظر مي رسد)، از گفتنشان به بيماران ساده خود کوتاهي کرده را آشکار مي کند:
30 دسامبر 1940: به حدي بيم حمله به پرل هاربر مي رود که دريادار کلود سي بلاچ، فرمانده بخش چهاردهم، يادداشتي غيررسمي با اين عنوان مي نويسد: "موقعيت امنيتي ناوگان و توانايي کنوني نيروهاي دفاعي منطقه در برابر حملات غافلگيرکننده".
27 ژانويه 1941: گرو (از توکيو) پيامي به دولت مرکزي مي فرستد: "همکار پروئي من، به يکي از کارکنانم گفته که نيروهاي نظامي ژاپن قصد دارند در صورت بروز اختلاف با ايالات متحده، با استفاده از تمام نيروهاي نظامي شان به پرل هاربر حمله کنند."
5 فوريه 1941: يادداشت بلاچ در 30 دسامبر 1940، موجب بروز بحث هاي زيادي مي شود و نتيجتاَ نامه اي از دريادار ريچموند کلي ترنر به هنري استيمسون، وزير جنگ فرستاده مي شود که در آن ترنر اخطار مي کند: "امنيت ناوگان اقيانوسي ايالات متحده مادام که در پرل هاربر است و همچنين امنيت خود پايگاه دريايي پرل هاربر، توسط دپارتمان ناوگان و نيروهاي شناور در طول چند هفته گذشته، مورد تحقيق مجدد قرار گرفته است... چنين به نظر مي رسد که اگر درگير چنگ با ژاپن شويم، نبرد با حمله اي غافلگيرکننده به ناوگان يا پايگاه دريايي در پرل هاربر آغاز گردد... به نظر من، احتمال وقوع حادثه اي وخيم در ناوگان يا پايگاه دريايي، اتخاذ هر گونه تصميمي براي آمادگي هر چه بيشتر ارتش و نيروي دريايي در مقابله با مواردي که اشاره شد را در سريع ترين زمان، الزامي مي کند."
29 نوامبر 1941: کوردل هال وزير امور خارجه آمريکا، در پاسخ به سخنان ژنرال ژاپني، هايدکي توجو، يک هفته پيش از حمله، با روزولت که در وارم اسپرينگز گرجستان به سر مي برد، تماس تلفني مي گيرد تا او را در جريان "خطر قريب الوقوع حمله ژاپني ها" قرار دهد و از او مي خواهد تا زودتر از موعد مقرر به واشنگتن بازگردد.

افسانه پنجم: تنها متحدين مرتکب جنايات جنگي شدند

در صحنه نمايش اقيانوس آرام، ژنرال کورتيس لمي فرمانده يگان بيست و يکم هواپيماهاي بمب افکن بود. مطابق نظر مارشال در 1941 مبني بر به آتش کشيدن مناطق کم جمعيت تر ژاپن، بمب اندازهاي لمي در شب هاي نهم و دهم مارچ 1945، توکيو را در محاصره گرفتند و خانه هاي چوبي به هم چسبيده را با 1665 تن مواد آتش زا هدف قرار دادند. لمي بعدها به ياد آورد که مقداري مواد منفجره را چاشني مواد آتش زا کرده تا روحيه آتش نشانان را تضعيف کند (98 ماشين آتش نشاني تبديل به خاکستر شدند و 88 آتش نشان جان خود را از دست دادند.)
يک پزشک ژاپني "تعداد بي شماري جسد" را به ياد مي آورد که روي رودخانه سوميدا شناور بودند. اجساد "به سياهي زغال" بودند و نمي شد تشخيص داد که مردند يا زن. تخمين زده شد که تعداد کشته هاي يک شب به 85 هزار نفر برسد، و زخمي ها بالغ بر 40 هزار نفر باشند و يک ميليون نفر هم آواره شدند. اين تنها نخستين مرحله از عمليات بمباران هوايي بود که 250 تن بمب را در هر مايل مربع رها و 40 % سطح منطقه را در 66 شهر هدف (شامل هيروشيما و ناکازاکي)، نابود ساخت. مناطق مورد هجوم تا 87.4 % مسکوني بودند.
کارشناسان بر اين عقيده اند که طي 6 ساعت آتش باران، افراد زيادي، بيش از هر زمان ديگري در تاريخ بشر، جان خود را از دست دادند. در ارتفاع صفر کيلومتري، دما به 1800 درجه فارنهايت رسيد. شعله هاي اين جهنم تا مسافت 200 مايلي قابل مشاهده بود. از شدت حرارت، کانال ها به غليان درآمدند، فلزات ذوب شدند، و آدميان به يک باره در شعله ها منفجر شدند.
تا مي 1945، 75 % از بمب هايي که روي ژاپن ريخته شد، آتش زا بودند و باعث برخاستن فرياد شادي امثال مجله «تايم» شدند: "شهرهاي ژاپن، به شايستگي، مانند برگ هاي پاييزي گداخته شده و سوختند"_ عمليات نظامي لمي، تقريباَ جان 672 هزار نفر را گرفت. راديو توکيو، تاکتيک هاي لمي را "سلاخي بمب ها" ناميد و مطبوعات ژاپني اعلام کردند که در جريان اين يورش آنش زا:
آمريکا، سيرت وحشي مآب خود را ظاهر ساخت... اين يورشي در قتل عام زنان و کودکان بود... اين اعمال هنگامي آمريکايي ها را پست تر نشان خواهد داد که ادعاهاي مکرر و پر جار و جنجالشان در دفاع از انسانيت و کمال گرايي را مي شنويم... کسي انتظار ندارد که جنگ چيزي جز درگيري هاي وحشيانه باشد، اما آمريکايي ها به طرزي سيستماتيک و بي دليل، آن را به وحشتي همه گير براي قربانيان بي گناه تبديل کردند. سخنگوي دسته پنجم نيروي هوايي، به جاي انکار اين سخنان، "تمام جمعيت ژاپن را [به عنوان] هدف مناسب نيروهاي نظامي" دسته بندي کرد. کلنل هري اف کانينگهام سياست ايالات متحده را با اطمينان چنين تشريح کرد: کار ما مردان نظامي، کارت منگنه کردن يا پيک نيک روزهاي يکشنبه نيست، کار ما جنگيدن است و با منتهاي تلاشمان، آن را براي نجات جان آمريکاييان، کاهش رنج جنگ، و تلاش در برقراري صلح انجام مي دهيم. ما مصميم تا دشمن را در هر جا که هست بيابيم و آن را در بزرگ ترين مقياس و کوتاه ترين زمان ممکن از بين ببريم. براي ما، هيچ غيرنظامي در ژاپن وجود ندارد.
ششمين افسانه: بمب هاي اتمي فروريخته بر ژاپن، نياز بودند تقريباَ همه بر اين باورند که ژاپن در ماه هاي پيش از بمباران اتمي، سعي در تسليم شدن داشت. تلگرافي که در پنجم مي 1945، توسط ايالات متحده گرفته و رمزگشايي شد،"هر شکي را که ژاپني ها به دنبال تقاضاي آتش بس بودند را از بين مي برد." در واقع، هيئت بررسي استراتژيک بمباران ايالات متحده، کمي پس از اتمام جنگ گزارش داد که قرار بود ژاپني ها، "به احتمال قريب به يقين" پيش از حمله بحث انگيز متفقين در اول نوامبر 1945، تسليم شوند، و به اين ترتيب، جان همه طرف هاي درگير حفظ مي شد. هفتمين افسانه: دست آوردهاي جنگ جهاني دوم، "خوب" بودند
برچسب "جنگ خوب" پذيرفته شد. بعد چه؟ در کنار به کارگيري فعالانه نازي ها و پيش کشيدن انسانيت به لبه نبرد هسته اي نيروهاي خير و شر، فاتحان نقشه اي داشتند. سند داخلي که در 1948 توسط جورج کنان سرپرست بخش برنامه ريزي وزارت امور خارجه، اندکي پس از جنگ نوشته شد، فلسفه استراتژي ايالات متحده را مشخص مي کند: ما 50% از ثروت جهاني و تنها 6.3% از جمعيت آن را در اختيار داريم... در چنين شرايطي نمي توان جلوي خشم و حسادت ديگر ملت ها را گرفت. وظيفه اصلي ما در دوره آتي آن است که به دنبال روابطي باشيم که اين موقعيت بي بديل را بدون آسيب رساندن به امنيت اجتماعي مان، براي ما تثبيت کند. براي نيل به اين مقصود، بايد خود را از هر نوع احساس گرايي و خيال پردازي رها کنيم؛ و تمرکز خود را در همه جا روي اهداف بلافصل ملي مان قرار دهيم. لازم نيست خود را با شعارهاي لوکسي چون نوع دوستي و خير جهاني فريب دهيم... بايد دست از صحبت درباره اهداف مبهم و –براي کشورهاي خاور دور- غيرواقعي چون حقوق بشر، بهبود استانداردهاي زندگي، و دموکراسي سازي برداريم. چندي بيشتر به آن زماني نمانده که مجبور شويم درباره مفاهيم قدرت صريح باشيم. و در آن زمان، هرچه شعارهاي کمال گرايانه کمتر سد راهمان شوند، بهتر است. و به اين ترتيب، دوران پس از جنگ و تبليغات جنگ سرد آغاز شد همراه با جهاني شدن و ضديت کينه جويانه با کمونيسم. چند سالي که طي جنگ جهاني دوم صرف مبارزه با فاشيسم شد، در واقع چيزي جز انحرافي کوچک از جنگ بزرگ براي کنترل منابع و از ميان برداشتن ايدئولوژي هاي ناهمساز با اين کنترل نبود. زماني که غبارها زدوده شوند، خواهيم ديد که فاشيسم، بمب هاي اشباع شده، نسل کشي، و سلاح هاي اتمي را زنده کرده تا در قالبي جديد و پست تر از قبل سر بلند کند. به وجود آمدن شرکت هاي چند مليتي غير قابل درک، يکي از غم انگيزترين ميراث هاي جنگ جهاني دوم بود. الکس کاري، محقق استراليايي، سه مورد را که از نظر سياسي اهميت فراوان دارند، به عنوان مشخصه هاي قرن بيستم مورد توجه قرار مي دهد: "... افزايش دموکراسي، افزايش قدرت گروهي، و افزايش تبليغات گروهي به عنوان وسيله اي براي حفظ قدرت گروهي در مقابل دموکراسي." سازمان هاي دموکراتيک مي توانند به سادگي مانعي بر سر راه دستيابي به منافع باشند، و به همين خاطر هم استدلالاتي که پيشتر به آنها اشاره شد، پا گرفتند. اين مسئله به توضيح چگونگي تشکيل مجدد وزارت جنگ، پس از جنگ جهاني دوم زير نام وزارت دفاع کمک مي کند.
بخش عمده اين ماجراها ممکن است، زيرا افسانه جنگ خوب، آزادي ايالات متحده در مداخله عملي در سراسر دنيا را تضمين کرده است. آخر، که مي تواند انگيزه هاي عمو سام را زير سؤال ببرد، وقتي پسران او دنيا را از شر هيتلر نجات داده اند؟ با پايان جنگ سرد و شکست يک حکومت شرور ديگر، مانعي چون شوروي نيز از ميان رفت. اين پيشرفت، آزادي عمل بيشتري را به ايالات متحده داد تا اعمال نظامي خود را در قالب بشردوستي به عنوان بخشي از دنياي دموکراتيک تازه که در رزمگاه هاي جنگ جهاني دوم به دست آمد و طي سال هاي جنگ سرد تثبيت شد، بنشاند. به ما گفته اند که آمريکا صرفاً از آزادي حمايت مي کند، و چه کسي است که بتواند مخالف آزادي باشد؟
«نجات سرباز رايان» و «نسل برتر»، تنها مي تواند اين شيوه انکار را تقويت کند، آن هم با قرباني شهرونداني که آرزو دارند تا به بهترين ها درباره کشورشان باور داشته باشند. اين گونه کتاب ها، فيلم ها و صورت هاي ديگر فرهنگ عامه، به ثروتمندان و قدرتمندان فرصت مي دهد تا از راه امپرياليسم و جنگاوري به تسلط جهاني برسند و در عين حال توده مردم را از اين تغييرات بي اطلاع نگه دارند. اما کساني هم که چنين دست کاري هايي را گريزناپذير، غير قابل توفيق و شايد حتي ضروري مي دانند، بادست کم گرفتن قدرت حرکت جمعي بشر، اسناد تاريخي را ناديده مي انگارند.