1. عقاب و زاغ



    چو ازو دور شد ايام شباب

    گشت غمناك دل و جان عقاب

    ديد كش دور به انجام رسيد
    آفتابش به لب بام رسيد

    بايد از هستي دل بر گيرد
    ره سوي كشور ديگر گيرد

    خواست تا چاره ي نا چار كند
    دارويي جويد و در كار كند

    صبحگاهي ز پي چاره ي كار
    گشت برباد سبك سير سوار

    گله كاهنگ چرا داشت به دشت
    ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
    وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
    شد پي بره ي نوزاد دوان
    كبك ، در دامن خار ي آويخت
    مار پيچيد و به سوراخ گريخت
    آهو استاد و نگه كرد و رميد
    دشت را خط غباري بكشيد
    ليك صياد سر ديگر داشت
    صيد را فارغ و آزاد گذاشت
    چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
    زنده را فارغ و آزاد گذاشت
    صيد هر روزه به چنگ آمد زود
    مگر آن روز كه صياد نبود
    آشيان داشت بر آن دامن دشت
    زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
    سنگ ها از كف طفلان خورده
    جان ز صد گونه بلا در برده
    سا ل ها زيسته افزون ز شمار
    شكم آكنده ز گند و مردار
    بر سر شاخ ورا ديد عقاب
    ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
    گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
    با تو امروز مرا كار افتاد
    مشكلي دارم اگر بگشايي
    بكنم آن چه تو مي فرمايي ››
    گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
    تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
    بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
    جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
    دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
    ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
    اين همه گفت ولي با دل خويش
    گفت و گويي دگر آورد به پيش
    كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
    از نياز است چنين زار و زبون
    ليك ناگه چو غضبناك شود
    زو حساب من و جان پاك شود
    دوستي را چو نباشد بنياد
    حزم را بايد از دست نداد
    در دل خويش چو اين راي گزيد
    پر زد و دور ترك جاي گزيد
    زار و افسرده چنين گفت عقاب
    كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب
    راست است اين كه مرا تيز پر است
    ليك پرواز زمان تيز تر است
    من گذشتم به شتاب از در و دشت
    به شتاب ايام از من بگذشت
    گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
    مرگ مي آيد و تدبيري نيست
    من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
    عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
    تو بدين قامت و بال ناساز
    به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
    پدرم نيز به تو دست نيافت
    تا به منزلگه جاويد شتافت
    ليك هنگام دم باز پسين
    چون تو بر شاخ شدي جايگزين
    از سر حسرت بامن فرمود
    كاين همان زاغ پليد است كه بود
    عمر من نيز به يغما رفته است
    يك گل از صد گل تو نشكفته است
    چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
    رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
    زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
    عهد كن تا سخنم بپذيري
    عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
    دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
    ز آسمان هيچ نياييد فرود
    آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
    پدر من كه پس از سيصد و اند
    كان اندرز بد و دانش و پند
    بارها گفت كه برچرخ اثير
    بادها راست فراوان تاثير
    بادها كز زبر خاك و زند
    تن و جان را نرسانند گزند
    هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
    باد را بيش گزندست و ضرر
    تا بدانجا كه بر اوج افلاك
    آيت مرگ بود ، پيك هلاك
    ما از آن ، سال بسي يافته ايم
    كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم
    زاغ را ميل كند دل به نشيب
    عمر بسيارش ار گشته نصيب
    ديگر اين خاصيت مردار است
    عمر مردار خوران بسيار است
    گند و مردار بهين درمان ست
    چاره ي رنج تو زان آسان ست
    خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
    طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
    ناودان ، جايگهي سخت نكوست
    به از آن كنج حياط و لب جوست
    من كه صد نكته ي نيكو دانم
    راه هر برزن و هر كو دانم
    خانه ، اندر پس باغي دارم
    وندر آن گوشه سراغي دارم
    خوان گسترده الواني هست
    خوردني هاي فراواني هست ››
    ****
    آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
    گندزاري بود اندر پس باغ
    بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
    معدن پشه ، مقام زنبور
    نفرتش گشته بلاي دل و جان
    سوزش و كوري دو ديده از آن
    آن دو همراه رسيدند از راه
    زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
    گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
    لايق محضر اين مهمان ست
    مي كنم شكر كه درويش نيم
    خجل از ما حضر خويش نيم ››
    گفت و بشنود و بخورد از آن گند
    تا بياموزد از او مهمان پند
    ****
    عمر در اوج فلك بر ده به سر
    دم زده در نفس باد سحر
    ابر را ديده به زير پر خويش
    حيوان را همه فرمانبر خويش
    بارها آمده شادان ز سفر
    به رهش بسته فلك طاق ظفر
    سينه ي كبك و تذرو و تيهو
    تازه و گرم شده طعمه ي او
    اينك افتاده بر اين لاشه و گند
    بايد از زاغ بياموزد پند
    بوي گندش دل و جان تافته بود
    حال بيماري دق يافته بود
    دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
    گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش
    يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
    هست پيروزي و زيبايي و مهر
    فر و آزادي و فتح و ظفرست
    نفس خرم باد سحرست
    ديده بگشود به هر سو نگريست
    ديد گردش اثري زين ها نيست
    آن چه بود از همه سو خواري بود
    وحشت و نفرب و بيزاري بود
    بال بر هم زد و بر جست ا زجا
    گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا
    سال ها باش و بدين عيش بناز
    تو و مردار تو و عمر دراز
    من نيم در خور اين مهماني
    گند و مردار تو را ارزاني

    گر در اوج فلكم بايد مرد
    عمر در گند به سر نتوان برد ››
    ****
    شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
    زاغ را ديده بر او مانده شگفت

    سوي بالا شد و بالاتر شد
    راست با مهر فلك ، همسر شد

    لحظه ای چند بر این لوح کبود
    نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
    *****