فلسفه‌ی تحليلی و فلسفه‌ی زبان
 

 
 

 

 ک. س. دانلان

ترجمه‌ی شاپور اعتماد – مراد فرهادپور

روشهايی که طی بخش اعظم قرن بيستم بر فلسفه‌ در بريتانيا و در دهه‌های اخير بر فلسفه در امريکا حاکم بوده است به اين دليل تحليلی و معطوف به زبان خوانده شده است که تحليل چگونگی بيان مفاهيم در زبان، مسئله‌ی اصلی اين دو سنت فلسفی بوده است. با آنکه استراليا و کشورهای اسکانديناوی نيز سهمی در توسعه‌ی اين نهضت فلسفی داشته‌اند، ولی خارج از کشورهای يادشده، اين سنت فلسفی پيروان اندکی داشته است. به رغم وحدت نظر اين سنت، فرد فرد فلاسفه و نهضتهای پيرو آن، در باب اهداف و روش‌شناسی فلسفه، غالباً به شکلی حاد، با يکديگر اختلاف نظر داشته‌اند. برای مثال، لودويک ويتگنشتاين (فيلسوف کمبريجی اطريشی‌الاصل) که پيش از نيمه‌ی اول قرن بيستم يکی از چهره‌های اصلی اين سنت بود، نمونه‌ی منحصر به فردی در تاريخ فلسفه به شمار می‌آيد. او طی دو دوره از خلاقيت فلسفی بسيار با نفوذ خود توانست دو نظام فلسفی متفاوت برپا کند که مضمون اصلی دومی نفی و استدلال منسجم برضد نظام اول بود. مع هذا هم اثر اصلی ويتگنشتاين دوره‌ی اول (رساله‌ی منطقی - فلسفی، ١۹٢٢) و هم اثر اصلی دوره‌ی دوم او (تحقيقات فلسفی، ١۹۵٣) از زمره‌ی نمونه‌های برجسته‌ی فلسفه‌ی تحليلی به شمار می‌آيند.

افزون بر اين، غالباً اهداف متفاوتی برای مطالعه‌ی فلسفی زبان وضع شده است. برخی فلاسفه، از جمله برتراند راسل و ويتگنشتاين دوره‌ی اول، بر اين قول بوده‌اند که ساختار ضمنی (underlying structure) زبان ساختار جهان را بازمی‌تابد. بر اساس اين قول، فيلسوف می‌تواند با تحليل زبان به حقايقی مهم در باب واقعيت نائل آيد. اين نظريه‌ی تصويری زبان (picture theory of language)، به رغم نفوذش، امروزه از جانب فلاسفه‌ی تحليلی عموماً باطل قلمداد می‌شود.

يکی ديگر از مناقشات اصلی اين است که آيا زبان روزمره ناقص، مبهم، گمراه‌کننده، و حتی بعضی اوقات متناقض است يا خير. از اين رو برخی از فلاسفه‌ی تحليلی تأسيس زبانی «ايدئال» را مد نظر قرار داده‌اند: زبانی دقيق و فاقد ابهام و دارای ساختاری شفاف. الگوی عام چنين زبانی غالباً [زبان] منطق نمادی بوده است که توسعه‌ی آن در قرن بيستم نقشی محوری در فلسفه‌ی تحليلی ايفا کرده است. قول بر اين بود که تأسيس چنين زبانی می‌تواند بسياری از مناقشات سنتی فلسفه را خاتمه بخشد، مناقشاتی که منشأ آنها ساختار گمراه‌کننده‌ی زبانهای طبيعی قلمداد می‌شد. اما در قطب مخالف، برخی از فلاسفه معتقد بودند که بسياری از مسائل فلسفی از کم‌توجهی نسبت به آنچه مردمان به‌طور روزمره در موقعيتهای مختلف بيان می‌کنند، سرچشمه می‌گيرد.

فلاسفه‌ی تحليلی به رغم اين اختلاف نظرها در بسياری موارد متفق‌القول‌اند. برای مثال، غالب اين فلاسفه توجه خود را به مسائل فلسفی خاصی چون مسئله‌ی استقرا معطوف کرده‌اند، و يا آنکه مفاهيم معينی چون مفهوم حافظه يا هويت شخصی (personal identity) را مورد مطالعه قرار داده‌اند بدون آنکه نظامهای متافيزيکی جامعی وضع کنند. اين نگرش به همان قدمت روش سقراطی است، روشی که در رساله‌های افلاطون تجسم يافته است. افلاطون هميشه کار خود را با پرسشهای معينی چون «معرفت چيست؟» يا «عدالت چيست؟» آغاز می‌کرد، و اين پرسشها را به شيوه‌ای تعقيب می‌کرد که می‌توان آن را به‌راحتی نمونه‌ی تحليل فلسفی به مفهوم جديد کلمه دانست.

علی‌الاصول، تحليل فلسفی بايد برخی مفاهيم را وضوح بخشد و برای آن پرسشهای فلسفی که شامل اين مفاهيم است، پاسخی بيابد. مثال بارز چنين تحليلی را می‌توان در نظريه‌ی وصفهای معين راسل (theory of definite descriptions) يافت. بنا به قول راسل هر حکم ساده‌ی موضوع – محمولی نظير «سقراط حکيم است» ظاهراً دو جزء دارد: يکی [مسند يا] موضوع اشاره (سقراط)، ديگری [مسنداليه يا] آنچه درباره‌ی موضوع است (حکيم بودن سقراط). اما اگر وصفی معين جايگزين اسم خاص شود، مانند حکم «رئيس جمهور ايالات متحده حکيم است»، ظاهراً ما همچنان با امری مورد اشاره و آنچه درباره‌ی آن بيان می‌شود، سر و کار داريم. ولی اگر هيچ مابازايی برای وصف مورد نظر وجود نداشته باشد مسئله‌ای پديد می‌آيد — همانند حکم زير: «پادشاه کنونی فرانسه حکيم است». با آنکه اين حکم ظاهراً راجع به هيچ امری نيست مع‌هذا مضمون آن قابل فهم است. به دليل وجود اين مسئله، آ. ماينونگ (يکی از فلاسفه‌ی برجسته‌ی قبل از جنگ جهانی اول)، که به جهت «نظريه‌ی اعيان» (Gegenstandstheorie) مشهور است، ناچار شد برای تبيين چنين مثالهايی ميان اشياء دارای وجود واقعی و اشيائی که وجودی از نوع ديگر دارند تمايز قائل شود؛ چون [به اعتقاد او] چنين احکامی را نمی‌توان درک کرد مگر آنکه معطوف به امری باشند.

به اعتقاد راسل فلاسفه‌ای نظير ماينونگ به اعتبار صورت ظاهری شکل دستوری [اين جمله] به غلط پنداشتند که گويا چنين احکامی صرفاً احکام ساده‌ی موضوع - محمولی هستند. در واقع، آنها احکامی مرکب‌اند؛ چون تحليل مثال فوق آشکار می‌سازد که وصف معين «پادشاه کنونی فرانسه» به هيچ وجه جزءِ مستقلی از حکم را تشکيل نمی‌دهد. تحليل زبانی نشان می‌دهد که اين حکم ترکيب عطفی پيچيده‌ای از چند حکم است: (١) «کسی پادشاه کنونی فرانسه است»؛ (٢) «حداکثر يک نفر پادشاه کنونی فرانسه است»؛ (٣) «اگر کسی پادشاه کنونی فرانسه باشد او حکيم است». اما نکته‌ی مهمتر آن است که هرکدام از اين سه جزء به‌تنهايی حکمی کلی است که به هيچ‌کس يا چيز خاصی معطوف نيست. [(١)، (٢)، (٣) تحليل کامل حکم فوق به شمار می‌آيند.] در اين تحليل کامل، هيچ‌ بخشی معادل «پادشاه کنونی فرانسه» وجود ندارد. اين امر نشان می‌دهد که هيچ بخشی از حکم فوق را نمی‌توان عبارتی دانست که مانند اسمهای خاص بر چيزی دلالت کند، چيزی که گويا همان موضوع مورد اشاره‌ی کل حکم است. بنابراين تمايز ماينونگ ميان اشيائی که وجودی واقعی دارند و اشيائی که وجودی از نوعی ديگر دارند، بی‌مورد است.

ديدگاه عام فلسفه‌ی تحليلی

ماهيت و نقش و روش تحليل

هدف فلسفه‌ی تحليلی مطالعه‌ی دقيق و موشکافانه‌ی مفاهيم است.

منزلت فلسفه در سنت تجربه‌گرا. روح و سبک فلسفه‌ی تحليلی با سنت تجربه‌گرا عجين است، سنتی که بر داده‌های حواس تأکيد می‌کند و قرنهاست که به استثنای دوره‌های کوتاه خصلت بارز فلسفه‌ی بريتانيايی بوده است و اين فلسفه را از کورانهای عقل‌گرای فلسفه‌ی قاره‌ی اروپا متمايز ساخته است. از اين رو تعجبی ندارد که فلسفه‌ی تحليلی عمدتاً در کشورهای آنگلوساکسون ريشه دوانده است. در واقع، عموماً سرآغاز فلسفه‌ی تحليلی جديد را به زمانی نسبت می‌دهند که دو چهره‌ی برجسته‌ی اين سنت، راسل و مور (که هردو از فيلسوفان دانشگاه کمبريج بودند) برضد نوعی ايدئاليسم ضدتجربه‌گرا قيام کردند که موقتاً عرصه‌ی فلسفه را در انگلستان قبضه کرده بود. مشهورترين تجربه‌گرايان بريتانيا — جان لاک، جورج بارکلی، ديويد هيوم و جان استوارت ميل — در بسياری از علايق و تعاليم و روشها با فيلسوفان تحليلی معاصر شريک بودند. با آنکه بسياری از تعاليم خاص اين مشاهير، امروزه هدف حمله‌ی فيلسوفان تحليلی است، چنين به نظر می‌آيد که اين امر بيشتر نتيجه‌ی توجه هردو گروه به مسائل فلسفی معينی است و تفاوتی در ديدگاه عام فلسفی آنها وجود ندارد.

غالب تجربه‌گرايان، به رغم، پذيرش ناتوانی حواس در کسب يقين درخور معرفت، بر آن‌اند که رسيدن به باورهای موجه درباره‌ی جهان فقط از طريق مشاهده و آزمون ميسر است؛ يعنی استدلال پيشينی بر مبنای مقدمات بديهی نمی‌تواند برای ما واقعيت جهان را مکشوف کند. اين نظر به دودستگی بارزی ميان علوم منجر شده است: اختلاف ميان علوم فيزيکی، که در نهايت بايد نظريه‌های خود را به ياری مشاهده تصديق کنند، و علوم قياسی يا پيشينی — برای مثال، رياضيات و منطق — که روش آنها استنتاج قضايا از اصول موضوعه است؛ چون علوم قياسی نمی‌توانند باورهای موجه، يا حتی معرفت، درباره‌ی جهان به ما عرضه کنند. اين پيامد سنگ زيربنای دو نهضت مهم در متن فلسفه‌ی تحليلی بوده است: اتميسم منطقی و پوزيتيوسم منطقی. برای نمونه، از ديدگاه پوزيتيويستی، قضايای رياضی صرفاً نتيجه‌ی تعقيب پيامدهای اصول وضعی يا قراردادهايی هستند که برای تعيين چگونگی کاربرد نمادهای رياضی تدوين شده‌اند.

حال اين پرسش مطرح می‌شود که آيا خود فلسفه را بايد بخشی از علوم تجربی يا علوم پيشينی دانست؟ تجربه‌گرايان آغازين فلسفه را جزئی از علوم تجربی به شمار می‌آوردند. آنان در قياس با فيلسوفان تحليلی معاصر چندان مشتاق تأمل در [ماهيت] روش فلسفی نبودند. تجربه‌گرايان آغازين بيشتر در پی حل مسائل معرفت‌شناسی (نظريه‌ی شناخت) و فلسفه‌ی ذهن بودند و اعتقاد داشتند که می‌توان از طريق درون نگری به حقايقی اساسی در اين مباحث دست يافت؛ از اين رو کار خود را نوعی روان‌شناسی درون‌نگر (introspective psychology) تلقی می‌کردند. در حالی که فيلسوفان تحليلی قرن بيستم چندان تمايل نداشته‌اند که درون‌نگری بی‌واسطه را مبنای غايی تبيين امور بدانند. علاوه بر اين به نظر می‌رسيد که توسعه‌ی روشهای دقيق در منطق صوری می‌تواند به حل مسائل فلسفی ياری رساند و منطق هم بی‌ترديد از مصاديق بارز علوم پيشينی است. به اين ترتيب، اين نظر رواج يافت که فلسفه بايد همراه با منطق و رياضيات طبقه‌بندی شود.

تحليل مفهومی، تحليل زبانی، تحليل علمی. مع‌هذا اين پرسش همچنان به جا ماند که نقش و روش فلسفه چيست. از نظر بسياری فيلسوفان تحليلی که به شيوه‌ی موشکافانه و دقيق مور فلسفه می‌ورزند، و به‌ويژه از نظر گروهی که دانشگاه آکسفورد را مرکز فلسفه‌ی تحليلی ساخته‌اند، کار فلسفه تحليل مفاهيم است. به اعتقاد اين گروه، فلسفه مبحثی پيشينی است، زيرا فيلسوف به معنايی خاص از قبل صاحب مفهومی است که قصد تحليل آن را دارد و در نتيجه بی‌نياز از هرگونه مشاهده‌ی تجربی است.

فلسفه را می‌توان به عنوان تحليل مفهومی يا تحليل زبانی قلمداد کرد. برای مثال، فيلسوف در تحليل فعل ديدن صرفاً ملاحظات زبان‌شناختی را بيان نمی‌کند — نظير تحليل فعل «ديدن» — هرچند که بررسی آنچه می‌توان به کمک اين فعل بيان کرد برای نتايج تحليل او بی‌ربط نيست؛ چون مفاهيم به هيچ زبان خاصی وابسته نيستند؛ هر مفهومی وجه مشترک همه‌ی زبانهايی است که قادر به بيان آن هستند. به اين ترتيب، فلاسفه‌ای که معتقدند کارشان تحليل مفاهيم است همواره در جهت رفع اين اتهام که مسائل و راه حلهای آنها صرفاً منحصر به لفظ است تلاش کرده‌اند.

از سوی ديگر، ساير فلاسفه‌ی تحليلی توجه خود را بيشتر به اين امر معطوف کرده‌اند که هر عبارتی چگونه در زبان روزمره‌ی غيرفنی به کار برده می‌شود. از اين رو، برخی منتقدان، به قصد تحقير، اصطلاح فلسفه‌ی زبان متعارف (ordinary language philosophy) را به اين گونه تحليلها اطلاق کرده‌اند. کتاب بانفوذ مفهوم ذهن اثر گيلبرت رايل (فيلسوف برجسته‌ی آکسفوردی) نمونه‌ی بارز تحقيقاتی است که به اعتقاد برخی از منتقدان مبنای عمده‌ی آن توجهی پيش‌ پا افتاده به نحوه‌ی حرف زدن انگليسی‌زبانهاست؛ ولی آن دسته از فلاسفه‌ی تحليلی هم که به اصطلاحِ زبان متعارف با وحشت می‌نگرند چه بسا استدلالهايی نظير همان براهين رايل اقامه کنند.

مسئله‌ی ادراک نشان می‌دهد که فلاسفه‌ی تحليلی‌ِ پايبند به تحليل مفهومی هدف و غايت فلسفه را متفاوت با علم و در عين حال مکمل آن می‌دانند. فيزيولوژيستها، روان‌شناسان و فيزيکدانها هم — از طريق آزمايشها و مشاهدات و نظريه‌های آزمون‌پذير — در گسترش فهم ما از مسئله‌ی ادراک سهيم بوده‌اند. مع‌هذا به نظر می‌رسد که علوم همواره گرايش دارند مواضع قبلی خود را پشت سر گذارند، گرايشی که ظاهراَ فلسفه فاقد آن است. برای مثال، در قلمرو فلسفه، تبيينی که فيلسوفی تحليلی چون مور و پوزيتيويستی چون آير در قرن بيستم از ادراک ارائه می‌کنند با تبيين لاک در قرن هفدهم پيوندی نزديک دارد.

اختلاف ميان فلسفه و علم در آن است که عالِم رخدادی واقعی نظير ديدن را بررسی می کند، در حالی که فيلسوف مفهومی را مورد مطالعه قرار می‌دهد که از قبل و مستقل از هرگونه اکتشاف تجربی در اختيار دارد. اگر عالم کار خود را با اين فرض شروع می‌کند که می‌تواند مثالهای [مفهوم] ديدن را در عين کاربرد اين مفهوم تشخيص دهد، فيلسوف می‌خواهد بداند که ديدن متضمن چه اموری است، يا به سخن ديگر چه شروطی را می‌توان برای طبقه‌بندی موارد ديدن اعمال کرد. برای مثال، او می‌خواهد بداند کدام شرط لازم يا کافی است. به هنگام آزمون اين نظريه‌ی فلسفی که رؤيت هرشئ مستلزم آن است که اين شئ در فرد مشاهده‌گر تجربه‌ای بصری را سبب شود (نظريه‌ی علّی ادراک) نيازی به اجرای آزمايشی نيست. ايجاد موقعيتهای خاصی که در آنها اشياءِ فيزيکی گوناگون هيچ‌گونه تجربه‌ی بصری را سبب نمی‌شوند، آن هم به قصد اثبات رؤيت‌ناپذيری اين اشياء، کار بيهوده‌ای است. زيرا اگر اين نظريه درست باشد، اين‌گونه موقعيتهای آزمايشگاهی مصداق ديدن نخواهند بود؛ و اگر نظريه غلط باشد صرف توصيف موقعيتی فرضی بايد کفايت کند. مسئله‌ی اصلی چگونگی طبقه‌بندی موقعيتهاست و برای اين منظور موقعيتهای فرضی به همان اندازه‌ی موقعيتهای واقعی مناسب‌اند.

نقش درمانی تحليل. از ديد برخی فيلسوفان سنت تحليلی، به‌خصوص آنان که از ويتگنشتاين تأثير پذيرفته‌اند، تحليل مفاهيم علاوه بر آنکه فی‌نفسه کاری لذت‌بخش است ارزشی درمانی نيز دارد. حتی دانشمندان و عوام نيز در لحظات فلسفی خود به سبب عدم درک تحليل مناسب مفاهيمی که به کار می‌برند مسائل فلسفی ايجاد می‌کنند. اين افراد وسوسه می‌شوند تا برای تبيين اين دشواريها نظريه‌هايی صورتبندی کنند، در حالی که می‌بايست نقش مفاهيم را از يکديگر تميز دهند، کاری که به آنان ثابت می‌کرد که اصلاً مسئله‌ای در کار نيست. بدين ترتيب، ناتوانی از درک نحوه‌ی استعمال مفاهيم روان‌شناختی — نظير احساسات، عواطف و اميال — توجه فيلسوفان را به مسائل خاصی معطوف کرده است، مسائلی چون علم به اذهان ديگر يا اينکه چگونه عواطف و اميال می‌توانند موجب تغييراتی فيزيکی در جسم شوند و يا بالعکس. با اين تصور از فلسفه، تحليل مفاهيم مورد نظر به جای «حل» (solve) مسائل، آنها را «منحل» (dissolve) می‌کند، زيرا فلاسفه با اين کار درمی‌يابند که صورتبندی ايشان از مسئله بر خطاهايی در مورد خود اين مفاهيم استوار بوده است.

غالباً از اين نحوه‌ی نگرش به فلسفه خرده می‌گيرند که چرا کار فلسفه را صرفاً به رفع و رجوع سردرگميهای فلاسفه‌ی ديگر منحصر می‌کند و از اين طريق آن را به کاری عقيم و بيهوده تبديل می‌کند. البته لزومی ندارد که اين سردرگميها فقط به فلاسفه‌ی ديگر محدود شود. برای مثال، دانشمندان هم می‌توانند نظريه‌های فلسفی تأسيس کنند که بر نحوه‌ی طراحی آزمايشهای آنان تأثير گذارد، و از اين رو نظريه‌های فلسفی آنان نيز می‌تواند مورد درمان فلسفی قرار گيرد. مثلاً، رفتارگرايی در روان‌شناسی — يعنی همان ديدگاهی که عواطف و اميال و نگرشهای ذهنی را تمايلات رفتاری (behavioral dispositions) قلمداد می‌کند — ظاهراً نظريه‌ای فلسفی است، و چه بسا بر نوعی سردرگمی نسبت به تحليل مفاهيم روان‌شناختی استوار باشد. مع‌هذا رفتارگرايی در شکل‌گيری رهيافت روان‌شناسان به علم مؤثر بوده است. به اين ترتيب، فلسفه از اين ديدگاه می‌تواند ورای حوزه‌ی بازيهای فلسفی واجد ارزش درمانی باشد.

فلسفه، به رغم خصلت انتزاعی خود، هميشه به نيازهای انسانی معطوف بوده است، و شايد حتی الگوی درمانی [فلسفه] بهترين صورت تحقق اين آرمان باشد. برای مثال، مردم عادی نيز همچون فلاسفه با اين پرسش مواجهند که آيا افعال‌شان با شرايطی پيشينی تعيين می‌شود يا خير. اما اين مسئله، به شرط صحت ديدگاه درمانی از فلسفه، نتيجه‌ی کژفهمی در باب مفاهيمی چون عليت و مسئوليت و فعل است که هرکدام محتاج تشريح و توضيح‌اند.

زبان صوری در برابر زبان متعارف

به لحاظ مباحث روش‌شناختی، نقش زبان يکی از مهمترين ملاحظات فيلسوفان تحليلی و در همه‌ی منازعات آنان بُعد اصلی بحث بوده است. فلاسفه‌ی خارج از نحله‌ی تحليلی روی هم رفته بر اين نظر هستند که دلمشغولی اين سنت فلسفی با زبان در حکم نوعی دوری از فلسفه به تعبير کلاسيک آن است. در حالی که افلاطون و ارسطو، فلاسفه‌ی قرون وسطی، تجربه‌گرايان انگليسی — و در واقع بيشتر فلاسفه‌ای که صاحب اثر به شمار می‌آيند — جملگی پرداختن به زبان را امری اساسی دانسته‌اند. مع‌هذا در مورد اينکه زبان چه نقشی بايد ايفا کند اختلاف نظرهايی بنيادی وجود دارد. يکی از اين اختلاف نظرها به اهميت زبانهای صوری (به مفهوم رايج در منطق نمادی) برای پرسشهای فلسفی مربوط می‌شود.

تحول منطق رياضی. از زمان ارسطو منطق هميشه با فلسفه متفق بوده است. اما تا اواخر قرن نوزدهم منظق عمدتاً منحصر به تدوين قواعدی دقيق برای شکل نسبتاً ساده‌ای از برهان بوده است: قياس. و البته در طی اين مدت منطق هيچ‌گاه به‌طور منظم در امتداد تحولاتی که علم رياضی از ابتدا شاهد آن بوده است گسترش نيافت.

عملاً از ابتدا رياضیدانان به نحو دقيقی از دو روش مهم بهره گرفته‌اند: (١) کاربرد روش اصل موضوعی (نظير هندسه‌ی اقليدسی) در گسترش مبحث رياضی؛ و (٢) کاربرد نمادها يا متغيرهای صوری برای بيان احکام کلی و صادق اين مبحث (با چنين روشی می‌توان گفت A+B= B+A، معادله‌ای است که در آن می‌توان هر اسم يا عددی را جايگزين A و B کرد و نتيجه همچنان صادق باقی بماند).

شگفت آنکه منطقدانان در طول قرون و اعصار هرگز نتوانستند قدرت کاربرد نمادهای صوری را دريابند. سرانجام وقتی استعمال چنين نمادهايی و ديگر روشهای رياضی را آغاز کردند، توانستند درک ما را از اين مبحث بسيار گسترش بخشند.

از ميان همه‌ی تحولات علمی که در طی قرن نوزده، عمدتاً از طريق آثار رياضيدانان، رخ داد، ابداعات جورج بول انگليسی، واضع جبر بول، و گئورگ کانتور روسی‌الاصل، واضع نظريه‌ی مجموعه‌ها، اهميتی خاص دارد، زيرا اين ابداعات مبشر نزديکی بيشتر منطق و رياضيات بود. شخصيت برجسته‌ای که هم رياضيدان و هم فيلسوف بود و بدين لحاظ می‌توان او را عامل اصلی ازدواج منطق (به‌منزله‌ی مبحثی فلسفی) با روشهای رياضی دانست، گوتلوب فرگه (متوفی ١۹٢۵) نام داشت. فرگه که از استادان دانشگاه ينا در آلمان بود، از نظر تاريخی عمدتاً به لحاظ نفوذ فکری‌اش در برتراند راسل شهرت داشت، هرچند که امروزه از آثار او به اعتبار خودشان تقدير می‌شود. اثر عظيم برتراند راسل، پرينکيپيا ماتماتيکا [مبانی رياضيات] (١۹١٠–١۹١٣)، که با همکاری آلفرد نورث وايتهد نگاشته شده بود، همراه با کتاب قبلی راسل به نام اصول رياضيات (١۹٠٣) فلاسفه را به اين نکته آگاه ساخت که کاربرد روشهای رياضی در منطق ممکن است به لحاظ فلسفی اهميت شايانی داشته باشد. دستگاه نمادی [منطق صوری] اين حُسن را داشت که در عين اينکه با زبان متعارف پيوندی نزديک داشت، قواعدش می‌توانست به‌دقت صورتبندی شود. علاوه بر اين، پيشرفتهايی که در عرصه‌ی منطق نمادی رخ داده است تمايزات و روشهای بسياری به بار آورده است که می‌تواند در تحليل زبان متعارف نيز به کار گرفته شود.

تفاوتهای زبان متعارف با منطق صوری. اما چنين به نظر می‌رسد که تفاوت ميان زبان متعارف و زبان مصنوع منطق صوری صرفاً در اين نکته خلاصه نمی‌شود که اولی فاقد قواعد دقيقاً وضع شده است. آنچه در همان نگاه اول مشهود است اين است که زبان متعارف غالباً قواعد منطق نمادی را علی‌الظاهر نقض می‌کند. برای مثال، حکم زير را در نظر بگيريد: «اگر اين طلاست [که با نماد p نشان داده می‌شود]، آن‌گاه در تيزاب حل می‌شود [که با نماد q نشان داده می‌شود]». چنين حکمی در منطق نمادی با شکل منطقی موسوم به شرطی تابع ارزشی،p¾q  (که در آن ¾ به معنای اگر...، آنگاه...» است)، بيان می‌شود. بر اساس يکی از قواعد منطق هرگاه «اين طلا است» کاذب باشد حکم فوق صادق است. در حالی که درزبان متعارف اين حکم صرفاً بر مبنای دلايل منطق صوری صادق به شمار نمی‌آيد، بلکه صدق آن در گرو وجود پيوندی واقعی در جهان واکنشهای شيميايی است، پيوندی ميان طلا بودن و قابليت حل شدن در تيزاب که هيچ ربطی به منطق نمادی ندارد.

در ميان فلاسفه‌ی تحليلی وجود بسياری از اين گونه تفاوتهای ظاهری ميان منطق نمادی و زبان متعارف به نگرشهای گوناگونی دامن زده است، از سوءِ ظن کامل به ذی‌ربط بودن منطق نمادی به زبانهای غيرمصنوع گرفته تا نگرشی که زبان متعارف را محمل مناسبی برای بيان حقايق علمی قلمداد نمی‌کند.

تفاسير مختلف از نسبت منطق با زبان. بسياری از فلاسفه‌ی تحليلی معتقدند که منطق نمادی می‌تواند چارچوبی مناسب برای زبانی ايدئال يا کامل فراهم آورد. اين حکم را می‌توان به دو صورت مختلف تعبير کرد:

١) راسل و ويتگنشتاينِ دوره‌ی اول معتقد بودند که منطق می‌تواند به نحو دقيقی ساختار واقعی همه‌ی زبانها را آشکار سازد. در نتيجه هر نوع انحراف ظاهری از اين ساختار در زبان متعارف بايد ناشی از اين واقعيت دانسته شود که دستور ظاهری (surface grammar) زبان متعارف نمی‌تواند ساختار واقعی آن را آشکار سازد و لذا می‌تواند امری گمراه‌کننده باشد. فلاسفه‌ای که مدافع اين نظر بوده‌اند، به قصد تکميل آن، غالباً کوشيده‌اند تا ظهور مسائل فلسفی را به مسحورشدن توسط ويژگيهای ظاهری زبان نسبت دهند. برای مثال، به دليل شباهت ميان دو جمله‌ی «ببرها گاز می‌گيرند» و «ببرها وجود دارند»، ممکن است چنين به نظر رسد که فعل «وجودداشتن»، همچون ديگر افعال، محمولی را بر موضوع حمل می‌کند. لذا چنين تصور می‌رود که گويا وجود نيز درست مثل گاز گرفتن از زمره‌ی صفات ببرهاست. اما در منطق نمادی معادلهای نمادی اين دو جمله کاملاً متفاوت‌اند؛ در منطق نمادی، وجود با نمادی خاص محمولها نشان داده نمی‌شود بلکه نماد آن همان سور وجودی، ($x)، است که خوانده می‌شود «حداقل xی وجود دارد به‌طوری که ...».

٢) دومين شکل تلقی منطق نمادی به‌منزله‌ی چارچوبی برای زبان کامل در آثار رودلف کارناپ، معناشناس قرن بيستمی، تجلی می‌يابد. هدف اصلی کارناپ کشف اين امر بود که بهترين زبان — به‌خصوص برای مقاصد علمی — کدام است.

يکی از مشخصات  بارز زبان صوری کتاب پرينکيپيا ماتماتيکا آن است که می‌تواند به کمک تعبير زبانی متشکل از احکام صادق يا کاذب تبديل شود. در حالی که زبان متعارف منحصر به بيان احکام صادق نيست؛ در زبان متعارف می‌توان فرامين، پرسشها، سوگندها، باورها، و اجازه‌ها را به زبان راند و به امور ضروری يا ممکن حکم کرد. در نتيجه، بسياری از فلاسفه انواع نااستانده‌ای (non-standard) از منطق را وضع کرده‌اند که مشخصات غيرايجابی و غيرسلبی (non-assetoric) را شامل می‌شود. به اين ترتيب، نظامهای گوناگون منطقی صورتبندی شده‌اند و مورد مطالعه قرار گرفته‌اند.

از سوی ديگر، بسياری فلاسفه — به‌خصوص ويتگنشتاين دوره‌ی دوم و پيروانش — بر اين قول بوده‌اند که تلاش برای محصور کردن زبان در قالب نظامی صوری به معنای تحريف نحوه‌ی عمل زبان است. عمل زبان وظايف گوناگونی را شامل می‌شود، و حتی در مورد عباراتی که ظاهراً به لحاظ کارکردشان شبيه به يکديگرند — برای مثال، آن جملاتی که تصور می‌رود صرفاً برای بيان امور واقع استعمال می‌شوند — بررسی نحوه‌ی واقعی استعمال آنها تفاوتهای بسياری را آشکار می‌کند: برای مثال، تفاوتهای مربوط به عواملی که صدق و کذب عبارات را تعيين می‌کنند و تفاوتهای مربوط به نسبت آنها با اجزای ديگر زبان. بنابراين ديدگاه نظامهای صوری در بهترين حالت مسائل را بيش از اندازه ساده جلوه می‌دهند و در بدترين حالت به مسائل فلسفی خاصی منجر می‌شوند، مسائلی ناشی از اين فرض که گويی زبان دقيقاً بر اساس مجموعه‌ی ساده‌ای از قواعد عمل می‌کند. نتيجتاً چنين ادعا می‌شود که نظامهای صوری به عوض حل و فصل مناقشات فلسفی از طريق کاويدن ظاهر گمراه‌کننده‌ی زبان متعارف، به نوبه‌ی خود در افزايش سردرگمی ما سهيم‌اند.

تاريخچه‌ی دوره‌ی نخست فلسفه‌ی تحليلی

واکنش به ايدئاليسم

طی دهه‌های آخر قرن نوزدهم نوعی ايدئاليسم مطلق‌گرا بر فلسفه‌ی انگلستان حاکم بود که از آثار فيلسوف آلمانی گئورگ ويلهلم فريدريش هگل نشأت می‌گرفت. اين امر در تاريخ فلسفه‌ی انگليسی حاکی از گسستی استثنايی در سنت نسبتاً خلل‌ناپذير تجربه‌گرايی بود. بذر فلسفه‌ی تحليلی جديد زمانی کاشته شد که دو تن از چهره‌های برجسته‌ی اين سنت، راسل و مور، حول و حوش آغاز قرن بيستم از ايدئاليسم بريدند.

ايدئاليسم مطلق‌گرا صراحتاً خصلتی متافيزيکی داشت، به اين معنا که پيروانش کار خود را تبيين حقايق بس بنيادی در باب جهان می‌دانستند، آن هم به شيوه‌ای خارج از توان دانشمندان. در حقيقت، از نظر پيروان ايدئاليسم مطلق‌گرا آنچه در حيطه‌ی علوم حقايق به شمار می‌آيد شايسته‌ی عنوان حقيقت نيست؛ زيرا دانشمندان به ناچار بايد جهان را متشکل از اعيان متمايز قلمداد کنند و از اين رو فقط می‌توانند نسبتهايی را که به گمان ايشان ميان اين اعيان برقرار است توصيف و بيان کنند. اما ايدئاليستها بر آن بودند که سخن گفتن در باب واقعيت به عنوان تکثری از اعيان به‌منزله‌ی تحريف آن است؛ چون در نهايت فقط کل، يا امر مطلق، از واقعيت برخوردار است.

ايدئاليستها در نتيجه‌گيری‌های خويش، و مهمتر از آن در روش‌شناسی خويش، به هيچ‌وجه جانب شهود متعارف و عقل سليم را نمی‌گرفتند. برای مثال، ج. م. مک‌تاگارت فيلسوف کمبريجی، چنين استدلال می‌کرد که مفهوم زمان مفهومی متناقض است و از اين رو نمی‌توان برای آن مصداقی واقعی يافت. در حالی که تجربه‌گرايی بريتانيايی از آغاز عقل سليم را متفق خود دانسته بود و علم را الگوی کشف واقعيت می‌دانست. تجربه‌گرايان حتی در مواردی که آراءِشان علی‌الظاهر خلاف عقل سليم می‌نمود عموماً سعی داشتند اين دو ديدگاه را با هم آشتی دهند.

ولی به‌سختی می‌توان مدعی شد که فلاسفه‌ی تحليلی در همه حال خود را جانبدار عقل سليم می‌دانستند و مسلماً نمی‌توان از فقدان کامل نتيجه‌گيری‌های متافيزيکی (در باب ماهيت غايی واقعيت) در نوشته‌های آنان سخن راند. اما در تاريخچه‌ی سنت تحليلی رگه‌ی ضد متافيزيکی بارزی به چشم می‌خورد، و پيروان اين سنت عموماً معتقد بوده‌اند که روشهای علم و شعور متعارف راههای اصيل کشف حقيقت‌اند.

مؤسسان فلسفه‌ی تحليلی: مور و راسل

نخستين گسست از اين نظريه‌ی ايدئاليستی، که جهان به واقع فقط جهان نمودهاست،  زمانی به وقوع پيوست که مور مقاله‌ی «ماهيت حکم» (١۸۹۹) را نوشت. او در اين مقاله نظريه‌ای در باب حقيقت مطرح کرد که بنا بر آن جهان فيزيکی را پيشفرض می‌گيرد. با آنکه اين نظريه‌ی حقيقت به‌زودی رها شد، ولی ترديدی نيست که مبين بازگشتی به موضع عقل سليم بود.

جهت‌گيريهای راسل و مور — و همچنين روشهای برخورد آن دو با مسائل — به‌زودی از يکديگر دور شد و رهيافتهای متفاوت آن به‌طور کلی به پيدايش دو گرايش روش‌شناختی متفاوت در متن سنت تحليلی انجاميد.

راسل پيشگام و هادی آن دسته از فيلسوفانی بود که با سلاح ابزارهای فنی منطق صوری به رويارويی مسائل فلسفی می‌رفتند، کسانی که علوم فيزيکی را يگانه راه شناخت جهان می‌دانستند و فلسفه را رشته‌ای قياسی و پيشينی همپايه‌ی رياضيات تلقی می‌کردند. سهم راسل در توسعه‌ی اين بخش از سنت تحليلی مهم و عمدتاً پايدار بوده است.

از سوی ديگر، مور هيچ‌گاه حس نکرد که به کاربرد ابزار فنی و يا تبديل فلسفه به رشته‌ای علمی نيازی هست. مباحث اصلی مدّ نظر او عبارت بودند از: (١) دفاع از آراءِ عقل سليم در باب ماهيت جهان در برابر آراءِ باطنی (esoteric)، شکاکانه و متافيزيکی و (٢) اعتقاد به اينکه راه درست برخورد با معماهای فلسفی — قبل از هرگونه تلاشی برای حل آنها — کشف آن سؤالی است که موجد معما بوده است. به نظر مور مسائل فلسفی غالباً به اين جهت صعب‌الحل‌اند که فلاسفه در صورتبندی دقيق مسئله‌ی مورد بحث تأمل نمی‌کنند.

جی. ای . مور. توجه مور به دو مبحث فوق موجب شد تا از دهه‌ی ١۹٣٠ به بعد در ميان فلاسفه‌ی تحليلی که پيرو آثار متأخر ويتگنشتاين و کتاب مفهوم ذهن گيلبرت رايل و آثار جان آستين بودند شهرت و محبوبيت بيشتری کسب کند. اين فلاسفه چون مور اميدی نداشتند که منطق صوری پيشرفته راهی برای حل مسائل سنتی فلسفه ارائه دهد و معتقد بودند که شک فلسفی در باب وجود مستقل جهان خارج يا وجود اذهان ديگر — يا به‌طور کلی شک در باب باورهای عقل سليم — امری خطاست. پيروان ويتگنشتاين در اين نظر نيز با مور شريک بودند که عطف توجه به پرسشهايی که فلاسفه طرح می‌کنند غالباً مهمتر از پرداختن به پاسخهای ايشان است. از اين رو، برخلاف راسل که اهميتش از راه حلهای او در مباحث منطق صوری و وضع زبانهای کامل سرچشمه می‌گرفت، امری که مور را به فيلسوفی برجسته و بانفوذ بدل ساخت بيشتر روح کلی برداشت او از ماهيت فلسفه بود تا دستاوردهای پايدار فلسفه‌اش.

به اعتقاد مور، ايدئاليستها عملاً برهانهايی اقامه می‌کردند که به مواضع نامعقولی می‌انجاميد. از اين رو، مور در مقاله‌ی خود موسوم به «دفاع از عقل سليم» (١۹٢۵) و مقالات ديگر، برهانی را مطرح ساخت که هدفش نه‌ تنها نفی نظريه‌های ايدئاليستی نظير عدم واقعيت زمان بود بلکه اشکال گوناگون شکاکيت را هم مورد سؤال قرار می‌داد، از قبيل نظريه‌های شکاکانه‌ای که فلاسفه در مورد وجود اذهان ديگر يا جهان مادی ارائه داده بودند. بنا به قول مور، فيلسوف شکاک معمولاً برهانی مؤيد نتيجه‌گيری خويش عرضه می‌کند. اما مور به جای سنجش چنين براهينی، باورهايی بسيار پيش پا افتاده را مقابل مقدمات فيلسوف شکاک قرار می‌دهد، باورهايی چون اين واقعيت که او صبح همان روز صبحانه خورده است (پس زمان نمی‌تواند امری غيرواقعی باشد)، يا آنکه او به واقع قلمی در دست خويش دارد (پس جهان بايد مادی باشد). حرف او به فيلسوف شکاک آن است که مقدمات برهان فرد شکاک از باورهای پيش پا افتاده و روزمره‌ای که مقدمات برهان مور را تشکيل می‌دهد يقينی‌تر نيست.

اگرچه برخی از شارحان مور را يکی از نخستين مدافعان رجوع به «زبان متعارف» دانسته‌اند، ولی مرجع اشارات او به واقع باورهای عقل سليم بود و نه نحوه‌ی درست بيان عبارات. ولی پرهيز مور از هر آنچه مخالف عقل سليم است نه تنها در رهايی از زياده‌رويهای متافيزيکی ايدئاليسم مطلق‌گرا مؤثر افتاد بلکه به استمرار نگرش غالب فلاسفه‌ی تحليلی ياری رساند — هرچند که اين فلاسفه در موضع مور چرخشی زبانی (linguistic turn) ايجاد کردند.

نقش مور به لحاظ ديگری نيز مهم بود: بصيرت او در مورد کار اصلی فلسفه، يعنی همان تحليل. برای مثال، او می‌خواست بداند که تحليل درست عبارت «الف ب را می‌بيند» که در آن «ب» معرف شيئی فيزيکی (نظير يک قلم) است، چيست. به اعتقاد او بايد مفهوم خاصی از [فعل] «ديدن» وجود داشته باشد که بر اساس آن، شخص نه خود قلم بلکه صرفاً بخشی از رويه‌ی آن را می‌بيند. و مهمتر و نهايتاً آنکه مفهوم ديگری از اين [فعل] وجود دارد که بر اساس آن آنچه مستقيماً ادراک می‌شود حتی رويه‌ی قلم هم نيست بلکه چيزی است که مور آن را «داده‌ی حسی» می‌خواند و تجربه‌گرايان نخستين آن را «حسيات بصری» يا «استنباطات حسی» ناميده‌اند. مسئله‌ی مور تميز نسبتهايی بود که ميان اين عناصر گوناگون [فعل] ادراک برقرار است، به‌خصوص کشف اين نکته که چگونه می‌توان ادعای آدمی در مورد رؤيت اشياءِ فيزيکی را موجه دانست، در حالی که آنچه او به‌طور بلاواسطه ادراک می‌کند به واقع داده‌های حسی است. اين قول که استنباطات حسی موضوعات بی‌واسطه‌ی ادراک را تشکيل می‌دهند در تاريخ فلسفه‌ی تحليلی نقشی اساسی ايفا کرده، بار ديگر ريشه‌های تجربه‌گرای اين سنت را آشکار کرده است. اما اين نقل قول بعدها در ميان پوزيتيويستهای منطقی منشأ اختلاف نظرهای مهمی شد. از ديد غالب فلاسفه‌ی آکسفوردی بعد از جنگ جهانی دوم، و همچنين آن دسته از متفکرانی که از آثار دوره‌ی متأخر ويتگنشتاين تأثير پذيرفته‌اند، [مقوله‌ی] داده‌های حسی همان‌قدر ناموجه و غيرقابل هضم است که نظريه‌ی مک‌تاگارت در باب غيرواقعی بودن زمان برای مور بود.

برتراند راسل. يکی از مضامين مکرر فلسفه اين قول است که فلسفه محتاج روش‌شناسی جديدی است. از نظر تجربه‌گرايان اين امر چنان تعبير شده است که بايد فلسفه را عملی‌تر کرد. راسل از آغاز (برخلاف مور) مدافع اين نظر بود و اعتقاد داشت که روشهای منطق نمادی تا حدی ضامن اين امر است که می‌توان فلسفه را بر بنيانی جديد استوار ساخت. ليکن راسل فيلسوف را منطقدانی صرف نمی‌دانست. از نظر او منطق نمادی می‌تواند قالبی برای زبان کامل فراهم آورد و لی مضمون آن امر ديگری است. راسل نيز چون مور کار اصلی فلسفه را تحليل می‌دانست. ولی تصور آن دو از هدف تحليل تا حدی متفاوت است. در غالب آثار راسل، وظيفه‌ی تحليل کشف مفروضات ضروری برای توصيف واقعی جهان است — به‌خصوص مفروضات مربوط به انواع امور موجود. چنين توصيفی عمدتاً از نوع توصيفهای علمی و بنابراين واقعگراست. لذا راسل تحليل را به شيوه‌ای صراحتاً متافيزيکی به کار می‌گيرد.

حال اين پرسش مطرح می‌شود که چگونه می‌توان قبول کرد تحليل فلسفی — که موضوعش نحوه‌ی سخن گفتن در باب جهان است — در باب واقعيت جهان هم پاسخی به ما عرضه می‌کند. جستجو برای چنين پاسخی با نظريه‌ی وصفها، که در فوق بدان اشاره شد، آغاز می‌شود — نظريه‌ای که علی‌الظاهر پيوند تنگاتنگی با ملاحظات زبانی دارد. چنانچه گفته شد، راسل معتقد بود وصفهای معينی نظير «نويسنده‌ی مقاله‌ی در باب دلالت» به واقع عباراتی نيستند که به امور جهان واقعی راجع شوند، بلکه حضور اين عبارات در احکام، موجب می‌شود تا اين احکام به گزاره‌هايی کلی درباره‌ی جهان بدل شوند؛ و نتيجه‌ی اين امر آن است که از هر نوع خاص فقط و فقط يک مورد وجود دارد و اين امور دارای خاصيتی معين است. اما از آنجا که بايد بتوان به نحوی به‌طور مستقيم درباره‌ی اعيان جهان سخن گفت، راسل توجه خود را به اسامی خاص معطوف کرد. برای مثال، «ارسطو» در مقام اسم خاص، هيچ‌گونه مضمون توصيفی را شامل نمی‌شود. اما راسل، بالعکس، مدعی است که اسامی متعارف فی‌الواقع به نحوی پنهان، وصفهايی معين‌اند. (ارسطو ممکن است صرفاً به معنای «شاگرد افلاطون، معلم اسکندر، نويسنده‌ی کتاب مابعدالطبيعه و ... » باشد.) اگر اسم فاقد هرگونه مضمون توصيفی باشد، نمی‌توان به صورتی بامعنا از وجود حامل آن پرس و جو کرد، زيرا در اين حالت فهم هر حکمی که متضمن اين اسم است ناممکن می‌شود. اگر «بوسکو» (Bosco) اسمی فاقد مضمون توصيفی باشد، آن‌گاه صرف فهم اين دو حکم که بوسکو وجود دارد يا بوسکو وجود ندارد، مستلزم دانستن اين امر است که مرجع يا مصداق اسم بوسکو به واقع چيست. ولی در اين صورت، طرح هرگونه پرسش حقيقی درباره‌ی وجود بوسکو ناممکن می‌شود، زيرا برای فهم آن آدمی بايد بداند که مرجع اين اسم چيست. ولی همان طور که راسل متذکر شد، اسامی خاص متعارف — نظير راسل، هومر، ارسطو، قديس نيکلاس — چنان‌اند که پرسش از وجود حاملان آنها امری بامعناست. در نتيجه بايد اسامی متعارف را وصفهايی پنهان دانست که نمی‌توانند ابزار رجوع مستقيم به امور معين جهان باشند.

به اين ترتيب، اسم به مفهوم دقيقاً منطقی کلمه پديده‌ای بسيار نادر است؛ در واقع راسل مدعی است که در زبان انگليسی يگانه نامزدهای محتمل آن ضمائر اشاره‌ای اين و آن است. مع‌هذا اگر قرار است که آدميان در باب امور واقعی جهان به‌طور مستقيم سخن بگويند، آن‌گاه وجود اين‌گونه عبارات اشاره‌ای در بطن زبان‌شان — دست کم در افکار خصوصی‌شان در باب جهان، اگر نه در زبان عمومی‌شان — بايد امری ممکن باشد.

در تأييد اين نکته، راسل نتيجه گرفت که سخن گفتن در باب امور جهان فقط به ميانجی نوع خاصی اسم ممکن است؛ به‌خصوص آن نوعی که هرگز نتوانيم بپرسيم که آيا چيزی را می‌نامد يا نمی‌نامد. در اين مقطع بود که چرخشی از پرسشهای مربوط به ماهيت زبان به سوی نتايج مربوط به ماهيت جهان به وقوع پيوست. راسل می‌خواست بداند چه نوع اموری به مفهوم دقيقاً منطقی کلمه قابل ناميدن است، اموری که بتوان شناخت و درباره‌شان سخن گفت، يعنی اموری که اطلاعی از جهان به دست می‌دهند. شرط يا قيد اصلی اين نظريه آن است که هيچ پرسشی در باب وجود يا عدم وجود چنين اموری قابل طرح نباشد. ولی به نظر می‌آيد که اشياءِ فيزيکی متعارف و مردم از اين شرط تبعيت نمی‌کنند.

راسل در جستجوی خود برای امری که وجودش بلامنازع باشد به سراغ تجربه‌ی حاضر، و به‌خصوص داده‌های حسی رفت: آدمی می‌تواند بپرسد که آيا آنچه به واقع می‌بيند شيئی فيزيکی است يا نه — مثلاً، ميزی که در برابر اوست — ولی شخص نمی‌تواند اين نکته را مورد سؤال قرار دهد که تأثيرات بصری يا داده‌های حسی را دريافت کرده است؛ در نتيجه، معلوم می‌شود آنچه به مفهوم دقيقاً منطقی ناميدنی است و آنچه می‌توان فی‌الواقع درباره‌اش سخن گفت، عناصر تجربه‌ی حاضر آدمی است. به اين ترتيب، راسل ميان آنچه از طريق آشنايی شناخته می‌شود و آنچه از طريق وصف شناخته می‌شود تمايزی قائل شد؛ يعنی ميان آن اموری که وجودشان تشکيک‌ناپذير است و آنهايی که دست کم به لحاظ نظری قابل شک‌اند. نکته‌ی بديع در بحث راسل آن است که نتيجه‌گيری او از طريق تحليل نسبتاً فنی زبان حاصل شده بود: آشنايی مستقيم با هرچيز به‌منزله‌ی توانايی ناميدن آن به مفهومی دقيقاً منطقی است؛ و علم به هرچيز از طريق وصف صرف فقط به معنای دانستن آن است که چيزی به نحوی منحصر به فرد با اين وصف مطابقت دارد.

راسل نظر ثابتی در مورد اشياءِ فيزيکی نداشت. زمانی او معتقد بود که مشاهده‌گر بايد وجود اين اشياء را به‌منزله‌ی درخورترين فرضيه‌ی تبيين‌کننده‌ی تجربه‌ی خود نتيجه گيرد. ولی بعدها چنين استدلال کرد که می‌توان اين اشياء را برساخته‌های منطقی (logical constructions) مبتنی بر داده‌های حسی دانست.

اتميسم منطقی: راسل و ويتگنشتاين دوره‌ی نخست

تحول مهم بعدی که در سنت فلسفه‌ی تحليلی رخ داد با انتشار مجموعه‌ای از مقالات راسل تحت عنوان «فلسفه‌ی اتميسم منطقی» (١۹–١۹١۸) آغاز شد. راسل در اين مقالات دين خود را به ويتگنشتاين که پيش از جنگ شاگردش بود تصديق کرد. اثر خود ويتگنشتاين، رساله‌ی منطقی - فلسفی (١۹٢٢)، که بحق می‌توان آن را معرف نوعی اتميسم منطقی دانست، علاوه بر تأثير عظيمش در تحولات فلسفه‌ی تحليلی، متن چنان دشوار و عميقی از آب درآمد که از زمان چاپ تاکنون به مجموعه‌ی فزاينده‌ای از تفاسير محققانه دامن زده است.

کلمات اتميسم منطقی که راسل برای توصيف ديدگاه فلسفی خود برگزيد به واقع کلماتی درخور بود. قصد راسل از گزينش کلمه‌ی منطقی تحکيم اين موضع بود که از طريق تحليل — و به‌خصوص به ياری ساختار ايدئالی که منطق نمادی فراهم می‌کرد — می‌توان حقايق بنيادی درباره‌ی چگونگی کارکرد هرزبانی را مکشوف کرد، و اين انکشاف هم به نوبه‌ی خود ساختار بنيادی آنچه را که زبان به قصد توصيفش به کار می‌رود نشان خواهد داد. و قصد راسل از کلمه‌ی اتميسم نيز اين بود که ماهيت ذره‌ای (particulate) نتايجی را برجسته سازد که ظاهراً حاصل تحليلهای او و ويتگنشتاين بود.

در سطح زبانی، اين اتمها (يا ذرات) گزاره‌های اتمی‌اند، يعنی ساده‌ترين احکامی که می‌توان درباره‌ی جهان صادر کرد؛ و در سطح مدلول زبان، اين اتمها ساده‌ترين واقعيتهای اتمی هستند که به کمک گزاره‌های اتمی قابل بيان‌اند. در گام بعدی، گزاره‌های پيچيده‌تر، موسوم به گزاره‌های ملکولی، را می‌توان به کمک گزاره‌های اتمی و ادوات منطقی — مانند «يا ... يا...»، «هم... و هم...» و «نه...» — ساخت. ارزش صدق گزاره‌های ملکولی در هر مورد تابعی است از ارزش صدق گزاره‌های اتمی سازنده‌ی آنها.

بنابراين زبان بايد در پی تحليل به عناصری غايی تجزيه شود که ديگر به اجزاء سازنده‌ی کوچکتری تجزيه‌پذير نيستند؛ و تا آنجا که زبان واقعيت را بازمی‌تابد، جهان هم بايد متشکل از اموری واقعی باشد که به تمامی بسيط‌اند. اما گزاره‌های اتمی (يا ذره‌ای) مرکب از زنجيره‌هايی از اسامی‌اند که، چنانکه راسل بيان کرده بود، به مفهومی دقيقاً منطقی درک می‌شوند؛ و واقعيتهای اتمی هم مرکب از اعيان بسيط‌اند، يعنی همان اشيائی که می‌توانند به مفهوم دقيقاً منطقی ناميده شوند.

جزئيات ديدگاه راسل - ويتگنشتاين فلاسفه را مسحور کرده است،  زيرا آن دو علاوه بر وضع نظريه‌ای منسجم، ظاهراً به نحو خدشه‌ناپذيری فرضيه‌های اصلی نظريه‌ی خود را تعقيب کردند. ميان مباحث اين دوره، که احتمالاً متافيزيکی‌ترين دوره در تحولات فلسفه‌ی تحليلی معاصر بود، و سنت تجربه‌گرايی پيوندهای نزديکی وجود دارد. تجزيه‌ی جهان و زبان به عناصر اتمی يکی از ويژگيهای بارز آراءِ تجربه‌گرايان کلاسيکی چون جان لاک، جرج بارکلی و ديويد هيوم بود. نظريه‌ی مهم و بانفوذی نيز در باب پيوند ميان زبان و جهان وجود داشت که در آثار راسل به صورتی کلی طرح شده بود و بعدها در رساله‌ی منطقی - فلسفی به‌طور کامل وضوح يافت، يعنی همان نظريه‌ی تصويری (picture theory) که بنا بر آن ساختار زبان ساختار جهان را بازمی‌تابد. اهميت تحليل از آنجاست که زبان متعارف اتکای خود را بر الگوی گزاره‌های اتمی - ملکولی به‌طور بلاواسطه نشان نمی‌دهد. يکی ديگر از مضامين ديدگاه آنان اين نکته است که علوم قياسی — رياضيات و منطق — صرفاً بر نحوه‌ی کارکرد زبان مبتنی‌اند و هيچ حقيقتی را در باب جهان آشکار نمی‌کنند، حتی در باب جهانی متشکل از پديده‌هايی موسوم به اعداد. دست آخر آنکه نظريه‌ی اتميسم منطقی، در انديشه‌ی ويتگنشتاين برخلاف راسل به‌طور همزمان نظريه‌ای متافيزيکی — متافيزيکی به مفهوم ارائه‌ی مطالبی در باب چگونگی جهان به کمک استدلال صرف — و ضدمتافيزيکی بود. رساله‌ی ويتگنشتاين در تاريخ تجربه‌گرايی اثری بی‌نظير است. زيرا اين واقعيت را می‌پذيرد که خود اثری متافيزيکی است و اينکه بخشی از متافيزيک آن [اثبات] محال بودن متافيزيک است: رساله درباره‌ی خود می‌گويد که آنچه را بيان می‌کند نمی‌شود به شکلی منسجم بيان کرد. فقط علم تجربی می‌تواند به ما چيزی در مورد واقعيت تجربی بگويد. مع‌هذا به نظر می‌آيد که رساله با ما از نکاتی همچون نسبت ميان زبان و واقعيتهای جهان سخن می‌گويد. برای ويتگنشتاين راه حل اين تناقض مشهود در تمايزی نهفته است که او ميان آنچه می‌توان گفت و آنچه فقط می‌توان نشان داد قائل است. چگونگی بعضی امور را می‌توان به نحوی از انحا ديد — علی‌الخصوص پيوندهای زبان با جهان. رساله نمی‌توانست به نحوی سرراست درباره‌ی اين امور با خوانندگانش سخن بگويد — متافيزيک در هيچ زبانی نمی‌تواند بيان مجموعه‌ای از واقعيتها باشد — ولی تلاش برای بيان اين امور، اگر به صورتی صحيح انجام پذيرد، می‌تواند آنچه را که قادر نيست به‌طور منسجم بيان کند به خوانندگان نشان دهد.

پوزيتيويسم منطقی: کارناپ و شليک

رساله‌ی ويتگنشتاين در تاريخ فلسفه‌ی تحليلی معاصر، هم نقطه‌ی عطف اين فلسفه و هم به تعبيری استثنائی‌ترين مصداق آن بود. اين رساله پيچيده‌ترين نوع متافيزيک را در بر داشت، و در عين حال بر تحول ضدمتافيزيکی‌ترين مواضع فلسفی فلاسفه‌ی تحليلی، يعنی مواضع پوزيتيويستهای منطقی، تأثيری بسزا داشت. نظريه‌ی اين مکتب توسط گروهی از فلاسفه و دانشمندان و منطقدانانی وضع شد که مقر اصلی آنان شهر وين بود و به اين اعتبار به حلقه‌ی وين شهرت يافتند. اگرچه فيلسوفی انگليسی به نام آ. ج. آير بود که نخستين بار با کتاب پرخواننده‌ی خود، زبان، حقيقت و منطق (١۹٣۶)، آراءِ پوزيتيويستهای منطقی را به فلسفه‌ی انگلستان معرفی کرد، ولی احتمالاً بيشترين تأثير بر فلسفه‌ی آنگلو- امريکايی مديون آثار دو تن از اعضای حلقه‌ی وين، يعنی رودلف کارناپ و موريتس شليک، بود. در ميان فلاسفه‌ی تحليلی اصول مکتب پوزيتيويسم منطقی با استقبال گرمی رو به رو شد، اين اصول امروزه نيز حتی وقتی در رد آنها سخن می‌رود، هنوز مهم تلقی می‌شوند. 

پوزيتيويسم منطقی در درجه‌ی اول نظريه‌ای ضدمتافيزيکی بود؛ بنا به اين نظريه‌ جز از راه علوم تجربی نمی‌توان جهان را شناخت. پوزيتيويستها سعی داشتند روشی برای اثبات دو نکته وضع کنند: (١) در چه صورت نظريه‌ای که علی‌الظاهر در باب جهان است، فی‌الواقع نظريه‌ای متافيزيکی است و (٢) چنين نظريه‌ای عملاً بی‌معناست. آنان مصداق اين روش را در اصل تحقيق‌پذيری (verification) يافتند. تعبير ايجابی اين اصل آن است که معنای هر حکمی که به‌راستی درباره‌ی جهان باشد با روشهای تحقيق صدق يا کذب آن تعيين می‌شود — و البته يگانه روش مجاز، نهايتاً همان روش مشاهده و آزمون است. اما تعبير سلبی اين اصل آن است که هيچ حکمی نمی‌تواند در آن واحد، هم حکمی درباره‌ی جهان باشد و هم فاقد روشی برای تحقيق درباره‌ی صدق و کذب خود. تعبير سلبی اصل تحقيق‌پذيری سلاحی شد بر ضد متافيزيک و برای تثبيت علم به عنوان يگانه منبع ممکن کسب معرفت از جهان. بدين ترتيب، بنا بر اين اصل بسياری از نظريه‌های دينی و فلسفی که می‌کوشند چيزی درباره‌ی جهان بگويند، اما راهی برای تعيين صدق احکام خود ارائه نمی‌کنند، فی‌الواقع بی‌معنايند؛ برای مثال، ﺇعمال اين اصل در تفکر دينی، حکم «خدا وجود دارد» را بی‌اعتبار می‌کند، حکمی که به دليل متافيزيکی بودن، به مفهوم دقيق کلمه، بی‌معناست.

اصل تحقيق‌پذيری تقريباً بلافاصله فلاسفه را با مشکلات عديده‌ای رو به رو ساخت، مشکلاتی که بيشتر آنها نخستين بار از سوی خود پوزيتيويستها مطرح شد. پرداختن به راه حلهای اين مشکلات خارج از حوصله‌ی اين نوشته است؛ کافی است اشاره کنيم که اين مشکلات غالب فلاسفه‌ی تحليلی دوره‌های بعد را در توسل مستقيم به اين اصل محتاط ساخت. مع‌هذا، اين اصل پژوهش فلسفی را به انحای ظريفتری تحت تأثير قرار داده است.

پوزيتيويستها فکر می‌کردند که با در اختيار داشتن اصل تحقيق‌پذيری می‌توانند مهمل بودن (nonsense) شمار کثيری از نظريه‌ها را نشان دهند. با اين حال چندين مبحث نظری وجود داشتند که از آزمون اين اصل سربلند بيرون نمی‌آمدند ولی در عين حال نمی‌شد به سادگی آنها را مهمل پنهان قلمداد کرد. مهمترين اين مباحث، رياضيات و علم اخلاق بود. رياضيات و منطق به کمک مشاهده و تجربه تحقيق‌پذير نيستند؛ فی الواقع معرفت به اين قضايا صرفاً محصول استدلال پيشينی است. جواب اين مسئله ظاهراً در رساله‌ی منطقی - فلسفی ويتگنشتاين نهفته بود. به گفته‌ی رساله گزاره‌های رياضيات و منطق، به مفهوم کانتی کلمه، تحليلی‌اند؛ يعنی صدق آنها — به مانند حکم همه‌ی عَزَبها مجردند — مديون قراردادهايی است که نحوه‌ی کاربرد نمادهای مورد نظر را تعيين می‌کند.

ديدگاه پوزيتيويستی در باب علم اخلاق، يا به بيان دقيقتر، در باب هرگونه حکمی که متضمن ارزشداوری (value-judgment) است متفاوت، ولی با اين حال مهم و پايدار بود. از اين ديدگاه، ارزشداوريها برخلاف حقايق رياضی افزار جانبی و ضروری علم نيستند، ولی نمی‌توان آنها را مهمل تلقی کرد؛ و همچنين واضح است که اين گونه داوريها بنا به تعريف يا بنا به عرف زبانی صادق محسوب نمی‌شوند. موضع متعارف پوزيتيويستها که اصالت عاطفه (emotivism) خوانده می‌شود آن است که آنچه به ظاهر احکام معطوف به واقع (statements of fact) می‌نمايد (مثلاً، اين حکم که نبايد دروغ گفت) در حقيقت تجلی احساسات شخص در قبال فعلی معين‌اند؛ به اين ترتيب، ارزشداوريها را واقعاً نمی‌توان صادق يا کاذب قلمداد کرد. موضع پوزيتيويستی آن بود که نه احکام رياضی و نه احکام اخلاقی را نمی‌توان به‌منزله‌ی احکام متافيزيکی صرف کنار نهاد. پس هردو مبحث ضرورتاً می‌بايست از شمول اصل تحقيق‌پذيری معاف شوند؛ و اين کار با اين استدلال انجام می‌گرفت که احکام رياضيات و اخلاق حقيقتاً معطوف به جهان نيستند. حقايق رياضی اموری قراردادی‌اند و احکام اخلاقی نيز تجلی صرف عواطف‌اند. روشن است که جدائی علم‌الاخلاق از علم نيز بازتابی از يکی ديگر از مضامين قديمی تجربه‌گرايی است، مضمونی که ديويد هيوم آن را در قالب اين حکم بيان ‌می‌کرد که از امور واقع هرگز نمی‌توان به بايسته‌ها يا بالعکس رسيد.

دوره‌ی متأخر نهضت تحليلی

«تحقيقات فلسفی»: ويتگنشتاين متأخر

چرخشی حياتی که مبشر تحولاتی پايدار بود و تأثيری عميق بر فلسفه‌ی تحليلی معاصر به جای گذاشت، زمانی رخ داد که ويتگنشتاين در ١۹٢۹، پس از چند سال اقامت در اطريش (که به لحاظ فلسفی چندان پربار نبود) به انگلستان بازگشت و در کمبريج رحل اقامت افکند. در کمبريج جهت‌گيری انديشه‌ی وی به‌سرعت و به‌طور ريشه‌ای از مباحث رساله دور شد و آراءِ او از بسياری لحاظ نقطه‌ی مقابل نظريه‌ی اتميسم منطقی از آب درآمد. از آنجا که او در اين دوره هيچ مطلبی به چاپ نرساند، تأثير وی بر ساير فلاسفه‌ی انگليسی — و نهايتاً بر همه‌ی کسانی که با سنت فلسفه‌ی تحليلی در ارتباط بودند — از طريق شاگردانش (و گروه قليل شنوندگان جلساتش در کمبريج) اشاعه يافت. سبک نگارش او نيز از گزاره‌های نيمه‌دقيق و به‌طور صوری نظم‌يافته‌ی رساله به مجموعه‌ای از پاراگرافها و ملاحظات کم و بيش مرتبطی بدل شد که در آنها افکار و آراءِ او غالباً به ياری مثال و اشاره انتقال می‌يافت تا با زبانی منضبط و منظم. نتيجه‌ی اين دگرگونی ظهور يکی از اختلافهای اساسی در صفوف فلاسفه‌ی تحليلی بود، شکافی ميان آنان که روشهای خود را از رساله اقتباس کرده‌اند و آنان که پيرو سبک ويتگنشتاين متأخر بوده‌اند. با آنکه افکار ويتگنشتاين تقريباً دامنه‌ی فلسفه را در بر می‌گرفت، از فلسفه‌ی رياضی گرفته تا علم‌الاخلاق و زيباشناسی، ولی تأثير آنها احتمالاً بيش از هرجا در زمينه‌ی مبحث ماهيت زبان و نسبت ميان امر ذهنی و امر فيزيکی محسوس بوده است.

زبان و تبعيت از قواعد. همان طور که قبلاً گفتيم در نظريه‌ی اتميسم منطقی زبان واجد نوعی ساختار نهفته‌ی ضروری و نسبتاً ساده تلقی می‌شود که وظيفه‌ی آشکار ساختن آن به عهده‌ی فلسفه است. ويتگنشتاين در حقيقت همين فرضيه را مورد حمله قرار داد. اکنون او معتقد بود که زبان چون ابزار يا آلتی است که می‌تواند برای مقاصد بی‌شماری استفاده شود. درنتيجه هرتلاشی به قصد تعيين چگونگی کارکرد زبان به کمک تنظيم تعداد اندکی از قواعد، به مثل آن است که بگوييم ابزاری نظير پيچ گوشتی به‌خوبی می‌تواند در باز کردن درِ قوطيها يا چفت کردن پنجره‌ها هم به کار رود. زبان نهادی بشری است که مقيد به قواعدی خارجی نيست — بلکه صرفاً تابع قواعدی است که آدميان درست يا نادرست می‌شمارند. و اين امر هم به نوبه‌ی خود مسئله‌ای نيست که نظريه‌های پيشينی به آن بپردازند.

مفهوم قاعده و معنای تبعيت از قاعده از بارزترين جوانب آثار متأخر اوست. اين نکته به دلايل متعددی توجه ويتگنشتاين را جلب کرده بود. در رياضيات و منطق، روز به روز بر قواعد به کار گيری نمادهای رياضی تأکيد بيشتری گذارده می‌شد. و همان طور که ملاحظه شد منطق نمادی نيز الگويی برای کشف ساختار ضمنی زبان بوده است. علاوه بر تأکيد فوق بايد به دو نکته‌ی ديگر نيز توجه کرد: (١) نظريه‌ی راسل و ويتگنشتاينِ دوره‌ی اول درباره‌ی بازتاب اين قواعد در زبان و (٢) تلاش عمومی سنت تجربه‌گرا برای تبيين عملکرد زبان از طريق تبعيت اشخاص از قواعد و معيارهای درونی در به کار گيری الفاظ. گره خوردن سه نکته‌ی فوق اکنون تصوير روشنی از نظامی به دست می‌دهد که ويتگنشتاين دوره‌ی متأخر آن را خطا می‌دانست و به اين ترتيب روشن می‌شود که چرا او برای مفهوم قاعده و تبعيت از آن نقشی چنين مرکزی قائل بود.

اما فرق اساسی زبانهای طبيعی اين است که آدمی قواعد را پيش از کاربرد زبان نمی‌آموزد؛ در واقع قبل از آموختن زبان کسی نمی‌داند که با قواعد چه بايد کرد. رياضيات و منطق در اين معنا الگوهای بدی برای زبان‌اند، زيرا هدف‌شان تنظيم قواعد و اصول پيش از کاربردشان است. با اين کار آنها به اين عقيده دامن می‌زنند که زبان بايد ساختاری منضبط [و انعطاف‌ناپذير] (rigid) داشته باشد و اينکه بدون قواعد هيچ زبانی ممکن نيست. قواعدی که می‌توان به نحو معقولی در زبان مورد استعمال کشف کرد، از قبل به‌منزله‌ی قواعد حاضر نيستند و به نحوی مرموز کلام آدمی را هدايت نمی‌کنند؛ آنها يا تعميمهايی بر مبنای داده‌های محدود و متناهی در مورد کاربرد صحيح و ناصحيح هستند يا قواعدی هستند که بنا به توصيف استعاری ويتگنشتاين، متکلم آنها را در آرشيو خود بايگانی می‌کند — در حقيقت قاعده بعد از استعمال آموخته می‌شود.

مع‌هذا به اعتقاد ويتگنشتاين تبعيت از قاعده مفهومی است که در بسياری از ديدگاههای کلاسيک در مورد زبان به غلط تحليل شده است. در نتيجه او نظريه‌ی متداول را — که شايد بهترين نمونه‌ی آن را بتوان در اثر جان لاک، رساله‌ای در باب فهم آدمی (١۶۹٠)، يافت — به نحوی اساسی مورد سؤال قرار داد، چون بنا بر چنين نظريه‌ای کاربرد بامعنای يک عبارت در حکم آن است که فرد در ذهن خود استانده يا قاعده‌ای برای کاربرد صحيح آن داشته باشد. بصيرت ويتگنشتاين در مخالفت با اين مضمون اين بود که قاعده به صرف خود امری بی‌جان است — چون درست همانند خط‌کش در دست کسی است که کاربرد آن را هرگز نياموخته است؛ برای او خط‌کش تکه چوبی بيش نيست. قواعد نمی‌توانند کسی را مجبور کنند و حتی نمی‌توانند او را هدايت کنند، مگرآنکه فرد بداند که چگونه آنها را به کار برد؛ و اين امر در مورد تصويرهای ذهنی (Mental image) هم، که غالباً به‌منزله‌ی استانده‌ای برای کاربرد عبارتهای زبانی نگريسته شده‌اند، صادق است. اما اگر قواعد خود به کلمات جان نمی‌بخشند و محتاج تبيين مشابهی در مورد آنچه به آنها جان می‌بخشد هستند، آن‌گاه تسلسل بيهوده‌ای حاصل می‌شود و کل دم و دستگاه قواعد و استانده‌های درون‌ذهنی فاقد هرگونه ارزش تبيينی (فلسفی) می‌گردد.

نسبت ميان رخدادهای ذهنی و فيزيکی. در مورد زبان و نحوه‌ی تبيين دقت علوم قياسی، برخی از جوانب آراءِ ويتگنشتاين از سنت تجربه‌گرايی به نحو چشمگيری دور می‌شود. اين امر به‌خصوص در مورد نظر او در ارتباط با نسبت ميان رخدادهای ذهنی و رخدادهای فيزيکی صادق است. نقطه‌ی آغاز تجربه‌گرايان همواره اين فرضيه‌ی مهم بوده است که شناخت بی‌واسطه‌ی هر فردی به محسوسات و تصورات و اميال شخصی‌اش محدود است، و اينکه اينها جملگی اموری ذهنی، و نه فيزيکی، هستند؛ و مهمتر از همه اينکه معرفت بی‌واسطه‌ی او به امور امری اساسآً خصوصی و به دور از دسترس ديگران است. حال برای راسل و مور، هردو، اين پرسش مطرح می‌شود که چگونه می‌توان با توجه به تأکيد نظريه‌ی داده‌ی حسی بر اين خصلت خصوصی، به شناختی از جهان اعيان فيزيکی دست يافت. حمله‌ی ويتگنشتاين به اين ديدگاه که به استدلال زبان خصوصی [يا محال بودن زبان خصوصی] شهرت يافته است بر کسی پوشيده نيست. يکی از دلايل اين شهرت آن است که در زمينه‌ی اين بحثها بود که ويتگنشتاين استدلالی کم و بيش صوری را طرح کرد که تشخيص آن نسبتاً ساده بود — استدلالی که می‌شد در گام بعدی به شيوه‌ای تحليلی مورد تحليل و نقد قرار گيرد. ولی حتی در اين مورد نيز سبک نگارش او چنان بود که صورتبندی دقيق او از استدلال فوق، خود به نزاعهای فلسفی بسياری دامن زده است. ويتگنشتاين چنين استدلال کرد که مفهوم تجربه‌ای کاملاً خصوصی متضمن موارد زير است: (١) اينکه آنچه در زندگی درونذهنی هر فرد می‌گذرد فقط با زبانی قابل بحث است که فقط همان شخص که صاحب اين حيات درونذهنی است قادر به فهم آن است؛ (٢) اينکه چنين زبان خصوصيی اصلاً زبان محسوب نمی‌شود (و اين نکته محل اصلی نزاعها بوده است)؛ و (٣) اينکه نظريه‌ی رايج در مورد وجود وقايع درونذهنی مطلقاً خصوصی را نمی‌توان به نحو قابل فهمی بيان کرد، زيرا انجام چنين کاری متضمن اين فرض است که آدمی می‌تواند به نحو غيرخصوصی (publicly) چيزی درباره‌ی موضوعی بيان کند که براساس خود اين نظريه اشاره بدان در زبانی که منحصر به يک فرد نباشد ممکن نيست.

اين واقعيت که استدلال ويتگنشتاين بر ضد زبان خصوصی اساساً متکی بر اين سؤال است که «تبعيت از قاعده چيست؟» نشانگر يکی از خصوصيات عام آثار اوست، به اين معنا که مضامين مطرح‌شده در يک بخش فلسفه به‌طور مستمر در بخشهای کاملاً متفاوتی از نو ظهور می‌کنند. توانايی خارق‌العاده‌ی او در تشخيص منشأ مشترک معضلات فلسفی که به ظاهر با يکديگر بی‌ارتباط‌اند تا حدی سبک نگارش او را روشن می‌سازد، سبکی که در نگاه نخست بيشتر شبيه نوعی تنظيم بی در و پيکر افکار است.

از سوی ديگر، فلسفه‌ی تحليلی همواره به نوعی ديدگاه رفتارگرايانه در مورد پديده‌های ذهنی تمايل داشته است. بنا بر نظريه‌های اين ديدگاه رخدادهای آشکارا خصوصی، نظير احساس ترس، نه فقط خصوصی نيستند بلکه می‌توان آنها را با الگوهای رفتاری مشاهده‌پذير و غيرخصوصی يکی دانست. گرايش به علم تجربی که مشاهده مبنای آن تلقی می‌شود، با اين ملاحظه‌ی تجربی وحدت يافت که شواهد ما در مورد آنچه در حيات ذهنی ديگران رخ می‌دهد بايد مأخوذ از مشاهده‌ی رفتار آنان باشد؛ اين گرايش با گرايش ديگر تجربه‌گرايی در تقابل بوده است. بنا بر اين گرايش دوم نقطه‌ی شروع هرگونه معرفت از جهان برای هر فرد خاص اساساً و ذاتاً تجربه‌ی حسی و خصوصی اوست. اما ويتگنشتاين با اشاره به اينکه دو شق افراطی فوق تنها شقوق ممکن نيستند تأثير عميقی به جا گذاشته است. مع‌هذا تلاشهای گوناگون برای بيان اين امر که ويتگنشتاين چگونه می‌تواند بدون پيروی از نوعی رفتارگرايی مفهوم تجربه‌ی خصوصی را انکار کند، هيچ‌گاه کاملاً موفق نبوده است. برخی از مفسران همدل مفهوم «ملاک» يا «معيار» را پيش کشيده‌اند، مفهومی که ويتگنشتاين به کار می‌برد بی‌آنکه هرگز آن را به‌تفصيل گسترش دهد. برخلاف نظر رفتارگرايان در مورد حالات ذهنی نظير ترس، رفتار آشکار و بيرونی (مثل فرار کردن، رنگ باختن، قوز کردن) امری نيست که ماهيت چنين حالاتی را تعيين کند، و در عين حال چنين رفتاری را نمی‌توان صرفاً گواهی بر نوعی رخداد کاملاً خصوصی و درونی قلمداد کرد. معضل اصلی تشخيص نسبت ميان رفتار و حالات ذهنی بوده است، آن هم به صورتی که اين دو نه يکی پنداشته شوند و نه آنکه يکی گواه ديگری تلقی شود، با توجه به اين امر که بايد پذيرفت که معرفت به رفتار خاص هر فرد برای درک مفهوم حالت ذهنی امری اساسی است.

گرايشهای اخير در انگلستان. آن دسته از فلاسفه‌ای که به جرأت می‌توان عنوان «ويتگنشتاينی‌ها» را بر ايشان اطلاق کرد، يعنی کسانی که روشهای دوره‌ی متأخر ويتگنشتاين را دنبال می‌کنند، بايد از فلاسفه‌ی ديگری که عمدتاً به نحو غيرمستقيم از گرايشهای عام و جوّ فلسفی ملهم از آثار او تأثير پذيرفته‌اند، مجزا شود.

ويتگنشتاينی‌ها. محققانی که افکار ويتگنشتاين را به دقت مطالعه کرده‌اند عموماً به کار روی مفاهيم خاصی گرايش داشته‌اند که در دل مسائل فلسفی سنتی نهفته است. نمونه‌ی برجسته‌ی اين نوع تحقيق، رساله‌ای است تحت عنوان قصد (١۹۵۷) به قلم ج. م. آنسکومب (G.E.M. Anscombe). رساله‌ی اين خانم، که يکی از ويراستاران آثار منتشر‌شده‌ی ويتگنشتاين پس از مرگ اوست، تحقيق مفصلی در باب اين امر است که قصد هر فرد به انجام کاری خاص به چه معناست و نسبت ميان قصد او و افعالی که اجرا می‌کند چيست. اين اثر در ميان شمار روزافزون تحقيقات مربوط به ماهيت روان‌شناسی و علوم اجتماعی و علم‌الاخلاق تأثير بسيار گذاشته است. گسترش اين گرايش بريتانيايی به ايالات متحده را می‌توان در کارهای نورمن مالکلم (Norman Malcolm) از دانشگاه کورنل مشاهده کرد. او که خود يکی از شاگردان ويتگنشتاين بوده است مفاهيمی نظير معرفت، يقين، حافظه و رؤيا را مورد مطالعه قرار داده است. چنانکه از عناوين فوق برمی‌آيد ويتگنشتاينی‌ها بيشتر به آراءِ ويتگنشتاين در مورد ماهيت مفاهيم ذهنی پرداخته‌اند و در زمينه‌ی روان‌شناسی فلسفی کار کرده‌اند. آنان همواره کار خود را با بررسی نظريه‌های فلسفی کلاسيک شروع می‌کنند و در مرحله‌ی بعدی آنها را با طرح اين استدلال مورد حمله قرار می‌دهند که چنين نظريه‌هايی مفاهيمی کليدی نظير مفهوم معرفت را به نحوی ناخوانا با نحوه‌ی عملی استعمال اين مفهوم در موقعيتهای مختلف به کار می‌گيرند. آثار آنان سرشار از توصيف موقعيتهای فرضی، هرچند معمولاً مأنوس، و پرسشهايی است به شکل: «اين يا آن فرد چه می‌گفت اگر ...؟» يا «آيا می‌توان اين امر را موردی از x خواند؟» اين کار ايشان مبين پيروی از اين توصيه‌ی ويتگنشتاين است که فيلسوف به جای آنکه بکوشد ماهيت هر مفهوم را از طريق تحليل انتزاعی تصرف کند بايد به نحوه‌ی کاربرد آن مفهوم در موقعيتهای گوناگون بنگرد.

فلاسفه‌ی آکسفوردی. پس از جنگ جهانی دوم، دانشگاه آکسفورد مرکز فعاليتهای فوق‌العاده‌ی فلسفی گشت؛ و اگرچه ديد کلی ويتگنشتاين به فلسفه — برای مثال، پشت کردن او به روشهای صوری در تحليل فلسفی — عامل مهمی بود، ولی نمی‌توان بسياری از فلاسفه‌ی آکسفوردی را به مفهوم دقيق کلمه ويتگنشتاينی دانست. روشی که از سوی اين فلاسفه اتخاذ شده است غالباً — به‌خصوص از سوی ناقدان — تحت عنوان «توسل به زبان متعارف» (appeal to ordinary language) مشخص شده است. ولی اين نکته که اين شکل از استدلال دقيقاً چيست و نمونه‌های آن در آثار اين فلاسفه کدام است هرگز روشن نشده است. گيلبرت رايل — خلف مور در مقام سردبير مشهور مجله‌ی مايند (Mind) — به‌خصوص در اثر خود موسوم به مفهوم ذهن از زمره‌ی برجسته‌ترين تحليل‌گرانی بود که تصور می‌رفت زبان متعارف را به‌منزله‌ی ابزاری فلسفی به کار گرفته‌اند. رايل نيز چون ويتگنشتاين بر خطا بودن تلقی ذهن به‌منزله‌ی «شبحی در ماشين» (a ghost in a machine) انگشت گذارد — تا با اين کار ثنويت بنيادی ذهن و جسم را که مشخصه‌ی بخش غالب تفکر فلسفی است رد کند. کار او تحقيق در اين مورد بود که چگونه افراد مفاهيم متعددی نظير حافظه، ادراک، و تخيل را به قصد بيان صفات ذهنی به کار می‌گيرند. او کوشيد تا نشان دهد هر زمان که فلاسفه چنين تحقيقاتی را اجرا می‌کنند درمی‌يابند که منشأ اطلاق اين گونه صفات به افراد کلاً نحوه‌ی رفتار و عمل آنهاست، و اينکه در اينجا ما با هيچ امر خصوصی و درونی سر و کار نداريم. او همچنين تلاش کرد نشان دهد که چرا فلاسفه به نتيجه‌گيری‌های ثنوی رسيده‌اند — نتيجه‌گيری‌هايی که غالباً محصول اتخاذ الگويی غلط برای تفسير افعال بشری است. برای مثال، ساختن يک الگوی ثنوی ممکن است نتيجه‌ی اين فرض غلط باشد که هر فردی که هوشمندانه رفتار می‌کند بايد دائماً از معرفت خود به امور واقع سود جويد، يعنی از معرفت [گزاره‌ای] خود به آنچه واقع است. رايل به عکس معتقد بود که بخش عظيمی از رفتار هوشمندانه امری مربوط به معرفت [عملی] به چگونگی انجام کاری است. بنا به قول وی هرگاه واقعيت فوق را تصديق کنيم، ديگر وسوسه نخواهيم شد تا از طريق جستجو برای نوعی معرفت خصوصی و درونی از امور واقع، رفتار بشری را تبيين کنيم. با آنکه اهداف رايل مشابه اهداف ويتگنشتاين بود ولی نتيجه‌گيری‌های او غالباً بيش از نتيجه‌گيری‌های ويتگنشتاين ماهيتی رفتارگرايانه دارد.

ترديدی نيست که رايل، به تبعيت از روش خويش، پرسشهايی نسبتاً تفصيلی در اين مورد طرح کرد که چه موقع می‌توان گفت که فلان کس فلان امر را خيال کرده است؛ ولی به هيچ وجه روشن نيست که رايل با اين کار به زبان متعارف متوسل می‌شده است، به اين مفهوم که موضوع تحقيقات او فی‌المثل نحوه‌ی استفاده‌ی انگليسی‌زبانها از اين يا آن عبارت خاص است. در هر حال، اين اتهام منتقدان که سبک فلسفه ورزيدن رايل فلسفه را به ابتذال کشيده و آن را از رسالت سنتی‌اش منحرف می‌کند به احتمال زياد دامن ارسطو را هم که غالباً به پرسش «چه می‌گفتيم اگر» متوسل می‌شد، می‌گيرد.

يکی ديگر از چهره‌های برجسته‌ی فلاسفه‌ی آکسفوردی دوره‌ی پس از جنگ، جان آستين بود که تا زمان درگذشتش در ١۹۶٠ صاحب کرسی وايت در فلسفه‌ی اخلاق بود. آستين معتقد بود که ظاهر معقول و موجه بسياری از نظريه‌های فلسفی از ناديده گرفتن تمايزهای — غالباً بسيار ظريف — کاربردهای متفاوت عبارات و مفاهيم ناشی می‌شود. او همچنين بر اين قول بود که فلاسفه غالباً و بيشتر از موارد جايز، فکر می‌کنند هر عبارتی از ميان عبارات مختلف برای ايشان وافی به مقصود است. (برای مثال، ناديده گرفتن تفاوت ميان توهم (illusion) و فريب (delusion)، مقوم اين نظر است که آنچه به‌طور بلاواسطه ادراک می‌شود، داده‌های حسی است و نه اعيان فيزيکی.) در قياس با کارهای ويتگنشتاين يا رايل، آثار آستين از بسياری لحاظ به آرمان فلسفه به‌منزله‌ی تحليل مفاهيم نزديک است. به‌علاوه او علاقه‌ی زيادی به تحقيق در ماهيت زبان و نظريه‌های عام در باب کارکرد آن داشت. اين رهيافت جديد که کتاب چگونه با کلمات کار کنيم (How to do things with words) بهترين نمونه‌ی آن است، منشأ گرايشی شد که از طريق تحقيقات رو به رشد در زمينه‌ی فلسفه‌ی زبان ادامه يافته است. آستين تماميت کنش – کلامی (speech-act) را نقطه‌ی آغاز تحليل خويش قرار داد، و اين کار به او اجازه داد تا در ترسيم تمايزات، علاوه بر کلمات و جايگاه آنها در زبان، نکات ديگری نظير قصد فرد متکلم در ادای (utterance) کلام و تأثير محتمل آن بر مخاطب را نيز مدّ نظر قرار دهد. رهيافت آستين در عين حال عنصری از برنامه‌ی تحقيقاتی راسل و ويتگنشتاين متقدم را هم شامل می‌شد، يعنی برنامه‌ی کشف ساختار بنيادی زبان.

گرايشهای فلسفی اخير در ايالات متحده. با آنکه فلاسفه‌ی آکسفورد و انتشار دست‌نوشته‌های ويتگنشتاين بعد از حياتش انقلابی در فلسفه‌ی انگليسی - امريکايی ايجاد کردند، تحقيقات شاخه‌ی ديگر فلسفه‌ی تحليلی که هميشه بر تحليلهای صوری به کمک منطق جديد تأکيد می‌ورزيد به هيچ وجه راکد نبوده است. از زمان انتشار پرينکيپيا ماتماتيکا، کشفيات جديد و درخشانی در منطق رخ داد که با آنکه درک بسياری از آنها متضمن سطح بالايی از دانش و تبحر رياضی است، مع‌ذلک برای فلسفه بسيار با‌اهميت‌اند.

از جمله‌ی فلاسفه‌ای که معتقد به نقش اساسی منطق نمادی‌اند بايد به‌خصوص از و. و. اُ. کواين، صاحب کرسی پيرس در فلسفه در دانشگاه هاروارد، ياد کرد. منطق نمادی برای او، مانند بسياری از فلاسفه‌ی تحليلی دوره‌ی اول، در حکم چارچوبی برای زبان علم محسوب می‌شد. ولی در آثار او دو مطلب مهم وجود دارد که مبين تجديد نظرهايی اساسی در مواضع فلسفی اتميستهای منطقی و پوزيتيويستهای منطقی است. مطلب اول آن است که کواين تمايز مرسوم ميان دو دسته از احکام را نمی‌پذيرد: آن دسته از احکام که صدق و کذب‌شان بر معنای مفاهيم به کار برده شده در آنها استوار است و آن دسته از احکام که صدق و کذب‌شان تابع واقعيت قابل مشاهده و تجربی است، تمايزی که برای پوزيتيويستهای منطقی نقشی اساسی داشت و غالب تجربه‌گرايان معتقد بودند که پايه و اساس تقسيم علوم به علوم قياسی و علوم تجربی را تشکيل می‌دهد. کواين در مقاله‌ی خود موسوم به «دو حکم جزمی تجربه‌گرايی» (١۹۵١) و آثار بعدی خود استدلال کرد که تمايز مورد نظر فلاسفه مرزی است که ترسيم آن امری محال است. وی در طی اقامه‌ی اين برهان به‌طور مشابهی در ضرورت مفاهيم ديگری هم شک کرد که نه تنها ميان فلاسفه بلکه ميان زبان‌شناسان هم متداول و مرسوم بود — به‌خصوص مفهوم ترادف يا هم معنايی (sameness of meaning). حمله‌ی [فلسفی] کواين نه تنها برخی از نظريه‌های جاافتاده در سنت تحليلی را مورد تهديد قرار داده است بلکه افزون بر اين معطوف به تصور اين سنت از ماهيت فلسفه هم بوده است — تصوری که بر تمايز فلسفه از علوم تجربی تأکيد می‌ورزد.

مطلب جديد دوم در فلسفه‌ی کواين آن است که او همواره سعی کرده است نشان دهد که پيشبرد موفقيت‌آميز علم بدون پيش کشيدن آنچه او «موجودات مفهومی» (intentional entities) [يا «موجودات قصدی»] می‌خواند کاملاً ميسر است. امور مفهومی در مقابل «امور مصداقی» (extensional entities) به عنوان خصيصه‌ی اساسی منطق نمادی، شامل امور متعارفی هستند که فلاسفه‌ی تحليلی معمولاً فرض کرده‌اند می‌توان درباره‌ی آنها بدون دشواری سخن گفت، اموری از قبيل معنای عبارات، گزاره‌ها، يا خاصيت صدق ضروری برخی از احکام (مانند احکام رياضی). يکی از مقاصد برنامه‌ی تحقيقاتی کواين — آن طور که در اثر او به نام لفظ و شئ مجسم است — اين است که نشان دهد علم می‌تواند هرآنچه لازم است بگويد بدون آنکه مفاهيمی را به کار گيرد که در زبان مصداقی (extensional language) منطق متعارف قابل بيان نباشد. با آنکه آراءِ کواين را همه نمی‌پذيرند آثار او فلاسفه‌ی تحليلی را وا داشته است که دست کم در پذيرش غيرانتقادی برخی از تمايزهای مرسوم خود احتياط بيشتری به خرج دهند.

از اواسط قرن بيستم، ميان علم زبان‌شناسی و فلسفه‌ی تحليلی نوعی داد و ستد برقرار شده است. اين امر قبلاً به وقوع نپيوسته بود زيرا فلاسفه‌ی تحليلی تقريباً هميشه می‌پنداشتند که نحوه‌ی مطالعه‌ی زبان توسط آنان امری پيشينی است و نيازی به بررسی واقعيتهای تجربی درباره‌ی زبانهای متفاوت وجود ندارد. ليکن اخيراً کتابی توسط نوام چامسکی، يکی از دستوريان (زايشی) ايالات متحده، موسوم به ساختارهای نحوی (١۹۵۷) به چاپ رسيده است که در آن نظريه‌ی دستوريی عرضه شده است که نه تنها بر سير تحول زبان‌شناسی تأثير عميقی گذاشته است بلکه در عين حال شباهت چشمگيری با تحليلهای فلسفی دارد. در ابتدا، برخی از فلاسفه‌ی تحليلی نظريه‌ی چامسکی را روشی قلمداد کردند که می‌توان در فلسفه هم به کار بست. اما بعداً دريافته شد که با آنکه نحوه‌ی نگرش چامسکی به دستور مفاهيم ارزشمندی را برای فلسفه به ارمغان آورده است، تبديل آن به نوعی روش‌شناسی فلسفه‌ی تحليلی امری نامحتمل است. با اين وصف، داد و ستد نظری ميان زبان‌شناسان و فلاسفه همچنان ادامه يافته است.

وضع فعلی فلسفه‌ی تحليلی. پيش‌بينی دقيق گرايشهای آتی فلسفه‌ی تحليلی در کشورهای انگليسی‌زبان و کشورهای اسکانديناوی ممکن نيست. مع‌الوصف روشن است که دو رهيافت مختلف از فلسفه‌ی تحليلی که از آثار مور و راسل نشأت می‌گيرند، هردو ادامه خواهند يافت.

آن گروه از فلاسفه‌ی تحليلی که عمدتاً از فلسفه‌ی آکسفوردی متأثرند، و آنانی که منطق نمادی را سنگ زيربنای کار خود تلقی می‌کنند، غالباً مسائل مشترکی را مورد تحليل قرار می‌دهند و از نتايج کار يکديگر بهره‌مند می‌شوند. علی‌رغم ترديدهای ويتگنشتاين و بسياری از فلاسفه‌ی آکسفوردی، تحليل فلسفی به معنای دقيقتر خود، که نظريه‌ی وصفهای معين راسل نمونه‌ی آن است، هدف اصلی شمار بيشتری از فلاسفه است. اين تصور که تبيينهای غايی جهان صرفاً همان تبيينهای علمی‌اند، و تصور مکمل آن مبنی بر اينکه فلسفه خادم علم است — که برای راسل، پوزيتيويستهای منطقی، و اخيراً کواين، انديشه‌ای اساسی است — هنوز جذابيت خود را تمام و کمال حفظ کرده است. امروزه گرايشهای متخالف تجربه‌گرايان و فلاسفه‌ی تحليلی به رفتارگرايی يا ماترياليسم از يک سو، و به ايدئاليسم پديده‌گرا (نظير آراءِ اسقف برکلی ايرلندی) از سوی ديگر، به جهت انتقادهای پيگيرانه‌ی ويتگنشتاين، هوادارانش و فلاسفه‌ی آکسفوردی، ديگر به صورت قبلی وجود ندارد. صحنه‌ی نبرد به سطح ظريفتری انتقال يافته است. شمار قابل ملاحظه‌ای از فلاسفه‌ی تحليلی که ماترياليست يا فيزيکاليست محسوب می‌شوند، روش جديدی برای تحويل رخدادها و حالتهای ذهنی به حالتهای فيزيکی ارائه‌ کرده‌اند. اين گروه از دشواريهای مشهود راه حلهای قبلی پرهيز می‌کند، راه حلهايی که بنا بر آنها سخن گفتن در باب قلمرو مجزای ذهن — مثلاً، سخن گفتن از افکار و عواطف و حسيات — متضمن تحليل کامل معنای آن برحسب صفات و رخدادهای فيزيکی (يعنی همان رفتارهای مشاهده‌پذير) است. اما رهيافت جديد گروه فوق در واقع مبين اينهمانی رخدادهای به اصطلاح ذهنی و برخی رخدادهای معين فيزيکی است — به‌خصوص آن دسته از رخدادهای فيزيکی که در مغز به وقوع می‌پيوندد. و البته تشخيص اين اينهمانی نهايتاً کار علم است، و بايد به تأسی از همان الگويی صورت پذيرد که دانشمندان به کمک آن اينهمانی آذرخش با تخليه‌ی الکتريکی را کشف کردند. مخالفان اين نمونه‌ی جديد ماترياليسم علمی، تصور جديدی از ذهن را در مقابل آن قرار نمی‌دهند: تصوير ذهن به‌منزله‌ی قلمروی مجزا در جوار قلمرو امور فيزيکی، يا تصور ذهن به‌منزله‌ی تلنباری اساساً خصوصی از رخدادها و موضوعات غيرفيزيکی. امروزه مسئله‌ی اصلی يافتن پاسخی برای اين پرسش است که آيا زبان (يا احتمالاً مفاهيم) خاص امور روانی و فيزيکی به ما اجازه می‌دهند تا نوعی اينهمانی معتبر علمی ميان عناصر و آحاد اين دو حوزه برقرار کنيم يا نه. اين واقعيت که فلاسفه‌ی تحليلی در مورد مسئله‌ی پيوند امور ذهنی و فيزيکی هنوز (هرچند به شيوه‌هايی کاملاً متفاوت با قبل) با يکديگر اختلاف نظر دارند، هم تداوم و استمرار نهضت و هم تغييرات آن را آشکار می‌کند.                 

                 

يادداشت:

*      اين مقاله از ارغنون، ۸/۷، پاييز و زمستان ١٣۷۴، ص ۶۷–٣۹، برداشته شده است. و ترجمه‌ی بخشی از مقاله‌ی «مکاتب مدرن» در فصل «مکاتب و نظريه‌های فلسفی»، در دائرة‌المعارف بريتانيکا، است.