درباب چیستی متافیزیک

گروه اینترنتی قلب من
 

 

لکلرک

ترجمه دکتر رضا ماحوزی

در سنت فلسفی، توافق قابل ملاحظه ای درباب اینکه متافیزیک چیست، وجود دارد. با این وجود، تفاوت چشمگیری درخصوص ذات و روش متافیزیک نیز دیده می شود. چون تلقی وایتهد از متافیزیک تاحدودی متفاوت از تلقی های رایج است، پس باید به تفصیل تلقی وی را تشریح کنیم. دلیل عمده این مسئله آن است که وایتهد مفاهیم متافیزیکی را براساس سرشت پژوهش و روش آن درنظر گرفته و بکار برده است. اگر سعی کنیم آنچه وایتهد خود درنظر داشته و انجام داده است را درک کنیم، می توانیم ادعای فصول بعد را به حد مستوفی و به تفصیل دریابیم.

مراد وایتهد از “متافیزیک” همان “فلسفه اولی” ارسطو است. وی موافق با این مضمون است که «متافیزیک، فلسفه ای است که در آن به “اصول اولیه”، “پرسش های اولیه” و مسائل و موضوعات اساسی و اولیه پرداخته می شود». این موارد همان چیزهایی اند که با چیستی “واقعیت نهایی”، یعنی با νο ςωτνο سروکار دارند: «مسئله نهایی، درک یک واقعیت کامل است»؛ مسئله این است که «چه چیزی این معنا را برآورده می سازد». من متافیزیک را یک “جنبه” از فلسفه نامیدم زیرا وایتهد واژه “فلسفه” را بصورت کلی و عام استفاده کرده است: پژوهشی وجود دارد، یعنی “فلسفه”، که زیربخش هایی چون متافیزیک، معرفت شناسی، کیهان شناسی، اخلاق، زیبایی شناسی و غیره دارد. به عبارت دیگر، “فلسفه” صرفاً واژه چترگونه ای برای مسائل تعدادی از پژوهش های مشابه، هرچند مستقل و خودآیین، نیست. بلکه برعکس، وایتهد منکر استقلال و خودآیینی این موضوعات است؛ به عقیده وی، این موضوعات وابستگی درونی به هم دارند، یعنی بخش ها یا جنبه هایی از یک آموزه هستند، و بنابراین متافیزیک برای تمامی آنها، بنیادی و اساسی است.

متافیزیک برای تمامی تلاش های فلسفی بنیادی و اساسی است زیرا، در تحلیل نهایی، مفهوم خاصِ مربوط به یک “واقعیت کامل” یا “νο ςωτνο”، به تمامی مسائل و مشکلات، ازقبیل پرسش های مربوط به معرفت و حقیقت، حکم، ارزش، خیر، زیبایی، فضیلت، تکلیف، نظم اجتماعی و غیره، پاسخ های مناسبی عرضه می کند. در هر یک از شاخه ها یا زیربخش های فلسفه، جنبه ویژه و خاصی از این کل، مورد تأکید قرار گرفته و درباب آن بحث می شود و یا بنحو خاص، ارتباط آن با، یا ابتنای آن بر دیگر مواردی که بنحو صریح و یا ضمنی بدانها اشاره شده است، مورد توجه قرار می گیرد. در اینجا نمی توانیم بیش از این بدین نکته بپردازیم؛ هرچند بعداً بعضی از موارد را شرح خواهم داد.

هدف اصلی ما، توجه به متافیزیک به عنوان جنبه ای از فلسفه است که در آن، مسئله اصلی “درک یک واقعیت کامل” است. همانگونه که دیدیم، وایتهد خاطرنشان ساخته است که «می توانیم چنین مفهومی را صرفاً براساس مفاهیم بنیادی مربوط به چیستی واقعیت، حاصل آوریم». بنابراین به منظور درک “واقعیت کامل” یا ” νο ςωτνο”، لازم است “مفاهیم بنیادی” مناسب را بیابیم. هرچند، این مسئله چیز متفاوتی نیست: تلاش برای یافتن مفاهیم بنیادی مناسب، تلاشی برای درک چیستی “واقعیت کامل” است؛ و این تلاش، جنبه ای از فلسفه است که همان متافیزیک است. ازاینرو وایتهد تعریف زیر را ارائه داده است:(۱)

فلسفه نظری، تلاشی برای بنیان نهادن یک نظام ضروری، منطقی و پیوسته از ایده های کلی است که براساس آن، تمامی مبانی تجربه ما می تواند تفسیر شود.

و یا با اندکی تفاوت؛(۲)

مراد من از “متافیزیک” علمی است که درصدد است ایده های کلیی راکشف کند که بنحو اجتناب ناپذیری به تحلیل تمامی رخدادها مربوط اند.

بعداً خواهیم دید که چرا وایتهد از واژه “فلسفه نظری” استفاده کرده است؛ این واژه مترادف با “متافیزیک” نیست، اما در اینجا کاری با این مسئله نداریم. متافیزیک، تلاشی برای کشف “ایده های کلی” است. وایتهد در این تعریف، و بویژه در صورتبندی قبل، تلقی دقیق خود از “مفاهیم بنیادی” را بیان کرده است. این مفاهیم باید “کلی” باشند، زیرا باید چنان باشند که براساس آنها، «تمامی مبانی تجربه ما می تواند تفسیر شود». علاوه بر این، آنها باید پیوسته، منطقی، ضروری و در یک نظام (سیستم) شکل یافته باشند. لازم است این مسئله را به تفصیل بیان کنیم.

مراد وایتهد از “ایده های کلی” چیست؟ یک تقریر کامل باید شامل تبیینی از تمامی مؤلفه ها، یعنی “پیوستگی”، “ضرورت” و غیره باشد، زیرا این موارد، نوع خاص “ایده های کلی” موردنظر ما را مشخص می کنند. چون باید روشن شود که توجه متافیزیک معطوف به “ایده های کلی” بنحو فی نفسه نیست، زیرا تمامی معرفت های مفهومی، یعنی تمامی علوم، مستلزم “ایده های کلی”اند. وایتهد خاطرنشان می سازد(۳) که؛

گام نخست در علم و فلسفه وقتی برداشته می شود که دریابیم هر امر معمول و روزمره ای، اصلی را متجسم می سازد که می تواند مستقل از تمثل ها و نمونه های خاص آن، اظهاراتی را بیان کند.

وی واژه “امر معمول و روزمره” را استفاده کرده است، اما می توانست از واژه های “رخداد”، “رویداد”، “امر واقع”[۱] نیز استفاده کند. مسئله این است که “امور واقع” و غیره، ویژگی هایی را بیان می دارند که “کلی” هستند، بدین معنا که ویژه وقایعی خاص نیستند، بلکه می توانند در دیگر وقایع نیز متجسم شوند. این “ویژگی های کلی” یا اصول، می توانند “درک شوند”، و یا “در ایده ای وارد شوند” و یا “بنحو انتزاعی بیان شوند”- تبیین فلسفی این مسئله به تفصیل خواهد آمد؛(۴) در اینجا کافی است بدین نکته توجه داشته باشیم که این مسئله مطابق با اصل هستی شناختی است. برای فهم این تطابق،  باید ابهام واژه “اصل” را کنار زده و آن را روشن سازیم: مراد از “اصل”، ویژگی یک شیء، خواه بنحو فی نفسه و یا بنحو درک شده است.

وایتهد با تأکید بیشتر خاطر نشان می سازد(۵) که فلسفه و علم،

هر دو با فهم واقعیت های فردی و جزئیی که اصول کلی را شرح می دهند سروکار دارد. این اصول بنحو انتزاعی درک شده اند، و این واقعیت ها نیز با نظر به تجسم شان بر اساس این اصول فهم شده اند.

به عبارت دیگر، فلسفه و علم اساساً برآنند اشیاء را بر اساس اصول کلی فهم کنند. به عقیده وایتهد، این فهم که براساس اصول کلی حاصل می آید، بنیاد و اساس عقلگرایی است؛ از اینرو مقوم عقلگرایی است. “عقلگرایی” پژوهشی برای کشف “دلایل”، “بنیادها” و “علت ها” در معنای گسترده ارسطویی است. این “دلایل” همان “اصول کلیی” است که در چیزها[۲] حضور دارند. بنابراین هر چیزی- یک هستنده یا یک رویداد- هنگامی بنحو معقول درک می شود که اصول یا دلایل مربوط به آن تشخیص داده شده و معین گردد. به عبارت دیگر، با تشخیص و تعیین این اصول، می فهمیم و می توانیم توضیح دهیم که چرا، یعنی بنابه چه دلایلی چیزها چنین اند و رویدادها اینگونه رخ می دهند. به عنوان مثال، می خواهیم بدانیم چرا، در یک مورد بخصوص، خورشید در یک آسمان بی ابر، مستور و پنهان می شود. “دلیل” این امر بر اساس مجموعه یا نظامی از اصول کلی متجسم شده توسط حرکات مرتبط با خورشید، ماه و زمین در قالب قوانین علمی بیان شده و در قالبی ریاضی صورتبندی می شود.

برای ادامه بحث، تمایز بین علم و فلسفه را کنار می نهم؛ زیرا می خواهم دقیقاً توجه را به جنبه ای از فلسفه که همان متافیزیک است معطوف سازم. “واقعیت هایی” که متافیزیک با آنها سروکار دارد، “واقعیت های کامل” هستند، یعنی ατνο ςωτνο، αισυο، که وایتهد آنها را “هستنده های بالفعل” نامیده است. متافیزیک درصدد است چیستی این “واقعیت ها”، یعنی هستنده های بالفعل را براساس اصول کلیی که این هستنده های بالفعل بما هو را متجسم می سازند، دریابد. به عبارت دیگر، درصدد است چیستی یک هستنده بالفعل را براساس مشخصه ها یا اصول کلی آن دریابد که این مشخصه ها و اصول کلی در مورد دیگر هستنده های بالفعل نیز صدق می کند و در مورد تمامی آنها اعمال می شود. اینها ویژگی ها یا اصول کلی هستنده های بالفعل اند که “چیستی” و “چرایی” و “ذات” آنها را شکل می دهند.

لازم است کلیت اکید این ویژگیها یا اصول هستنده های بالفعل، که متافیزیک با آنها سروکار دارد را توضیح دهیم. چون هستنده های بالفعل نیز مشخصه ها یا اصول بسیاری از کلیت فوق العاده زیادی برخوردارند را عرضه می کنند، این مشخصه ها و اصول صرفاً برخی از هستنده های بالفعل را مشخص کرده و معین می سازند. این اصول کلی یا مشخصه های بسیار محدود شده، اصول و مشخصه هایی اند که به نوبه خود، مشخصه های بسیار خاص دسته ها و انواع قبلی هستنده های بالفعل را معین می سازند. به عنوان مثال، مواردی که برای تبیین کثرت رفتارها ذکر می شود، و مورد توجه علوم خاص است، از این قبیل است. به عبارت دیگر، علاوه بر تمامی مشخصه های بسیار خاص هستنده های بالفعل، این هستنده مشخصه هایی را عرضه می دارند که به هستنده های بالفعل بماهو مربوط است، و بنابراین چیستی آنها را به عنوان هستنده های بالفعل، قوام می بخشد.

این نکته ای است که باید بر آن تأکید شود، یعنی اینکه مشخصه هایی که هستنده های بالفعل بما هو هستنده های بالفعل واجد آنها هستند، مشخصه هایی اند که چیستی آنها، یعنی آنچه این هستنده ها هستند، را شکل می دهد. همچنین، این مشخصه ها، یعنی مشخصه های عمومی هستنده های بالفعل، از کلیت اکید برخوردارند، چون متافیزیک بنحو اولیه و اساسی با مشخصه های کلی هستنده های بالفعل سروکار دارد، استفاده مکرر وایتهد از واژه “متافیزیک” و صفت “متافیزیکی” با رجوع به این مشخصه ها انجام گرفته است. همانگونه که خود وی نیز با صراحت بیان داشته است: «مشخصه های متافیزیکی یک هستنده بالفعل- در معنای کاملاً صحیح واژه “متافیزیک”- باید مشخصه هایی باشد که برای تمامی هستنده های بالفعل بکار رود».(۶)

از اینرو وایتهد می تواند متافیزیک را به عنوان مطالعه مشخصه ها یا ویژگیهای کاملاً کلی و عمومی هستنده های بالفعل تعریف کند، یعنی مطالعه هستنده های بالفعل بما هو هستنده های بالفعل. این صورتبندی، و بویژه صورتبندی اخیر از تعریف سنتی متافیزیک به عنوان مطالعه “موجود بما هو موجود”، بسیار واضح تر و مناسب تر است، زیرا در تعابیر و تعاریف سنتی، واژه “موجود” کاملاً مبهم است. علاوه بر این، باید توجه داشت که وایتهد در رویکردی واژه شناختی، اصطلاح “موجود” را با آنچه ارسطو، و پس از وی بسیاری از فلسفه های سنتی به عنوان αισυο یعنی “هستی اشیاء” و به عبارت دیگر، “چیستی” و “ذات” آنها، درنظر داشته اند، تطبیق نداده و یکی نگرفته است.(۷)

تلاش برای کشف چیستی هستنده های بالفعل، تلاشی برای “درک” هستنده های بالفعل است، و این خود، همانگونه که وایتهد نیز خاطر نشان ساخته است، تنها بر اساس “مفاهیم بنیادی” معین انجام می گیرد. به عبارت دیگر، این تلاش درصدد یافتن “ایده هایی” مناسب است. این روش یا سیاق در بخش بعد ذکر خواهد شد. آنچه به بحث فعلی مربوط است این است که “ایده های” معینی بیابیم که “دقیق”، “صحیح”، “درخور” و “مناسب” باشند. بنابراین لازم است بدانیم چه ایده هایی موردنظر است و بنا به چه معیاری حاصل می آیند.

این دقیقاً چیزی است که با آن آغاز کردیم تا نشان دهیم چون این ایده ها، مفاهیمی از مشخصه های کلی و عام هستنده های بالفعل هستند، بنابراین باید کلیت اکید داشته باشند. وایتهد این نکته را در این تعریف که «ایده های کلی، ایده هایی هستند که بر اساس آنها هر یک از مبانی تجربه ما می تواند تفسیر شود» بیان کرده است. حال می خواهیم مفهوم “تفسیر” را بررسی کرده و توضیح دهیم؛ با این توضیح، اثبات خواهیم کرد که تفسیر، معیار بسیار دقیقی برای ارزیابی ایده های متافیزیکی فراهم می آورد.

پیرو تعیین و تشخیص این ایده ها، متافیزیک درصدد است نظامی از این ایده های کلی تشکیل دهد. این از آنرو است که ایده هایی که یافته است باید ضرورتاً به هم مرتبط باشند. این ارتباط به هم پیوسته ضروری، همان چیزی است که بنحو اولیه تحت عنوان پیوستگی ایده ها ذکر شد. بنابراین مفاهیم “نظام” و “پیوستگی” همبسته یکدیگرند.

“پیوستگی” ایده ها در یک نظام، یکی از معیارهای بسیار مهم و بنیادی را، نه تنها در متافیزیک، بلکه در تمامی تلاش های معقولانه، شکل می دهد. وایتهد این نکته را بصورت نه چندان برجسته اینگونه بیان داشته است که «لازمه پیوستگی، نگهداری و مراقبت اکید از خرد عقلگرایانه است».(۸) چون پیوستگی ایده ها، لازمه ذاتی عقلگرایی فی نفسه است؛ از اینرو بدون این پیوستگی هیچ درک عقلگرایانه صحیحی وجود نخواهد داشت.

این مطلب را شاید بتوان به سهولت درخصوص ضد “پیوستگی” نیز اظهار داشت. “ناپیوستگی”، چیزی جز انفصال اختیاری اصول یا ایده ها نیست. مراد از “انفصال اختیاری” آن است که هیچ گونه رابطه درونی بین این ایده ها یا اصول وجود ندارد، و به عبارت دیگر، مستلزم یکدیگر نیستند. از اینرو نمی توانند در یک نظام گرد هم آورده شوند. بنا به این معنا از “انفصال اختیاری”، هیچ اصل عام و کلیی که برمبنای آن، این ایده ها و اصول گرد هم جمع شوند وجود ندارد- واژه “اختیاری” در اینجا بدین معنا است که هیچ “دلیلی” برای انفصال وجود ندارد. زیرا ارائه چنین دلیل یا اصلی مستلزم نشان دادن روابط درونی بین آنها است، و این خود نافی انفصال و ناپیوستگی تحمیل شده است. بنابراین ناپیوستگی، نشانه عجز و ناتوانی تلاش های عقلگرایانه است؛ زیرا تأیید آن، شکست و عجز فهم عقلگرایانه را نشان می دهد- یا در بهترین حالت، صرفاً به معنای فهم جزئی و ناقص است. پذیرش ناپیوستگی، بنیاد و ذات “ضد عقلگرایی” است. به عبارت دیگر، هرگاه ناپیوستگی اختیاری اصول، که یک “ناپیوستگی بدون دلیل” است را به صراحت و یا بنحو ضمنی، بپذیریم، ضد عقلگرایی جلوه گر می شود. ضد عقلگرایی امکان حصول “دلایل” یا اصول کلی و عام، خواه بطور کلی و یا از منظری معین- که معمولاً علوم خاص درصدد حصول آن هستند را انکار می کند. این خود مغز و جوهره “پوزیتیویسم” است، که امروزه در قلمروهای عقلی اقبال زیادی بدان شده است. بر این اساس، پوزیتیویسم متافیزیک را انکار می کند. دقیقاً به علت خصلت ضد عقلگرایی اساسی پوزیتیویسم است که وایتهد، این موضع را شایسته فلسفه و علم ندانسته است.(۹) روشن است که هیچ دفاع “معقولی” از “ضد عقلگرایی” وجود ندارد.

وایتهد در متافیزیک می نویسد؛(۱۰)

ناپیوستگی، ناپیوستگی اختیاری اصول اولیه است. در فلسفه مدرن، دو نوع جوهر مورد نظر دکارت، یعنی ماده و ذهن، بیان کننده ناپیوستگی هستند. یعنی، در فلسفه دکارت هیچ دلیلی مبنی بر اینکه چرا نباید یک جهان تک- جوهری، خواه صرفاً مادی و یا تماماً ذهنی- وجود داشته باشد، دیده نمی شود.

این ادعای دکارت و دیگر متفکرینی که چنین بحث می کنند در فصل بعد خواهد آمد. در اینجا این مورد را صرفاً برای توضیح عملکرد معیار پیوستگی در متافیزیک، و اینکه چرا این معیار لازمه بنیادی این پژوهش است، ارائه کرده ام. این از آنرو است که متافیزیک، پژوهش “اصول اولیه” است، یعنی متافیزیک، در جستجوی “دلایل” نهایی است. متافیزیک، همان عقلگرایی است که سعی شده حدود آن از یکسو، و عالی ترین گستره آن از سوی دیگر، جستجو و یافت شود. در اینجا، بنیاد و اساس عقلگرایی، برهنه و عریان درنظر گرفته شده است. این نکته ای است که وایتهد بر آن اهتمام ورزیده و درباره آن چنین گفته است؛(۱۱)

باور به عقل، تصدیق و اذعان به چیستی های نهایی چیزها است که در مجموع در یک هارمونی قرار دارند و مانع اختیارهای صرف و محض می شوند. این باوری است که بر اساس آن نمی خواهیم راز[۳] اختیارهای صرف و محض در چیزها را بیابیم.

در عبارت دیگری قرین به همین مضمون چنین آمده است؛(۱۲)

اینکه در تجربه، عناصری یافت نشود که [بر اساس آنها] نتوانیم یک نظریه کلی ارائه دهیم، امید و خواسته عقلگرایی است.

این امید یک فرض متافیزیکی نیست، بلکه باوری است که انگیزه تعقیب تمامی دانش ها، بویژه متافیزیک را شکل می دهد.

این “امید”، یا “اعتماد”، فرضی نیست که نظریه متافیزیکی از آن آغاز شود؛ بلکه «ایدئالی است که در جستجوی رضایت بخشی است»،(۱۳) زیرا این امر لازمه ذاتیِ عقلگرایی بنحو فی نفسه است. به عبارت دیگر، اساساً هیچ تلاش معقولی بدون پذیرش، آشکار و یا ضمنی، این هدف یا ایدئال امکان پذیر نیست. بوضوح، انکار “معقولانه” این هدف یا ایدئال، خود- متناقض است.

به عقیده وایتهد، اهمیت اساسی پیوستگی در متافیزیک تا آنجا است که پیوستگی، همان مشخصه ذاتی پژوهش متافیزیکی است. از اینرو پیوستگی درصدد تعیین محدوده های عقلگرایی است. این لازمه پیوستگی است. وایتهد این مسئله را در این عبارت که «این ایدئال فلسفه نظری است که مفاهیم بنیادی آن از یکدیگر انتزاع نشوند»(۱۴) بیان کرده است. اما این نیز، به نوبه خود، بر شناخت “یک ارتباط و اتصال ذاتاً درونی چیزها” مبتنی است. به عنوان مثال، این نکته در عبارت زیر چنین بیان شده است:(۱۵)

در جهان، مواردی از نظم و بی نظمی وجود دارد که گویای یک ارتباط ذاتاً درونی چیزها است. چون بی نظمی و نظم به هم می آمیزند، این امر مشخصه عمومی بسیاری از چیزهای مرتبط به هم را نمایان می سازد.

بر این اساس وایتهد معتقد است «هیچ هستنده ای نمی تواند در انتزاع کامل از نظام جهان درک شود، و بنابراین فلسفه نظری باید این حقیقت را تبیین کند».(۱۶) ارتباط ذاتاً درونی چیزها، مستلزم آن است که ایده هایی که چیزها و امور را بر اساس آنها درک می کنیم، باید به هم مرتبط باشند، از اینرو این ایده ها «از یکدیگر انتزاع نمی شوند». بر این مبنا، وایتهد مدعی است، «”پیوستگی”، آنگونه که در اینجا موردنظر است، بدین معنا است که ایده های بنیادیی، که این شاکله بر اساس آنها بسط یافته است، همدیگر را فرض می گیرند، بگونه ای که این ایده ها بنحو جدا و منفصل از هم، بی معنی هستند».(۱۷)

مسئله این است که همانگونه که دیدیم، ایده های متافیزیکی از کلیت اکید برخوردارند؛ بنابراین ایده هایی کلی تر از این ایده ها وجود ندارد. هرگاه با ایده هایی که از کلیت کمتری برخوردارند، مثلاً در علم، سروکار داشته باشیم، [درخواهیم یافت] پیوستگی محصول ایده هایی است که از کلیت اکید برخوردارند و دیگر ایده ها را در یک نظام وحدت می بخشند. اما این ایده های متافیزیکی کاملاً کلی، «قابل تحلیل به عامل ها (فاکتورها)ی دور- از دسترس خود نیستند. [طبق این] هر یک از آنها باید به مثابه عنصری ضروری برای معانی متعدد دسته مفاهیمِ هم کفه (هم تراز) خویش ایفای نقش کند».(۱۸) بدین طریق وحدت آنها در یک نظام، و بنابراین پیوستگی آنها بدست می آید. بنابراین، پیوستگی، لازمه اساسیِ تشکیل یک نظام متافیزیکی است: این همان چیزی است که باید به عنوان هدف لحاظ شود و همواره مورد توجه قرار گیرد.

حال که اهمیت پیوستگی در متافیزیک روشن شد، درمی یابیم نظام ایده ها باید “منطقی” باشد. در تلقی وایتهد، «مراد از واژه “منطقی” همان معنای رایج و معمول آن است که حاوی سازگاری “منطقی” یا همان فقدان تناقض، تعریف ساختارها در عبارات منطقی، تمثل مفاهیم منطقی در نمونه های خاص، و اصل استنباط و استنتاج است».(۱۹)

بر این اساس، دیگر ملزومات ایده های متافیزیکی نیز همچون موارد قبل حاصل می آید. بدین معنا که، نتیجه کلیت اکید ایده های متافیزیکی آن است که این ایده ها باید ضروری باشند. به عبارت دیگر، به علت کلیت اکید ویژگی های متافیزیکی هستنده های بالفعل، این ویژگی ها (و متناظر با آن، ایده های اظهار کننده آنها) باید کلی باشند، و بنابراین، ضرورتاً در تمانی چیزها متجسم شده باشند. این  کلیت اجتناب ناپذیر اصول متافیزیکی، به معنای “امکانی نبودن” این اصول است. امکانی بودن، نشانه اصولی است که از کلیتی کمتر از کلیت اکید برخوردارند. بنابراین ضرورت ایده های متافیزیکی در کلیت آنها ریشه دارد. بگفته وایتهد، مراد این است که «شاکله فلسفی باید “ضروری” باشد، بدین معنا که فی حد ذاته، کلیت خود را برای تمامی تجربه ها تضمین کند».(۲۰) چون ایده های متافیزیکی می توانند تمامی عناصر و مبانی تجربه را بر اساس خود (ایده ها) تفسیر کنند، «کلیت خود را برای تمامی تجربه ها تضمین می کنند».

این امر، ضابطه مهم دیگری از شاکله متافیزیکی ایده ها است، بدین معنا که تمامی مؤلفه های تجربه باید براساس آنها تفسیر شوند. لازم است در اینجا، معنای تفسیر را نیز ذکر کنیم. بگفته وایتهد، مراد از این واژه، «تمام چیزهایی است که ما بدانها آگاهیم، از آنها لذت می بریم، درکشان می کنیم، آنها را طلب می کنیم و یا بدانها می اندیشیم و مایلیم مشخصه یک نمونه جزئی از شاکله کلی باشند».(۲۱) به عبارت دیگر، چون اصول متافیزیکی، اصولی کلی برای تمامی هستنده های بالفعل هستند، و چون برمبنای اصل هستی شناختی تمامی دیگر هستنده ها، رویدادها و غیره، از هستنده های بالفعل بدست می آیند، بنابراین باید بتوان تمامی چیزها را به عنوان نمونه و تمثل شاکله ایده های متافیزیکی عرضه کرد. بنابراین، تفسیر فلسفی، یکی از مهمترین ضابطه های بسندگی و کفایت[۴] شاکله فلسفی را شکل می دهد.

علاوه براین روشن است که شاکله ایده های متافیزیکی باید لااقل قابل اعمال[۵] باشد. “قابلیت اعمال” یک شاکله متافیزیکی بدین معنا است که برخی از مؤلفه های تجربه را بتوان بر اساس آن تفسیر کرد. با اینحال، قابلیت کاربرد یک شاکله به کفایت آن اشاره ندارد. اگرچه ممکن است قابلیت کاربردی، که احیاناً کفایت ندارد و ناکافی است، نتواند تفسیری از دیگر مؤلفه های تجربه فراهم آورد.(۲۲) هرچند ایدئال شاکله یا نظام متافیزیکی آن است که هم “قابل کاربرد” و هم “کافی” باشد.

مشخصه های ایده های متافیزیکی، یعنی اینکه آنها باید تماماً کلی و ضروری باشند، و اینکه باید نظامی پیوسته، منطقی، قابل کاربرد و کافی را شکل دهند، از پذیرش اصل هستی شناختی که مسئله بنیادی و متعلق پژوهش متافیزیکی را مشخص می سازد، ناشی می شوند. این مشخصه ها، ملزوماتی را تشکیل می دهند که یک نظام متافیزیکی باید واجد آنها باشد؛ آنها معیاری فراهم می آورند که راهنمایی هایی درخصوص چگونگی تقوم آنها ارائه می دهد، و برمبنای این معیار، اظهاراتی بیان می شود. اینها ایدئال هایی هستند که در پژوهشهای متافیزیکی موردنظر قرار می گیرند. هرچند، وایتهد مدعی است آنها صرفاً بنحو متقارن و توأمان[۶] حاصل می آیند و بنابراین هیچ گاه بصورت کامل بدست نمی آیند. بگفته وی:(۲۳)

فیلسوفان هیچگاه نمی توانند امیدوار باشند که در نهایت، این اصول اولیه را صورتبندی کنند. ضعف بصیرت و نقص زبان، مانع این راه است. کلمات و عبارات باید رو به کلیتی داشته باشند که از استعمال روزمره آنها خارج است؛ از اینرو هرچند این عناصر زبانی نمی توانند بصورت فنی، تثبیت و تحکیم شوند، ولی به عنوان استعاره هایی کم فروغ و ضعیف، برای یک جهش ذهنی و خیالی لحاظ می شوند.

اصل اولیه ای که فی نفسه ناشناختنی باشد، و یا نتوان تصویری از آن حاصل آورد، وجود ندارد. بنابراین با کنار نهادن مشکلات زبان و نقایص ذهن- که خود مانعی برای تثبیت و تحکیم اصول در شیوه ای غیر از الگوی تقارن و توأمانگی است- می توان صرفاً برمبنای این ایدئال (الگوی تقارن و توأمانگی) تبیینی قابل دفاع از آنها ارائه داد.

 پی نوشت ها:

۱-      فرایند و واقعیت(Process and Reality کمبریج ۱۹۲۹)، ص۳ [۴] و سرگذشت ایده ها(Adventures of Ideas کمبریج ۱۹۳۳)، ص۲۸۵٫ ۲- ساختن دین (Religion in Making کمبریج ۱۹۲۶)، پاورقی ۷۲٫ ۳- سرگذشت ایده ها، صص۱-۱۸۰٫ ۴- بخش ۳۵٫ ۵- همان، ص۱۷۹٫ ۶- فرایند و واقعیت، صص۱۲۶ [۱۳۸] و ۲۷۴ [۲۹۴] و ۲۷۹ [۳۰۰] و ۴۰۸ [۴۴۱]. ۷- در این باب ببینید نوشته بسیار خوبی از ژیلسون که در فصل دوم آمده است. ۸- فرایند و واقعیت، ص۷ [۹] و همچنین عملکرد عقل(The Function of Reason پرینستون ۱۹۲۹)، ص۶۸٫ ۹- به عنوان مثال ببینید حالات فکر(Modes of Thought کمبریج ۱۹۳۸)، صص۳-۲۰۲: «ما [با الهام از فیزیک] مفهوم فعالیتی که هیچ چیزی از آن متأثر نمی شود را کنار می نهیم. همچنین این فعالیت، هیچ اساسی برای پیوستگی خود معرفی نمی کند. از اینرو چیزی جز صورتبندی توالی نیست. اما علیت قابل درکی وجود ندارد تا دلیلی برای آن توالی عرضه دارد. البته همواره این امکان وجود دارد که فرد با نامعقولیتی کامل، کارهای خود را پیش برد. فلسفه بسیار معروف پوزیتیویستی این دیدگاه را می پذیرد.

نقطه ضعف پوزیتیویسم، راهی است که در آن همگی ما بصورت تکه هایی غیرمتصل درآمده، و تبیینی که در سطح فعلی عرف عام و شهروندی ما حاصل آمده است، را می پذیریم. فرض کنید صدها هزار سال پیش، متقدمان ما پوزیتیویست های خردمندی بودند. آنها در جستجوی هیچ دلیلی (reason) نبودند و آنچه مشاهده می کردند، موضوع حقیقی واقعیت بود. ازاینرو به توسعه هیچ نیازی نبود و هیچ دلیلی برای تحت و بنیاد وقایعی که بنحو مستقیم مشاهده می نمودند، جستجو نمی کردند. در این وضعیت، تمدن هیچ رشدی نداشت و توانایی های گسترده ما برای مشاهده دقیق جهان، غیرفعال باقی می ماند. زیرا ویژگی عقل، آن است که توسعه خردمندانه نتایج آن، نتایجی را فراتر از موضوعات قبلاً مشاهده شده، فرض بگیرد. گستره مشاهده، بر درک ارتباط معقولانه مبتنی است. به عنوان مثال، مشاهده حشرات روی گل ها، عمیقاً سازگاری بین طبیعت حشرات و گل ها را فرض می گیرد، و بنابراین به ارزش مشاهده ای منجر می شود که از آن تمامی شاخه های علم توسعه می یابد. اما یک پوزیتیویست سازگار، باید متوجه واقعیت های مشاهده شده، یعنی حشراتِ متمایل به گل ها باشد. این واقعیت ساده جذاب است. مطابق آموزه پوزیتیویستی، چیز بیشتری درباب این موضوع نمی توان گفت. جهان علمی امروز، متحمل حمله های بدی از جانب پوزیتیویسم اشتباه- کار و احمقانه شده است، که بنحو اختیاری آموزه خود را بکار می برد و بنحو اختیاری از آن می گریزد. کل نظریه حیات در طبیعت، از این عملکرد پوزیتیویستی متأثر است. همچنین ببینید فرایند و واقعیت، ص۷ [۸]، علم و جهان مدرن (Science and the Modern World کمبریج ۱۹۲۶)، فصل ۱ و ضمیمه، عملکرد عقل، ضمیمه، سرگذشت ایده ها، فصل های ۷ و ۸٫ ۱۰- فرایند و واقعیت، ص۸ [۱۰-۹]. ۱۱- علم و جهان مدرن، ص۲۳٫ ۱۲- فرایند و واقعیت، ص۵۷ [۶۷] و همچنین عملکرد عقل، ص۲۹٫ ۱۳- در بخش بعد خواهیم دید وایتهد این تلقی که روش متافیزیک آن است که با مقدماتی که “بدیهی”، “واضح و متمایز” و غیره هستند آغاز می کند، را رد کرده است. ۱۴- فرایند و واقعیت، ص۳ [۵]. ۱۵- سرگذشت ایده ها، ص۲۹۲٫ ۱۶- فرایند و واقعیت، ص۳ [۵]. ۱۷- همان. ۱۸- حالات فکر، I. 19- فرایند و واقعیت، صص۴-۳ [۵]. ۲۰- همان، ص۴ [۵]. ۲۱- همان، ص۳ [۴]. ۲۲- ببینید همان، ص۴ [۵]. ۲۳- همان، صص۵-۴ [۶‍].

 

 

 


 
گروه اینترنتی قلب من