فــرید ســـیاووش
در نفسهای داغ خزان، فصلی که از همآغوشی تابستان سرما خورده و زمستان تب آلود زایش یافته است؛ رها شدنم را دیدم از مرز های براهماناها، آرانیاکاها...؛ در اوستا و اوپانیشادها، زند و پازند کمی شنا کردم از تورات، زبور، انجیل، فرقان و از چهار فصل ایمان عبور و تا رسیدم به ساحل کهکشانی خرد... و عشق:
مرا در خرد غسل تعمید داد به امروز و فردام گرمی خورشید داد
در گوشۀ از جغرافیای خرد؛ شمس بود و مولانا، معشوق و عاشق، حسام الدین جوان هم بود و صلاح الدین پیر هم... مُریدی دف می نواخت. شرنگ شرنگ زنگوله های دف و صدای شور انگیزشان هر کس را به پا می خواست؛ رقصکنان دست ها را چون بال های عقاب باز گرفته و می چرخید...
مولانا عاشقانه عارفانه و خردمندانه می رقصید و پای می کوفت، شعر می سرایید و عرق می ریخت. مرید دیگری آنچه مولانا می گفت می نوشت... مولانا همنوا با دف و سماع، سمفونی درد و گمگشتگی می خواند:
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند...
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید...
سالها از آن حکایت و شکایت و پرسش های جسورانه گذشته بود؛ قونیه تاریک تر از همیشه بود. باد پاییزی قونیه و درختان را لرزانده و برگ های رنگین پاییزی را به هر سو می دوانید؛ مولانای بلخ پرِ پرواز از قونیه و عالم هستی گشوده بود... هنگامه سماع پایانی بود تا مولانا برقصد، رباب بنوازد و رخت از جهان برگیرد...
مولای عشق، شعر و شراب آرام در گوش حسام الدین زمزمه کرد:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن...
و آنگاه خرد در سر، عشق در دل و نور معرفت درسینه به کهکشان پرواز کرد. او هنوز در میان ماست و سرود هایش سینه به سینه از زایش تا امروز در خط زمانه جاریست و هر روز تولدی دیگر دارد.