چپ یا چپ گرایی

 

 
 

 

 

چپ یا چپ‌گرا در ادبیات سیاسی، به مواضعی اطلاق می‌شود که خواهان تغییرات تدریجی یا رادیکال در جهت ایجاد برابری در توزیع ثروت و قدرت هستند. ریشهٔ این اصطلاح به انقلاب فرانسه بازمی‌گردد؛ کسانی که در سمت چپ پارلمان می‌نشستند، مخالف سلسله مراتب سنتی قدرت بودند و از اصلاحات رادیکال پشتیبانی می‌کردند. چپ در ادبیات سیاسی معاصر غرب معمولاً به معنی سوسیال - لیبرال یا سوسیالیست به کار می‌رود. 

اصطلاح «چپ و راست» (left and right) از مفاهیم پرابهام، لغزان، پرهیاهو و جنجال‌برانگیز در تاریخ و ادبیات سیاسی است. این دو اصطلاح و نیز اصطلاح «میانه» ابتدا در زمان انقلاب کبیر فرانسه معمول شد. در مجلس ملّی فرانسه، نمایندگان محافظه‌کار طرفدار پادشاهی در سمت راست رئیس می‌نشستند و نمایندگان جمهوری‌خواه و انقلابی در دست چپ و نمایندگان میانه‌رو در وسط. این شیوۀ استقرار درواقع انعکاس گرایشات فکری محافظه‌کاری ــ کنسرواتیسم ــ لیبرالیسم و رادیکالیسم مو2جود در مجلس ملّی فرانسه بود.

این آرایش شکلی، پژواک محتوایی فکری بود که در بستر زمان پایایی خود را حفظ کرد و به صورت عرف پذیرفته‌شده در ادبیات سیاسی و آداب رفتاری اهل سیاست پژواک پیدا کرد. این اصطلاح به‌تدریج پس از انقلاب فرانسه در ادبیات سیاسی غرب رایج شد، به شکلی که در گذر زمان یکی از معیارهای اساسی در تقسیم‌بندی افراد، جناح‌های سیاسی و رژیم‌ها به‌شمار رفت و جایگاهی تثبیت‌‌شده برای خویش فراهم ساخت؛ به‌گونه‌ای‌که هم‌اکنون نیز پارلمان اروپا و مجالس جدید فرانسه از الگویی مشابه، در نشستن، تبعیت می‌کنند.

در رهگذر بیش از دو قرن حضور جدی این دانش‌واژگان در جغرافیای ذهنی و عینی کیهان سیاست، سروش جوانب گوناگونی از این معنا را می‌توان دریافت. هریک از این دو اصطلاح در این سفر تاریخی معانی مختلفی به خود گرفته‌اند و گرایش‌ها و گروه‌های ناهمسازی را تحت پوشش خود قرار داده‌اند. این دگردیسی گاهی چنان فراز و فرودهایی را طی کرده است که به سختی می‌توان از تمایز دقیق چپ و راست سخن گفت.

در فضای سیاسی، اغلب نمود کامل راست‌گرایی را در محافظه‌کاری پی می‌جویند؛ حتی رویکرد فاشیستی نیز، با وجود تفاوت در اصول، از جهات عدیده‌ای در جبهه راست‌های افراطی قرار می‌گیرد. نمونۀ گروه‌های چپ نیز سوسیالیست‌ها و رادیکالیست‌ها هستند. کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها نیز، که بر برابری مطلق تأکید می‌کنند، جزء چپ‌های تندرو به حساب می‌آیند. این در حالی است که بسیاری از لیبرالیست‌ها را در ردۀ گروه‌های میانه قرار می‌دهند؛ به‌واقع لیبرال‌ها از جهات بسیاری، همچون دفاع از آزادی سیاسی، موافقت با اصلاحات و نفی امتیازات پدرسالارانه، تئوکراتیک و الیگارشیک متمایل به چپ، و از جهات دیگر مانند طرفداری از اقتصاد آزاد، رفاه عمومی و... هم‌گرا با راست می‌پندارند.

از نظر پایگاه طبقاتی، ایدئولوژی‌های راست بر مبنای منافع سرمایه‌داری بزرگ، تجّار و زمین‌داران شکل می‌گیرند و ایدئولوژی‌های چپ اغلب در بین روشنفکران و کارگران صنعتی نفوذ دارند و بر منافع طبقات پایین اجتماع تأکید می‌کنند.

به‌طورکلی و به‌ویژه در قرن بیستم میلادی، چپ و راست مبانی متعدّد و گاه متضادی پیدا کرد و بر ابهام آن و درهم‌تنیدگی ویژگی‌های آنها با هم بیش‌ازپیش افزوده شد. گاه در زمانی و مکانی خاص اندیشه‌ای راست، و در زمان و مکان دیگر همان اندیشه، چپ تلقی می‌شد.

این لغزندگی مفهومی و لیزی محتوایی در اصطلاح چپ و راست، در مرزبندی‌های ناروشن و نارسای ایران، بسی مبهم‌تر به‌نظر می‌رسد. در دیرینه‌شناسی این مفهوم در گسترۀ فعالیت‌های سیاسی جناح‌های گوناگون می‌توان ردّپای ایدئولوژی‌ها و جناح‌های چپ و راست را در «نهضت مشروطه» جست‌وجو کرد. «حزب دموکرات»، که اغلب اعضای آن روشنفکران و تحصیل‌کرده‌های فرنگ‌رفته بودند، از مروّجان اندیشه‌های چپ‌گرایانه محسوب می‌گردید و «حزب اعتدالی»، مرکب از روحانیان و اشراف، از اندیشه‌های راست طرفداری می‌کرد. در دوران پهلوی نیز، تحت‌تأثیر فضای گفتمانی حاکم بر جنگ سرد و تقسیم‌بندی بلوک قدرت به بلوک شرق و غرب به رهبری روسیه شوروی و امریکا، گروه‌های چپ و راست، مناسب با این تقسیم‌بندی عنوان می‌پذیرفتند.

 چپ و راست

الف‌) تجزیه و تحلیل مفهومی «چپ» در ادبیات سیاسی:

در جغرافیای ادبیات سیاسی، سه مفهوم کلیدی در عرصۀ ادبیات محاوره‌ای و مکتوب وجود دارد که در عرصۀ موردنظر نوشتار حاضر پهلوپدیده[1] یکدیگرند. این سه دانش‌واژه عبارت‌اند از: چپ (Left)، چپ جدید (new left)، چپ‌گرایی (leftism).

«چپ» اصطلاحی نشانه‌پردازانه برای اشاره به نوع خاصی از تفکر است که تبار معین و جغرافیای مکانی مشخصی در تاریخ دارد.

«چپ»، به‌اصطلاح لغوی آن، اصطلاحی مکانی است. در مجلس مالکان، به سال 1789.م در فرانسه، «عوام» در سمت چپ پادشاه می‌نشستند؛ چون «اشراف» در «موقعیت افتخاری» در سمت راست قرار داشتند؛ ازهمین‌رو، پژواک روانی و تأثیرگذاری واژگانی مفهوم چپ به این احساس بنیادین بازمی‌گردد که واژۀ چپ در اشاره به «دستی که معمولاً ضعیف‌تر از دست دیگر ــ راست ــ است» مربوط می‌شود و رودررویی «اشراف» راست‌نشین در برابر «عوام» چپ‌نشین این احساس را تشدید می‌نماید.

این همبستگی در برداشت منفی در کلمۀ فرانسوی چپ ــ sinister (gauche) ــ لاتین و مشتقات آنها نیز دیده می‌شود؛ و در زبان‌های دیگر رایج در جهان نیز در خور ملاحظه است.

در مجالس و مجامع فرانسه، پس از انقلاب کبیر، نیز این شیوه به سنتی تبدیل شد که طبق آن اعضای «رادیکال» و «مساوات‌طلب» از منظر کرسی رئیس در سمت چپ مجلس می‌نشستند.[2]

در هویت‌شناسی دانش‌واژۀ چپ باید به «چیستی» و «کیستی» آن توجّه کرد. چیستی چپ در مکان و زمان، آن اندازه متفاوت شده است که تعریف آن را بسیار دشوار می‌سازد، امّا به‌طور معمول، جهت‌گیری‌ها یا رهیافت‌های مهمی را می‌توان در آن دخیل دانست: مساوات‌طلبی با تأکید بر تفسیر رادیکالانه از مفهوم عدالت به معنای توزیع تساوی‌محورانۀ ارزش‌ها در سرانۀ جمعیت، حمایت از طبقۀ کارگر در مقام سمبل محرومیت و استضعاف در بین توده‌ها و تأکید بر سازمان‌دهی مبارزاتی آنها، خصومت با آثار سلسله‌مراتبی، در جایگاه انعکاس عملی فقدان عدالت در حیات اجتماعی و عمل سیاسی، حمایت از ملّی ‌شدن صنایع که تلاشی عملی برای ایجاد مساوات و اجرای عدالت اقتصادی در حیات جمعی و سیاسی به شمار می‌رود، مخالفت با سیاست دفاعی یا خارجی ناسیونالیستی هماهنگ با نگرش جهان‌شمولی دیدگاه‌های مساوات‌طلبانه و رادیکال‌منشانه و نفی سلسله‌مراتب طبقاتی در لایه‌های مختلف منطقه‌ای و بین‌المللی.

درحالی‌که «چپ» را در سویه‌گیری‌های پیش‌گفته می‌توان خلاصه معنایی و مصداق‌یابی مفهومی کرد، «چپ‌گرایی» را نمی‌توان به صورت حتمی و ضروری با «چپ» یکسان پنداشت. همین اشتباه مفهوم میان چپ و چپ‌گرایی در بسیاری از اوقات به «بحران واژگانی» و تسری آن به موضع‌گیری‌های سیاسی و رفتارهای بی‌مایۀ انقلابی در عرصۀ عمل سیاسی (Politic) انجامیده است.

چپ‌گرایی را می‌توان اعتقاد به دیدگاه‌ها یا طرفداری از سیاست‌هایی تعریف کرد که در «گروه سیاسی سازمان یا نظام خاص» به دستیابی به: تغییر سریع‌تر، عمیق‌تر و رادیکال‌تر از تغییرات مورد «قبول اکثریت اعضای سازمان» یا رهبران کنترل‌کنندۀ آن، یا به سازگاری با نظریۀ عملیاتی توجیه‌کنندۀ اقدامات سازمان، گرایش دارد.

از همین جهت است که نکوهش چپ‌گرایی در درون چپ‌ها نیز بسیار عمیق می‌نُماید. چپ‌روی یا چپ‌نمایی از نظرِ مارکسیست‌ها به گرایش و انحرافی در حزب کمونیست اطلاق می‌شود که به جای تأکید بر جایگاه مهمّ حزب کمونیست در رهبری صحیح جنبش‌ کارگری و فن مبارزه در راه تسخیر توده‌ها و همگام ساختن آنان با پیشاهنگ طبقۀ کارگر، برای تحقق ایده‌های سوسیالیستی می‌کوشند که جز در آینده محقق‌شدنی نیستند.[3]

جک‌ گِری (Jack Gray)، پژوهشگر مؤسسۀ مطالعات توسعۀ دانشگاه سوزِکس (Sussex) نوشته است: «در نظریۀ مارکسیستی، تلاش برای تحمیل تحول انقلابی فراتر از شرایط اساسی اقتصادی موجود در نیروهای تولید، نامطلوب و غیرعملی قلمداد می‌شود».[4]

اگرچه در گسترۀ ادبیات سیاسی دانش‌واژۀ چپ، به گروه رادیکال یا سوسیالیست پیشرو اشاره دارد، در همین حال در نظریۀ مارکسیستی، متهمان به چپ‌گرایی طبق معمول طرفدار تغییر و تحولات عمیق در روابط تولید بی‌توجّه به وضع نیروهای تولید هستند؛ تغییراتی همچون اشتراکی کردن بی‌موقع کشاورزی یا تلاش برای پیشروی به سوی اصل کمونیستی «به هر کسی طبق نیازهای او» ــ آن هم زمانی که انگیزه‌های مادی «منافع» از نظر اجتماعی ضروری هستند ــ از رویکردهای چپ‌گرایانه در دیدگاه مارکسیستی محسوب می‌شود.

ازهمین‌رو ویژگی چپ‌روی ــ حتی از نظر چپ‌ها ــ رویکردی اپورتونیستی است. معنای اپورتونیسم (Opportunism)، نزد مارکسیست‌ها ــ چپ مصطلح در ادبیات سیاسی ــ عبارت است از ترک موضع طبقاتی و اصولیت و استحکام آن و خیانت به منافع پرولتاریا. اپورتونیسم چپ، در این دیدگاه، با دست زدن به عملیات ماجراجویانه می‌کوشد ایده‌هایی را تحقق بخشد که جز در آینده، محقق‌شدنی نیستند. به عقیدۀ چپ‌ها، چپ‌روی ماهیت اپورتونیستی خود را در پس جمله‌پردازی‌های ماورای انقلابی پنهان می‌نماید و با احساسات توده‌ها بازی می‌کند.

در چنین فضایی است که در ادبیات سیاسی، چپ‌گرا یا دست چپی (Liftist)، به کسی اطلاق می‌شود که به رادیکالیسم ــ تندروی ــ در آنارشیسم، سوسیالیسم، کمونیسم و حتی لیبرالیسم اعتقاد دارد و به ظاهر خواستار ایجاد تحول به نفع مردم و مخالف طبقات ممتاز است.

جعلِ اصطلاح «جناح چپ»(Left wing)  در ادبیات سیاسی، پژواکی از درهم‌تنیدگی «چپ» و «چپ‌گرایی» است. جناح چپ به‌طور کلی به افراد، گروه‌ها و حزب‌های رادیکال، آنارشیست، سوسیالیست، کمونیست و لیبرالی گفته می‌شود که خواستار به وجود آمدن تحول (Evolution) و حتی تغییر (change) به نفع مردم و مخالف طبقات ممتاز ــ حاکم‌ ــ هستند. در چنین زاویۀ دیدی، مشخصات عمومی جناح چپ را می‌توان به شرح زیر خلاصه کرد: دشمنی با مالکیت خصوصی و اعتقاد به مالکیت جمعی، دشمنی با طبقۀ سرمایه‌دار و طرفداری از طبقۀ کارگر، تمایل به برقراری جامعۀ بی‌طبقه، اعتقاد به حقوق بشر و عدالت اجتماعی، اعتقاد به پیشرفت و ترقی از طریق انقلاب یا اصلاح، اعتقاد به دولت رفاه عمومی، و گرایش به تمایلات ضدناسیونالیستی.[5]

ازآنجاکه تعریف چپ‌گرایی در افکار عمومی با تندروی عجین شده است و ازآن‌رو که تعریف چپ‌گرایی در کشورهای پیشرفته در اختیار رهبران حزبی و در کشورهای درحال‌توسعۀ غیرحزبی در اختیار رهبران حاکم است، این اندیشه اغلب به صورتی بی‌پروا برای محکوم کردن مخالفانی به کار رفته است که دیدگاه آنها به‌هیچ‌وجه، طبق تعریف ما از کلمه ــ چپ‌گرایی ــ به‌طور آشکار چپ‌گرایانه نبوده است. جک ‌گری در بیان مثال برای این موضوع به اقدام استالین در متهم کردن بوخارین به «چپ‌گرایی» اشاره کرده و گفته است: «بوخارین از سوی استالین به چپ‌گرایی متهم شد، درحالی‌که می‌گفت کشاورزی شوروی نباید در آن زمان اشتراکی باشد؛ یعنی دیدگاهی که می‌توانست به درستی راست‌گرایانه توصیف شود، امّا اکراه بوخارین در پذیرش اشتراکی کردن کشاورزی به طرفداری او از دموکراتیک شدن فعالیت‌های اجتماعی مربوط می‌شد که استالین آن را نابهنگام و بنابراین تجلی چپ‌گرایی می‌دانست».[6]

در همین فضاست که حتی واژۀ «چپ لیبرال» (left – Liberal) نیز در ادبیات سیاسی رایج می‌شود. چپ لیبرال واژه‌ای است مبهم که برای اشاره به نوع خاصی از گرایشات رایج بین روشنفکران غربی به کار رفته است. ویژگی اصلی آن، گرایش به آن دسته از اعتقادات جناح چپ است که با اعتقادات اساسی لیبرالی سازگاری دارد؛ مثل اعتقاد به حقوق طبیعی، آزادی فکر و بیان و اجتماعات و نیز عدالت اجتماعی.[7]

چپ‌ها در مجموع گروه وسیع، متنوع و متکثری از گرایشات گوناگون سیاسی هستند که در فضای گفتمانی حاکم بر رویکردها و رفتارهای سیاسی خود و بستر فعالیت‌ها و اعمال برخاسته از آن، ویژگی‌هایی چون: میل به تغییر شتابان در وضع موجود از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، مخالفت با مداخلۀ مقامات روحانی و دینی در سیاست و تعلیم و تربیت، اعتقاد به مسئولیت دولت در مورد تأمین بخشی از رفاه فرد، اعتقاد به لزوم مداخلۀ دولت در اقتصاد، اعتقاد به آزادی سیاسی و تساوی حقوق سیاسی مردم، برابری در برابر قانون، نفی امتیازات طبقاتی و اشرافی، باور به عدالت اجتماعی و تلاش برای حذف نابرابری‌های اجتماعی، تساوی حقوق زن و مرد، اعتقاد به حقوق اقلیت‌های نژادی و زبانی، طرفداری از توده‌های محروم و کارگران، ردّ احترام به سنّت (tradition) و نفی حجیت سنّت در برابر عقل، و اعتقاد به عقل و عقل‌گرایی دارند.[8]

چپ‌گرایی در زبان فرانسه با اصطلاح Gauchisme همراه است که بیشتر برای اشاره به جنبش آنارشیستی در میان روشنفکران و دانشجویان چپ فرانسه ــ به‌ویژه جنبش سال 1968.م ــ به کار رفته است.

در فرهنگ سیاسی امریکا پینک (pink) برای اشاره به فرد یا سیاست متقابل به چپ به کار می‌رود؛ و در اینجا مراد از پینک، بیش از آنکه «چپ» به معنای یک طرز فکر معنادار، تعریف‌شده و هدفمند باشد، منظور همان خصلت رفتاری تندمحورانه و تساوی‌طلبانۀ افراطی است که «چپ‌گرایی» خوانده می‌شود.

امروزه می‌توان با توجه به اتمسفرگفتمانی غالب در ادبیات سیاسی جدای تمییز میان چپ و چپ‌گرایی، در ساحت سامان‌دهی دانایی در باب «چپ» آن را به دو عرصۀ چپ قدیم (old left) و چپ جدید (new left) تقسیم نمود. چپ قدیم دربرگیرندۀ اندیشه‌های پهلوپدیدۀ سوسیالیسم، کمونیسم، و مارکسیسم است، درحالی‌که چپ نو گرایش‌های فکری نئومارکسیستی، سندیکالیستی، آنارشیستی، مائوایستی، اگزیستانسیالیستی و پاسیفیستی را شامل می‌شود.

چپ نو در انگلستان از سال 1956 توسط گروه روشنفکرانی آغاز شد که گرد مجلۀ «بررسی چپ نو» گرد آمده بودند. چپ نو، در امریکا در اواخر دهۀ 1950، ضمن بحث‌های آزاد سیاسی دربارۀ مسائلی چون تبعیض نژادی، جنگ ویتنام، مجتمع‌های نظامی ــ صنعتی و... ، که در دانشگاه کالیفرنیای برکلی برگزار می‌شد، ظهور کرد و در فرانسه با الهام از فلسفه سارتر آغاز شد. دامنۀ جنبش چپ نو در دهۀ 1960 بالا گرفت و با حادثۀ ماه می 1968 به اوج خود رسید.[9]

جرالدین اسکاینر (Geraldine Skinner)، استاد علوم سیاسی دانشگاه منچستر متروپولین (Manchester Metropolian) معتقد است: «چپ جدید اصطلاحی عام است که چالش‌های پراکنده نسبت به اصول عقیدتی، روش‌های سازمان و شیوه‌های رهبری چپ ’قدیم‘ را در بر می‌گیرد».[10]

به عقیدۀ اسکاینر، چپ جدید از فروپاشی سیادت شوروی بر جنبش کمونیست بین‌الملل سربرآورد. فرآیند استالین‌زدایی، که با کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی در 1956.م آغاز شد ــ این همان سالی است که در انگلستان گروه روشنفکران مجلۀ «بررسی چپ نو» گردِ هم آمدند ــ قیام‌های اروپایی شرقی، پاسخ شوروی به آنها و بازتاب‌های این پاسخ در داخل تک‌تک احزاب کمونیستی و مشکلات احزاب تروتسکی‌گرا و مائویست برای کنترل ایدئولوژیک شوروی، نشانه‌های فروپاشی سیادت شوروی بود. انقلاب 1959.م کوبا و مبارزات ضداستعماری در افریقا و آسیا برای عده‌ای بیانگر این نکته بود که استراتژی‌های متفاوتی برای انقلاب وجود دارد و سایر گروه‌های اجتماعی، جدای از پرولتاریای صنعتی، می‌توانند کارگزاران تحول انقلابی باشند.

دانشجویان، زنان، گروه‌های قدرت سیاه و فعالان ضدجنگ ویتنام در اروپا و ایالات متحده به بسیج حمایت دهقانان و «لمپن پرولتاریا» در جهان سوّم دست زدند. اوج چپ جدید حوادث 1968.م در پاریس و حضیض آن تهاجم شوروی به چکسلواکی و پایان «سوسیالیسم با چهرۀ انسانی» در آن کشور بود.[11]

چپ نو پژواک تجدیدنظر در تعریف و تعیینِ «عامل اصلی انقلاب» و محدود ساختن آن در «پرولتاریا» بود که به ارائۀ تعریف جدیدی از انسان در دهۀ 1920.م در ادبیات سیاسی چپ بازمی‌گردد. «انسان نو» (new man) از دهۀ 1920.م رایج شد. انسان نو در ادبیات سیاسی چپ به معنای تغییر ماهیت انسان و تبدیل آن به موجودی تازه و عاری از هرگونه خودخواهی و خودبینی است که نخستین وظیفه‌اش وفاداری به خلق است نه به خود و خانوادۀ خود.

شاید ازهمین‌روست که چپ نو، برخلاف چپ کهن، به نسبت فردگرا می‌نُماید، فاقد نظم (سازمانی) رهبری و هدف‌های مشخص است، تأکیدش بیشتر بر اعتراض مستقیم، اصلاح‌طلبی، فردگرایی، و آزادی است، و ضمن به مبارزه طلبیدن نظم اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مستقر، خواستار جامعه‌ای با این مشخصات است: دموکراسی مبتنی بر مشارکت مبتنی بر وجود ساخت‌های تصمیم‌گیری متعدد در جامعه، سازمان‌دهی جامعه از طریق کمون‌های کوچک، مالکیت عمومی بر کلیه صنایع بزرگ، کاهش تولید کالاهای غیرضروری، برقراری ازدواج بر مبنای انتخاب آزاد، و تعلیم و تربیت کودکان در درون کانون‌های زندگی اشتراکی.[12]

تأکید چپ جدید بر خودانگیزی، آن را در برابر ازهم‌پاشیدگی و مجموعه چندگونه‌ای از گروه‌های برخوردار از برنامه‌های مشخص، آسیب‌پذیر ساخت، امّا تأثیر خود را بر جنبش‌هایی چون فمینیسم، احزاب سبز، کمونیسم اروپایی، و رنسانس تفکر روشنفکری چپ بر جای گذاشت.

پایگاه چپ کهن بیشتر در میان توده‌ها (mass) و عوام (plebs) بود، درحالی‌که پایگاه چپ جدید بیشتر در دانشگاه و در میان روشنفکران بنیاد می‌یافت. ازهمین‌رو چپ قدیم برای سازمان‌دهی که، در میان توده‌ها به کارگران رجوع نمود و چپ جدید با رویکردهای فردگرایانه، آزادی‌خواهانه و اصلاح‌طلبانۀ خود به اعتراض مستقیم از طریق دانشجویان و تحرکات جنبش دانشجویی امید بست.

 ب) تجزیه و تحلیل مفهومی «راست» در ادبیات سیاسی:

در گسترۀ ادبیات سیاسی دربارۀ مفهوم راست (right) چند دانش‌واژۀ کلیدی را بازمی‌یابیم. توجّه به این دانش‌واژگان و معانی آنها فراهم‌آورنده مفهوم تعریف‌پذیری از دانش‌واژۀ راست است.

این مفاهیم عبارت‌اند از: راست‌گرا (rightist)، راستی (rightness)، راستگویی (truthfulness)، راست‌باور (orthodox)، و جناح راست (right wing).

در فضای گفتمانی حاکم بر رویکردهای تفهیمی در جامعه ملّی ما، «راست» مفهومی مثبت است که با «حقیقت» ارتباطی تنگاتنگ دارد و هر دو در مکان ذهنی «پهلوپدیده»گی قرار می‌گیرند؛ به عبارتی هرگاه از «راست» یاد می‌شود ــ در اغلب نگاه‌ها ــ یادآور «صراط مستقیم» و نمایانگر «درستی و صداقت» است.

به‌این‌ترتیب، خلط برداشت با دانش‌واژگانِ «راستی» و «راستگویی» بروز می‌یابد. «راستی» (rightness) مترادف مفهوم درستی است؛ حالتی که بازتاب روابط اخلاقی فرد با جامعه ــ در ساحت‌ها و عرصه‌های گوناگون حیات جمعی، اجتماعی و جامعه ملّی و... ــ و سایر افراد برای انجام دادن درست کارها و رعایت معیارها و ارزش‌های معقول، به‌حق و منصفانۀ زندگی عمومی است. در همین مسیر است که راستی با مفهوم راست (right)، ارتباط پیدا می‌کند. راست در این معنا به «حق» بازمی‌گردد. حق قدرت یا امتیازی است که کسی یا جمعی سزاوار برخورداری از آن است ــ تمامی وجوه حق طبیعی مثل حق حیات. حق به‌ویژه قدرت یا امتیازی است که به موجب قانون ــ حق قانونی ــ با عرف مقرّر شده باشد. از این منظر است که مفهوم «راست» همواره در اذهان افکار عمومی ــ به‌ویژه ناآشنا با مفاهیم سیاسی ــ باری مثبت دارد؛ و پهلوپدیدۀ حقیقت‌پنداری و «راستگویی» می‌نشیند.

راستگویی، خصوصیت اخلاقی شخصی و ناظر بر آن است که فرد یا افراد منتسب به این ویژگی اخلاقی، مستعد و آمادۀ گفتن حقیقت هستند و واقعیت امور را نه از خود و نه دیگران، پنهان نمی‌کنند؛ ازاین‌رو راست‌گرایان، از منظر مفهومی راست، باید حق‌پندار، حق‌گو و حق‌پوی باشند و مهم‌تر از همه در ساحت‌های رفتار و عمل دارای توان بالا در بازیافت و بازتعریف حق یا به اختصار «حق‌شناس» باشند.

این در حالی است که در ادبیات سیاسی راست‌گر (rightist) به فرد یا گروهی از افراد «دست ‌راستی» گفته می‌شود که به محافظه‌کاری، ارتجاع، اقتدارطلبی، سنّت‌گرایی یا فاشیسم و نازیسم اعتقاد دارند و طرفدار طبقات ممتاز و مخالف اصلاحات اساسی هستند.[13]

در چنین گسترۀ معنایی است که «جناح راست» (right wing) به گروه‌ها و حزب‌های محافظه‌کار، ارتجاعی، هوادار قدرت مطلقه، سنّت‌گرا و فاشیست گفته می‌شود که خواستارِ تثبیت وضع موجود، حفظ امتیازات طبقات ممتاز، و مخالف اصلاحات اساسی هستند. مشخصات عمومی جناح راست را می‌توان به شرح زیر خلاصه کرد: محافظه‌کاری: (conservatism)، که تأیید وضع موجود و مقاومت در برابر تغییر و دگرگونی، حفظ عقاید و نهادهای کهن از مشخصات بارز آن است، اقتدارطلبی (Authoritatiaism)، که ویژگی‌هایی چون هواداری از سرسپردگی محض به مرجع اقتدار و مخالفت با آزادی فرد، تکیه بر اصل «تبعیت از قدرت» و تأکید بر «تمرکز قدرت» در مرجع آن، رجحان «تبعیت از قدرت» بر «مشورت»، «اقناع» و «رضایت» در مشارکت در قدرت، و احترام به شخص یا منصب در جایگاه مرجع قدرت را در برمی‌گیرد، اعتقاد به الزام سیاسی بر مبنای فرمانبرداری مبتنی بر: قبول نابرابری اجتماعی به عنوانِ امری طبیعی، تأکید بر نابرابری طبیعی در مقام لازمۀ رشد اجتماعی، و ناممکن بودن حذف نابرابری‌های اجتماعی، مقاومت در برابر اصلاح قوانین، محافظه‌کاری فرهنگی، توجّه به اصول موروثی و حقوق مالکیت، اعتقاد به مالکیت خصوصی به عنوان شرط لازم اجتماعی، اعتقاد به آزادی‌های فردی، و اعتقاد به بازار آزاد.

تفکرات موسوم به راست، مخالف تغییرند و معتقدند وضع موجود را تا حد امکان باید حفظ کرد؛ به‌ویژه تغییرات انقلابی را برهم‌زنندۀ بنیاد جامعه می‌دانند. به نظر آنها، تغییرات ضروری و اجتناب‌ناپذیر، باید در حداقل ممکن و بسیار آرام و تدریجی انجام شود. این مشرب دین را عامل ثبات‌دهنده به اجتماع ــ بنیادی مستحکم ــ و ضروری در تعلیم و تربیت می‌داند.

در تصویر غالب از راست‌ها، اکثر افراد این گروه سنّت‌ها را در جایگاه میراث عقل جمعی جامعه محترم می‌شمارند و در مقابل به عقل ــ خرد ــ فردی بی‌توجه‌اند. آنان نابرابری اجتماعی را امری طبیعی و لازمۀ رشد اجتماعی و حذف آن را ناممکن می‌دانند. عقاید ملّی‌گرایانه و میهن‌پرستی در میان گرایش‌های راست شیوع بیشتری دارد.

با عنایت به اهمیت سنّت‌ها، میراث ملّی و فرهنگ بومی در نزد گروه راست، حفظ نهادهای سنّتی چون خانواده، دین و مراجع دینی لازم شمرده می‌شود. همچنین جناح راست به آزادی اقتصادی ــ بازار آزاد و مالکیت خصوصی ــ و حفظ امتیازات طبقات ممتاز معتقد است.

به‌طورکلی راستی‌ها را طرفدار قدرت مطلقه و الزام سیاسی و معتقد به لزوم وجود فرمان‌برداری در جامعه قلمداد می‌کنند، درحالی‌که جناح چپ‌ خواهان برابری اقتصادی و آزادی سیاسی است.

در ادبیات سیاسی و در برابر چپ جدید، راست جدید (new right)، نیز وجود دارد. ایان فراسر (Ian Fraser)، استاد علوم سیاسی در دانشگاه دِ مونت فورت (De Mont fort) معتقد است: اصول عمدۀ فلسفه راست جدید را می‌توان در آثار هایک (Hayek) و میلتون فریدمن، اقتصاددان امریکایی یافت. هایک یک اقتصاددان اتریشی بود که بیشتر عمر خود (1899 ــ 1992) را در انگلستان به سر برد.[14] وی در کتاب «راهی به سوی بندگی» به سال 1944.م بر این اعتقاد تأکید نمود که مداخلۀ دولتی و اشتراکی‌گری، حتی به اشکال معتدل آن، به گونه‌ای گریز‌ناپذیر به فرسایش آزادی منجر می‌شود. در انگلستان و امریکا، این کتاب به مدت سه دهه به متن درسی حامیان اقتصاد آزاد و مخالفان اقتصادی و دولت رفاهی تبدیل شد.

عده‌ای از نویسندگان جی. ام. بوکانان و مکتب انتخاب عمومی را نیز بخشی از راست جدید می‌دانند. مکتب بوکانان در جهات مهم و بسیاری با نویسندگانی چون هایک و فریدمن متفاوت است، امّا با اندیشۀ پیشین لیبرالی قرن هیجدهم و نوزدهم اشتراک دارد. فراس معتقد است: راست جدید به این تعبیر که نظریه‌های آنان کلاً بی‌سابقه است، «جدید» نیست. به واقع آنها بر آدام اسمیت تکیه دارند و بازتاب دقیق دل‌مشغولی‌های تفکر لیبرالی قرن نوزدهم هستند. آنها را فقط به هنگام مقایسه با دل‌مشغولی‌های «راست قدیم» نسبت به سنّت، میانه‌روی، و حمایت از اجماع سیاسی پس از جنگ می‌توان «جدید» در نظر گرفت.[15]

در ایالات متحده، فرانسه و انگلستان، راست جدید، در اصطلاح، به گروه وسیعی از انجمن‌ها، سازمان‌ها و افراد مخالف با کمونیسم، اقتصاد دولتی و جمع‌گرایی اطلاق می‌شود. بعضی از این‌گونه سازمان‌ها و افراد، خواستار توسل به زور و عملیات خشونت‌آمیز برای رسیدن به هدف‌هایشان هستند.

در امریکا، راست نو از جناح محافظه‌کار حزب جمهوری‌خواه منشأ گرفته است و پایگاه اجتماعی آن را طبقۀ متوسط ــ تجّار کوچک، کامیون‌داران، و بعضی از کارگرهای یقه سفید و تیره ــ تشکیل می‌دهد. کمبود آگاهی و فقدان معرفت سیاسی، این طبقه را مستعد انواع دست‌کاری‌ها، فریفته‌گری و تبعیت از شعارهای عوام‌فریبانۀ محافل مرتجع و راست‌گرا ساخته است.

نظریه‌های راست جدید نفوذ شدیدی بر فرآیند سیاسی در پایان دهۀ 1970.م، به‌ویژه در انگلستان، و با آمدن دولت ریگان در ایالات متحده بر جای گذاشت. در درون حزب محافظه‌کار انگلستان، مارگارت تاچر و معلم فکری او، سرکیت ژوزف، جناحی را رهبری می‌کردند که در جایگاه مخالف پارلمانی، از تفکر راست جدید برخوردار بود. کشمکش میان راست «جدید» و «قدیم» را می‌توان به روشنی در حملۀ موفقیت‌آمیز او به رهبری حزب توری خلاصه کرد. راست قدیم، که در چهره‌های ارشد حزب همچون ادوارد هیث تجسم یافته بود، از میدان به در شد و پنهانی به این معروف شد که به زوال اقتصادی و سیاسی انگلستان کمک کرده است. تعهدات آنها به اجماع جمعی دورۀ پس از جنگ، شوم‌ترین نشانۀ شکست حزب محافظه‌کار در مواجهه شدن با واقعیت‌های نخست قلمداد شد. از نظر راست جدید، این کار فقط می‌توانست از طریق حملۀ همه‌جانبه به نهادهایی که در جریان عادی‌ بازار آزاد مداخله می‌کنند، انجام شود. اتحادیه‌های تجاری خود دولت، آن هم به لحاظ سیاست اقتصادی مداخله‌جویانه و هزینۀ دولتی مفرط، به‌ویژه به لحاظ پرداخت‌های رفاهی، از جمله این نهادها بودند. پول‌گرایی، که بر ضرورت کنترل دقیق عرضۀ پول برای از بین بردن تورم تأکید می‌ورزد، هدف عمدۀ سیاست‌گذاری مطرح شد. محو سوسیالیسم، چه در جایگاه یک اصل عقیدتی فلسفی و چه در جایگاه جانشین عملی ممکن برای سرمایه‌داری رقابتی، هدف رادیکال‌تر دیگر آن بود.

«راهی به سوی بردگی» اثر هایک، که در اوایل دهۀ 1940.م نوشته شد و «اساسنامۀ آزادی»، که در دهۀ 1960.م انتشار یافت، حملۀ پایداری علیه آنچه او «سوسیالیسم دولتی» توصیف می‌کرد، به راه انداخت، هایک سوسیالیسم را با طراحی اقتصادی مرکزی برابر می‌دانست. امّا، با اشاره به اینکه سازوکارهای بازار، فقط در قالب اجتماعی و اخلاقی درست کار می‌کند، یک قید پیشنهاد کرد؛ به این منظور، او بر اهمیت سنّت در انتقال دانش‌انباشتی و تجربۀ نسل‌های گذشته تأکید نمود، و شگفت است که این نکته تفکر «راست قدیم» را یادآوری می‌کند.

اساس نظری حمله به قدرت اتحادیۀ تجاری در اقتصاد، در نقد فریدمن بر مبادلۀ فرضی میان بیکاری پایین و سطوح بالاتر تورم نهفته بود. فریدمن معتقد بود که چنین مبادله‌هایی فقط در کوتاه‌مدت ممکن است. در درازمدت، نرخ تورم غیرتصاعدی بیکاری، با نرخ طبیعی بیکاری، نشان‌دهندۀ مزد واقعی متعادلی است که در آن کار عرضه‌شده به صورت داوطلبانه با مقدار کاری که شرکت‌ها به طور داوطلبانه استخدام می‌کنند، مطابقت می‌کند. بنابراین، هر نوع میزان طبیعی بیکاری، اصطکاکی و ساختاری است. از نظر فریدمن، بیکاری ساختاری فقط از طریق کاهش خود نرخ طبیعی، با حمله به نهادهای مداخله‌گر در عرضۀ کار، ازبین‌رفتنی است. از این جهت قدرت اتحادیۀ کارگری، به‌طور اخص هدف حمله است؛ چون بیکار را از پیشنهاد کار با مزد پایین‌تر از مزد مورد نظر نرخ طبیعی باز می‌دارد. بازار کار فقط زمانی رقابتی‌تر می‌شود و نرخ طبیعی بیکاری هنگامی کاهش می‌یابد که این قدرت کاهش پیدا کند. این نظر اساس حملۀ سیاسی به اتحادیه‌های کارگری در انگلستان از سال 1979.م به بعد بوده است.

دولت رفاهی، نهاد مهمّ دیگری است که هدف ویژۀ راست جدید بوده است ــ به ویژه مؤسسۀ امور اقتصادی که «سازمان مشورتی» مستقر در انگلستان است. نظریات فریدمن در کتاب «سرمایه‌داری و آزادی» تبلیغ شد و توسعه یافت. گرچه عده‌ای از این نویسندگان همچون فریدمن بر آن هستند که یک نظام بازار آزاد بر چنین مشکلاتی غلبه می‌کند، هایک نسبت به این مسئله شکاک‌تر است. او از کاهش آزادی پیشنهادی مالیات‌بندی برای حفظ دولت رفاهی انتقاد کرده، امّا گفته است بعضی از دعاوی آن می‌تواند بدون محدود کردن آزادی شخصی اجرا شود. شگفت‌ اینجاست که به نظر هایک، مادامی که دولت از طریق یک انحصار تمرکزیافته عمل نکند، می‌تواند این کار، و بسیاری از وظایف دیگر را انجام دهد.

اعتقاد راست جدید، به نظم ذاتی و سودمندی بازار آزاد، به‌ویژه به هنگام مشاهدۀ عملی، بسیار خوش‌بینانه به نظر می‌رسد، امّا خیریه‌هایی از اصول عقیدتی راست جدید هنوز به سیاست‌های بسیاری از دولت‌ها در سراسر جهان راه پیدا می‌کند.[16]

در فرهنگ علوم سیاسی آمده است: «رهبران راست نو، ازاین‌رو خود را راست می‌نامند که مخالف اساسی تمام جناح چپ و نیروی مترقی می‌باشند و به این خاطر خود را نو می‌نامند که ادعای هژمونی در مرحلۀ جدیدی از جنبش محافظه‌کارانه را دارند».[17]

 چپ و راست در تاریخ نزدیک

در قرن نوزدهم میلادی، با ظهور سوسیالیسم، اندیشه‌های مارکسیستی و سوسیالیستی به چپ موسوم شدند. در قرن بیستم نیز، اندیشه‌های محافظه‌کاری به شکلی رسمی‌تر، با عنوان راست، تغییر داده شدند. در همین قرن است که فاشیست‌ها را به جناح راست‌گرا ملحق نمودند.

بدین‌گونه، متعاقب تقسیم جناح‌ها به چپ و راست، رژیم‌ها نیز بر مبنای معیار چپ و راست بودن، تقسیم شدند. رژیم‌های چپ‌گرا، مطابق همان اصول کلی، رژیم‌هایی هستند که از میزانی تغییر در ساخت اقتصادی، اجتماعی برای دستیابی به وضعیتی عادلانه‌تر حمایت می‌کنند، امّا ایدئولوژی‌ها و رژیم‌های راست‌گرا کمتر بر عدالت اجتماعی تأکید می‌ورزند و با تأکید بر گریزناپذیر بودن نابرابری‌ها، خواهان حفظ و تغییر نکردن نظام امتیازات اجتماعی هستند.

دربارۀ چپ و راست بودن نظام‌های سیاسی و ایدئولوژی‌ها باید درجات گوناگون قائل شد: «چپ انقلابی» خواهان تغییرات بنیادین است، درحالی‌که «چپ میانه‌رو» اصلاح‌طلب و خواهان تغییرات روبنایی است. «راست‌ افراطی» در برابر تغییرات اجتماعی سرسخت و مقاوم است؛ خواستار حفظ وضع موجود است، ولی «راست معتدل» تغییرات محدود و تدریجی را می‌پذیرد.

در ادبیات سیاسی، نظام‌های فاشیستی در منتهی الیه جناح راست جای می‌گیرند؛ به این معنا که افراطی‌ترین گروه از جناح راست هستند، و نظام‌های مارکسیستی و انقلابی در منتهی الیه چپ به حساب می‌آیند. هرچه از نظام‌های لیبرال‌دموکرات به دولت رفاهی، سوسیال‌دموکراسی و پوپولیستی، پیش می‌رویم، بر شهرت رویکردهای چپ در ایدئولوژی و سیاست‌های متخذه افزوده می‌شود. از نظر اقتصادی، رژیم‌های راست به‌طور معمول از مداخلۀ دولت در اقتصاد اکراه دارند، ولی چپ‌ها بر آن اصرار می‌ورزند.

در قرن بیستم میلادی، بر اثر ظهور نازیسم و فاشیسم در جناح راست، عملکرد آنها و اعتقادشان به انقلاب، معیارهایی را که برای شناسایی جناح راست وجود داشت برهم زد. به‌طور کلی، چپ و راست در قرن بیستم مبانی متعدّد و گاه متضادی پیدا کرد و بر ابهام آن و آمیختگی ویژگی‌های آنها با هم بیش از پیش افزوده شد. این تزلزل مصداقی تا جایی پیش رفت که گاه در زمانی و مکانی خاص، اندیشه‌ای راست تلقی می‌شد و در زمان و مکانی دیگر، همان اندیشه، چپ تلقی می‌گردید.

نازیسم و فاشیسم با راست محافظه‌کار بسیار تفاوت داشتند؛ و با وجود تأکید بر ملّیت، با آزادی اقتصادی راست‌ها مخالف بودند. در مقابل، با پیدایش بلشویسم و کمونیسم در جناح‌های چپ، معیارهای مرسوم چپ به هم ریخت، به‌گونه‌ای‌که به‌طور مثال نظام‌های توتالیتر کمونیستی (چپ) و توتالیتر فاشیستی (راست) از نظر روش‌ همانند شدند.

به‌وجود آمدن گرایش راست نو، نیز در بر هم خوردن خطوط مشخص در این زمینه افزود. راست نو تا محافظه‌کاری نو مرحله‌ای واسط میان لیبرالیسم کلاسیک و سوسیالیسم کلاسیک است؛ لیبرالیسم خواهان آزادی و دولتِ حداقل و سوسیالیسم خواهان حداکثر مداخلۀ دولت برای تأمین برابری است و در این میان راست نو از مداخلۀ دولت برای تأمین آزادی حمایت می‌کند.[18]

پی‌نوشت‌ها

[1]ــ در جهان واقع و واقعیت‌های موجود در آن، هیچ پدیده یا پدیداری در خلا معنایی و مفهومی و برزخ واقعی رخ نمی‌دهد؛ بلکه متأثر از پدیده‌ها و پدیدارهای دیگر و مؤثر بر دیگر پدیده‌ها و پدیدارهاست. ازهمین‌رو هر پدیده‌ای در محیط بلافصلی قرار می‌گیرد که با پدیده‌ها و پدیدارهای پسا و پیشا از خود در ارتباط فعال به سر می‌برد. از این جهت این دانش‌واژگان و مصداق‌های آنها را «پهلو پدیده» یکدیگر می‌خوانیم.

[2]ــ محل استقرار این نمایندگان در مجلس فرانسه، پس از انقلاب، حتی بالاتر از کرسی ریاست در سمت چپ بود، به شکلی که عده‌ای از آنها را «کوهستان» یا «چپ کوهستانی» لقب داده بودند.

[3]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری‌راد، فرهنگ علوم سیاسی، تهران: مرکز اطلاعات و مدارک علمی ایران، بهار 1374، ص 184

[4]ــ ایان مک‌لین، فرهنگ علوم سیاسی اکسفورد، ترجمۀ حمید احمدی، تهران: نشر میزان، 1381، ص 461

[5]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری راد، همان، ص 185

[6]ــ ایان مک‌لین، همان.

[7]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری‌ راد، همان، ص 184

[8]ــ عبدالرسول بیات و دیگران، فرهنگ واژه‌ها، چ 2، تهران: مؤسسه فرهنگ و اندیشه دینی، 1381، ص 261

[9]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری راد، همان، ص 226

[10]ــ ایان مک‌لین، همان، ص 558

[11]ــ همان‌جا.

[12]ــ همان‌جا.

[13]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری راد، همان، ص 296

[14]ــ ایان مک‌لین، همان، ص 559

[15]ــ همان‌جا.

[16]ــ ایان مک‌لین، همان، صص 561 ــ 560

[17]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری راد، همان، ص 227

[18]ــ برای مطالعه بیشتر رک: لووی میشیل، درباره تغییر جهان (مقالاتی دربارۀ فلسفه سیاسی)، ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران: روشنگران، 1376