انسان محکوم به آزادی است درباره اگزیستانسیالیسم سارتر

پ‍ری‍ش‌ ک‍وش‍ش‍ی

 

کتاب هستی و نیستی، مهمترین کتاب سارتر قلمداد می شود، چرا که تقریباً تمام فلسفه او را شامل می شود و به تعبیر ژان وال، این کتاب سارتر یگانه کتاب بزرگی است که در اگزیستانسیالیسم فرانسوی نگاشته شده است.(۱) این کتاب به خوبی نمایانگر آن است که سارتر در تألیف «وجود و عدم» از کتاب معروف هیدگر یعنی «وجود و زمان» تأثیر پذیرفته است تا جایی که برخی آن را ترجمه ای فرانسوی از کتاب وجود و زمان هیدگر دانسته اند. همچنین تأثیرپذیری سارتر در این کتاب از هگل، هوسرل و هیدگر و همچنین از سورن کی یرکه گارد مشهود است.


تمام فلسفه اگزیستانسیالیسم سارتر را می توان در یک جمله مشهور خلاصه کرد: «وجود انسان بر ماهیت او تقدم دارد». مقصود این است که انسان ماهیتی از پیش تعیین شده ندارد و این برخلاف تمام فلسفه های پیشین است که انسان را دارای ماهیت می دانسته اند، یعنی ما برای شناخت انسان نمی توانیم به سراغ ماهیت او برویم، بلکه تنها راه عطف توجه به انسان، آن چیزی است که انجام می دهد و ما مفهومی از طبیعت انسانی در دست نداریم تا بر طبق آن تعیین کنیم که افعال انسانی به کدام سمت می رود و چه باید بکند. بر طبق این آموزه، انسان بر طبق هیچ نمونه ای، از قبل در نظر گرفته نشده است، بلکه اصلاً انسان دارای هیچ نمونه ای نیست.

البته هیدگر در هیچ جایی عبارت «وجود مقدم بر ماهیت است» را ننوشته است، اما کل محتوای فلسفه او حول محور همین جمله می چرخد.

سارتر می کوشد تا فلسفه پیچیده و مبهم هیدگر را توضیح دهد و در این کار از پدیدارشناسی هوسرلی مدد می گیرد.

پدیدارشناسی روشی است که در آن بین داخل و خارج (نومن و فنومن) تفاوتی وجود ندارد و اصلاً موجود هیچ طبیعت، باطنی به جز آنچه که بر ما ظاهر و آشکار می شود ندارد و محل ظهور آن، حقیقت شیئی واقعی و کل آن است. این حقیقت هم مطلق است و هم نسبی: نسبی است زیرا برای شخصی ظاهر شده و مطلق است از آن حیث که چیزی ورای آن وجود ندارد و حقیقت مطلق آن تجلی می کند. سارتر این بحث را در فصل اول کتاب وجود و عدم ارائه می کند.

موجود در سارتر به دو بخش تقسیم می شود: موجود لنفسه و موجود فی نفسه. وجود فی نفسه شامل جهان است و آنچه درون اوست. نسبت این وجود با ذاتش تاریک است و درباره آن نمی توانیم چیزی بگوییم جز اینکه «این است» (
This is). در این وجود خلل و محل خالی وجود ندارد تا عدم به آن رسوخ کند، بلکه پری محض است.

برعکس موجود لنفسه موجودی است دارای ویژگی آگاهی و تفکر و عمل که همان انسان است که هیدگر آن را «واقعیت انسانی» می نامد. عدم می تواند در آن رخنه کند و آن را به نوع جدیدی تبدیل کند.

نامگذاری این کتاب به «وجود و عدم» نیز به این دلیل است که عدم در ترکیب و ساختار انسان و در آگاهی او وارد می شود و انسان محکوم به این است که عمل کند و به تبع آن در شدن و صیرورت و تغییر دائمی است.

سارتر با دوجمله، و جود لنفسه را توضیح می دهد:

 
۱- «انسان آن چیزی است که نیست» : و این یعنی گذشته انسان، خود انسان نیست و بر اوست که هر عملی را که در قبل انجام داده فراموش کند و خود را از گذشته رها سازد. او برای این امر باید طرحی (Project) را برای آینده پی ریزی کند و به تبع آن درست نیست که انسان را به اعتبار گذشته دارای ماهیت بدانیم. هر وقت برای آینده طرح ریزی کنیم دوباره مبدل به یک لوح نانوشته خواهیم شد و به جهانی از جهان های وجود قدم خواهیم گذاشت که در آن می توان هر عملی را مجدداً انجام داد و این طور نیست که به سبب مسائل گذشته و وقایعی که در آن روی داده، آینده نیز محتوم و از پیش تعیین شده باشد. سارتر با این آموزه می کوشد تا انسان را به عمل مجدد و کوشیدن و رهایی از یأس و ناامیدی فرا بخواند و این معنای این سخن اوست: «انسان آن چیزی است که نیست».

 
۲- «انسان آن چیزی است که هست» و این یعنی اینکه بشر محدود به آن چیزی که بوده است، نیست و نباید به گذشته یا واقعیات خود محدود شود، بلکه می تواند با طرح ریزی آینده جلو برود و از حالت پیشین خود فاصله بگیرد. اگر من خود را به گذشته خود محدود کردم خود را به دایره وجود فی نفسه می افکن و دیگر وجود لنفسه نیستم، بلکه تبدیل به یک شیئی (Object) می شوم و باید به طور مداوم برای آینده طرح ریزی کنم تا بتوانم از حال خود به سوی آینده فرا روم. سارتر به نام این آگاهی، «ناخودآگاه» فرویدی و «مکتب روانکاوی» را مردود اعلام می کند، زیرا که این واژه در آزادی انسانی خلل وارد می کند چرا که انسان محکوم به این است که آزاد باشد و برای او گزینه و انتخاب دیگری نیست و آزادی او کامل و بدون قید و شرط است، چرا که عدم وارد وجود انسانی شده تا این عدم از وجودش انتزاع بشود.

آشکار است که سارتر تقسیم بندی دوگانه وجود لنفسه و وجود فی نفسه را از دل فلسفه هگل بیرون کشیده است. به قول ژان وال، «ژان پل سارتر این تقسیم بندی وجود لنفسه و فی نفسه را از هگل اخذ کرده است، ولی هگل با دیالکتیک خود آن دو را نهایتاً ادغام می کند و موجود را معقول و معقول را موجود اعلام می کند» ،(
۲) اما سارتر این را نمی پذیرد و برای این امر به نزاع و ستیزه واقعی بین وجود لنفسه و فی نفسه اشاره می کند.

اکنون به نقطه مهم دیگری در فلسفه سارتر می رسیم و آن «وجود لغیره» است. این غیر بودن در ارتباط با انسان دیگری است، چرا که انسان دیگر می کوشد تا با نگاه خیره (
gaze) مستقیم به سوی من، مرا تبدیل به یک شیئی یا ابژه (object) کند، در حالی که مرا باید مانند خود موجود لنفسه تلقی می کند. شخص «دیگر» با استفاده از نگاه خود، از من متعالی تر و فرارونده تر می شود. به این دلیل، ترس و اضطراب مرا فرا می گیرد و به من القا می شود که امکانات من از سوی دیگری در معرض تهدید قرار گرفته است و به نظر می رسد که با نگاه «دیگری» من ناتوان شده ام. به همین دلیل سارتر در نمایشنامه دوزخ می گوید: «جهنم، دیگری است» (۳) کافی است بدانیم که کتاب «وجود و عدم» در زمان اشغال فرانسه توسط نیروهای آلمان در سال ۱۹۴۳ منتشر شده است. در ژوئن ،۱۹۴۰ فرانسه، تسلیم ارتش آلمان شد و حکومت موقت فرانسه به شهر جنوبی ویشی منتقل شد و غرور ملی فرانسویان بسیار جریحه دار شد. در این اوضاع و احوال طبیعی به نظر می رسد که روشنفکری مانند سارتر حضور بیگانگان را در وطن خود مانع آزادی و باعث ناتوانی بداند و بکوشد تا با ارائه یک فلسفه امیدوارکننده، انسان های شکست خورده و مأیوس را به سوی آزادی و عمل هرچه بیشتر فراخواند.

در نظر بسیاری از مردم، اگزیستانسیالیسم با نام سارتر عجین شده است. فلسفه سارتر در سال های دهه چهارم قرن حاضر و درست بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد. او پس از چندی هوادار جریانات مارکسیستی فرانسه شد، ولی هیچ گاه وارد حزبی نشد. سارتر معتقد بود که اگزیستانسیالیسم همان اومانیسم است. به اعتقاد وی، اگزیستانسیالیسم مبتنی بر وجود انسان است. باید توجه داشت که کی یرکه گارد و حتی بعضی از فلاسفه اگزیستانسیالیست قرن حاضر، مسیحی و الهی هستند، ولی اگزیستانسیالیسم سارتر برپایه الحاد استوار است. به همین ترتیب می توان گفت که فلسفه او تحلیل غیرالهی موقعیت انسان پس از «مرگ خدا» است. جمله معروف نیچه «خدا مرده است» برای سارتر نقش کلیدی دارد.

مفهوم اصلی فلسفه سارتر نیز همچون کی یرکه گارد، به واژه «وجود» باز می گردد که البته با آنچه از این اصطلاح به طور عادی درک می کنیم، تفاوت دارد. از نظر سارتر، گیاهان و حیوانات نیز وجود دارند ولی آنچه او از اصطلاح وجود در نظر دارد، شامل آنها نمی شود، زیرا فقط انسان است که نسبت به وجودش آگاه است. سارتر معتقد است که تمام پدیده های فیزیکی «وجود فی نفسه» هستند در حالی که انسان وجود «لنفسه» نیز دارد. بنابراین «انسان بودن» با هر چیز دیگری فرق دارد. سارتر معتقد بود که وجود انسان بر ماهیت این وجود تقدم دارد. این که «من هستم» بر «چیزی که من هستم» تقدم دارد. او در این مورد گفته است که وجود بر ماهیت متقدم است. ماهیت آن چیزی است که واقعاً وجود دارد. ماهیت در اصل، «طبیعت» یک چیز است. به اعتقاد سارتر، انسان چنین طبیعتی ندارد. انسان باید خود را کشف کند، او باید طبیعت و ماهیت خود را کشف کند، زیرا ماهیت از قبل برای انسان تعیین نشده است.در تاریخ فلسفه، فیلسوفان سعی داشته اند تا برای این سؤال ها که انسان و طبیعت او چیست پاسخی بیابند. سارتر بر خلاف تمامی این فیلسوفان معتقد است که انسان فاقد طبیعتی جاودانه است تا بتواند به جاودانگی دست یابد. بدین ترتیب مسأله مفهوم زندگی نیز کاملاً بی معنی است. به عبارت ساده تر ما ملزم به اجرای نقشی هستیم که از پیش تعیین نشده است و ما نیز خود را برای اجرای آن آماده نکرده ایم.

سارتر می گوید: «ما مثل هنرپیشه ای هستیم که بدون تمرین، بدون کوچک ترین اطلاعی از نمایشنامه و بدون حضور فردی در پشت پرده که ما را راهنمایی کند و بگوید که چه کار باید بکنیم، به روی صحنه می رویم و نمایش زندگی مان را اجرا می کنیم. ما باید خودمان تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. زیرا اگر ما می توانستیم انجیل یا یک کتاب آموزش فلسفه را باز کنیم و در جایی از آن بخوانیم که چگونه باید زندگی کنیم، کارمان راحت می شود».(
۴) به هر حال وقتی انسان در ک کرد که وجود دارد و روزی هم باید بمیرد و دلیلی برای زندگی و مرگش وجود ندارد، آن وقت دلهره بر او چیره می شود. دلهره در نظر کی یرکه گارد نیز به هنگام توصیف وی از انسان در موقعیت وجودی اش، نقش عمده ای داست. به اعتقاد سارتر، انسان در جهانی که دلیل وجودی اش معلوم نیست، خود را بیگانه احساس می کند. او به هنگام بحث درباره بیگانگی انسان بر آرای هگل و مارکس تأکید دارد و نظر این دو فیلسوف را تأیید می کند. سارتر معتقد است که انسان به هنگام درک بیگانگی اش در این جهان، احساس تردید، ملامت، تهوع و پوچی خواهد کرد. اومانیست های دوره رنسانس بر پیروزی انسان در کسب استقلال و آزادی تأکید داشتند. سارتر آزادی انسان را نوعی محکومیت می دانست و می گفت که انسان محکوم به آزادی است.

انسان محکوم است، زیرا خود به این آزادی دست نیافته است و چون بی دلیل به دنیا آمده است، نسبت به تمامی کارهایش مسئول است. ما نخواسته بودیم ما را به صورت افرادی آزاد بیافریند. با وجود این، ما آزادیم و همین آزادی ما را محکوم می کند که برای تمامی اعمالمان تصمیم بگیریم. در این میان ارزش و هنجار جاودانه ای هم وجود ندارد که بتوانیم خودمان را با آن سازگار کنیم و به همین دلیل تصمیم گیری ها و انتخاب های ما اهمیت بیشتری می یابد. سارتر بر این نکته تأکید دارد که انسان هیچ گاه نمی تواند مسئولیت هایش را کتمان کند. ما نمی توانیم گوشه ای بنشینیم و ادعا کنیم که باید کار می کردیم و باید خود را با انتظارات جامعه تطبیق می دادیم، باید چنین می کردیم و باید چنان می کردیم، زیرا هیچ بایدی در کار نیست. انسان محکوم به آزادی است و کسی که خود را درگیر بایدها می کند، سعی دارد تا واقعیت های زندگی را کتمان کند و به توده ای بی هویت تبدیل شود. اما آزادی انسان به ما حکم می کند تا براساس وجود واقعی مان رفتار نماییم و چیزی باشیم که هستیم. نکته ای که سارتر مطرح می کند و در مورد تصمیم گیری های اخلاقی ما نیز صادق است این است که ما نمی توانیم مسئولیت رفتارمان را به عواملی نظیر ضعف های انسان یا طبیعت بشر مربوط کنیم. گاهی اوقات مردان جا افتاده و پا به سن گذاشته ای را می بینیم که رفتاری مثل خوک دارند و تمام گناهشان را به پای این اشعار می گذارند که انسان، ضعیف النفس و جایز الخطا است. اما انسان ضعیف النفس، وجود ندارد. این بهانه ها فقط به این خاطر است که مسئولیت خود را به عنوان انسان فراموش کنیم. اگرچه سارتر معتقد است که دلیلی برای زندگی وجود ندارد، نمی توان ادعا کرد که این نکته برای وی امری پذیرفته شده است و به عبارت دیگر سارتر پوچ گرا نیست. نیهیلیست یا پوچ گرا فردی است که اعتقاد دارد همه چیز پوچ و بی معنی است و هر کاری جایز است. سارتر معتقد است که زندگی باید ارزش و معنا داشته باشد. ما باید ارزش و معنی زندگیمان را دریابیم، زیرا وجود داشتن یعنی به وجود آمدن وجود.

سارتر ثابت می کند که آگاهی انسان تنها زمانی مطرح است که از چیزی آگاه شده باشد وگرنه چطور می توانیم از شعور و آگاهی صحبت کنیم، وقتی که هنوز نسبت به چیزی آگاه نشده ایم. منظور از آگاهی، آگاه شدن «از چیزی» است و وجود این «چیز» ، هم به ما و هم به محیط اطراف ما بستگی دارد. ما از چیزی آگاه می شویم که می خواهیم آگاه شویم. زیرا خودمان برای آن چیز خاص، ارزشی قایل شده ایم. وقتی چیزی برای ما اهمیت نداشته باشد، بود و نبودش یکسان است و این احتمال وجود دارد که ما آن را اصلاً نبینیم. سارتر با استفاده از مثال قرار ملاقات در کافه و توجه به عدم حضور شخص خاص، نشان می دهد که آنچه برای ما اهمیت ندارد، نادیده گرفته می شود.

نکته ای که اندیشه های سارتر را در جوامع گوناگون و افراد مختلف مقبول تر جلوه داده و قابل فهم تر ساخته، این امر است که او ادیب و نمایشنامه نویس بسیار زبردست و ماهری نیز بوده است و توانسته است عصاره تفکر فلسفی و آرای عمیق انتزاعی و محض خود را در قالب داستان و نمایشنامه بیان نماید و این امری است که ما کمتر در بین فلاسفه به یاد داریم. فیلسوفانی مانند دکارت و کانت و هگل هرگز نتوانسته و یا نخواسته اند که محتوا و صورت تفکر فلسفی خود را به زبانی به غیر از زبان فلسفی محض و اصطلاحات بعضاً مغلق و مبهم- خاصه در هگل- بیان نمایند و باید اذعان کرد که ژان پل سارتر در این عرصه موفق است و شاید بتوان تا حدی «گابریل مارسل» را با او قیاس نمود.

سارتر در خلال عمر هفتاد و پنج ساله خویش، داستان ها و نمایشنامه های بسیاری نوشته است که تقریباً تمامی آنها دارای رگه ها و نشانه هایی از افکار و آرای او را در خود دارند ولی در بین این آثار، رمان بسیار مهم و مشهور تهوع که در سال
۱۹۳۸ چاپ شد جایگاه ویژه ای را داراست. سارتر در رمان تهوع به تحلیل حالت های وجود انسان، از قبیل اضطراب، انتخاب، ترس و آگاهی و وجود دیگری پرداخته است که همه اینها را در شخصیت «آنتوان روکانتن» مرد سرخ موی تنهای کافه نشین شهر ساحلی بوویل، مجسم و نمایان ساخته است.

مطالب فلسفی کتاب «وجود و عدم» با حال و هوای دیگری در رمان تهوع بیان شده است. سارتر پس از ارائه اندیشه اش در ظرف رمان، مدتی بعد این اندیشه ها را در چارچوب فلسفی و صورت بندی شده و گسترده تری در کتاب «وجود و عدم» عرضه نموده است.