آن شب ...

 

سلام.

دیر شده بود که تمام صداها در گلویم خفه شده بودند. سکوت و انجماد مرا در خودشان پیچیده بودند. آدم ها برای زنده ماندن دلبستگی های خاصی دارند که بدون آن نمی توانند زنده بمانند.

یکی برای زنده ماندن باید ورزش کند، یکی آواز بخواند، یکی سفر برود، یکی باید درس بخواند و ...

یک نفر به عشق فامیل و فرزندانش زنده است و قدم به پیش می نهد و خیلی از آدم ها هم عشق را بهانه ی زنده ماندن و زنده گی می دانند.

اما من؟

من باید فریاد بزنم تا زنده بمانم.

سکوت مرا می کشد.

چیزی را که در پایین می خوانید، یک شعر نیست.

فقط یک فریاد است.

آن شب ...

آن شب که مادرم مرا به جای تخت تمیز و گرم شفاخانه،

به جای ملافه سفید و نرم،

روی خاک کثیف و پر از نم آن طویله

به زمین انداخت،

آن شب که به جای داکتر مهربان و پرستار زیبا

دو تا گاو و گوسفند و خر پدرکلان

گواهی نامه تولدم را امضا کردند،

و به جای پدر مهربان،

فقط یک ستاره غریب

از سقف شکاف شکاف طویله

برویم لبخند زد

آن شب حق بشر کجا رفته بود؟

آن شب که گرسنگی خوابم را خورده بود،

و سرما تا به صبح،

یک مشت پوست و استخوانم را در آغوشش فشرد،

آن شب آنانی که روی شراب و کباب،

روی تن عریان زنان،

روی خرابه های خوشبختی های من، برادر و خواهرم،

و روی ویرانه های سعادت ما،

رقص و پایکوبی می کردند،

هرگز نگفتند:

(بنی آدم اعضای یک دیگراند)

آن شب که غم های عالم را

تنهای تنها گریستم،

آن شب که یک دشت نیلوفر غم را

بر شانه هایم،

تنها حمل کردم،

آن شب که یک باغ آفتاب سیاهی

در وجودم شگوفه کردند و مردند

هیچکس نبود فریاد بزند

آدم ها را حقیست!

آدم ها را کرامتیست!

آدم ها بزرگی دارند!

اگر من بنی آدم استم؟

اگر من بشرم؟

پس آن شب،

آدم بزرگی و کرامت خودش را از دست داده بود

آن شب،

از حق بشر و کرامت انسانی خبری نبود

و کجا بود؟

نمی دانم.

آن شب و همه آن شب هایی که پدرم

(او یک مرد است)

با سیلی صورت مادرم را کبود می کرد

(او یک زن است)

آن شب و همه شب هایی که پدرم

(جنس همیشه بر حق و همیشه برتر)

با مشت

با لگد،

پیکر نحیف و گرسنه مادرم را

(جنس پست و همیشه خطاکار)

خرد و خمیر می کرد

و بعد ...

مرد بودنش را،

برتر بودنش را،

در بستر خواب به جشن و پای کوبی می نشست

کاش آن شب و همه آن شب ها،

یک نفر به من معنی تجاوز را تعریف می کرد

آن شب خواهرم که دنیا را همه سیاه و سفید می بیند

به عوض فقر،

به عوض بی سوادی،

به عوض نان،

تنش را به دست لاشخوران گرسنه و پیر می‌سپرد

آن شب کرامت، بزرگی و حق زن کجا خوابیده بود؟

نمی دانم.

آن شب هایی که برای نکشیدن یک صدا،

حنجره ام را دریدند،

و برای نرسیدن به عدالت

پاهایم را شکستند،

آن شب که مجبورم کردند

حق صدا،

حق زنده گی،

حق بودن،

حق کور نبودن

حق کر نبودن

حق فریاد،

همه را به دست باد

سپرده و فراموش کنم

آن شب آزادی کجا بود؟

خدایا نمی دانم!

و چی خوب است که این ها همه را نمی دانم

اگر می دانستم که حالا مرده بودم.

حق بشر؟

حق زن؟

آزادی بیان،

آدم ها کرامت دارند

چی حرفهایی!

چی قصه های شنیدنی و جالبی!

ها ها ها ها

بنی آدم هرگز اعضای یک دیگر نیستند

هرگز نبوده اند

هرگز نخواهند بود

اما به من چی!

فقط می خواهم یک سوال بپرسم:

اگر به محبتم شک نمی کنی؟

اگر به هذیان گویی متهمم نمی کنی؟

اگر به دار مجازاتم نمی کشی؟

اگر به عوض همه سوال هایی سختی

که تمام زنده گی ازم پرسیده ای

من هم حق پرسیدن یک سوال را دارم؟

....

راستی (تو) آن شب کجا بودی؟

کابل

21 ثور 1391

(کمی دیر است اما روز مادر بر همه مادران عزیز و مهربان مبارک)

اشرف فروغ