مسئله رابطه اجتماعی از دیدگاه ماکس وبر

 
گروه اینترنتی قلب من
 

 

 

• مسئله رابطه اجتماعی، یا بهتر بگوییم، مسئله شیوه هایی که مجموع افراد توسط آن ها، همان جامعه را بنا می نهند و رشد می دهند و «پیکر اجتماعی» را می سازند، مسئله به شدت تئوریک و در همان حال بسیار سیاسی است. چندین سال است که من با کریستیان پا لوآ روی این مسئله بر پایه مفهوم «شیوه اجتماعی شدن» کار می کنم. در این جا مایلم بر اساس اثرهای هابرماس پرسش هایم را به بحث بگذارم ...

فیلیپ ظریفیان

 مترجم:  (ب. کیوان)

 

پیش درآمد: «مسئله رابطه اجتماعی، یا بهتر بگوییم، مسئله شیوه هایی که مجموع افراد توسط آن ها، همان جامعه را بنا می نهند و رشد می دهند و «پیکر اجتماعی» را می سازند، مسئله به شدت تئوریک و در همان حال بسیار سیاسی است. چندین سال است که من با کریستیان پا لوآ روی این مسئله بر پایه مفهوم «شیوه اجتماعی شدن» کار می کنم. در این جا مایلم بر اساس اثرهای هابرماس پرسش هایم را به بحث بگذارم»:

1 – جامعه مفروض کلی آینده: ادعای جامعه شناسی
هابر ماس تصویری تبیینی از جامعه کلی مدرن می سازد که استوار بر گرایش به «گسست» و تفکیک نسبی میان سیستم و دنیای واقعی است .
سیستم، سپهر عقلانیتی است که زیر فرمانروایی سودآوری و کارایی،نماینده نظم بورژوایی قرار دارد و در دو زیر سیستم مهم :سیستم اقتصادی و سیستم اداری- بوروکراتیک متمایز می گردد. این سیستم دنیای واقعی را به وسیله دو میانجی مهم: پول و قدرت، استعمار و ساختاری می کند.
دنیای واقعی سپهر عام کنش سوژه های سمت و سو یافته به درک متقابل، سپهر روند هایی است که در آن به اعتبار ارتباطِ (
communication) به طور اساسی زبانی، سوژه ها وفاق استوار بر شناخت درون ذهنی، ادعای درستی بیان ها و کنش های شان را در هدف دارند.
دنیای واقعی توسط سیستم در فضاهای ارتباطی و کنش متمایز، قطعه قطعه و ساختاری شده است . در نظر گرفتن تأثیر های خاص سیستم اقتصادی و سیستم بوروکراتیک، در سپهر زندگی خصوصی و فضای عمومی است که رفتار کردن ارتباطی توانمندی های اش را به طور کامل گسترش می دهد.
«در جامعه های مدرن، فضاهای پیشایندی برای کنش های متقابل که از بافتارهای هنجاری شان رهایی یافته اند، به چنان درجه ای گسترش می یابند که مصاف رفتار کردن ارتباطی چه در شکل های مبادله نا نهادی شده درونِ سپهر خصوصی خانوادگی چه در فضای عمومی که توسط رسانه های توده ای نشان داده می شود،«در عمل واقعی می شوند». در همان زمان، آمریت های زیر سیستم که مستقل شده اند، در دنیای واقعی نفوذ کرده و از راه پولی شدن (
Monétarisation) و اداری شدن (Buraucratisation) به رفتار کردن ارتباطی برای همانند شدن با سپهر های کنش که به طور صوری سازمان یافته اند، مجبور می شوند» (1).
پیش از آن که در باره این بازنمود به پرسش پردازم، به عقیده من ، یک پرسش مقدم مطرح می گردد ، و آن این که درستی طرح جامعه شناسانه برای تدارک دیدن یک تئوری جامعه کلی کدام است؟ هابرماس به روشنی درون جامعه شناسی قرار دارد . در مثل این برعکس اقتصاد سیاسی، (تنها رشته ای که تخصصی نشده) به عنوان قلمرو رهنمون جامعه در مجموع آن حفظ شده است. اما آیا این اساس مسئله است؟ من مایلم نشان دهم که هابرماس به طور اساسی طرح مارکس را در نقد اقتصاد سیاسی و به ویژه دعوی جمع کننده و همگانی کننده این اقتصاد سیاسی که با بعد تخصصی شده اش به کلی سازگار است، درک نکرده است.
اما آیا هابرماس نقد جامعه شناسی و به ویژه کاربردی را که دعوی اش در بنا نهادن علم یکپارچگی اجتماعی عملی می سازد،طرح ریزی می کند؟ به هیچ وجه. از این دیدگاه، این به روشنی عقب ماندن آن از سنت بزرگ نقد فلسفه آلمان به نظر می رسد.
می توان در باره روشی که جامعه شناسی موضوع اش را بنانهاده و در باره روشی که جامعه شناسی گرایی نفوذ کردن در بازنمود جهان مارا ادعا کرده، تردید جدی داشت، که کنش سیاسی را به شناخت ناب روند های اجتماعی شدن در جهت یکپارچگی ناب و هم ستیزانه فرضی شان با شکل های شئی واره شده و ستمگرانه نظم بورژوایی، کاهش می دهد.
برانگیزنده باشیم : آیا جامعه بورژوایی کلی، هم زمان یکپارچه و متفاوت وجود دارد؟ آیا این اصل بنیادین می تواند نقطه حرکت تحلیل علمی باشد ؟
من در باره این موضوع بسیار تردید دارم : به عقیده من، جامعه بورژوایی، جامعه ای به کلی ناقص است. وجود «جامعه» نمی تواند به عنوان نقطه حرکت طرح شود، البته، حد اکثر به عنوان پرسش : در چه مقیاسی نتیجه جامعه کلی وجود دارد یا ندارد؟ به طور کلی، روش هایی که از پیش فرض جامعه شناسانه و انسان شناسانه جامعه کلی به عنوان نقطه عزیمت- بنابر این، به عنوان محاصره هر تضاد حرکت می کنند- خیلی زود به سمت چشم انداز عمومیت بخش و بومی ساز، بسیار روشن در نزد هابر ماس به سوی «مدل» یا «ماکت» کارکرد اجتماعی به طور کلی برگردانده می شوند؛ به طوری که دیدگاه نقدی در باره آن چه که به عنوان پایه این کارکرد مطرح شده ، محو می گردد (در نزد هابرماس، [پایه این کارکرد] دنیای واقعی است که او آن را به عنوان «زیر ساخت» جانشین اقتصاد کرده و محتوی آن را طبیعی (بومی) می کند).
به عقیده من، جامعه شناسی گرایی چونان میانجی اقتصاد گرایی عمل می کند. او از مسئله دانستن این نکته که رابطه های واقعی اجتماعی و به طور تاریخی تاریخمند کدام اند، اجتناب می کند. رابطه هایی که پایه جامعه جدید (جامعه بورژوایی)، شکل های تضاد ها و درهم برهمیِ ساخت این رابطه ها، ساختاری شدن و نهادی شدن گذرای شان را در آن چه که خود را چونان جامعه کلی و عمومیت بخش، ناکاملی ، و بحران کنونی شان را نشان می دهند ، ترسیم می کند.
پیش از پرداختن به موضوع ها به نحو دیگر باید پرسید که یک جامعه چگونه عمل می کند و نیز باید پرسید که این جامعه در چه مقیاس و تا چه نقطه ای وجود دارد و بنابراین، به ترتیب معینی، چه چیز است که پایه دعوی اش را برای وجود داشتن و عمل کردن تشکیل می دهد.
به شیوه سیاسی تر، می توان اندیشه ای را بیان کرد که بنابر آن جامعه شناسی گرایی- بسی این سوتر هابرماس- خود را بر اندیشه نقد مارکسیستی در موضوعِ وارد کردن دریافت استوره ای قاعده های کلیت بخش جامعه بورژوایی مدرن مسلط گردانید- و به شیوه خود آن را از بی اعتباری که امر اقتصادی آغازیده بود، رهانید- نقد آن دیگر نمی تواند جز با تصور کردن «به فرجام رسیدن» روند های یکپارچگی اجتماعی که عبارت از توسعه تعمیم یافته شهر وندی دموکراتیک یا در روایت مدرنیستی توسعه ارتباطی بودن نانهادی بین افرادی است که به توافق رسیدن در بین خود را در نظر دارند، به جایی برسد.
2- قانون ارزش- مارکس، پس از مارکس
هابر ماس در نگرش خود به آن چه که آن را زیر سیستم اقتصادی می نامد، حق دارد که روند خود گردان شدن و جدایش پذیری اقتصاد سرمایه داری- شکل بندی شده در نقش مرکزی پول را تصریح کند و روی ارتباط (کم بررسی شده در نزد مارکس) میان بنای سیستم اقتصادی و ساخت سیستم دولتی- دیوان سالاری که نقش پول را با کاربرد قانونی قدرت اداری دولت تعویض می کند، پافشاری نماید.
با این همه، من با هابر ماس در باره نقد او از مارکس اختلاف دارم. در باره این موضوع من به دید گاه مورد دفاع ژان ماری ونسان باز می گردم:
«در این سطح، هر چه هابرماس از آن داشته باشد، باید به پروبلماتیک مارکسی ارزش به عنوان تئوری شکل ارزش کار و نه تئوری ارزش – کار باز گردد. شایستگی سترگ اغلب ناشناخته مارکس، در حقیقت، کوشش برای توضیح دادن کمیت ارزش نیست، بلکه توضیح دادن طبیعت آن، یعنی ریشه دواندن آن در رابطه های اجتماعی و رابطه ها با محیط زیست است»:
«مارکس انتزاع کار، کار بدون تفسیر جامعه سرمایه داری را به عنوان تصریح فعالیت ابزاری ژنریک نشان نمی دهد، بلکه به درستی به عنوان شکل ظاهری ویژه متابولیسم انسان- طبیعت نشان می دهد». (2)
هابرماس می کوشد تحلیل مارکس را بانوعی طرفداری پیش از وقت آن از روش ماکس وبر«جامعه شناسانه» کند.او [این کار را ] با یک فراموشی آغاز می کند، فراموشی برآمده از شکل تاریخی ارتباط انسان- طبیعت، از زمانی که [از این ارتباط اجتناب می کند]، عرصه آزاد را به روند های کار قانونیت بخشی پیشرفته توسط اقتصاد سیاسی بورژوایی وامی گذارد.هابرماس انگار که اقتصاد فاقد قانونیت است و انگار که عقلانیت شناختی- ابزاری آن در این نبود قانونیت اجتماعی ضعیف می شود، عمل می کند. البته، این درست نیست. برعکس، این جامعه شناسی گرایی است که برای دور زدن مسئله دوگانه کارایی و تأثیر گذاری در ارتباط بین انسان و نا انسان ناتوانی اش را آشکار می کند و زمینه آزاد را به اقتصاد گرایی به منزله تنها شیوه دسترسی به نظم و ترتیب منابع می سپارد. طرحی که در باره جامعه بشری پیشنهاد می شود، از هنگامی در خطر فروپاشی قرار می گیرد که انسان را نسبی در نظر نمی گیرد. قدرت و ناتوانی اقتصادی پس از طرح شدن تصاحب مزورانه کار بشری به عنوان پایه تولید ثروت و در همان حال نقطه مرکزی در کاربرد خاص اش، دسترسی به قدرت های طبیعی است. نقد کردن امر اقتصادی، ضمن باز هم بیشتر پیشرفت دادن استقلال انسان، به طوری که مبادله ها میان انسان ها در نظم اخلاقی درک متقابل خود را توجیه می کنند، یعنی روبرو شدن با بازگشت خطر های دهشتناک تازیانه های (موسوم به بیکاری، بحران اقتصادی و غیره) تا این اندازه دراز مدت که بدیل نقدی را در همان زمینه که امر اقتصادی مدعی پرداختن به آن، یعنی رابطه انسان – طبیعت است، پیروز نمی گرداند:
از آن جا به تئوری ارزش باز می گردم. هابر ماس از مارکس تئوری ارزش فرمول بندی شده در ارتباط با شئی وارگی ناب در فتیشیسم را وام می گیرد. او همان طور که در نزد مارکس وجود داشت، عمل می کند :
- از یک سو، کنش های جا گرفته در «دنیای واقعی» در فعالیت های مشخص که توسط کارگران و بافت های همکاری توسعه یافته است.
- از سوی دیگر، شئی وارگی و از خود بیگانگی این بافت های کنش در مقیاسی که توسط ارزش مبادله برای حمایت کردن از فرمانروایی طبقاتی و تابع یک عقلانیت ابزاری («تولید سود کردن») هماهنگ شده اند؛
این نتیجه از آن به دست می آیدکه در نزد مارکس «واقعیت» دنیای واقعی(کار مشخص،ارزش مصرف) و «پندار» سیستم اقتصادی، طبیعت به طور اساسی فتیشیستی وجود داردکه فرمانرواییِ طبقاتی را پنهان می کند. تحلیل بعدی او از روش انگاشته مارکس از آن جااست .
«با این مقدمه، روند انباشت جدا شده از سمت گیری های ارزش مصرف به کلی مانند یک صورت ظاهر نمودار می گردد. سیستم سرمایه داری چیزی بیش از چهره خیالی رابطه های طبقاتی نفی شده در بی نامی و بتواره شده نیست. مستقل شدن سیستمی روند های تولید، خصلت فریبنده دارد. مارکس از راه پیش آزمونی متقاعد شد که در برابر سرمایه چیزی جز چهره راز آمیز رابطه طبقاتی وجود ندارد». (3)
پس از وام گیری چنین نابخردانه از مارکس این ادعا آسان است:
«البته، این نوع تفسیر ها حتا مانع از ظاهر شدن مسئله است: آیا بافتار سیستمی اقتصاد سرمایه داری و دستگاه اداری مدرن دولت، سطح یکپارچگی برتر، نسبت به جامعه های سازمان یافته توسط دولت و سطح ممتاز دیدگاه تحول تاریخی را نشان نمی دهد؟ مارکس در این مورد اقتصاد سرمایه داری را چونان کلیتی می پنداشت که ارزش خاص آن را برای تحول تاریخیِ زیر سیستم ها که توسط میانجی ها تنظیم می شود، نمی شناخت». (3)
وام گرفتن این تفسیر از مارکس به شبهه افتادن در باره نادرستی برهان دو حدی (
Dilemme) است:
- یا پذیرفتن موضع چپ گرایانه – محافظه کارانه که باز یافتن حقیقت و شفافیت کار مشخص را در نظر دارد، به یکباره- نمی دانیم چگونه صورت ظاهر و پندار ارزش، رد شده است.
- یا پذیرفتن موضع «اصلاح گرایانه – مدرنیستی» که مسئله ارزش را به بهانه امتیاز های به وجود آمده توسط اقتصاد، برای انتقال به سایر قلمروهای اجتماعی که فعالیت تولید کننده و مدعی یافتن منبع رابطه های مشخص که در قوه نا بتواره شده در آن جااست، دور می زند
به عقیده من، تئوری ارزش در نزد مارکس چیز دیگری است. فتیشیسم (بتوارگی) کالا آن جا یک عنصر تشکیل دهنده درونی، اما بدون پایه است. مارکس تحلیل اش را در دوراستا که با دشواری ارتباط آن ها را برقرار می کند، گسترش داده است.
- راستای رابطه میان کارهای خصوصی و کار اجتماعی که بخش های آن هستند، رابطه ای که از« زبان » نمادین کالا
و روند کار مبادله تجاری عبور می کند و مستلزم روند خود – اعلام ارزش کالا ها بر مبنای وجود جامعه کلی یگانه (کار اجتماعی) است، خود- اعلام بنابر«زمان کار اجتماعی لازم» که در هر کالا شکل گرفته و شکل بتواره گرایانه را وام می گیرد.
- راستای خودِ پایه ارزش در خود- مرکزیت کار انسان، به عنوان میانجی و عملگر مرکزی رابطه انسان – طبیعت و به عنوان ویرانگر همه شکل های تولیدکه خودِ کارایی فزاینده کاربرد نیروی کار را چونان هدف این رابطه مطرح نمی کنند. از این دیدگاه پیروی کار مشخص از کار مجرد، از خود بیگانگی یا پندار ساده نیست ، بلکه به درستی تشکیل دهنده شکلی از اجتماعی شدن است که در آن تصاحب مزورانه کار انسان توسط سرمایه دینامیسم و قانونیت شکل ویژه بهره وری و کارایی است که «عقلانیت ابزاری» و «عقلانیت ارتباطی» را جذب می کند و قرینه اش را در شکل های مصرف انبوه می یابد.
با این همه، این راستای دوگانه تحلیل، یک سستی دارد: وجود یک جامعه کلی (و بنابر این کار اجتماعی) را به عنوان یک پیش آزمونی مطرح می کند، و درست در همان هنگام خود را در حیطه اقتصاد زندانی می کند.
موضع کنونی من در باره این مسئله دشوار از این قرار است: تحلیل مارکس که روی روند «خود- اعلام» ارزش توسط کالاهایی که مبادله می شوند، پافشاری می کند، چون و چرا پذیر است؛ زیرا هر حرکت اجتماعی و تاریخی را پنهان می کند که به آن چه گروهی از افراد فعالیت خصوصی خود اعلام می دارندو چونان کار دیگری می نامند، منتهی می گردد و همه مبارزه ها در این راستا، در پیدایش پر هیاهوی جامعه مدنی و سیاسی و همان قدر اقتصادی هدایت شده اند. شکل ارزش یک خود- اعلام ساده کالا نیست، بلکه نخست، اعلام گروه معینی از افراد در شکل های جدید هستی اجتماعی و سیاسی، در پیوند بامسئله قدرت است که مفهوم های عملی مالکیت خصوصی، شهروندی، دولت دموکراتیک مدرن از قرن 18 را با خود همراه دارد و به ژرفش شکل گیری- دشوار و دیررس- کارمزدبری خدمت می کند.
کار اجتماعی ، امروز چون دیروز، از پیش وجود ندارد و ما بیهوده برای سنجش ارزش تلاش می کنیم. در عوض، شکل ارزش یک شکل نیرومند اجتماعی شدن (آفرینش رابطه اجتماعی ویژه) است که متحد می کند و تنش دایمی به سوی آفرینش و باز آفرینی کار اجتماعی موثر که رهنمون اش را به همه فعالیت های دیگر تحمیل می کند بنابر شدت کاربرد زمان انسان و تصاحب مزورانه نتیجه های کار موثر، در این شکل، توسط طبقه بورژوا قطب بندی می شود.
در این مفهوم- که من این جا دل مشغولی هابر ماس را باز می یابم- درست این است که شکل ارزش به کاربرد میانجی «پول» محدود نمی شود. به این دلیل، این شکل از نظر عنصر تشکیل دهنده ، شکلی است که با میانجی قدرت در بازی دو گانه میان «بازار» و «بوروکراتیزه شدن»عمل می کند. به این دلیل ساده است که بر خلاف آن چه که اندیشیدن به مارکس به نظر می رسد، خود – کار بودن در عمل قانون ارزش وجود ندارد وهمواره بنابر ادعای عمل قدرت ، خصوصی و عمومی، حق و زور که برای تقویت کردن بوروکراتیزه شدن و جدایش قلمروهای کنش قانونی برای مزدبران می کوشد، مبنا قرار می گیرد.
3- از کار تا زبان
از آن جا من به موضوع اساسی تئوری هابرماس: رفتار کردن سمت گیری شده به سوی درک متقابل می رسم که به طور گرایشی مخالف با سیستم است، هر چند توسط او ساختاری شده، مضمون مرکزی دنیای واقعی را نشان می دهد.
این تئوری پردازی بسیار برانگیزنده است، به ویژه به خاطر این که دو روزنه بزرگ و آشکار در تئوری پردازی مارکسیستی سنتی : روزنه درون ذهنیت و روزنه کاربرد زبان ، نه فقط در کار کرد فهم دنیای عینی، بلکه ارتباط پیوسته به هر عمل اجتماعی (و عمل در نفس خود) را پر می کند.
با این همه، به نظر من، از پیش بایدبه دور اندیشی دست یازید. درست نیست که فعالیت ارتباطی و «کارکرد های زبان» با عنایت به یک اصطلاح از ویتگنشتاین- تنها کنار دنیای واقعی قرار دارند. سیستم، در مثل سیستم اقتصادی- به طور کامل فعالیت های زبانی و نمادین شکل های ارتباطی را ایجاب می کند: واپسین مزدبران هر روز آن را در موسسه خود تجربه می کنند و امروز یک زبان اقتصادی وجود دارد که در فضاهای زندگی عمومی گسترش می یابد.
پس باید برای کارکردهای زبان ویژگی قایل شد. با این همه، مسئله هایی که توسط هابرماس مطرح شده اند، بسیار ژرف اند. من مایلم تردید های معینی در باره تئوری پردازی او مطرح کنم.
3 – الف . کنش ها یا فعالیت ها
هابرماس تئوری «رفتار کردن» را تصریح می کند و اغلب به «عمل ها» یا «کنش ها» رجوع می کند. مسلم نیست که آن جا تأثیر ترجمه آلمانی در فرانسه وجود نداشته باشد.
با این همه در ژرفا، داو نکته مهم است: هر تئوری کنش- و البته امروز ما غرق در تئوری های کنش هستیم- به امکان پذیری یا شرایط یک وضعیت مشخص برتری می دهد. البته، باوجود این به پس زمینه فرهنگی و یاساختاری رجوع می کند.
و به هیچ وجه از این نکته مهم که در وضعیت های بی میانجی در عمل هایی که آن جا انجام یافته اند، در مشارکت در این عمل ها رو بر نمی تابد. حتا ممکن است، نقش زبان را به سوی «عمل های سخن» برگرداند که تنها در هر وضعیت بیان شان، تز به ویژه مورد دفاع اوستن معنی دارند. (4)
یک چنین تئوری پردازی- بنابر مرکزیت مفروض عمل- با شتاب مارا در بن بست دو گانه زندانی می کند: بن بست بافتاری که در خارج از بافتار بی میانجی هیچ معنی ندارد و بناکردن ساخت های بسیار بغرنج به منظور کوشش در مشخص کردن چارچوب های بافتاری عمومی را وا می گذارد و دیگری بن بست شهر وندانیدن: یعنی در این عمل ها است که طبیعت انسان، فردی و اجتماعی، نا زمانی آشکار می شود که می کوشند سمت گیری (در مثل، اراده ارتباط داشتن) آن را درک کنند. هابرماس در باره این موضوع برخورد بسیار دو پهلو دارد. اما به نظر من در این بن بست دو گانه فرو می افتد.
از این رو، تئوری پردازی فعالیت به کلی به نحو دیگری خواهد بود. زیرا در این حالت هر عمل در فعالیتی که در زمان و مکان ساختاری می شود، جا می گیردو با وجود آن شرایط اش به طور حل نشدنی چیره می شود، یا اگر این را ترجیح دهیم، رابطه های اجتماعی (و نه قراردادها) در آن برقرار می شود. از این دیدگاه، تئوری مارکسیستی کار یک تئوری عمل های کار نیست، بلکه نخست یک تئوری فعالیت کار، جدایی ناپذیر از شکل های تاریخی واقعیت یابی اش و به یقین نه کاهش پذیربه «تفسیرشرکت کننده» عمل های کار در چنین بافتار ویژه است.
به دلیل قوی تر، اگر مسئله تئوری پردازی فعالیت ارتباطی که جای کار را تمرکز زدایی می کند، پیشنهاد می شود، باید مجموع شرایط موجود و رابطه هایی که این فعالیت را مشخص می کند،روشن کرد. وگرنه، به سوی شکل باوریِ (فرمالیسم) ارتباط منحرف می شود که «برای خویشتن» در شکل های خاص اش مطرح می گردد.
3 – ب . جای زبان
در باره این مسئله قطعی، به نظر من ، هابرماس مانند دیگران بر پایه جامعه شناسی کردن قضیه عمل می کند. این زبان نیست که در واقع او مطرح می کند، بلکه یگانگی اجتماعی است که زبان، بُردار ممتاز آن است. بنابر این، باید کنش های افراد را پیش فرض قرار دادکه به سوی درک متقابل سمت گیری شده است. کنشهایی که در عمل های زبان که انگیزه های آن را فراهم می آورند، در بیان می ایند. کوتاه سخن، چون افراد برای ارتباط داشتن حرف می زنند و به این دلیل، می کوشند در باره درستی آن چه که آن ها می گویند، توافق کنند، هم زمان – انگیزه برای وجود این درک متقابل – وتحلیل نقش زبان خواهند داشت .
این روش که در سطح همان گویی قرار دارد، به هیچ وجه قانع کننده نیست. بجز این فرضیدن که سخن آفرینندهِ اندیشه است، به درستی باید این جا از پیش فرض کرد که محرک های بشری ای وجود دارد که یکی شدن در روند های درک متقابل را برمی انگیزد که واقعیت بخشیدن وفاق در باره درستی آن چه را که می گویند، در نظر دارد. به جای تئوری رابطه اجتماعی مشخص به تئوری طبیعی بودن انسان رو می آورند که به هیچ وجه نمی توان آن را پذیرفت یا رد کرد (زیرانمی توان حالت های درک متقابل و حالت های بدون درک را افزون کرد) که بنابر تضاد های واقعی که در تقابل های زبان (که هابرماس غافل از آن است) عمل می کنند، به کلی فریبنده است.
هنوز عمیق تر، به نظر من هابرماس تئوری پردازی اصل رویکرد (
intentionnalité) توسط هوسرل را به شکل به غایت ساده شده تکرار می کند. با این همه، هوسرل، در هیچ جنبه اشتباه تنزل دادن اصل رویکرد بنابر درک متقابل را مرتکب نمی شود. برعکس (5)، نشان می دهد که اصل رویکرد استوار بر شکل های داوری است که باید به طور کلی تصریح کرد که نمی خواهد در آزمون گرایی روان شناسی گرایی اجتماعی وبافتاری در غلتد.
جایی قصد هابرماس خوب است که به ویژه ساخت اخلاق را بر پایه توافق درون شخصی در باره درستی آن چه که گفته شد و در رابطه با دنیای عینی عمل می کند، قرار می دهد. البته، نمی توان آن چه را که از روش اجتماعی – سیاسی نتیجه می شود، در آمیخت که می بایست شرایط آن را به طور کامل بنابر دعوی ساختن تئوری جامعه کلی بر پایه شیوه جامعه شناسانه و فلسفی روشن کرد.
در نتیجه، به نظر من مصاف معینی که هابرماس راه انداخته، مصاف توضیح دادن شکل هایی است که رابطه اجتماعی در جامعه ما پیدا کرده و کاهش ناپذیر به سیستم اقتصادی یا بوروکراتیک است: البته، دشواری به تمامی باقی می ماند. ممکن است که بتوان پیشرفت کرد.
- در تئوری پردازی فعالیت ارتباطی در مقیاسی که با فعالیت هایی پیوند یافته که در ارتباط میان انسان و ناانسان ،
(وازجمله کار) گسترش می یابد، در حقیقت باز یافتن پیشنهاد ژ . م . ونسان را یادآور می شود.
- در تئوری پردازی فلسفه زبان (یا گسترده تر مجموع نشانه های حامل های مفهوم برای باز یافتن پیشنهاد بر انگیزنده پیرس) (6) به منزله پیوند دوگانه با شکل های تاریخی داوری در باره واقعیت عینی وشکل های توافق اجتماعی در باره درستی این داوری ها است.
بنابر این، درک می کنیم که نمی توانیم از کشاکشی شانه خالی کنیم که جامعه مارا ساختاری می کند وبرای هر نوع هدفگیری عمومی در باره طبیعی بودن انسان مانع می تراشد.




پی نوشت ها
1- یورگن هابرماس: تئوری رفتار کردن ارتباطی ج. 2 ص 444 چاپ
fayard
2 - ژان ماری ونسان : نقد کار. ص 140 چاپ
puf ژوئن 1987
3- یورگن هابرماس : همان جا ص 373
4-
j . l . Auguatin: quand dire , cést faire. Ed. Du seuil, 1970
5 - بنگرید به ویژه به هوسرل : منطق صوری و منطق برینی، چاپ
puf . فوریه 1984
6- شارل اِس پیر : نوشته ها در باره نشانه، چاپ
seuil ، 1978

 

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من