سرنوشت پيراهن عروسى

 
 

 

مشعل حریر

از خوشحالى دخترها در لباس نميگنجيدند و قصه عروسى آن روز ها مضمون داغ روز شده بود.

"چى بپوشيم و چى بخريم و كدام رنگ بخريم و كدام آرايشگاه برويم و كدام رقم آرايش كنيم و چى رقم موى خوده تيار كنيم." گوش هايم را پر كرده بود.

از سه هفته بدينسو سرگردان خريدن تكه و بوت و چپلي و رفتن به بازار و خياط بوديم. به اصطلاح عاميانه يك پاى ما در برون بود و يك پاى در خانه.

من هم تكه اى خوشرنگى خريدم و با بى بى جان كه مثل اشتك ها براى رفتن به عروسى ذوق زده بود، يكجا به خياط بردم. خياط ترسيده ترسيده اندازه قد و اندام را گرفت و چنان با احتياط گويى من شير باشم، شاه جنگل و او گوسفندى از خيل گريخته.

گپ اندازه و اجوره تمام شد و هنگام خداحافظى رو به خياط نموده پرسيدم: خو استاد چى وخت به خامكوك پوشيدن بياييم؟

خياط بلافاصله در جواب گفت: همشيره حالى خامكوك مامكوك نيست، سيده بريتان دوختگى ميتم، ده خانه بپوشين، اگه خرابى داشت پس بيارين، جورش ميكنيم.

گفتم: عجب! اما ما خو سابق خامكوك مى پوشيديم.

سرش را خاريد و گفت: ها همشيره، مگم او وخت ها ره باد خورد، خودت خو خامكوكه ميگى، حالى مردم قد و اندام هم نميگيرن يك پيران سابقه خوده كه برابر جان شان باشه ميارن و ميگن از روى از همى بدوز.

گفتم: تنها زن ها يا مردها هم؟

خنده اش گرفت و گفت: نى زن ها، مردها خو كلش پيران تنبان پوش شده و پيران تنبان كه يكى دو شنگش كشال هم باشه كس فى نميگيره.

گفتم: اما مه ميخايم خامكوك بپوشم، جاى دارين به خامكوك پوشيدن؟

با اشاره دست گوشه دكان را نشانم داد و گفت: اينجه يك جايك است، خو مناسب نيست، مگم همشيره چي ميكنى، خامكوكه مقصد مه بريت سم صحيح بدوزم. بى بى جان كه خسته شده بود، دستم را كش كرد و گفت: او دختر تو هم چقه شله ستى، يكرنگ گفته ميره كه جاى نيس و او رواج هاى سابق خامكوك گه ده مغز هم رفته، مگم باز هم قايم گرفتى كه ميپوشم. گمكو بان ديگه و بيا كه بريم، زر زده زر زده شيمه هاى دل خود هم بردى، از مره هم و خليفه مسكينه خو بيخى فيصله كدى.

حرفى نزده و با بى بى جان كه حوصله اش سر رفته بود، از خياط خانه برون شده و راه خانه را در پيش گرفتم.

به در خانه نارسيده كه نق نق بى بى جان شروع شد: هى بابا، ده كجا خانه گرفته، حالى اى پنج منزل زينه هاى لگد شده ره كى طى كنه.

گفتم: خو نميامدى يك پيران ته ميدادى كه به اندازه از همو ميدوخت، ليلا جان هم گفتيت كه نرو كه باز پس بالا شدن بريت سخت ميشه.

بى بى جان، نگاهى تند سويم انداخت و گفت: ليلا جان بد كده، خودش كه سات و گرى از خانه ميبرايه خو هيچ، كونش يك دقه زمينه بوى نميكنه، باز يك روز كه مه برايم، مره نميمانه ناشاد شده ره.

آزرده خاطر گفتم: خدا نكنه، چرا بد دعايش ميكنى، خو از خاطريكه به عذاب ميشى ميگه.

زير لب غريد و بعد ويش و واى كنان از موتر پياده شد و هنوز دو قدم بيشتر نرفته بود كه افزود: حالى اى زينه هاى نسق شده ره چطو برم.

گفتم: اينه ديدى كه رفته هم نميتانى، باز ليلا ره ميگى، او خو مست الست كوك وارى راه ميره.

بى بى جان گفت: بان ديگه ايقه پر نگو و همو چوكيداره صدا كو كه زير بغلم درايه.

گفتم: خو حالى فاميدم كه پيش خياط رفتن يك بهانه بود، ده اصل بغل چوكيدار دلت شده بود.

در حاليكه خنده اش گرفته بود گفت: بينى تو ريشخند بريده، مه پير زنه به اى گپ ها چى كه ده لب گور ايمان خوده خوار كنم.

خلاصه هر طور بود به هزار بدبختى بى بى جان، در حاليكه يك دستش را من گرفته بودم و دست ديگرش را به شانه چوكيدار تكيه داده بود به پنج منزل بالا شد. بعد همزمانكه نفسك نفسك ميزد رو به چوكيدار كرد و گفت: به جوانيت بركت، خدا جان جور و دل بى غم بتيت بچيم.

سه روز گذشت و روز چهارم ليلا كالا را از پيش خياط آورد. پيراهن من و بى بى جان را به قول خودش به شرما شرمانده بود، ولى از ليلا را گلالى دوخته بود.

باز من بودم و بى بى جان و خياط، ولى هر قسمت پيراهن را كه دست ميزد از بد بدترش ميكرد. خلاصه پس از دعوا و دنگله زياد با خياط، پيراهن ها را به وى بخشيديم و به فكر خريدن پيراهن تيار و آماده دكان ها و مغازه هاي شهر نو و جوار ليسه مريم را زير پا گذاشیم.

و انجا انقلاب قيمت ها را ديديم، هر پيراهن از هزار و هزاران افغانى سخن ميگفت.

هر طور بود به بى بى جان يك پيراهن ساده و سنگين به رنگ سرمه اى خريديم كه پس از تول و ترازوى زياد گفت: بدك نيست، مگم كاشكى رنگش كريمى ميبود، پيران عاروسى بايد اس يك ذره شوخ و شنگ باشه.

ليلا با خنده گفت: عاروسى تو خو نيس بوبو جان كه ميگى پيران عاروسی.

بى بى جان پيشانى اش را ترش كرد و گفت: به عاروسى خو خريديم، از سرخى و سفيده خو خلاص شديم، همى يك پيرانه خو صفا و ستره بپوشم و مه خو نگفتيم پيران عاروس، گفتيم پيران عاروسى، مه ميگم مه عقل خوده خورديم، مگم شما جوان ها ره كه ميبينم سر خود شكر ميكشم، فرق پيران عاروس و پيران عاروسى ره نمى فامين، توبه خدا! پيران عاروسى يانى پيرانى كه به يك مجلس عاروسى آدم ميخره يا تيار ميكنه. حالى فاميدى يا ديگه هم خر فامت كنم.

ليلا قهقه خنديد و گفت: نى بسم اس، بيخى فاميدم بو بو جان.

بى بى جان با لحن ملايم تر ز قبل گفت: خوب شد فاميدى، اگه نى تا كه گه گپه نكشين كى ايلا متين.

بعد رو به من كرد و افزود: تو بخى جان بى بى يش همى پىران كوت بند كو و اونو چوكات عكسه پس كو و ده جاى از او ده همو ميخ بند كو.

ليلا اعتراض كنان گفت: بوبو جان، چرا ده ميخ، چرا در المارى بند نكن؟

بى بى جان ترد و خشك گفت: اونجه كل تان دستك ميزنين و پيران مه خراب ميكنين. از آن روز تا روز عروسى تا كسى حتا از كنار پيراهن تير و بير هم ميشد، بى بى جان صدا ميزد: هى هوش ته بگى كه پيرانم لكه نشه.

و بارى در جواب ليلا كه برايش گفت: بوبو جان ايقه دل ته او نكو، پيرانت خو ده پوش اس. گفت: خو باشه، ايطو ميگى فقط پوش پلاستيكى يا چرمى س، پوش تكه تافته اس او هم از قرن قيقانوس پاچا كه عين از جيزى هاى ننه خدا بيامرزم اس و كه دكه بخوره، هر ترى و چربى كه باشه مى جله و ميشه ده خود پيران هم برسه.

شب عروسى فرارسيد، ليلا با بقيه دخترهاى جوان و نو جوان راهى آرايشگاه شد و من به خواست خودم با بى بى جان ماندم خانه.

بى بى جان پس از حمام با كيسه و روى شويه، موهايش را قشنگ چكى كرد، گرچه من گفتمش كه دم اسب بسته كن، ولى او پس از سه، چهار دو و دشنام سر من چكى موهايش را جمع و جور كرد و همزمانكه زير لب ميخنديد گفت: بسيار زن خيله خند هستى، به سند و سال مه هم كسى موى خوده دمب اسب بسته ميكنه هه، كه تو مره ميگى.

روى نرم و ابريشمينش را بوسيدم و گفتم مزاق كدم بى بى جان.

همزمانكه مرا از خود دور ميكرد گفت: پشو مامه زالى نكو، بان كه روى خوده چرب كنم. سپس روىش را با كريم نيوا خوب تپنك چرب كرد و پس از سرمه كشيدن به چشم هاى زيبايش پيراهن سرمه اى را هم پوشيد.

من هم به قول او سر و وضعم را ساده و پياده جور كردم و راهى محفل عروسى صنم گل جان شديم.

و پس از دقايقي رسيديم به هوتل نامدار و نشاندار كابل جان كه زرق و برق چراغ هاى شش رنگش چشم ها را خيره ميكرد، داخل هوتل هم از سر و سامان خوبى برخوردار بود. قالين هاى ماشين بافت ايراني و تركى سنگفرش هاى شفاف و روشن را پوشانيده بودند. حضور اطفال و كودكان كه مصروف چشم پتكان و بخور و بزن و گريه و گريز بودند به محفل رنگ خاصى بخشيده بود.

مردها مثل جن غايب بودند و زن ها با لباس هاى رنگ برنگ زري و مهره اى در قصه و گپ، دو سه دختر جوان به نواى موسيقى كه نه هنرمندش به چشم ميخورد و نه آركستر در حال رقص بودند.

بى بى جان تا چشمش به پيراهن هاى زرى و مهره اى افتاد گفت: كاشكى يك چهار تا موره ده همى پيرانك مه هم تك ميزدين که یک ذره جل و بل خو میداشت..

حرفى نزده و بر چوكى نشاندمش.

دستم آزاد شد و تا خواستم به جمع دختران جوان بپيوندم كه لیلا دستم را كشيد و گفت: هوش كو رقص و بازی نكنى كه ما دختر خيل هستيم.

گفتم: واه! اى ديگه چى مانا که اطرافی ها واری دخترخیل میگی، دختر خيل و شاه خيل شه كى كشيده، محفل خو از هر دو خانواده اس و خوشى هم مشترك، دیگه چرا رقص نکنم و ده شار خو از سابق رواج بود که فامیل دختر و بچه رقص میکدن..

زهرخندى زد و گفت: ها اما از او سابق ها ديگه چيزى نمانده و حالی مردم شار از مردم ده و اطراف کده قید گیر تر شدن، ديگه ها ترقى ميكنن و به پيش ميرن، ولى مردم ما به عقب رفته راهى ستن، بدون از اى كه فكر كنن و بفامن و بدانن. نمى بينى يك تا مرد نيس و خاننده هم ده پشت پرده به مردها ميخانه و زن هاى بيچاره به تنه نى سازى كه نميبينن ميرقصن. ده حاليكه همو مردها يا پدر كسى اس، يا بيادر، يا شوهر، يا دوست و همكار و يا كاكا و ماما و يا....

ناراحت و نااميد و بى حرف و سخن رفتم و پهلوى بى بى جان نشستم.

زن پيرى كه در پهلوى ديگر بى بى جان نشسته بود گفت: به خيالم نواسه گك ات اس.

بى بى جان با نوعى كلان كارى گفت: ها دختر سيما جان اس، از خارج آمده.

زن گفت: نام خدا چقه مقبول اس، پشت بخت رفته، يا سر بخت اس.

بى بى جان گفت: نى وخت عاروسى كده، مادر چند اولاد اس.

زن گفت: وى هيچ مالوم نميشه. نام خدا و هزار ماشاالله، خانه كه رفتين حتما چشمكش كو كه نظر نشه.

زن جوانى كه رو بروى ما نشسته بود.

با سوز زياد گفت: ها ديگه ده خارج اس، هركس كه اونجه باشه جوان ميمانه.

محفل رنگ و دنگى چندانى نداشت و وقت خيلى به كندى ميگذشت، بى بى جان گرسنه شده بود و هر دو دقيقه بعد ميپرسيد: نانه چى وخت ميارن، خانه شاه خيل خراب، مردم خو از گشنگى هلاک شدن، ايقه مخلوقه خبر كدن، مگم غم شكم شانه نخوردن كه به وخت و واده نان بيارن، اشتك ها ره هم شكم گشنه خو برد.

به خاطر نق نق بى بى جان رفتم و از ليلا پرسيدم، ليلا گفت: اول مردها ره نان دادن، اینحالى اينجه هم ميارن. با خود گفتم واه در این مورد هم مردها در درجه بلندتر قرار دارند که با وجود این همه طفل و کودک نان را باید اول مردها بخورند بعد زن و طفل و کودک.

به لیلا گفتم: زور مردمی هستیم ما، اول نان دادن به اشتک ها مهم است یا به مردها؟ کلان ها خو طاقت گشنگی ره دارن، اما اشتک ها خو ندارن، اول باید اینجه نان میاوردن. چرا ایطو کدن و میکنن؟

لیلا گفتم: صدقیت شوم سر ته ده ای گپ ها به درد نیار، ای خو چیزی نیس، صدها گپ مهم دیگه اس که بشنوی شاخ میکشی.

گفتم: اما چرا کس چیزی نمیگه.

گفت: غلی ته بگی قندم،  اما و چرا نداره حالی ایطو روزگار شده که کل گی میگه شولی ته بخو و پرده ته کو.

دیگر حرفی نزدم چون آنجا جای بحث و حرف و سخن نبود

نان به سر ميز ها چيده شد و چون همه گرسنه شده بودند،

بى محابا بر سر ميز و مرغ و برنج و بادنجان هجوم بردند. ترق و تروق و همهمه و دغدغه اى برپا بود كه نگو و نپرس، هركس هر چيز را به طرف خود ميكشيد. كس كسى را نمى شناخت و به قول صمد اغا فقط بخور بخور و بزن بزن بود.

و عجيب اينكه يك زن نه بلكه چندین زن را ديدم كه با آب آشاميدنى بوتل دست هاى شان را زير ميز ميشستند و آب الوده دست هاى شان به قالين هاى پاك و خوشرنگ ميرخت، ولى برابر نوك سوزن اهميت نميدادند و زحمت رفتن تا دستشويى خو گپ دور بود.

خلاصه اين بخور بخور و بزن بزن هم تمام شد و غذاى پس مانده و ته مانده آنقدر زياد بود كه چندين مهمانى چه كه حتا عروسى را بس بود.

همه ميگفتند افغانستان كشور فقير است و اما من كه ديدم نبود.

باز چونگ چونگ بى بى جان بلند شد و آهسته طورى كه ديگران ملتفت نشوند گفت: تشناب ميرم بچيم، دست مه بگى و مره ببر. با گفتن "خو " بى بى جان دستش را گرفتم و هر دو به راه افتاديم.

به محض رسيدن ديدم كه بى نظافتى بيداد ميكند، از دم در تا دهليز تشناب تر بود و در هرگوشه و كنار كاغذ هاى مچاله شده و له شده افتاده بودند و سر باطله دانى خالى نيمه باز بود. بى بى جان كه مثل كودك تازه قدم، اهسته اهسته گام برميداشت گفت: وى اى چى حال اس، اينجه خو دند او اس، مه چطو تا خود تشناب برم.

همزمان كه خم ميشدم گفتم: باش كه تنبان ته بر بزنم، ديگه چاره نيس بايد برى نى.

گفت: ها بچيم بر بزن كه تمبانم بى نماز نشه و چطو نروم، كى نگاه ميشه و عاروسى هم هنوز نصف نشده.

تنبان بى بى جان را تا ساق پايش بر زدم و همسان او گام به گام رفتم. وقتى در تشناب را باز كردم از حيرت نزديك بود شاخ بكشم، چه دور و بر كمود به حدى كثيف بود، گويى بدرفت آن را روى زمين ساخته باشند. بى بى جان تا كه ديد گفت: اى مردم نااهل به تشناب عصرى و كمود و دستشوى چى، از سر از اى ها همو كناراب و خاك انداز هم زياد اس.

از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: حالى چطو ميكنى؟

گفت: بچيم از خيرات سرت همو دور و ير كموده كتى كاغذ پاك و خشك كو كه بشينم ديگه مجبورى س چطو كنم و خيره دامن خوده خوب جمع ميكنم و ميشينم.

تا دست بردم به كاغذ گير كه ديدم رول آن خاليست و يك خاشه كاغذ هم نيست.

بيدرنگ گفتم: تو همينجه باش بى بى جان كه مه كاغذ تشناب يا كاغذ دست پيدا كنم.

بى بى جان بيچاره كه از فشار زياد از يك پا به ديگه پا ميشد گفت: هله بچيم رو كو كه زورم گرفته.

با گفتن خو به طرف در تقريبا دويدم و پس از لحظاتى با بسته كاغذ دست برگشتم و اما ديدم كه بى بى جان معصومانه ترى ترى طرف تنبانش نگاه ميكند و تا مرا ديد گفت: آ بچيم رفت، هرچه ماكم كدم نشد، تمبانه خو بلا ده پسش، مگم پيرانك عاروسيم به يك پيسه ناچل شد.