نعمت‌الله فاضلی

 

 نظریه های انسان شناسی

·         انسان شناسی فرهنگی

برای فهم مکاتب و نظریه‌های انسان‌شناسی راههای مختلفی وجود دارد. یکی از راهها این است که انسان‌شناسی را در بستر تاریخی (historical context) و زمینه فرهنگی‌ای (cultural context) که این دانش و این رشته علمی در آن به وجود آمده و به تدریج توسعه و تکامل پیدا کرده، قرار دهیم.دانش انسان‌شناسی خاستگاه غربی دارد. یعنی انسان‌شناسی به منزله یک دانش مدرن که ما امروز در دانشگاههای جهان آنرا به مثابه یکی از شاخه های علوم اجتماعی یا علوم انسانی مطالعه می‌کنیم یک دانش غربی است. به همین دلیل باید برای درک و شناخت دیدگاهها، رهیافتها، مکاتب و نظریه های انسان‌شناسی و برای درک مفاهیم کلیدی این رشته به بررسی شرایط تاریخی، اجتماعی و بخصوص فلسفه غرب بپردازیم،

این 5 نظریه، نظریه های کلاسیک انسان‌شناسی هستند؛ یعنی دانش انسان‌شناسی که از اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 شکل گرفت با نظریه تکامل گرایی شروع شدو بعد از آن به تدریج نظریات دیگر شکل گرفتند و هر کدام از این نظریه ها در دوره ای به عنوان پارادایم غالب مطرح بودند اما ازسال 1970 به بعد دیگر نظریه غالب در انسان‌شناسی نداریم و امروزه ما با انواع نظریه‌ها و گفتمان‌ها روبرو هستیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کلاسیک سه معنی دارد :قدیمی: متعلق به دوره های قبل از مدرن (مفهوم زمانی مد نظر است)

نوعی سبک: لزوما‍ قدیمی بودن را نشان نمی‌دهد و منظور پیروی از یکسری اصول و مبانی خاص است.

جا افتاده و تثبیت شده: منظور بسیار معتبر و جا افتاده بین مردم است .

درست است که در مورد نظریه های انسان‌شناسی میتوانیم هر سه مفهوم را در نظر بگریم ، اما منظور ما در اینجا دوره های اولیه این علم یعنی سالهای1940 -1750 است .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مکتب تکامل گرایی:

انسان‌شناسی به یک معنا همواره وجود داشته ، اگر ما انسان‌شناسی را به معنای تلاش بشر برای فهم فرهنگ خود فرض کنیم و معنای عام انسان‌شناسی که عبارت از شناخت و مطالعه انسان است را در نظر بگیریم ، این علم همواره وجود داشته است .تا قبل از پیدایش رنسانس که اومانسیم (انسان گرایی یا humanism ) به تدریج شکل گرفت و به منزله نوعی جهان بینی مطرح شد ، شناخت انسان امری بود که توسط ادیان ، اعم از ادیان الهی و ادیان دیگر انجام می گرفت ؛ یعنی انسانها نگرششان درباره انسان و پرسشهایی از قبیل اینکه انسان کیست ؟ زندگی چیست ؟ انسان چگونه به وجود آمده؟ نهادهایی مانند خویشاوندی ، زبان ، زمین ، هستی چگونه شکل گرفته؟ و آینده انسان یا غایت انسان و زندگی او چگونه خواهد بود ؟ و پرسشهایی از این نوع تماما توسط ادیان پاسخ داده می شد و همچنین فلاسفه ای مثل کنفوسیوس و فیلسوفان یونانی به پرسشهای مردم ( انسان ) پاسخهایی داده بودند . از رنسانس به بعد به تدریج تبینهای متافیزیکی (ماوراء الطبیعی) مشروعیت خودشان را از دست دادند و انسان‌های غربی (انسانهایی که در اروپا زندگی می کردند) تبینهای مسیحی - یهودی را که در تورات و انجیل (بایبل) نوشته شده بود زیر سؤال بردند و فلسفه آفرینش و خلقت که ادیان الهی مطرح ساخته بودند به تدریج با تردید و شک و پرسش مواجه شد. از این رو بعد از رنسانس (از قرن 16 به بعد) با شکل گیری اندیشه های انسان گرایانه، انسان درصدد برآمد که خود از راه بررسی های تجربی و مطالعه و کالبد شکافی انسان ( کالبد شکافی جسم و روح او ) برای پرسشهایی که تا آن زمان فلاسفه و ادیان پاسخ می‌دادند، پاسخهای تازه ای ارائه کند . از این زمان است که انسان خود به صورت نوعی سوژه ( subject ) برای مطالعه تبدیل می‌شود و انسان به مطالعه انسان می پردازد.

علم مطالعه انسان در قرن هیجدهم شکل می گیرد . واژه Anthropology در کتابی که ایمانوئل کانت در اواخرقرن هیجدهم تحت عنوان " انسان‌شناسی از نظرگاه حکمت علمی" نوشت ، متولد شد. البته قبل از او در سال 1655 کتابی بنام " مختصر انسان‌شناسی " منتشر شده بود اما بعد از انتشار کتاب کانت است که واژه Anthropology و دانش انسان‌شناسی مورد توجه عموم قرار می گیرد. در قرن هیجدهم سه گروه بودند که به پیدایش دانش انسان‌شناسی کمک شایان کردند. گروه اول سیاحان ، جهانگردان و کاشفان بودند. کسانی مثل مارکوپولو و کریستف کلمب از آغاز قرن 16 و اواخر قرن 15 سفرهای دریایی بزرگی را شروع کرده بودند و به سرزمینهای ناشناخته رفته و شیوه های جدید زندگی را شناسایی کرده بودند . کاشفان از راه نشان دادن تنوعات فرهنگی ، تنوع شیوه های زیست در واقع فرهنگ را به مثابه یک موضوع در کانون توجه انسان قراردادند .

گروه دوم طبیعیون شامل دانشمندان علوم زیستی ، جانور شناسان ، گیاه شناسان و زیست شناسان بودند. دانشمندانی مثل لامارک ، لاپیتو و لاپُن و لینه کسانی بودند که مسئله تکامل زیستی انسان را مطرح کردند و به تدریج پرسشهای تازه ای درباره روند آفرینش و خلقت انسان ارائه نمودند که مطالعات طبیعت‌شناسان منجر به انتشار کتاب مشهور " منشاء انواع" نوشته "چارلز داروین" در 1859 شد و در این تاریخ است که نظریه تکامل زیستی ارائه می گردد.

داروین در این کتاب به این موضوع پرداخته که طبیعت منابع محدودی برای زندگی و زیستن در اختیار گونه های مختلف قرار می‌دهد . در نتیجه گونه های مختلف موجودات زنده ناگزیرند برای بقاء خودشان یک رقابت و یک تنازع را طی کنند ( یک تنازع بقاء وجود دارد ) آنهایی که بتوانند با شرایط محیط طبیعی و محدودیتهای طبیعت بهترسازگار شوند و خود را با آن محدودیتها تطبیق دهند، زنده می ماند و بقاعشان استمرار پیدا می‌کند و مابقی موجودات زنده به تدریج نابود می شوند . به این امر گزینش طبیعی گفته می‌شود ، یعنی طبیعت گزینش می‌کند و در واقع نظریه داروین این نکته را هم مطرح می کرد که موجودات طبیعی در یک فرآیند تکاملی رشد کرده‌اند . البته داروین در مورد انسان سخن چندانی نمی گفت و سخن او بیشتر در مورد گیاهان و حیوانات بود که آنها چگونه به تدریج از موجودات تک سلولی رشد کرده اند و به صورت حیوانات و گیاهان بزرگ و امروزی در آمده اند، و چگونه از موجودات ساده به موجودات پیچیده تبدیل شده اند. اما همین سخن این ایده را در مورد انسان هم به وجود می آورد که انسان هم به شکل امروزی نبوده و داروین فرضیاتی را در مورد انسان مطرح می کرد که به تدریج دیگران سخنان داروین را تکامل بخشیدند و مسئله تکامل زیستی انسان هم مطرح شد. یعنی بحث اینکه انسانها به شکل امروزی نبوده اند، موجودات میمون واره ای بوده‌اند که چهار دست و پا حرکت می کردند ، بدن پشمالویی داشته‌اند و به تدریج موهایشان می ریزد و راست قامت می‌شوند و به تدریج مهارتهایی مثل پرتاب سنگ و تیراندازی و… یاد می گیرند.

بحثهایی را که داروین در مورد انسان مطرح می کرد همزمان توسط فیلسوفی بنام هربرت اسپنسر ( فیلسوف و جامعه شناس انگلیسی ) تحت عنوان "تکامل اجتماعی" مطرح می شد . اسپنسر هم به "تنازع بقاء اجتماعی" معتقد بود و می‌گفت که دولت نباید در زندگی اجتماعی مردم دخالت کند و باید یک نزاع طبیعی و یک گزینش طبیعی صورت بگیرد که در اثر آن به تدریج فقرا از بین بروند ( از گرسنگی بمیرند ) و فقط ثروتمندان باقی بمانند تا اینکه یک جامعه مرفه و قدرتمند شکل بگیرد. حمایت دولت و دیگران از فقرا باعث تکثیر انسانهای ضعیف و ناتوان در اجتماع می‌شود و پروسه بشریت در تاریخ حیات خودش با موانعی روبه رو می‌شود اما اگر فقرا حمایت نشوند و بگذاریم که یک انتخاب طبیعی در اجتماع صورت بگیرد که فقط قویترها باقی بمانند ما در یک پروسه تاریخی با انسانها و جامعه ای قوی رو به رو خواهیم بود . اما در انسان‌شناسی "لویس هنری مورگان" وکیل و حقوقدان آمریکایی که در دعواهای سرخ پوستان و حکومت مرکزی از حقوق سرخ پوستان به خصوص سرخ پوستان " آیلوکوآ" که بزرگترین اجتماع سرخ پوستی آمریکا محسوب می شوند حمایت می کرد و با مطالعات خودش توانست به جامعه آمریکا نشان دهد که سرخ پوستان بر خلاف آنچه دولت آمریکا تبلیغ می‌کند انسان‌هایی وحشی نیستند. بلکه انسانهایی صاحب منطق ، احساسات ، عواطف ، نظم و قانون هستند و اخلاق را درک می‌کنند ، دین دارند ، زبان دارند و از تمدن و تکنولوژی نیز برخوردارند. به همین دلیل " مورگان " برای مدت طولانی در میان سرخ پوستان ایلوکوآ زندگی کرد و کتابی با عنوان "جامعه باستان" نوشت. در این کتاب مورگان تئوری تکامل فرهنگی را مطرح کرد. این تئوری مبتنی بر این عقیده بود که بشر در سیر تاریخ خودش از یک وضعیت توحش به سوی بربریت و بعد به سوی تمدن حرکت کرده . مورگان در کتاب "جامعه باستان" توضیح می‌دهد که بشر بر اساس تحول و تکامل تکنولوژی و ابزارها به یک تکامل فرهنگی دست پیدا کرده است . ابتدا تیرو کمان به وجود می آید ، تیر و کمان انسان را از توحش به بربریت می رساند، بعد از آن سفالگری و دامپروری و بعد همین طور به تدریج که صنایع و ابزارهای جدید به وجود می آید، به همین ترتیب بشر هم وارد مراحل جدیدی از تکامل فرهنگی خودش و تکامل زبان و … قرار می گیرد تا در نهایت به امروز می رسیم . مورگان هم در واقع فرمول تحول جامعه از ساده به پیچیده را مطرح می‌کند منتها با تأ کید بر تحول ابزارها ، اشیاء تکنولوژی ، مهارتها و فنون.

" ادوارد بارنت تایلور" هم تئوری تطور ( تکامل گرایی فرهنگی مردم‌شناسی ) را مطرح کرد. تایلور کتاب " فرهنگ ابتدایی" (1871) را نوشت و در این کتاب ایده تکامل تک خطی را بسط و توسعه داد و این مسئله را مطرح کرد که از نظر دین و ایدئولوژی بشر ابتدا فاقد هرگونه دینی بوده ، بعد جهان گرایی به وجود می آید. بعد از آن چند خدایی به وجود می آید و در آخر تک خدایی و خدای واحد ایجاد می‌شود. همچنین در عرصه خانواده نظریه تکامل گرایی توسط باخوفن ، مک لنان و هنری میل بسط پیدا می‌کند.

تئوری مک لنان: هرج و مرج جنسی —» چند شوهری --» چند زنی --» خانواده گسترده --» خانواده هسته ای --» تک همسری

بعد از آن جیمز فریزر کتاب مشهور " شاخه زرین" (1383)را می نویسد و چنین بیان می‌کند که بشر یک مسیر تکاملی طی کرده. ابتدا جادوگری و بعد دین و در مرحله پایانی دانش به وجود می آید. یعنی مراحل تکاملی عبارتند از : جادو - دین - دانش. جوامع بشری در طول هزاران سال این بنیادها را داشته اند. به هر حال، مجموعه وسیعی از اندیشه های تکامل گرایی وجود دارد. عده ای در زبان تکامل را نشان داده اند، عده ای در خویشاوندی و عده ای در تکنولوژی و ابزارها. نحله تکامل گرایی همچنان تا به امروز هم تحت عنوان Neoevolutionism یا نئو تکامل گرایان ادامه دارد . ژولین استوارت، لسلی وایل و بسیاری از نئوتکامل گرایان دیگر ، اندیشه های تکامل گرایی را به اشکال نوین ارائه کرده اند. تکامل گرایی اولین پارادایم یا grand theory (نظریه بزرگ ) در انسان‌شناسی است و اگرچه با انتقاداتی مواجه شد اما همچنان مطرح است و طرفدارانی دارد. کتاب " تکامل فرهنگ " (1379) نوشته" لسلی وایت" شاید بزرگ ترین کتاب نئوتکامل گرایی است.

تکامل گرایان به دنبال منشا فرهنگ می‌گشتند. اما پرسش بسیار مه که کمتر به آن توجه شده این است که چرا سوال منشاء و روند تکوین و تکامل فرهنگ برای آن‌ها مطرح شده بود؟ در واقع سلسله‌ای از تحولات، ذهنیت آن‌ها را با این سوال مواجه کرده بود. این تحولات را به طور خلاصه می‌توان به شکل زیر بیان کرد:

1- تحولات معرفت شناختی: از رنسانس به بعد، روش تجربی، روش شناسی جدید را بنیان‌گذاری کرده بود. بیکن در این میان نقش مهمی داشت و بر همین اساس تئوری‌های مشخصی در رشته‌های متفاوت به وجود آمد.

2- تحولات فکری و فلسفی: در این زمان انگار انسان دوباره متولد شده بود. انسان می‌خواست دائر مدار کائنات باشد. شاید این مسئله را بشود در جمله دکارت که گفت "من می‌اندیشم پس هستم" خلاصه کرد. عقل خودبنیاد به وجود آمده بود که دیگر به متافیزیک نگاه نمی‌کرد. هگل مفهوم از خودبیگانگی را مطرح کرد. اومانیزم و فردگرایی جای تفکری را که انسان در آن هیچ نقشی نداشت را گرفت.

3- تحولات اجتماعی: انقلاب صنعتی، نظام اقتصادی مبتنی بر کشاورزی را صنعتی کرد. تولید انبوه و توسعه شهرنشینی، اقتصاد مبتنی بر مبادله را به وجود آورد. انباشت سرمایه تحولات جدیدی ایجاد کرد که وبر آن را عقلانی شدن می‌نامد.

4- تحولات دینی: جنبش اصلاح دینی یا تجدید نظرخواهی به راه افتاد و پروتستانیزم و کالوینیزم به وجود آمدند. وبر در کتاب خود با عنوان " پروتستانیزم و اخلاق سرمایه‌داری" نشان داد که کالوینیست‌ها دیگر زهد دنیوی را در عدم تولید و عدم مصرف نمی‌دانستند. بلکه آن‌ها اعتقاد داشتند راه رستگاری در همین دنیا قرار دارد و زهد را تولید و عدم مصرف توصیف کردند. همین مسئله انباشت سرمایه را به وجود آورد و پایه‌های سرمایه‌داری شکل گرفت.

مکتب اشاعه گرایان :

یکی از نحله هایی که در انتقاد به تکامل گرایی به وجود آمد نحله " اشاعه گرایی" (diffusionism) است. اشاعه گرایان که عمدتا در آلمان بودند در واقع این موضوع را مطرح کردند که اینگونه نیست که فرهنگ بشری یک تکامل خطی را طی کرده باشد ، بلکه فرهنگ بشری در یک یا چند نقطه از جامعه جهانی به وجود آمده و بعد به سرزمینهای دیگر گسترش پیدا کرده است . عده ای معتقد بودند که خاورمیانه ( Middle East ) و از جمله ایران و منطقه بین النهرین منشاء تمدن فرهنگ بشری است . برخی نیز آفریقا را سرآغاز پیدایش شهرنشینی ، تکنولوژی ، دامپروری ، کشاورزی و ظهور فرهنگ انسانی می دانستند. این گروه اشاعه گرا معتقد به تکامل خطی نیستند ؛ معتقد به این هستند که برای مثال در خاورمیانه ، انسان برای اولین بار کشت کردن را کشف کرد و فهمید اگر بذری را بکارد بعد از مدتی بذر رشد می‌کند واگر یک بذر بکارد 100 تا برداشت می‌کند و این کشف بزرگی بود. اشاعه گرایان بر اساس شواهد باستان شناختی و نقاشی هایی که در غارها پیدا کرده بودند و همچنین شباهتهای فرهنگی که بین فرهنگهای مختلف از لحاظ اعتقادات دینی، خانواده و … وجود داشت ، کم کم به این جمع بندی رسیدند که احتمالا فرهنگ بشر در یک یا چند نقطه به وجود آمده و بعد تکثیر شده است. جنگلها ، مهاجرت ها و رفت و آمد بین اقوام و گروهها باعث شده که فرهنگ اشاعه پیدا کند و به تدریج گسترش پیدا کند.

مکتب فرهنگ گرایی :

در اوایل قرن 20 ( سالهای 1900 به بعد ) ، اولین کسی که به نقد تکامل گرایی پرداخت "فرانس بواس" بود. وی انسان‌شناس آمریکایی آلمانی الاصل است. او پدر انسان‌شناسی آمریکا محسوب می‌شود. انتقاد اول بواس به تکامل گرایان این است که انسان‌شناسان تکامل گرا ، تحقیقات میدانی چندانی انجام نداده اند به خصوص فریزر. بواس مطرح کرد که تکامل گرایان از روی اسطوره ها ، افسانه ها ، کتابهای تاریخی و کتابهای دینی و کتابهای قوم نگاری و فولکلور اقوام و ملتهای مختلف مجموعه‌ای از اطلاعات را فراهم کردند و به بررسی تطبیقی فرهنگها پرداختند بدون اینکه خودشان فرهنگهای مختلف را تجربه کرده باشد.

بواس کتابی نوشت به نام "محدودیت های روش مقایسه‌ای (تطبیقی) در انسان‌شناسی". هدف بواس در مرحله اول انتقاد از افرادی مثل ملک لنان، با خوفن، تایلور و فریزر است که اینها هیچ وقت "کار میدانی" عمیق نکردند. وی اسم این انسان‌شناسان را به صورت کنایه و استهزاء " انسان‌شناسان صندلی راحتی نشین " می‌گذاشت؛ یعنی دانشمندانی که روی صندلی لم داده اند و کتاب می خوانند و از روی کتابها طرز زندگی بشر را می نویسند و به بیان فرهنگها می پردازند بدون اینکه "تجربه زیسته" ای از گروهها و جمعیت ها و فرهنگهایی که اسم می برند داشته باشند. آر. چ. هیس در کتاب «تاریخ مردم شناسی» (1340) داستانی شنیدنی درباره بوآس بیان می کند. فرانس بواس برای اینکه نشان دهد این روش، روش درستی نیست خودش مجموعه گسترده ای از مطالعات میدانی در میان سرخ پوستان مکزیکی انجام داد. او به جایی که به "دره مرگ" معروف است، رفت تا یک نوع زبان سرخ پوستی را که در حال نابودی بود جمع آوری کند. دره مرگ جایی است که بالای o C 50 حرارت دارد. بواس برای آنکه بتواند در بین سرخ پوستان نفوذ کند و سرخ پوستان وی را بپذیرند، برای مدت یکسال اسبی را زین می کرد و چند مشک شیر را روی اسب می گذاشت و به عنوان شیر فروش وارد منطقه می‌شد (در دره مرگ شیر فروشی رواج داشت) و شغل شیرفروشی را پیشه کرد تا به تدریج زبان مردم آن منطقه را یاد گرفت . وی تنها کسی بود که توانست این زبان را بیاموزد و آن را در تاریخ حفظ کند و الان ما از آن زبان گرامر و فرهنگ داریم که محصول تلاش بواس است.

بواس برای آنکه نشان دهد کار میدانی چقدر ارزشمند و مؤثر است شروع به گردآوری آثار و اشیاء گروههای مختلف سرخ پوست و گروههای بومی مردم آمریکا از سرزمینهای مختلف قاره آمریکا کرد و در سال 1910 در موزه " تاریخی طبیعی " که امروزه در واشنگتن است ، قرار داد و ایده ای بنام حوزه فرهنگ (culture area) را مطرح کرد و اظهار داشت فرهنگهای مختلف هر کدام یک حوزه ای تشکیل می دهند و ویژگی های خاص خودشان را دارند و ما نمی توانیم یک تئوری در مورد تمام فرهنگهای بشری ارائه دهیم. هر گروه از جمعیتهای اجتماع بشر یک فرهنگی (فرهنگ خاص خودشان ) را دارند. انتقاد دوم بواس این بود که فرهنگها هر کدام منطق خاص خودشان را دارند. یک نوع ویژه گرایی فرهنگی (خاص گرایی) یعنی هر فرهنگی را باید یک چیز منحصر به فرد و خاصِ خودش دید. شما نمی‌توانید بگویید که تکامل بشر یک مسیرخطی داشته و همه انسانها و فرهنگها همین راه را رفته اند. هر فرهنگی یک پروسه تاریخی خاص خودش را طی کرده و اگر بخواهیم آن فرهنگ را بشناسیم باید همان پروسه را به طور خاص و ویژه در نظر بگیریم . همین ایده بواس منجر شد به مفهومی بنام " نسبیت گرایی فرهنگی " (cultural relativism)؛ ایده نسبیت گرایی فرهنگی بواس تقریبا همزمان بود با ایده نسبیت آلبرت انیشتن.

حرف بواس در مورد نسبیت گرایی فرهنگی دو وجه دارد: یک وجه روش شناختی؛ که می گوید از لحاظ روش شناختی وقتی می خواهید یک فرهنگ را مطالعه کنید شما باید برای فهم و درک ارزشها ، معانی ،‌آداب و رسوم آن فرهنگ را از منظر اعضای همان فرهنگ و مردم همان جامعه مطالعه کنید ؛ زیرا اگر بخواهیم برای درک فرهنگ آن جامعه ، آنرا از منظر جامعه دیگر ببینیم در واقع قادر به درک فرهنگ آن جامعه نخواهیم بود . مثلا اگر بخواهیم معنای نماز خواندن یک مسلمان را بدانیم باید با آنها زندگی کنیم. و ارزشهای دین اسلام را درک کنیم تا بتوانیم معنای نماز خواندن وی را پیدا کنیم ، در غیر اینصورت اگر نمازخواندن را از بیرون نگاه کنیم این کنش یک نوع ورزش می‌شود ، یک رفتار بی معنا و یک خم و راست شدن بیهوده که هیچ معنایی در آن وجود ندارد و تنها یک رفتار فیزیکی و جسمی تلقی می‌شود.

وجه دیگر ؛ وجه معرفت شناختی است . مفهوم معرفت شناختی نسبیت گرایی فرهنگی بر این نکته تأ کید می‌کند که نظریه های فرهنگی که یک فرهنگ را در یک روند تاریخی و عام تبیین می‌کنند ‌؛ باید برای تبیین رفتارها و الگوهای فرهنگی ، هر فرهنگ را یک مجموعه مستقل و واحد در نظر بگیرند. به عبارت دیگر در بحث معرفت شناختی گفته می‌شود که: از تعمیم دادن دیدگاههای فرهنگ دیگر، به فرهنگی که در حال مطالعه آن هستی پرهیز کن و در بحث روش شناختی گفته می‌شود که: سعی کنید که یک نگرش Emic ( درونی ) داشته باشید نه Etic ( بیرونی ).

سومین انتقاد بواس به تکامل گرایان این نکته را در بر می گرفت که مطالعات تکامل گرایان دارای شواهد تجربی کافی نیست ؛ یعنی می گفت ممکن است که اظهارات تکامل گرایان در بعضی جاها درست باشد ، در بعضی جاها هم نادرست یا همه جا نادرست باشد ، زیرا تکامل گرایان دلیل کافی برای اثبات اظهاراتشان نیاورده اند . به همین دلیل بواس نحله جدیدی در انسان‌شناسی به وجود آورد .

به طور خلاصه می توانیم بگوییم که اولین پارادایمی که در انسان‌شناسی شکل گرفت پارادایم "تکامل گرایان" بود که بیشتر با تأ کید بر شباهتهای فرهنگی (وحدت روحی-روانی نوع بشر ) سعی می کردند بگویند که تمام انسانها یک نوع وحدت روحی دارند و این وحدت روحی باعث شده که همه انسانها یک مسیر واحدی را در رسیدن به تکامل طی کنند . همه از عقب ماندگی به توسعه یافتگی، همه از ساده به پیچیده ، همه از توحش به بربریت و بعد تمدن حرکت کردند و در این مسیر تکاملی آنچه که می‌دیدند این بود که اروپا در اوج است و بقیه ملتها را در مراحل پائینتر می دیدند و همین نحله باعث شد که انسان‌شناسان به سراغ جوامع دور افتاده که آنها را به عنوان فسیل های زنده از فرهنگ های قدیم بشری تلقی می کردند بروند. فسیلهای زنده ای که با مطالعه آنها می توانند ویژگی های تاریخی فرهنگ انسانی را کشف کنند. نحله هایی که در واکنش به تکامل گرایان به وجود آمد یکی نحله" اشاعه گرایان" بود که معتقد بودند تکاملی وجود نداشته بلکه تکثیر بوده و دیگری نحله "ویژه گرایی و نسبیت گرایی فرهنگی " فرانس بواس بود که به جای تأکید بر شباهتهای فرهنگی، بر تفاوتهای فرهنگی تکیه می کرد. وی می گفت ما وحدت روحی-روانی نداریم بلکه آنچه داریم این است که فرهنگها با یکدیگر تفاوت دارند و به همین دلیل ما با حوزه های فرهنگی مختلفی مواجه هستیم به همین دلیل وی به نشان دادن حوزه های مختلف فرهنگی آمریکا اقدام کرد و سعی کرد که تنوعات فرهنگی ، قومی و تاریخی را نشان دهد و تأ کید کند که هر فرهنگی را به طور مستقل مورد مطالعه قرار دهیم و ارزشها و بینش ها و مفاهیم یک فرهنگ را به فرهنگ دیگر تعمیم ندهیم و قوانین عام و جهان شمول راجع به روند تکامل بشر، صادر نکنیم و باور کنیم که هر جامعه روند تکاملی منحصر به خودش را داشته است. بواس با طرح این نظریه خود اعلام داشت که تمام فرهنگها محترم و معتبر هستند و با مقوله نژادپرستی و نژاد گرایی که در اوایل قرن 20 در اروپا شکل گرفته بود و نازیسیم و … را ایجاد کرده بود به مبارزه برخاست و شاگردان فرانس بواس به خصوص خانم " روت بنه دیکت " و خانم " مارگارت مید " ( که در واقع برجسته ترین انسان‌شناسان زن تاریخ هستند و از برجسته ترین نویسندگان زنی هستند که تاریخ بشر تا به این لحظه به خودش دیده ، زیرا کتابهای آنها با تیراژهای بالا به چاپ می رسد و یک استقبال عمومی از آثار آنها وجود دارد) توانستند تب نژاد پرستانه و قوم مدارانه که در اروپا و آمریکا شکل گرفته بود را فروکش کنند و یک نوع تواضع فرهنگی را به وجود بیاورند. کتاب " آدمیان و سرزمین ها " مارگارت مید و کتاب "گل داودی و شمشیر" ( که با عنوان " ژاپنی ها دارند می آیند " (1371) به فارسی ترجمه شده است) روت بنه دیکت بخشی از کتابهایی است که به فارسی هم ترجمه شد. کتابهای اصلی " روت بنه دیکت " هیچ کدام به فارسی ترجمه نشده است. مهمترین کتاب روت بنه دیکت " الگوهای فرهنگ " 1939) نام دارد . وی در این کتاب سه نوع جامعه سرخ پوست را مطالعه می‌کند و نشان می‌دهد که هر کدام از این جوامع به شیوه های متفاوتی زندگی می‌کنند و به آمریکائیها نشان می‌دهد که:

اولا : سرخ پوستان شیوه زندگی مخصوص به خودشان را دارند.

ثانیا : سرخ پوستان یک مجموعه واحد نیستند ، تنوع زیستی دارند.

ثالثا : فرهنگها متفاوت هستند و دو نوع فرهنگ صلح طلب و جنگ طلب را متمایز می‌کند و نشان می‌دهد که فرهنگهای جنگ طلب فرهنگهایی هستند که یک نوع خشونت طلبی بر تمام ارزشها غلبه دارد و رقصها ،‌ نیایشها ، شعرها، موسیقی و آئین و رسوم خویشاوندی ،‌کار و ‌کشاورزی همه یک نوع خشونت را در دل خودشان دارند . یک نوع رفتار تند و خشن و نابردباری و عدم خویشتن داری در آنها وجود دارد. یعنی فرهنگی که به بروز عصبانیت در هر لحظه مشروعیت می‌بخشد . فرهنگهای "صلح طلب" فرهنگهایی هستند که همه چیز بر مبنای آرامش و تفاهم و همزیستی است و مشروعیت بروز عصبانیت را می زداید . به طور خلاصه در فرهنگ جنگ طلب ، رقابت و ستیزه ارزش تلقی می‌شود در حالیکه در فرهنگ صلح طلب ،همکاری و تفاهم و سازگاری ارزش بنیادی و پایه تلقی می‌شود.

وی سپس نشان می‌دهد که کدامیک از این جوامع صلح طلب و کدامیک جنگ طلب هستند و شخصیت‌های صلح طلب و جنگ طلب را نیز در این کتاب از یکدیگر تفکیک می‌کند. " روت بنه دیکت " از شاگردان تراز اول بواس بود و تحقیقات میدانی مفصلی را در میان سرخ‌پوستان و آفریقائیها انجام می‌دهد و مکاتبات وی با بواس بسیار مشهور است و گزارشهای او از میدان که هنگام تحقیقات خودش ارائه می کرد نیز بسیار معروف است. بنه دیکت و مارگارت مید و بعد از آنها رالف لینتون، آلفرد کروبر و هرس کویتس انسان‌شناسان بزرگ آمریکایی هستند که نحله "فرهنگ و شخصیت" را در انسان‌شناسی به وجود آوردند. نحله ای که به یک معنا می توان به آن " انسان‌شناسی فرهنگ گرا " (Culturalism) گفت. این نحله بر این نکته تأکید دارد که شخصیت هر فرد تحت تاثیر فرهنگ آن شکل می گیرد و فرهنگ عامل تعین بخش و تبیین کننده و عامل اصلی شکل دهنده شخصیت فرد است. آنها به جای تأ کید بر عامل زیستی ، محیط گرایی ، ژنتیک ، تاریخ گرایی ،‌جغرافیا گرایی و … بر فرهنگ تأکید می‌کنند و اینکه فرهنگهای مختلف، شخصیتهای مختلف و انسانهای مختلفی را تربیت می‌کنند و شخصیت ما بستگی دارد به اینکه ما در چه فرهنگی رشدکرده باشیم.

همچین بحث را "سوروکین" جامعه شناس روسی الاصل آمریکایی در کتاب "نظریه های جامعه شناسی" مطرح می‌کند که فرهنگها را بر اساس "فرهنگهای حس گرا" ، "فرهنگهای شهودگرا" و "فرهنگهای حسی-شهود گرا " تقسیم بندی می‌کند و معتقد است که فرهنگهای مختلف، علوم مختلف و روشهای تحقیق مختلفی را نیز به وجود می آورند. فرهنگهای شهودگرا بیشتر به پیوندهای عرفانی و نگرشها و جهان‌بینی عرفانی توجه دارند و علومی که در این حوزه شکل می گیرند کمتر طبیعی و تجربی هستند. فرهنگهای حس گرا به دانشها و روشهای تجربی اهمیت بیشتری می دهند."سروکین" فرهنگهای غربی را فرهنگهای حسی ( احساسی ) یا فرهنگهای مبتنی بر توانها و ظرفیتهای حسی بشر می داند و فرهنگهای شرق را فرهنگهای شهودی می داند و معتقد است که در این میان فرهنگ سومی بنام حسی – شهودگرا نیز درحال به وجود آمدن است.

" آلفرد کروبر " و " رالف لینتون " و " هرتس کویتس "هر کدام یک شکلی از مفهوم الگوی فرهنگ را مطرح می‌کنند. رالف لینتون مقاله ای با عنوان "یک آمریکایی صد در صد" دارد که روح الامینی در کتاب "انسان‌شناسی فرهنگی" این مقاله را ترجمه کرده است. این مقاله می گوید آمریکائیها فکر می‌کنند زندگی آنها صد در صد آمریکایی است و گمان می‌کنند همه چیز دنیا بر اساس ارزشهای آمریکایی درست شده است و این آمریکائیها هستند که تمدن بشر را و تکنولوژی را خلق کرده اند و دنیای مدرن متعلق به آمریکائیها است. درست همانطور که مثل مشهور انگلیسی بیان می‌کند که تمدن امروز بشر را بریتانیا بوجود آورد، بریتانیا ساخته انگلند است (و ایرلند، ولز، اسکاتلند در آن نقش مهمی نداشته اند) و انگلند را لندن ساخته است و لندن ساخته رودخانه تیمز است.

مقاله لینتون به این صورت آغاز می‌شود که یک آمریکایی صبح از خواب بیدار می‌شود و می رود دستهایش را می‌شوید و در اینجا بیان می‌شود که دست شستن را نخستین بار چه کسانی ابداع کردند؛ بعد از دست شستن شروع به مسواک زدن می‌کند و اینکه مسواک زدن را مسلمانان ابداع کردند. سپس با حوله دستانش را خشک می‌کند و می گوید که پارچه حوله از کجا آمده و برای اولین بار چه کسانی حوله را درست کردند . بعد رختخوابش را جمع می‌کند و می گوید که رختخواب را برای اولین بار چه کسانی درست کردند و بعد سراغ دفترچه یادداشتش می رود و می گوید که چه کسانی نوشتن را یاد دادند و همین طور تا آخر که غروب می‌شود و تمام اینها نشان می‌دهد که سهم آمریکائیها تقریبا صفر است. آنچه ما فکر می‌کنیم صد در صد آمریکایی است ؛ بخشی از آن از آفریقا آمده ، بخش دیگری از هند ، چین ، اسلام و … آمده و تمام اینها جمع شدند و ما فکر می‌کنیم که اینها را آمریکائیها درست کرده اند . این مقاله در واقع نگاهی انتقادی به " آمریکا مداری " دارد و اغلب انسان‌شناسان آمریکایی دهه های نخست قرن بیست کوشش کردند که نشان دهند آمریکا مداری درست نیست.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

? با توجه به اینکه گفتیم فرهنگ های متفاوت ، انسان‌های متفاوتی را تربیت می‌کنند وحتی فرهنگ عوامل زیستی را متاثر می سازد ؛ یک سؤال مطرح می‌شود و آن اینکه :

« فرهنگ ها انسان را می سازند یا انسان‌ها فرهنگ را می سازند ؟ »

گیدنز تلاش می‌کند نشان دهد هم عاملیت و هم فاعلیت مهم است . فرد هم از فرهنگ تاثیر می‌پذیرد و هم بر آن تاثیر می گذارد . انسان تعادل و تعاملی را با فرهنگ برقرار می‌کند و فرهنگ را تدریجا تغییر می‌دهد در حالیکه خودش از آن نیز تاثیر می گیرد . (برقراری یک رابطه دو طرفه )

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مکتب کارکرد گرایی :

مکاتب انسان‌شناسی فرهنگی با مکتب " فرهنگ و شخصیت " وارد مرحله جدیدی می‌شود ، اما آن مکتب و نظریه ای که توانست وجه علمی به انسان‌شناسی بدهد و انسان‌شناسی را به عنوان یک علم در بیاورد و تثبیت کند ، نحله کارکرد گرایی بود که توسط " مالینو فسکی " ریاضی دان لهستانی ، که با خواندن کتاب "شاخه زرین" به این رشته بسیار علاقمند شد و به لندن رفت تا از "جیمز فریزر " به خاطر نوشتن چنین کتاب با ارزشی تشکر و قدردانی کند پایه‌گذاری شد. مالینوفسکی در لندن با "سیلیگمن " آشنا شد و به توصیه او شروع به خواندن مردم‌شناسی کرد. وی در سالهای 1914 ( اوج جنگ جهانی اول ) به استرالیا سفر می‌کند و در آنجا به عنوان تبعه اتریش که دشمن تلقی می شد دستگیر و اسیر می‌شود . مالینوفسکی از ارتش استرالیا خواهش می‌کند که به او اجازه دهند به عنوان اسیر در میان " تروبریاندها" ( قبیله ای که درگینه نو در غرب اقیانوس آرام ساکن بودند ) زندگی کند. وی به مدت چهار سال (1918 – 1914) در آنجا به مطالعه می پردازد و تحقیقات مفصل خود را در 6 جلد کتاب بنام " تروبریاندها " منتشر می‌کند. اولین کتاب مالینوفسکی بنام " آرگونادها یا دریانوردان اقیانوس آرام غربی " در سال 1922 منتشر می‌شود. این کتاب آغاز انقلابی نو در انسان‌شناسی است زیرا روش میدانی که بواس از آن سخن می‌گفت ، به صورت یک روش علمی جدید و به صورت سیستماتیک و نظام مند بر مبنای روشهای تحصلی و روشهایی که در علوم طبیعی به کار برده می‌شد، توسط مالینوفسکی در نوشتن آن کتاب به کار گرفته شد و این کتاب به عنوان نقطه آغاز شکل‌گیری دانش علمی انسان‌شناسی در تاریخ این رشته به ثبت رسید. در این کتاب مالینوفسکی روش کار میدانی را تثبیت می‌کند و نشان می‌دهد که همانطور که در شیمی و فیزیک و … روشهای علمی داریم در انسان‌شناسی هم قوم‌نگاری و مردم‌نگاری (ethnography) و کارمیدانی (field work) داریم. اما اهمیت کتابهای مالینوفسکی و سهم وی بیش از روش و دیدگاه تئوریکی بود که وی به عنوان کارکرد گرایی مطرح ساخت . مالینوفسکی به نقد نظریه های تکامل گرایانه و اشاعه گرایانه پرداخت و مطرح کرد که مهمترین کارکرد فرهنگ تأمین نیازهای بشر است . فرهنگ هر جامعه ای برای تأمین نیازهای انسان است . وی نیازها را به سه دسته تقسیم می‌کند :

1-نیازهای زیستی مثل خوردن ، پوشیدن و

2-نیازهای وسیله ای مثل آموزش ، پرورش ، قوانین و

3- نیازهای یکپارچگی یا انسجام بخش مثل دین ، ایدئولوژی ، جهان بینی ها که امکان ارتباطات و تفاهم و مبادله ، هم سخنی و هم زبانی و هم زیستی فکری را فراهم می‌کنند . مالینوفسکی در کتاب " نظریه علمی برای فرهنگ " ( که به نام فارسی هم ترجمه شده) نظریه کارکردگرایی خود را مفصلا شرح می‌دهد و می گوید: هریک از اجزای فرهنگ یک خاصیت و فایده ای دارد وگرنه وجود نمی‌داشت . و خاصیت آنها این است که به نیازهای فردی و جمعی افراد پاسخ می دهند . مثلا ما به تولید مثل نیاز داریم در نتیجه فرهنگ نظام خویشاوندی را ایجاد می‌کند تا ما بتوانیم تولید مثل کنیم و بقاء پیدا کنیم و به نیاز جنسی خود نیز پاسخ دهیم . ما به غذا احتیاج داریم ، پس فرهنگ نظام اقتصادی را ایجاد می‌کند تا ما بتوانیم با مبادلات غذا ، نیازهای زیستی خود را تأمین کنیم . منابع را تولید ، توزیع و تکثیر کنیم و سیستمی را در بین خود ایجاد کنیم. مالینوفسکی می گوید یکی از کارکردهای مذهب ، کارکردهای روانی مذهب است ، انسانها به دلیل اینکه در گذشته قادر به تبیین طبیعت نبودند در نتیجه از اتفاقات طبیعی مثل سیل ، زلزله ، دریا و … وحشت داشتند و نمی دانستند چرا باران می بارد ؟ دریا جزر و مد دارد ؟ و … در نتیجه خدایان را خلق می‌کنند تا به تبیین این وقایع بپردازند . حال چرا می خواهند این وقایع را تبیین کنند ؟ برای آنکه از وحشت خود بکاهند . علاوه بر این مالینوفسکی نشان می‌دهد که اجزای فرهنگ به یکدیگر وابسته هستند و اجزای فرهنگ یک کل را تشکیل می دهند . درنتیجه به طور خلاصه می توانیم بگوییم مهمترین ایده ای که مالینوفسکی از نظر تئوریک وارد انسان‌شناسی کرد دو بحث بود :

1-بحث مردم‌نگاری و قوم نگاری (ethnography) به عنوان روشی برای انجام کار میدانی سیستماتیک و روشمند .

2-مفهوم کارکرد که از دید وی عبارتست از اینکه فرهنگ به یکسری از نیازهای زیستی و اجتماعی انسان پاسخ میدهد و فرهنگ یک جزء از یک نظام کلی است و با توجه به نیازهایی که آن نظام و آن جامعه دارد اجزاء و عناصر مختلف فرهنگ به تامین آن نیازها می پردازند .

در حال حاضر دو دیدگاه کلی درباره انسان‌شناسی وجود دارد.

دیدگاه سنتی: ویژگی این دیدگاه دفاع از مردم‌شناسی کلاسیک و مطالعه جوامع سنتی و دنبال کردن دیدگاههای سنتی مردم‌شناسی است و اینکه بتواند با استفاده از یک علم تبین گرا و روشمند به تبیینهایی از رفتارهای بشر دست پیدا کند.

دیدگاه پست مدرن: انسان‌شناسی را نه به عنوان یک علم (Science) بلکه به عنوان یک دانش Knowledge) ) می داند و نمی خواهد رفتار بشر را هدفمند تفسیر کند و می گوید انسان‌شناسی یک هنر است که به توصیف می پردازد و به دنبال کشف قوانین عام نیست.

تعریف انسان‌شناسی از منظر انسان‌شناسان ایرانی: انسان‌شناسی علم مطالعه انسان و محصولات او ( تمام چیزهایی که انسان خلق کرده است) می‌باشد. این تعریف از انسان‌شناسی، گذشته و حال انسان و به طور کلی انسان را در طول تاریخ مطالعه می‌کند تا بگوید انسان چگونه فرهنگ را خلق کرده، مثلا منشا خانواده، قدرت سیاسی و غیره چیست؟ اما دیدگاه مقابل (پست مدرن) بیان می کرد که اولا انسان‌شناسی هیچ تعریفی ندارد. پس از این لحاظ مثل هنر است ( برای هنر هم کسی نمی تواند تعریفی ارائه دهد) همچنین ایده هایی که انسان‌شناس خلق می‌کند مانند هنر هنرمندان است و مردم‌شناسی مثل یک اثر هنری است. در این دیدگاه بیان می‌شود که تعریف انسان‌شناسی تابع جامعه ای است که در آن شکل می گیرد و انسان‌شناسی نه فقط فرهنگ را مطالعه می‌کند بلکه خودش نیز زاده و زاییده آن فرهنگی است که آن را مطالعه می‌کند. به عبارت دیگر تعریف انسان‌شناسی تابع سنتهای تاریخی، فکری و گفتمانی آن جامعه خاص است و وقتی به سراغ فرهنگ می رود، متاثر از آن فرهنگی می‌شود که آن را مطالعه می‌کند. ثانیا انسان‌شناسی به دلیل آنکه با انسان سرو کار دارد و انسان را نمی توان به دلایل مختلف در قالبهای معینی گنجاند و رفتارهای انسان تابع قوانین خاصی نیستند ؛که تنوعات فرهنگی دلیل این گواه است ؛ بنابراین انسان‌شناسی راهی برای تبیین رفتارهای فرهنگی ندارد و فقط می تواند آنها را تحلیل و تفسیر کند.